1

جستار گشایی ۲۴

مجلس اول
از مجلس شورای ملی تا مجلس شورای اسلامی

جستارگشایی

انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، بیش از هرچیز ثمرهٔ همگرایی نیروهای واگرا و سازواری ناسازه‌هایی بود که ائتلاف و نزدیکی آنها در شرایط عادی، نظراً و عملاً دشوار و شاید نزدیک به محال می‌نمود. آنچه این نیروها را در برهه‌ای از زمان و در زمینه‌ای اضطراری با یکدیگر نزدیک‌کرد، هدفی مشترک و سَلبی بود؛ سرنگونی نظام شاهنشاهی!
پرواضح است که نه از اسلامِ به‌اصطلاح ناب و نه از مکتب تشیّع، بویژه با قرائت عرفانی، اخلاقیِ آن و نه از روحانیان سنّتی، پدیدهٔ مدرنی همچون «انقلاب» برنمی‌آمد و نمی‌آید؛ اما هم‌افزایی همه جریان‌های فکری و سیاسی که هرکدام به دلیلی از دلایل و گاه به عللی مبهم یا ناموجّه، مخالف رژیم پهلوی بودند، منجر به چیزی شد که بعدها به «انقلاب اسلامی ایران» موسوم گشت. ناگفته پیداست که پسوند اسلامی، در صورتی در این ترکیب، منطقی خواهدبود که همه جریان‌های دخیل در آن، یا اسلامگرا بوده، یا به ایدئولوژیِ برآمده از آموزه‌های اسلامی، حداقل به چشم یک ابزار مبارزه نگریسته‌باشند. می‌دانیم که چنین نبوده‌است و طیف وسیعی از مبارزان و مخالفان و منتقدان، در مقابل پهلوی پدر و پسر جبهه گرفته‌بودند که یک سرِ آن مارکسیست-لنینیست‌هایی همچون خسرو گلسرخی یا مارکسیست‌های خوش‌خیم‌تری چون احسان طبری و روشنفکران سکولار کانون نویسندگان ایران بودند و در سر دیگر آن از فداییان اسلام و هیأت‌های مؤتلفه گرفته تا نواندیشانی دینی همچون بازرگان و شریعتی و درنهایت، طلاب و فضلای حواری آیت‌الله خمینی و منادیان اسلام انقلابی.
این طیف متکثّر و متنوّع، که به لحاظ تئوریک کمترین نسبتی با یکدیگر نداشتند و از نظر شیوه عمل نیز تفاوت‌های بنیادین با هم داشتند، طبیعی بود که اختلاف‌هاشان در یک مرحله از این پروژهٔ مشترک، رخ‌نماید. نقطه آغازین بروز و ظهور ناگزیر این تقابل‌های ریشه‌ای در زندان بود و پس از وقایع مربوط به فرایند «تغییر ایدئولوژی» سازمان مجاهدین‌خلق‌ایران، که پیشتر یک شماره از فصلنامه خاطرات‌سیاسی را بدان اختصاص داده‌ایم.
پیروزی نامنتظَر و زودهنگام انقلاب در بهمن ۱۳۵۷، به‌طور موقّت این ناهمسازی‌ها را به حاشیه برد و مدتی به فراموشی سپرد؛ به گونه‌ای که دورهٔ مستعجل تشکیل شورای‌انقلاب تا گشایش مجلس‌شورای‌ملی/اسلامی و حتی کمی پس از آن را، می‌توان با قدری مسامحه، عصر آزادی در ایران نامید؛ آزادی در اندیشه و حتی عمل سیاسی. نتیجهٔ طبیعی فضای باز سیاسی-فکری، در ترکیب مجلس اول، به‌خوبی خود را نشان داد و منجر به شکل‌گرفتن پارلمانی شد که به جهت ترکیب نیروها و تنوع افکار و تکثّر رویکردها، بی‌نظیر بود و دیگر هرگز تکرار نشد. چرایی یگانه بودن و یگانه ماندن این تجربه در تاریخ ایران پساانقلاب ۵۷ تا به امروز، پرسشی است که کوشیده‌ایم در این پرونده بدان بپردازیم و حتی‌الامکان پاسخی درخور به آن بدهیم. به دیگر سخن، تلاش ما در پرونده «مجلس اول» بر آن بوده‌است که سؤال‌هایی از این دست طرح کرده و دستکم به نحوی روشمند صورت مسأله را روشن کنیم که:
علّت تامّهٔ تنوع بی‌سابقه و بی‌لاحقه‌ای که در مجلس اول وجود داشت چه بود؟
آیا حضور نمایندگان جریان‌های فکری، سیاسی متعدد و مختلف در مجلس اول تجربه موفقی بود؟
چه عواملی باعث شد که این ترکیب در مجلس دوم و مجالس بعدی به هم بخورد و این تجربه استمرار نیابد؟
آیا یکدست‌شدن نسبی ترکیب نمایندگان مجلس، در چهاردهه گذشته امر ناگزیر و محتوم و مطلوبی بود؟
عبرت‌های قابل اعتنای این تجربه برای ایران امروز و نظام سیاسی مستقر، چه می‌تواند باشد؟
روشن است که جواب‌دادن به این سؤالات و ارزیابی نهایی این مسأله، از عهده ما در این نشریه، خارج بوده و ما نیز مدعی نیستیم که در این پرونده توانسته‌ایم تمامی ابعاد این واقعیت تاریخی پیچیده را بکاویم؛ اما از منظر دانش نوپای تاریخ شفاهی، توانسته‌ایم با مصاحبه و گفتگو با شاهدان عینی ماجرا، کمی به حاقّ مطلب تقرّب جوییم و حداقل این پرسش را درافکنیم که اگر در مقطعی، مجلسی آن‌گونه متنوع و فراگیر داشته‌ایم، چرا امروز نداشته‌باشیم؟
پیش از ورود به این بحث درازدامن، لازم است نگاهی گذرا داشته‌باشیم به شناسنامه و کارنامه اولین مجلس شورای ملی در نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران:
نخستین دوره مجلس‌شورای‌ملی که بعدها با حذف واژهٔ «ملّی» از آن، رسماً عنوان «اسلامی» به خود گرفت، از مشارکت حزب‌جمهوری‌اسلامی، جریان نهضت آزادی و احزاب توده و چریک‌های فدایی خلق، سازمان مجاهدین‌خلق، جنبش مسلمانان مبارز و جنبش انقلابی مردم مسلمان تشکیل شد و ۲۷۹ لایحه و ۹۱ طرح را تصویب کرد و پایه‌گذار بسیاری از مقولات و مسائل سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی کشور شد.
با قطعیّت فروپاشی سلسه پهلوی، آیت‌الله سید روح‌الله موسوی خمینی بنیانگذار جمهوری‌اسلامی‌ایران در واپسین بیانات و نشست‌های مطبوعاتی خود در نوفل لوشاتوی پاریس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران سخن‌گفت و آن را به اطلاع مردم ایران و جهان رساند. وی در سخنان پاییز و زمستان ۱۳۵۷ خبر از تشکیل شورای انقلاب اسلامی داد و با فروکش کردن احتمال حذف فیزیکی یاران خود و کارگزاران انقلاب، اعضای این شورا را در تاریخ ۲۲ دی ۱۳۵۷ معرفی و مرحوم مرتضی مطهری را به عنوان رئیس این شورا انتخاب کرد. از آن سو نیز، محمدرضا شاه، در تاریخ ۱۶ دی شاپور بختیار را به عنوان نخست‌وزیر به مجلس پیشنهاد و یک روز بعد از تشکیل شورای انقلاب، شورای سلطنت را منصوب و ایران را برای همیشه ترک‌کرد.
اولین اقدام شورای انقلاب، انتخاب و معرفی مهندس مهدی بازرگان به آیت‌الله خمینی به عنوان نخست‌وزیر دولت موقت بود. امام هم نظر شورای انقلاب را تایید کرد و بازرگان رئیس دولت موقت شد. دومین تصمیم شورای انقلاب تشکیل «کمیته موقت انقلاب‌اسلامی» و منصوب کردن حجت‌الاسلام والمسلمین محمدرضا مهدوی‌کنی به سرپرستی این کمیته بود.
شورای انقلاب بعد از تشکیل کمیته‌های موقت انقلاب اسلامی تصمیمات متعددی برای تشکیل ساختار نظام جدید سیاسی در ایران گرفت. تصویب اساسنامه و تشکیل سپاه‌پاسداران انقلاب‌اسلامی، ملی‌شدن بانک‌ها، سامان بخشیدن به دادگاه‌های انقلاب، به همه‌پرسی گذاشتن جمهوری اسلامی، بررسی پیش‌نویس قانون اساسی و انتشار آن در جراید، تصویب قانون شوراهای محلی، تصویب ملی شدن صنایع بزرگ، تصویب آیین‌نامه مجلس خبرگان قانون اساسی، برگزاری انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی.
پس از تصویب قانون اساسی و تأیید آن از سوی مردم و برگزاری اولین انتخابات ریاست‌جمهوری ایران و انتخاب سید ابوالحسن بنی‌صدر، مقدمه‌چینی برای برگزاری انتخابات نخستین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی انجام شد و مردم ایران با رفتن پای صندوق‌های رای در تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۸، پنجمین انتخابات نظام جمهوری اسلامی را برگزار کردند.

حال‌وهوای سیاسی
در انتخابات اولین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی که همچنان‌که گفتیم در آن مقطع مجلس‌شورای‌ملّی نام داشت؛ گروه‌هایی به غیر از حزب جمهوری اسلامی، نهضت آزادی ایران و جنبش مسلمانان مبارز نیز موفق به راهیابی به مجلس اول شدند. مرتضی الویری از نمایندگان مجلس اول می‌گوید: در یک مقطعی عزت‌الله سحابی رئیس کمیسیون برنامه و بودجه مجلس و آقای بیت‌اوشانا نماینده اقلیت‌های مذهبی، رئیس کمیسیون بهداشت بود. آقای بیت‌اوشانا می‌گفت من حزب‌اللهی و خط امامی هستم!
با توجه به ترکیب اعضا، می‌توان مجلس اول را متنوع‌ترین و سیاسی‌ترین مجلس در طول حیات جمهوری اسلامی تا به امروز خواند. البته این امر باعث بروز تنش‌ها و حتی درگیری‌های فیزیکی در مجلس بود.
پیش از برگزاری انتخابات نخستین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی و در جریان رقابت‌های انتخاباتی نمایندگان جناح‌های سیاسی، سه جریان انقلابی-مذهبی، ملی-مذهبی و چپ‌ها به رقابت با یکدیگر پرداختند.
در رأس نیروهای انقلابی و مذهبی، حزب جمهوری‌اسلامی قرارداشت. این حزب برای جلوگیری از پراکندگی نیروهای انقلاب و تشکیل اکثریت قوی در مجلس، با جریان‌ها و نیروهای همسو ائتلاف کرد و فضای غالب سیاسی و اجتماعی کشور را از آنِ خود کرد.
ملی‌گراها و هواداران نهضت آزادی نیز با ائتلاف با سایر گروه‌های سیاسی همگرا، جریان سیاسی به نام «همنام» را به وجود آوردند و لیست مشترکی از نامزدهای مورد حمایت خود را منتشرکردند. این جریان به سردمداری «دفتر هماهنگی رئیس‌جمهور با مردم» که مورد حمایت سید ابوالحسن بنی‌صدر بود، برای تصاحب کرسی‌های مجلس ائتلاف کرد. در این طیف سیاسی، جبهه ملی ایران هم که از لحاظ ساختار تشکیلاتی تضعیف شده بود کاندیدای خود را معرفی‌کرد.
ضلع سوم رقابت‌های انتخاباتی مجلس، گروه‌های چپ شامل احزاب توده و چریک‌های فدایی خلق بود که هر کدام کاندیداهای مستقل خود را معرفی کردند.
در کنار سه جریان اسلامی، ملی و چپ، دسته چهارمی هم حضور داشت. سازمان مجاهدین‌خلق(منافقین) به رهبری مسعود رجوی، جنبش مسلمانان مبارز به رهبری حبیب‌الله پیمان و جنبش انقلابی مردم مسلمان(جاما) به رهبری مرحوم دکتر کاظم سامی، همگی در کنار یکدیگر این دسته را تشکیل‌دادند. البته در این جریان سیاسی تنها سازمان مجاهدین‌خلق بود که نسبت به بقیه، منابع و امکانات و قدرت سازماندهی بیشتری داشت. رجوی، پیمان و سامی با ائتلاف با چند گروه سیاسی همسوی دیگر، شورای مرکزی کاندیداهای انقلابی و ترقّی‌خواه را تشکیل دادند و به رقابت با سه جریان سیاسی دیگر پرداختند.
روزنامه اطلاعات در مقاله‌ای تحت عنوان «مجلس و دولت آینده» با تشریح فضای سیاسی انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی نوشت: «گرایش عمده سیاسی، جبهه‌ای را در بر می‌گیرد که بر اثر ضعف‌های دولت موقت و خلأ سیاسی پس از دیکتاتوری ۵۰ ساله با اتکاء به حُسن نیّت توده‌های میلیونی توانستند مواضع قدرت سیاسی را در ایران قبضه کنند. فعّال‌ترین بخش این گرایش با در دست گرفتن اهرم‌های قدرت عملا بر ایران حکومت می‌کردند. دومین گرایش فعال، جریان چپ است که علی‌رغم تعدد ظاهری شان خط مشترکی دارند. به عقیده آنان دیر یا زود ضرورت‌های تاریخی و واقعیات جامعه، کشور را به سوی انقلابی سوسیالیستی رهنمون می‌شود.
گرایش سوم ملیّون است. این جبهه تمام تمایلات سیاسی و اجتماعی ناسیونالیستی را در بر می‌گیرد که به حکومت انحصاری متشرّعین اعتقادی ندارند و راه‌حل‌های چپ مارکسیستی را نیز در جامعه فعلی ایران کارآمد نمی‌دانند».

حواشی سیاسی
شورای انقلاب قانون انتخابات مجلس ‌شورای‌ملّی را تصویب کرد. طبق تصمیم شورای انقلاب شهر تهران به مناطق مختلفی تقسیم شد و هر منطقه یک نماینده مستقل در مجلس داشت. این قانون مورد حمایت نیروهای مذهبی و انقلابی قرار گرفت اما جریان‌های لیبرال و چپ از جمله جاما، جبهه ملی، سازمان‌مجاهدین‌خلق، جنبش مسلمانان مبارز، حزب توده، حزب کارگزاران سوسیالیست و چریک‌های فدایی خلق آن را محدود کننده و انحصارطلبی عنوان و مغایر قانون اساسی دانستند. بدین ترتیب بود که اعتراضات و تبلیغات وسیع گروه‌های مخالف در نهایت موجب شد شورای انقلاب طرح منطقه‌ای‌کردن انتخابات در تهران را لغو کند.
یکی دیگر از مواد قانون انتخابات مجلس مصوب شورای انقلاب که با اعتراض سازمان مجاهدین خلق، حزب توده، جبهه ملی، جاما و حزب ملت ایران روبرو شد، دو مرحله‌ای شدن انتخابات بود. مخالفان طرح، کسب اکثریت مطلق آرا برای انتخاب شدن در مرحله اول را محدود کردن فعالیت انتخاباتی و مخالف برگزاری آزادی انتخابات دانستند. مخالفان معتقد بودند نیروهای انقلابی و ترقی‌خواه به راحتی وارد پارلمان می‌شوند و کرسی‌های مجلس در انحصار حزب جمهوری اسلامی قرار می‌گیرد. در مقابل موافقان طرح، معتقد بودند مجلس قدرتمند، زمانی تشکیل می‌شود که نمایندگانش با اکثریت مطلق آرا وارد مجلس شوند تا از اعتبار بالایی در نظام تصمیم‌گیری سیاسی کشور برخوردار باشند. موافقان بر این باور بودند که برگزاری دو مرحله‌ای انتخابات مجلس موجب ورود نمایندگان جریان اقلیت در مرحله دوم به مجلس می‌شود.
با گسترش اعتراضات، بررسی مجدد و لغو طرح دو مرحله‌ای شدن انتخابات مجلس از سوی گروه‌های منتقد و رئیس‌جمهور وقت مطرح شد اما اکثریت اعضای شورای انقلاب بر مصوبه خود پافشاری کردند و اجازه بررسی مجدد طرح مذکور در شورای انقلاب را ندادند.
افتتاحیه مجلس
با پایان فرآیند انتخابات، افتتاحیه مجلس همزمان با ولادت مولای متقیان حضرت علی(ع) در هفتم خرداد ۱۳۵۹ با تلاوت آیاتی چند از قرآن کریم برگزار شد.
مرحوم محمدرضا مهدوی‌کنی با حفظ سمت ریاست کمیته موقت انقلاب اسلامی، به عنوان سرپرست وقت وزارت کشور در مراسم افتتاحیه اولین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی شرکت کرد و پشت تریبون مجلس رفت و به عنوان اولین سخنران مجلس در توضیحاتی به تشریح روند برگزاری انتخابات و وضعیت صندوق‌های رای پرداخت. او گفت: «به‌عنوان مسؤولی از طرف شورای انقلاب که مسؤولیت برگزاری انتخابات در وزارت کشور برعهده‌ام بود، وظیفه دارم با ذکر مقدماتی، مجلس را تحویل نمایندگان ملت بدهم. از نظر آمار انتخابات و آنچه که تاکنون انجام شده جمعا ۲۳۴ نفر تا الان انتخاب شده‌اند. در دور اول ۹۷ نفر و در دور دوم ۱۳۷ نفر. اعتبارنامه ۲۱۳ نفر صادر شد و اعتبارنامه ۲۱ نفر بنابه عللی صادر نشد. همان‌طوری که استحضار دارید مجلس با حضور دو سوم نمایندگان رسمیت خواهد داشت. با آماری که عرض کردم بیش از آن تعداد نماینده در مجلس حضور دارد، پس مجلس آماده افتتاح است…. اینک من طبق وظیفه‌ای که دارم و به من محول شده و طبق گزارشی که از دبیرخانه به اینجا ارائه شده جناب آقای دکتر یدالله سحابی را دعوت می‌کنم به‌عنوان رئیس سنّی و جناب آقای مهندس مهدی بازرگان به‌عنوان نایب رئیس سنّی که به جایگاه تشریف بیاورند، منشی‌ها جناب آقای رضا رمضانی و خورشیددوست و …». صادق خلخالی با نیمه کاره گذاشتن سخنان مهدوی‌کنی گفت: «اگر الزامی باشد ما این را قبول می‌کنیم. ما راجع به آقای سحابی حرفی نداریم ولی راجع به آقای بازرگان اگر از طرف شورای انقلاب الزامی است قبول می‌کنیم والا قبول نداریم». سرپرست وقت وزارت کشور پاسخ داد: «مساله‌ای است که تصویب شده است».خلخالی ادامه داد: «اگر الزامی است قبول داریم». مهدوی‌کنی بار دیگر گفت: «به هر حال تصویب شده است». در این هنگام برخی نمایندگان با فریاد «قبول داریم» سخنان مهدوی‌کنی را تایید کردند. او در ادامه گفت: «جناب آقای مجید انصاری، جناب آقای میربهزاد شهریاری، جناب آقای عبدالرضا اسدی‌نیا، جناب آقای عطاءالله مهاجرانی و جناب آقای صلاح‌الدین بیانی به‌عنوان منشی‌های مجلس انتخاب شده‌اند که به جایگاه خود تشریف می‌آورند». این نخستین جنجالی بود که خلخالی در مجلس اول راه‌انداخت؛ اما آخرینِ آن نبود!
بعد از قرار گرفتن هیأت رئیسه سنّی در جایگاه، پیام امام خمینی خطاب به نمایندگان اولین دوره مجلس شورای اسلامی توسط حاج سید احمد خمینی، فرزند امام قرائت شد و بعد از این پیام مجلس شورای اسلامی رسما افتتاح شد.

پیام رهبر انقلاب
در بخشی از پیام بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران خطاب به نمایندگان اولین دوره مجلس آمده‌بود: «شما دوستان محترم، نماینده ملتی هستید که جز به اسلام بزرگ و عدالت الهی اسلام فکر نمی‌کنید و انتخاب شما برای پیاده نمودن عدالت اسلامی است. امید آن است که رسیدگی به حال مستضعفین و مستمندان کشور که قسمت اعظم ملت مظلوم را در بر می‌گیرد در رأس برنامه‌ها قرار گیرد…. مجلس شورای اسلامی همان سان که در خدمت مسلمین است و برای رفاه آنان فعالیت می‌کند، برای رفاه و آسایش اقلیت‌های مذهبی که در اسلام احترام خاصی دارند اقدام و فعالیت نماید». پس از قرائت پیام آیت‌الله خمینی، سید ابوالحسن بنی‌صدر، سخنرانی کرد و بعد از او گروهی از جوانان حسینیه ارشاد به اجرای سرودهای انقلابی پرداختند. بعد از آن مهدوی‌کنی بار دیگر پشت تریبون قرار گرفت و پیام اعضای شورای نگهبان قانون اساسی را قرائت کرد. با پایان سخنان سرپرست وقت وزارت کشور متن سوگندنامه نمایندگی از سوی دکتر یدالله سحابی قرائت شد و نمایندگان پس از او سوگندنامه را تکرار کردند.
سوگند نمایندگان
متن سوگند نمایندگان به این شرح بود:
«بسم‌الله الرحمن‌الرحیم.
من در برابر قرآن مجید، به خدای قادر متعال سوگند یاد می‌کنم و با تکیه بر شرف انسانی خویش تعهد می‌نمایم که پاسدار حریم اسلام و نگاهبان دستاوردهای انقلاب اسلامی ملت ایران و مبانی جمهوری اسلامی باشم و ودیعه‌ای را که ملت به ما سپرده به‌عنوان امینی عادل پاسداری کنم و در انجام وظایف وکالت، امانت و تقوی را رعایت نمایم و همواره به استقلال و اعتلای کشور و حفظ حقوق ملت و خدمت به مردم پایبند باشم، از قانون اساسی دفاع کنم و در گفته‌ها و نوشته‌ها و اظهارنظرها، استقلال کشور و آزادی مردم و تامین مصالح آنها را مدنظر داشته باشم».
بعد از قرائت سوگندنامه، نمایندگان به نوبت پای آن را امضاء کردند و در پایان یدالله سحابی ختم اولین جلسه نخستین دوره مجلس شورای اسلامی را اعلام کرد.

جلسات مجلس
جلسات مجلس در روزهای بعد هم تشکیل و تا ۲۰ خرداد اعتبارنامه بیش از ۱۸۰ نماینده تصویب شد و جلسات مجلس به مرور رسمیت یافت.
نخستین مجلس شورای اسلامی ایران در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۵۹ صلاحیت شش عضو حقوقدان قوه قضائیه برای عضویت در شورای نگهبان را بررسی کرد و با رای به آنان زمینه رسمیت یافتن جلسات شورای نگهبان را با حضور اعضای فقیه و حقوقدان و رسیدگی و تصویب قوانین مجلس به وجود آورد.
انتخابات داخلی
با تصویب بیشترِ اعتبارنامه‌ها، اعتبارنامه زنده‌یاد رحمان دادمان، حسن بهروزیه، جعفر توکلی، اسدالله جوانمردی، ابوالقاسم حسینخانی، خسرو ریگی، محمدجیم سعادتی، رامپور صدرنبوی، خسرو صولت قشقایی، اسحق فرهمند، سید احمد مدنی و علی مهیمی رد شد.
بعد از آن، انتخابات هیأت رئیسه دائمی مجلس برگزار گردید و مرحوم آیت‌الله اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان رئیس، علی‌اکبر پرورش و سید محمد موسوی خوئینی‌ها به عنوان نواب رئیس، مرتضی کتیرایی، علی‌اکبر ولایتی و علی‌رضا یارمحمدی به عنوان کارپردازان و سید محمد کاوش، احمد توکلی، اسدالله بیات، مرتضی الویری، سیدحسن شاه‌چراغی و علی قائمی به عنوان منشی‌های هیأت رئیسه مجلس در سال اول انتخاب شدند.
مجلس شورای اسلامی در اولین دوره شاهد برکنار شدن چند نماینده از جمله سرگون بیت اوشانا، احمد سلامتیان، احمد غضنفرپور، محمدمهدی کرمی و علی گلزاده غفوری و استعفای محمدزید بهبهانی، محمد شجاعی، حسین کرمانی و محمدتقی مطهری فریمانی نیز بود.
در این مجلس ۱۷ نماینده از جمله محمد امامی‌کاشانی، محمدجواد باهنر، محمدصادق حائری شیرازی، سید علی حسینی خامنه‌ای، سید محمد خاتمی، عبدالمجید معادیخواه، سید حسین موسوی تبریزی و علی‌اکبر ناطق نوری و سید اکبر پرورش، احمد توکلی، غلامرضا حسنی بزرگ‌آباد، محمدعلی رجایی، حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، محمدعلی نژادساری‌خانی، سید محمد غرضی، حسن غفوری‌فرد و علی‌اکبر ولایتی به قوای مجریه و قضاییه منتقل‌شدند.
در مجلس اول چهار فراکسیون تشکیل شد. فراکسیون ائتلاف بزرگ با ۸۵ نماینده متعلق به نیروهای انقلابی بود. از ۸۵ نماینده این فراکسیون ۲۱ نفر توسط ستاد انتخاباتی دفتر هماهنگی مردم با رئیس‌جمهور، گروه «همنام» و سایر گروه‌های سیاسی معرفی شدند.
فراکسیون دوم «هم‌نام» متعلق به جریان سیاسی نهضت آزادی بود که ۲۰ کرسی مجلس را در اختیار داشت. سومین فراکسیون «دفتر هماهنگی مردم با رئیس‌جمهور» متعلق به جریان بنی‌صدر ۳۳ کرسی مجلس را در اختیار گرفت.
فراکسیون چهارم فراکسیون مستقل‌ها یا منفردها با ۱۱۵ کرسی بود که اکثر اعضای این فراکسیون با فراکسیون ائتلاف بزرگ ائتلاف کردند.

ترکیب مجلس
از نظر سنّی، بیشترین گروه سنی را در این مجلس، افراد ۳۰ تا ۳۵ سال (۷۲ نفر) و کمترین گروه سنّی را افراد بالای ۷۰ سال (۳ نفر) به خود اختصاص داده‌بودند.
ترکیب نمایندگان دوره اول مجلس‌شورای‌اسلامی به لحاظ میزان تحصیلات حوزوی از این قرار بود: ۱۲ نفر درس خارج، ۴۱ نفر اجتهاد، ۴۸ نفر سطح و ۲۳ نفر مقدمات دروس دینی بودند. تحصیلات کلاسیک و دانشگاهی نمایندگان این مجلس نیز شامل ۳۲ دکتری، ۳۲ فوق لیسانس، ۴۶ لیسانس، ۶۱ فوق دیپلم و دیپلم و ۵۶ زیر دیپلم بود.
در مجلس اول ۳۲ نفر از نمایندگان به شهادت رسیدند که ۲۷ نفر از آنان در فاجعه ۷ تیر ۱۳۶۰ در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری‌اسلامی جان باختند. ۲۷ نماینده به شهادت رسیده عبارت‌بودند از: محمدتقی بشارت، سیدرضا پاک‌نژاد، علی‌رضا چراغ‌زاده، دزفولی، سید محمدتقی حسینی طباطبایی، سید محمدباقر حسین لواسانی، شمس‌الدین حسینی نایینی، غلامحسین حقانی، محمدعلی حیدری، عباس حیدری، سید محمدکاظم دانش، غلامرضا دانش آشتیانی، علی‌اکبر دهقان، سید عبدالمجید دیالمه، سید فخرالدین رحیمی، سید محمدجواد شرافت، میر بهزاد شهریاری، قاسم صادقی، محمدحسین صادقی، سید نورالدین طباطبایی‌نژاد، محمدحسن طیبی، سیف‌الله عبدالکریمی کومله، عبدالوهاب قاسمی، عمادالدین کریمی، بیژنی‌نژاد، محمدعلی منتظری، عباسعلی ناطق نوری، مهدی نصیری لاری و علی هاشمی سنجابی بودند. علاوه بر اینان، سه نماینده دیگر از جمله حسن آیت، رحمان استکی و مجتبی استکی هدف شلیک مستقیم جوخه‌های ترور سازمان مجاهدین‌خلق قرارگرفتند. همچنین مصطفی چمران و مهدی شاه‌آبادی از نمایندگان این دوره مجلس در جبهه‌های جنگ به درجه شهادت نایل آمدند.علاوه بر نمایندگان شهید، شش نماینده هم در تصادف رانندگی یا به علت سکته قلبی درگذشتند.

عملکرد مجلس
از جمله اقدامات جنجالی مجلس اول تصویب طرح عدم کفایب سیاسی سیدابوالحسن بنی‌صدر و تصویب آزادی گروگان‌های سفارت آمریکا می‌باشد. بحرانی‌ترین درگیری‌های مجلس اوّل حمله به علی‌اکبر معین‌فر در حین ادای نطق پیش از دستور از تریبون مجلس و به هم زدن سخنرانی مهندس مهدی بازرگان بود.
در مرحله اول انتخابات ۱۸ نامزد از تهران و ۷۹ نامزد از شهرستان‌ها به مجلس راه یافتند. انتخابات مورد اعتراض شدید برخی از گروه‌ها به ویژه سازمان مجاهدین خلق قرار گرفت که مدعی تقلب گسترده در انتخابات بودند. حتی یک نامزد از این سازمان هم در مرحله اول به مجلس راه نیافته بود. اعتراضات شدید و ناآرامی‌ها باعث شد تا انتخابات مرحله دوم در بعضی شهرها برگزار نشود. ضمن اینکه در برخی حوزه‌ها مثل اقلید، کرمانشاه و درگز که به ترتیب خسرو قشقایی از جبهه ملی ایران، کریم سنجابی از جبهه ملی ایران و ابوالفضل قاسمی از حزب ایران در مرحله اول به پیروزی رسیده بودند، انتخابات باطل شد. با توجه به همین شرایط فقط ۲۴۳ نماینده در زمان افتتاح به جای ۲۷۰ نماینده وارد مجلس شدند که ترکیب آن‌ها در مجلس به این شرح بود:
ائتلاف بزرگ: جامعه روحانیتمبارز، حزب جمهوری‌اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، انجمن اسلامی معلمان، نهضت زنان مسلمان، سازمان فجر اسلام، اتحادیه انجمن‌های اسلامی شهر ری و بنیاد الهادی – ۸۵ نماینده
فراکسیون همنام: نهضت آزادی: حدود ۲۰ نماینده
دفتر هماهنگی همکاری‌های مردم با رئیس‌جمهور: حامی ابوالحسن بنی صدر – حدود ۳۳ نماینده
جبهه ملی ایران ۳٪
حزب توده ۴٪
شورای مرکزی کاندیداهای انقلابی و ترقی‌خواه، سازمان مجاهدین خلق : بدون نماینده
مستقل‌ها: حدود ۱۱۵ نماینده(۴۳٪)
اعضای هیئت رئیسه مجلس دوره اول
هیئت رئیسه دائم اول: رئیس علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس علی‌اکبر پرورش و سیدمحمد موسوی خوئینی‌ها، کارپردازان مرتضی کتیرایی، علی‌اکبر ولایتی و علی‌رضا یارمحمدی، منشی‌ها سیدمحمد کاوش، احمد توکلی، اسدالله بیات، مرتضی الویری، سیدحسن شاه‌چراغی و علی قائمی.
هیئت رئیسه دائم دوم: رئیس هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس: موسوی خوئینی‌ها و حبیب‌الله عسگراولادی، کارپردازان کتیرایی، ولایتی و یارمحمدی، منشی‌ها بیات، الویری، جعفر سبحان‌اللهی، توکلی، قائمی و عطاءالله مهاجرانی.
هیئت رئیسه دائم سوم: رئیس هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس: محمد یزدی و سیدمحمد خامنه‌ای، کارپردازان: الویری، غلام‌عباس زائری و علی‌محمد بشارتی، منشی‌ها: بیات، سبحان‌اللهی، قائمی، منوچهر متکی و سید فضل‌الله حسینی برمانی.
هیئت رئیسه دائم چهارم: رئیس هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس: یزدی و موسوی خوئینی‌ها، کارپردازان: کتیرایی، بشارتی و سیدجلیل سیدزاده، منشی‌ها: حسینی برمانی، بیات، قائمی، سبحان‌اللهی، قائمی، متکی و الویری.

کمیسیون‌های مجلس
تعداد کمیسیون‌های دائمی در نخستین دوره مجلس شورای اسلامی طبق ماده ۴۲ آیین‌نامه داخلی مجلس ۲۸ کمیسیون شامل کمیسیون‌های امور آموزش و پرورش، فرهنگ و تحقیقات و تعلیمات عالیه، دارایی و امور اقتصادی، برنامه و بودجه، امور نفت، امور صنایع و معادن، کار و امور اجتماعی، مسکن و شهرسازی، راه و ترابری، امور قضایی، سیاست امورخارجه، امور داخلی کشور، امور دفاعی، امور بهداری و بهزیستی، امور پست و تلگراف و تلفن، امور نیرو و آب و برق، امور بازرگانی، امور کشاورزی و امور روستاها، ارشاد اسلامی، امور اداری و استخدامی، سازمان‌های وابسته به نخست‌وزیری، امور اوقاف و خدمات کمیته‌های امداد و خیرات، امور جهاد سازندگی، امور شوراها، اصل ۹۰ قانون اساسی، طرح‌های انقلاب، دیوان محاسبات و بودجه مجلس و رسیدگی به سؤالات بود.
کمیسیون‌های ویژه و مهمی که در مجلس اول شورای اسلامی تشکیل شد نیز شامل کمیسیون‌های نظام بانکی، احیاء و واگذاری اراضی مزروعی، طرح اطلاعات و امنیت کشور، بررسی جاسوسان امریکایی، طرح خط مشی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، لایحه‌ی ملی کردن بازرگانی خارجی، بررسی اساسنامه جهاد سازندگی و رسیدگی به برنامه پنج ساله توسعه جمهوری اسلامی ایران بودند.

تعامل دولت و مجلس اول
در مجلس اول، دو استیضاح انجام شد. ابتدا شهاب گنابادی وزیر مسکن و شهرسازی در ۱۱ آبان ۱۳۶۱ در سیصد و شصت و نهمین نشست مجلس استیضاح شد. استیضاح دوم هم مربوط به حجت‌الاسلام علی‌اکبر ناطق‌نوری وزیر کشور بود که در ۱۵ آبان ۱۳۶۲ در جلسه پانصد و بیست‌وششمین نشست مجلس اتفاق‌افتاد که هر دو وزیر مجدداً از نمایندگان رأی اعتماد گرفتند. در این مجلس ۴۶۱۵ تذکر از طرف نمایندگان مجلس به مسؤولان اجرایی داده شد: وزارت آموزش و پرورش ۱۷۴ تذکر، وزارت امور اقتصادی و دارایی ۷۶ تذکر، وزارت امور خارجه ۱۵ تذکر، وزارت بازرگانی ۲۶۲، وزارت بهداشت و درمان ۴۲۲ تذکر، وزارت پست و تلگراف و تلفن ۲۲۳ تذکر، وزارت جهاد سازندگی ۵۸ تذکر، وزارت دادگستری ۱۷۹ تذکر، وزارت دفاع ۱۹ تذکر، وزارت راه و ترابری ۵۴۹ تذکر، وزارت صنایع ۱۰۷ تذکر، وزارت آموزش عالی ۸۶ تذکر، وزارت ارشاد ۵۸ تذکر، وزارت کار۲۰ تذکر، وزارت کشاورزی ۳۹۸ تذکر، وزارت کشور ۴۵۳ تذکر، وزارت مسکن ۹۵ تذکر، وزارت معادن ۱۹ تذکر، وزارت نفت ۳۱۴ تذکر، وزارت نیرو ۴۷۰ تذکر، رئیس جمهور ۲۵۲ تذکر، وزارت صنایع سنگین ۱۸ تذکر، وزارت سپاه ۱۴ تذکر، سازمان برنامه و بودجه ۲۴ تذکر، امور استخدامی ۸ تذکر، تربیت بدنی ۱۳ تذکر، صدا و سیما ۲۰۵ تذکر.
همچنین در مجلس اول ۲۳۵ سوال از مسؤولان اجرایی کشور پرسیده شد که مجلس از پاسخ‌های ۱۵۰ سوال قانع نشد و این سووالات را به کمیسیون‌های تخصصی ارجاع داد. گزارش کمیسیون‌ها حکایت از ۸۴ پاسخ قانع‌کننده و ۹ پاسخ غیر قانع‌کننده وزرا بود همچنین ۸۵ سوال در مرحله اعلام وصول باقی ماند.
در مجلس اول ۳۰ نامه در صحن علنی مجلس قرائت شد. هیچ تحقیق و تفحصی از طرف نمایندگان مجلس اول تصویب نشد همچنین کمیسیون اصل ۹۰ مجلس با رسیدگی به ۱۳۰۷ فقره شکایت، نقش موثری در انتقال خواست مردم به دولت داشت.

مصوبات مجلس
اوّلین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی از پرکارترین دوره‌های مجلس ایران بود. این مجلس طی چهار سال ۶۲۵ جلسه علنی و ۱۵ جلسه مخفی برگزار کرد که مجموعا ۲ هزار و ۴۰۰ ساعت وقت صرف برگزاری این جلسات شد. با توجه به ۲۴ کمیسیون اصلی و چند کمیسیون فرعی، نمایندگان در ۶ هزار و ۵۳۶ جلسه شرکت‌کردند. در مجلس اول لوایح و طرح‌های بسیاری بررسی شد. در این دوره ۸۱۶ طرح و لایحه متشکل از ۵۶۶ لایحه و ۲۵۰ طرح به طور رسمی مطرح شد که ۳۷۰ طرح و لایحه به تفکیک ۲۷۹ لایحه و ۹۱ طرح به تصویب مجلس رسید. ۲۹۱ لایحه و طرح نیز قبل از بحث یا پس از بحث در مجلس استرداد شده یا مسکوت ماند یا رد شد. همچنین ۱۴۷ لایحه و طرح، در کمیسیون‌های تخصصی این مجلس باقی ماند که توسط مجلس دوم بررسی شد.
همچنین در این مجلس ۳۱ بار در خصوص اعضای کابینه بحث شد و ۱۰۲ وزیر از مجلس رأی اعتماد گرفتند و ۸ وزیر هم از نمایندگان رای منفی گرفتند و برکنار شدند.
قوانین مصوب
قانون ادغام سازمان بسیج ملی (مستضعفین) در سپاه پاسداران‌انقلاب‌اسلامی مشتمل بر ۳ ماده، اساسنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشتمل بر ۵ فصل، ۴۹ ماده و ۱۶ تبصره، تامین بودجه و مخارج جنگ، قانون تأمین مبلغ ۳ میلیارد ریال جهت مصارف ضروری و فوری مخصوصاً کمک به مصدومین و جنگ‌زدگان، قانون اجازه تنظیم و تصویب بودجه سالانه بعضی از شهرداری مناطق جنگی بدون رعایت حد نصاب مقرر ماده ۶۸ قانون شهرداری‌ها، انتزاع بنیاد شهید از سازمان بهزیستی، قانون بنیاد امور جنگ‌زدگان مشتمل بر ۵ ماده و ۳ تبصره، قانون ترمیم اعتبار هزینه‌های ناشی از جنگ تحمیلی و منابع اعتبار قانون بودجه سال ۱۳۶۰.
برخی مصوبات مجلس اول در ارتباط با جنگ به تصویب رسید. این مصوبات اگرچه به طور مستقیم مربوط به جنگ نمی‌شد اما در جهت ایجاد تسهیلات برای افراد و مؤسساتی که در داخل و خارج از کشور تصمیم به حمایت از جبهه‌های جنگ داشتند، بود.
این مجلس با وضع این قوانین موانع و مشکلات قانونی در این زمینه را بر طرف ساخت که دو نمونه آن عبارت بودند از: قانون مربوط به ترخیص و معافیت از پرداخت حقوق گمرکی، سود بازرگانی و عوارض و هزینه‌های گمرکی هدایایی که از جانب اشخاص، جمعیت‌ها و موسسات خیریه برای کمک به مردم جنگ‌زده و آسیب‌دیده از کشورهای خارج تاکنون وارد ایران شده یا خواهد شد. و قانون مربوط به کسر وجهی که به عنوان ترمیم خرابی‌های ناشی از جنگ و یا به منظور کمک به افراد مناطق جنگ‌زده به حسابی که از طرف دولت تعیین شده، از جمع درآمد مشمول مالیات، پرداخت شده یا بشود.
بخش دیگری از مصوبات مجلس اول در ارتباط با جنگ، تصویب قوانین حمایتی از نیروهای بسیجی و افراد غیرنظامی و خانواده‌های آنان بود که به صورت داوطلبانه به جبهه‌های جنگ اعزام می‌شدند تا با وضع این قوانین بخشی از مشکلات آنان برطرف شود که بعضی از آنها عبارت بود از: «قانون اجازه‌ی پرداخت حقوق و فوق‌العاده‌های مستمری کارکنان دولت که به اسارت رژیم مزدور عراق درآمده و یا در مناطق اشغالی و جنگ باقی مانده‌اند به عائله‌ی تحت تکفل آنها مشتمل بر ماده‌ی واحده و ۲ تبصره، قانون راجع به توزیع رایگان مراسلات پستی نیروهای مسلح و افرادی که در مناطق جنگی با رژیم بعث عراق درگیر جنگ هستند، قانون برقراری مستمری درباره بیمه‌شدگانی که به علت همکاری با نیروهای مسلح، شهید یا معلول شده یا می‌شوند مشتمل بر ماده واحده و ۹ تبصره».
قانون اراضی شهری مشتمل بر ۱۷ ماده و ۱۴ تبصره، قانون اداره‌ی صدا و سیمای جمهوری اسلامی مشتمل بر ۹ ماده و ۳ تبصره، قانون تعیین خط مشی کلی و اصولی برنامه‌های سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی مشتمل بر ۹ فصل و ۶۵ ماده، اساسنامه سازمان صدا و سیما جمهوری اسلامی مشتمل بر ۶ فصل، ۳۰ ماده و ۱۵ تبصره، قانون تأسیس وزارت معادن و فلزات مشتمل بر ۵ ماده و ۴ تبصره، قانون تأسیس وزارت صنایع سنگین مشتمل بر ۳ ماده و ۸ تبصره، قانون تشکیل وزارت جهادسازندگی مشتمل بر ۳ فصل، ۱۱ ماده و ۵ تبصره، قانون تشکیل سازمان بازرسی کل کشور و دیوان عدالت اداری، قانون مجازات اسلامی، قانون دیوان محاسبات کشور، تأسیس وزارت اطلاعات، قانون تعیین سرپرستی وزارت‌خانه‌های بی‌وزیر، قانون فعالیت احزاب و جمعیت‌ها و انجمن‌های سیاسی و صنفی و انجمن‌های اسلامی یا اقلیت‌های دینی، قانون تشکیل شوراهای اسلامی مشتمل بر ۵۳ ماده و ۲۶ تبصره، قانون عملیات بانکی بدون ربا مشتمل بر ۵ فصل، ۲۷ ماده و ۳ تبصره، تصویب آزادی گروگان‌های امریکایی، قانون حل اختلافات مالی و حقوقی ایران و امریکا، تصویب طرح عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر (رئیس‌جمهور) با اکثریت قاطع ۱۷۷ رأی موافق و یک رأی مخالف و تعدادی ممتنع، قانون انتخابات مجلس شورای اسلامی مشتمل بر ۹۸ ماده و ۵۱ تبصره.
قانون مبادله کالا، بین دو دولت جمهوری اسلامی ایران و جمهوری عربی سوریه برای سال‌های ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۱ مشتمل بر ۴ ماده، قانون قرارداد همکاری اقتصادی، ملی و فنی بین دولت جمهوری اسلامی ایران و جماهیر عربی، مردمی، سوسیالیستی لیبی، قانون موافقت‌نامه‌ی فرهنگی بین دولت جمهوری اسلامی ایران و دولت لیبی، قانون موافقت‌نامه‌ی بلندمدت بازرگانی بین دولت جمهوری اسلامی ایران و دولت پاکستان.
علاوه بر همکاری مجلس با کشورهای دوست ایران، مجلس اول به دولت اجازه عضویت در سازمان‌ها و مجامع بین‌المللی را نیز داده است. طبق ماده‌ی واحده به وزارت امورخارجه و سازمان حفاظت از محیط زیست اجازه داده شده است که عضو برخی از سازمان بین‌المللی، نظیر صندوق محیط زیست سازمان ملل متحد، رفع تبعیض‌های نژادی سازمان ملل متحد، کمیته‌ی رفع تبعیض‌های نژادی سازمان ملل متحد و صندوق مبارزه با استعمار وابسته به سازمان وحدت افریقا شوند. و طبق ماده‌ی واحده دیگر به وزارت نفت اجازه‌ی عضویت در سازمان ایپیکا، کنگره‌ی جهانی نفت و اوپک داده است. اولین دوره مجلس شورای اسلامی بعد از چهار سال در تاریخ ششم خرداد ۱۳۶۳ به کارش پایان داد.

منابع:
– خوش‌زاد، اکبر؛ مجلس شورای اسلامی دوره‌ی اول، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
– روابط عمومی مجلس شورای اسلامی، نگرشی بر اولین دوره مجلس شورای اسلامی، تهران، روابط عمومی مجلس شورای اسلامی با همکاری سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۶۴، چاپ اول، ۱۰ و فوزی، یحیی؛ پیشین، ص ۳۵۳.
– عظیمی دولت‌آبادی، امیر؛ منازعات نخبگان سیاسی و ثبات سیاسی در جمهوری اسلامی ایران، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۷




در سوگ زنی از جنس بلور

در سوگ زنی از جنس بلور(به بهانه درگذشت زهرا شجاعی)

فرزانه کوچک‌پور

سیده زهرا شجاعی در روز سوم تیرماه سال ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. او فرزند یک خانواده روحانی بود و خواهر و برادری نداشت. پدربزرگ وی امام جمعه سمنان در زمان رضاشاه بود. زهرا پیش از انقلاب و در سال ۱۳۵۴ لیسانس خود را در رشته علوم سیاسی از دانشگاه تهران گرفت. کارشناسی ارشد را هم در همین رشته و پس از انقلاب در دانشگاه آزاد دنبال کرد و دوره دکترای مدیریت استراتژیک را در دانشگاه دفاع ملی تقریباً همزمان با آغاز اصلاحات ادامه داد. زهرا شجاعی از همان آغاز دانشجویی وارد فعالیت‌های سیاسی شد و به عضویت انجمن اسلامی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران در آمد. پس از وقوع انقلاب، عضو شورای مدیریت این دانشکده شد. در دانشگاه‌های تهران و دانشگاه الزهرا سابقه تدریس و همچنین همکاری با مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام داشته‌است. زهرا شجاعی با مرادعلی توانافر، یکی از دانشجویان دانشکده حقوق که فردی انقلابی، روشنفکر و محقق بود ازدواج کردند ثمره این پیوند دو فرزند است.
شجاعی تلاش‌های مستمری برای برابری زنان در جامعه ایران انجام داده است و درحوزه‌های مهمی همچون حضور درساختار قدرت و دولت، تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری پیشگام بوده و برای همین زمینه مناسبی برای اثرگذاری داشته و کوشش فراوانی نمود که با تغییر در نگرش‌ها و ایجاد ساختارها به نفع امور زنان زمینه تغییر رفتار حاکمیت را برای بسط و گسترش عدالت جنسیتی فراهم آورد. زنده‌یاد زهرا شجاعی از جمله زنان فرهیخته‌ای است که با حضور در ساختار وزارت آموزش و پرورش ایفای نقش نموده و نماینده وزیردر شورای فرهنگی اجتماعی زنان بوده‌است. همچنین با ورود به وزارت کشور و پذیرفتن پست مشاور امور زنان وزیرکشور و به دنبال آن مدیرکل امور بانوان، زمینه را برای حضورگسترده زنان در ساختار سیاست‌گذاری و تصمیم‌سازی فراهم نمود. وی با حضور در هیأت دولت و در این اواخر کاندیدای ریاست جمهوری برای انتخابات ۱۴۰۰ نخستین زنی بود که با مسؤولیت امور زنان در ساختار دولت و حاکمیت حضور پیدا کرد و منشأ اثر و خدمات فراوانی شد و با توانایی ویژه زمینه را برای مشارکت همه زنان نخبه و فرهیخته در ساختار دولت فراهم ساخت.
خانم شجاعی فعالیت‌های خود را از ابتدای انقلاب آغاز کردند و از اعضای ستاد استقبال از آیت‌الله‌خمینی بوده است، او همچنین رئیس مجمع زنان اصلاح‌طلب بوده است.او در دهه۶۰ مؤسس و رئیس کمیسیون امور بانوان شورای اجتماعی در فرمانداری قم بود، سپس به تهران آمد و نماینده وزارت آموزش و پرورش در شورای فرهنگی اجتماعی زنان شدند و تا زمان پایان دولت خاتمی یعنی سال ۸۴ در آنجا ماند. وی همچنین در سال‌های ۶۹ تا ۷۱ رئیس شورای فرهنگی و اجتماعی زنان شورای عالی انقلاب فرهنگی بودند. در اوایل دهه هفتاد مشاور وزیر کشور و مسؤول کمیسیون‌های امور بانوان این وزارتخانه نیز بود. در وزارت آموزش و پرورش از سال ۷۱ تا ۷۶ نماینده وزیر در دفتر امور زنان ریاست‌جمهوری شد. همچنین مشاور وزیر آموزش و پرورش و مؤسس و مسؤول ستاد امور بانوان این وزارتخانه هم بودند.
زهرا شجاعی پلّه‌های ترقی را براساس شایستگی‌های شخصی به ترتیب طی کرده بود و با آغاز به کار دولت اصلاحات، مشاور رئیس‌جمهور و رئیس مرکز امور مشارکت زنان شدند. منصبی که خود در دولت آقای هاشمی وقتی مشاور وزیر کشور (عبدالله نوری) بودند پیشنهاد تأسیس آن را داده‌بود و مرحوم شهلا حبیبی اولین رئیس آن شد.

انتخابات سال ۱۴۰۰
پشتوانه فکری و سیاسی خانم شجاعی سبب شد او در انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ در قامت یک رجل سیاسی وارد میدان رقابت با مردان شود؛ راهی که پیش از او مرحوم اعظم طالقانی هم رفته بود و عزم هردو این بود که نشان دهند اصطلاح «رجال سیاسی» منحصر به مردان نیست. ایشان در این کارزار موفق شدند تا آنجا که سخنگوی شورای نگهبان به صراحت اعلام کرد که ما هیچ زنی را به‌خاطر زن بودن ردّ صلاحیت نمی‌کنیم؛ یعنی اینکه رجل سیاسی فقط مردان نیستند .اما در نهایت ایشان ردّ صلاحیت شدند. اینکه تا چه اندازه ردّ صالحیت ایشان به خاطر عملکرد اصلاح طلبانه ایشان بوده و چقدر به خاطر زن بودن، روشن نشد؛ اما بدون شک هر دو در این رخداد نامیمون نقش داشتند. خانم اعظم طالقانی ادعا می‌کرد که به صورت نمادین در انتخابات ریاست جمهوری ثبت نام می‌کند تا واژه رجل سیاسی را به چالش بکشند. اما قصد زهرا شجاعی از ورود به انتخابات، نمادین نبود؛ او واقعاً به دنبال رقابت با مردان سیاستمدار برای کسب این موقعیت بود. اما انتخابات ۱۴۰۰ عرصه رقابت را حتی برای مردان خودی هم تنگ کرده بود و توقع تأیید یک زن اصلاح‌طلب بسیار دور از انتظار بود. با این حال شجاعی این شجاعت را به خرج داد تا در این عرصه تنگ بخت آزمایی کند. این آخرین فعالیت زهرا شجاعی پیش از ابتلا به بیماری سخت بود.
قابل توجه آنکه زهرا شجاعی گرچه در ساختار دولت اثرگذار بود و توفیقات فراوانی داشت، اما آنچه شخصیت ایشان را با سایرین متمایز می‌کند حضور او درجامعه مدنی و شبکه‌های اجتماعی غیردولتی زنان و تربیت شاگردان ممتاز با تمرکز بر مبانی و مفاهیم قرآنی بود. گرچه ایشان در زندگی، چه به صورت رسمی و چه به صورت داوطلبانه، همیشه درکسوت معلمی ایفای نقش و مسؤولیت داشت، اما قدرت سازماندهی و ایجاد نهادها و تشکل‌هایی در امور زنان درکنار انجام وظایف معلمی از ایشان شخصیت توانایی ساخت که در همه فراز و فرودهای چهاردهه انقلاب تکیه‌گاه زنان و یار و یاور همگان بودند. نمونه بارز آن تأسیس مجمع زنان اصلاح‌طلب در دهه ۸۰ است که توانست در قامت یک حزب فراگیر و مؤثر در سطح کشور ایفای نقش کند و زمینه را برای حضور یک زن به عنوان کاندیدای مجمع و جبهه اصلاحات در انتخابات ریاست جمهوری فراهم نماید.

فعالیت‌های آموزشی و دینی
بانو زهرا شجاعی درعین‌حال که پست‌های اجرایی داشت اما تدریس را رها نکرده بود. وی که در مدارس رفاه، علوی و توحید در تهران نیز سابقه تدریس داشت از سال ۵۹ عهده‌دار تدریس در مراکز تربیت معلم تهران و قم شد و دروسی همچون ریشه‌های انقلاب، آشنایی با مکاتب و اصطلاحات سیاسی، تعلیم و تربیت اسلامی و روش تحقیق در علوم اجتماعی را تدریس می‌کرد. از سال ۷۲ تا ۸۶ یعنی ۱۴ سال نیز در دانشگاه الزهرا، ریشه‌های انقلاب، علوم سیاسی، مقدمه علم حقوق، جامعه‌شناسی و تاریخ اسلام را درس می‌دادند.
خانم شجاعی حین انجام وظیفه در دولت، دانشگاه را رها نکرد و پس از دولت خاتمی هم آنجا ماند. او در رشته جدید مطالعات زنان که در دانشگاه تربیت مدرس تأسیس شده‌بود، در مقطع کارشناسی ارشد نیز حقوق اجتماعی-سیاسی زنان تدریس می‌کرد. همچنین از ۸۴ تا ۸۸ در دانشگاه تهران تدریس دروس ریشه‌های انقلاب و تاریخ اسلام را برعهده داشت. او عضو شوراهای عالی مختلفی بوده ازجمله شورای عالی مطالعات و تحقیقات زنان دانشگاه تهران (۱۳۸۰)بود. شجاعی، مشاور مدیرکل پژوهش‌های کاربردی معاونت پژوهشی دانشگاه تهران از سال ۸۴ تا ۸۹ هم بوده است و در سال ۸۷ مدیر انتشارات این دانشگاه نیز بود.
پس از دولت اصلاحات یکی از کارهای مهم آموزشی دکتر شجاعی، تفسیر قرآن، نهج‌البلاغه و اخلاق اسلامی بود که کلاس منظم و پابرجا از سال ۱۳۸۵ تاکنون بوده‌است. ایشان فارغ از عملکرد خود در مناصب حکومتی در حوزه زنان، یعنی فمنسیت‌های مسلمان که بخشی از جنبش زنان را تشکیل می‌دهند نیز حضور داشت. تعداد انگشت‌شماری از فمنیست‌های مسلمان را می‌توان نام برد که بر علوم قرآنی و دینی هم تسلط داشته و تفاسیر به‌روزی داشته باشند. دکتر زهرا شجاعی یکی از این زنان بود که هم نگرش جنسیتی داشت و هم دیندار بود. این زنان را باید قدر دانست. لازم به ذکر است زهرا شجاعی متأثر از حلقه فکری منیره گرجی بود و از او در تفاسیر خود الهام می‌گرفت.
شجاعی از سال ۸۴ عضو کمیسیون زنان و عضو شورای عالی بنیاد آزادی، رشد و آبادانی ایران (باران) وابسته به سید محمد خاتمی بوده است. همچنان که ذکر شد، ایشان برای تشکیل حزبی به نام «مجمع زنان اصلاح‌طلب» کوشیدند. به واسطه این حزب از سال ۹۲ عضو جبهه اصلاحات شد و با دیگر احزاب زنان در جبهه اصلاحات، ائتلاف زنان اصلاح‌طلب (صدف) را تشکیل داد.
یکی از بحث‌برانگیزترین کنش‌های عمومی شادروان زهرا شجاعی آخرین حضور او در تلویزیون بود. تفصیل ماجرا از این قرار است که در ۱۱ بهمن ۱۴۰۰ وی به همراه معصومه ابتکار و شهیندخت مولاوردی به یک برنامه تلویزیونی دعوت شدند تا درباره اقداماتشان که در دوران مسؤولیت برای حمایت از زنان، دختران و خانواده انجام داده‌اند گزارشی به مردم ارائه نموده و همچنین به انتقادات وارد شده در دوران مسؤولیت‌شان پاسخ دهند. این برنامه فقط با حضور زهرا شجاعی و شهیندخت مولاوردی برگزار شد. در این برنامه با اشاره به اقدامات زهرا شجاعی، معصومه ابتکار و شهیندخت مولاوردی درباره موضوعاتی مانند اجرا سیاستگذاری در حوزه زنان، اجرای برنامه اقدام محلی- تغییر جهانی، کودک همسری و روسپی‌گری، سلامت زنان و رفتارهای پرخطر با تمرکز بر تن‌فروشی، اجرای برنامه یونیسف برای حمایت از کارگران جنسی و روسپی‌گری، اتهاماتی از قبیل حمایت از همجنسگرایان و براندازان، دیدار با جاسوسان امنیتی و مسائل بسیار دیگر از سوی زنان منتقد مطرح شد. زهرا شجاعی و شهیندخت مولاوردی در میان سخنان آن زنان به‌اصطلاح منتقد در اعتراض به اتهامات ناروای وارده از سوی آنان برنامه تلویزیونی را ترک کردند و سپس از زنان منتقد و برنامه تلویزیونی در دادگاه شکایت کردند.

بخشی از سوابق اجرایی مرحوم زهرا شجاعی:
مشاور آموزش و پرورش
مشاور وزیر کشور
رئیس کمیسیون‌های امور بانوان
عضو شورای فرهنگی اجتماعی زنان
ریاست شورای فرهنگی اجتماعی به مدت ۲ سال
ریاست مرکز امور مشارکت زنان در دولت سیدمحمد خاتمی
عضو هیات امنای مرکز مطالعات و تحقیقات زنان (۷۵)
رئیس هیات امنای انجمن قرآنی بانوان (۸۴)
عضو هیأت امنای انجمن ایرانی مطالعات زنان، مؤسس و رئیس هیأت‌مدیره گفتمان جهانی زنان مسلمان (۸۷)
از وی چهار عنوان کتاب منتشر شده است که یکی از آنها «قدس ایران» است که به معرفی زنان برگزیده ایرانی پرداخته است، کتاب دیگر او مجموعه گفت‌وگوهایش است. کتاب برای زنان فردا نیز در دو جلد منتشر شده است. او همچنین دارای مقالات متعدد علمی و پژوهشی است.
زهرا شجاعی، روز سه‌شنبه ۷ فروردین ماه ۱۴۰۳ مصادف با روز ولادت امام حسن مجتبی (ع) پس از گذراندن یک دوره بیماری سخت، دارفانی را وداع گفت.




سرمقاله ۲۴

سرمقاله

انتخابات درجهان‌های موازی!

حسن اکبری بیرق 

احراز صلاحیّت مسعود پزشکیان از سوی شورای نگهبان برای شرکت در انتخابات زودهنگام ریاست‌جمهوی، خبر غیرمنتظره‌ای بود که پس از سقوط بالگرد سیدابراهیم رئیسی، رئیس دولت سیزدهم و جان‌باختن او و همراهانش، آرایش نیروهای سیاسی را در سطح ملّی، دیگرگون نمود؛ به‌ویژه اینکه پنج‌نفری که به عنوان نامزد برای رقابت‌های انتخاباتی با پزشکیان اعلام شدند، همگی کم‌وبیش منتسب به جناح سیاسی به‌اصطلاح اصولگرایی بودند: مصطفی پورمحمدی، سعید جلیلی، علیرضا زاکانی، امیرحسین  قاضی‌زاده‌هاشمی و محمدباقر قالیباف.
ترکیب این اسامی نشان می‌داد که همهٔ طیف‌های اصولگرایان، از معتدل تا رادیکال، از عملگرا تا آرمان‌خواه و از کاندیدای اصلی تا پوششی، نماینده‌ای در انتخابات پیشِ‌رو خواهندداشت. این، درحالی است که از جناح اصلاح‌طلب و تحوّل‌خواه، تنها یک نماینده در جمع شش نامزدی که توانسته‌اند از سدّ حَصین نظارت استصوابی عبورکنند، به چشم می‌خورد؛ البته اگر بتوان این وزیر دولت دوم اصلاحات و نماینده و نایب‌رئیس ادوار مجلس را یک «اصلاح‌طلب» به معنی کلاسیک و واقعیِ کلمه، قلمداد نمود.
خبر تأیید صلاحیّت دکتر پزشکیان، بی‌گمان موجی از شادی، تؤام با حیرت و تردید در میان اصلاح‌طلبان و بخش قابل توجهی از مردم ایجادنمود؛ اما نه‌چندان که بتواند بپاید و تنور انتخابات را کمتر از بیست‌روز مانده به آن، گرم‌کند. تنها چیزی که در این فاصله، گرم و بلکه داغ شد، بازار تحلیل‌ها و گمانه‌زنی‌هایی بود که درباره انگیزه‌های نظام، از تأیید صلاحیّت یک کاندیدای نسبتاً رأی‌آور از بین خیل پرشمار شخصیّت‌های اصلاح‌طلب، در فضاهای رسانه‌ای و اجتماعی مطرح‌می‌شد. در درجه دوم نیز نیّت‌خوانی‌هایی بود که درباره بازی سیاسی جناح اصلاح‌طلب در شرایط غیرمترقّبهٔ پیش‌آمده و پایان زودهنگام دولت ابراهیم رئیسی انجام می‌شد. تکلیف بخش اعظم اپوزیسیون رادیکال خارج و داخل کشور، معلوم‌بود؛ محکومیّت شرکت در انتخابات به هر نحوی، چه به عنوان انتخاب شونده و چه انتخاب‌کننده. اپوزیسیون معتدل داخل هم که طبعاً به بهره‌برداری از این فرصت تاریخی به‌دست‌آمده برای احیای بیمار نیمه‌جان اصلاحات! دعوت می‌نمود. البته در سوی دیگر ماجرا نیز لشکر سایبری اصولگرایان و چهره‌های شاخص آنان، موضعی متفاوت بروز دادند؛ عدّه‌ای شکری با شکایت داشتند از اعضای شورای نگهبان که چرا پزشکیان را با وجود مواضعش در قبال جنبش سبز و خیزش زن، زندگی، آزادی و نزدیکی‌اش به سیدمحمد خاتمی و… تأیید کرده‌اند؛ عدّه‌ای نیز لطفی به عتاب‌آلوده با این اصلاح‌طلب اصولگرا و نهج‌البلاغه‌خوان و محبّ رهبری داشتند و حضور او را در زورآزمایی انتخاباتی، فرصتی برای یکسره‌کردن جریان سیاسی مقابلشان و زدن آخرین میخ بر تابوت اصلاح‌طلبان می‌پنداشتند. البته بودند جمعی عاقل از میان اصولگرایان که با اندکی تردید و نگرانی به پدیدهٔ پزشکیان می‌نگریستند و رفته‌رفته زمزمه اجماع در کمپین به‌اصطلاح «جبهه انقلاب» سردادند که تا لحظه نگارش این مطلب، هنوز صورت‌نپذیرفته‌است.
فارغ از این کشمکش‌ها و تقابلات سیاسی-جناحی باید به فضای حاکم بر این دوره از انتخابات ریاست‌جمهوری نیز توجه نمود تا صورت مسأله روشن‌تر گردد. دیگر بر کسی پوشیده‌نیست که اتفاقات تلخ پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ که با مشارکت بی‌نظیر ۸۵درصدی برگزار شد، حاکمیّت را نسبت به مشارکت بسیار بالا، بی‌میل و بلکه بیمناک نمود؛ نتیجه آن شد که در سال‌های ۱۳۹۲ و ۹۶ با درصد مشارکتی کنترل‌شده، انتخابات ریاست‌جمهوری به سرانجام رسید. اما سودای یکدست‌سازی که از سال ۹۸ بر مخیله هسته‌سخت نظام خطورکرد، سه انتخابات گذشته را به‌غایت، مهندسی‌شده و به تَبَعِ آن بی‌رونق‌نمود؛ تا جایی که دوردوم انتخابات مجلس‌شورای‌اسلامی که روز جمعه، بیست‌ویکم اردیبهشت ۱۴۰۳ برگزارگردید، رکورد پایین‌ترین نرخ مشارکت در تاریخ جمهوری‌اسلامی‌ایران را به خود اختصاص‌داد؛ تنها «هشت درصد» در حوزه انتخاباتی مهم تهران! این پدیده به خودیِ خود می‌تواند مشروعیّت و مقبولیّت یک نظام سیاسی را به چالشی جدّی بکشد. بر همه اینها بیافزایید ناکارآمدی مفرط دولت سیزدهم در تمامی زمینه‌ها و عدم تحقّق وعده‌های انتخاباتی رئیس فقید آن که بر یأس و ناامیدی فضای سیاسی کشور دامن‌می‌زد.
اما سانحه بالگرد، که شاید در آینده از آن به الطاف خفیّهٔ الهی یادشود، انتخابات زودهنگامی را به کشور تحمیل‌نمود که معادلات جاری را برهم زد. فرصت پنجاه‌روزه میان فقدان رئیس دولت پیشین و گزینش رئیس‌جمهور بعدی، عرصه‌ای برای اندیشیدن به و سخن‌گفتن از تغییر و تحوّلی نسبی در سپهر سیاسی کشور فراهم‌ساخت و نور امیدی در دل منتقدان و مخالفان سیاست یکدست‌سازی تاباند. نحوهٔ احراز صلاحیت‌ها از طرف شورای نگبهان نیز تا حدودی بر این کورسوی امید، دمید. پیش از این و در چنددوره گذشته، شورای نگبهان با ریسکی پایین و دست‌به‌عصا عمل می‌نمود و حتی در سال ۱۳۹۲ صلاحیّت مرحوم آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، یکی از دو ستون خیمه نظام، را به احتمال پیروزی قاطع، رد کرد؛ اما در این دوره، با ریسکی به‌نسبت بالا، چهره‌ای شناخته‌شده و منتسب به جناح اصلاح‌طلبی را تأیید صلاحیّت نمود. بگذریم از اینکه در دو دوره متوالی، علی‌رغم نظر تلویحی رهبری، از ورود علی لاریجانی به عرصه انتخابات ریاست‌جمهوری، جلوگیری‌کرد.
در چنین حال‌وهوایی، شاهد سه روایت متفاوت از فرایند این انتخابات زودهنگام هستیم؛ این سه‌روایت چنان در تعارض با هم به حیات خود تا این لحظه ادامه‌داده‌اند که به‌راحتی می‌توان مدّعی شد که در فضای سیاسی کشور با سه «جهان موازی» روبرو هستیم که هرکدام مستقل از یکدیگر درحال نشو و نما و برسازی داستان خویشتنند. این سه‌جهان موازی را به تفصیل ذیل می‌توان صورتبندی کرد:
اول؛ اول؛ عدّه‌ای برآنند که نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران، پس از ناکامی در پیشبرد روند خالص‌سازی و با توجه به چالش‌های جهانی و منطقه‌ای نوپدید که درمجموع کیان کشور را با تهدیدی جدّی مواجه‌نموده، تصمیم به چرخشی اساسی و تغییر «پارادایم» در سیاست‌های کلّی خود گرفته‌است؛ یا دستکم می‌خواهد رویکرد از پیش شکست‌خورده یکدست‌سازی را به کناری نهاده، برای همه جریان‌ها و اندیشه‌های سیاسی درون‌سیستمی، فرصت مساوی مشارکت در مدیریت کشور را فراهم‌نماید. از این روست که با این چینش هوشمندانه در ترکیب نامزدهای نهایی انتخابات زودرس، بی‌میل نیست سکّان هدایت قوّهٔ مجریّه را به دست چهره‌ای کم‌خطرتر و قابل اعتمادتر از امثال علی لاریجانی یا اسحاق جهانگیری و عباس آخوندی بدهد. این نظریّه گرچه از سوی برخی محافل سیاسی، اجتماعی بسیار خوش‌بینانه و حتی ساده‌اندیشانه تلقّی شده‌است، لیکن علاوه بر وجود شواهد مُثبته هرچند کمرنگ، از چنان قوّتی برخوردار است که حتی توجه برخی نخبگان سیاسی را که در ادوار پیشین، انتخابات را فاقد اثر و بی‌معنا دانسته و از شرکت در آن خودداری کرده‌بودند، به خود جذب نموده‌است و در پاره‌ای موارد نیز شاهد دفاع آنان از روند این انتخابات زودرس و ترغیب مخاطبانِ خود به شرکت در آن هستیم.
دوم؛ شمار زیادی از قبیلهٔ اصلاح‌طلبان، از همان لحظه اعلام فهرست نهایی داوطلبان احراز صلاحیّت شده توسط شورای نگهبان، بی آن‌که به ردّصلاحیّت دو نامزد اعلامی خود(جهانگیری و آخوندی) اشاره‌ای‌کنند، به استقبال انتخابات رفتند. این گروه که پدرخوانده ایشان، سیّدمحمد خاتمی، در نزدیک‌ترین انتخابات گذشته، برای نخستین بار کوس «عدم‌شرکت» زده و به‌صراحت گفته‌بود دیگر به چند صندلی شکسته مجلس راضی نخواهیم شد و چهره‌های اصلی و تأثیرگذار خودشان نیز اغلب در چنددورهٔ پیشین، مشارکتی فراگیر در انتخابات نداشته و بلکه برای آن دیگر حیثیّتی معنی‌دار قائل نشده و برای عدم مشارکت، تئوری‌پردازی‌ها کرده‌بودند، به یک‌باره روی بدان آورده و با همان حدّت و شدّت سابق که بر طبل تحریم یا شبه‌تحریم می‌کوبیدند، این‌بار به دفاع از مشارکت فعّال در انتخابات ریاست‌جمهوری زودهنگام برخاستند. تحلیل عموم آنان این بود که از همین فرصت حدّاقلّی نیز که نظام در اختیار ما قرارداده‌است باید نهایت استفاده را کرد و بخت خود را آزمود؛ با علم به این‌که رئیس‌جمهور در طراحی سیاست‌های کلی و رویکردهای اصلی نظام، هیچ مدخلیتی نداشته، تنها کارگزار اجرای برنامه‌هایی خواهدبود که از سوی رهبری نظام ابلاغ می‌شود. نشان به آن نشان که دکتر پزشکیان، هم در هنگام ثبت‌نام و هم پس از احرازصلاحیّتش، بر این نکته کلیدی بارها و بارها پای‌فشرد و تأکید کرد که برنامه‌ای از خود ندارد و تنها برنامه‌های مصوّب نظام را اجرا خواهدنمود. منطقی که نظریّه‌پردازان اصلاح‌طلب در دفاع از این کنش نامعهود سیاسی خود دنبال می‌کردند، چیزی جز این نبود که امر سیاسی، تابع آرزواندیشی‌ها و آرمان‌خواهی‌ها نیست و باید به دنبال محتملات و ممکنات رفت و توقعی بیش از این نداشت.
سوم؛ جریان سیاسی دیگری که در یک جهان موازی دیگری سیر می‌کند، همان تحریم‌کنندگان و یا لااقل مشارکت‌گریزان و مشارکت‌ستیزان در انتخابات نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران هستند. این گروه از طیف وسیعی تشکیل شده‌است که نمایندگانی در میان قاطبهٔ مردم، قشر خاموش و خاکستری، برخی تشکّل‌های اصلاح‌طلب، براندازان و اپوزیسیون خارج از کشور دارند. از نظر آنان این انتخابات طوری مهندسی شده‌است که نه خواست و اراده عموم ملّت، بلکه اهداف راهبردی حاکمیّت را تأمین کند. از نظر ایشان، نظام پس از سه دوره مشارکت بسیار پایین، اینکه به یک مشارکت نسبتاً بالا(در حدود ۵۵ تا ۶۰ درصد) نیاز دارد تا مشروعیت و مقبولیت خود را به رخ داخل و خارج بکشد و همان سیاست‌های پیشین را ادامه‌دهد. از نظر ساکنان این جهان موازی سوم، حاکمیّت صحنه را به گونه‌ای چیده‌است که نتیجه انتخابات هرچه باشد، بُرد نهایی و اصلی با اوست؛ اگر نامزد اصلاح‌طلبان ببازد که فبهاالمراد و تومار این گروه موذی و مزاحم دیگر برای همیشه برچیده‌خواهدشد؛ اگر نامزد اصلاح‌طلبان ببرد نیز مثل ادوار گذشته که رأی آورده و دولت تشکیل داده‌بودند، چنان پای در گل می‌گذاریمشان که باردیگر هوس استیلا بر قوّهٔ مجریه به سرشان نزند؛ چراکه هم میزان آوار و خرابی‌های به‌ارث‌مانده از پیش بسیار سهمناک است و هم ناهماهنگی با دو قوّهٔ یکدست‌شده از پیش، بر زمینشان خواهدزد. شقّ سوّم نیز پیروزی یکی از نامزدهای اصلی اصولگرایان(قالیباف و جلیلی) است که هوالمطلوب! دست آخر نیز میراث برجای مانده از دولت سیزدهم و گستره و ژرفای ناکارآمدی آن و همچنین شکست جریان خالص‌سازی به محاق خاموشی و فراموشی سپرده‌می‌شود؛ بازی سه سر برد برای حاکمیّت!
همچنان‌که گفتیم این سه جهان موازی به یک میزان در سپهر بیکران سیاست‌ورزی در ایران امروز حضور دارد و از زندگی و سرزندگی برخوردار است؛ این که کدامیک از این تفاسیر از یک حقیقت جاری، می‌تواند صورت واقعیّت به خود گرفته و از پرده امکان به در آید و تحقق عینی پیداکرده، جهان‌های موازی دیگر را کنارزند، شاید در فردای اعلام نتیجه انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۴۰۳ معلوم‌شود و شاید نیز همین سه جهان و بلکه جهان‌های دیگر به موازات هم به حیات خود تا اطلاع ثانوی ادامه‌دهند.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۴

سرمقاله

ایران و اسرائیل:عقلِ سلیم

یادها و خاطره‌ها
ملاقات دوباره زیر آغوش تابش نور در سپیده‌دم

در سوگ زنی از جنس بلور
درس‌هایی‌که‌آموختم
سید محمدعلی آل‌هاشم آیت اللهی که در کف جامعه زیست
سقوط بالگرد سرنوشت و فرجام ریاست رئیسی
امیرعبداللهیان دیپلماتی در میانه واقع‌بینی و آرمان‌گرایی
وداع آذربایجان با استاندار جوان

دریغاگویی در سوگ مدیری یگانه و منفرد
اثر دیروز، خبر امروز
مرثیه
توسبوی پر ز آبی

پرونده مجلس اول: از مجلس ملّی تا مجلس اسلامی
جستارگشایی 
مجلس اول از کدام چالش‌ها گذشت؟
مجلس اول آزادترین مجلس بعد از انقلاب بود
سرآغاز افراطی‌گری‌هادر همان مجلس اول بود
آیت‌الله خمینی مخالف عزل بنی‌صدر بودند
مجلس اول، مجموعه‌ای از دیدگاه‌های متنوع و مختلف بود
در مجلس اول با آقای هاشمی به‌شدت درگیر بودیم!
واقعه دوم خرداد ثابت کردکه اصلاح‌طلبی قدرت دارد

در اقیانوس خاطرات
آدم کسی نبودن (بخش دوم)
دکتر محمد حسنین هیکل و دکتر محمد مصدق

کتابخانه خاطرات سیاسی
درسگفتارهای کاپیتال
کاپیتال در اوین!
پایاب شکیبایی

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۲۴) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

 




سعید شاهسوندی تردیدها و حسرت‌هایش

سعید شاهسوندی
تردیدها و حسرت‌هایش

در گفتگو با خاطرات سیاسی

‌ ابتدا دربار سیر اندیشه بنیان گذاران سازمان‌ مجاهدین‌خلق و نقاط عطف نخستین آن توضیحاتی بفرمایید.
برای درک چرایی تأسیس سازمان‌مجاهدین‌ خلق‌ایران توسط محمد حنیف نژاد به همراه سعید محسن، نیک بین و بدیع زادگان، باید به «دو حادثه تاریخ ساز» یکی در بیرون و دیگری در درون مرزهای میهن توجه کرد. بدون توجه و درک آن دو حادثه، اتفاقات آن سال‌ها اعم از نوع ایدئولوژی مذهبی سازمان مجاهدین و نیز اتخاذ مشی مسلحانه و بسیاری مسائل دیگر و حتی نوع تشکیلات آن‌ها قابل درک نخواهد بود. این دو حادثه تاریخ ساز، یکی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، کشور همسایه ماست، که دنیا و مناسبات جهانی را تغییر داد و گفتمان و پارادیم جدیدی را بنیاد نهاد. بیهوده و تصادفی نیست که بعد از پیروزی انقلاب اکتبر به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم، استالین، «پدر خلق‌های جهان» نامیده می‌شود و بیشتر روشنفکران، نه فقط در کشورهای جهان سوم، بلکه در اروپا نیز کعبه آمالشان تا مدت‌ها کشور شوراهاست. امواج چنین انقلاب بزرگی به داخل مرزهای ما هم کشیده شد و تأثیرات خاص خود را گذاشت.
حادثه مهم دیگر که در تاریخ ما نقش تعیین کننده داشت، کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. امریکا که بعد از دو انفجار اتمی در هیروشیما و ناکازاکی و سالم ماندن از خسارات جنگ به قدرت امپریالیستی برتر در جهان تبدیل شده بود، مهر برتری خود را با اولین کودتای موفق سی.آی.ای بر جهان سرمایه داری غرب زد، تا ایران را در اردوگاه غرب نگه دارد. این کودتا، زخمی کاری و جبران ناپذیر بر پیکر جامعه ایران زد که تا انقلاب ۵۷ و تا هم اکنون نیز ترمیم نشده است.
۲۸ مرداد ۳۲ شکست جنبش ملی، به رهبری دکتر محمدمصدق و ۱۰ سال بعد از آن، شکست جنبش توده‌ای ۱۵ خرداد ۴۲ در مراحل اولیه خود، یأس و ناامیدی و سرخوردگی در میان نیروها ایجاد کرد؛ اما این یأس و سرخوردگی، بین تعدادی از شجاع‌ترین نیروهای آن ایام، تنها در مرحله یأس متوقف نشد؛ بلکه نسلی جدید، بعد از مصدق، پا به عرصه مبارزه گذاشتند، در رده‌ها و لایه‌های گوناگون اجتماعی، از میان جریان‌های چپ ملی- مذهبی و حتی مذهبیون سنّتی! نسل جدید، خواهان تغییرات و دگرگونی‌های اساسی و بنیادین بودند. به این ترتیب کودتا نه تنها به هدف خود نرسید، بلکه آتش اشتیاق برای تغییر و انقلاب را در لایه‌های گوناگون اجتماع شعله ور کرد. نسل جوان زخمی و مأیوس از رهبران سیاسی و پارلمانتاریست، دیگر شعار صبر و انتظار را برنمی تافت. ضمن اینکه آن‌ها در اطراف خود، در خاورمیانه و جهان، شاهد اوج و رشد جنبش‌های مبارزاتی استقلال طلبانه بودند و با استفاده از رادیو و روزنامه و نوشته‌هایی که هرچند با تأخیر به دستشان می‌رسید، در جریان تحولات دنیا قرار می‌گرفتند. چند سالی بعد از سرکوب که قرار بود ساواک نفس‌ها را در سینه حبس کند، دوباره در گوشه و کنار، امواج مبارزه به راه افتاد. فراموش نکنیم در این ایام چین هم یک قدرت بزرگ انقلابی آن روزگار است؛ بنابراین جای تعجب نیست که ما در سراسر دنیا گرایش ضدامپریالیستی و ضد تجاوزگری آمریکا را شاهد باشیم، با حاکمیت ایدئولوژی مارکسیستی. شاهد این هستیم که در اروپا برتراند راسل دادگاه جنایات جنگی علیه آمریکا تشکیل می‌دهد و روشنفکران بزرگی مانند سارتر موضع‌گیری می‌کنند. ما شاهد پیروزی انقلاب الجزایر که جهشی فکری در میان کشورهای مسلمان است و در همان حال شاهد مبارزات ملت‌ها در امریکای لاتین هستیم. از همه سو روشنفکرانی مثل فرانتس فانون، رژی دبره و بسیاری دیگر، در تدوین تئوری مبارزه علیه امپریالیست‌های تجاوزکار سر برافراشتند. به این ترتیب مرزهای ملی نیز درنوردیده می‌شود و یک مبارزه جهان شمول، علیه امپریالیسم جهانی، در اندیشه‌ها شکل می‌گیرد. در چنین شرایطی در جامعه ایران، عناصر آگاه و دلسوز آن، از جمله امثال جزنی ها و حنیف نژادها در جست وجوی مسیری برای مبارزه هستند. آن‌ها با نگاه به این وضعیت به راه‌های جدیدی می‌اندیشند و گاه هم با الگوبرداری و تأثیرپذیری درصددند تا شاید بتوانند در ایران هم کاری انجام دهند.
از طرف دیگر جنگ سرد در اوج است و دو اردگاه سوسیالیسم و امپریالیسم رودرروی هم ایستاده‌اند و جنبش‌های مستقل را سرکوب می‌کنند. در کشور ما و شماری از کشورهای جهان سوم، آمریکا با عنوان کمونیسم، جنبش‌ها را سرکوب می‌کند و شوروی هم با لشکرکشی به کشورهایی که خواسته‌های دموکراتیک دارند، آن‌ها را با عنوان نیروهای وابسته به امپریالیسم سرکوب می‌کند.
سنتز چنین فرایندی، روی آوردن به سازمان‌های مسلح و انقلابی است. نیروهای مذهبی سنّتی، نظیر مؤتلفه، به ترور حسنعلی منصور روی می‌آورد. حزب ملل اسلامی که تحت تأثیر جریانات حزب‌های بعث در سوریه و عراق و جنبش ناصری در مصر است، تشکیلاتی‌تر از مؤتلفه به وجود می‌آورد. در وجه نیروهای مارکسیست، گروه‌های متعدد ازجمله: گروه فلسطین، گروه آرمان خلق و سازمان چریک‌های فدایی‌خلق را می‌بینیم و در میان نیروهای ملی- مذهبی، سازمان مجاهدین را؛ یعنی کسانی که از مکتب بازرگان و طالقانی و جریان ملی مصدق آمده، ولی از آنها عبور کرده و به مشی مسلحانه روی آورده‌اند.
‌با این حساب مجاهدین خود را تافته جدابافته از چپ و راست می‌دانستند؟
بله، متفاوت از چپ کلاسیک مارکسیست و متفاوت از راست سنّتی فقه‌گرا. بااین توضیح که هم کار تشکل‌های مذهبی سنتی و هم کار مارکسیست‌ها از جهاتی بسیار ساده و روشن بود. آن‌ها با اتّکا به دستاوردهای پیشینیان، احتیاجی به تولید اندیشه و تولید معنی نداشتند. بر روی مارکسیسم به اندازه کافی در جهان کار شده بود و گنجینه بزرگی از داده‌ها وجود داشت. اگرچه در عمق و ریشه، در آن داده‌ها تضادی نهفته بود که سال‌ها بعد سر باز کرد؛ یعنی منبع اتکا و پایه تئوریک چریک‌های فدایی که عمدتاً از جایی می‌آمد که همخوانی بیشتری با حزب توده داشت. این یعنی همیشه این پتانسیل وجود داشت که حزب توده، علی رغم بدنامی‌هایش در جریان نهضت ملی، بتواند چریک‌ها را درون خود جذب کند؛ امری که سال‌ها بعد اتفاق افتاد.
جریان‌های مذهبی سنتی فقه‌گرا هم مشکلی نداشتند. از نظر مبانی عقیدتی، چند رساله و کتاب از انبوهی منابع، در حوزه‌های علمیّه، به عنوان متون آموزشی کفایت می‌کرد. سبک کار هم گرفتن فتوا، از فلان مرجع و فلان روحانی و اقدام به عمل براساس فتوای «آقایان» بود. نظیر فتواهایی که برای ترور کسروی، دکتر فاطمی، رزم آرا، حسنعلی منصور و نظایر آن گرفته شد.
از نظر مبانی عقیدتی، ساده و از نظر روش هم ساده بود. سطح دانش و خاستگاه طبقاتی و اجتماعی و معیشتی افراد نیز بیشتر از لایه‌هایی بود که به این ساده زیستی‌ها قانع بوده و به اصطلاح تن می‌دادند. کار مجاهدین در این میان مشکل، زمان‌بَر و سهل و ممتنع بود؛ یعنی حرکت اولیه‌شان بطئی و کند، همراه با دست اندازها و مشکلات فراوان بود که نمونه تغییر ایدئولوژی، یک مورد آن است و اگر موفق به انجام کامل آن می‌شدند، اگری که آب زیاد می‌برد و به وقت و انرژی بسیار نیاز داشت، به نحله‌ای جدیدی در میان نحله‌های شیعه تبدیل می‌شدند. مجاهدین از جریان ملی_مذهبی می‌آمدند. با باورهای ملی، خود را ادامه دهنده جریان ملی و مشروطه و دلبسته جریان جنگل و نهضت خیابانی و در وجه مذهبی نیز خود را شاگردان بازرگان و طالقانی می‌دانستند.
حنیف‌نژاد و سایر بنیان گذاران سازمان، زمانی که رهبران نهضت آزادی هنوز در زندان هستند، به فکر تأسیس سازمان و تشکیلاتی می‌افتند که بتوانند امر مبارزه در جامعه ایران را پیش ببرند. پس بیهوده نیست اگر همان طور که خود بازرگان نوشت، بنیان گذاران مجاهدین را «فرزندان بازرگان و طالقانی» بدانیم. با این تکمله، که آن‌ها در مکتب بازرگان، پرورش یافته و تغذیه شدند؛ اما به تناسب شرایط از بازرگان و طالقانی و به خصوص از بازرگان، هم به لحاظ سیاسی و مشی عملیاتی و هم سبک کار تشکیلاتی عبور کردند و به نظرات جدیدی رسیدند. این جاست که کار مجاهدین نسبت به دو جریان اول یعنی مارکسیست‌ها و مذهبی‌های سنتی فقه گرا بسیار مشکل‌تر و درواقع یک نوع «ایجاد» و «تألیف» در اندیشه مذهبی بود، نه استفاده صرف و یا کپی برداری. مجاهدین از ابتدا باید ساختمان بنای تشکیلاتی، استراتژی و ایدئولوژیکشان را خود با دستان خویش بسازند و این، کار ساده‌ای نبود و با مشکلات زیادی همراه بود. به نظر من رهبران و بنیان گذاران، اگرچه به طور کلی نسبت به مشکلات این مسأله آشنایی داشتند، ولی آن اندازه هم فکر نمی‌کردند که این قدر مشکل زا باشد….. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها!
‌پس چرا حنیف نژاد و بنیان گذاران سازمان به سراغ مطالعه علم مارکسیسم رفتند؟
روی آوردن حنیف نژاد و یاران او به مارکسیسم و استفاده از آن در ادامه مطالعاتی بود که در تاریخ ایران از مشروطه شروع کردند. آن‌ها در جست و جوی پاسخ برای سؤال‌های مبارزاتی‌شان بودند، نه از باب تفنن، بلکه برای مبارزه، پی به ضرورت و شناخت روش‌ها و متدهای شناخت، به خصوص شناخت تاریخ، جامعه و پدیده‌ها بردند. آن‌ها بخش‌هایی را دستاورد بشری دانسته و در چارچوب باورهای مذهبی آن را قابل استفاده می‌دانستند. این البته کاری بسیار سنگین بود؛ یعنی پیوند عناصر دو جهان بینی متفاوت. همان طور که پیش‌تر گفتم، اگر موفق می‌شد، می‌توانست شکلی جدید از تفکرات اسلامی را در قرن بیستم رقم بزند. این البته الزامات خاص خود را داشت.
‌با این وجود چه تفاوت‌های بنیادینی بین مجاهدین و سایر گروه‌های مبارز آن سال‌ها می‌بینید؟
ابتدا به طور خلاصه، اندیشه مجاهدین بر سه ستون و سه پایه استوار بود:
۱-‌پاتریوتیسم، به معنی وطن پرستی و نه ملی‌گرائی شوینیستی.
۲-‌سوسیالیزم و نافی استثمار و گرایش به محرومان.
۳-‌تعبیر و تفسیر انقلابی از اسلام، عبور از فقه سنّتی.
مجاهدین می‌خواستند این هر سه را در مسیر مبارزه مسلحانه رهایی‌بخش انقلابی محقّق کنند؛ که البته می‌دانیم تحقّق این همه، امری بسیار مشکل بود و هست و به نظر من تحقّق آن برنامه بسیار فراتر از توان آن‌ها بود.
اما تفصیل:
مجاهدین، نیروهای مسلمان انقلابی و سوسیالیست‌های رادیکال بودند. آن‌ها خود را ادامه دهنده نهضت ملی می‌دانستند؛ بنابراین ملّی و انقلابی بودند و در عین حال مسلمان. شاه، آن‌ها را «مارکسیست‌های اسلامی» نامید؛ اما این گونه نبود. اگر از من به عنوان کسی که سالها در آن تشکیلات بود، بپرسید، می‌گویم: مجاهدین، مسلمان‌هایی بودند متمایل به روش‌های تحلیل مارکسیستی؛ یعنی هسته اصلی باور مجاهدین، اسلام بود و با شدّت و ضعف، همه اعضای سازمان، باورهای مذهبی داشتند؛ منتها درکی جدید و نقطه نظراتی جدید از اسلام را عرضه می‌کردند.
ویژگی دیگر مجاهدین این بود که خود را ضد امپریالیست و نافی استثمار می‌دانستند و همه اینها بر اساس اصول اسلامی قرآن و نهج البلاغه بود.
این سه ویژگی، مجاهدین را از گروه‌های دیگر اسلامی متمایز می‌کرد و چهره ویژه‌ای به آن‌ها می‌داد.
همان طور که آن‌ها را از فداییان اسلام و نهضت آزادی متمایز می‌کرد و همین طور هم از جریان‌های مارکسیستی. برداشت آنها این بود که چپ مارکسیستی، کپی برداری می‌کند. آن‌ها در صدد کشف و کاربرد قوانین تحّول اجتماعی متناسب با شرایط ایران بودند. مجاهدین، مسلمان‌های بعد از شکست ۱۵ خرداد ۴۲، بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و در فضای سلطه جهانی کمونیسم از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تا سال‌های تأسیس خود (۱۳۴۴) بودند.
‌تا پیش از اعدام حنیف نژاد، در مقابل اندیشه مارکسیستی، سازمان دچار چه وضعیتی بود؟
تا قبل از شهریور ۵۰ که سازمان، رشد گسترده‌ای داشت، شماری از گروه‌های کوچک مارکسیستی با سازمان تماس می‌گرفتند و از تجربه‌ها و دانش و داده‌های آنجا استفاده می‌کردند؛ یعنی یک روند معکوس وجود داشت طوری که گفته‌های ما برایشان جذاب بود و حتی برخی از کتاب‌های مارکسیستی را از ما می‌گرفتند. تا زمانی که رهبری سازمان، دست حنیف نژاد بود، شاهد روند مارکسیست شدن نیستیم. بعدتر، وقتی هم رهبری دست رضا رضایی است، شاهد این روند نیستیم. البته مجاهدین از ۴۴ تا ۵۰ نمی‌توانستند روایت و یا ورژن انقلابی را که شامل تمام مبانی مذهبی‌ای بود که سال‌ها در سطوح سنتی روی آن کار شده بود، از دل مدارک بنیادین اسلامی نظیر قرآن و نهج البلاغه استخراج کنند. از طرفی با فرصت‌ها و امکانات آکادمیک مارکسیستی هم متفاوت بودند. تلاش آن‌ها صرفاً کشف قانون مندی های ویژه و نیز بومی کردن قانون مندی های عام در شرایط خاص ایران بود. تاریخچه مجاهدین، نبرد ناشی از این دو بار سنگین است.
‌روند مارکسیست شدن سازمان را از کجا و با چه نشانه‌های نخستینی می‌یابید؟
روند مارکسیست‌شدن سازمان علی رغم تضادها و تناقض‌هایی که حتماً در اندیشه آن روزگار سازمان وجود داشت، اگر تقی شهرام در رأس این ماجرا نبود، به این سادگی و به این شکل فاجعه بار صورت نمی‌گرفت. ممکن بود جدایی‌های اندکی از بدنه اصلی سازمان صورت گیرد، ولی تکرار می‌کنم مطمئناً به این شکل فاجعه بار با عوارض ویرانگر صورت نمی‌گرفت.
من به جدّ بر این باورم که تغییر ایدئولوژی سازمان‌مجاهدین‌خلق، طی روندی ضد دموکراتیک و در مواردی توطئه‌گرانه و در فقدان شفافیّت، صورت‌گرفت. از این رو آن را نه منطقی و نه طبیعی ارزیابی می‌کنم. تمام کسانی که تقی شهرام را می_شناسند بر شخصیّت سلطه‌گر و تمامیت خواه او تأکید می‌کنند. شخصیتی که حاضر بود آنچه را خود، حقیقت می‌پنداشت به هر شکل ممکن به دیگران تحمیل کند. فاجعه هم درست از این جا آغاز می‌شود که فردی خود را کاشف حقیقت و تمام حقیقت بداند و در مسیر تحقّق باورهای خود، هر شیوه و وسیله‌ای را مجاز بداند. حال آن که او نه کاشف بود و نه فروتن.
می‌دانیم که در مذاهب همیشه دوگانه خدا وشیطان و فرشته و دیو وجود دارد. تقی شهرام، همچون شماری دیگر این دوگانه مذهبی را در مارکسیسم وارد می‌کند. منتها شیطان رجیمی که در سعی صفا و مروه به آن لعنت فرستاده و سنگ می‌زنند، در مذهب مارکسیستی آنان می‌شود: «خرده بورژوازی» و «پرولتاریا»؛ می‌شود خدا و فرشته.
«خرده بورژوازی» مظهر تمام پلیدی‌ها، زشتی‌ها و ناتوانی‌هاست و “پرولتاریا” مظهر تمام نیکی‌ها، درستی‌ها و زیبایی‌ها. به دیگر سخن خدا و یا بهشت روی زمین. تمام زشتی‌ها به خرده بورژوازی نسبت داده می‌شود و تمام زیبایی‌ها به پرولتاریا. تصویری غیرواقعی که از هر دو سو تنها به درد باورمندان به “مذهب مارکسیزم” می‌خورد و لاغیر.
‌ فکر می‌کنید اقدامات تقی شهرام در جهت باورهای جدید او بود؟
در تقسیم بندی‌های رایج مارکسیستی، مجاهدین، سازمانی خرده‌بورژوازی بودند. بعضی خرده بورژوازی چپ هم می‌دانستند؛ اما به هرحال نمایندگان ایدئولوژی و اندیشه اقشار خرده بورژوا بودند. با این تحلیل کلاسیک اگر اکثریت و حتی تمام افراد سازمان هم در روندی دموکراتیک تغییر عقیده داده و مارکسیست می‌شدند، افراد تغییر عقیده داده باید طی بیانیه‌ای به صورت شفاف، مسأله را با مردم در میان می‌گذاشتند، نام خود را عوض می‌کردند و دیگر مدّعی نام سازمان مجاهدین و میراث خوار آن نمی‌شدند و امکانات آن سازمان را به ادامه دهندگان و یا باقی افراد واگذاشته و سازمان پرولتری خود را تأسیس می‌کردند.
حتی اگر تمامی افراد هم ایدئولوژی جدید اتخاذ می‌کردند، باید آنها لباس اندیشه قبل را درمی آوردند و با توده‌ها در میان می‌گذاشتند که ما مارکسیست هستیم و سازمان پیشین را رها می‌کردند، شاید کسانی بعد از آن‌ها پیدا می‌شدند که بخواهند آن پیراهن را برتن کنند و مبارزه خود را کماکان با نام و هویّت مجاهدین ادامه دهند. این می‌توانست یک موضع اصولی به هنگام تغییر مواضع ایدئولوژیک افراد باشد؛ اما دریغا! که شهرام هیچ کدام از این راه‌ها را نرفت. در گفتگوی میان حمید اشرف و او، اشرف به روشنی تأکید می‌کند که سازمان متعلّق به امثال شریف واقفی است و هیچ ضرورتی نداشته که با برکناری ۵۰ درصد از کادرها بر آن مسلّط شود؛ اما شهرام، سودای دیگر در سر دارد. اینجاست که معلوم می‌شود دعوا، اصلاً دعوای اعتقادی نبود، دعوا بر سر سلطه، اقتدار و حاکمیت بر سازمان، تاریخ، اعتبار، محبوبیت و تمامی امکانات آن بود.
به باور او مذهب، تن پوش کهنه‌ای است که باید از تن درآورد. بسیار خوب! در این صورت این سؤال مطرح می‌شود که چرا می‌خواهد کماکان آن تن پوش کهنه را برتن کند و از امکانات آن استفاده کند؟ از نام مجاهدین دست برنمی دارد و اگر برای حفظ سازمان و امکاناتش خون مجید شریف واقفی، صمدیه لباف، محمد یقینی، منیری جاوید، حسن ابراری و ده‌ها جان شیفته دیگر بر زمین ریخته شود، او را باکی نیست.
‌ اگر فرض را بر این بگذاریم که تقی شهرامی درون سازمان مجاهدین ورود نمی‌کرد! آیا باز هم سازمان دچار این تضاد می‌شد؟ آیا پیش از شهرام هم بحثی درباره تغییر ایدئولوژی درون سازمان مطرح شده بود؟
تا قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی توسط شهرام، شاهد کنار کشیدن، انفعال سیاسی، تغییر خط مشی، از مسلحانه کاری به سیاسی کاری و نیز تغییر مواضع ایدئولوژیک و فلسفی هستیم که هرکدام تجریه و تحلیل و شرایط خاص خود را دارد. مهم این است که تا قبل از آن علی رغم نمونه‌های متفاوت از آن چه گفته شد، ما با یک جریان روبه رو نیستیم، چه رسد به روند مسلّط.
تغییر ایدئولوژی هم روندی پیچیده و چند وجهی و تابعی از متغیّرهای فراوان از جمله: قدرت نرم و سخت مسلّط و تغییر پارادایم و گفتمان مسلّط زمانه نیز هست. عامل سرعت دهنده در مقبولیت یک اندیشه نیز چیزی جز «قدرت» نیست. قدرت، زیبایی، حقانیت و جاذبه می‌آورد. به عنوان مثال وقتی پیامبر اسلام (ص) مکه را فتح می‌کند، شمار بسیاری در آن زمان ایمان می‌آورند. (إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ و رَأیتَ النَّاسَ یَدخُلونَ فِی دینِ الله اَفوَاجَا) حال آن که پیش از کسب قدرت عده اندکی جذب پیامبر شدند.
در دو سال ختم شده به انقلاب نیز روندی مشابه دیده شد. بسیاری از زنان و دختران جوان از خانواده‌هایی که غالباً تمایلات مذهبی نداشتند، تحت تأثیر جنبش عمومی مردم به مذهب، گرایش پیدا کردند. وقتی هم حکومت دینی در تحقّق برنامه‌های خود دچار ضعف و شکست می‌شود، این روند معکوس می‌گردد.
در سال‌های دهه ۵۰ فضای فرهنگی و سلطه فرهنگی مبارزاتی، در اختیار اندیشه مارکسیستی است و به همین دلیل گرایش مسلّط وجود دارد. حال آن که بعد از فروپاشی شوروی، دیگر از آن سلطه فرهنگی خبری نیست.
به لحاظ تشکیلاتی هم که در آن دوران، دموکراسی، کالایی بورژوازی است و جایگزین آن، مناسبات «سانترالیسم دموکراتیک» است که دموکراتیکش همیشه مغفول و سانترالیزمش همیشه حاکم بود.
‌چرا شهرام، نیروی رده سه سازمان محسوب می‌شد؟ ستوان احمدیان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
رده سه خطاب کردن او برای تخریبش نیست، اگر بنیان گذاران و کادرهای مرکزی را رده اول درنظر بگیریم، زیر مرکزیت کسانی قرار دارند که با تعبیر امروزی، شورای مرکزی هستند که لایه و رده دو به حساب می‌آیند. بعد از آنها افرادی بودند که در فاصله سال‌های ۴۸ تا ۵۰ عضوگیری شدند. این‌ها لایه سوم و نیروهای رده سه به حساب می‌آیند. شهرام در این زمره است.
‌ ادعاهای مبنی بر دخالت ساواک در این اتفاق را تا چه حد درست می دانید؟ آیا فرار تقی شهرام از زندان ساری با دخالت ساواک صورت گرفت؟
ساواک در قضیه فرار تقی شهرام از زندان ساری، مطلقاً دخالت نداشت. گفته‌ها و نوشته‌های سال‌های اخیر یا تبلیغات نادرست و کینه‌توزانه است، یا تحلیل‌های متأثر از تئوری‌های توطئه و یا در خوش بینانه ترین حالت از سر کم اطلاعی و شاید هم بی اطلاعی از ساواک و از سازمان‌های مسلّح آن روزگار است. نفوذ در سازمان‌های مسلح اصلاً قابل مقایسه با نفوذ در سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی کار نیست. چنین تهمت‌های نادرستی، هنگامی که تقی شهرام را دستگیر و محاکمه می‌کردند هم به او زده نشد، تعجب آور است، درآن موقع فی المثل قتل زنده یاد فرهاد صفا را به نادرست به وی نسبت دادند، ولی اتهام ساواکی بودن هرگز مطرح نشد.
اما اکنون بعد از گذشت سال‌ها، چه از سادگی و چه برای تحریف واقعیات چنین ادعاهایی می‌شود.
البته باید تأکید کنم که حرکت تقی شهرام چه در کشتن شریف واقفی و محمد یقینی و ترور مرتضی صمدیه و و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خلق، به اندازه کافی به تاریخ مبارزات مردم ایران ضربه وارد کرده که دیگر لازم نیست برای اثبات آن به ناراستی‌های این چنین متوسل شد.
ضمن آن که، شرکت وحید افراخته در قتل شریف واقفی و ترور مرتضی صمدیه لباف، قبل از دستگیری و فروپاشی همه جانبه و همکاری تمام عیار او با بازجویان ساواک، نشان از غیر طبیعی بودن آن تغییرات است. درعین حال بزرگ‌ترین خدمت را هم به ساواک کرد.
‌شما معتقدید کودتای تقی شهرام باعث از بین رفتن محوریت مجاهدین در رهبری مبارزه شد؛ در این باره توضیحاتی بفرمایید.
این سؤال شما جنبه‌های مختلفی دارد و با اما و اگرهایی همراه است. آنچه من می‌توانم بگویم این است که اگر این اتفاق نمی‌افتاد و مجاهدین همان روند طبیعی را طی می‌کردند و اعتبار اجتماعی‌شان از بین نمی‌رفت، اولاً احتمال این که از یک سازمان بسته چریکی به جریانی سیاسی و علنی تبدیل شوند، بیشتر بود؛ به علاوه در خارج از حلقه نیروهای روحانیت، تنها سازمان و نیرویی که پتانسیل توده‌ای شدن را داشت، مجاهدین بودند. آن‌ها می‌توانستند نه به عنوان رهبری، بلکه به صورت یک محور مهم در مبارزات مردم حضور داشته باشند و در آن صورت توزیع قدرت متنوع‌تر می‌شد. می‌دانیم توزیع قدرت در میان لایه‌های گوناگون جامعه و عدم تمرکز آن، یکی از ضروریات و نیازهای اولیه برای حرکت به سوی دموکراسی است، البته تاریخ را با اما و اگر نمی‌نویسند.
‌روز شهادت مجید شریف واقفی برای شما چگونه گذشت؟
مجید، مرتضی صمدیه و من طی ۵ ماه و نیم، از آذر ۵۳ تا ۱۶ اردیبهشت ۵۴ توانستیم بسیاری از نیروهای پراکنده را جمع آوری کنیم. در این روز ساعت ۴ بعد ازظهر مجید قراری با نارفیقان داشت و قرار بود طی آن اعلام جدایی کند. یک ساعت قبل از آن با من در چهارراه مولوی قرار داشت. آن‌ها مسأله را با ترور مجید و ترور مرتضی پاسخ دادند که «داستانی است پر آب چشم».
ما البته در سازماندهی گروه خودمان حتماً اشتباهاتی داشتیم؛ اما با یک جمله سعی می‌کنم مطلب را توضیح دهم. «ما» آن‌ها را از دریچه چشم و باورهای خودمان می‌دیدیم و با آن چارچوب‌های فکری که قصد نابودی آن‌ها را نداشتیم. موجودیت آن‌ها مخلّ موجودیت ما نبود؛ اما نفس موجودیت ما مخلّ و ناقص موجودیت تمامیت خواه آن‌ها بود. تحلیل کردند که گروه ما تبدیل به فالانژهای لبنان خواهد شد و طی جلسه‌ای تصمیم گرفتند که ما را از بین ببرند. ما آنها را با خود مقایسه می‌کردیم و آنها ما را با خود. هردو قیاس به نفس می‌کردیم.
«روز فاجعه، من، ساعت سه بعد ازظهر، حوالی چهارراه مولوی با مجید قرار داشتم. ساعت ۵ نیز با مرتضی در خیابان گرگان قرار داشتم. قرار اصلی مجید، با بهرام آرام بود و قرار واسط با افراخته. لیلا باید مجید را سر قرار افراخته می‌برد و از آنجا نزد بهرام. بنا بود در این قرار مجید موجودیت ما را اعلام کند. من اما با درکی کاملاً غریزی احساس خطر کردم از مجید خواستم اگر می‌شود امروز سر قرار نرود. موافقت نکرد. اصرار کردم و گفتم: «ما که در تعهد تشکیلاتی آنها نیستیم، بهتر است من به جای تو بروم» باز هم قبول نکرد. خوب بیاد دارم با طنزی که همیشه در کلامش بود، گفت: «حرف تو از «فردا» که سازمان خود را داریم، درست است، اما آن‌ها «امروز» با من قرار گذاشته‌اند.» من بدون تحلیل و با همان حس غریب گفتم: «خوب با هم سرقرارشان می‌رویم و من از دور مراقب و کوپل تو خواهم شد».
او با پاک‌دلی بی‌نظیری گفت: «کریم زیاد نگران نباش! علامت سلامتی‌ام را بعد از قرار، برای کاظم (صمدیه) می‌زنم تا تو از طریق او از سلامتی من با خبر شوی». من دیگر ساکت شدم. او بر سر قراری رفت که قربانگاهش بود و من چنان که گویی جانم می‌رود بر جای ماندم. لیلا بی خبر از ماجرا، مجید را تا محل قرار همراهی کرد و جدا شد. همیشه گفته و باز هم می گویم که تصویر آن لحظه خداحافظی و آن چهره پاک، از آن زمان، تا هم اکنون و تا همیشه بر جان من حک شد. اکنون ۴۷ سال بعد از آن روز، شریف واقفی و یاران او در خاک آرمیده‌اند و من در قفای آنان پرچمدار و هم دستان قاتل او نیز رفته‌اند. مجید، مطمئناً قدیس و گل بی‌عیب نبود؛ اما گواهی می‌دهم که انسان والایی بود، با تمام نقطه قوت‌ها و ضعف‌های یک انسان. چنین است که او، برای من، نه به عنوان یک قدیس و نه وسیله کینه‌توزی و کینه‌کشی سیاسی – اجتماعی که نماد پیروزی اخلاق و وفاداری به اصول در مقابل قدرت به جای ماند و اما آن «نام دیگر»، همراه نام قاتلان همراه، بسیار زودتر از مرگ فیزیکی محو شد و از خاطره جمعی مردم رفت. شاید بزرگترین تنبیه و عقوبت آنان نیز این باشد؛ چرا که نام شریران محو خواهد شد. نام «شریف» را بر نخستین فرزندم نهادم، تا «شریف» همیشه در برابرم باشد و به وقت نصحیت به پسرم نیز کافی است که سابقه نامش را به یادش بیاورم».
‌تأثیرات این واقعه را بر روندهای پس از خود چگونه ارزیابی می‌کنید؟
این ماجرا هم قبل و هم بعد از انقلاب تأثیرات منفی خود را گذاشت. اولاً به عنوان سنّت حذف در لایه‌های گوناگون حتی در لایه‌هایی از حاکمیت فعلی نقش بازی کرد و به جای گفت و گو این تصور حاکم شد که قبل از اینکه ما را بزنند، آن‌ها را بزنیم، باعث شد روند دموکراتیزاسیون سازمان با سکته رو به رو شود و در جامعه، تضادی که بسیار بسیار زودرس بود، شکل گرفت. اگر حنیف نژاد را سمبل همگرایی اجتماعی بدانیم که از زمان تأسیس سازمان تلاش کرد لایه‌های گوناگون را در مقابل امپریالیسم و نیروهای خارجی وحدت بخشد و در این مسیر از هیچ نیروی مبارزی نمی‌گذشت از روحانی و بازاری و ارتشی و مارکسیست؛ اما تقی شهرام نماد شاخص واگرایی اجتماعی و تشدید تضادهای درون جامعه بود که عوارض بسیار ناگواری گذاشت که یکی از مهم‌ترین عوارض آن رشد جریانات راست بود.
‌پس از پیروزی انقلاب آیا سازمان‌مجاهدین‌خلق هیچ گاه به دنبال تقی شهرام برای انتقام و یا دادگاه بود؟
واقعیت این است که بعد از پیروزی انقلاب با قاطعیت می‌توانم بگویم هیچ یک از اعضای سازمان مجاهدین خلق نه به دنبال تقی شهرام بودیم، نه در جستجوی این که او را برای ضربه و سرزنش بیابیم. از دید آن روز ما، جریان تقی شهرام مرده بود و ما با فرد او کاری نداشتیم. جریان او ضربه خودش را زده بود و مجازات درون جوش که انشعاب‌های متعدد بود، دریافت کرده بود؛ بنابراین به چوب زدن نیازی نبود. مردن افراد سیاسی صرفاً جسم آن افراد نیست، بلکه مردن مناسبات و جریان آن است و شهرام نیازی به حذف فیزیکی نداشت. از قضا درست نقطه افتراق ما با شهرام هم همین بود. یک اندیشه و باور و آرمان و یا بهتر است بگویم هر اندیشه و آرمانی زمانی رشد می‌کند و به مرحله بلوغ می‌رسد و زمانی هم پیری و فرسودگی و زمانی نیز به دلیل عدم تطابق با واقعیت‌های روز. یا در آن اصلاحات صورت می‌گیرد و به حیات خود ادامه می‌دهد و یا قادر به تطبیق شرایط نیست و می‌میرد. اندیشه‌ها نیز مانند انسان‌ها تولد و رشد و وفات دارند. از این رو اگر بخواهیم با داغ و درفش و تیغ و گلوله و آتش زدن اندیشه‌ای را از بین ببریم، مطمئناً این اندیشه نه تنها از بین نخواهد رفت، بلکه رشد هم خواهد کرد و در زیر چهره مظلومیت پنهان می‌شود. اندیشه‌ها و باورها در تقابل با یکدیگر و در تطابق با واقعیت‌های اجتماعی برای حل مسائل روز و مشکلات حال و آینده جوامع بشری هستند که عمری کوتاه، دراز و یا متوسط خواهند داشت و اندیشه‌ای که پرچمدار خود را نماینده آن می‌دانست، پیش از مرگ جسمی شهرام به پایان رسیده بود. مقصود نه مارکسیسم بلکه آن برداشت خاص از مارکسیسم بود که تقی شهرام به آن باور داشت و به استالینیسم پهلو می‌زد. درست به همه این دلایل بود که نه من و نه سازمان مجاهدین خلق هیچ کدام به دنبال انتقام گیری از او نبودیم؛ چرا که او خود عبرت زمانه شده بود.
‌چرا کسانی غیر از مجاهدین دنبال اعدام او بودند؟
این اتفاق ریشه‌های گوناگونی دارد. کسانی بودند که ضدیت اصلی آنها درواقع نه با محمدتقی شهرام که درست به عکس با مجید شریف‌واقفی و اندیشه شریف‌واقفی بود. دعوای آنها این بود که شریف‌واقفی ها مقصر و التقاطی هستند و تسویه حساب آن‌ها با تقی شهرام نه به منظور تسویه حساب با تقی شهرام که سازمان و جریان او هم خیلی پیش‌تر او را کنار گذاشته و اخراج کرده بود، بلکه تسویه حساب با شریف‌واقفی بود؛ اما به دلیل شرایط آن روزگار و محبوبیت شریف واقفی قادر به آن نبودند. بر اساس این تحلیل آنها شهرام را به هدف زدن شریف‌واقفی ها می‌زدند.
وقتی شهرام دستگیر شد و به دادگاه انقلاب افتاد، دادستان آن وقت که لاجوردی بود، تمام تلاشش این بود که پای مجاهدین را به میان بکشاند. سازمان مجاهدین بیانیه داد و سه نفر را معرفی کرد که از طرف سازمان به دادگاه تقی شهرام فرستاده شوند. این سه نفر عبارت بودند از: موسی خیابانی، محمدعلی توحیدی و سعید شاهسوندی!
‌روایت شما از شرکت سازمان در دادگاه تقی شهرام چیست؟
در جلساتی که با حضور مسعود رجوی تشکیل می‌شد و من هم شرکت داشتم، قرار بود ما در دادگاه شهرام شرکت کنیم. هدف ما این بود که شرکت ما در دادگاه، نه برای دادخواهی و خونخواهی، بلکه هدف این بود که در دادگاه در این راستا حرف بزنیم که ما بنا به سنّت فتح مکه خواستار عفو تقی شهرام بشویم؛ چون انتقام فردی هدف نبود، بلکه عبرت‌گیری از این تجربه مدنظر ما بود. جریان‌هایی که نمی‌خواستند این اتفاق بیفتد از ورود ما به دادگاه جلوگیری کردند؛ حتی قرار شد ما خواسته‌های‌مان را طی بیانیه‌ای مطرح کنیم. فراموش نکنیم که صدور چنین بیانیه‌ای در آن سال‌ها هزینه‌های بسیار سنگینی به سازمان وارد می‌آورد و برای سازمان منفی بود؛ اما تصویب شد و قرار شد نوشته شود. مطلبی که تهیه شده بود، وقتی در نشستی با حضور مسعود رجوی، علی زرکش، موسی خیابانی و من بحث شد؛ اما صبح، روزنامه‌ها خبر از تیرباران تقی شهرام دادند و به این ترتیب صدور این بیانیه بلاموضوع اعلام شد. امروز وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم بهتر بود علی‌رغم اینکه صدور بیانیه بلاموضوع بود، باز هم باید آن را منتشر می‌کردیم.
گفتگو از: امیرحسین جعفری




۷۵ سال پس از فرقه دموکرات آذربایجان از فراز تا فرار

۷۵ سال پس ازفرقه دموکرات آذربایجان از فراز تا فرار

«ای کاش جعفر آقا بار سوم هم قبول نمی‌کرد. روس‌ها سرانجام از اعتقاد و اعتمادش به کشور شوروی سوءاستفاده کردند. او از کجا می‌دانست که عاقبت کار به کجا خواهد کشید».
این حرف‌های معصومه خانم مصور رحمانی، همسر سیدجعفر جوادزاده خلخالی (پیشه‌وری) است که در دیار غربت و مهاجرت ناخواسته با درد و رنج برای افسران نظامی حزب توده ایران در باکو بیان می‌کرد. خانم رحمانی در خانه خود در تهران چندین بار شاهد رفت‌وآمد مخفیانه هیات سه نفره دولت شوروی با پیشه‌وری بود که سرانجام توانستند رضایت شوهرش را کسب کنند.
در آن ایام تمامی رهبران و کادرهای برجسته حزب کمونیست ایران (به جز سیروس آخوندزاده) در اردوگاه‌ها و زندان‌های مخوف استالینی زیر شکنجه جان سپرده بودند و دیگر در شوروی شخصیت درخور توجهی نمانده بود که بازیگر نقش اول فرقه دموکرات آذربایجان شود.
ما هر قضاوت تاریخی نسبت به رضاشاه داشته باشیم، نمی‌توانیم منکر این حقیقت باشیم که سرانجام پیشه‌وری‌ها و آوانسیان‌ها و فرستادگان ریز و درشت کمینترن زنده و سالم از زندان‌های رضاشاه بیرون آمدند.
استالین کارگردانی ماجرای شوم آذربایجان را به میرجعفر باقراُف واگذار کرد. باقراُف برای پیشبرد سناریوی خود بهتر از پیشه‌وری کسی را پیدا نکرد. پیشه‌وری پاک‌دامن و خوش‌باور در ایران، همانند تمامی کمونیست‌های آن دوران، بدون اینکه از سرشت و ماهیت حکومت شوروی و از تغییر و تحولات ۲۵ ساله حکومت چنگیزخانی استالین شناخت درستی داشته باشد با شیفتگی و اعتماد کامل به حکومت شوروی، ساده‌دلانه رهبری فرقه دموکرات آذربایجان را پذیرا شد و نادانسته بازیگر سیاست‌های توسعه‌طلبانه حکومت شوروی شد.
تمامی اسناد و شواهد نشان می‌دهد طرح و پیدایش فرقه دموکرات آذربایجان پیشاپیش توسط استالین در اتحاد جماهیر شوروی ریخته شده بود. بدون اینکه روح پیشه‌وری و سران فرقه دموکرات آذربایجان از آن خبر داشته باشند. اساساً هدف استالین و دولت شوروی توسعه‌طلبی و آرزویش تجزیه آذربایجان و کردستان بود. با این حساب و بدون تردید فرقه دموکرات آذربایجان یک جنبش قایم به ذات و مستقل نبود و همانند انقلاب مشروطیت و یا نهضت خیابانی از دل و افکار هم‌وطنان آذربایجانی ما سر برون نیاورده بود. انقلاب مشروطیت و نهضت خیابانی حرکت‌هایی اصیل و آزادیخواهانه و استقلال‌طلبانه علیه شاهان مستبد قاجار و حمایتگران خارجی آنان، یعنی روس و انگلیس بودند در صورتی که خمیرمایه فرقه دموکرات آذربایجان مضمون جدایی‌طلبی داشت و اساساً با انقلاب مشروطیت و جنبش خیابانی از بیخ و بن متفاوت بود.
اگر فرقه دموکرات آذربایجان در پی خودمختاری و حقوق دموکراتیک اقوام ایرانی در چارچوب کشور ایران بود، به چه سبب یک کشور واحد باید دو نخست‌وزیر، دو پارلمان، دو هیات دولت، دو پول جداگانه و دو ارتش مجزا داشته باشد؟ خودباختگی و شیفتگی فرقه دموکرات آذربایجان به شوروی به حدی بود که لباس نظامی ارتش سرخ را با همان شکل و شمایل مورد استفاده قرار می‌داد و افزون بر این درجات نظامی قشون ملی فرقه دموکرات آذربایجان کپی شده از درجات نظامی ارتش سرخ شوروی بود. آخر ستارخان‌ها و علی مسیوها، شیخ محمد خیابانی‌ها، امیر خیزی‌ها کی از این بازی‌ها داشتند و به چه دلیلی باید قبول کرد که فرقه دموکرات آذربایجان ادامه‌دهنده انقلاب مشروطیت و نهضت خیابانی می‌باشد؟
اکثریت مردم آذربایجان در چارچوب ایران خواستار اصلاحات بودند نه جدایی از ایران. اما حضور پررنگ ارتش سرخ در آذربایجان و سرازیر شدن کادرهای وسیع امنیتی، مطبوعاتی، تبلیغاتی، با سازماندهی «پدر آذربایجان واحد» یعنی میرجعفر باقراُف، با طرح و جا انداختن «ترک و فارس» کار خود را پیش می‌بردند. تجزیه‌طلبان از شیوه حکومتداری رضاشاه که با جهالت وجود اقوام ایرانی را انکار و نادیده می‌گرفتند، با زیرکی بهره‌برداری می‌کردند.
طرح و نقشه راه استالین پیش از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان
پیش‌زمینه طراحی ماجرای فرقه دموکرات از دورانی شکل گرفت که استالین و دولت شوروی در اواخر جنگ جهانی دوم، همین که پیروزی خود را نزدیک دیدند بار دگر برای توسعه‌طلبی دور برداشتند. در این برهه زمانی در مخیله هیچ ایرانی از جمله پیشه‌وری هم نمی‌گنجید که استالین در پی برنامه‌ریزی جدایی آذربایجان و کردستان از ایران است. دولت شوروی در پوشش ایدئولوژی مارکسیسم و لنینیسم، با شعار عدالت‌خواهانه و محو نظام سرمایه‌داری از فرصت‌های به دست آمده پس از جنگ جهانی دوم سوءاستفاده کرده و با گستاخی حاکمیت‌های ملی را در اروپای شرقی و مناطق اشغالی ارتش سرخ زیر ضرب برد و در کشورگشایی ادامه‌دهنده راه و روش روسیه تزاری شد.
استالین پس از طرح و نقشه برای آذربایجان و کردستان ایران، اقدامات عملی را به باقراُف واگذار کرد تا سیاست او را در آذربایجان و کردستان پیاده کند. البته با گذشت زمان نقشه استالین از سر اجبار و فشار آمریکا و انگلیس عوض شد. می‌توان گفت در آن برهه زمانی، انگلیس و بخصوص آمریکا بطور عینی حامی تمامیت ارضی ایران شدند. در آن هنگامه اولویت و استراتژی استالین حفظ اروپای شرقی بود. سرانجام دولت شوروی از سر اجبار در اثر تناسب قوای جهانی میان منافع دو بلوک جهانی، به کسب امتیاز نفت شمال بسنده و رضایت داد؛ ولی آن نیز در سایه سیاستمداری تحسین‌برانگیز احمد قوام ناکام ماند.
در چارچوب این طرح و نقشه استالین، باقراُف با فرمانبری بی‌چون و چرا از استالین، همزمان به دنبال جاه‌طلبی‌های خود نیز بود. سران حزب کمونیست آذربایجان شوروی به او لقب «پدر آذربایجان واحد» دادند. جالب اینجاست پیشه‌وری و سران فرقه آذربایجان هم به تبعیت از کادرهای حزب کمونیست آذربایجان شوروی، باقراُف را در نامه‌ها و سخنرانی خود پدر آذربایجان واحد خطاب می‌کردند. باقراُف فکر می‌کرد با ضمیمه کردن آذربایجان و کردستان، جمهوری آذربایجان شوروی به لحاظ وسعت زمین و جمعیت هم‌تراز با جمهوری اوکراین خواهد بود و به زعم خود فکر می‌کرد می‌تواند از این نمد کلاهی برای خود بسازد.
باقراُف دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی، دوست بریا رئیس سازمان امنیت بود. او که در همین سال‌ها دمار از روزگار روشنفکران، نویسندگان، انسان‌های فرهیخته و مستقل آذربایجان شوروی درآورده بود و افزون بر این انبوهی از ایرانیان آذربایجانی‌تبار را به عنوان دشمنان خلق شوروی روانه اردوگاه‌ها و زندان‌ها کرده بود، حالا در این برهه زمانی به ناسیونالیسم آذربایجانی متوسل شده بود. باقراُف در سخنرانی‌های خود برای کادرهای اعزامی به ایران «از رگ و خون آذربایجانی، غیرت آذربایجانی، کمک به برادران آذربایجانی» و از لزوم اتحاد بین آذربایجان ایران و آذربایجان شوروی دم می‌زد. گرچه این سخنان باقراُف با سیاست پیشین نظام شوروی همخوانی نداشت اما با این همه حال این حرف‌ها به سبب پیوند زبانی و فرهنگی به مذاق کادرهای اعزامی و مردم آذربایجان شوروی خوش می‌آمد.
در رابطه با برنامه و اساسنامه فرقه دموکرات، سرگرد ابراهیم نوروزف، افسر اطلاعاتی در کتاب «رازهای سر به مهر» می‌گوید: «باقراُف، من و نصرت را به دفترش فراخواند و گفت شما به همراه یک نفر دیگر از کمیساریای امنیت دولتی، امانت تحویل گرفته را در تبریز به ژنرال آتا کیشی‌اف تحویل دهید. او شرح می‌دهد پس از ورود به تبریز و تحویل چمدان به آتا کیشی‌اوف بلافاصله اولین کنگره دموکرات آذربایجان در تبریز تشکیل شد و اساسنامه فرقه انتشار یافت، من مطمئن شدم که محتوای چمدان امانتی، اساسنامه فرقه دموکرات بود.»
اظهارت زنده‌یاد عنایت رضا در این مورد شنیدنی است: اساسنامه و برنامه در شوروی تدوین شد. این متن اول به زبان روسی بود. استالین تغییراتی در متن برنامه داد و سپس متن اصلاح شده را برای باقراُف فرستاد. عنایت رضا در رادیو باکو کار می‌کرد. دو نفر از همکاران او به نام‌های فاضل بابایف و بانو مینا پاشازاده در دوره فضای باز سیاسی خروشچف به عنایت رضا می‌گویند: «متن مورد توافق استالین از زبان روسی به ترکی قفقازی ترجمه شده بود. برای اینکه متن برای اهالی آذربایجان ایران کاملاً قابل مفهوم و روشن باشد به ما دو نفر ماموریت داده شد تا این متن را به ترکی قابل فهم برای مردم آذربایجان ایران ترجمه کنیم».
اما چرا نام فرقه دموکرات انتخاب شد؟ در پاسخ به این پرسش باید به یاد آورد که «حزب دموکرات عامیون» نام نکویی از خود در اذهان مردم ایران به جا گذاشته بود. این حزب در مقابل قلدری روسیه تزاری و سپس در جنگ جهانی اول از استقلال ایران در برابر انگلیس قد علم کرد. این حزب دموکرات به نوعی برنامه سوسیال دموکراتیک داشت و سران این حزب در تدوین قانون اساسی مشروطه سلطنتی ایران و بخصوص در مجلس دوم شورای ملی ایران نقش سازنده و مثبتی داشتند. زنده‌یاد شیخ محمد خیابانی یکی از رهبران این حزب در تبریز بود. دولت شوروی آگاهانه از نام نیکوی حزب دموکرات سوءاستفاده کرد و برای عوام‌فریبی جریان خودساخته را «فرقه دموکرات» نامگذاری کرد.
این دستبرد اسمی، اولین بار توسط مساواتچی‌ها که گرایشات پان‌ترکی داشتند و در جنگ جهانی اول همگام و همفکر دولت عثمانی شده بودند، انجام گرفت. پس از انقلاب اکتبر مساواتچی‌ها نام منطقه‌ای را که در طول تاریخ «آران» نامیده می‌شد جمهوری آذربایجان نامگذاری کردند. به دنبال نامگذاری آذربایجان بر این منطقه، دولت ایران و تمامی مشروطه‌خواهان ایران و همچنین مشروطه‌خواهان تبریز به رهبری شیخ محمد خیابانی به این نامگذاری شدیداً اعتراض کردند؛ حتی شیخ محمد خیابانی به همراه مشروطه‌خواهان تبریز در واکنش به نامگذاری جمهوری «آذربایجان» بر منطقه «آران»، نام آذربایجان را به «آزادی‌زیستان» تغییر دادند. اگر دقت کنیم پس از سرنگونی مساواتچی‌ها (جمهوری آذربایجان) توسط بلشویک‌ها، دولت شوروی هم همین نام آذربایجان را نگه داشت. گذشت زمان نشان می‌دهد که نگه‌داری نام آذربایجان با مقاصد سیاسی دولت شوروی همراه بوده است.
باری، دولت شوروی پس از فراهم کردن اسباب و مقدمات، به دنبال شخصی بود که برای حفظ ظاهر در راس فرقه دموکرات قرار بگیرد. ایرج اسکندری در خاطرات خود می‌گوید: «روس‌ها قبل از پیشه‌وری به ابوالقاسم موسوی تبریزی مراجعه کرده بودند. او از کمونیست‌های قدیمی بود و با ارتش یازدهم بلشویک‌ها به فرماندهی کیرف وارد باکو می‌شوند و مقاومت حکومت نوبنیاد ملی مساواتچی‌ها را درهم می‌کوبند. موسوی این مسئولیت را قبول نمی‌کند».
ماموران شوروی پس از موسوی، پیشه‌وری را انتخاب می‌کنند. وقتی پیشه‌وری به دعوت باقراُف مخفیانه به باکو رفت او با خوشحالی سراغ دوستان خود را که اغلب از رهبران و کادرهای درجه اول حزب کمونیست ایران بودند، می‌گیرد. پیشه‌وری می‌پرسد: آقایف کجاست و چه کار می‌کند؟ جواب شنید هیس! سلطان‌زاده کجاست؟ هیس! کامران آقازاده کجاست؟ جواب شنید رفیق پیشه‌وری، مسئولیت شما خیلی مهم است بهتر است فعلاً این مسائل را دنبال نکنید. او خبر نداشت که اغلب دوستان او در اردوگاه‌ها و زندان‌های پدر بزرگوار خلق‌های جهان به اتهام جاسوسی و یا دشمنان خلق جان باخته‌اند.
اگر می‌دانست چه جنایتی علیه دوستان و مردم شوروی انجام گرفته است شاید به جان رضاشاه دعا می‌کرد و شاید هم از خود می‌پرسید چرا کمونیست‌های ایرانی در سرزمین لنین نابود شدند ولی ما فرستادگان کمینترن در زندان‌های رضاشاه زنده و سالم ماندیم و سرانجام پس از شهریور ۱۳۲۰ آزاد شدیم. سؤال اینجاست وقتی پیشه‌وری به عنوان صدر فرقه، بی‌خبر از راه‌اندازی جریان فرقه دموکرات توسط دولت شوروی بود با چه منطقی باید قبول کرد که نهال و ایده اصلی فرقه دموکرات به ابتکار آذربایجان‌های آزادیخواه کاشته شد؟
نگاه کمونیست‌ها در شیوه کشورداری به سوی تمرکزگرایی بود. شعار مورد علاقه و استراتژیک آنان «کارگران جهان متحد شوید» بود. اصولاً اهمیت مرزهای ملی برای کمونیست‌ها به نوعی در سایه قرار می‌گرفت و علاوه بر این رغبتی به پراکندگی و جدایی و تجزیه نشان نمی‌دادند. لنین گرچه حق جدایی ملل تحت ستم در ترکیب دولت تزاری را در حرف قبول می‌کرد، ولی در نهایت حق جدایی را با زور و سرکوب در درون انقلاب سوسیالیستی شوروی عملی کرد. لنین فکر می‌کرد این ادغام منجر به هدایت خلق‌ها در نظام سوسیالیستی برتر و در نهایت به نفع پرولتاریای جهان و خلق‌های ستمدیده تمام خواهد شد. به همین دلیل بلشویک‌ها حکومت‌های نوبنیاد ملی آسیای میانه و قفقاز جنوبی (جمهوری‌های گرجستان، ارمنستان و آذربایجان) را با سرکوب ضمیمه حکومت شوراها کردند و تازه کلی هم منت به سرشان گذاشتند که بلی ما خلق‌های ستم‌دیده را به شاهراه ترقی و رفاه و عدالت هدایت می‌کنیم.
پس از دو دهه، همین اینکه استالین و دولت شوروی احساس کردند که در جنگ جهانی دوم پیروز خواهند شد آنگاه سیاست توسعه‌طلبانه خود را همچون تزارها به خارج از مرزهای شوروی آغاز کردند. پس از شکست فاشیست هیتلری در جنگ لنینگراد فضای سیاسی جهان به سمت و سوی شوروی چرخید و دولت شوروی در خارج از مرزهای شوروی به فرشته نجات مبدل گشت. به همین سادگی بود که کمونیست‌های اروپایی شرقی برای ارتش سرخ فرش قرمز پهن کردند. آنان هرگز فکر نمی‌کردند که سرانجام حزب کمونیست شوروی حق حاکمیت ملی‌شان را پایمال خواهد کرد.
با چنین دیدگاهی برای پیشه‌وری و رهبران حزب توده ایران باورکردنی نبود که دولت سوسیالیستی شوروی، مظهر صلح و آزادی، با آن همه سرزمین پهناور چشم طمع به خاک ایران داشته باشد و برای پیشبرد سناریوی ننگین و پلید خود، آنان را آلت دست کرده و از اعتمادشان سوءاستفاده کند. بی‌سبب نیست که پیشه‌وری کمونیست دو سال قبل از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان در دفاع از یکپارچگی و وحدت ایران در روزنامه آژیر علیه سید ضیاءالدین طباطبایی می‌نویسد: «ایران باید یک دولت ملی و مستقل به تمام معنا داشته باشد. تمام افراد زیر یک بیرق و یک قانون تمرکز یابند. هر کسی خلاف این رفتار بکند خائن است.» و در ادامه می‌نویسد: «مردان شرافتمند از بالای سر کشور خود با بیگانگان رابطه و به تضعیف کشور خود اقدام نمی‌کنند.» و در جای دیگر مقاله می‌گوید: «ارتجاع بین‌الملل از وحدت ایران خوشش نمی‌آید و سعی می‌کند در پیکر ایران دولت‌های کوچک‌تر به وجود بیاورد.» کاری که دو سال بعد پیشه‌وری با صلاح‌دید حکومت شوروی مجری ناآگاه این نقشه شوم گشت.
پیشه‌وری پیش از انقلاب اکتبر با روزنامه «آذربایجان جز لاینفک ایران» ارگان حزب دموکرات ایران، مرتبط به نهضت خیابانی شعبه باکو کار مطبوعاتی می‌کرد. حال سؤال اینجاست پس چه شد پیشه‌وری که مدافع تمامیت ارضی ایران بود گرایش به سمت و سوی تجزیه ایران پیدا کرد؟ او در واپسین روزهای حکومت پوشالی‌اش فکر می‌کرد دولت شوروی محکم پشت سرش ایستاده است و با خوش‌خیالی می‌نوشت: «اگر کار بدین منوال پیش رود، ما چاره‌ای نداریم که تماماً از تهران جدا شده و دولتی مستقل تشکیل دهیم.» افزون بر این برای اعضای فرقه شعار «اولمک وار، دونمک یوخدور» (مرگ هست، بازگشت نیست) را سر می‌داد.
البته اشتباه و نگاه سطحی خواهد بود که پیشه‌وری، جهانشاهلو، قیامی و صدها کادر و اعضای شرافتمند فرقه دموکرات را نوکر و جاسوس شوروی دانست. به باور من ایمان به ایدئولوژی کمونیستی، اعتماد و شیفتگی به شوروی، اساسی‌ترین خطای پیشه‌وری‌ها بود. افزون بر این عوامل دیگر نیز در این ماجرا دخیل بودند. ناگفته نماند این خطای معرفتی، نه تنها گریبان کمونیست‌های ایران، بلکه یک نکبت جهانی برای جنبش کمونیستی بود. کمونیست‌های اروپای شرقی با تمام صداقت و سادگی جاده را برای دولت شوروی صاف و هموار کردند. فاشیست هیتلری کشور فرانسه را اشغال کرده بود اما کمونیست‌های فرانسه به سبب اینکه موافقت‌نامه صلح بین فاشیسم هیتلری و (دژ پرولتاری جهان) شوروی بسته شده بود نظاره‌گر اشغال کشورشان بودند، ساده‌لوحانه به زعم خود بدین شکل همبستگی خود را با شوروی نشان می‌دادند. این رفتار حزب کمونیست فرانسه همانند تمام کمونیست‌های جهان تکیه بر این نظریه کمونیستی داشت که کشور شوروی مرکز پرولتاریای جهان، نماد صلح و سوسیالیسم است و مصالح سوسیالیسم جهان (بخوان شوروی) بر منافع ملی اولویت دارد.

نقش مردم در شکل‌دهی فرقه دموکرات آذربایجان
پیش از وارد شدن به این موضوع، اندک توضیحی لازم است که چگونه حکومت‌های آمرانه و استبدادی می‌تواند بستر مناسبی برای سوءاستفاده کشورهای بیگانه ایجاد کنند. با ورود خودسرانه ارتش متفقین، رضاشاه چاره‌ای جز کناره‌گیری از حکومت نداشت. اسناد و مدارک نشان می‌دهد که مردم نه تنها از برکناری رضاشاه توسط متفقین ناراضی نشدند بلکه خوشنود هم شدند. ارتش سرخ در شمال ایران و بخصوص در آذربایجان جولان می‌داد. گرچه مردم آذربایجان نقش شایسته‌ای در انقلاب مشروطیت ایفا کرده بودند ولی بر اثر سیاست‌های نادرست حکومت رضاشاه، آذربایجان با تبعیض اقتصادی و اجتماعی جدیدی مواجه شده بود. برای اولین بار در تاریخ ایران، زبان مردم آذربایجان رسماً مورد تمسخر و توهین جاهلانه ماموران حکومتی قرار می‌گرفت.
ناسیونالیسم جدید ایرانی در دوره رضاشاه به تقلید از آتاتورک وجود اقوام ایرانی را نفی می‌کرد و با موضع‌گیری‌های ضد ترک و ضد عرب دیگر اقوام ایرانی را تحقیر و یا نادیده می‌گرفت. آذربایجان در دوره قاجار به لحاظ اقتصادی در موقعیت برتری نسبت به استان‌های دیگر داشت اما در دوره رضاشاه رشد اقتصادی در این استان افت کرده بود. شهر تبریز در دوره قاجار به لحاظ اقتصادی و در صحنه سیاست ایران اعتبار و برش داشت. اما سیاست‌های متمرکزگرایانه رضاشاه ضربه انکارناپذیری به اقتصاد و اعتبار این شهر وارد کرد. گرچه اقدامات رضاشاه در مدرنیزه کردن کشور غیرقابل انکار است، اما رفتار، خلق‌وخوی مستبدانه و حکومت آمرانه رضاشاه زمینه مناسبی برای سوءاستفاده دولت شوروی فراهم کرد. با ورود ارتش سرخ و برکناری رضاشاه، ترس شدید مردم فروریخت و از پیش زمینه بروز ناخشنودی و فرصت انتقام دهقانان بی‌پناه و بی‌حقوق از مالکان جبار و ژاندارم‌های بی‌مروت فراهم شده بود. در چنین فضایی باقراُف با سازماندهی دقیق حزب کمونیست آذربایجان شوروی صدها کادر امنیتی، حزبی، مطبوعاتی، گروه‌های موسیقی، تئاتر، پزشکی و فنی را روانه آذربایجان کرد. ماموران امنیتی شوروی بین دهقانان ناراضی اسلحه پخش می‌کردند و با تردستی از احساسات قومی، فرهنگی و همزبانی بهره‌برداری می‌کردند و آذربایجانی‌ها را علیه حکومت مرکزی ایران تحریک می‌کردند و خود را همچون برادران نجات‌بخش نشان می‌دادند.
افزون بر اقدامات ماموران شوروی در ایران اندکی هم به نقش مهاجرینی که در سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ از شوروی به ایران اخراج شدند، اشاره می‌کنم. اول این سؤال پیش می‌آید که چرا این ایرانیان از شوروی اخراج شدند. در سال ۱۹۳۰ برای مسئولین حکومت شوروی این مساله طرح شد که با اتباع خارجی و اموال آنان چه باید کرد؟ در آن مقطع زمانی دولت شوروی بنا به ملاحظاتی نمی‌خواست اموال اتباع خارجی ساکن شوروی را مصادره کند و هنوز اتباع خارجی تا حدی مصونیت مالی داشتند. آخر سر دولت شوروی به اتباع خارجی پیشنهاد کرد یا به کشور خود بازگردند و یا تابعیت شوروی را بپذیرند. اکثریت اتباع ایرانی با تشویق دولت شوروی تبعه کشور شوروی شدند. پس از کسب تابعیت دولت شوروی اموالشان را مصادره و سپس با اتهامات بی‌اساس آنان را دستگیر و روانه زندان و اردوگاه‌ها کردند.
اما آن بخش از ایرانیانی که تابعیت دولت شوروی را قبول نکرده بودند دولت شوروی یکی، دو هفته به آنان مهلت داد تا اموال و خانه خود را فروخته و به ایران بازگردند. بدین شکل در چنین فضای رعب و وحشت چندین هزار ایرانی به اجبار راهی ایران شدند. البته در ایران به اشتباه این ایرانیان را مهاجر می‌نامیدند. فرزندان این مهاجران که اغلب در شوروی متولد شده بودند و در آنجا به مهدکودک رفته و یا در مدارس درس خوانده بودند به لحاظ احساسی تعلق خاطری به شوروی داشتند. برگشت آنان به ایران آمیخته با خاطرات تلخ بود. مهاجران از دست شهربانی و ژاندارمری رنج‌های بسیار کشیدند و اغلب با فقر و فلاکت دست به گریبان شدند.
به هنگامی که کادرهای امنیتی و تبلیغاتی باقراُف به آذربایجان ایران گسیل شدند اغلب این مهاجرین جوان طعمه راحتی برای ماموران امنیتی آذربایجان شوروی بودند و بر اثر ناآگاهی تمام و کمال آلت دست ماموران آذربایجان شوروی می‌شدند، طوری که حتی برای رهبران فرقه دموکرات تره هم خرد نمی‌کردند. اما مهاجرانی که سن و سال و تجربه لازم از دوران استالینی داشتند نه تنها از ماموران امنیتی شوروی دوری می‌کردند بلکه تمایلی به فرقه دموکرات و حزب توده هم نشان نمی‌دادند و در حد ممکن مانع همکاری فرزندان خود با حزب توده و فرقه دموکرات می‌شدند.
دستگاه امنیتی شوروی در طی تاریخ ۷۰ ساله خود، به هنگام شکست‌ها و یا عقب‌نشینی‌ها و یا در هر فرصت به دست آمده سبک کار مخصوص به خود داشتند. آنان با سازماندهی دقیق، عوامل خود را در کشور مقصد جا می‌دادند تا در روز مبادا برای جاسوسی و یا به عنوان ستون پنجم از ایشان استفاده کنند. با همین روش به هنگامی که دولت شوروی در سال ۱۹۳۸ ایرانیان را از شوروی اخراج می‌کرد دستگاه امنیتی ان.ک.و.د عوامل ایرانی و غیرایرانی خود را در بین آنان جا داد و به ایران فرستاد. این یک روش جاافتاده برای دستگاه امنیتی شوروی بود که آنان در هر فرصت مناسب ماموران آموزش‌دیده و دست‌پرورده خود را با هدف جاسوسی به کشورهای مورد نظر می‌فرستادند. این جاسوسان قبل از سال‌های ۱۳۲۰ برای شوروی در ایران جاسوسی و فعالیت می‌کردند. تعدادی از این جاسوسان پس از ورود ارتش سرخ، لباس ارتش سرخ به تن کردند.
یکی از این گماشته‌ها غلام یحیی دانشیان بود. او به شبکه جاسوسی باکو وصل بود. غلام یحیی قبل از ۲۱ آذر ۱۳۲۴ از ماموران امنیتی شوروی پنهانی اسلحه دریافت می‌کرد و دهقانان جان به لب رسیده را برای آینده فرقه دموکرات مسلح می‌کرد. غلام یحیی و یا آنان که آلت دست ماموران شوروی شده بودند با پشتیبانی ارتش سرخ یکه‌تازی می‌کردند و عملاً به نیروهای انتظامی و ژاندارمری که دستشان بسته بود امر و نهی می‌کردند.
به هنگامی که فرقه دموکرات اعلام موجودیت کرد چهار سال از حضور ارتش سرخ در آذربایجان می‌گذشت. با اعلام موجودیت فرقه دموکرات آنچنان واکنشی علیه آن شکل نگرفت. شواهد آن دوره نشان می‌دهد که در ظاهر امر بیشتر مردم موضع بی‌طرفی داشتند. بدنه اصلی فدائیان مسلح وابسته به فرقه دموکرات از دهقانان بود. اغلب آنان با انگیزه طبقاتی در این راه قدم گذاشته بودند. در سرتاسر آذربایجان روستائیان نارضایتی شدیدی از خوانین و مالکان و همچنان از ژاندارمری داشتند. گرچه مردم آذربایجان از اهداف تجزیه‌طلبانه دولت شوروی بی‌خبر بودند اما به هر حال در آن شرایط برنامه و شعارهای فرقه دموکرات برای مردم جاذبه داشت. شعارهای فرقه دموکرات در ظاهر امر با اندکی تغییرات در واقع همان شعارهای حزب توده و انقلاب مشروطیت بود. یکی از خواست‌های دموکراتیک مشروطه‌خواهان آذربایجان برقراری انجمن‌های ایالتی و ولایتی در چارچوب ایران بود. باید دانست قبل از فرقه دموکرات این‌گونه شعارها توسط حزب توده و مشروطه‌خواهان طرح و درج شده بود و فرقه دموکرات ابداع خاصی نکرده بود. اصل موضوع این است اگر دولت شوروی برای تشکیل فرقه دموکرات دست به کار نمی‌شد اساساً زمینه‌ای در آذربایجان برای شکل‌گیری فرقه دموکرات وجود نداشت.
فرق اساسی مشروطه‌خواهان و نهضت خیابانی با فرقه دموکرات در این بود که ستارخان و خیابانی علیه استبداد مرکزی و حامیان خارجی‌شان، یعنی روسیه تزاری و انگلیس به مبارزه برخاستند، اما فرقه دموکرات ساخته و پرداخته دولت شوروی و دست‌پخت شخص استالین بود. با چه انصافی می‌توان ستارخان را با پیشه‌وری مقایسه کرد؟ به هنگامی که تنها کانون دفاع از آزادی و مشروطیت در محله امیرخیز تبریز در محاصره قوای استبدادی بود و نفس‌ها در سینه حبس شده بود، کنسول روس از ستارخان می‌خواهد که برای حفظ جان خود تابعیت روسیه تزاری را بپذیرد. ستارخان به کنسول می‌گوید: «من برای حفظ جان خود به زیر بیرق روسیه پناه نمی‌برم.» وقتی قوای ارتش تزاری در تبریز چوب‌های دار برپا کرد پسر ارشد علی مسیو به هنگامی که طناب دار بر گردنش بود در مقابل ارتش تزاری رو به مردم تبریز فریاد برآورد «زنده‌باد آزادی، زنده‌باد ایران».
ما می‌دانیم در روزهای پایانی و غم‌انگیز فرقه دموکرات آذربایجان پیشه‌وری غافل از همه جا، به خیال اینکه شوروی پشتیبان اوست علیه حکومت مرکزی شعار می‌داد. دکتر جهانشاهلو می‌گوید وقتی سرهنگ قلی‌یف رابط دولت شوروی به پیشه‌وری گفت مسکو دستور عقب‌نشینی داده است، پیشه‌وری سخت برآشفته می‌شود و به قلی‌یف می‌گوید: «شما ما را آوردید میان میدان و اکنون که سودتان اقتضا نمی‌کند ناجوانمردانه ما را رها کردید. از ما گذشته است اما مردمی را که با گفته‌های ما سازمان یافتند و فداکاری کردند همه را زیر تیغ داده‌اید، به من بگویید پاسخگوی این نابسامانی‌ها کیست؟» سرهنگ قلی‌یف که از جسارت پیشه‌وری سخت برآشفته بود و زبانش تپق می‌زد یک جمله بیش نگفت، سنی گتیرن سنه دییر گت (کسی که تو را آورده به تو می‌گوید برو) و جمله دیگری هم افزود که ساعت ۸ شب رفیق گوزل‌اف بیرون شهر سر راه تبریز و جلفا منظر شماست. سپس از جا برخاست و دم در ایستاد. این بدان معنا بود که دیگر آمادگی گفت‌وگو با ما را ندارد باید برویم. سرانجام پیشه‌وری بر خلاف میل خود مجبور شد تحت نظر ماموران امنیتی شوروی کشورش را به سمت شوروی ترک کند.
باری، پس از گذشت هشت، نه ماه مردم تبریز و شهرستان‌ها آرام آرام از فرقه دموکرات رویگردان می‌شدند. شک و تردید به ماهیت فرقه دموکرات رو به فزونی بود. خودسری‌های مهاجرین و دست‌درازی آنان به اموال مردم و رابطه یک‌طرفه آنان با عمال شوروی از چشم مردم پنهان نبود. نه تنها مردم، بلکه کادرهای صادق فرقه دموکرات هم از دست این مهاجران به شدت ناراضی بودند چون آنان به دولت و تشکیلات فرقه دموکرات پاسخگو نبودند و دستورها را از عمال شوروی می‌گرفتند. دکتر جهانشاهلو، معاون پیشه‌وری می‌گوید: «روزی غلام یحیی از زنجان به تبریز آمد. پیشه‌وری از او پرسید: ۲۵۰۰۰۰ گوسفندی که از دشمنان خلق مصادره کردند را چرا نمی‌فروشید و پولش را روانه وزارت دارائی نمی‌کنید؟ غلام یحیی به دروغ جواب داد: گوسفندان را فدائیان سر بریدند و خوردند.» آقای پیشه‌وری نگاهی به من کرد و چیزی نگفت. پس از رفتن غلام یحیی به من گفت اکنون دیدی که او چگونه حساب پس می‌دهد. او می‌گوید ۲۵۰۰۰۰ گوسفند را دویست فدائی خوردند.»
البته آقایان پیشه‌وری و جهانشاهلو می‌دانستند که احشام و اموال مردم به طور سازمان‌یافته به آذربایجان شوروی منتقل می‌شود. دکتر جهانشاهلو می‌گوید روزی در یکی از دیدارها قوام‌السلطنه در رابطه با غارت و انتقال چهارپایان به شوروی رو به من و پیشه‌وری کرد و گفت: «بالاخره این مردم از هموطنان شما هستند.» سرانجام هنگامی که فرقه دموکرات در حال فروپاشی بود قبل از ورود ارتش و قوای نظامی به آذربایجان، همین مهاجران جز اولین قربانیان فریب‌خورده دولت شوروی شدند که به راحتی و سادگی به دست مردم کوچه و بازار به وحشیانه‌ترین شکل کشته می‌شدند و در مواقعی حتی به زنان و کودکان آنان نیز رحم نمی‌شد.
تمام داده‌ها نشان می‌دهد محال بود که فرقه دموکرات تنها با ابتکار پیشه‌وری و چند نفر، در عرض سه ماه قادر به اصطلاح برقراری حکومت ملی شوند. در آن زمان حزب توده در آذربایجان ۴۰ هزار عضو داشت. حزب توده به شوروی اعتقاد و اعتماد تمام داشت و به همین سبب دولت شوروی به راحتی از اتوریته معنوی خود سوءاستفاده می‌کرد. با این همه، حزب توده با ناراحتی به خواست دولت شوروی که تشکیل فرقه دموکرات بود، تمکین کرد. روشن است بدون دخالت دولت شوروی محال بود که فرقه دموکرات در مقابل حزب توده عرض اندام کند. دخالت دولت شوروی مخفی نبود. در همان ایام ارتش سرخ از پیشروی ستون نظامی ارتش ایران به آذربایجان در شریف‌آباد قزوین جلوگیری کرد. روشن است که بدون حضور ارتش سرخ ممکن نبود فرقه دموکرات، لشکر تبریز و ارومیه را خلع سلاح کند. در این ایام کار به جایی کشید که ارتش سرخ، خلیل ملکی، جودت و امیرخیزی را که هر سه تبریزی و از رهبران حزب توده بودند از تبریز اخراج کرد.
متاسفانه هنوز هم بخشی از هموطنان آذربایجانی بر این باورند که فرقه دموکرات علیرغم حمایت دولت شوروی یک جریان مستقل و محصول اراده و اتحاد روشنفکران آذربایجان و مردمش بود و فکر می‌کنند مردم و روشنفکران در تشکیل فرقه دست داشتند. گرچه تلاش دکتر جمیل حسنلی محقق جمهوری آذربایجان و نویسنده کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» در انتشار اسنادی از آرشیوهای جمهوری روسیه و آذربایجان شوروی به سبب روشن کردن حقایق تاریخی فرقه دموکرات آذربایجان قابل تقدیر است اما از آنجایی که ایشان می‌گوید با وجود حمایت دولت شوروی، تشکیل فرقه دموکرات با اراده مردم آذربایجان بوده است، پایه و اساسی ندارد. گفتار ایشان بدون دلیل و مدرک و بر خلاف اسنادی است که خود از آرشیوهای روسیه و آذربایجان شوروی منتشر کرده است.
به باور جمیل حسنلی دستور استالین در تشکیل فرقه دموکرات جنبه حمایتی داشت. قبل از صدور دستور همه برنامه‌ها و طرح‌ها در تبریز توسط روشنفکران آذربایجانی روی میز بود. او بر این نظر است که مردم آذربایجان و سران فرقه دموکرات آگاه بودند که بدون کمک روس‌ها ممکن نیست به اهداف خود برسند. اگر کسانی از ماهیت جبارانه دولت شوروی شناخت داشته باشند و همچنان از وقایع پشت پرده قبل از تشکیل فرقه دموکرات آگاه باشند می‌دانند فرقه دموکرات با هدایت و سازماندهی مستقیم دولت شوروی شکل گرفت. در این مورد ده‌ها شاهد عینی شرح داده‌اند که چگونه عوامل میرجعفر باقراُف در تبریز با فشار و تهدید اعضای حزب توده را وادار می‌کردند که عضویت در حزب دموکرات را قبول کنند. دولت شوروی رهبری حزب توده را زیر منگنه گذاشت تا از تشکیلات آذربایجان صرف‌نظر کند. به باور من نظر جناب جمیل حسنلی با وقایع آن دوران اصلاً همخوانی ندارد.
این دید دکتر جمیل حسنلی به گونه دیگر در واقع همان سیاست و روش شناخته شده کرملین می‌باشد. در این‌گونه مواقع دولت شوروی مدعی می‌شد که گویا کارگران و زحمتکشان مجارستان، چکسلواکی، افغانستان و یا دیگر کشورها برای رهایی از دست ضد انقلاب وابسته به امپریالیسم، از دولت شوروی یعنی دژ پرولتاریای جهان درخواست کمک کردند. اما در واقع امر چنین نبود. دولت شوروی خود این درخواست‌ها را مهندسی می‌کرد و سپس خودش از زمین و هوا برای سرکوب به اصطلاح «ضد انقلاب» لشکرکشی و وارد عمل می‌شد و سرانجام یکی از شخصیت‌های دگم و سرسپرده را در راس امور قرار می‌داد.
جان کلام این است حیات و دوام فرقه دموکرات آذربایجان از آغاز تا پایان غم‌انگیزش یکسره در دست دولت شوروی بود. پیشه‌وری و یاران او طی حکومت یک ساله فاقد استقلال، اندیشه و عمل بودند. نقشه راه و تصمیمات از آن دولت شوروی بود. همین که استالین در شرایط بده و بستان با غرب قرار گرفت او در آستانه فروپاشی فرقه دموکرات با قیافه حق به جانب به پیشه‌وری نوشت: حالا خزان جنبش جهانی کمونیستی است. پیشه‌وری و یاران بی‌خبر فکر می‌کردند توان و اراده آن را دارند با کمک حزب کمونیست شوروی، زحمتکشان آذربایجان را به سر منزل مقصود برسانند. غافل از اینکه تمام اعمال و افکار پیشه‌وری و یارانش در همان حکومت یک ساله زیر نظر دولت شوروی و ماموران امنیتی بود. با این حساب وقتی سران و روشنفکران فرقه دموکرات در چنین وضعیتی قرار داشتند، دیگر مردم آذربایجان در آن زمانه چه نقش و عمقی در پیدایش و اصالت فرقه دموکرات می‌توانستند داشته باشند؟
حقیقت تلخ این است که استقلالی در آفرینش فرقه دموکرات نبود. در اینجا فقط دولت شوروی بود که از تعلقات ایدئولوژیک و اعتماد امثال پیشه‌وری‌ها سوءاستفاده کرد.
بخش چشمگیری از بازیگران اصلی آن دوران یعنی رهبری، کادرها و اعضای فرقه دموکرات، پس از مهاجرت به خاک شوروی متوجه این واقعیت دردناک شدند که آنان مورد سوءاستفاده دولت شوروی قرار گرفتند. آنان به مرور به این نتیجه رسیدند که تشکیل فرقه دموکرات در راستای منافع ملی ایران نبوده است. این نگون‌بختان به سبب انتقاد از دولت شوروی، رنج و جفای باورنکردنی به جان خریدند و چه انسان‌های شریف و عدالت‌خواهی که در اردوگاه‌ها و زندان‌های استالینی جان خود را از دست ندادند.
گفتنی است حزب کمونیست آذربایجان شوروی تا زمان فروپاشی کشور شوروی حامی سرسخت جنازه فرقه دموکرات و رهبران دست‌نشانده‌اش امثال غلام یحیی‌ها بودند. اما با وجود این حمایت‌های همه‌جانبه، اکثریت اعضای فرقه دموکرات نهان و آشکار علیه غلام یحیی و دیگر دست‌نشانده‌ها به مبارزه برخاستند و در این مبارزه تاوان سختی پرداختند.
یکی از بدآموزی‌ها و الگوبرداری‌های حزب توده ایران این است که در حوزه نظری برای اولین بار مفاهیم لنینی همچون «ایران کشور کثیرالمله» و یا «حق تعیین سرنوشت» و «ملت سلطه‌گر و سلطه‌پذیر» و تعریف ملت از استالین را کورکورانه وارد ادبیات سیاسی ایران کرد. این کپیه‌برداری در واقع آب به آسیاب شوروی ریخت. متاسفانه بدون توجه به تاریخ و ساختار کشور ایران هنوز هم این دیدگاه وارداتی پایه نظری بخشی از روشنفکران و فعالان سیاسی قوم‌گرا را تشکیل می‌دهد.
سرانجام اینکه امروز چه درسی می‌توان از جریان فرقه دموکرات آذربایجان گرفت که بار دگر به شکل دیگر گرفتار خطاهای ویرانگر نشود؟ به باور من وجود اقوام ایرانی در فلات ایران همچون رنگین‌کمان زیباست. اما این زیبایی پاسخ شایسته‌ای می‌طلبد. سؤال اینجاست آیا خانواده‌های فکری و سیاسی ایران، راه‌حل درست و عاقلانه‌ای برای حفظ تمامیت ارضی ایران دارند؟ آیا بی‌توجهی به حقوق اقوام ایرانی، در این دنیای آشفته خاورمیانه، بهانه‌ای مناسب به دست سوءاستفاده‌گران نخواهد داد؟ آیا دولت اسرائیل و دیگر کشورها از ایرانی چند پاره و بی‌رمق، همچون عراق و سوریه خوشحال نخواهند شد؟ آیا فدرالیسم به مثابه شیوه دولت‌مداری برای ایران راه‌حل مناسبی است؟ آیا فدرالیسم، مردم و کشور را از چاله به چاه هدایت نخواهد کرد؟ آیا بهتر نیست که از کلی‌گویی‌ها و کپیه‌برداری‌های بی‌خاصیت و بی‌ربط پرهیز نماییم و اندکی از روشنفکران انقلاب مشروطیت بیاموزیم؟ و یاد بیاوریم که آنان یک قرن پیش در آن تاریکی‌ها، خواستار دولتی غیرمتمرکز و برای اقوام ایرانی خواهان انجمن‌های ایالتی و ولایتی بودند.
منبع: سایت تاریخ ایرانی

 




میلّت بئله ایستییر»

«میلّت بئله ایستییر»
(خواست مرم چنین است)
خاطراتی از سیدجعفر پیشه‌وری

به روایت
دکتر سیروس برادران شکوهی

در خدمت استاد بزرگوار آقای دکتر سیروس برادران شکوهی هستیم، استاد بازنشسته دانشگاه تبریز، رشته تخصصی آقای شکوهی تاریخ معاصر هست و از ایشان تقاضا کرده‌ایم که لطف کنند دقایقی را در زمینه فرقه دموکرات و شخصیت رئیس این فرقه، پیشه‌وری برای ما توضیحاتی را ارائه کنند و هم‌چنان اگر خاطراتی از آن دوره دارند برای ما بازگو کنند.
با تشکر از شما، می‌خواهم چند خاطره در مورد شخص سیدجعفر پیشه‌وری خلخالی که خود حضوراً درک کرده‌ام تعریف کنم. باید یادآور شوم که پدربزرگ من نایب غلام خباز، خود از انقلابیون و مشروطه‌خواهان دوره جنبش مشروطیت بود و در دوره شیخ‌محمد خیابانی هم از طرفداران قیام شیخ بود که خانه ایشان را که خانه مادری بنده هم باشد از طرف مخالفان شیخ به قول خودشان تالان کردند. داستان چگونگی غارت خانه مادربزرگم و نایب غلام را که پدربزرگ مادری من باشد، طی مقالاتی نوشته‌ام. منظور این است که موضوع مشروطه و آزادی‌خواهی در خانواده ما نسل به نسل به نقل از پدر و مادربزرگ پدر و مادر و فامیل جاری بود.
دایی من عین‌الله‌خان خاکپاکی فرزند ارشد نایب غلام همان‌طورکه عرض کردم مثل پدر انقلابی و آزادی‌خواه بود. در عین حال به اصطلاح آن زمان لوطی هم بود؛ یعنی عیار بود، یعنی دست به قمه بود. بعد از سوم شهریور ۱۳۲۰ در جریان سال‌های ۲۰ تا ۱۳۲۳، فعالیت‌های روشنفکری می‌کرد. مثلاً به اقتضای حال و احوال آن سال‌ها چندین نمایشنامه نوشت که آقای محمود رنجبر در کتاب ارجمند خود: «نمایشنامه‌نویسی در تبریز» اشاره کرده و متن نمایشنامه‌ها را منعکس ساخته‌اند. هم‌چنین در کتاب: «سیری در کوچه پس‌کوچه‌های تبریز» شادروان حاج‌حمید ملازاده که روزنامه‌نگار برجسته و آشنا به زوایای کار بود شرح حالش آمده است و در «بالاباغ»، نمایش‌ها داده و سخنرانی‌ها می‌کرده. با این زمینه طرفدار پیشه‌وری بود و ما در جریان آن وقایع بودیم. یک روز دایی من، که ما به او خان‌دایی می‌گفتیم، به مادرم گفت که: باجی (خواهر) فردا پنج، شش نفر مهمان خاص دارم و باید سماور بزرگ را روشن کنید. ناگفته نماند که آن سال‌ها هرکس در هر محله و بعضی خانواده‌ها یک وسیله خاصی داشت که آن را در روزهای خاص در اختیار اهل محله و کوچه قرار می‌دادند. ما یک سماور بزرگ داشتیم که معمولاً در مراسم جشن و عروسی و عزا از آن سماور در مجالس استفاده می‌کردند. منظور دایی، آن سماور بود که گفت روشن کنید و اضافه کرد که دوستانم را هم می‌آورم که ۳۰، ۴۰ نفر می‌شویم. مادرم دایی را عینی صدا می‌زد، گفت: عینی این مهمان‌ها که می‌آوری که‌ها هستند؟ گفت فردا می‌آیند و می‌بینی؛ مادر باز گفت: خب بگو ما هم آنها را بشناسیم. دایی گفت: می‌گویم ولی به کسی نگویی؛ پیشه‌وری می‌آید.
آن موقع حدود ده سالم بود. مادر گفت: پیشه‌وری کیست؟ دایی گفت: خواهر کاری نداشته باش؛ چون دایی لوطی بود هرچه می‌گفت مادر چشم، چشم می‌گفت. فردا دایی آمد و گفت که آنانی که خانه را می‌شناخته‌اند گفتند که خانه شما کوچک است؛ در محله ششگلان، به خانه عدل‌السلطنه؛ تاجرباشی که ساختمان خیلی بزرگی است خواهند رفت. فردا صبح زود آمد و دست مرا گرفت و سماور را برداشت و به آن خانه رفتیم. دیدم که بله، قبلاً دوستان خان‌دایی آمده‌اند ۲۰، ۳۰ نفر بودند و بعداً ۳، ۴ نفر آمدند که خیلی احترام می‌کنند. تا آن روز ندیده بودم که دایی به کسی آن‌گونه احترام گذارد، شخص موقر و سنگین با کلاه شاپوی سیاه رنگ، خوش‌پوش و متین و تقریباً مسنّ، فکر کنم حدود ۵۴، ۵۵ ساله که با چند نفر آمدند. همین که وارد سالن شدند دایی از من خواست که به اتاق بغلی روم و من در عالم کودکی مدام از خان‌دایی می‌پرسیدم که شما می‌گفتی پیشه‌وری، پیشه‌وری کدام یک از این افراد است؟ دایی من را نشاند و گفت: ایشان پیشه‌وری است و من اولین بار بود که پیشه‌وری را دیدم.
دفعه دوم که پیشه‌وری را دیدم، کلاس دوم دبستان خیام بودم. از کلاس بیرون آمده بودیم. مهرماه ۱۳۲۴ بود که می‌خواستیم به خانه‌مان در محله سرخاب برویم که دیدم عده‌ای آنجا ایستاده‌اند و یک ماشین سیاه رنگ بسیار زیبا هم آنجاست و یک عده‌ای جمع شده‌اند و شخصی با یکی دو نفر صحبت می‌کند. ظاهراً می‌خواستند پل تازه‌ساز را افتتاح کنند که بعداً شد پل شاهی، جنب پل قاری. مشغول آن ماشین شدم و هی به ماشین دست می‌زدم و راننده هم می‌گفت کنار برو. نگاه که کردم، دیدم که همان آقاست. به دو رفتم که دست یا دامنش را بگیرم و سلام عرض کنم و بگویم که من شما را می‌شناسم که یک دفعه دو سه نفر جلوی مرا گرفتند که کجا؟ گفتم آن آقا را می‌شناسم و ایشان آقای پیشه‌وری هست. گفتند: خب؟ گفتم: خان‌دایی من عین‌الله‌خان است و من این آقا را قبلاً دیده‌ام و می‌خواهم سلامی بکنم. گفتند خیلی خوب، دست مرا گرفتند و کنار پل بردند و تا رسیدم دیدم که پیشه‌وری با مهندس صحبت می‌کند. مهندس ترکی حرف می‌زد و می‌گفت این پلی که ما زدیم ناچاریم این پل را یک کمی کج بزنیم و در جریان سیل پایه‌های این پل یک کمی کج باشد. پیشه‌وری هم به او گفت: نه! گفته‌های شما از لحاظ مهندسی درست است؛ ولی من با مردم که صحبت کردم، مردم می‌خواهند که مثل پل قاری مستقیم باشد و خیابان دانشسرا را وصل کند به خیابان سیدحمزه. مردم می‌گویند پل مستقیم باشد و من هم خواسته مردم را خواهانم. مردم دست زدند و هورا کشیدند و هوراهای ما بچه‌ها بلندتر و فراتر. در نهایت، ما را دور کردند و این دومین بار بود که او را می‌دیدم.
گفته‌اند و زیبا گفته‌اند که قلب کودک چون آئینه صاف است و شفاف و هرچه در او نقش بندد به مصداق «کالنقش فی الحجر» ماندگار است.
از نظر زمان، شصت هفتاد سال، از دیدگاه خیال لحظه‌ای، اما لحظه‌ای به پایداری تاریخ. علت چه بود یادم نیست. همین قدر هست که ناظم مدرسه گفت خانم معلم‌تان نخواهد آمد کلاس مرخص است بروید اما، بدون سروصدا که دیگر کلاس‌ها درس دارند. هیچ خبری چنین خوشحال کننده نمی‌شد. کلاس دوم بودم و در دبستان خیام. همین که از مدرسه بیرون زدیم دیوانه‌وار خود را سر دربند مدرسه رساندیم هرگز سر سیب‌زمینی‌فروش و شیره‌فروش و دوغ‌فروشی را چنین خلوت و آرام ندیده بودم. چون مگسانی گرد شیرینی. اطراف طبق سیب‌زمینی تنوری و سیمی و… حلقه زدیم. و بعد مشغول میل زدن شیره و نوشیدن دوغ بودیم که گفتند در «پل قاری ـ قاری کورپی» ازدحام است. به خیال اینکه (علی به دوام) و یا (مش‌کریم درویش) معرکه گرفته، یورش‌وار خود را به پل رساندیم اما از معرکه و مرشد خبری نبود؛ برعکس انبوهی از مردم باوقار و متین و مسلح و ملبّس را در دوروبر خود ملاحظه کردیم که همه به سمت شرق پل قاری سرک می‌کشیدند چیزی که مخصوصاً ما را متحیر ساخت ماشینِ سواری سیاه‌رنگی بود که آخر مغازه‌های «مجیدالملک» پارک شده بود. ما بدون توجه به ازدحام مردم، مشغول برانداز کردن و دست مالیدن ماشین شدیم و تا می‌توانستیم شیشه‌ها و چراغ‌های ماشین را معاینه کردیم و تقریباً خود را به ماشین، چسبانده بودیم و احدی مزاحم ما نبود. در این حیص و بیص بعضی وقت‌ها صحبت از «باش وزیر» می‌شد. ما که در مدرسه و کلاس عکس و اسم «باش وزیر» را می‌دیدیم و می‌شنیدیم خود را از میان مردم کشان‌کشان و با فشار و زور جلو زدیم و علی‌رغم هول دادن‌ها در یک آن خود را کنار مردی که با لباس رسمی سیاه و کلاه شاپو به دست، بسیار تمیز و مرتب در حالی که با مردی صحبت می‌کرد، رسانده و آرام ایستادیم. مرد ضمن صحبت با دست کنار پل قاری و عرض رودخانه را نشان داده به زبان ترکی می‌گفت که پایه‌های پل را اینجا و آنجا پی‌ریزی خواهیم کرد و محل پل اینجا خواهد بود و نقشه چنین است و… ما ساکت و محو تماشای آن مرد موقر و سنگین بودیم. ناگهان دیدم پیشه‌وری است که ساکت و سراپا گوش بود. همین که مرد (مهندس پل) صحبتش را تمام کرد، «باش وزیر» به ترکی گفت: «مهندس، شما درست و صحیح می‌گویید و من هم تأیید می‌کنم اما (میلّت ایسته‌میر) و من نیز حرف ملت را می‌پذیرم و خواهان اجرای آن هستم. محل پایه‌های پل به جای پیشنهادی شما باید آنجا ـ محلّ فعلی پل ـ باشد. «میلت بئله ایسته‌ییر» مهندس گفت: «گوزوم اوسته». همه کف زدند و ما نیز هورا کشیدیم. «باش وزیر» با مهندس دست داد. ما نیز دست دراز کردیم که کسی از پشت ما را به کنار زد و ما در میان مردم گم شدیم. پایه‌های پل همانگونه طرح‌ریزی شد که «خواست ملت، ملت ایسته‌ییردی» بود.
خاطره سوم من از دیدار باش وزیر، در حکومت فرقه، در محلات به کودکان و نوجوانان تفنگ‌های چوبی می‌دادند «اوشاق‌لار دسته‌سی» در محله سرخاب رئیس دسته ما کسی بود سیفی نامی. با سیفی می‌رفتیم دامنه کوه عینالی و آنجا سرود آذربایجان، شانلی وطن و ستارخان اِلی‌یوخ قوخماروق قانان و… سرودهای دیگر را می‌خواندیم و تمرین می‌کردیم و نیز تمرین نشانه‌گیری می‌کردیم. سیفی رهبر ما بود. یک روز آمد و گفت فردا حاضر باشید، برای چه؟ گفت: در قبرستان (که آن زمان قبرستان بود و در زمان فرقه آرامگاه شیخ‌محمد شد)، مقبره شیخ‌محمد خیابانی را تجدید بنا کرده‌اند و فردا باش وزیر افتتاح می‌کند. چون مقبره شیخ در محله ما، سرخاب بود ما هم باید به استقبال برویم و جمع شویم. آمدم به مادر گفتم و مادر گفت: نه، تو در این چیزها دخالت نکن، دیدی دایی شما چطور شد و از این حرف‌ها، پدربزرگ‌تان انقلابی بود خانه ما را غارت کردند اصلاً اجازه نمی‌دهم و… بالاخره سیفی آمد و واسطه شد و با تفنگ چوبی رفتیم به قبرستان شیخ‌محمد و صف کشیدیم که باز آن ماشین شورلت سیاه رنگ و پیشه‌وری. ما هم صف‌کشیده و زنده باد باش وزیر (نخست وزیر) گفتیم و کف زدیم. آمد و از جلوی ما رد شد من چون خوب می‌شناختم می‌خواستم دست دراز کنم سیفی گفت که حرکت نکنید! پیشه‌وری و بسیاری با دسته‌گل‌هایی سر مقبره شیخ‌محمد خیابانی حاضر شدند و ادای احترام کردند سخنرانی‌ها کردند و خبرش همان روزها در روزنامه‌های محلی چاپ شد. بعد از فرقه محوطه مقبره شیخ‌محمد خیابانی را مدرسه ثقــۀالاسلام کردند و متأسفانه مقبره هم به مرور فراموش شد البته جسد شیخ‌محمد را قبلاً در سال ۱۳۱۱ شمسی به شاه‌عبدالعظیم برده بودند، فقط محل قبرش آنجا بود. این سومین بار بود که «باش وزیر» را می‌دیدم. اما چهارمین و آخرین باری که او را دیدم. در گذر اصلی میارمیار جار افتاد که مقابل ساختمان هشترودی (دادگستری) بعدی ،خبرهایی هست. هنوز کوچه پس‌کوچه‌ها و گذرها بهم چسبیده و توسط خیابان و تعریض و عقب‌کشی خانه و دیواری از هم دور و بیگانه نبودند. بلافاصله مردم گذرها مطلع شده، در آن واحد مقابل ساختمان پر از جمعیت شد از چرنداب تا مقابل (بالاباغ) و ا ول خیابان فردوسی و از سویی تا پاساژو مقابل دبیرستان فردوسی، هنوز از خیابان‌های شهناز شمالی و جنوبی و شاه (طالقانی) خبری نبود. نانوائی ما که در گذر اصلی میارمیار واقع بود من تقریباً دایم آنجا بودم با یکی دو تا از دایی‌ها وقتی به ساختمان هشترودی رسیدیم که باش وزیر (پیشه‌وری) در بالکن ساختمان رو به مردم حاضر نطق می‌کرد. تا توانستم خود را درست مقابل بالکن رسانده و به تماشا ایستادم. آن چیزی که هنوز هم در خاطرم هست اینکه روزهای شاید ۱۷، ۱۸ و ۱۹ آذر ۱۳۲۵ بود. پیشه‌وری همچنان در میان کسانی که در بالکن بودند مشخص و وجنات خاص خود داشت اما کمی شکسته و پریشانحال در خاطرم مانده، این قسمت از صحبت‌هایش یادم هست که گفت: «فدائیان ما در قافلانکوه در حال جان دادن هستند ما مردم باید از لحاظ کمک‌های مالی دریغ نگوئیم» در این موقع خانم (کادین) نظامی که ملبس به لباس افسری بود و به چشم می‌آمد و کنار پیشه‌وری ایستاده بود با صدای رسا فریاد کشید که نه تنها مال و منال بلکه از بذل جان‌های خود نیز دریغ نداریم. مردم ساکت بودند برخلاف دیدارهای قبلی هورا نکشیدند و کف نزدند و بغل‌دستی من گفت گویا در قافلانکوه برف باریده و فدائیان به لحاف و پتو نیاز دارند این آخرین دیدار من از «باش وزیر» بود که بعدها چه بر سرش آوردند که در نوشته‌ها هست.
آقای دکتر اگر خاطره‌ای از فروپاشی فرقه دموکرات دارید بفرمایید.
روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ در مغازه نانوایی بودم. البته آن موقع، هنوز خیابان شهناز (شریعتی) احداث نشده بود و تنها محله لیل‌آباد (لیلاوا) بود و کلاس سوم بودم و در نانوائی میرزایی کار می‌کردم. روزهای ۲۱ و ۲۲ آذر، شهر درب و داغان شده بود که داستان‌هایی دارد. روزی که فریدون ابراهیمی را اعدام می‌کردند بلافاصله دویدم مقابل باغ گلستان و دیدم فریدون ابراهیمی، جوان تنومندی را از یک درختی آویزان کرده‌اند. در حیرت ماندم.
سمتش چه بود؟
رئیس دیوان عالی یا دادستان فرقه بود. روز ۲۲ آذر وزیر کشور فرقه، سلام‌الله جاوید و استانداراز طرف دولت مرکزی، هم که سال‌های بعد در تهران چندین بار دیدم سوار کامیون شده بود و برای مردم صحبت می‌کرد که مردم آرام و صبور باشید و دست به بلوا و غارت خانه و مغازه‌ها نزنید. فردا، پس‌فردا قشون مرکزی وارد می‌شود و حالا تا نزدیکی‌های بستان‌آباد رسیده‌اند و امنیت برقرار می‌شود. صحبت‌کنان تا میدان ساعت (شهرداری) رفت و ما هم همچنان پشت سرش دوان بودیم. داستان زندگینامه سلام‌الله جاوید خواندنی است که به طور مفصل نوشته و موجود است. اغلب طرفداران پیشه‌وری رفته بودند. باز جار افتاد که «محمد بی‌ریا» با سواری جیپ ضمن پناه بردن به بیمارستان شوروی ماشین‌اش را به گلوله بسته‌اند ولی خود توانسته به سلامت وارد بیمارستان شود. اطراف بیمارستان ازدحام بود. ساعتی انتظار کشیدیم که بیرون آید چون خبری نشد پراکنده شدیم که زندگی‌اش داستانی دارد که به طور جامع نوشته‌اند و این واقعه را من از دور شاهد بودم. از سلام‌الله جاوید صحبت می‌کردید بلی می‌گفت که مردم تبریز دستپاچه نشوید و صبور باشید، قوای مرکزی یکی، دو روز دیگر می‌رسد و من هم از طرف قوای مرکزی صحبت می‌کنم، نگران نباشید، می‌آیند و غارت و کشت‌وکشتاری نخواهد شد، مراقب باشید و بردبار باشید و اینجا تبریز و آذربایجان است و ما از این صحنه‌ها خیلی دیده‌ایم، شجاع باشید و من سلام‌الله جاوید را به چشم دیدم همانطور حرف می‌زد و آمدیم تا میدان ساعت تبریز (میدان شهرداری).
سال‌های ۱۳۴۶ که دبیر ناحیه آموزش و پرورش در تهران نو بودم دفعات سلام‌الله جاوید که در خیابان شاپور مطب داشت به مناسبت‌هایی او را می‌دیدم. باید یاد کنم از ریش‌سفیدان و بزرگان محلات که واقعاً به داد محلات و مردم رسیدند مخصوصاً به داد کسانی که مهاجر بودند. در هر حال طبیعی است که یک عده‌ای به هر نام و نشان از آن موقعیت‌ها سوء استفاده کنند و بزن و بکوب کنند و مسائل شخصی خودشان را سرشکن کنند، تفنگ به دستشان رسیده و… ولی الحق ریش‌سفیدان و بزرگان تا توانستند مانع شدند و من ندیدم مگر چندین صحنه قتل را که شاهد بودم که از آن میان یکی بسیار رمانتیک و غم‌انگیز و هنوز هم که هنوز است بعد از ده‌ها سال وقتی آن صحنه را یاد می‌آورم می‌خواهم های‌های بگریم. البته واقعه را با احساسات تمام طی مطلبی تهیه و باید پیدا کنم. اما آنگونه که انتظار می‌رفت که قتل و غارت و یغما کنند و… نشد. اما بود و من در محله خود سرخاب جز چند مورد خاص ندیدم که قتل و ناامنی شود اما عده‌ای از مغازه‌ها را غارت کردند هر چند کم هم نبود زیرا آن ریش‌سفیدان واقعاً اجازه ندادند فکر کنم در محله ما مرحوم حاج یحیی خشکبار و تنی چند از بزرگان محله حاج‌رحیم یا حاج مرتضی خویی در حرمخانه و دوره دربندی و مرحوم محسنی در خیابان … و بعد حاج‌محمدآقا کلکته‌چی بودند و در لیلاوا و میارمیار هم یکی دو نفر بودند که مانع از کشت‌وکشتار شدند تا سرتیپ هاشمی داماد باقرخان سالار ملی فرمانده لشکر قوای مرکزی وارد تبریز شد که جوش و خروش تاریخی مردم از ورود قوای مرکزی خود داستانی دارد.




حکایتی دیگر از قضیّۀ فرقه به روایت محمدحسین یحیایی

حکایتی دیگر از قضیّۀ فرقه
به روایت محمدحسین یحیایی

درگفتگوی اختصاصی با «خاطرات سیاسی»

به نظر شما برای غائله فرقه و به‌طورکلی آنچه در ۲۱ آذر ۱۳۲۴ در آذربایجان و با مباشرت کسانی مثل سید جعفر پیشه‌وری اتفاق افتاد چه علل و عوامل و زمینه‌هایی را می‌توان برشمرد.
ضمن این‌که از دعوتتان تشکر می‌کنم، من ابتدا باید در اول گفتگویمان متذکر شوم که شما کلمه‌ای به کار بردید که خودِ آن می‌تواند بحث‌برانگیز باشد. ما ۲۱ آذر را می‌توانیم جنبش بنامیم. البته بازهم این نظر شماست اما من آن را غائله نمی ناممم؛ جنبش بیست و یکم آذر، جنبش توده ای، مردمی و در عین حال، هم سیاسی هم فرهنگی بود. از این لفظ که بگذریم باید دید این ماجرا چگونه شکل گرفت، چرا مورد تایید مردم بودو چه شد که از هم پاشید و به آنجا منتهی شد که نباید می‌شد.
ببینید فرقه دموکرات آذربایجان محصول یک دوران طولانی بود که تاریخش را باید در گذشته ها جستجو کرد؛ شاید در جنبش خیابانی. به همین دلیل هم که بعدا به آن اشاره خواهم کرد، وقتی که آن بیانیه ۱۲ شهریور را اینها منتشر کردند اسمش را گذاشتند «مراجعت نامه» یعنی بار دیگر به مردم مراجعه می‌کردند. این دلیل عمده‌اش همین بود بیانیه به فارسی ترجمه شده است؛ البته آن هم به دو زبان منتشر شد هم به فارسی هم به ترکی که ابتدا نامش مراجعت نامه بود. ببینید آذربایجان در دوران رضاشاه شرایط ویژه‌ای را به خود دید که قبلاً ندیده بود؛ می‌دانید که تبریز به اصطلاح محل آموزش ولیعهدهایی بود که بعدها حکومت را در دست می‌گرفتند؛ تمام ولیعهدهای دوران قاجار آنجا پرورش پیدا می‌کردند و رشد می‌کردند. بعداً دولت را و حکومت را و هر چیزی که بنامیم، در دست می گرفتند؛ بنابراین تبریز یک جایگاه ویژه‌ای داشت؛ از نظر سیاسی. از نظر اجتماعی هم جایگاه ویژه‌ای داشت چون بالاخره فراموش نباید کرد که انقلاب مشروطیت در آنجا شکل گرفته، جنبش مشروطیت، جنگ‌های طولانی با دولت عثمانی و با دولت روس بالاخره در آذربایجان صورت گرفته؛ و از نظر سیاسی هم آذربایجان یک جایگاه ویژه‌ای در تاریخ سیاسی کشور داشت. در زمان رضاشاه موقعیت آذربایجان نسبت به سابق تغییر کرد و عوض شد؛ به این دلیل که آذربایجان آن موقعیت اقتصادی خودش را از دست داد؛ یک بخش این ماجرا هدفمند بود، یک بخشش از روی اجبار بود؛ چرا هدفمند چرا اجبار؟ هدفمند به این دلیل که رضاشاه تمام تلاش خودش را می‌کرد که ملت‌سازی را راه بیندازد؛ منظور از ملت‌سازی چه بود؟ در ملت‌سازی هدف رضا شاه این بود که یک ملت با یک زبان، با یک تاریخ، با یک جغرافیا ایجاد کند. درحالی‌که آذربایجان، زبان دیگری داشت، آذربایجان گذشته دیگری داشت؛ پس این بخش قضیه تنها مربوط به رضاشاه نبود. ببینید در خود همسایه غربی ما، در امپراتوری عثمانی هم، همین حوادث بود و آتاتورک درست همین کارها را در جمهوری ترکیه کرد؛ یعنی ملت‌سازی ترکیه را از همان‌جا آغاز کرد که رضاشاه تلاش می کرد. البته می‌دانید که رضاشاه نمونه‌های خیلی زیادی را از ترکیه به عاریت گرفته‌است. به‌هرحال آذربایجان موقعیت اقتصادیش را در دوران رضاشاه از دست داد. بخش اجباری قضیه هم که خاص رضا شاه بود ولی یک بخش آن هم خارج از اراده رضاشاه بود؛ چرا؟ به‌خاطر این‌که در دوران رضاشاه حمل و نقل دریایی جایگزین حمل و نقل زمینی شد. وقتی که حمل و نقل دریایی جایگزین حمل و نقل زمینی شد موقعیت اقتصادی آذربایجان دقیقا برعکس دوران گذشته رو به افول گذاشت. به جای آن موقعیت جنوب ارتقا پیدا کرد. حالامسأله نفت هم مطرح بود، حمل و نقل دریایی مطرح بود؛ و همه این مجموعه باعث شد که موقعیت اقتصادی آذربایجان از آن قدرت گذشته خودش دور بشود و ضعف اقتصادی در آذربایجان پدید بیاید؛ بنابراین در دوران رضاشاه یک ناخشنودی در آذربایجان به وجود آمده بود که عرض کردم یک دلیلش دلیل فرهنگی بود؛ یک دلیلش دلیل سیاسی بود؛ یک دلیلش دلیل اقتصادی بود. چون در هر سه مورد آذربایجانی فکر می‌کرد که مورد تبعیض قرار می‌گیرد و این مورد تبعیض قرار گرفتنش هم دلایلش کاملا مشخص بود. این یک مسأله؛ مسأله دوم این است که در سال‌های نخست دوران رضاشاه مردم مشارکت در امور سیاسی دارند(البته همه رژیم‌های استبدادی متاسفانه گرفتار همین معضل هستند)؛ مشارکت در امور اقتصادی دارند؛ یک رشد مناسبی پدید می‌آید ولی وقتی‌که جایگاه و پایگاه همان استبداد قوی شد، تکیه گاهش را از دست داد، میان مردم با آن استبداد و با آن مستبد فاصله می‌افتد؛ مردم از مستبد فاصله می‌گیرند و معمولاً آن مستنبد، دیگر خودرأی می‌شود و باعث می‌شود که مردم از او جدا بشوند. آن اعتمادی که بین مردم و آن مستبد و آن شخصی که قبلا سیاست مستبدانه پیش‌نمی‌برد، وقتی که استبداد و دیکتاتوری خودش را نشان می‌دهد، آن فاصله بیشتر می‌شود و در نتیجه خواه، ناخواه، موقعیت اقتصادی جامعه هم از آن ضرر می بیند. رضاشاه در یک چنین شرایطی گرفتار آمد؛ به‌ویژه در سال‌های پایانی دوران رضا شاه موجودی نقدینگی کشور به سرعت افزایش پیدا کرد؛ یعنی در مقایسه با سال ۱۳۱۷ در سال۱۳۲۰ نقدینگی هفت برابر افزایش پیدا کرد. این افزایش نقدینگی نشانه کسری بودجه است وقتی که کسری بودجه مطرح می‌شود، نقدینگی هم افزایش پیدا می‌کند، طبیعتاً انعکاسش را در تورم می‌بینیم. سال‌های پایانی دوران رضاشاه تورّم بسیار بسیار بالایی بر جامعه حاکم بود و این افزایش تورّم در آذربایجان بیشتر از نقاط دیگر خودش را نشان می‌داد. چرا؟ به این دلیل که اولا جمعیت در آذربایجان زیاد بود؛ ثانیاً شهرنشینی در آذربایجان نسبت به مناطق دیگر ایران بیشتر افزایش پیدا کرده بود؛ بنابراین آن تورم در آذربایجان بیشتر از جاهای دیگر احساس می‌شد. حال به آن عامل فرهنگی هم اندکی بپردازم که برسیم به شرایط تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان. ببینید از نظر فرهنگی هم آذربایجان مورد تبعیض قرار گرفته بود و این را احساس می‌کرد؛ چگونه احساس می‌کرد؟ ببینید بنده خودم تا ۷ سالگی واقعاً فارسی نمی‌دانستم؛ هیچ نمی‌دانستم. رفتم سرِ کلاس اول دبستان نشستم. در کلاس اول دبستان بود که زبان فارسی را من شروع کردم. امروزه این‌گونه نیست؛ تابستان امسال یک دختربچه شش، هفت‌ساله از روستا آمده بود؛ دیدم آن دختربچه موقع بازی‌کردن، به زبان فارسی زمزمه می‌کرد؛ این بچه در تهران نبود؛ این بچه در آذربایجان بود؛ در تبریز بود؛ یعنی بچه‌ای که امروز به شش یا هفت سالگی می‌رسد، با زبان فارسی آشناست. مثل دوران ما نیست؛ مثل آن دوران قدیم نیست که هیچ‌گونه آشنایی با زبان فارسی نداشتیم. بچه‌ها امروزه با زبان فارسی آشنایی دارند؛ به‌خاطر این‌که وسائل ارتباط جمعی الان افزایش پیدا کرده است؛ رادیو هست؛ تلویزیون هست؛ اینترنت هست؛ شبکه‌های اجتماعی هستند؛ بچه‌ها نه تنها با زبان فارسی، اندکی هم با زبان انگلیسی آشنایی پیدا می‌کنند. این است که برای بچه‌های امروز راحت‌تر است که زبان فارسی را هضم بکنند. وقتی که مدرسه را شروع می‌کنند می‌توانند با زبان فارسی مدرسه پیش بروند؛ اما آن‌موقع این‌گونه نبود؛ ما با زبان فارسی آشنایی چندانی نداشتیم.
تبعیض را چگونه احساس می‌کردند در آذربایجان؟
ببینید من دو مثال خدمتتان بگویم و رد شوم و در این موضوع زیاد توقف نکنیم. رضاشاه استانداری به نام آقای مستوفی می‌فرستد به آذربایجان؛ این آقای مستوفی که اتفاقاً آدم فرهیخته‌ای هم هست؛ تاریخ‌نویس است؛ ادیب است؛ ولی اعمالی از خودش نشان می‌دهد که مایه تاسف است واقعاً. مثلاً اولین سرشماری ایران شروع می‌شود(حالا بعدها البته گفت که من شوخی کردم)؛ گاهی، برخی افراد، شوخی‌هایی می کنند که واقعا خیلی خیلی زشت است. نمی‌خواهم گریز بزنم به شرایط امروز؛ ولی من چند روز پیش از یک نماینده مجلسی در ایران شنیدم که در مجلس گفت که من در اعتراضات سال ۱۳۹۸آدم کشتم؛ ولی حالا البته بعدا پس گرفت و گفت من چنین جمله‌ای به کار نبردم؛ اما همه دنیا شنیدند و الان نمی شود انکار کرد. آن‌موقع هم ایشان گفت که من چنین حرفی نزدم؛ ولی واقعاً گفته بود به سرشماری آذربایجان نگویید سرشماری بگویید «خرشماری»! خیلی جالب است که این آدم خودش هم در همان سرشماری بود؛ یعنی اگر خرشماری بود خود ایشان هم جزو همان‌ها بود. حالا منظورم این است که در آن موقع یک تبعیض‌هایی بود که آذربایجانی احساس می‌کرد و بعد از آن یک شخصی بود به نام آقای محسنی؛ ایشان به اصطلاح مدیر فرهنگ بود در آذربایجان که یک بخشنامه‌ای صادر کرده بود که بچه‌هایی که به زبان ترکی در کلاس حرف می‌زنند افسار الاغ بر گردنشان آویزان کنید و اینها را به آخور ببندید! آخر، بچه کلاس اول، کلاس دوم، کلاس سوم، طبیعی است که به زبان مادریش حرف بزند. این، نمونه‌ای از تهدید هایی بود که مردم آذربایجان را به شدت آزرده می کرد. واقعاً برای مردم آذربایجان قابل تحمل نبود؛ قابل قبول نبود؛ بنابراین با یک چنین شرایطی دوران رضاشاه به پایان رسید؛ یعنی دوران تبعیض و دورانی بود که شدیداً بحران اقتصادی وجود داشت. وقتی هم که رضاشاه از کار برکنار شد، طبعاً حداقل مردم آذربایجان تا اندازه‌ای احساس خوشحالی کردند؛ احساس خشنودی می‌کردند؛ به‌خاطر این‌که از دست یک مستبد رها شده‌بودند. بنابراین در چنین شرایطی بود که رضاشاه از کار برکنار شد و آقای محمدعلی فروغی دوران گذار را به‌عهده گرفت. محمدرضاشاه پهلوی جایگزین پدر شد. استعفانامه رضاشاه را هم خود آقای فروغی نوشت. در نتیجه بعداً محمدرضا شاه جایگزین پدرش شد. او جوان بود؛ جوانی حدوداً ۲۰ ساله؛ جوانی که خودش را به اصطلاح دموکرات نشان می‌داد؛ چون تحصیل کرده اروپا بود و مردم هم به این باور رسیده بودند که به اصطلاح اندیشه‌های دموکراتیک دارد. شرایط اقتصادی با آغاز جنگ بدتر هم شد وقتی که نیروهای متفقین وارد کشور شدند در سوم شهریور سال ۱۳۲۰ که می‌دانید چند روز بعدش ششم شهریور، رضاشاه برکنار شد و چند روز بعدش هم کشور را ترک کرد و موقعیت اقتصادی کشور نه‌تنها بهبود پیدا نکرد، بدتر هم شد. با ورود متفقین به این کشور به این دلیل که آقای فروغی برای نجات کشور از این بحران اقتصادی آمد و اولین اقدامی که کرد ارزش ریال را در مقابل پوند استرلینگ بیش از ۱۰۰ درصد پایین آورد؛ یعنی ارزش یک استرلینگ از ۶۸ ریال به ۱۴۰ ریال افزایش پیدا کرد. ببینید این چه فاجعه ای در آذربایجان آفرید. بزرگترین فاجعه این بود که بزرگ‌مالکانی که انبارهای پر از گندم داشتند؛ می‌دانید که آذربایجان سبد غذایی ایران بود؛ وقتی که ارزش پول ملی پایین آمد صادرات سودآوری بیشتری داشت و این بزرگ مالکان شروع کردند به صادر کردن محصولات کشاورزی خودشان. یک قحطیِ به‌اصطلاح ساختاری در آذربایجان به وجود آمد دلیلش چه بود؟ دلیلش هم این بود که محصولات صادر می‌شد و مردم آذربایجان هم که جمعیت زیادی هم بود خود، دچار قحطی شد. حتی به نانوایی ها حمله می‌کردند برخی از نانوایی‌ها در تبریز مجبور شده بودند که به جای نان بین مردم سیب‌زمینی پخش‌بکنند و سیب‌زمینی بفروشنند؛ یعنی قحطی آنقدر تاثیرگذار شده بود. در آن دو، سه سال اول بعد از رفتن رضاشاه، موقعیت اقتصادی آذربایجان، بسیاربسیار تیره شده بود؛ بسیار بسیار بد شده بود. قحطی نان بود؛ بیماری‌های گوناگون بود و در این موقع می‌دانید که نیروهای خارجی هم در این کشور بودند. نیروهای شوروی در منطقه شمال ایران از خراسان تا آذربایجان بودند. نیروهای انگلیسی در جنوب بودند که بیشتر از سربازان هندی بودند و نیروهای امریکایی؛ ولی بیشترین بدبختی جامعه ایران ما می دانید که از دست سربازهای هندی و انگلیسی بود که این‌ها مردم را مورد تعرض قرار می‌دادند و چه‌کارها که نمی‌کردند. در کتاب‌های تاریخی خیلی به آنها اشاره شده‌است. پس در نتیجه موقعیت اقتصادی مردم آذربایجان بعد از سقوط رضاشاه نه‌تنها بهبود پیدا نکرد بلکه بدتر هم شد و در یک چنین شرایطی زمینه برای یک خیزش آماده شد. زمینه برای یک جنبش آماده بود و سال ۱۳۲۲ دولت مرکزی تصمیم گرفت که انتخابات دوره چهاردهم مجلس را برگزار کند. این انتخابات در ششم اسفند همان سال برگزار شد. در خرداد ۱۳۲۴ مجلس افتتاح شد. ببینید چه حادثه‌ای اتفاق افتاد؛ دو نفر از نمایندگان مجلس که یکی نفر اول بود و یکی نفر دوم، اعتبار نامه‌شان در مجلس بدون دلیل رد شد. یکی اعتبارنامه حاج رحیم خویی بود که نفر اول بود و دیگری سیدجعفر پیشه‌وری بود که ایشان نفر دوم بود. اعتبارنامه این دو شخصیت بدون دلیل، بدون هیچ‌گونه مدرکی اعتبارنامه این دو رد شد. حالا حاج رحیم خویی، یک تاجر و یک فعال اجتماعی بود در تبریز و در آذربایجان خیلی مطرح بود؛ ولی آقای پیشه‌وری روزنامه‌نگار بود. روزنامه‌نگاری که ده سال در زندان رضاشاه مانده بود و یک چیزی این انتخابات به آقای پیشه‌وری آموخته بود این را فراموش نکنید خیلی خیلی اهمیت دارد. آقای پیشه‌وری برای تبلیغات و فعالیت‌های انتخاباتی خودش، تمام آذربایجان‌شرقی را تا دورترین روستاها زیرپا نهاده‌بود. تازه در آنجا متوجه فقر مردم شده بود؛ متوجه شده بود که مردم آذربایجان در فقر به سر می‌برند. مردم آذربایجان از سوی بزرگ مالکان درواقع لِه شده‌اند. یعنی موقعیت خیلی بدی پیدا کرده‌اند زیر فشار ژاندارم‌ها، زیر فشار بزرگ‌مالکان، زیر فشار مالیات بگیرهایی که آن موقع بودند. ۸۰ درصد از مردم در آن موقع روستانشین بودند؛ در روستاها و زیر فشار شدید اقتصادی بودند و اینها را آقای پیشه‌وری از نزدیک مشاهده کرده بود. وقتی که اعتبار نامه‌اش رد شد دیگر کاری نداشت؛ رفت دوباره سرِ روزنامه آژیر خودش. مدتی مقاله می‌نوشت. بعداً روانه تبریز شد و آمد در تبریز زمینه فرقه دموکرات آذربایجان ریخته شد. ببینید در آن موقع سه نوع فعالیت می‌کردند در تبریز؛ البته نهادها و گروه‌ها و سازمان‌های دیگری بودند ولی این سه، تا مطرح بودند: انجمن آذربایجان بود و آن روزنامه مشهور آذربایجان که روزنامه به نام آقای شبستری بود و سردبیرش یک شخص دیگری بود؛ ولی خود روزنامه متعلق به آقای شبستری بود. آقای شمس هم سردبیر روزنامه بود. یکی هم جبهه آزادی بود. جالب است جبهه آزادی از طریق خود آقای پیشه‌وری و دوستان او کمی وابسته به حزب توده ایران بودند. به اصطلاح، ارگان کمیته ایالتی حزب توده ایران بود به رهبری صادق بادگان و می‌دانید که حزب توده ایران اولین کمیته ایالتی‌اش را در تهران و دومین کمیته ایالتی خودش را در تبریز تشکیل داد. حالا تبریز این ظرفیت سیاسی را داشت که پیشه‌وری بتواند به فعالیت‌های سیاسی خودش ادامه بدهد. در نتیجه وقتی آقای پیشه‌وری بعد از رد اعتبارنامه‌اش، به تبریز آمد، زمینه را برای تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان آماده دید. با دوستانش نشست مشورت کرد و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که آذربایجان نیازمند یک جنبش است؛ ولی باز هم تأکید می‌کنم که هدف از این جنبش واقعاً اجرای قانون اساسی دوران مشروطه بود که از سوی رضاشاه به اصطلاح به کناری نهاده شده بود. دیگر رضاشاه مجری قانون اساسی مشروطه نبود. البته بعداً به این ۱۲ ماده خواهم پرداخت اما باید بگویم که تمام فعالیت اینها، از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان و حتی آن جبهه آزادی و تشکل‌های دیگر، اجرای قانون اساسی مشروطه بود. چرا قانون اساسی مشروطه؟ به‌خاطر این‌که در قانون اساسی مشروطه اولاً مسأله ایالتی و ولایتی مطرح بود؛ وقتی که مسأله ایالتی و ولایتی مطرح بود طبعاً خودگردانی و خودمختاری منطقه‌ای مطرح می‌شد و آذربایجان این استعداد را داشت که سرنوشت سیاسی خودش را خودش به دست بگیرد. در نتیجه فعالیت اینها ابتدا در این چارچوب بود و تمام این ۱۲ ماده‌ای هم که می خواهم اشاره کنم که بر اساس آن، فرقه دموکرات آذربایجان تشکیل شد در این راستا بود. ببینید اولین ماده آن این است که به حفظ استقلال ایران اهمیت می‌دهد؛ در اولین ماده از این بیانیه ۱۲ شهریور نوشته شده است: توأم با حفظ استقلال و تمامیت ایران خواهان مختاریت آذربایجان هستیم. ماده ۲ و ۳ و۴ تا ۱۲ . ببینید ماده دو در رابطه با انجمن‌های ایالتی و ولایتی است، ماده سه خیلی خیلی اهمیت دارد می‌گوید در کنار زبان فارسی ما زبان دیگری داریم که زبان آذربایجانیست که البته آن موقع آذربایجانی می‌گفتند و حالا واقعش این است که زبان ترکیست. ماده سه درباره توسعه صنایع است. ماده چهارش توسعه تجارت، ساخت شهرها، رسیدگی به مسائل دهقانان که پیشه‌وری متوجه این فاجعه دهقانی در منطقه شده بود و این خیلی اهمیت دارد؛ بعدا مبارزه با فساد، مبارزه با بیکاری و بعد مسأله انتخابات. در رابطه با انتخابات آقای پیشه‌وری مسأله داشت؛ می‌گفت که تعداد نمایندگانی که در مجلس هستند با جمعیت آذربایجان همخوانی ندارد. ما بر اساس جمعیت آذربایجان حداقل نیازمند ۲۰ نماینده در مجلس هستیم. بعد از آن، مسأله مالیات بود؛ ببینید تمام تأکید آنها بر این بود که ۷۵ درصد از این مالیاتی که ما می پردازیم، باید در همین جغرافیا هزینه شود؛ این، در قانون اساسی مشروطه بود. ببینید قانون اساسی مشروطه در ماده بیست و نه‌اش، متمم قانون، ماده ۹۰ تا ۹۶ اینها را پیش بینی کرده بود؛ هم زبان را پیش‌بینی کرده‌بود، هم هزینه مالیات‌ها را پیش‌بینی کرده بود که ۷۵ درصد از مالیاتی که در ایالت جمع‌آوری می‌شود باید در همان ایالت هم هزینه شود؛ باید در همان ایالت برای توسعه اقتصادی و فعالیت‌های عمرانی هزینه شود. آخرین ماده، دوستی با همه ملل ساکن در ایران است. خیلی به این هم توجه باید کرد؛ ببینید این‌ها مخالف دوستی با هیچ ملتی، با هیچ قومی، با هیچ مردمی در ایران نبودند. در ماده ۱۲ اشاره می‌کند که هدف این بیانیه ایجاد و گسترش دوستی با همه ملت‌هایی است که ساکن در ایران هستند. بنابراین فرقه دموکرات آذربایجان برخلاف آنچه گفته می‌شود؛ علی‌رغم آنان‌که با کلمات بازی می‌کنند و برخی هم برای پیدا کردن نام و نشان فعالیت می‌کنند، ساخته و پرداخته استالین نبود. اینها افسانه‌ای بیش نیست. به‌خاطر این‌که مردم آذربایجان به این نتیجه رسیده‌بودند که سرنوشت سیاسی خودشان را خودشان به دست بگیرند؛ چون احساس کمبود نمی‌کردند و می‌گفتند ما این توانایی را داریم که خودمان، خودمان را اداره کنیم. ما در جنبش‌های اجتماعی، خودمان را نشان دادیم؛ ما مشروطه را درست کردیم؛ ما برای مشروطه جان دادیم؛ برای حفظ مشروطه فعالیت کردیم؛ ما خودمان می‌توانیم خودمان را اداره بکنیم.
این را خدمتتان می‌گویم که اغلب کنسول‌های کشورهای اروپایی، به‌ویژه انگلیس و امریکا هم در گزارش‌های خودشان به دولت‌هاشان می‌نویسند که ما هم به این باور رسیدیم که مردم آذربایجان توانایی اداره خودشان را حتی بهتر از تهران دارند. پس فرقه دموکرات آذربایجان محصول این دوره و ضرورت زمان بود که تشکیل شد و کارهایش را پیش برد.
ممنون از توضیحات تفصیلی‌تان. بسیاری از مطالبی که فرمودید اصلاً فَکت‌های تاریخی است و غیرقابل انکار؛ اما به یک نکته یا اشاره‌ای نفرمودید یا شاید اصلاً باور شما نیست؛ آن هم این است که آیا زمزمه این بود که مثلاً مردم آذربایجان بخواهند جدا بشوند از دولت-ملتی (Nation- State) که رضاشاه ساخته بود؟ آیا چنین چیزی واقعا در ذهن و زبان و عمل مردم آذربایجان و نخبگان آن زمان وجود داشت؟
ببینید پیشه‌وری که در ۱۲ سالگی می‌رود به قفقاز. می‌رود به باکو. تحصیلاتش در آنجا بوده‌است. با جنبش چپ آشنایی پیدا می‌کند. تعدادی از این افرادی که در داخ تشکیلات فرقه فعالیت می‌کردند، تحصیلکرده آن سوی مرزها بودند؛ تحصیلکرده روسیه بودند؛ حتی در آنجا زندگی کرده بودند. یک تعدادی از این‌ها حتی با زبان فارسی آشنایی نداشتند. شاید در ذهنشان این بود که ما هم می‌توانیم خودمان را اداره بکنیم؛ اما واقعیت این است که بیانیه ۱۲ شهریور نشان می‌دهد که اینها هیچ کدام خواهان جدایی و تجزیه آذربایجان از ایران نبودند؛ چراکه همان‌گونه که در ابتدا به آن اشاره کردم، در این بیانیه که ۱۲ شهریور نوشته شده است، اولین ماده همراه با این عبارت است: «توأم با حفظ استقلال و تمامیت ایران». همین مشخص می‌کند که فرقه دموکرات آذربایجان به چنین چیزی باور نداشت. فراموش نکنید که خود آقای پیشه‌وری و حتی افراد دیگر اینها روزنامه‌ای قبلا چاپ کرده بودند به اسم «آذربایجان جزو لاینفکّ ایران». آنان هیچ‌کدام به فکر تجزیه نبودند؛ اینها اتهاماتی است که بعدا به آنها زده شده‌است؛ اتهام های زشت دیگری هم به آنها زده شده است.
فرقه در مجموع، یک سال در قدرت بود؛ در واقع شش‌ماه در قدرت بودند و شش‌ماه بعدی همواره مورد اتهام های عجیب و غریب بودند؛ اتهام‌هایی که واقعاً تعجب‌برانگیز است. اتهام‌هایی به این افراد وطن‌دوست زده می‌شود که خجالت‌آور است. مثلاً روزنامه‌های تهران می‌نوشتند اینها یکسری متجاسرند؛ اینها یکسری خائنند؛ اینها یکسری اجنبی پرستند؛ اینها یکسری یاغیند؛ اینها یک گروه اشرارند! ببینید روزنامه های تهران کلمه‌هایی به کار می‌بردند که خیلی بد بود. این تعابیر در زبان فارسی خیلی حرف‌های زشتی هستند که نثار این شخصیت‌ها می‌شد. این شخصیت‌ها که حکومت ملی را تشکیل دادند، همگی افراد فرهیخته و باسواد بودند؛ انسان‌هایی بودند که هم با فرهنگ فارسی و هم ترکی و بخشی هم با روسی آشنایی داشتند. ولی متاسفانه روزنامه‌های تهران به اینها رجّاله می‌گفتند! چیزهای دیگری هم نوشته شده در همان روزنامه‌ها اسنادش هست؛ ببیینید برای تخریب این انسان‌ها به این‌ها می گفتند گروه پرتقال فروش؛ پرتقال فروش‌هایی که دولت تشکیل داده‌اند. اولا پرتقال فروش با یخچال فروش فرق نمی‌کند؛ چه فرقی دارد انسان پرتقال‌فروش باشد یا مثلا ماشین‌فروش یا هر چیز دیگری. فرض کن شما با گفتن پرتقال‌فروش به دکتر سلام الله جاوید می‌خواهی تحقیرش کنی؟ یا شخصیتی مثل پیشه‌وری که یک عمر قلم زده، ده سال در زندان رضاشاه بوده، در تمام عمرش یا معلم بوده یا روزنامه‌نگار بوده‌است. همین‌طور است بقیه کسانی‌که این دولت را تشکیل داده بودند؛ می‌خواهی مثلا با پرتقال‌فروش یا رجاله خواندن آنان به چه برسی؟ اینها بالاخره نشان می‌دهد که چه کینه و نفرتی تهران نسبت به این افراد داشته‌است که البته بعداً در لشکرکشی های تهران ما این‌را از نزدیک مشاهده می‌کنیم که چه خصومتی با اینها داشتند. نه، اینها هیچ‌کدامشان اصلا در فکر این نبودند که از ایران جدا بشوند. گفتم که اینها روزنامه‌هایی داشتند به نام آذربایجان جزو لاینفکّ ایران؛ اینها هیچ موقع در ذهنشان هم نمی‌گنجید که آذربایجان را از ایران جدا بکنند؛ اتفاقاً شاید گروهی در تهران بودند که ناخواسته به آن اندیشه کمک می‌کردند که اینها را مجبور به این کار بکنند. ببینید وقتی که حکومت ملی تشکیل شد، تهران همه بلاها را به سر اینها آورد ورود سیگار، قند و شکر را به آذربایجان ممنوع کرد. تمام بانک‌های آذربایجان را خالی کرد. وقتی که حکومت‌ملی تشکیل شد، اجناس در آذربایجان خیلی خیلی قیمتشان پایین‌تر از مناطق دیگر بود؛ تجار مناطق دیگر می‌آمدند از اینجا کالا می‌خریدند. می‌دانید که تجّار کالا را می‌برند بدهی شان را بعدا می‌پردازند؛ چکی که آنها قبول کرده بودند که بپردازند، تهران نمی‌گذاشت که این چک‌ها وصول شود و به اصطلاح برگشت می‌خورد. همه‌جور فشاری بر سرِ حکومت ملی وارد می‌کردند که خوب طبعاَ وقتی که این همه فشار وارد می‌شد به اینها، برخی از اینها هم به شعارهایی تندروانه متوسل می‌شدند یا حرکت‌های رادیکالی از ایشان سر می‌زد؛ ولی هدف نهایی فرقه دموکرات آذربایجان این نبود که از ابتدا تمام هدفشان اجرای قانون اساسی مشروطه بود. این هم طبیعی است که اگر دولت، اگر حکومت مرکزی، این اراده را داشت، باید این قانون را به اجرا درمی‌آورد. بنابراین نه، من فکر نمی‌کنم که اینها اصلاً به فکر تجزیه بودند؛ اصلا چنین فکری در ذهنشان نبود؛ ولی ماه‌های آخر، زیر فشار شدید اقتصادی بودند؛ زیر فشار شدید روانی و روحی بودند؛ ببینید آقای قوام سه نوبت با فرقه دموکرات آذربایجان مذاکره کرد؛ حدود دو هفته، سه هفته در تهران، این‌ها نشستند ابتدا مذاکره کردند؛ حتی قبل از خروج نیروهای شوروی از منطقه؛ ولی به توافق نرسیدند. ببینید وقتی اینها از هواپیما پیاده شدند بیایند به طرف محلی در باغ شاه در آنجا مذاکره کنند، در مسیر راه، کارگرهای آذربایجانی از مناطق مختلف تهران با دوچرخه خودشان را به مسیر این گروه رسانده بودند و به اینها داد و فریاد می‌کردند که مواظب باشید گول اینها را نخورید؛ اینها شما را فریب می‌دهند. اینها کارگرهای آذربایجانی مقیم تهران بودند. ببینید یکی از ویژگی‌های آذربایجان این بود که نیرو فرست بود؛ آذربایجان نیروی کار می‌فرستاد به مناطق دیگر ایران و اینها در تهران در مناطقی بودند فقیرنشین در حاشیه شهر و همین‌ها از آقای پیشه‌وری و گروه همراهش می‌خواستند که مواظب حیله‌گری‌های تهران باشند. بنابراین نه، اینها با صداقت آمده بودند. مرحله اول مذاکرات با شکست روبرو شد. در مرحله دوم هم همین‌طور و در مرحله سوم در نهایت با مظفر فیروز یک قرارداد ۱۵ ماده‌ای را تصویب کردند که در تبریز به اجرا بگذارند که متاسفانه از سوی تهران این به اجرا گذاشته نشد. اگر به اجرا گذاشته می‌شد نه آن جریان ۲۱ آذر ۲۵ اتفاق می‌افتاد نه این همه کشتار اتفاق می‌افتاد و نه این‌همه مجبور می‌شدند از ایران از منطقه آذربایجان به بخش شمالی آذربایجان بروند به طرف باکو و در آنجا پناهنده سیاسی بشوند و می دانید که این حادثه تازه به اینجا منتهی نشده است. ببینید فاجعه در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ به پایان نمی‌رسد؛ اینها جشن کتاب سوزان راه انداختند در ۲۶ آذر ۱۳۲۵ ؛ فاجعه نسل‌کشی از سوی یونسکو مورد بحث و پیگیری است. فرقی نمی‌کند نسل‌کشی انسانی داریم که انسان‌ها را قتل عام می‌کند؛ نسل کشی فرهنگی هم داریم. تهران در سال ۱۳۲۵ و ۶ ۱۳۲ در آذربایجان نسل‌کشی فرهنگی برپا کرده، کتاب‌هایی را که حکومت ملی چاپ کرده بود و مجانی در اختیار دانش‌آموزان قرار داده بود و این دانش‌آموزان از این کتاب‌ها استفاده می‌کردند، در ۲۶ آذر ۱۳۲۵ اینها جمع آوری کردند، در جلوی مدارس، مخصوصاً در میدان ساعت(ساعات قاباغی)تبریز، جمع کردند، استاندار آمد، مسؤولان فرهنگی آمدند و کتاب‌ها را آتش زدند. این یک نسل‌کشی فرهنگی است. این ظلمی است که در حق مردم آذربایجان در سال ۱۳۲۶ اتفاق افتاده و پرونده‌اش هنوز بسته نشده است و هنوز پرونده‌اش باز است. چه آن قتل عامی که انجام دادند، چه قتل عام فرهنگی که در سال ۱۳۲۵ در ۲۶ آذر اتفاق افتاده. هردو پرونده‌اش باز است و باید روزی مورد بررسی قرار بگیرد. نه، این اتهام هایی که زده می‌شود که نمی‌دانم آنها به پشتیبانی شوروی می‌خواستند آذربایجان را از ایران جدا کنند، صحت ندارد. آذربایجان از ایران جداشدنی نیست؛ نه آن موقع نه امروز و نه فردا. آذربایجان، خودِ ایران است. چه ضرورتی داشت که این کار را بکنند. ببینید، دولت و حکومت ملی آذربایجان یک دولت دوفاکتو بود؛ دولت دوفاکتویی بود که سرزمینش مشخص بود، نیروی نظامی داشت، نیروی انتظامی داشت، دولت داشت یک دولت دوفاکتو بود ولی وزارت امور خارجه نداشت؛ حکومت ملی هیچ اصراری نداشت که با دولت‌های دیگر ارتباط برقرار بکند؛ پس خود این نشان می‌دهد که اینها هدفی نداشتند که از ایران جدا بشوند؛ این یک افسانه‌سراییست. این داستان از سوی برخی مطرح می شود که از عظمت این جنبش بکاهند؛ این جنبش را کوچک بکنند. واقعیت این نیست؛ واقعیت آن است که تاریخ هم نشان می‌دهد و اسناد هم گواه است که در هیچ کجای این جنبش یک ساله حکومت ملی، با تمام آن فشارهایی که تهران وارد می‌کرد سخنی از جدایی و تجزیه در میان نبوده‌است.
در روایتی که شما از قضیه پیشه‌وری و فرقه دموکرات به دست دادید، جایگاه روسیه و شوروی آن زمان و همینطور جمهوری آذربایجان و شخص باقراُف پنهان است؛ به نظر شما آنها چقدر تاثیر داشتند؟
ببینید جمهوری سوسیالیستی آذربایجان از نظر زبان از نظر تبار از نظر فرهنگ، می‌شود گفت نزدیک‌ترین کشور به آذربایجان ایران بود. نکته جالب آنجاست که تمام کسانی‌که از منطقه جنوب به آن بخش رفته‌اند هیچ کدامشان در آنجا دچار مشکلات زبانی نبودند؛ از آن دست مشکلاتی که بعضی اوقات تمام پناهنده‌هایی که به کشورهای مختلف می‌روند دچارش می‌شوند و حداقل دو تا سه سال طول می‌کشد تا خودشان را پیدا کنند، زبان یاد بگیرند و… خیلی از آنها اصلاً نیازی به آن نداشتند. تا رفتند در آنجا آنهایی که ریشه‌های روستایی داشتند شروع کردند به کار کشاورزی. آنها که جوان‌تر بودند زود رفتند حرفه آموختند و یا بعدها به دانشگاه راه پیدا کردند. یک نزدیکی زبانی و فرهنگی و تباری هست بین این دو. دومین اصل که طبعاً آقای پیشه‌وری، دکتر سلام الله جاوید و… در آن منطقه تحصیل کرده بودند؛ خواه ناخواه یک نزدیکی بین اینها بود؛ ممکن است از نظر فکری هم نزدیک بودند، ولی به آن معنا نبود که اینها وابسته به آن گروهند یا وابسته به باقراُف. باقراُف بعد از این جریان، خودش تیرباران شد رفت؛ ولی فرقه همان‌طور باقی‌ماند و به زندگی خود ادامه داد؛ به فعالیت‌های فرهنگی خودش ادامه داد، روزنامه‌اش را درآورد، بعداً هم البته می‌دانید که با حزب توده ایران وحدت کرد که کاشکی این وحدت را هم انجام نمی‌داد؛ چون وحدت، تاحدودی سبب حذفش شد که نباید اصلا این وحدت پیش می‌آمد. حالا به‌هرحال من درباره این مسأله کتابی در دست نگارش دارم که این وحدت که چه دستاوردی برای فرقه دموکرات آذربایجان داشت که البته من فکر نمی‌کنم دستاوردی هم داشت؛ شاید هم یک فاجعه بود برای فرقه دموکرات آذربایجان. به‌هرروی یک نزدیکی بود ولی آن چه اینجا و آنجا یک چیزهایی هم گفته می‌شود که نمی‌دانم در آنجا باقراُف نسبت به پیشه‌وری بدبین بود؛ شاید اصلاً یکی از دلایل قتل پیشه‌وری به دست باقراُف همین بود. اینها همه افسانه است؛ باقراُف خیلی هم به پیشه‌وری علاقه‌مند بود؛ خیلی هم احترام همدیگر را داشتند؛ اصلاً دلیلی نداشت که اینها با هم دشمن باشند و یا باقراُف بخواهد پیشه‌وری را از سر راه بردارد. گویا صحبت بر سرِ این بود که این‌ها می‌خواستند به ایران برگردند؛ باقراُف اصرار داشت که برنگردد و این که چرا شما همان موقع، اعلام استقلال نکردید. البته اینها اصلا هدفشان استقلال نبود؛ هدفشان را از اول عرض کردم خدمتتان. هدف فرقه دموکرات آذربایجان اجرای قانون اساسی مشروطه بود که در آنجا خودمختاری تأیید شده بود. در متمم قانون اساسی مشروطه مواد ۹۰ تا ۹۶ این مسأله مطرح شده است و ماده اصل ۲۹ هم به این مسأله اشاره شده‌است که اینها سرنوشت سیاسی خودشان را می‌توانند به‌دست بگیرند.
اجازه بدهید یک گریز کوچک بزنم؛ امروزه بعد از هفتادوپنج سال، آقای رضایی، معاون آقای رئیسی هم به این اشاره می‌کند و می گوید که ما باید به اصطلاح، یک نوع فدرالیسم اقتصادی ایجاد بکنیم. می‌بینید بعد از نزدیک هشت دهه این داستان که آن موقع مطرح بود، بازهم مطرح است، که اتفاقاً اگر به اجرا درمی‌آمد و این حکومت ملی هم به عنوان انجمن ایالتی و ولایتی در آذربایجان کار خودش را پیش می‌برد طبیعتاً موقعیت اقتصادی آذربایجان خیلی بهبود پیدا می‌کرد؛ خیلی وضع بهتر می‌شد؛ در کل می توانست دموکراسی در ایران گسترش بیشتری پیدا کند؛ خیلی در ایران تاثیرگذار بود؛ چون بالاخره فراموش نکنید که اصل دموکراسی مشارکت مردم و تضمین دموکراسی نظارت بر عملکرد آن است؛ نظارت بر عملکرد دولت است. اگر انجمن ایالتی‌ها و ولایتی‌ها شروع به کار می‌کردند، نظارت بر عملکرد تهران هم می‌کردند. در نتیجه تهران هم راه استبداد را پیش نمی گرفت و مجبور می‌شد که بالاخره به نوعی با این ایالت ها همسو شود و اینها خیلی موثر می‌شد در رشد دموکراسی، توسعه سیاسی و در عین حال توسعه اقتصادی. پس خیلی خیلی بهتر از این می‌شد. بنابراین طبعاً باقراُف هم رهبر جمهوری آذربایجان بود؛ دارای قدرتی بود؛ خیلی نزدیکی با استالین داشت؛ ولی این‌که تمام این فرقه دموکرات آذربایجان ساخته و پرداخته استالین و به دست باقراُف باشد، یک افسانه است. یک افسانه‌ای است که برخی برای کسب نام و نشان و مطرح کردن خودشان سندسازی می‌کنند، اسناد درست می‌کنند؛ واقعیت این‌طوری نیست. شما به عملکرد فرقه دموکرات آذربایجان نگاه کنید، ببینید حکومت ملی ۲۰ ماده دارد در کنگره ملی؛ وقتی حکومت ملی به رهبری آقای پیشه‌وری تشکیل شد و انتخابات شکل گرفت و حکومت ملی تشکیل شد ۲۰ ماده همه این مواد در رابطه با فعالیت‌های فرهنگی است، فعالیت‌های عمرانی است، توسعه صنایع است؛ در هیچ کدام از این مواد، صحبت از جدایی و تجزیه و دشمنی نیست؛ هدف همه‌اش رشد اقتصادی و رشد فرهنگی بود. آری، روی زبان خیلی تأکید و پافشاری می‌کردند؛ می‌گفتند ما یک زبانی داریم، این زبان زبان ترکی است و میلیون‌ها مردم این کشور هم به این زبان تکلم می کنند و کاش هم که ما چند زبانه بودیم. خیلی از آن دولت-ملت‌ها (Nation- State)که شما اشاره کردید، چندزبانه هستند. اتفاقاً آن دولت- ملت با بودن چند زبان تقویت پیدا می‌کند و ضعیف‌تر نمی‌شود؛ آن اندیشه که یک زبان، یک تاریخ، یک جغرافیا، یک فرهنگ و… ایده درستی نیست؛ چون خیلی از کشورهای جهان هستند که کوچکند(مثلا سوئیس) اما دولت-ملت در آنجا خیلی قوی‌تر از جاهای دیگر است. در بلژیک هم همین‌طور، در کانادا هم همین‌طور؛ خیلی از مناطق جهان، چند زبانه هستند ولی آن پروژه دولت-ملت‌شان خیلی قوی‌تر از جاهای دیگر است؛ خیلی قوی‌تر از آنجایی است که به اصرار خواستنند به اصطلاح ملت‌سازی بکنند. ملت‌سازی نه به دستور و فرمان و نه به زور اجرایی نمی‌شود. ملت‌سازی یک پروسه‌ای است که با مشارکت مردم هیچ فرقی نمی‌کند با هر زبانی هم می‌تواند ملت دولت را بسازند به خاطر اینکه Nation State بیشتر از آن‌که یک مقوله سیاسی باشد، مقوله‌ای است اقتصادی. انسان‌ها از طریق اقتصاد به هم بیشتر پیوند می‌خورند؛ منافع تجاری و سودآوری انسان‌ها را بیشتر و بیشتر به هم نزدیک می کند. در کشورهای اروپایی ده‌ها کشور، سال‌های طولانی با هم جنگیدند؛ انگلستان با فرانسه، فرانسه با آلمان و … ولی بعدها منافع اقتصادی این کشورها را به هم نزدیک و دوست همدیگر کرد و اتحادیه اروپا را تشکیل دادند. درباره ما هم، همین‌گونه است؛ منافع اقتصادی کشور ما، بیش از زبان، ما را به هم پیوند می زند و ما را به هم نزدیک می‌کند. بنابراین بیش از این‌که یک زبان، یک تاریخ، یک فرهنگ، بتواند Nation State بسازد، منافع اقتصادی راحت‌تر این پروسه را به پایان برساند.
به عنوان آخرین سوال، این (به تعبیر شما) جنبشی که در آذربایجان در سال ۲۴ اتفاق افتاد، بالاخره یک واقعه قابل تأملی بوده‌است. به نظر شما این واقعه تاریخی برای امروز ایران چه درس‌هایی عبرت‌انگیز می‌تواند داشته‌باشد؟ شما نیز از این رهگذر چه توصیه‌هایی دارید به نسلی که الان در آذربایجان زندگی می‌کنند و عُلقه‌های هویتی دارند نسبت به زبان ترکی، نسبت به فرهنگ آذربایجانی؟
ببینیند، تاریخ البته معلم نیست؛ ولی بالاخره آموزه‌هایی دارد که ما باید آن‌ها را بپذیریم، یاد بگیریم و از آن نتیجه بگیریم تا بتوانیم از آنها استفاده بکنیم. ما علقه‌های احساسی را باید کنار بگذاریم، گروه‌های احساسی در همه جامعه هستند؛ اینها گروه‌هایی هستند که نمی‌دانند چه می‌خواهند؛ دنبال چه هستند؛ ولی واقعیت این است که مردمی که در آن منطقه زندگی می‌کنند، خواسته‌هایی دارند؛ خواسته‌های هویتی دارند؛ فرض‌کنیم یکی از خواسته‌های هویتیشان، زبان است؛ اتفاقا جالب این است که اصل ۱۵ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران که ضامن این امر است ۴۲ سال است به اجرا درنمی‌آید. نمی‌دانم چرا به اجرا در نمی‌آورند؛ الان تکنولوژی آن‌چنان پیشرفته است که قابل اجراست. چرا این اصل ۱۵ را به اجرا در نمی آورند که خواسته مهم مردم آذربایجان است؟ درحالی‌که گسترش زبان ترکی آذربایجانی در منطقه می‌تواند به توسعه زبان فارسی هم کمک بکند. اولین خواسته مردم در آذربایجان این است که به زبان مادری خودشان درس بخوانند. ببینید تمام روانشناس‌ها الان اتفاق نظر دارند که انسان‌هایی که به چند زبان تسلط دارند اندیشه بهتری می‌توانند ارائه بدهند و می‌توانند مفاهیم بیشتری بسازند؛ می‌توانند آنچه را در مغزشان می‌گذرد، به‌راحتی بیان کنند. در نتیجه اولین خواسته مردم آذربایجان این است که به زبان مادری خودشان تکلم بکنند، به زبان مادری خودشان تحصیل بکنند و این به آن معنا نیست که زبان فارسی را دور بیاندازند؛ زبان فارسی هم یک زبان است که بین همه مردم ایران جاری است و ما از طریق آن می‌توانیم با دیگر مناطق ایران هم ارتباط برقرار بکنیم. نکته دوم، موقعیت اقتصادی این منطقه است؛ ببینید آذربایجان بازهم بر اساس گفته‌های وزارت کار ایران، آذربایجان شرقی در سال استان ۲۵۰ هزار نیروی کار به مناطق دیگر می‌فرستد؛ این، تخلیه است؛ این تخلیه فکری آذربایجان است؛ این هم صدمه می‌زند به آذربایجان. تمام جمعیت، متمرکز شده در استان‌های مرکزی و در تهران. زمانی تبریز یک قطب صنعتی بود؛ الان نمی‌توان گفت که تبریز یک قطب صنعتی است. بنابراین بار دیگر باید این منطقه از نظر صنعتی رشد پیدا بکند. آذربایجان این ظرفیت را دارد؛ هم ظرفیت زیرزمینی دارد، هم ظرفیت انسانی دارد. امروزه نیروی انسانی در اقتصاد اهمیت بسیار بیشتر از گذشته دارد. آذربایجان، نیروی انسانی دارد؛ نیروی انسانی خبره دارد؛ نیروی تحصیلکرده دارد؛ مواد زیرزمینی فراوان دارد. در منطقه مغان الان نفت است؛ صحبت از نفت و گاز منطقه مغان هست؛ همه این ظرفیت‌ها هست، اگر اینها به کار رود، طبعاً می‌تواند به توسعه اقتصادی کشور کمک کند؛ می‌تواند به توسعه همه کشور کمک بکند؛ نه‌تنها منطقه آذربایجان. در نتیجه این به اصطلاح تنگ‌نظری‌ها را باید دور انداخت؛ باید به خواسته مردم توجه کرد. همه ایران را نمی‌توان از تهران اداره کرد. بدون شک، تهران پایتخت ایران است؛ دارای اهمیت است؛ ولی بگذارید این مناطق سرنوشت سیاسی خودشان را خودشان به دست بگیرند. این به معنای تجزیه نیست. اگر پارلمانی در همان ایالت و در تبریز تشکیل شود و جوابگوی مردمی باشد که در آنجا زندگی می‌کنند، آن نمایندگان مجلس مکلفند بیشتر به درد مردم برسند و بیشتر به خواسته‌های مردم اهمیت بدهند. طرف، نماینده آذربایجان می‌شود، می‌رود تهران و چهارسال یادش می رود اصلاً که در حوزه انتخابی‌اش چه می گذرد؛ ولی وقتی که در تبریز و در منطقه و حوزه انتخابی خودش بنشیند تا آنجا حداکثر ۵۰ کیلومتر فاصله داشته باشد مجبور است به درد مردم برسد و خواسته‌های مردم را اجرا بکند؛ بنابراین این سرنوشت سیاسی را وقتی به دست بگیرد این مناطق می‌تواند به رشد اقتصادی هم کمک کند. رشد اقتصادی آن منطقه هم رشد اقتصادی همه کشور است؛ رشد اقتصادی سیستان و بلوچستان، یعنی رشد اقتصادی آذربایجان. بالاخره فراموش نکنید که این تبادل مالی می‌تواند به گسترش و رشد اقتصادی کمک کند. می‌تواند در تولید ناخالص ملی سهمشان را ببرند بالا. وقتی که سیستان و بلوچستان ببرد بالا، خوزستان ببرد بالا، خود آذربایجان تولید ناخالص داخلی خودش را ببرد بالا، طبیعتا به رشد اقتصادی ایران کمک می‌کند و این می‌تواند راهکاری برای آینده باشد؛ حتی دوستی، رفاقت، نزدیکی را بین مردم بیشتر می‌کند. شما از این وحشت نداشته باشید که این اصل ۱۵ به اجرا در بیاید. من تعجب می‌کنم که تا حالا چرا به اجرا در نیامده است؛ تمام امکانات اجرای این اصل که در کشور وجود دارد.




«فرقه» و اندرزهای تاریخ

«فرقه» و اندرزهای تاریخ

در گفتگوی اختصاصی «خاطرات سیاسی» باعباس جوادی

۷۶سال پس از غایله آذربایجان و دهه‌ها بعد از تحلیل این رویداد عبرت‌انگیز در ذیل مناسبات قدرت در دوره جنگ سرد و رقابت های شوروی سابق و ایالات متحده امریکا، اگر بخواهید زمینه‌های غیر سیاسی و هویتی تشکیل فرقه را بکاوید، چه جایگاهی برای مساله «زبان» و فرهنگ آذربایجان قایل خواهید شد؟
موضوع فرقه را نمی توان جدا از اوضاع منطقه و جهان در سال های ۱۳۲۰-۲۵، شرایط جنگ جهانی دوم و اشغال آذربایجان از طرف نیروهای ارتش سرخ شوروی به‌درستی درک کرد. اینها را دیگر همه می‌دانند و در گفتگوی قبلی در شماره یازدهم فصلنامه خاطرات سیاسی یادآوری کرده‌ایم. اگر ارتش سرخ آذربایجان را اشغال نکرده بود، فرقه و آن حکومت یکساله به اصطلاح «ملی» هم نمی‌بود. اما شرایط داخلی ایران را هم باید در نظر گرفت؛ اگر ایران دولتی مقتدر و جامعه ایران، توسعه‌یافته می‌بود، این حادثه پیش نمی‌آمد. اما ایران به‌خصوص در اثر جنگ، فقیر و ناتوان شده‌بود. قبلا، یعنی در دوره قاجار هم فقیر و ناتوان و غرق فساد و ناکارآمدی بود. با دوره رضاشاه، اوضاع تا حدّی جمع وجور شد؛ اما بی‌پولی و فساد، اگرچه به اندازه دوره قاجار نبود، اما آن قدر بود که مردم نسبت به آنچه در کشورشان می‌گذرد، تا اندازه زیادی بی تفاوت شوند.
در آن مصاحبه قبلی هم گفته بودیم که تمام برنامه ریزی، تأمین مالی و سازماندهی و حتی انتخاب نام «فرقه دموکرات»، تاریخ تأسیس و اهداف آن دقیقا کار رهبری شوروی و شخص استالین و دبیر حزب کمونیست آذربایجان شوروی باقروف بود. بعد از افشا شدن مدارک سری حزب کمونیست شوروی، دیگر آن تبلیغات کمونیستی که مردم به اصطلاح انقلاب کردند، نقش برآب شد. هدف در صورت امکان جدا کردن آذربایجان از ایران و وصل نمودن آن به اتحاد شوروی و شاید همین آذربایجان شوروی بود. محور اصلی تبلیغات فرقه (باز به دستور حزب کمونیست و خود استالین، که این هم مستند است) «موضوع زبان مادری» بود. گویا باید زبان همه اقوام ایرانی منطقه از ترک و کرد و ارمنی و آسوری و گیلکی رسمی شود و رسمیت و اعتبار زبان مملکت یعنی فارسی از میان برداشته شود. اصل تبلیغات بر این بود که می‌خواهند زبان ما را «بُریده» و زبان دیگری یعنی فارسی را به زور به ما تحمیل کرده و نگذارند مردم دو سوی ارس که یک زبان دارند، متحد شوند و زبان خودشان را به کار ببرند.
سوءاستفاده سیاسی و ابزاری از موضوع حقوق زبان مادری مردم از طرف دولت‌های متخاصم خارجی تا حدّی در دوره جنگ جهانی اول که آذربایجان چند بار از طرف روسیه تزاری و سپس ارتش در حال شکست عثمانی اشغال شد، انجام یافته بود. جالب است که این موضوع چهار صد سال قبل از آن در دوره تشنج میان دولت های صفوی و عثمانی اصلا مطرح نبود. اما در جنگ اول نه از سوی روسیه بلکه تا حدّی از طرف ترک‌های عثمانی مورد استفاده ابزاری قرار گرفت. اما در جنگ دوم این کار از طرف شوروی و با جریان فرقه به صورت جدایی عملی آذربایجان از ایران (که آن هم فقط در سایه ارتش اشغالگر شوروی ممکن بود) به اوج خود رسید.
اگر همراهی مردم تبریز و آذربایجان را با فرقه، محصول دلشکستگی جمعی ایشان بدانیم آیا این دلخوری هنوز هم ادامه دارد و هنوز هم می‌توان از این حربه برای ایجاد شکاف بین دولت و ملت استفاده کرد؟
من فکر نمی کنم مردم آذربایجان در آن دوره برای این موضوع که از طرف فرقه تبلیغات می‌شد، اهمیت چندانی قائل بوده‌باشند، اما بدون شک مردم با وجود همه جوانب دیگری که در رژیم جدید نمی پسندیدند، خوششان می‌آمد که می‌توانند در ادارات و مدارس به ترکی صحبت کنند یا بخوانند و بنویسند. البته این یک‌سال حکومت با هزار مشکل و کمبود همراه بود. کتاب درسی و معلم و ماشین چاپ و ویراستار کتاب و روزنامه به ترکی نبود و روس ها با کمال میل همه اینها را از باکو به تبریز می‌فرستادند. ضمنا ترکی آنها به شدت آمیخته با روسی و طرز صحبتی بود که برای مردم ما ناآشنا بود و از طرف دیگر همه این فعالیت‌های به اصطلاح «فرهنگی» مستقیم و به طور علنی به اهداف حزب کمونیست و دوام اشغال شوروی خدمت می‌کرد. امروزه، هم وضع ایران و هم کشورهای منطقه تغییر یافته، اما نیت سوء استفاده از موضوع حقوق زبان مادری از بین نرفته‌است. یک علت آن به نظر من در این است که در نظر مردم، چه مردم خود ایران و چه مردم جمهوری آذربایجان و ترکیه یا دیگر کشورهای منطقه، برخلاف پنجاه سال پیش، ایران کشور فقیر، ناتوان، از نظر منطقه‌ای و بین‌المللی فاقد دوستان و متحدان توانمند و دموکراتیک شده است. نه فقط ارزش ایران، بلکه اعتبار ایران و ایرانی در دنیا به درجه‌ای نازل شده که در تاریخ ما نظیری ندارد. با این‌همه، به نظر من هنوز هم موضوع حقوق زبان مادری برای مردم آذربایجان اولویت چندانی در مقایسه با وضع مالی، اشتغال، تجارت، تحصیل، بهداشت، رفع یا دستکم تقلیل فساد مالی و اداری و دیگر تبعیض‌های اجتماعی ندارد. اما متاسفانه در چنین وضع اسفباری که ایران گرفتار آن شده، سوء استفاده ابزاری از هر چیز برای دشمنان و بدخواهان ایران آسان تر از گذشته شده‌است. اگر ایران کشوری قدرتمند، مرفه، دموکراتیک با مناسبات دوستانه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با همه کشورهای همسایه و دنیا می بود، موضوع زبان مادری اهمیتی که امروزه به نظر می‌رسد که پیدا کرده‌است نمی‌یافت. بر عکس، اگر ایران قدرتمند، ثروتمند و دموکراتیک می بود همه در آن صورت می‌خواستند روابط خوبی با ما داشته باشند و این یا آن موضوع را بهانه حمله و تضعیف ایران قرار نمی دادند.
‌ مقصر اصلی در این زمینه کیست؟ دولت ها یا ملت‌ها؟
این البته جنبه سیاسی مسأله است. اما از نظر حقوق فرهنگی خود مردم آذربایجان و دیگر مردمان غیر فارسی‌زبان هم چیزی طبیعی هست که هر دانش آموز باید حق داشته باشد خواندن و نوشتن زبان مادری یا پدری یا هر زبان دیگری را که می‌خواهد، در چهارچوب امکانات، یاد بگیرد. این را باید تاکید کرد: در چهار چوب امکانات دولت و ادارات آموزش و پرورش یعنی وجود معلم، کتاب و بودجه لازم و به شرط تمایل والدین دانش آموزان. نبودن این حق یا طول دادن اجرای آن به بهانه‌های مختلف و از جمله موضوع سوء استفاده‌های سیاسی گروه‌های تجزیه‌طلب، اگرچه برای من قابل فهم است، اما به‌خصوص در این دنیای قرن بیست و یکم قابل قبول نیست. آن سیاست ردّ آموزش زبان های اقوام را رضا شاه در ایران و به طور همزمان آتاترک در ترکیه به عنوان بخشی از پروژه ساختن ملتی واحد و منسجم با ارتش، نیروی انتظامی، دادگستری، آموزش و پرورش، مالیات و زبان وحتی پوششی واحد و مشترک، شروع کردند و هر دوی آنها هم تا حدی در این راه موفق شدند، اگرچه کار آنها نیمه تمام ماند. اما جریان‌های تجزیه‌طلب کُرد در ترکیه نشان می‌دهد که این اقدامات به‌تنهایی و بدون اجرای اصلاحات داخلی به‌ویژه از نظر دموکراتیک شدن دولت و جامعه نتیجه چندانی نخواهد داشت. در جریان فرقه دموکرات هم در آذربایجان تمامی کسانی که کم یا زیاد با فرقه هم آوا شدند، تجزیه طلب یا دشمن و بدخواه ایران نبودند. اولا هرکسی زبان مادری خود را دوست دارد. البته ما زبان رسمی و کتبی کشورمان، یعنی فارسی، را هم دوست داریم و به آن افتخار می‌کنیم. اما طبیعی است که مردم حتی اگر در دلشان مخالف فرقه بودند، احتمالا برای بسیاری‌شان احساس خیلی دلنشینی هم بود که قرار است خواندن و نوشتن زبان روزمره و مادری خود را یاد بگیرند. دیگر تحقیر لهجه فارسی و غیره هم که محلی از اِعراب نداشت. حکومت هم اگر اینها را تامین کند، چه عیبی دارد؟ ثانیا بخاطر فقر و عقب‌ماندگی اقتصادی و اجتماعی کل مملکت، مردم دچار بی‌خبری از محیط خود و بی‌تفاوتی بودند. دیدیم که وقتی هم که فرقه به کمک روس‌ها آمد و قدرت را در کل استان گرفت، نه چندان هلهله‌ای به راه افتاد و نه وقتی بعد از توافق ایران و شوروی رهبران فرقه از ایران گریختند، کسی پشت سر آنان ننالید. از طرف دیگر احتمالا بسیاری آدم‌ها هم از دانشگاه و رادیو و بیمارستانی که شوروی ها به عنوان «کمک بلا عوض» ! در تبریز ساختند راضی بودند، بدون این‌که بدانند که این به اصطلاح اصلاحات، قرار است برای خود آنها و همه مردم به چه قیمتی تمام شود. طبعاَ بزودی آن امیدها هم با گذشت چند ماه تبدیل به ناامیدی و سرخوردگی گردید.
‌بازخوانی غایله آذربایجان و فرقه دموکرات آذربایجان چه نکات عبرت آموزی برای امروز ایران و ایرانیان دارد؟
باز برگشتیم به جنبه اجتماعی و سیاسی مسأله. اما من جنبه حقوق بشری موضوع را هم عرض کردم. چرا نباید یک ترک زبان در ایران یا یک کُرد زبان در ترکیه حق آموزش خواندن و نوشتن زبان مادری خود را نداشته باشد؟ در دنیا چیزی تا این اندازه طبیعی و بدیهی وجود ندارد. این دیگر کار دولت و مسؤولیت شخصی افراد است که نگذارند دولت یا گروه‌های مخاصم، سوءاستفاده کنند و موضوع حق آموزش زبان مادری را به‌صورت ابزاری برای اهداف و اغراض سیاسی خود در آوَرَند.
به نظر شخصی من شاید ممکن باشد مانند بسیاری از کشورهای پیشرفته دنیا، مانند آلمان و فرانسه عمل کرد. در بسیاری کشورهای بزرگ و قدیمی دنیا که سنّت دولت داری قوی و کهنی دارند، در کنار زبان رسمی و مشترک کشور، زبان مادری هم ممکن است. طبق این مدل، مثلا در ایران، فارسی باید همچنان (و مصرانه) زبان رسمی، کتبی، و مشترک همه اجزا و اقوام ملت واحد ایران باقی بماند؛ هر دانش آموز مجاز باشد که در صورت وجود همه امکانات فنی و مالی و تمایل والدین، با سه، چهار ساعت درس در هفته خواندن و نوشتن به زبان مادری یا پدری خود را بیاموزد. طبیعی است که این اقدام باید با دقت و آمادگی درستی انجام گیرد تا ما مجبور نشویم کتاب و معلم از ترکیه یا جمهوری آذربایجان وارد کنیم یا به آنها آن نوع ترکی ها را یاد بدهیم که برای اکثر مردم آذربایجان ایران نا آشنا و نا مانوس است.
من بیش از پنجاه سال است که در خارج زندگی می‌کنم و شاید جوانب مثبت و منفی این طرح و نیّت و احساسات مردم ترک‌زبان در آذربایجان را نمی‌توانم با دقت لازم تحلیل کنم؛ اما روابط زیادی با ایرانیان داخل کشور دارم. من می‌شنوم که امروزه آذربایجانی های ایران که اکثریت بزرگ آنان از ته دل ایران‌دوست و آزادی‌خواه هستند. از پنجاه سال پیش از ناتوانی در خواندن و نوشتن و کاربرد زبان مادری خود یعنی ترکی آذری ایران احساس رنج و دلشکستگی می‌کنند. از صحبت در ملاء عام به فارسی و با لهجه ترکی احساس شرم می‌کنند. اقشار و تعداد آذربایجانی‌هایی که در دل خود آرزوی آموزش زبان ترکی دارند، بیشتر از سی، چهل سال پیش است. بسیاری امروز می‌خواهند اقلا ترکی ترکیه یا باکو را بیاموزند و اگر هم نمی‌توانند به اروپا و آمریکا مهاجرت کنند، دست کم به سرمایه‌گذاری و زندگی در ترکیه بی‌تمایل نیستند. بی‌شک این پدیده و تغییر در احساسات مردم (اگر راست باشد) متاسفانه با روند به‌شدت نزولی اقتصاد و افزایش فساد و بی عدالتی اجتماعی در ایران رابطه دارد. طبعا موضوع زبان مادری دلیل اصلی چنین احساسات نیست، اما به زخم مردم یک مشت نمک هم می‌پاشد و بهانه به دست دشمنان می‌دهد. از سوی دیگر می‌بینم که دولت‌های ایران هم مانند دولت‌های ترکیه ظاهرا هنوز صمیمانه به این تصمیم نرسیده‌اند که باید در زمینه آموزش زبان مادری در مدارس و دانشگاه‌های کشورچنین برنامه‌ای یا برنامه معتدل مشابهی در دستور کار قرارگیرد. کسی هم علنی فاش نمی‌کند که از نظر دولت جوانب مثبت و منفی آن را در چه می‌بینند و چرا چنین برنامه‌ای را که در نهایت به نفع آرامش و صلح و همزیستی مردم است، هر بار که بحث آن پیش می‌آید به بعد موکول می‌نمایند و به مشکلات راه اشاره می‌کنند. به نظرم مسؤولان امور، تاکنون بیش از حد دودلی کرده‌اند و هنوز نمی‌دانند چه باید بکنند، زیرا از عواقب آن در هراس هستند. شاید اگرمن هم جزو مسؤولان چنین اصلاحاتی می‌بودم، در رابطه با احتمال سوءاستفاده بدخواهان ایران و ایرانیت دچار تردید می‌شدم. اما آیا اگر این کار انجام نگیرد، اوضاع این کشور از این بهتر خواهد شد؟ به نظرم نه. اگر دانش آموزان چند ساعت درس زبان مادری بخوانند و حتی عناصر و گروه‌های بدخواه و مخرب از آن سوءاستفاده سیاسی کنند، آیا دولت آن قدر ضعیف است که با این چند ساعت درس، متزلزل‌تر از این شود یا فاجعه‌ای به بار آید؟ به‌نظرم نه. در نهایت این دولت است که مسؤولیت دفاع از کشور و تأمین خواست‌های اساسی و بر حق این ملت را برعهده دارد. بی‌شک بقای ما به عنوان ملت، ملتی که با وجود فرازها و فرودهای فراوان بیش از ۲۷۰۰ سال دوام آورده به نخی مانند آموزش چند ساعت درس زبان مادری وابسته نیست. زبان مادری یکی از ده‌ها عاملی است که می‌تواند وحدت ملی ما را تحکیم بخشد یا تضعیف کند، به‌خصوص اگر طوری که در نمونه فرقه دموکرات دیدیم، عوامل خارجی بخواهند از این نقطه ضعف استفاده کنند که عجیب خواهد بود اگر این کار را نکنند.
‌ چه توصیه ای برای حاکمیت در ایران برای جلوگیری از تکرار واقعه فرقه دموکرات آذربایجان دارید؟
همچنان‌که گفتم، ما اگر کشور و ملتی قدرتمند، ثروتمند و آزاد می‌بودیم، اصلا نیازی به این بحث ها نمی‌داشتیم. در آن صورت حتی دیگران می‌خواستند از ما یاد بگیرند و با ما رابطه خوب داشته باشند، تا همه ما با دیگر ملت‌ها و کشورهای همسایه و دنیا در صلح و صفا زندگی کنیم و زندگی و رفاه همه پیشرفت کند. اما درس شخصی من از مطالعه تاریخ در عین حال این هم هست که داشتن چند هزار سال پیشینه و تاریخ تمدن، هیچ هم قرار نیست کشورهایی را که در عقب ماندگی از قافله تمدن پافشاری می‌کنند، از زوال و تکه پاره شدن، فقر، گرسنگی و مهاجرت به سرزمین های دیگر باز دارد. تجربه بابل در عراق همسایه یا کمی دورتر مصر را ببینید. نمی‌خواهم بدبینی را اشاعه دهم. ما چندین و چند بار از این قبیل بحران ها سرفراز بیرون آمده ایم. امیدوارم این بار هم چنین خواهد شد، به شرطی که خودمان دست به کار شویم و عیب را نه همیشه در دیگران، بلکه در درجه اول در خودمان جستجو کنیم.




فراز و فرود «فرقه»

فراز و فرود «فرقه»

در گفتگوی حسن اکبری بیرق با
تورج اتابکی

مستحضرید که ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان، بیشتر با نام پیشه‌وری گره خورده‌است؛ اما بازیگران مهم دیگری هم در این قضیه وجود داشتند که شاید کمتر بدانها پرداخته شده باشد، از دید حضرت‌عالی کنشگران اصلی واقعه فرقه دموکرات آذربایجان چه کسانی بودند و هرکدام از چه منظری و چه سهمی در این مسأله داشتند؟
برای بحث درباره مورد فرقه دموکرات آذربایجان، حکومت یک‌ساله آن فرقه و نقش پیشه‌وری یا نقش کسان دیگر در فرقه و حکومت یک‌ساله، باید انگشت اشاره را به سوی کارگزاران اتحادجماهیر شوروی گرفت و نمایندگانش در ایران که در مورد مسأله آذربایجان و فرقه صاحب‌نظر، دخیل و صاحب‌رأی بودند. البته نمی‌شود به فرقه دموکرات آذربایجان و حکومت یک‌ساله آن پرداخت و نقش پیشه‌وری را برجسته ندید. به داوری من، دیگر رهبران فرقه، چه شبستری، غلام‌یحیی دانشیان و از این دست افراد، چهره‌ها، یا شخصیت‌هایی درجه دو و درجه سه بودند و اگر بخواهیم به انجام و فرجام این حکومت یک‌ساله بپردازیم باید به حقیقت بیشتر به شخص پیشه‌وری توجه کنیم. من نگاهم به کارنامه فرقه و شخص پیشه‌وری به ویژه و نقش اتحاد جماهیر شوروی، با این رویکرد و پرسش است که پیشه‌وری برای رفتار سیاسی خود که به‌مدت یک سال در قبال دولت ایران و از طرف دیگر در قبال دولت اتحاد جماهیر شوروی ایفا کرد، چه طرحی داشت. وی پیش از آن‌که به تبریز برود و فرقه دموکرات را شکل دهد و به طرف حکومت خودمختار برود، آیا می‌دانست که گام در چه راهی گذاشته و آیا نگاهی به پشت سرش، به گذشته‌اش، به تجربه‌های پیشین خود داشت؟ آیا از این تجربه‌ها درسی گرفته بود؟ برای پاسخ دادن به این پرسش که بیشتر ما را به حوزه اندیشه سیاسی تحلیلی می‌برد، تا به یک خوانش تقویمی از زمانه و کارنامه فرقه دموکرات آذربایجان، باید نگاهی به تحولاتی بیاندازیم که از تقریباً سی، چهل سال پیش از شکل‌گیری فرقه دموکرات آذربایجان در ایران داشتیم؛ به ویژه آن نگاهی که معطوف به ایالت شمالی ایران بود.
می‌دانیم که تاریخ معاصرمان و تحولات یکصد ساله گذشته را نمی‌توانیم بررسی کنیم، مگر این‌که نقطه آغاز بررسی‌مان مشروطیت باشد. در حقیقت مشروطیت به‌نوعی سایه خودش را بر تمام تحولاتِ کمی بیش از یکصد ساله اخیر ایران انداخته‌است. می دانیم که یکی از پیامدهای برجسته دوران مشروطه طلبی ما، شکل گیری گروهی از روشنفکران بود که درک تازه‌ای از جامعه و ملّت-دولت داشتند؛ پدیده ملّت-دولتی که برای دهه‌ها پیش، در بخش‌های غربی نیمکره ما، در اروپای غربی، آرام آرام شکل گرفته بود. برای این روشنفکران، تحولات جامعه ایرانی نیز، بیش و کم در همان راستای تحولات جوامعی بود که به شکل‌گیری ملّت-دولت نوین رسیدند. ما در آن زمان، ملّت بودیم؛ ولی دولت نوین نداشتیم و باید می‌رفتیم به سمت شکل‌گیری دولت نوین. برای این روشنفکرها که درحقیقت همگام با حرکت مشروطه‌خواهی به اندیشه مدرن سیاسی روی آوردند؛ چه محافظه‌کارش، چه لیبرالش، و چه رادیکالش چون تقی‌زاده، محمود افشار و تقی ارانی، دوران پس از انقلاب مشروطیت، بین مجلس دوم تا کودتای ۱۲۹۹ و بعد دهه نخست حکومت رضا شاه پهلوی، دورانی بود که در آن جامعه ایرانی بر بستر یک ملّت-دولت نوین و با همدلی ملی وبا یک خواست فراقومیت شکل می گرفت. ضمن اینکه تنوع و تکثّر را هم تا حدّی و به درجاتی می پذیرفتند. بیشتر این روشنفکران، پرورش‌یافته غرب بودند. اگر این روشنفکران، چه محمود افشار چه تقی‌زاده یا چه تقی ارانی و… در روسیه یا اتحادجماهیرشوروی پرورش یافته بودند، شاید نگاهشان دیگر بود؛ شاید نگاهشان بیشتر نگاهی بود برخاسته از تحولات سیاسی و اجتماعی روسیه و اتحادجماهیرشوروی. اشاره کنم که حتی این را تاثیر را سال‌ها بعد در شهریور ۱۳۲۰ در مورد حزب توده هم می‌توانیم ببینیم که بیشتر رهبران آن، در دوره رضاشاه پرورش یافته بودند و با مکاتب و اندیشه‌های سیاسی اروپای غربی آشنا بودند و کاملاً هم از پیشینیان کمونیست خود، یعنی کسانی که در حزب کمونیست ایران فعالیت داشتند، متفاوت بودند. کمونیست‌های پیشین، بیشتر پیشینه بود و باش در روسیه داشتند یا در سال‌های نخستین اتحادجماهیرشوروی. از پانزده کنشگر پیشگام در شکل‌گیری حزب توده، شش نفرشان تحصیلات اروپای غربی داشتند و فقط دو نفر در اتحادجماهیرشوروی درسشان را به پایان رسانده بودند. اما وقتی به فرقه دموکرات آذربایجان، نگاه کنیم می‌بینیم که رهبرانش هیچ پیشینه زندگی در اروپای غربی و یا آشنایی با اندیشه غربی نداشتند. هفت نفر از رهبر بلند پایه حزب دموکرات آذربایجان پیشه وری، شبستری، بادگان، سلام‌الله جاوید، دانشیان، همگی یا تحصیل‌کرده روسیه تزاری بودند و یا بخشی از زندگی خود را در اتحادجماهیرشوروی گذرانده‌بودند. این مسأله برای فهم وضعیت فرقه دموکرات آذربایجان و پاسخ به پرسشی که شما طرح کردید و شناخت رهبران فرقه و آنان‌که در این قضیه تاثیرگذار بودند -به ویژه پیشه‌وری- بسیار مهم است.
اجازه بدهید، برای فهم رویداد های آن زمان، تنها در محدوده مرزهای ایران نمانیم و نگاهی منطقه ای و حتی جهانی داشته باشیم. جهان دهه دوم قرن بیستم میلادی شاهد تحولاتی بزرگ بود. انقلاب روسیه، فروپاشی امپراتوری روسیه و شکل‌گیری اتحادجماهیرشوروی. در این شکل‌گیری گونه ای همبستگی جهانی کمونیستی بوجود می آید. در این همبستگی جهانی کمونیستی، تمامی کسانی که در سراسر جهان دل در گرو اندیشه کمونیسم دارند، خودشان را متعهد می‌دانند که از اتحادجماهیرشوروی دفاع کنند و منافع آن را در نظر بگیرند و در حقیقت مدیریت جهانی اتحادجماهیرشوروی را به دیده بگیرند. این در حقیقت برخاسته از خوانش من از لابلای سطور تاریخ اتحادجماهیرشوروی نیست؛ بلکه اشاره مستقیم دارم به کنگره دوم کمینترن انترناسیونال کمونیستی که در تابستان ۱۲۹۹ (اگوست ۱۹۲۰) تشکیل شد و در آنجا تروتسکی بیانیه شکل‌گیری کمینترن را، که به بیانیه ۲۱ ماده شهره است، ارائه داد و در آنجا آورد که تمام کسانی که عضو انترناسیونال کمونیستی هستند، ملزم اند به حمایت بی قید و شرط از اتحادجماهیرشوروی و پیروی بی قید و شرط از تمام مواضع اتحاد جماهیر شوروی. این فراخوان، به ویژه پس از شکست انقلاب آلمان در ۱۹۲۳ نقش اتحادجماهیرشوروی را در اردوگاه کمونیسم را برجسته کرد.
پس بنا به رأی و نظر شما، این فیگورها و شخصیت‌های اصلی فرقه، دلبستگان ایدیولوژی اتحادجماهیرشوروی بودند؟
وقتی شما از دلبستگی رهبران این فرقه سخن می‌گویید، اگر اجازه بدهید بگویم ک من رهبران فرقه را همه از یک تبار و یک پیشینه نمی دانم. از تعمیم ذات‌باورانه بپرهیزیم. در رهبری فرقه، مثل رهبری تمام احزاب سیاسی، با تنوع و تکثر روبروییم. سلام‌الله جاوید از پیشه‌وری متفاوت است و همینطور غلام‌یحیی دانشیان و شبستری. جهانشاهلو از همه اینان یکسره متفاوت‌تر. حال برویم سرِ داستان پیشه‌وری و پرونده او را باز کنیم.
فقط قبل از هرچیز مایلم نکته‌ای را یادآور شوم و آن این که این چند شخصیت که نام بردید، باوجود کاراکترهای متفاوتی که داشتند، بالاخره در ذیل مفهوم واحدی، گرد هم آمده‌بودند. لطفا به آنچه اینها را دور هم جمع کرده‌بود، نیز اشاره بفرمایید.
به مفهوم واحد هم خواهیم رسید؛ ولی چون شما به شخصیت‌ها اشاره کردید من ترجیح می‌دهم که در این مورد، از جزء به کل برسیم؛‌ من در مطالعات تاریخی خود، هرگز از کل به جزء، نرسیده‌ام؛ نگاه من در تاریخ‌نگاری رسیدن از جزء به کل است. من به عنوان یک مورخ اجتماعی، جزء را به دیده می‌گیرم از جزء به کل می‌رسم به همین خاطر تلاش می‌کنم که پیش از این که به فرا روایت یا  metanarrative به جزء بیاندیشم.
به کارنامه پیشه‌وری بپردازیم. زندگی پیشه‌وری را مثل بیشتر رهبران و کنشگران سیاسی جهان شاید بشود به دوره‌هایی بخش کرد؛ پیشه‌وری جوان و پیشه‌وری پیر. شخصیت پیشه‌وری جوان در یک فضای کاملا متفاوتی شکل می‌گیرد. در ایران به دنیا می‌آید؛ بعد، راهی روسیه می‌شود و می‌رود آنجا و برای نخستین بار با زندگی در آن امپراتوری، بویژه بخش‌های جنوبی آن امپراتوری، آشنا می‌شود. ناآرامی‌های سیاسی که با انقلاب ۱۹۰۵ روسیه داشتیم و ادامه‌اش هم به انقلاب ۱۹۱۷ می‌رسد. جمعی از فعالان سیاسی ایرانی در قفقاز جنوبی دارند زندگی می‌کنند که آنجا شاخه‌های احزاب محلّی خودشان را دارند؛ از جمله و مهمترینِ آنها، اجتماعیّون- عامیّون، یعنی همان حزب سوسیال- دموکرات ایران است که با کمک گروهی از سوسیال‌دموکرات‌های قفقاز، گروه همت، تأسیس شده؛ سپس، فرقه اجتماعیون-انقلابیون را داریم، که مترادف یا همسنگ همان سوسیال روُلوسیونرهای روس است؛ حزب دموکرات ایران را داریم که پیشینه‌اش به مجلس دوم مشروطه ایران می‌رسد؛ حزب عدالت را داریم که بعد به حزب کمونیست ایران، تبدیل می‌شود و بعد گروه‌های کوچکی هم داریم که در حقیقت در پیوند نزدیک با سفارت ایرانند، همچون جمعیت استقلال ایران و از این دست. پیشه‌وری در این فضاست که رشد می‌کند. این تنوع و تکثّر را می‌بیند و هنوز به آن تک‌نگری کمونیستی نرسیده‌است. بر اساس گزارشِ ساعد مراغه‌ای، سرکنسول ایران در باکو، در آن زمان حدود ۷۰ تا ۱۰۰ هزار ایرانی در قفقاز زندگی می‌کردند.
روسیه تزاری سقوط می‌کند و بسیاری از ملی گرایان محلی ازاین فروپاشی استقبال می‌کنند. خیلی از این کنشگران محلی، چه در ارمنستان چه در گرجستان چه در باکو (که آن زمان هنوز نام آذربایجان به خود نگرفته بود) تلاش می‌کنند که در حقیقت از این خلاء قدرت استفاده کنند و فعالیت سیاسی خودشان را دامن بزنند. داشناک‌ها در ارمنستان، منشویک‌ها در گرجستان و ملی‌گرایان در باکو. حکومت مساواتی‌ها در باکو نام آذربایجان را برای سرزمین زیر حاکمیتش، انتخاب می‌کند. پیشه‌وری فعالیتش روزنامه نگاری را پیش از شکل‌گیری حکومت مساواتی‌ها آغازکرده و نخست کارهای قلمی خودش را در نشریه آچیق سؤز(سخن صریح) به چاپ می‌رساند. از پی شکل گیری حکومت مساواتی‌ها، آچیق‌سؤز، راه ملی گرایانه را انتخاب می کند و پیشنهاد تأسیس فدراسیون بزرگ آذربایجان را می‌دهد؛ البته با تکیه به جدایی آذربایجان ایران و پیوستنش به قفقاز. این زمان، پیشه‌وری از همکاری با آچیق سؤز کنار می کشد و همگام با دیگر دمکرات‌ها روزنامه ای با نام «آذربایجان جزء لاینفکّ ایران» را منتشر می‌کند. سال‌ها پیش من این روزنامه را در باکو یافتم و به دوست خوبم رحیم رییس‌نیا سپردم که به همت ایشان در تهران بازچاپ شد. پیشه‌وری، در آن روزنامه به زبان فارسی قلم می‌زد و اشاره می‌کرد که ایرانیان ملّتی تاریخی‌اند، فرازونشیب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته‌اند و توانسته‌اند فرهنگ و سنّت شش‌هزارساله خودشان را حفظ کنند و از این دست مطالب.
انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیّه روی می‌دهد و سپس در اکتبر همان سال، بلشویک‌ها به روی کار می‌آیند. در تابستان ۱۲۹۹ حزب کمونیست ایران شکل می‌گیرد، یعنی حزب عدالت تبدیل می‌شود به حزب کمونیست ایران. بسیاری از کنشگران دمکرات و سوسیال دمکرات و سوسیال رولوسیونر ایرانی به حزب کمونیست رو می کنند، از جمله پیشه‌وری.
انقلابیان کمونیست ایرانی، برای تقویت حرکت میرزا کوچک خان جنگلی با او پیمان دوستی می‌بندند. محصول آن پیمان دوستی، تشکیل جمهوری سوسیالیستی ایران است که در آن میرزاکوچک‌خان، رئیس شورای کمیساریای جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران است و پیشه‌وری مقام وزارت امور خارجه را دارد. از پی اختلافاتی که بین کمونیست‌ها و کوچک‌خان روی می‌دهد، در کابینه دوم این جمهوری پیشه‌وری به مقام کمیسرامور داخله می‌رسد. این زمان، پیشه‌وری جوان تمام این تحولات را به سرعت دارد پشت سرمی‌گذارد و تجربه اندوزی می‌کند. هم به فهم بهتری از حیات سیاسی و اجتماعی در ایران می‌رسد و هم نگاهی دارد به اتحادجماهیرشوروی. او متوجه است که اتحادجماهیرشوروی، بین دو گزینه حمایت از حکومت مرکزی در تهران و دفاع از کودتای ۱۲۹۹ رضاخان و حمایت از کوچک خان، گزینه نخست را انتخاب می‌کند. همان‌گونه که از مصطفی آتاتورک حمایت کرد. این نخستین تجربه رفتار اتحادجماهیرشوروی در قبال ایران است که پیشه‌وری با آن آشنا می شود.
با افول حرکت کوچک‌خان و ستاره جمهوری سوسیالیستی شوروی ایران، ما شاهد سردرگمی میان اعضای حزب کمونیست ایران هستیم. پیشه‌وری در تهران مستقر می‌شود و رو می‌کند به فعالیت در اتحادیه‌های کارگری و روزنامه حقیقت را منتشر می‌کند که ۱۰۴ شماره‌اش هم داریم. در آنجاست که پیشه‌وری باز قلم به دست می‌گیرد. اوضمن حمایت از تجددی که با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹در جامعه ایران قراراست جاری شود هشدار می‌دهد که این تجدد آمرانه، می‌تواند زمینه‌ساز مشکلات آینده باشد؛ او بر این داوری است که باید دخالت مردم را هم در این تجدّد و نوسازی به دیده گرفت و به نوعی از تجدد رایزنانه حمایت می‌کند. من این را مفصل در نوشته‌های خودم با ذکر آن اشاراتی که ایشان داشت آورده‌ام. با محدویت هایی که برای فعالیت این اتحادیه های کارگری داریم، روزنامه های کارگری نیز تعطیل می‌شود و دوران دیگری از زندگی پیشه‌وری را شاهدیم که دوره کارمندی یک شرکت خصوصی است تا زمان دستگیریش و آن هم به جرم این‌که کمونیست بوده و در جنگل کمیسریای امور خارجه و امور داخله بوده است. اوبه زندان می افتد ود و ده سالی را در زندان می‌گذراند تا شهریور ۱۳۲۰ که از زندان آزاد می‌شود. در جلسه تأسیس حزب توده ایران شرکت می‌کند و با اکراه به حزب توده ایران می‌پیوندد و بعد هم از این حزب جدا می‌شود و یا به عبارت درست‌تر کنار گذاشته می‌شود. وقتی که رضاشاه فوت می‌کند، پیشه‌وری در روزنامه آژیر که منتشر می‌کند، اشاره‌ای ستایش‌آمیز دارد به نقش رضاشاه در نوسازی ایران که مورد قبول بخش‌هایی از رهبری حزب توده ایران نیست. تا این زمان درحقیقت ما با یک شخصیتی روبرو هستیم که ضمن این‌که خود را به کمونیسم متعهد می‌داند؛ ولی تجربیات متعددی را پشت سر گذاشته و به ویژه تحولات اتحادجماهیرشوروی را هم به نوعی دنبال کرده و به نوعی می‌دانسته که وضعیت در اتحادجماهیرشوروی به چه صورت است. حتی اشاراتی هم هست که گواه آشنایی او با تصفیه‌های استالینی است، آشنایی که جسته وگریخته در زندان به او می رسیده.
اما آنچه در حقیقت شاید نقطه عطفی باشد برای پیشه‌وری و کمونیست هایی چون او، پیروزی اتحادجماهیرشوروی در نبرد استالینگراد است که اینجا دیگر بسیاری از کسانی که دلبسته کمونیسم هستند به درجاتی گمان بر این دارند که جهان ما وارد یک دوران تازه‌ای شده‌است و اردوگاه کمونیسم به رهبری اتحادجماهیرشوروی دارای قدرت بلامنازعی است که کسانی‌که دل در گرو کمونیسم دارند. باید نقش این اردوگاه و منافع این اتحادجماهیرشوروی را، همچنان که در دومین کنگره کمینترن اشاره شده بود، به دیده بگیرند و باید این نقش را برجسته‌تر ببینند و اینجاست که ما وارد دوران دوم زندگی پیشه‌وری می‌شویم. درحقیقت اگر آن دوران میانی را کنار بگذاریم، از پیشه‌وری جوان وارد یک پیشه‌وری می‌شویم که حالا دیگر کهن‌سال است و می‌رود به سمت تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان؛ آن هم با صلاح‌دید و رایزنی اتحادجماهیرشوروی در ایران و با نگاه کاملا ویژه میرجعفر باقراُف. همین‌جا اشاره کنم که بر اساس تمام داده‌هایی که حالا بعد از فروپاشی اتحادجماهیرشوروی به دست ما رسیده‌است، طرح گسترش جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان به رهبری میر جعفر باقراُف، از سال‌های منتهی به جنگ دوم جهانی آغاز شد. میرجعفر باقراُف، چون بسیاری از رهبران اتحادجماهیرشوروی استالین، مولوتوف، بریا و دیگران، بر این اندیشه بود که که جهان دهه سی، جهان بین دو جنگ، به سرعت به سمت یک جهان پرآشوب می‌رود و جنگ آینده، بسیار بسیار محتمل و اجتناب ناپذیر است و اتحادجماهیرشوروی باید خود را آماده کند برای این جنگ. بنابراین با آغاز جنگ در اروپا که دو سال پیش از جنگ در ایران آغاز شده بود، یعنی دو سال پیش از این‌که متفقین به ایران برسند و در شهریور ۱۳۲۰ در ایران نیرو پیاده کنند، ما شاهد آنیم که میرجعفر باقراُف و دستگاه کارگزاری اطلاعاتی اتحادجماهیرشوروی تلاش می‌کند گروه‌های مخفی و پارتیزان به آذربایجان بفرستد و زمینه را برای تحولات آینده که به گمان آنها، می‌رود به سمت یک جنگ تمام عیار که ایران را هم در برمی‌گیرد آماده کند. میرجعفر باقراُف بر این اندیشه بود که اگر که بتواند بخش‌هایی از آذربایجان ایران را هم به آذربایجان شوروی ملحق کند، می‌تواند به عنوان یک رهبر برجسته در سرزمینی گسترده‌تر در قفقاز جنوبی در کنار همسایگان، جمهوری ارمنستان و جمهوری گرجستان بدرخشد. از نظر نباید دور داشت که در آن زمان در پانزده جمهوری اتحادجماهیرشوروی، جمهوری‌هایی که از نظر مساحت و جمعیت برتر بودند، امکانات بیشتری داشتند و نوعی برتری سیاسی و اقتصادی را برای رهبران خودشان تأمین می کردند. جمهوری‌هایی مثل ازبکستان یا قزاقستان و… بنابراین بریا و باقراُف بر این اندیشه بودند که اگر آذربایجان بزرگ، یا همان جمهوری سوسیالیستی شوروی آذربایجان، به پایتختی باکو که بتواند بخش‌هایی از ایران را در بر بگیرد، به تحکیم موقعیت باقراُف در نهاد تصمیم‌گیری اتحادجماهیرشوروی بیشتر کمک خواهد کرد. بنابراین دوسالی پیش از ورود متفقین به ایران، این زمینه‌سازی از طرف اتحادجماهیرشوروی بود و این کار را کردند و تلاش کردند به نوعی کسانی را که مستقل از اتحادجماهیرشوروی می‌اندیشیدند و حتی اگر که کمونیست بودند و گونه‌ای از کمونیسم غیرروس را تبلیغ می‌کردند؛ از آذربایجان بیرون کنند. وقتی که متفقین به ایران رسیدند و اتحادجماهیرشوروی، پرچم خود را در تبریز بلند کرد، حتی به کمونیست‌های بسیار نام‌آوری مثل یوسف افتخاری و خلیل انقلاب آذر و دیگرانی که در تبریز اتحادیه‌های مستقل کارگری را برپا کرده بودند، اجازه ندادند که در تبریز باشند و از این شهر بیرونشان کردند. تبریز فقط جولانگاه کسانی بود که به نوعی برتری اتحادجماهیرشوروی را در اندیشه کمونیسم باید می‌پذیرفتند.
بر چنین بستری بود که وقتی نبرد استالینگراد پیش آمد و آن داستان برتری جهانی اتحاد شوروی به نوعی تثبیت شد، نوعی چرخش را در رفتار حزب توده در رفتار اتحادجماهیرشوروی و در رفتار تمام حامیان اتحادجماهیرشوروی می‌بینیم که نهایتا این به طرح مسأله نفت شمال و… منتهی می شود که فرصتش نیست در این گفتگو به آن برسیم. در این جاست که درحقیقت مسأله اعتبارنامه پیشه‌وری در مجلس چهاردهم مطرح می‌شود که مجلس چهاردهم به دلایل پیشینه پیشه‌وری در جنگل و از این دست به او رای اعتماد نمی‌دهد و این‌جاست که زمینه به شکل بسیار بسیار استثنایی برای یک نوع تحول بسیار پرشتاب در آذربایجان شکل می‌گیرد؛ یعنی از یک طرف ما بحران نفت را داریم و از یک طرف طرح بسیار توسعه طلبانه باقراُف را و از یک طرف تحولاتی است که ما در تهران شاهدش هستیم، همه دست به دست هم می‌دهند و به شکل بسیار پر شتابی به شکل‌گیری فرقه دموکرات آذربایجان در تبریز منتهی می شود. این‌که آیا شرایط اقتصادی، سیاسی دوران جنگ، زمینه را برای نارضایتی مردم در آن دیار فراهم کرده بود، بی‌تردید فراهم کرده بود، ولی آذربایجان استثنا نبود؛ نقاط دیگر ایران هم از پیش از جنگی که ایران هیچ نقشی در انجام و فرجامش نداشت، دچاراین بلیّه بودند؛ ولی به‌هرصورت شبانه تمام سازمان‌های ایالتی و شهری حزب توده را منحل کردند و پیشه‌وری وارد عرصه شد و رهبری خودش را آنجا تثبیت کرد.
در طول این یک‌سال که حکومت فرقه بود بارها و بارها می‌توان دید که پیشه‌وری کهنسال گویا هیچ درسی از جوانی خود نگرفته و گویا تمام آن تجربه‌ای که سال‌ها اندوخته به کناری گذاشته‌است. بنابراین می‌بینیم که بسیار بسیار رفتارش رفتار متناقضی است؛ رفتاری که از یک انسجام فکری و عملی برخوردار نیست. از خودمختاری به جدایی طلبی می‌رسد؛ از پایبندی به تمامیت ارضی ایران در چارچوب ایران متحد، می رسد به جایی که می گوید که اگر شما از ما حمایت نکنید، ما جدا می‌شویم و راه خودمان را می‌رویم. و پیامی که در آخر به اتحاد جماهیر شوروی می‌دهند این است که بیایید، ما حاضریم به شما ملحق بشویم. بنابراین به داوری من بین آن پیشه‌وری جوان که دوران نوجوانی خودش را در قفقاز گذرانده و آن تنوع و تکثر آرای سیاسی را در احزاب ایرانی و غیرایرانی دیده و خودش را آماده برای در گونه ای نوسازی جامعه ایران، حال به شکل رایزنانه کرده بود، می‌رسیم به یک انسانی که بیشتر نقش یک کارگزار منفعل اتحاد شوری را دارد، کارگزاری بدون نقد رفتار اتحادجماهیرشوروی در طول دوران سال‌های پایانی جنگ دوم جهانی و بلافاصله پایان جنگ دوم جهانی در ایران.
آقای دکتر فکر نمی‌کنید که این تناقض رفتاریِ پیشه‌وری، منبعث از پیام های متناقضی بود که از باکو و مسکو به او می‌رسید و این قابل تحویل است به سردرگمی خود استالین و بعداً باقراُف درباره سیاست شان در آذربایجان ایران؟
پرسش بسیار بسیار به‌جا و خوبی است. اتفاقاً همین طور هم هست؛ در اتحادجماهیرشوروی سیاست منسجمی درباره بحران آذربایجان وجود نداشت. یعنی بین مولوتُف و باقراُف و بریا، که این دو آخری در حقیقت یک جناح را تشکیل می‌دادند، اختلاف‌نظر بود؛ مولوتف، در دستگاه وزارت امور خارجه اتحادجماهیرشوروی، به‌طور سنّتی رابطه چندان خوبی با کمینترن و سیاست‌های محلی احزاب کمونیست اتحادجماهیرشوروی نداشت. این را ما زمان شکل‌گیری اتحادجماهیرشوروی و رابطه‌اش با دولت مرکزی ایران، رابطه اش با حزب کمونیست ایران، با کمینترن، حتی می‌توانیم ببینیم. همان سال‌ها هم درحقیقت وقتی میز ایران وزارت امور خارجه اتحادجماهیرشوروی از حکومت مرکزی ایران دفاع می کرد، کمینترن و یا احزاب کمونیست محلی ساز خودشان را می‌زدند و وقعی به سیاست خارجی اتحادجماهیرشوروی نمی‌نهادند؛ هرچند که باید حتما اشاره کنم که سرآخر آنچه تعیین کننده بود، میز ایران وزارت امور خارجه بود که حرف آخر را می‌زد. این را در ۱۹۲۷ در آن قرارداد تجاری که با ایران امضا شد، می‌توانیم اینجا و آنجا رصد کنیم. در این تردیدی نیست که سردرگمی در اتحادجماهیرشوروی داشتیم در آن سال‌ها. در حقیقت مسکو به توان محلی حزب کمونیست آذربایجان شوروی پایبند بود. می‌دانست که اینها در هر صورت نفوذ دارند و فعال هستند و تلاش می‌کرد که به گونه‌ای از سیاست باقراُف اگر حتی حمایت هم نکند، دستکم بکند بگذرد و بگذارد تا ببیند به کجا خواهد رسید. برای این‌که در طول جنگ منافع اتحادجماهیرشوروی به نوعی با سیاست‌های محلی میرجعفر باقراُف در جمهوری شوروی آذربایجان گره خورده‌بود؛ اما وقتی که به پایان جنگ رسیدیم و رپ رپه آغاز جنگ سرد و منافع اتحاد جماهیر شوروی در اروپای غربی از یک طرف و در خاورمیانه و یا آسیا از طرف دیگر بلند شد، اینجا نقش وزارت امورخارجه اتحاد جماهیر شوروی بود که برجسته می‌شد.
در آن حکومت یک ساله فرقه دموکرات آذربایجان ما شاهد رویارویی این دو جناح در اتحادجماهیرشوروی هستیم؛ از یک طرف، اتحادجماهیرشوروی به دلایل متعدد تاریخی و در حقیقت نوعی دل‌سپردگی به انقلاب اروپا، نمی‌خواهد بخش‌هایی از اروپا را از دست بدهد؛ از بلغارستان گرفته تا لهستان و چکسلواکی و رومانی و مجارستان، هر جایی که هست می‌خواهد حضور فعال داشته باشد، بخش‌هایی از آلمان را دارد در آنجا و نمی‌خواهد در برابر غرب کوتاه بیاید. این سیاستی است که وزارت امور خارجه اتحادجماهیرشوروی دنبال می‌کند و به تبع آن گمان می‌کند که در منطقه، در جنوب، در خاورمیانه می‌تواند گذشت‌هایی در برابر ایالات متحده امریکا و غرب داشته‌باشد و بنابراین به یُمن آن وضعیتی که در شمال و در قلب اروپا وجود دارد، از جنوب، از خاورمیانه می‌گذرد. این چیزی است که در حقیقت ما در آن دوران می‌بینیم و بازتاب آن را در رفتار اتحادجماهیرشوروی در قبال فرقه دموکرات آذربایجان.
یعنی به داوری شما اگر مثلاً مناسبات میان قدرت‌های جهانی آن موقع عوض نشده بود و جنگ سرد، سال‌های آغازین خود را طی نمی کرد و رویارویی شوروی با آمریکا نبود، سیاست استالین این بود که پیشه‌وری تقویت بشود و حکومت فرقه در آذربایجان ادامه داشته باشد؟ در حقیقت آیا شوروی فقط از ترس امریکا، دست از حمایت از فرقه برداشت یا دلایل دیگری داشت؟
نه، به نظر من فقط از ترس امریکا نبود. اولا ترسی نبود؛ آن اولتیماتومی که کسانی گمان کردند که ترومن به استالین داده، اصلا وجود خارجی نداشت. من در کتاب و مقالاتم اشاره کرده‌ام که چنین ضرب‌الاجلی در کار نبوده و اصلا ترسی از ایالات متحده امریکا وجود نداشت. جهان ما وارد دوران جنگ سردی شده بود که در آن اولویت‌های منطقه‌ای برای دو ابرقدرت حائز اهمیت بسیاری بود و بر اساس این اولویت‌ها سیاست خارجی خودشان را تعیین می‌کردند. حال، پرسش شما این است که اگر این جنگ سرد وجود نمی‌داشت، اگر این اولویت‌بندی مطرح نبود، چه می‌شد. این اگر، از آن اگرهای تاریخی است! اگر این وجود نداشت سیاست استالین در برابر این داستان چه بود؟ طبعاً به عوامل متعدد دیگری وابسته می‌شد که نباید نادیده گرفت و آن هم وضعیت خود آذربایجان بود. این نبود که تمام مردم آذربایجان، دل‌سپرده فرقه دموکرات بودند و زیر پرچم فرقه دموکرات آذربایجان صف می‌گرفتند؛ چنین نبود. فرقه دموکرات آذربایجان تقریباً چند ماهی پس از تأسیسش با مشکلات زیادی روبرو شده بود؛ مشکلات فرهنگی، مشکلات اقتصادی و… به هر صورت آذربایجان به نوعی اقتصادش و به نوعی فرهنگش با باقی ایران گره خورده بود و این داستان جدا کردن به زور، فقط با حضور نیروهای اتحادجماهیرشوروی شاید ممکن می‌بود. بدین‌گونه که بایستند دمِ دروازه قزوین و بگویند که ما هیچ نیرویی را اجازه نمی‌دهیم برود به طرف آذربایجان؛ که کردند. اما ادامه اش تا کی؟ یا باید یکسره آذربایجان را از تن ایران جدا می کردند، و می سپردنش به جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، که البته بهایش برای شوروی خیلی هم قابل پرداخت نبود. یا خاک ایران را ترک می کردند وبا ترک شان نقطه پایانی بر دوران یک ساله حکومت فرقه دمکرات می گذاشتن. شوروی به گزینه دوم رای داد و به نفع حضورش در شرق اروپا از خاورمیانه گذشت.
البته در قرن بیست و یکم پوتین، کریمه را گرفت و جامعه جهانی هم کاری نتوانست بکند…
بله می‌دانم که احتمال انجام چنین طرحی در آن زمان وجود داشت و حتی شاید میرجعفر باقراّف مشوّق آن بود؛ اما به داوری من بهایش برای شوروی آن زمان که تازه از دل جنگ بیرون آماده بود بسیار گزاف می نمود. اشغال سرزمینی که شوروی در آن به داشتن پایگاهی گسترده از حامیان خود با تردید نگاه می کرد.
به نظر می‌رسد اولویتشان نبوده‌است؛ شاید هم آن موقع نمی‌توانستند این کار را بکنند.
نه، اولویتشان نبود؛ من یک جای دیگری مقاله مفصلی دارم که بیان آن در حوصله این گفتگو نیست. آن مقاله‌ای است که در حقیقت چندسال پیش بر اساس یافته‌های تازه‌ام در آرشیو اتحادجماهیرشوروی به آن رسیدم و آن این‌که الویت شوروی در میانه دو جنگ، نه خراسان بود و نه آذربایجان. باقراُف، آذربایجان را می‌خواست؛ در این تردیدی نیست؛ ولی برای اتحادجماهیرشوروی و مسکو آنچه مهم بود در حقیقت دریای خزر بود و بخش‌های جنوبی دریای خزر. این‌را من در اسنادی منتشر نشده دیدم و درباره‌اش گفتاری داشتم در کنفرانسی در دانشگاه ییل ایالت متحده امریکا. از میانه دو جنگ یعنی از ۱۹۳۶_۱۹۳۵ به این سو، دستیابی به تمامی دریای خزر و سواحل جنوبی آن به شکل جدی برای اتحادجماهیرشوروی مطرح بود.
آقای دکتر شما در مورد پیشه‌وری جوان و کهن سال، سخن گفتید؛ اما درباره پیشه‌وری مرده صحبت نکردید. با توجه به تحقیقات مفصلی که شما انجام داده و آرشیوهای شوروی سابق را زیرو رو کرده‌اید، بالاخره حقیقت ماجرا و داستان مرگ پیشه‌وری چه بوده‌است؟
ببینید، پس از مرگ استالین هنگامی که به کارنامه تمام پای‌وران استالین رسیدگی می‌شد، باقراُف دستگیر و محاکمه شد. محاکمه باقراُف در مسکو بود. وقتی دادگاه جریان داشت، تمام یک روز از آن به ایران ؛ به مسأله ایران و فرقه دموکرات آذربایجان اختصاص داشت. تمام پرونده‌هایی باقراُف در مورد فرقه آذربایجان، پیشه‌وری و داستان مرگ پیشه‌وری و … به خواست دادگه به مسکو فرستاده شد. پس از پایان این دادگاه، پرونده ها همچنان درمسکو ماند و هیچ‌گاه به باکو بازگردانده نشد. تا به حال هم هرچه پژوهشکده ما ودیگر نهاد های پژوهشی تلاش کرده اند تا به این پرونده دسترسی بیابند، اجازه داده نشده است.
بنابراین روایت من از مرگ پیشه وری براساس گزارش‌های شاهدان عینی است. روایت رسمی شوروی از مرگ پیشه وری در تصادف اتومبیل حکایت می کند. پس از مرگ او کسانی از یاران فرقه ای او جنازه اش را دیدند و کسانی نیز به عیادت راننده اش که زخمی شده بود و در بیماربستری بود، رفتند. من حتی دنبال دقایق آن تصادف به محل تصادف نیز رفتم، و سپس با همه آنانی که آن روز را بیاد می آوردند، از رهبران فرقه، مصاحبه کردم. می گفتند خواب آلودگی راننده سبب تصادف بوده است. ، اما من سندی در دست ندارم که گواه کشته شدن پیشه وری به دست باقراف یا دیگران باشد. سندی که براساس آن بتوان با قاطعیت گفت که پیشه‌وری کشته شده و فرمان کشتنش را هم باقراُف داده‌است. طرفه این که پس از فروپاشی اتحادجماهیرشوروی و تقابل خونبار ارامنه و آذربایجان، در روزنامه ای که در باکو منتشر می شد خواندم که راننده پیشه وری که از ارامنه ایران بود، عامل کشتن پیشه وری بود.
عجب!
این را می‌دانیم که باقراُف سرآخر دلِ خوشی از پیشه‌وری نداشت. با شکست فرقه و فرار رهبرانش به خاک شوروی، داستان پیشه‌وری برای باقراُف تمام شده بود و پیشه‌وری بیش از مهره سوخته‌ای برای مسکو و باکو نبود. مهره‌ای که حضورش می‌توانست نقش مخرّبی نیز در روابط شوروی با ایران داشته باشد. می‌دانیم که استالین در نامه‌ای که به پیشه‌وری نوشت، آورد که باید تن به تقدیر انقلاب بدهد که گاه فراز دارد و گاه فرود. به یاران او هم این پیام را رساندند که دیگر داستان تمام شده و تلاش کنند در جامعه میزبان برای خود جایگاهی بیافرینند؛ از تحصیل در دانشگاه تا انتخاب یک حرفه؛ که اکثراً چنین کردند.