1

قصۀ پر غصۀ ارگی که مسجد شد (جستارگشایی)

جستار گشایی 

«اَرکی یخیرلار!»(آرک را تخریب می‌کنند)، این جمله‌ای است که در اوایل دهه شصت خورشیدی قرن گذشته، بر ذهن و زبان هر تبریزی و در مقیاسی وسیع‌تر، هر آذربایجانی، جاری بود؛ گاه از سر اعتراض، گاه از سر افسوس و گاهی نیز همچون طنز تلخی منتقدانه از سوی شهروندانی که نه فریادشان به جایی می‌رسید و نه دادشان خریداری داشت و نه بازویشان قوّت زورآوری با ویرانگران بنای تاریخی ارگ علیشاه با قدمتی بیش از هفت قرن.
«ارگ علیشاه»، بلندترین و کهن‌ترین سازه آجری تبریز، هیچ‌گاه از آسیب زمانه در امان نبوده‌است؛ اما صدماتی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ با مباشرت و عاملیت دوتن از امامان جمعه سابق این شهر، مرحومان میرزا مسلم ملکوتی (۱۳۰۳ سراب –۱۳۹۳ تهران) و میرزا محسن مجتهد شبستری (۱۳۱۶ شبستر– تهران ۱۴۰۰)، طی بیش از دودهه به این بنای ارزشمند و دیرین وارد آمد، معانی ضمنی فراوانی دارد که شایسته تأمل است.
اصل و خلاصه ماجرا از این قرار است که در یک بازه زمانی بیست و پنج ساله، بخشی از مهم‌ترین اثر ثبت‌شده تاریخیِ شهری به قدمت و اهمیت تبریز، در اثر یک کج‌سلیقگی و به بهانه ساخت مُصلای نمازجمعه، بدون رعایت پروتکل‌های فنی و تخصصی و بی‌اعتنا به مراجع مربوط و بدون توجه به افکار، احساسات و عواطف عموم شهروندان و حتی با نقض دستورات مقامات کشوری، تخریب گردید و فرصت کاوش‌های باستان‌شناختی را برای همیشه از اؤلیای امر و متخصصان فن گرفت و داغی ابدی بر وجدان آذربایجان و ایران نهاد.
به‌راستی چرا پروژه‌ای در حیطه میراث فرهنگی می‌تواند و می‌باید در زمره خاطرات سیاسی یک شهر و استان و بلکه منطقه و کشور قرار گیرد؟ چه بعدی از ابعاد متعدد این ماجرا با سیاست و قدرت، ربط و نسبت پیدا می‌کند؟ چه زمینه‌هایی در مناسبات قدرت و ثروت و ارتباطات مسموم پاره‌هایی از یک کلّ واحد سیاسی وجود دارد که امری کاملاً عرفی (همچون تخریب اثر تاریخی ارگ علیشاه) را تبدیل به مسأله‌ای دینی و ایدئولوژیک می‌کند؟ این‌ها همه، پرسش‌هایی است که در این پرونده مختصر، به تفصیلی مقدور، پاسخی ممکن خواهند یافت؛ چراکه در شرایط فعلی، نمی‌توان به پاسخی درخور دست‌یافت.
برای ورود مؤثر و شایسته به این پرونده بهتر است بخشی از مصاحبه اخیر مهندس اکبر تقی‌زاده، مدیرکل اسبق سازمان میراث فرهنگی استان آذربایجان‌شرقی را که در ۱۶ فروردین ۱۴۰۰ منتشر شده‌است نقل‌کنیم. در این مصاحبه که با اسکان‌نیوز انجام شده‌است، به ماجرای تخریب و گودبرداری‌هایی در «ارگ علیشاه تبریز» اشاره می‌شود که در دوره مدیریت ایشان بر سازمان میراث فرهنگی و هم‌زمان با روی کار آمدن امام جمعه جدید تبریز آغاز شد تا ردپای یکی از قدیمی‌ترین مساجد تاریخی ایران رو به نابودی رفته و به‌جایش مصلّی ساخته شود.
تقی‌زاده در این مصاحبه، که پیش از فوت مجتهد شبستری انجام شده‌است، می‌گوید: خیلی غم‌انگیز است سرنوشت آرک. آقای محسن مجتهدشبستری (امام جمعه وقت تبریز)، یکی دو ماه بعد از حضور در تبریز، در جلسه‌ای به من گفتند، فلانی! خیالت راحت! من نمی‌خواهم کاری که آقای ملکوتی (امام جمعه تبریز از سال ۶۰ تا خرداد ۷۴) می‌خواست را انجام بدهم. گفتم، چه کاری؟ گفتند، قصد ندارم در کنار آرک، مصلّی بسازم. این حرف، از دهان مبارک ایشان درآمد، اما مدتی بعد، آقای علی عبدالعلی‌زاده (استاندار وقت آذربایجان‌شرقی) زنگ زدند و گفتند، فلانی، آقای شبستری می‌خواهد مصلّی بسازد! گفتم، آخر ایشان به من حرف دیگری زده‌اند. گفت، به هر حال، الان نظرشان عوض شده است. قرار شد، موضوع را در جلسه‌ای بررسی کنیم. چند روز بعد، جلسه‌ای در جوار آرک برگزار شد. آقای شبستری، آقای عبدالعلی‌زاده، آقای درویش‌زاده (شهردار وقت تبریز) و بنده در جلسه بودیم. الحمدالله، هر چهار نفر زنده‌ایم و امروز می‌توانیم در مورد آن جلسه، صادقانه صحبت کنیم. آقای شبستری در مورد ساخت مصلّی در جوار آرک صحبت کرد. من نگفتم که شما قبلاً قول دیگری به من داده بودید. گفتم، قانون این اجازه را نمی‌دهد که شما در محدوده و حریم تاریخی، ساخت و ساز کنید. گفت، کدام قانون!؟ گفتم همان قانونی که شما خودتان در مجلس به تصویب رسانده‌اید! (ایشان آن موقع نماینده مجلس هم بودند). بعد بلند شدم و با متراژِ قدم، محدوده و حریم آرک را نشان دادم. بعد از سه روز، آقای عبدالعلی‌زاه زنگ زد به من و گفت، آقای شبستری تماس گرفتند و گفتند، گمانه زده‌ام، چیزی در اطراف آرک نیست! گفتم امکان ندارد، یقین بدانید آن‌جا مسجد تاریخی بوده است. من خودم در کودکی، در همان بخشی که آقای ملکوتی تخریب کردند، خطوطی کوفی را در ضلع شرقی ایوان دیده‌ام. بعد از آن گفت‌وگو، رفتم بازدید و دیدم با بیل مکانیکی روی محوطه کار می‌کنند. یک نفر آمد و گفت، ما گشته‌ایم، این‌جا اثر تاریخی نیست! اصرار هم داشت که من صورت‌جلسه‌شان را امضا کنم. یکی از آجرها را از بین خاک‌ها بیرون کشیدم و گفتم، ببین! این «آجر دوره ایلخانی» است! بلافاصله، موضوع را تلفنی، با استاندار و رئیس سازمان میراث فرهنگی کشور مطرح کردم. قرار شد جلسه‌ای در تهران بگذاریم، با حضور همان چهار نفر، به‌علاوه آقای میرسلیم (وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی) و آقای کازرونی (رئیس میراث کشور). جلسه چند روز بعد برگزار شد. تمام اعضا آمده بودند، منهای آقای درویش‌زاده. مهندسِ پروژه مصلّی هم آمده بود که آقای شبستری را تشویق می‌کرد. بگذریم که همان فرد، بعدها کلی فساد مالی به راه انداخت.
آن‌جا آقایان کازرونی (رئیس میراث کشور) و میرسلیم (وزیر ارشاد) به هر نحوی، تلاش کردند تا آقای شبستری را منصرف کنند. حتی قول دادند که مصلّی به هر نحوی که آقای شبستری بخواهند، در جایی دیگر، با بودجه دولت ساخته شود. در عوض، ایشان فقط اجازه بدهند، حفّاری آغاز شود و مسجد تاریخی آرک، خود را نشان دهد. آقای کازرونی، به آقای شبستری گفت، اجازه بدهید مردم تبریز، به عینه، این مسجد سلجوقی را ببینند و بدانند که نیاکان‌شان، چه سابقه دینی دور و درازی در تاریخ دارند. اما آقای شبستری مخالفت کرد و گفت: «نه! این‌ها می‌خواهند یک تکه سَفال از خاک بیرون بیاورند و آن را پیراهن عثمان کنند!» در نهایت، این طور توافق شد که جمعی از باستان‌شناسان خبره کشور بیایند تبریز، تا عملیات حفاری و مرمت آغاز شود. به دلیل اعتمادی که در فضای جلسه بود، نتیجه نهایی، «صورت‌جلسه» نشد و این، خطای بزرگ ما بود. چند روز از جلسه نگذشته بود که در یکی از روزهای جمعه، خبر آوردند که مجموعه آقای شبستری، بولدوزر گذاشته‌اند و چپ و راست محوطه را زیر و زبَر کرده‌اند. متاسفانه وقتی باستان‌شناسان آمدند، دیگر کار از کار گذشته بودند. گفتند این محوطه، مضطرب شده و دیگر قابلیت حفاری ندارد.
بدین منظور شکایت کردیم؛ اما آنقدر طولش دادند که گودبرداری مصلّی تمام شد. یک گروه کارشناسی از تهران آمد که یک نظر قوی، به نفع میراث داد؛ اما قاضی، تحت فشار بود و به نظر کارشناسی توجهی نکرد. پرونده، راهی دادگاه تجدید نظر شد. قاضی تجدید نظر گفته بود، این پرونده پیش من بیاید، من رأی به محکومیت پروژه مصلّی خواهم داد. اما قبل از اینکه دادگاه برگزار شود، قاضی تجدیدنظر برکنار شد. استاندارانِ پس از آقای عبدالعلی‌زاده، بسیار تلاش کردند که نظر آقای شبستری را تغییر دهند، تا مصلّی در یک جای دیگر و با هزینه دولت، احداث شود. اما بی‌فایده بود. نتیجه امروز این شده که منظر آرک، که سمبل مقاومت و تاریخ تبریز است، خدشه‌دار شده است.
مطالعه این گزارش از یک مقام مسؤول، کافیست تا آدمی به عمق فاجعه پی ببرد. این قبیل امور اگر توسط مدیرانی تکنوکرات انجام می‌پذیرفت، قابل تحمل‌تر می‌بود هرچند نه قابل درک‌تر؛ اما وقتی دو «آیت‌الله» که مسؤولیتی اجرایی نداشته و ندارند، با برهم زدن تمامی ضوابط و قواعد و عرف و روال شناخته شده مدیریتی و قانونی، با رویکردی به‌غایت لجبازانه، در مسأله‌ای کاملاً تخصصی وارد می‌شوند که قانون، متولّی و مسؤول آن را تعیین کرده و دولت مرکزی نیز فردی را برای تحقق این مسؤولیت و مأموریت گمارده‌است، دیگر نه کِه را منزلت می‌ماند و نه مِه را. این واقعه و وقایع مشابه که کم نیستند، مثالی است عینی از سیطره روابط پنهان قدرت بر ضوابط عریان قانون، که به جهت آمیختگی با باورها و اعتقادات مذهبی و اعتماد و حُسن ظنّ عامّه به مراجع دینی، تا مدت‌ها از تیغ تیز نقد و حربه اعتراض، در امان می‌ماند. واقعه تخریب بخشی از ارگ علیشاه و کتابخانه ملی و تالار قدیمی آن، علی‌رغم مخالفت‌های اکید مقامات استانی و کشوری، نمونه‌ای است از غلبه سیاست بر فرهنگ و سلطه حاکمیت غیررسمی پنهان بر دولت رسمی آشکار.
این پرونده مُجمَل می‌کوشد یکی از موانع بر سر راه توسعه پایدار و همه‌جانبه در زمینه تمشیت امور جامعه و نمونه‌ای از رویّه‌ها و مناسبات فسادخیز را نشان داده، داوری نهایی را به عهده مخاطبان واگذارد. گفتنی است از آنجا که در مقالات و گفتگوهای این پرونده، اسامی متعددی به عنوان عاملان و بانیانِ نهان و آشکارِ این فاجعه معنوی، ذکر شده‌است، فصلنامه خاطرات سیاسی باب این بحث را گشوده انگاشته و حقوق تمامی اشخاص مذکور را در پاسخگویی به مدعیات طرح شده در این پرونده محفوظ می‌داند و آماده انعکاس نظرات موافق و مخالف است. هرچند هیچیک از این کوشش‌ها موجب التیام زخم همیشه تازه مردم تبریز درباره آرک علیشاه، نمی‌شود و این دُمَلِ چرکین تا ابد بر پیکر تبریز زرخیز، باقی خواهد ماند و نُمادی از سوء رفتار با گنجینه‌های تاریخی و میرااث معنوی این دیار از سوی عده‌ای هنرناشناس، خواهد بود. شاید تلاش‌هایی این‌چنین از وقوع فجایعی از این دست جلوگیری نماید.




تغییر خونبار ۵۴ (جستارگشایی)

جستار گشایی 

انقلاب ۵۷ در حالی بساط سلسله پهلوی را درهم پیچید که طیف وسیعی از گرایش‌های فکری، سیاسی و صنفی، در چند هفته آخر حیات آن نظام، دست در دست یکدیگر داده، در اتحادی شگفت‌انگیز، حول محور هدفی مشترک گرد هم آمدند و سرانجام نیز به سرمنزل مقصود، که همانا برچیده‌شدن سلطنت بود، رسیدند.
هر ناظر هوشمندی که با تاریخ مدرن ایران، اندکی آشنایی داشته‌باشد، می‌توانست پیش‌بینی نماید که این اتحاد و همگرایی، دیری نخواهد پایید و به‌زودی جای خود را به تفرّق و واگرایی خواهد داد؛ چراکه اصولاً بین متّفقین در براندازی، چنان افتراق نظری و عملی وجود داشت که هم‌آوازی در فردای سازندگی را بعید و دور از ذهن می‌نمود. وقتی در یک سر طیف، مارکسیست- لنینیست‌ها باشند و در آن‌سو نیز روحانیت شیعی سنّتی، نتیجه کار، از پیش معلوم خواهد بود. طُرفه آن‌که این اختلافات مبنایی و انشقاقات ایدئولوژیک، چندی پیش از پیروزی، چهره منحوس و کریه خود را در زندان‌های سیاسی رژیم و در تصفیه‌های درون‌گروهی مبارزان، هویدا کرده‌بود.
قطب‌بندی‌های اعتباری که از همان اوان تأسیس نظام جدید شکل گرفت، از جمله دوگانه‌هایی همچون: انقلابی/ضدانقلاب، طاغوتی/مستضعف، مکتبی/لیبرال، تخصّص/تعهد، خمینی/شریعتمداری و…. از درگیری‌های گسترده، خشن و گاه اجتناب‌ناپذیری حکایت می‌کرد، که قرار بود به‌زودی دامن میراث‌داران انقلاب را بگیرد. اما جنبه بسیار خطرناک این دوقطبی‌ها این بود که برخی کوشیدند همه این جناح‌بندی‌ها را به دو مؤلفهٔ «حق» و «باطل» فروکاهند. به عبارت دیگر یک جریان کج‌اندیش، رویکردهای مختلف به مسائل پس از انقلاب و دوران نهادسازی را به دو واژه مبهم حق و باطل تبدیل کرد که برونداد قهری آن امتناع سازش و همزیستی و همکاری بود. خالقان این ستیزه‌جویی بی‌پایان، با کمال تأسف، مؤیداتی نیز از آیات و اخبار دینی برای خود یافته، پشت آن سنگر می‌گرفتند. نمونه بارز آن گروه فرقان بود که چنان برداشت ناصواب و التقاطی از متون اسلامی داشتند که حتی شخصیتی همچون مطهری را نیز در اردوگاه باطل پنداشته و واجب‌القتل دانستند و بدان فهم نادرست خود جامه عمل نیز پوشاندند.
غیر از گروه فرقان، گروهی دیگر و البته ریشه‌دارتر، با روش‌شناسی و هستی‌شناسی و ایدئولوژی متفاوت، تحت عنوان پرطمطراق «سازمان‌مجاهدین‌خلق‌ایران» قدم در راه واگرایی و تجزّم نهاده و سرانجام دست به اسلحه برده و هرآن‌که را که با خود نبود، بر خود دانست، و شد آنچه نباید می‌شد. بدین‌گونه بود که در غیاب روحانیان روشن‌اندیشی همچون مطهری، طالقانی مفتح، باهنر و بهشتی، جبهه حق و باطلی بی‌بنیاد تشکیل و از این سو کار به دست کارگزاران افراطی نظام تازه‌تأسیس، همچون اسدالله لاجوردی و از آن سو به دست معاندان خودبزرگ بین و جاه‌طلبی همچون رجوی و اقمار و اذناب او افتاد و چرخه خشونت تولید و بازتولید شد. نتیجه طبیعی و ناگزیر این وضع، غلبه ایدئولوژی خودحق‌پندار و تمامیت‌خواه و بلندپرواز بر عقلانیت تکثرگرا و مشارکت‌جویی شد که در ماه‌های آغازین پس از پیروزی انقلاب ۵۷ تبلور عینی آن در ترکیب مجلس اول، مناظرات تلویزیونی، ژورنالیسم متنوع و فعالیت‌های پرنشاط حزبی، گروهی و دانشجویی قابل مشاهده بود. صحنه‌های جذاب، دلپذیر و غرورانگیزی که در محوطه دانشگاه تهران و دیگر مراکز آموزشی و حتی مدارس ثبت و ضبط شده و بسیاری نیز به چشم دیده‌اند و در خاطره‌هایشان رسوب کرده، حکایت از آن دارد که سران مبارزه که اینک سردمداران نظام برخاسته از انقلاب شده‌بودند، خودآگاه یا ناخودآگاه در سویدای ضمیر خود اذعان داشتند که گروه‌ها و تشکل‌ها و چهره‌های متعدد، متنوع و حتی متعارضی در به ثمر رسیدن مبارزه علیه رژیم سلطنتی، مشارکت داشته و حذف هیچ‌کدام از سر سفره انقلاب و نظام نه ممکن است و نه مطلوب و نه به مصلحت؛ مگر اینکه به بهای خون بهترین و مستعدترین و پاک‌ترین جوانان کشور، این تصفیه خشونت‌بار صورت‌پذیرد که شوربختانه چنین نیز شد.
در یک کلام می‌توان مسؤولیت تمامی خشونت‌ورزی‌های جامعه ایران را در دهه شصت خورشیدی در درجه اول متوجه سردمداران سازمان‌مجاهدین‌خلق‌ایران دانست و گروه‌های مارکسیستی افراطی همچون شاخه اقلیت چریک‌های ‌فدایی‌خلق و در درجه دوم متوجه آن دسته از مسؤولان ریز و درشت جمهوری اسلامی ایران که طرفدار برخورمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگرد خشن و استفاده از مشت آهنین در برابر مجاهدین بودند؛ حتی پیش از آن‌که دست به سلاح ببرند و وارد فاز مبارزه مسلحانه با نظام شوند. البته اتفاقات نامبارکی که در تابستان سال ۱۳۶۷ افتاد، و درخت کین و کدورت و عداوت را بین دو طرف ماجرا آبیاری کرد و امکان مصالحه را تا ابد ممتنع ساخت، خود حکایتی است دگر که بحث درباره آن مجالی دیگر می‌طلبد.
نقطه عزیمت این انحراف پرهزینه از اصول بنیادین مبارزه، قضیه تغییر ایدئولوژی سازمان‌مجاهدین‌خلق، از اسلام انقلابی به مارکسیسم بود که سال ۱۳۵۴ رخ داد و منجر به قتل فجیع مجید شریف‌واقفی توسط هم‌قطارانش و باعث بروز مسائل عدیدهٔ تأسف‌باری در زندان‌ها رژیم پهلوی و تفرقه میان گروه‌های مختلف مبارز شد. این رخداد نامیمون، که در این پرونده، از آن به تغییر خونبار یاد کرده‌ایم، به رغم پیامدهای ویرانگری که داشت، حامل و حاوی عبرت‌های فراوانی است که هنوز پس از حدود نیم‌قرن، به قدر کافی مورد تحلیل موشکافانه و بی‌طرفانه قرار نگرفته‌است. در کمتر مجموعه‌ای که به این واقعه اختصاص یافته، می‌توان همه صداها و همه نظرات را کنار هم دید و روایت‌های مختلف را با هم سنجید و به جمع‌بندی منصفانه و واقع‌بینانه رسید. اما فصلنامه خاطرات سیاسی، عزم خود را جزم کرده، به قصد تنویر افکار نسل جدید و بازاندیشی در مواضع نسل گذشته و پندگرفتن از این واقعه تاریخی غمبار، حتی‌الامکان بکوشد تا از زوایای مختلف و با استفاده از شاهدان عینی و راویان واقعی منتسب به جریان‌های سیاسی متفاوت در آن روزگار، داستان آن تغییر خونبار را یک بار دیگر، نقل و نقد کند تا شاید این بار به حاقّ مطلب نزدیک‌تر شویم.
داوری درباره میزان توفیق خاطرات سیاسی در این باره، برعهده خوانندگان فرهیخته این نشریه است اما این نکته را باید یادآوری کنیم که باب بحث و نظر درباره این موضوع از نظر ما هنوز باز است و در شماره‌های آتی و توسط وسائل متنوع ارتباط جمعی، کاوش‌های روشمند در این باره می‌تواند ادامه یابد. بی‌شک دست‌اندرکاران فصلنامه منتظر بازتاب‌های مخاطبان نسبت به این پرونده می‌مانند و خود را ملتزم به انعکاس آنها می‌دانند.




بانیان وضع موجود (سرمقاله ۱۶)

بانیان وضع موجود!

سرمقاله

حسن اکبری بیرق

در سالیان اخیر یک سنّت سیّئه، بین مقامات ارشد و میانی نظام پدیدار گشته‌است و آن اینکه با فرافکنی‌های پنهان و آشکار، مسؤولیت ناکارآمدی‌های دستگاه‌های اجرائی مختلف و مشکلات عدیده ناشی از آن را متوجه مدیران پیش از خود دانسته و به جای پاسخگویی در باره عملکردشان، «بانیان وضع موجود» را در پیشگاه افکار عمومی، مقصر قلمداد نموده و با این ترفند غیراخلاقی، از هرگونه اتهامی شانه خالی می‌کنند و دوره مدیریتی خود را به پایان برده و پرچم انتقاد از پیشینیان را به دولت بعدی می‌سپارند؛ روز از نو، روزی از نو!
این شیوه اداره کشور، که کمترین نسبتی با ایده «حکمرانی خوب» ندارد، طبعاً و منطقاً نتیجه‌ای نخواهد داشت جز انباشت معضلات حل ناشده و از دست رفتن فرصت‌های تاریخی توسعه و پیشرفت برای یک ملت، که معلوم نیست در آینده آن پنجره، باز مانده یا آن شرایط مساعد، بار دیگر تکرار شود؛ و مهم‌تر از همه اینها بر بادرفتن آمال و آرزوهای یک یا چند نسل از شهروندان این دیار است که از بدِ روزگار، در چنین زمینه و زمانه‌ای پای به عرصه وجود نهاده‌اند.
جای انکار نیست که نوع آدمی، با امید و آرزو و رؤیاهای خویش زنده‌است و اگر نگاه مثبت به آیندهٔ دور و نزدیک را از او بگیریم، درواقع همه چیز را از وی ستانده‌ایم. حال اگر این امر مذموم را به یکایک جوانانِ یک دورهٔ تاریخی معین و یک جغرافیای مشخص (مثلاً ایران امروز) تعمیم دهیم، با انبوهی از دشواره‌های غیرقابل حلّ اجتماعی و فردی و اختلالات روانی صعب‌العلاج روبرو خواهیم بود؛ چراکه با عملکرد نادرست و حتی بی‌عملی زیانبار خویش، اکنونِ یک نسل و آینده چندین نسل، و فرصت زندگانی عزّتمندانه را از یک ملّت گرفته‌ایم؛ ملتی که از هر جهت شایستهٔ حیاتی خوب و خوش و مفید بوده‌اند. به دیگر سخن، مسؤول یا مسؤولان یک کشور، همواره باید از این حقیقت غیرقابل انکار آگاه باشند که تصمیم‌ها و سیاستگذاری‌های غالباً نیاندیشیده و نیازموده ایشان ممکن است به قیمت تباهی فرد و جامعه تمام شده، باعث فروپاشی‌ها و گسست‌های اجتماعی فاجعه‌باری گردد؛ و در نقطه مقابل، اقدامات کارشناسی شده و اندیشیده و آزموده ایشان، به‌طور قطع، بر کیفیت زندگی شهروندان تأثیر مثبتی خواهد نهاد. بنابراین در دولت-ملتی همچون ایران، اِحاله مشکلات و مسائل پیچیدهٔ حال به دیگرانی موهوم به نام «بانیان وضع موجود»، تنها پاک‌کردن صورت مسأله است و بس که سرانجام به شعله‌ور شدن آتشی منجر خواهد شد که دودش به چشم همگان خواهد رفت. نکته تأسف‌بارتر ماجرا آن است که همه کسانی که مشکل را در عملکرد گذشتگان می‌دانند، خود، بخشی از گذشته این مرزبوم بوده‌اند و شریک هر جرمی هستند که اتفاق افتاده‌است؛ یعنی خود، بخشی از مشکل هستند نه مباشر حل و رفع آن. نگاهی به چرخه و حلقه مدیران نظام از فردای پیروزی انقلاب ۵۷ تاکنون، مؤید این مدعاست؛ چراکه کمابیش همه تصمیم‌سازان و سیاستگذاران و بخش اعظمی از سران بلندپایه سامانه فعلی مدیریت کشور، همانانی هستند که مقدرات این مُلک را در بیش از چهاردهه اخیر در دست داشته‌اند. ازین روست که عبارت «بانیان وضع موجود» مدلولی ندارد جز خود حضرات!
براستی اما «وضع موجود»، چگونه است که همگان از انتساب آن به خود و پذیرش دستکم بخشی از مسؤولیت آن گریزانند. اصولاً وضع و حال امروز که بی‌تردید یک شبه به وجود نیامده‌است، محصول چه نوع طرز تفکری می‌باشد؟ اگر بخواهیم وضع موجود را با یک کلمهٔ معنی‌دار و علمی توصیف کنیم، باید به‌طور مستقیم و بی‌هیچ پرده‌پوشی، از اصطلاح «توسعه‌نایافتگی» استفاده کنیم. به تعبیر رساتر، در چهاردهه گذشته که فرصت‌های طلایی ترّقی و توسعه تقریباً به یکسان برای همگان، حتی فقیرترین کشورهای آسیا و افریقا، فراهم بوده، کشور ایران نه تنها جلو نرفته، بلکه شوربختانه باید اذعان کنیم که فرورفته‌است.
شاید اینک وقت آن رسیده‌باشد که به شیوه‌ای مطالبه‌گرانه و دلسوزانه، و نه به روش مدیران کارنابلد دولت سیزدهم، گریبان بانیان وضع موجود را بگیریم و بپرسیم که ملتی به بزرگی و عظمت ایران، با پیشینه بلند فرهنگی و تمدنی و برخورداری از مواهب بیکران طبیعی و بهرمندی از نیروی انسانی کارآمد و کافی، چرا نتوانسته‌است در قریب به نیم قرن اخیر، حتی به اندازه کشورهایی همچون ویتنام، اندونزی، شیلی، برزیل و ترکیه توسعه پیدا کند؛ هند و کره جنوبی و ژاپن، پیشکش!
پاسخ به این پرسش بنیادین، هوش و معلومات چندانی نمی‌طلبد؛ چراکه الگوی توسعه، تقریباً در تمامی جوامع بشری، باوجود همه گوناگونی‌ها و افتراقات تاریخی و جغرافیایی، یکی است. هر دولت-ملتی در عصر جدید از آن قاعده و قانون پیروی کند، به رفاه و آسایش و آرامش و کرامت انسانی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و ضمن آنکه اینجا و اکنون خود را آباد می‌کند، زیرساخت‌های سعادتمندی را برای آیندگان خود نیز مهیا می‌سازد. شاید خواننده این سطور، به‌حق این سؤال را در میان افکند که اگر چنین است و قضیّه به همین بساطت و سادگیست، چرا ما ایرانیان امروز در اینجا ایستاده‌ایم و ملل دیگر، در آنجا؟ چرا مردمان این سرزمین درگیر مسائل پیش‌پا افتاده‌ای همچون معیشت روزانه و آلودگی هوا و مدیریت شهری و اشتغال و…هستند؛ مسائلی که حتی در توسعه‌نایافته‌ترین ممالک، دیگر به عنوان یک بحران ملی مطرح نیست و حداکثر معضلی‌است که دولت در راستای رفع آن حرکت می‌کند؟ پاسخ این پرسش و حلّ این مسأله را در الزامات دانش توسعه و تطبیق آن با وضع موجود ایران باید جست که به اختصاری هرچه تمام‌تر به آن می‌پردازیم.
نخستین مؤلفهٔ ناگزیر توسعه، عبارت است از مقوله‌ای به اسم «تخصّص». این موضوع از چنان بداهتی برخوردار است که حتی در متون پیشاتوسعه‌ای ادب پارسی نیز اشاراتی بدان می‌توانیم بیابیم. سعدی علیه‌الرحمه در باب هفتم گلستان، با نقل حکایتی نغز به همین مسأله تأکید می‌ورزد: «مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می‌کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این، خَر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفّت رأی منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأی
به فرومایه کارهای خطیر
بوریاباف اگر چه بافنده‌ست
نبرندش به کارگاه حریر»
متفکری همچون سعدی، هفت قرن پیش از نگارش کتاب‌های اقتصاد خرد و کلان و ثروت ملل و کاپیتال و… و اصلاً قبل از آن‌که تئوری‌های اقتصادی توسعه و مدیریت منابع، پای به عرصه ظهور نهاده‌باشند، بر امر «تخصّص» پافشاری کرده‌است و اصرار ورزیده که باید کار را به کاردان سپرد.
اگر در سیستمی، یک متخصّص طبّ کودکان، سکّان هدایت سیاست خارجی را برعهده بگیرد و با شعار «تعهّد بر تخصّص الویّت دارد»، تمامی کارشناسان روابط بین‌الملل را خانه‌نشین و محبوس و محصور نماید، طبیعی است که در جهان پیچیده‌ای که بازیگری در آن و حفظ منافع ملی در کوران تضادها و تعارضات بین‌المللی، میناگری‌های خود را می‌طلبد، کاری از پیش نخواهد برد. پژوهندگان تاریخ سیاسی نیم‌قرن اخیر بر این حقیقت تلخ واقفند که در دهه اول نظام جمهوری اسلامی، اگر سیاست خارجی، در دست اهلش بود، نه جنگی به وقوع می‌پیوست و نه درگیری مرزی ایجاد می‌شد و اگر هم واقع می‌شد، خساراتی به مراتب کمتر به کشور وارد می‌گشت؛ چراکه مثلاً تبدیل پیروزی نظامی، به کارت بازی برتر سیاسی، که جزو اصول نخستین دانش روابط بین‌الملل است، مهارتی می‌طلبد که نیل بدان، تنها در سایه تحصیل در دپارتمان‌های علوم سیاسی و روابط بین‌الملل و کسب تجربه عملی طی سالیان، امکان‌پذیر است و ظرایف و دقایق این امور حتی به مخیّله یک پزشک کودکان نیز خطور نمی‌کند؛ همچنان‌که یک متخصّص دانش سیاست از اصول موضوعه علوم پزشکی بی‌خبر است. این تنها یک نمونه خُرد از بی‌توجهی به اصل تخصّص است که خسارات کلان برای کشور ایران به بارآورده‌است. بگذریم از هزینه‌های روزانه‌ای که فی‌المثل از گماردن یک قاری قرآن بر رأس دستگاهی تخصصی همچون راه‌آهن و یا نصب فردی ناآزموده بر مدیریت پتروشیمی کشور که در پاسخِ پرسشی تخصصی از داستان ابرهه و عبدالمطلب سخن می‌گوید، از جیب ملت پرداخت می‌شود. بر همین قیاس می‌توانید خردشدن استخوان‌های تخصّص را در همه دستگاه‌های اجرایی و تقنینی و علمی و پژوهشی کشور در چهل سال اخیر بشنوید.
رکن رکین دیگر توسعه در هر کشوری، تلاش در راستای بین‌المللی شدن است. خوب یا بد، خواه یا ناخواه، ما در جهانی زندگی می‌کنیم که با همه وسعتش، به مجمعی محدود می‌ماند که ادامه حیاتِ مؤثر در آن، بدون تعامل با دیگران، نه ممکن است و نه مطلوب. تک‌تک اعضای سازمان‌ملل‌متحد، از جمله ایران، برای تأمین حداکثری منافع ملیشان، ناگزیر از ارتباط با دیگر اعضا، برپایه مزیّت‌های نسبی‌شان هستند؛ به‌ویژه در نظم نوینی که جهان را چندقطبی کرده و کم و بیش همه کشورها، علی قَدرِ مَراتبهم، بالقوّه بازیگرانی اثرگذار در عرصه بین‌الملل هستند؛ چه برسد به جمهوری اسلامی ایران که به دلیل موقعیت ژئوپولیتیک کم‌نظیرش، کارت‌های بازی باارزشی، در بده-بستان‌های جهانی می‌تواند داشته‌باشد. روشن است که به فعلیّت درآوردن آن ویژگی بالقوّه، در گرو ارتباطی است هوشمند، مستمر و رندانه و غیر ایدئولوژیک با همه کشورها، به‌ویژه ممالک قدرتمند و بالاخص آن‌ها که با ما منافع مشترک، یا حتی تزاحم منافع دارند. در دنیای کنونی، نمی‌شود به بهانه تعارض منافع، با هیچ کشوری قطع رابطه نمود؛ اتفاقاً درست به دلیلِ همین تضادّ منافع، باید ارتباطات گسترده‌تری با آن کشور برقرار کرد. علاوه بر خِرَد نابِ (Pure Reason) انسانی، عقلانیت ابزاری نیز حکم به برقراری رابطه با کشوری می‌دهد که اختلافات اساسی با آن داریم. اینجاست که باید قدری از تاریخ بیاموزیم و از تجربه‌های دیگر ملل توشه برگیریم. نمونهٔ فنلاند و تعامل آن با اتحاد جماهیر شوروی در بازه زمانی مابین جنگ جهانی اول و دوم تا اواخر دوران جنگ سرد، برای ما ایرانی‌ها بسیار آموزنده‌است که شرح آن در این مختصر نمی‌گنجد. تنها همین‌قدر گفتنی است که فنلاند که در سیصدکیلومتری لنین‌گراد آن روز قرار دارد، بر سر یک دوراهی مانده‌بود؛ یا سرشاخ شدن با همسایه قدرتمند شرقی که قطعاً به نابودیش ختم می‌شد و یا بندبازی سیاسی با شرق و غرب که در زمان خود به باج‌دهی می‌مانست. ناگفته پیداست که حاکمان خردمند فنلاند به جای سردادن شعارهای توخالی، راه دوم را برگزیدند و طولی نکشید کشور خود را به یکی از ثروتمندترین و مردم خود را به شادترین و سعادتمندترین ملت دنیا تبدیل کردند. تجربه ژاپن نیز بی‌شباهت به فنلاند نیست؛ اگرچه بیشترین و بدترین ضربه را از ایالات متحده امریکا خوردند، در یک دوره نیم‌قرنی، به جای تقابل، راه تعامل را در پیش گرفتند و شدند آنچه هستند. هرکسی که با الفبای دانش سیاست آشنا باشد، می‌داند که ارتباط با دیگران و عقد قرادادهای اقتصادی، حتی با دول متخاصم، ضامن امنیت و در بسیاری مواقع پیشرفت یک کشور می‌تواند باشد. تصور کنید اگر ایران معاهدات تجاری و نظامی و علمی و فرهنگی متعددی با اکثر کشورهای جهان، از جمله دنیای غرب، داشت، آیا امریکا به این سادگی می‌توانست تحریم‌های ظالمانه خود را به ایران تحمیل کند؟ اگر از تاریخ جهان نمی‌آموزیم، حداقل از تاریخ اسلام و سیره پیامبر اکرم بیاموزیم که با قبایل و طوایف و ارباب ادیان و مذاهب مختلف وارد مذاکره و عقد قرارداد می‌شد و از این طریق مدینه را به چنان قدرتی رساند که بتواند اسلام را در مناطق وسیع دنیای آن روزگار مسلط کند.
نکته دیگر سیاستگذاری اقتصادی است که می‌تواند کشوری را در مسیر توسعه قرار دهد یا از ریل پیشرفت خارج نماید. آخرین یافته‌های تئوری‌های توسعه، حکایت از آن دارد که در سرزمینی با مختصات اقلیمی، تاریخی و فرهنگی ایران، کارآفرینان بخش خصوصی باید مسلط بر اقتصاد ملی باشند و سکّان سفینهٔ توسعه پایدار، به دست طبقه متوسط باید باشد. دو اصلی که در چهل سال گذشته عمداً یا سهواً نادیده گرفته‌شده‌است. نابودی طبقه متوسط که نتیجه منطقی حاکمیت اقتصاد دولتی است، بی‌تردید سدّ راه توسعه همه‌جانبه است. کیست که نداند سیطره کامل دولت بر اقتصاد، به فساد و رانت و اختلاس منجر می‌شود که به قول زنده‌یاد علی رضاقلی، می‌توان نامِ «اقتصاد غنیمتی- غارتی» بر آن نهاد.
ستون و پایه دیگر بنای توسعه، شفافیّت در همه زمینه‌های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و… می‌باشد. عدم شفافیت، ناشی از ساختارهای معیوب مدیریتی و حاکمیتی است و از دل ساختار معیوب نیز «توسعه» بر نمی‌آید و انتظار نتایج شفاف از عملکرد غیرشفاف، توقع بی‌جایی است. شفافیّت در جامعه‌ای نهادینه می‌شود که شکافی میان دولت و ملت نبوده و هردو به سمت خیر عمومی حرکت کنند؛ در آن‌صورت نه دولت، ملت را نامحرم خواهد دانست و نه ملت نسبت به دولت بی‌اعتماد خواهد بود.
شاه‌بیت غزلِ «توسعه»، کلمهٔ طیّبه «آزادی» است. حتی سخن‌گفتن از هرنوع ترقّی و پیشرفت در هر جامعه‌ای، بدون تحقق آزادی‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، فکری و علمی، کاری لغو و بیهوده‌است. در این میان آزادی در حوزه فرهنگ، از همه مهم‌تر و تأثیرگذارتر است. متأسفانه متولیان فرهنگ این سرزمین در دهه‌های گذشته، نوعاً از سه حال خارج نبوده‌اند؛ دسته اول که در اکثریت بودند، پاک بی‌خبر از مقولات فرهنگی و برکات آزادی در حوزه عمومی بوده و هستند و تا کلمه «آزادی» به گوششان می‌خورد، بی‌بندوباری‌های جنسی به ذهنشان متبادر می‌شود؛ باچنین سطح نازلی از درک، طبعاً نمی‌توان انتظار چندانی داشت. دسته دوم آنانی هستند که با فلسفهٔ آزادی و پیامدها و نتایج آن آشنایی نسبی دارند؛ اما آن را در تعارض با دین و دینداری می‌پندارند. به زعم ایشان، کلمه خبیثه آزادی، مساوی است با سست شدن بنیان‌های اعتقادی. در نظر آنان باید حاکم اسلامی به آزادی حداقلی امت اسلام قناعت کند و بس و همان آزادی حداقلی هم باید نصیب شریعتمداران و طرفداران حکومت اسلامی گردد. در میان علمای شیعی، از شیخ فضل‌الله نوری تا شیخ محمدتقی مصباح، این طرز تفکر را می‌توان سراغ گرفت. پرواضح است که در چهاردهه گذشته نظریّه غالب و گفتمان مسلّط در جمهوری اسلامی، همین بوده‌است. دسته سوم که در اقلیت مطلق بوده‌اند، به ارزش نهادینه‌شدن آزادی در همه سطوح جامعه انسانی وقوف داشته‌اند اما حتی اگر به قدرت سیاسی نیز می‌رسیدند، به دلیل سیطرهٔ همان اندیشه تقلیل‌گرا، نتوانستند کار چندانی از پیش ببرند. دستکم سه رئیس جمهور در طول ۴۳ سال گذشته کوشیدند حدّی از آزادی را در جامعه جاری و ساری کنند که شوربختانه به زمین سفت تحجر از سویی و کژاندیشی از سوی دیگر خوردند. به هر روی در جامعه‌ای که نه احزاب و دستجات سیاسی منتقد، آزادی عمل داشته‌باشند و نه سندیکاهای صنفی دامنه جولان و نه تشکّل‌های مردم‌نهاد، اجازه فعالیت گسترده، دم زدن از توسعه جز طنز تلخی بیش نخواهدبود. برای نمونه تا زمانی که در یک کشور، فعّالان حوزه محیط زیست و مؤسسات خیریهٔ فراگیر، کنشگران شاخص سیاسی، نظریه‌پردازان و پژوهشگران علوم انسانی و اجتماعی، چهره‌های محبوب برنامه‌های تلویزیونی و حتی شخصیّت‌های مشهور ورزشی، هنری و علمی، مظنون و مطعون و منزوی و گاه در حبس و حصر بوده و اجازه فعالیت نداشته باشند، امیدی به توسعه نباید داشت. این مایه سوءظن حاکمان به سرمایه‌های اجتماعی کشور، ریشه در چه مشکله اخلاقی، امنیتی یا خصلت‌های فردی دارد که این مقدار سدّ راه توسعه شده‌است؟
واقع مطلب آن است که اگر ریشهٔ این همه عقب ماندگی از قافله توسعه و تمدن جهانی را، در باورهای ایدئولوژیک یا دینی و یا رسالت‌های آخرالزمانی‌ای که برای خودمان تعریف کرده‌ایم بدانیم، بازهم برای رسیدن به آن اهداف مقدس و متعالی! نیز باید توسعه پیدا کنیم و قوی و قوی‌تر شویم تا بتوانیم پوزه استکبار جهانی و اذناب منطقه‌ای آن رابه خاک بمالیم. هر عقل سلیمی حکم می‌کند که برای گلاویز شدن با نیروهای برتر از خود، باید اسباب نیرومندی را مهیا ساخت و این شیوه عقلایی با اصرار بر شیوه‌های مدیریتی مخرب و سیاست‌های حکمرانی زیانبار موجود در ایران که به هدررفت سرمایه‌های اجتماعی و رشد بذر یأس و ناامیدی می‌انجامد، سازگار نیست.
القصه سخن درباره اصطلاح رایج «بانیان وضع موجود» در ادبیات سیاسی ایران امروز بود که مفرّی شده برای گریز از پاسخگویی مسؤولان و متولّیان اداره جامعه. با توضیحات فوق، دیگر باید اذعان داشت که بانی وضع موجود، نه دولت پیشین و رئیس‌جمهور اسبق و سابق، بلکه مجموعه سیاست‌های ضدتوسعه‌ای است که گاه از سر ندانم‌کاری، گاه از روی جهل و نادانی و احیاناً از سر دشمنی با این ملک و ملت، بر تمامی شؤون جامعه ایران نیم‌قرن اخیر، اگر نگوییم قرن اخیر، حکمفرما بوده‌است و اگر تک ستاره‌ای در آسمان تیره و تار ایران، هوس درخشیدن کرده و خیال خام اصلاح در سر پرورانده، کمترین مجازاتش محرومیت از کار و ممنوعیت صدا و تصویر و حضور وی در عرصه‌های اجتماعی بوده‌است؛ کاری‌که هیچ نظامی با سرمایه‌های انسانی خود نمی‌کند؛ بلکه قدر آنها را می‌داند و بر صدرشان می‌نشاند.
آری بانیان وضع موجود همانانی هستند که از «بانیان وضع موجود می‌نالند»؛ در حالی‌که نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بدانند که خود شریک جرم ایجاد وضع موجود هستند نه منتقد و اپوزیسیون آن. در نهایت باید گفت: «خود کرده را تدبیر نیست»!
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۶

فهرست عناوین


 سرمقاله
ما و دشواره حبس خاطرات
یادها و خاطره ها
حکایت آن فقیه خاکستری
ادیب یا روشنفکر؟
نگاهی به زندگی و کارنامۀ ادبی خداوندگار پست‌مدرنیسم در ایران
تُرکتاز میدان اندیشه، ادبیات و سیاست
اگر رضاقلی ایرانی نبود!
طرحی از زندگی پرماجرای علی رضاقلی
به یاد استاد ایران‌دوست 
اندیشه رضاقلی در آینه آثارش
‌علی رضاقلی و منطق زیبایی‌شناسانۀ اکتشاف علمی
حکایت آن اندیشه‌ور دغدغه‌مند
سخنان دکتر سروش به مناسبت درگذشت علی رضاقلی
در سوگ آن کاکوی دلنواز
تنها مانند خودش بود

پرونده/ تغییر خونبار ۵۴
جستارگشایی
فتوای نجس و پاکی عامل تفرقه بین زندانیان سیاسی
شریف واقفی بازنده نبرد قدرت، برنده اخلاق
نجاست مارکسیست‌ها فتوا یا فقط اعلام موضع؟!
نامه‌هایی به شهرام 
ردّ ساواک در فرار تقی شهرام
مشی چریکی اشتباه بود!
تقی شهرام، رادیکالیستی رؤیاپرداز 
روایت یک گسست
اگر حنیف نژاد زنده بود! 
راهی که رفتیم و راهی که نرفتیم! 
مبارزه مسلحانه، به زیان جنبش آزادی‌خواهانه و استقلال‌طلبانه ملت ایران تمام شد 
تازیانه تکامل! 
تضادهای بی‌پاسخ
سعید شاهسوندی تردیدها و حسرت‌هایش 
زمانی برای خردورزی(نگاهی به خاطرات محمدرضا دادیزاده)

کتابخانه خاطرات سیاسی
شمّه‌ای از کتابشناسی سازمان مجاهدین خلق

خاطره در سپهر اندیشه
کارنامه شاعران و نویسندگان مجاهد خلق

یاد بعضی نفرات
جفای سیاست و وفای هنر


برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۶) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۵

 فهرست عناوین 

سرمقاله
‌به نام پوتین به کام چین
‌یادها و خاطره ها
‌بازتاب
‌تکمله ای بر پرونده فرقه دموکرات آذربایجان مندرج در شماره ۱۴ خاطرات سیاسی
‌گزارشی از نخستین برنامه فصلنامه خاطرات سیاسی در فضای کلاب‌هاوس
‌دگردیسی اندیشه و رفتار سیاسی سید جعفر پیشه‌وری

‌خاطره در سپهر اندیشه
جستارگشایی
‌نگاهی به زندگی، آثار و اندیشه‌های ولادیمیر واینوویچ
‌مسکو ۲۰۴۲ هجویه‌ای بر توتالیتاریزم
‌سوء‌ تفاهمات کیهانی
‌استبداد علیه استبداد!

‌مجموعه ادیبان سیاست‌ورز(۲)
‌فرخی یزدی

‌مردی برای تمام فصول
جستارگشایی
‌احوال، آثار و افکار محمد علی فروغی دردشتی (۱۳۲۱- ۱۲۵۶) ملقب به ذکاء المُلک
‌نگاهی به یادداشت های روزانه محمدعلی فروغی
‌فروغی، لُرد کرزن و ادوارد براون
‌فروغی، مردی که دیر سراغش می رفتند
‌ذکاءالملک در بوتۀ نظریۀ کنشگران مرزی

‌کتابخانه خاطرات سیاسی
‌کتابشناسی محمدعلی فروغی
‌معرفی کتاب ۵۰ ترک پارسی‌نویس

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۵) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۴

فهرست عناوین


سرمقاله
یادها و خاطره ها
درس‌هایی از زندگی سیاسی بنی‌صدر
شاغل لاهوت و غافل از ناسوت
یادی از مرد فقاهت و سیاست
درگذشت اردشیر زاهدی دیپلمات ‌تراز عصر پهلوی دوم

پرونده قصۀ پر غصۀ ارگی که مسجد شد!
جستارگشایی
نگاهی به کارنامه آیت‌الله مسلم ملکوتی
داستان ارگ علیشاه از دیرباز تا امروز
ناگفته‌هایی درباره آخرین کوشش‌ها برای نجات ارک 
جاروی جهل، شوکتی روبید
آنهمه احتشام را کوبید
ارگ تبریز

پرونده عبارات و عبرت‌های فرقه
جستارگشایی
حزب دموکرات آذربایجان و چهره‌های شاخص آن
گاهشمار ظهور و افول فرقه دموکرات
غائله فرقه دموکرات آذربایجان در یک نگاه
۷۵ سال پس از فرقه دموکرات آذربایجان
فریب‌خورده آگاه
فرازو فرود «فرقه» در گفتگوی حسن اکبری بیرق باتورج اتابکی
«فرقه» و اندرزهای تاریخ در گفتگوی اختصاصی خاطرات سیاسی باعباس جوادی
دشوارۀ فرقه دموکرات هویت آذربایجان و انسجام ملی ایرانیان 
حکایتی دیگر از قضیّۀ فرقه به روایت محمدحسین یحیایی
«میلّت بئله ایستییر» خاطراتی از سیدجعفر پیشه‌وری

خاطره در سپهر اندیشه
تاریخ شفاهی چیست؟
مجموعه ادیبان سیاست ورز (۱)

کتابخانه خاطرات سیاسی
شمّه‌ای از کتابشناسی فرقه دموکرات آذربایجان


برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۴) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

 

     خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست.




‌مردی برای تمام فصول (جستارگشایی)

مردی برای تمام فصول

جستارگشایی

سخن گفتن درباره محمدعلی فروغی و داوری درباره کارنامه او همانقدر دشوار و پیچیده است که توضیح نظریه کوانتوم. به قول یک فیزیکدان شهیر، هرکه ادعا کند که فیزیک کوانتوم را دریافته است، نشانه آن است که آن را نفهمیدهاست! در باب ذکاءالملک دوم نیز قضیه کمابیش از همین قرار است. این دشورای و پیچیدگی البته معلول علل عدیدهای است؛ صرفاً نگاهی به کارنامه سیاسی- مدیریتی او، بخشی از این صعوبت را توجیه میکند. دفعات حضور فروغی فقط در جایگاه وزارت، چنین پرشمار است: پنجبار وزیر خارجه، چهاربار وزیردارایی، سه بار وزیر دادگستری، چهاربار وزیر جنگ، یک بار وزیر اقتصاد ملی و سرانجام یک بار وزیر دربار. فروغی همچنین در سه برهه حساس تاریخی به نخست وزیری رسید. بار اول به سال ۱۳۰۴ هنگام انتقال قدرت از سلسله قاجار به پهلوی بود که نقشی پررنگ در تشکیل مجلس مؤسسان برای تغییر سلطنت داشت. این دوره صدارت او بیش ازششماه به درازا نیانجامید. فروغی در کابینه میرزا حسن مستوفی، جانشین خود، وزارت جنگ را بر عهده گرفت؛ هرچند عملاً رضاشاه وزیر جنگ بود و نقش تعیین کننده را از آن خود کرده بود. فروغی در سال ۱۳۰۹ نخستین وزیر اقتصادملی شد و با حضوری فعال و تأثیرگذار در کابینه حاج مخبرالسلطنه هدایت با برکناری وی جانشین او گردید. دومین نخستوزیری او هم حکایت غریبی دارد که به تفصیل دربارهاش سخن خواهیم گفت. او در دوره حضور قوای متفقین در ایران، نقش سیاسی – تاریخی برجستهای ایفا نمود که عبارت بود از نجات نسبی کشور از نایره جنگ، برکناری رضاشاه و تثبیت موقعیت ولیعهد جوانش و استمرار سلسله پهلوی.

همچنانکه گفتیم، تأمل درباره فروغی و اندیشهها و اعمالش از دشوارهای بزرگتر و عمیقتر رنج میبرد که ریشه در مسائلی چند دارد. عدم شناخت آن مسائل باعث بروز قضاوتهای چندگانه درباره او میشود. در مجموع اگر بخواهیم آن داوریها را دستهبندی کنیم، به رویکردی دوگانه میرسیم؛ برخی وی را شخصیتی ضعیف و وابسته و نیز از بنیان گذاران حکومت دیکتاتوری پهلوی میدانند که در این میان فعالیت وی در لُژ بیداری ایرانیان و ارتباطات وی با انگلیسیها بیشترین توجه و متعاقب آن سوءظن را به خود جلب کردهاست و رویکرد دوم، که بیشتر در میان رجال سیاسی – فرهنگی به چشم میخورد، متوجه تعلقات فرهنگی – علمی فروغی و تعادل پندار، گفتار و رفتار وی است.

معضل روششناختی دیگری که در تحلیل نهایی کارنامه فروغی وجود دارد، خلط بین انگیخته و انگیزه است که مغالطهای شایع در میان فرایند اندیشهنگاری است؛ به این معنا که ممکن است در یک عمل سیاسی-اجتماعی، بین نیّات فرد و نتایج و پیامدهای آن، شکافی گاه پرناشدنی باشد که لزوماً نتوان به قصور یا تقصیری اخلاقی احاله کرد. به هر روی، پیامدهای ناخواسته کنشهای افراد، همواره ممکن است در داوری فرجامین مؤثر باشد و کمتر تحلیلگری است که بتواند از این مخمصه روششناختی رهایی یابد. درباره فروغی نیز چنین است؛ بهعلاوه این که غالب محققانی که از منظر ایدئولوژیک به مسألۀ «فروغی» تقرب جستهاند به مغلطه «زمانپریشی» نیز دچار گشته و با موازین امروزین به قضاوت درباره کنشگریهای یکصدسال پیش پرداختهاند؛ معمّا چو حل گشت، آسان شود. وقتی با رویکرد پسینی- تجربی به کارنامه فروغی میپردازیم، طبعاً باید انصاف علمی و اخلاقی را رعایت کرده، نگاه توطئهاندیشانه را تا زمانیکه مستنداتی متقن برای تقویت آن به دست نیاوردهایم، از ذهن و ضمیر خود دور نماییم وگرنه ثمره کارمان لجنمال کردن ذخایر فرهنگی، علمی و انسانی کشور خواهد بود؛ همان سیئۀ عظمایی که سازندگان برنامه «هویت» در دهه هفتاد مرتکب شده، از رسانهای که متعلق به آحاد ملت ایران میباشد، تقریباً تمامی فرهیختگان و نخبگان قرن اخیر ایران را ملکوک و ملوث ساختند.

یکی از راههای اجتناب از این ورطههای اندیشهسوز، تعمق روشمند در بنیانهای نظریِ اعمال و رفتار شخصیتهای برجسته تاریخی میباشد. اگر یک پژوهشگر که صادقانه به دنبال تحرّی حقیقت است، بتواند به ژرفای اندیشههای بزرگان مورد مطالعهاش راه یابد، نیمی از راهِ داوری منصفانه را پیمودهاست؛ چراکه «عند العلم بالاسباب، تُرفَعُ الاعجاب». اگر مبانی اندیشه و عمل یک شخصیت تاریخی به درستی کاویده و با او به لحاظ نظری همزادپنداری گردد، بسیاری از سوء تفاهمها حل و رفع میگردد. از این روست که در این جستار میکوشیم به ذهنیت ذکاءالملک فروغی نقبی زده، فعل و عمل او را به جهانبینی و هستیشناسی او ارجاع بدهیم.

پرواضح است که محمدعلی فروغی تحت تأثیر اندیشههای فرهنگی و سیاسی تمدن غرب میکوشید در مقام یک سیاستورز و تکنوکرات، بین حق حیات بشر و حق حیات ملتها توازن برقرار کند. مباحثی چون حقوق بشر، حقوق طبیعی و ارتباط میان حقوق بشر و حق حیات ملتها از مبانی حقوق طبیعی غرب نشأت گرفتهاست. خود فروغی نیز بر نوپدید بودن این مفاهیم اذعان دارد. باید پذیرفت که نه تنها فروغی که بسیاری از افراد و جناحهای درگیر در انقلاب مشروطه و تحولات سیاسی – اجتماعی زمانه با این افکار و آرمانهای مدرن غربی آشنا و ایبسا همدل بودند. شکی نیست که فروغی قرائتی محدود و مضیق از حقوق را در نظر داشت که دور از انتظار نیز نیست. ریشۀهای این محدودیت برداشت را، چه خودآگاه بپنداریم و چه ناخودآگاه، در خلقیات فردی فروغی از یکسو و شرایط سیاسی – اجتماعی ایران از دیگر سو باید جستجو کنیم. فروغی خود میگوید:

«یک مدت دلیلی که پیش خود میآوردم فقط عاطفه بود؛ یعنی میگفتم چون همه اقوام و ملل به استقلال و آزادی، علاقه و عشق دارند، سلب آزادی از آنها ظلم خواهد بود و ظلم اساساً بد است و نباید مرتکب شد. بعدها به نکتهای برخوردم که گمان میکنم اصل رعایت استقلال ملل را گذشته از امر عاطفه، استدلالی هم میکند و آن این است که استقلال اقوام و ملل برای ترقی نوع بشر لازم است» .

از سوی دیگر، فروغی تعلق فکری خود به «اندیشه ترقی» و نیز «تکامل» را در رسالۀ «اندیشه دور و دراز» که در سال ١٣٠۶ قمری نگاشتهاست، بر آفتاب میافکند. این رساله که در فضایی تخیلی و پرسش و پاسخ گروهی فرضی با فروغی طراحی شده است، زیرساختهای فکری فروغی در مورد اصل پیشرفت و فرگشت را در بردارد. وی با معادل قرار دادن کلماتی چون: تکامل، نشو و ارتقاء در برابر واژۀ (Evolution) پذیرش نظریه فرگشت داروینی را اعلام میکند: «من به فلسفه تکامل یا نشو و ارتقا (Evolution) یا رأی تحول انواع موجودات معتقدم» .

بر اهل اصطلاح و ارباب نظر پوشیده نیست که این تئوری، صرفاً یک نظریه زیستشناخختی محض نبوده و با ورود خود به ذهن و زبان هر انسان هوشمندی، تمامی ارکان اندیشه او را متحول خواهد ساخت؛ هرچند باید اذعان داشت که فروغی تکامل و فرگشت را با قرائت مارکسیستی و ماتریالیستی آن درک نکرده و باور نداشت. وی در کتاب سیر حکمت در اروپا هیچ فصل یا بخشی را به مارکس اختصاص نداده و داروین را اگرچه فیلسوف نبوده با این نگاه که اندیشهاش در مبانی فلسفه مؤثر بوده در این کتاب یاد میکند. البته در اتخاذ این موضع از سوی فروغی، حساسیتهای منفی رژیم رضاشاه و اعمال قانون ضد کمونیستی در زمان نگارش کتاب مزبور را نباید از نظر دور داشت.

از فروغی رساله دیگری نیز با نام «مردم شناسی چیست؟» برجای ماندهاست که نشان از نبوغ ذاتی و ژرفاندیشی اکتسابی او دارد. او در این مقاله، بار دیگر به بحث تکامل میپردازد و مینویسد: «مردم شناسی به طور اخص بیشتر به تحول و تکامل انسان توجه دارد» . وی به شاهنامه به عنوان تنها کتاب از تاریخ پیشینیان، چه در اروپا و چه در آسیا اشاره دارد که در آن به نوعی به تکامل توجه شدهاست. در واقع فروغی نشان شاهنامه از سیر تحول انسان از توحش به تمدن را ذیل بحث فرگشت درک میکند. وی در این رساله بار دیگر به بحث تکامل داروین باز میگردد و یافتههای دانشمندان قرن نوزده را بر این میداند که «امروز مسلم شدهاست که همه موجودات مخصوصاً انسان در حال تحول و تکاملند و رأی داروین… جز این نیست» .

کوتاه سخن اینکه، رهیافت فروغی درباره ملیت، افکار عمومی و حکمت تنوع ملتها و… را میتوان برگرفته از اندیشههای متعلق به حقوق طبیعی و حقوق بشر و الزامات بعدی آن و نیز تأثیرپذیری فروغی از بحثهای ترقی و تکامل و تفسیرهای حول این نظریه دانست. ایدههای ترقی و تکامل را که در توجه فروغی به مسأله ملت خود را بروز میدهند، میتوان مهمترین مواردی دانست که فروغی از تمدن غرب پذیرفته است. این نکته از آن رو حائز اهمیت است که فروغی در پذیرش و تأثیرپذیری از حقوق و اندیشه پیشرفت در میان روشنفکران ایرانی در اقلیت قرار گرفت. این در حالی است که حقوق طبیعی و نیز حقوق عمومی با حضوری گسترده در فضای فکری ایران، اثرات انکارناپذیر و دیرینهای در اندیشه و رفتار ایرانیان داشته است.

یکی دیگر از شاخصههای اندیشه فروغی که در عمل او نیز تبلور پیدا کردهاست، توجه به افکار عمومی و تلاش برای احیای روح ایرانی در راستای استقلال ایران از قدرتهای خارجی است. این گرایش فروغی به اقتدار روح ایرانی در برابر دخالت و نفوذ خارجی را در نامه وی با عنوان «ایران در ۱۹۱۹» خطاب به دوستانش میتوان دید که در انتقاد از سیاستهای کارشکنانه انگلستان در قبال ایران مینویسد: «چون اوضاع دنیا و هیاهوهای ما در پاریس طوری پیش آورد که صریحاً و برحسب ظاهر نمیتوانند بگویند ایران را به ما واگذار کنید، میخواهند ایرانیها را وادار کنند که خودشان امور را به آنها واگذار کنند» .

این سخن شکفتانگیز فروغی، مربوط به زمانی است که وی در کنفرانس صلح پاریس حضور یافتهاست. در این نامه، فروغی در کنار تحلیل سیاست انگلستان، شمّهای از افکار عمومی و فضای بین المللی را تصویر میکند و در ادامه سیاست انگلستان را به «اغفال ما و امرار وقت» معطوف میداند و با تفسیر اوضاع بینالمللی به سود ایران از ناتوانی انگلستان در این شرایط در پیشبرد سیاستهایش مینویسد: «با همه قدرتی که انگلیس دارد و امروز یکّه مرد میدان است، با ایران هیچ کار نمیتواند بکند» .

با عنایت به این که فروغی مطلقاً روحیهای انقلابی و ذهنی عصیانگر نداشت، رفتار و گفتار وی در مواجهه با قرارداد ۱۹۱۹ که ایران را تا سطح تحت الحمایگی فرومیکاست جالب توجه است. او در نامهای از پاریس به محمود وصال این قرارداد را به شدت محکوم نمود.

با وجود چنین رویکردی در فروغی، هنوز هم نمیتوان از لابلای اندیشهها و کردار او نسخهای عملیاتی برای حل مشکلات متعدد ایران صورتبندی کرد. تنها از اشارات تلویحی او میتوان پاسخی به این پرسش استنباط نمود که: «چه باید کرد؟»

میدانیم که فروغی عضو لژ بیداری ایران بود که محوریترین بخش اساسنامهاش، نوع دوستی و اندیشه ترقی بود.

تکاپوهای فراماسونری فروغی در التفات معنیدار او به مقوله ملیت بیتأثیر نبود. بر این اساس میتوان گفت توجه وی به تاریخ بشر و میراث حقوق انسانها خاستگاهی سیاسی نداشته بلکه رویکردی فرهنگی بوده است که ریشه در تعلق خاطر او به تاریخ ادبی و فرهنگی ایران زمین داشت. پیشینه بلند فرهنگی ایران در طول تاریخ، اتخاذ چنین منظری از سوی فروغی را کاملاً پذیرفتنی مینماید. ناگفته نماند که آنچه توجه فروغی به ملیت و ملیت گرایی را از خطر تبدیل شدن به شوونیسم بازداشت، طبع ملایم و گرایشهای فراماسونری وی بود. فروغی ملت و ملیت را در کنار پذیرش دیگر ملتها میداند و در راستای این همراهی در سخنرانیای به مناسبت ریاست مجمع ملل در ۱۳۰۸، نیازهای متقابل کشورها و ملتها را از نظر دور نداشته و در رساله خویش درباره جامعه ملل سازمانی که پاسداری از صلح جهانی را عهده دار شود ضروری میداند .

هرچند فروغی به ارزش ملیّت ایران و ذخایر تاریخی، فرهنگی و ادبی آن اذعان دارد ولی اگاه است که سهم ایران در فرهنگ گذشته جهانی را نمیتوان مبنایی برای نادیده انگاشتن یا حتی جبران کمبودهای حاضر بدانیم. این مهم را در رساله ۱۹۱۹ بیان میکند: «آخر همه را که نمیتوان مغلطه کرد و گفت ایران مملکت داریوش و انوشیروان است. من چند مرتبه بوذرجمهری و نظام الملک و فردوسی و خواجه نصیر تحویل مردم بدهم، چقدر شعر بخوانم و عرفان ببافم» .

این توجه و آگاهی در حالی است که فروغی همه مشکلات حاضر ایران را داخلی ندانسته به سیاستهای بیگانگان و تلویحاً انگلیس را نیز در این نابسامانیها و ناتوانیها دخیل و مؤثر میداند. وی این امر در مقالهای که در پاسخ به مطبوعات انگلیس در مورد ادعاهای ایران در کنگره صلح پاریس تون اشاره نمود و ناتوانی ایرانیان برای اداره کشور که میرفت تا زمینه را برای انعقاد قرارداد ۱۹۱۹ فراهم به «شکالات خارجی دسایس و حیل و اعمال جبر و زور» (همان، ج ۲، ص ۵۴) مرتبط ساخته

نگاه فروغی تنها به ایران و ملت ایرانی معطوف نبود بلکه وی به اجتماعات گستردهتر جوامع انسه نیز توجه و گرایش داشت. آشنایی فروغی با تحولات جهانی و شکل گیری اجتماعات فراملی همچون دولتهای متحد و حضور وی در عرصههای بینالمللی و نیز بینش فراماسونری وی از فرهنگ و پیشرفت انسانها، وی را بر آن داشت که آسیاییها را نسبت به تحولات کلی در عرصه اقتصاد و و جهان هشیار نماید . فروغی در این انذار دادن و توجه به مراقبت از کیان خویش، معنای در بستن به روی خویش و قطع ارتباط با تحولات غرب و بینالملل را مراد نمیکند. وی در رساله «فرهنگستان چیست؟» در سال ۱۳۱۵، با اشاره به همین مطلب مینویسد: «البته شنیدهاید که اروپاییها می گویند آسیاییها حیف است اروپایی شوند» .

این هشدار فروغی به آن معنا نیست که آسیاییها از جلوههای تمدن غرب چون کارخانه و راه آهن و… کناره بگیرند، بلکه وجه خوشبینانه آن در نظر است و آن حفظ هویت مستقل آسیایی است. به این تعبیر ظاهراً فروغی اخذ جلوههای تمدن فرنگی را با حفظ هویت سازگار میداند. این مضمونی است که در رساله استقلال فرهنگی ملتها نیز دیده میشود . فروغی به ناسیونالیسم فرهنگی قائل است که چگونگی موضع گیریها و حضور سیاسی وی در بنیان آن خللی وارد نمیسازد. این امر آن جا اهمیت مییابد که بسیاری از نویسندگان و شارحان، خطابه فروغی به مناسبت تاج گذاری رضاشاه را چاپلوسانه تلقی میکنند و برآنند که این تنها جایی نیست که موضع گیری فروغی در قبال رضاشاه چنین رنگ و بویی دارد.

پیش از فرجام سخن لازم است به اجمال به جنبه دیگر شخصیت فروغی در جایگاه مترجم و مؤلف کتاب دورانساز سیر حکمت در اروپا بپردازیم. فروغی پس از ترجمه رساله گفتار در روش درست راه بردن عقل، اثر رنه دکارت، برای فهم دقیق این رساله سیر حکمت در اروپا از عهد باستان تا زمان دکارت را به مثابه درآمدی برای آن تألیف نمود و تصمیم داشت این سیر را تا زمان حاضر ادامه دهد. وی دکارت و فرانسیس بیکن را دو اندیشمندی میدانست که یاری رسان تمدن جدید بودهاند و بر این مبنا همچون بسیاری دیگر نوزایی را آغاز ترقی اروپاییان دانسته و تربیت عقلانی را از مؤلفههای مهم و تاثیرگذار این دوران میانگاشت. تعلق خاطر فروغی به دکارت. ترجمه رساله گفتار وی، با توجه به اهمیت و شهرت شکاکیت آغازین دکارت و سپس اثبات خود، خدا و جهان و نیز دوگانه ذهن و عین یا در ترجمه فروغی «سوژه» و «اُبژه» در کنار تلاش فروغی برای ایجاد نوزایی در ایران همچون آغاز ترقی اروپاییان، آنچه به دست میدهد مسلک عقل گرایی فروغی است. وی دکارت را مؤسس انقلابی میداند که در علم و فلسفه و پس از سپری شدن دوران کلاسیک ظاهر شد.

البته بر این مبنا نمیتوان فروغی را «دکارتی» (کارتزین) دانست، بلکه وی همچون بسیاری دیگر در پرداختن به رشد و پیشرفت غرب و نسبت شرق و غرب، به نوزایی و پیدایش تحولات جدید علمی – فلسفی بذل توجه داشته و طبیعتاً در این راه دکارت اهمیت بسیار یافته است. در نهایت با همه این مباحث نمیتوان از فروغی چهرهای پرسشگر با ذهنیتی فلسفی ساخت. فروغی بیشتر در زمینه علوم و اندیشههای غربی غیرحرفهای و اهل ذوق است و یا در بهترین حالت میتوان گفت معلم زمانه خویش است. وی در اوان آشنایی ایران و ایرانیان با امواج تمدنی و فکری غرب، براساس منابع و عمدۀ اتکایش به زبان و روایت فرانسوی، شرح و روایت مختصری ارائه میدهد.


تکاپوهای فراماسونری فروغی در التفات معنیدار او به مقوله ملیت بیتأثیر نبود. بر این اساس میتوان گفت توجه وی به تاریخ بشر و میراث حقوق انسانها خاستگاهی سیاسی نداشته بلکه رویکردی فرهنگی بوده است که ریشه در تعلق خاطر او به تاریخ ادبی و فرهنگی ایران زمین داشت. پیشینه بلند فرهنگی ایران در طول تاریخ، اتخاذ چنین منظری از سوی فروغی را کاملاً پذیرفتنی مینماید


مسائلی چون روش دکارت و رساله گفتار وی، توجه به تکامل، انگارهای ناقص و کلی از خود حضور در محفل فراماسوتری که زمینه ساز ساخت روانی و فکری متفاوتی از واقعیات جامعه برای فروغی شده در میان ذوقیات علمی و اندیشهای فروغی اهمیت اساسی دارند و آنچه در فروغی این آموزهها و برگرفتهها را با وضعیت بومی و پیشینه اجتماعی پیوند میزند، احساسات ناسیونالیستی و جنبه فرهنگی آن است. متفکران و برگزیدگان جامعه ایرانی نیز چون دیگر جوامع با موقعیت مراحل اولیه برخورد با سرریزهای تمدنی و فکری غرب، مجال بسیاری برای اندیشه نظام مند در تبیین جهان جدید و اندیشیدن به راهکار مناسب نداشتند از آن دست که فروغی در دکارت میپسندید و وجه ممیزه وی با بیکن میدانست.

ملخص کلام اینکه فروغی در «رسالۀ ۱۹۱۹» بارها و با تاکید فراوان میکوشد ارتباطی جدی میان داشتن ملت و افکار عامه برقرار کند. وی بر این باور پای میفشرد که ایران، ملت و افکار عامه ندارد و پیش شرط اساسی برای بهبود وضعیت ایران در عرصه بینالمللی داشتن ملت و افکار عمومی است. به گفته وی: «ملت ایران باید صدا داشته باشد، افکار داشته باشد. ایران باید ملت داشته باشد» .

او با اینکه به افکار عمومی بین المللی بهای زیادی میداد، سرانجام دریافت که پیش از همراه کردن فضای بینالمللی با ایران لازم است در داخل اصلاحات صورت بگیرد و این امری است که هم در «رسالۀ ۱۹۱۹» هم در نامه به محمود وصال بر آن تاکید فراوان دارد: «تصور نکنید با این فسادی که در ما هست اگر از آمریکا استمداد کنیم بهتر از انگلیس است، هرکس باشد باید اختیارات را از ما سلب کند و به اراده خود عمل نماید، در آن صورت که ما استقلال را از دست داده باشیم مرا چه أبن یامین چه یهودا» .

از مجموع آنچه به اختصار بیان شد، لزوم شناخت هرچه بیشتر و دقیقتر فروغی، فارغ از حبّ و بغضها و آفرین و نفرینها، بیش از پیش نمایان میشود. چراکه فروغی در قامت یک روشنفکر تکنوکرات، منادی آرمانهایی بود که بیش از یکصدسال است که ذهن متفکران و نواندیشان و طرفداران اندیشه ترقی را در ایران به خود مشغول داشته و اغراق نیست اگر بگوییم که حتی یکی از پرابلماتیکهایی که زندهیاد فروغی در دوران حیات فکری خود طرح کرده بود، در ایرانِ اینجا و اکنون حل و فصل نشده و تلاش روشنفکران و مصلحان دینی و غیر دینی راه به جایی نبردهاست.

برای نمونه یکی از مسائلی که بهشدت ذهن فروغی را به خود مشغول داشته بود، ایجاد موازنه در ارتباط با قدرتهای بزرگ آن دوران در راستای تأمین امنیت ایران در بلبشوی جنگ جهانی دوم بود. فروغی بر این باور بود که ایران باید در معاهدههای متعدد بینالمللی یک پای قضیه باشد و با همه قدرتهای مطرح جهان وارد مراوده گردد. از این روی تلاش فراوانی کرد تا پیمان سهجانبهای با انگلیس و شوروی در سال ١٩۴٢ منعقد نماید. پافشاری فروغی برانعقاد پیمان اتحاد، از این واقعیت سرچشمه میگرفت که بیشتر آنچه شرایط پیمان بود، پیشتر از سوی نیروهای متفقین در ایران به عمل درآمده بود. پیمان، فقط فعالیتهای آنها را عادی و محدود میکرد. فروغی در مصاحبهای مطبوعاتی یادآور شد: «دولت ایران، هم از لحاظ سیاسی و هم از جهات اقتصادی سعی دارد برای مدت جنگ، منافع کشور را به هروجهی که ممکن است، بهتر تأمین کند و اشکالاتی را که در امور اقتصادی کشور پیش آمده، حتی الامکان مرتفع سازد و خسارات وارده به مردم و دولت جبران گردد و از هرجهت منافع ایران بعد از جنگ هم محفوظ بماند… تاکنون به هیچ وجه تقاضای عقد معاهده نظامی از ایران نشده است، و دولت ایران معتقد است و صریحاً هم گفته است که قوای ایران برای حفظ امنیت داخلی ایران و برای نگاه داری اساس استقلال ایران است».

پیمان سرانجام در ۶ بهمن ۱۳۲۰ تقریباً به اتفاق آراء به تصویب مجلس رسید، البته پس از بحثهای داغ و طولانی برخی نمایندگان. در ۹ بهمن ۱۳۲۰ /۲۹ ژانویه ۱۹۴۲ نیز به امضای نمایندگان سه کشور رسید

متفقین براساس مفاد پیمان سه جانبه پذیرفتند که به استقلال سیاسی ایران احترام بگذارند. شش ماه پس از ترک مخاصمات، نیروهایشال را از ایران بیرون ببرند و از ایران در برابر تجاوز دفاع کنند. ایران در عوض تعهد کرد تسهیلات لازم را برای عبور لشکریان و مهمات متقین فراهم آورد، در تأمین نیروی کار مساعدت ورزد و با کشورهای محور هیچگونه مناسباتی نداشته باشد.

فروغی در امضای این پیمان نقش عمدهای ایفا کرد. کوششهای شخصیش در گفت و گو با متفقین و جلب موافقت مجلس، محمد رضا شاه را واداشته است که بنویسد: «نخست وزیر جدید من محمد علی فروغی که یکی از سیاستمداران و دانشمندان بنام ایران بود… و به کوشش آن مرد مذاکرات به منظور انعقاد قرارداد اتحاد سه جانبه به عمل آمد». پس از انعقاد پیمان سه جانبه، مشکلات فروغی با مجلس آغاز شد. در ۱۲ اسفند ۱۳۲۰ که فروغی به مجلس شورا رفت تا کابینهاش را معرفی کند و از نمایندگان رأی اعتماد بگیرد، مشکلات علنی شد. با اینکه فروغی پنج روز پیش از آن در جلسهای غیر علنی، رأی اعتماد نمایندگان را تمریۀ به اتفاق کسب کرده بود، این بار فقط ۶۵ نماینده از مجموع ۱۱۲ تن به سود او رأی دادند. اگرچه این تعداد رأی اکثریت به شمار میآمد. فروغی پنداشت که این پشتیبانی ضعیف از سوی مجلس، حکومت را نفعبن میکند و به ناتوانی آن در برابر فشارهای داخلی و خارجی میانجامد. بنابراین، همان روز به کاخ رفت و استعفایش را به شاه تقدیم کرد. روزنامه اطلاعات از رفتار متناقض نمایندگان مجلس نشانهای به دست میدهد: «پرده از رخسار مجلس برداشته شد و مجلس باطن خود را نشان داد همین موضوع بود که همه را گیج و مبهوت ساخنه بود.. نخست عقاید خود را مخفی و نظریه خویش را در سینههای خود پهان کرده بودند و بعد از دو سه جلسه خصوصی که از اظهار هرگونه عقیده و نظر صریحی در این موضوع خودداری کردند، مخالفت خود را تحت عنوان غیر مناسب بودن پست وزیران و در لفانه عدم رضایت از تشکیل کابینه که خودشان به اکثریت قریب به اتفاق، نظر موافق به آن دادهبودند، از راه مقاومت منفی، یعنی ندادن رأی اعتماد به کابینه فروغی اعلام داشتند».

آیا رنجی که فروغی برای اقناع نمایندگان مجلس برد، تا جاییکه حتی در صحن علنی از برخی از ایشان توهین و ناسزا شنید و برخورد فیزیکی دید، یادآور داستان برجام، حدود هشتاد سال بعد از آن قضایا نیست؟ همانگونه که عدهای در هشتادسال گذشته فروغی را به خیانت متهم کردهاند، آیا نحوه برخورد برخی از بلوکهای قدرت با روحانی و ظریف، از همان سنخ نیست؟

پس سخن به گزاف نگفتهایم اگر مدعی شویم که هنوز در بر همان پاشنه میچرخد و اگر امیدی به رهایی از این بنبست و رکود و انسداد تاریخی بودهباشد، بازهم ناگزیر باید به مسائلی بازگردیم که امثال فروغیها و تقیزادهها و کسرویها و… با آن درگیر بودهاند. هدف غایی از تشکیل چنین پروندههایی در فصلنامه خاطرات سیاسی، دستکم یادآوری این حقیقت تلخ است که نیروهای فکری ایران قرن اخیر هنوز نتوانستهاند تکلیف خود را با مسائلی که از عصر مشروطه به این سو طرح شده، روشن نمایند: نسبت سنّت و مدرنیته.

این جستارگشایی را با نقل بخشی از نطق مفصلی به پایان میبرم که فروغی، در ۱۳ مهر ۱۳۲۰ در رادیو ایران، ایراد کرد و همگان را به اطاعت از حکم قانون، عدم دخالت در حقوق یکدیگر، و درس گرفتن از گذشته فراخواند:

«از رنج و محنتی که در ظرف سی – چهل سال گذشته به شما رسیده است امیدوارم تجربه آموخته و عبرت گرفته و متوجه شده باشید که قدر نعمت آزادی را چگونه باید دانست. شما ملت ایران به موجب قانون اساسی، که تقریباً ۳۵ سال پیش مقرر شده است، دارای حکومت ملی پادشاهی هستید، اما اگر درست توجه کنید، تصدیق خواهید کرد که در مدت این ۳۵ سال کمتر وقتی بوده است که از نعمت آزادی حقیقی برخوردار بوده باشید… علت اصلی این بوده است که قدر این نعمت را به درستی نمیدانستید و به وظایف آن قیام نمیکردید… وظیفۀ مستخدمین و کارکنان دولت این است که در خدمت اجرای قوانین از روی صحت و درستی باشند. وظیفه روزنامهنگاران این است که هادی افکار مردم شوند و ملت و دولت را به راه خیر دلالت کنند. وظیفه پادشاه این است که حافظ قانون اساسی و ناظر اعمال دولت باشد و افراد ملت را فرزندان خود بداند و به مقتضای مهر پدری با آنها رفتار کند و گفتار و کردار خود را با اصول شرافتمندی و آبرومندی تطبیق کند…و بالاخره جمیع طبقات باید دست به دست یکدیگر داده در پیش بردن حکومت ملی متفق و متحد باشند».

• در تدوین این گفتار از دو کتاب ارزشمند «تاریخ فکری ایران معاصر»، به اهتمام عباس منوچهری، و زندگی و زمانه محمدعلی فروغی، نوشته احمد واردی با ترجمه عبدالحسین آذرنگ، بهرههای فراوان برده شدهاست.

 




واینوویچ، وجدان بیدار روس (جستار گشایی)

واینوویچ، وجدان بیدار روس

جستار گشایی

سخن به گزاف نگفته‌ایم اگر مدعی شویم که ادبیات، همارهٔ تاریخ، در خط مقدم کُنشگری سیاسی بوده‌است. این کنشگری البته تیغ دو دَم بوده؛ گاه توجیه‌گر استبداد سیاسی و سیاست استبداد، وگاه در جبهه مخالف آن؛ هرچند بُرّایی این تیغ در هر دو عرصه به یک میزان نبوده‌است. ادبیات ایدئولوژیکی که متعهدِ توجیه رفتارهای نظامات توتالی‌تر باشد، پیشینه بلندی دارد و کارنامه‌ای سیاه؛ اما ادبیات آزادی‌خواه و ظلم‌ستیز نیز حضوری تأثیرگذار و امیدبخش داشته‌است و از قضا نمونه‌های موفق فراوانی به جهان اندیشه و ادب تقدیم نموده. در مجموع، حاکمان خودکامه پیوسته با این حربهٔ مؤثر، به نوعی درگیر بوده‌اند؛ یا در تلاش برای بهره‌برداری از ادیبان برای تعمیق و گسترش گفتار رسمی خود در میان عامّه؛ یا در کشمکش با آزادگان اهل قلم تا در برابر کژروی‌های ایشان دم برنیاورند. با این‌حال، در تمامی اعصار و ادوار، نویسندگانِ ملتزم به ارزش‌های انسانی، که همچون وجدان بیدار جوامع بشری، در رهگذار بادِ سلطه و خودکامگی، نگهبان لالهٔ آزادی و شرافت هستند، به مسؤولیت تاریخی خود واقف و عامل بوده، «کلمه» را در خدمت «آدم» های پوست و گوشت و استخوان‌دار گرفته، از درد و رنج توده‌های تحت ستمِ زورمداران، حکایت و شکایت کرده‌اند.
قرن بیستم میلادی، این قرن پرتلاطم، که صحنه منازعات «ایسم» ها و «ایده» های مختلف و همه نفرت‌انگیز، بوده در دل خود ادبیاتی پدید آورد که در مقابل پروپاگاندای پرطمطراق آن ایدئولوژی‌های ستیزه‌جو، قَد عَلَم کرده، به نیروی قلم، تشت رسوایی آنان را که پشت عناوین دهن‌پرکنی همچون کمونیسم و سوسیالیسم و فاشیسم و اسلامیسم سَلَفی و… پنهان شده‌بودند از بام فلک انداختند. هنرمندان بزرگی همچون جورج اُروِل، بوریس پاسترناک، آلکساندر سولژنیتسین، واتسلاف هاول، ایوان کلیما، میلان کوندرا و… هریک به سبکی و بیانی، در لابلای صفحات آثار خود، رسوایی حاکمانی را فریاد زدند که با وعدهٔ بهشت، جهنمی از رنج و عذاب برای انسان آفریدند. این نویسندگان با به جان خریدن مصائبی نه چندان شیرین و تحمل انواع و اقسام آزار و اذیت‌ها، اعم از آوارگی، تبعید، شکنجه، حصر و حبس و از همه دردناک‌تر، سانسور و توقیف آثارشان، پوچی ایدئولوژی‌های آرمانشهری را، که دل از عوام‌الناس و حتی خواص جامعه برده‌بود، برملا کردند. آنان برای پیکار با جهلِ علم‌نما، نه لشکر کشیدند، نه تیری شلیک کردند و نه جانی را ستاندند، حتی جان جلادان خود را. بلکه با تیزی قلم خویش، دُمل‌های چرکین فریب و نیرنگ را نشتر زدند تا «انسان»، رها و آزاد و یله، بزاید و بزید و بمیرد.یکی از قهرمانان بلندآوازه این میدان، ولادیمیر واینوویچ (۲۰۱۸ – ۱۹۳۲) داستان‌نویس و طنزپرداز روس بود، که با روشن‌بینی و دوراندیشی مثال‌زدنی خود، هم در دوران سیاه شوروی نقاب از رخ زمامداران ریاکار کشور خود کنار زد و هم با بصیرتی شگرف، فریبِ رفتن آن رژیم و آمدن این نظام را نخورد و با پیش‌بینی بازتولید همان دستگاه مزوّر ستم‌پیشه، برآمدن دیکتاتوری در کالبد ولادیمیر پوتین را هشدار داد. در سال‌های واپسین اتحادجماهیرشوروی، کمتر روشنفکر و نخبه آزادیخواه روس بود که از گلاسنوست و پروستریکای گورباچف خشنود نباشد و از فروریختن دیوار ستبر کمونیسم در آن دیار، دست‌افشانی و غزلخوانی نکند؛ اما واینوویچ، صاحب رمان دُژستانی «مسکو ۲۰۴۲»، تنها چهارسال پیش از فروپاشی شوروی، ظهور نسخه قرن بیست‌ویکمی «استالین» را با زبان طنز و هزل، پیشاپیش به تصویر کشیده‌بود.
در پرونده پیش‌رو، به مناسبت انتشار ترجمه فارسی رمان «مسکو ۲۰۴۲» از واینوویچ، برآن شده‌ایم نگاهی دقیق به این اثر برجسته انداخته، در ضمن آن به تحلیل جایگاه ادبیات سیاسی در سپهر اندیشه‌ورزی جهانی بپردازیم و وزن و ارج تکاپوهای نویسندگان سیاست‌ورز را در تحولاتی اجتماعی و فرهنگی، برسیم.

 




صدایی که شنیده نشد و نمیشود (سر مقاله ۱۵)

صدایی که شنیده نشد و نمیشود!

سرمقاله 

حسن اکبری بیرق

زمستان هرسال، به‌ویژه فاصله ۲۶ دیماه تا ۲۲ بهمن، یادآور یکی از مهم‌ترین و پرپیامدترین رویدادهای قرن بیستم است. در این بازه زمانی، یکی از قدرتمندترین واحدهای سیاسی منطقهٔ خاورمیانه و بلکه جهان، با سرعتی حیرت‌انگیز فروپاشید. انقلاب ۱۳۵۷ و سقوط نظام سلطنت در ایران، آن‌چنان غیرمنتظره بود که حتی رهبران و کارگزارانش تا چند ماه قبل از آن نیز پیش‌بینی‌اش نمی‌کردند؛ اما به هر روی این اتفاق، افتاد و به‌شدت بر سپهر سیاست بین‌الملل تأثیر گذاشت و در دفتر تاریخ خیزش‌های مذهبی-ملی، فصل نوینی گشود.
انقلاب و نظام برآمده از آن، تحت عنوان «جمهوری اسلامی ایران» از همان آغاز، با چنان بحران‌های سهمگینی روبرو شده‌بود که بسیاری از ناظران و اکثریت معاندان و حتی منتقدانش، به جدّ بر این باور بودند که فروپاشی آن در کوتاه‌مدت حتمی است؛ اما هرچه بود، آن نظام، به‌رغم فراز و فرودهای بسیار در التزام به ایدئولوژی انقلابی که برآمده از آن بود و وفاداری به آموزه‌های بنیانگذارش، پایید و اکنون چهل‌وسه‌سالگیش را گرامی‌می‌دارد.
این پایداری و پابرجایی، در حالی است که دستکم در یک دهه گذشته، نسلی از شهروندان جمهوری‌اسلامی‌ایران، که هیچ خاطره‌ای از دوران سلطنت پهلوی ندارند و سال‌ها پس از استقرار نظام سیاسی فعلی به دنیا آمده‌اند، با اتّکا به حافظه تاریخی نه چندان قابل اعتمادی که فراوردهٔ پروپاگاندای طیف سلطنت‌طلب و مشروطه‌خواه مخالفان نظام است، سودای دوران پهلوی را در سر می‌پرورانند. نوک قلّهٔ این کوه یخ، در اعتراضات سال‌های ۹۶ و ۹۸ با جمله «رضاشاه روحت شاد» از زیر اقیانوس جامعهٔ ملتهب ایران، بیرون زد و خودی نشان داد. این شعار، پدیده‌ای قابل تأمل است و معلول عواملی چند که نادیده انگاشتن آنها، عواقب منفی فراوانی خواهد داشت.
نوستالژی دوران رژیم پهلوی، در ذهن و زبان عدّه معتنابهی از جوانان و حتی میان‌سالان ایرانی، بیش از آن که معلول بزرگنمایی پیشرفت‌های آن عصر، توسط دستگاه‌های تبلیغاتی معاند، یا ثمرهٔ ناکارآمدی سامانهٔ مدیریتی فعلی بوده باشد، محصول استضعاف فکری نسل پس از انقلاب توسط سیاستگذارانی است که مانع نهادینه شدن اندیشه انتقادی و تفکر تاریخی در اذهان جوانانی شده‌اند که همگی در ظلّ نظام جمهوری اسلامی پرورش یافته‌اند.
واقعیت آن است که به سختی می‌توان باور کرد که جوانان تحصیل‌کرده ایرانی، صرفاً متأثر از رسانه‌های فارسی‌زبان خارج یا خشمگین و مأیوس از شیوه حکمرانی داخل، به نظام شاهنشاهی گرایش پیدا کرده و شعار «رضاشاه روحت شاد» سر داده‌باشند. ساده اندیشی است اگر گمان کنیم که جوانان آگاه این دوره و زمانه، ساده‌دلانه طریق ارتجاع پیموده و صرفاً از بُغض این نظام به حُبّ آن رژیم متمایل شده‌اند. پس ایراد کار در جای دیگری است.
اگر امروزه شاهدیم که تطهیر رژیم پهلوی و افسانه‌پردازی درباره خدمات آن نظام، سکّه رایج در میان ناراضیان از دستگاه حاکمه شده‌است، باید انگشت ملامت را به سوی کسانی نشانه بگیریم که در چهاردهه گذشته خوانشی کاملاً ایدئولوژیک، جانبدارانه و سطحی از بیش از نیم قرن حکومت پهلوی‌ها به دست داده و در تریبون‌های رسمی، رسانهٔ به اصطلاح ملی، کتاب‌های درسی و دپارتمان‌های دانشگاهیِ مربوط و غیر مربوط، سیلی از دشنام و ناسزا و تقبیح و تکذیب را نثار نظام گذشته کرده‌اند و طُرفه آنکه اخیراً به دستکاری تاریخ انقلاب و نظام دست یازیده و به‌تدریج شخصیت‌های اصیل مبارز و ستون‌های اصلی انقلاب را نیز از متون درسی زدوده‌اند. حذف تصاویر همراهان بنیانگذار جمهوری اسلامی، از پرواز انقلاب، تنها استعاره‌ای از این واقعیت تلخ است.
نتیجه ناتاریخی‌گری و سیطره قرائت حبّ و بغض محور از دوران حکومت پهلوی، شعار «رضاشاه روحت شاد» است و چیزی بیش از آن. نسبت دادن تمام پلیدی‌ها و پلشتی‌های کلّ جهان هستی به یک خاندان ممکن است تا مدتی، رعایای یک قوم و قبیله را قانع کند که همه گرفتاری‌های ایران از آن خاندان است و هرچه فریاد داریم باید بر سر آنها بکشیم؛ اما این مدّت دیر نخواهد پایید و فرزندان آن رعایا به لطف تحصیلات فراگیر انشگاهی و دسترسی به منابع و مآخذ علمی، به شهروندانی آگاه و مسؤول تبدیل شده و خوانش خاصّ خود را از تاریخ خواهند داشت و به تبلیغات یک‌سویه اعتنایی نخواهند کرد. در این میان، البته نتیجه آن افراط‌ها در تقبیح مطلق نظام پیشین، تفریط در دیدن کاستی‌هایش و تکریم مطلق آن خواهد بود و حتی به شکلی هیستریک حسّ نوستالژی آن عصر را در اذهان برخی جوانان بیدار خواهد کرد. این در حالی است که حجم خطاها و ناراستی‌های رژیم پهلوی آن‌مایه بود که در سایه یک مطالعه روشمند و دیدی انتقادی، بتوان حکم به زوال آن به دست ملت داد. به دیگر سخن، مشروعیت و مقبولیت و حتی کارآمدی نظام سلطنتی سابق، به حدّی نازل بود که نسل جدید را با بیانی منصفانه قانع کرد که انقلاب ۵۷ سرنوشت ناگزیر آن سیستم بود؛ اما جلوگیری عامدانه از ارائه روایتی واقع‌گرایانه از آن دوره و نادیده گرفتن برخی سیاست‌های درست و منطقی آن عصر، در گفتار رسمی نظام فعلی، پرسش تعداد پرشماری از شهروندان جمهوری اسلامی ایران را برانگیخته است که: «آیا پهلوی‌ها حتی یک کار درست انجام نداده بودند؟» تردیدی نیست که اگر ما خودمان به خوانش روشمند تاریخ همت نگماریم، دیگران به انگیزه‌های متفاوت، قرائتی گاه باژگون از تاریخ این مرزبوم ارائه خواهند کرد و ای بسا مقبول‌تر نیز خواهدافتاد. درست به همان دلیل که ممنوعیت تحقیق درباره «هولوکاست» در اروپا، یک قانون غیرخردمندانه است، ممانعت از گزارش انتقادیِ خدمت و خیانت نظام‌های پیشین، از هخامنشیان گرفته تا سامانیان و از سلاجقه گرفته تا جمهوری اسلامی، امری است غیرعاقلانه و در درازمدت برای تک‌تک ایرانیان بحران هویت به بار خواهد آورد. اگر دستگاه تبلیغاتی حاکم، در هر دوره‌ای اصرار بورزد که همه نظام‌های پیشین، خائن و جانی و دزد و غارتگر بوده و فقط «ما خوبیم!»، طبیعی است که شهروندان آن نظام، احساس بسیار بدی نسبت به هویت تاریخی خود پیدا کرده و گردوغبار حقارت بر روی آن جامعه خواهد نشست که به تعبیر شریعتی درباب فیلسوفان، گویی ما «پُفیوزانی بیش در طول تاریخ» نبوده‌ایم!
قوّهٔ عاقله هر سیستم حکومتی، حداقل باید نسبت به این دو امرِ بنیادین، خودآگاهی داشته باشد؛ نخست، از نفی مطلق گذشتگان بپرهیزد چرا که اولاً این رفتار غیراخلاقی منجر به اثبات مطلق خود نمی‌شود و ثانیاً راه را باز می‌کند که آیندگان نیز درباره نظام فعلی همان داوری مغرضانه را داشته‌باشند؛ نکته نغزی که حتی ۱۴۰۰ سال پیش مولای متّقیان، به عنوان حاکم نظام اسلامی، بدان تفطّن داشته و کارگزار خود، مالک اشتر، را نسبت به آن هشدار داده‌است که: «… و مالک! بدان که من تو را به شهرهایی می‌فرستم که دستخوش دگرگونیها گردیده، گاه داد و گاه ستم دیده، و مردم در کارهای تو چنان می‌نگرند که تو در کارهای والیان پیش از خود می‌نگری، و درباره تو آن می‌گویند که درباره آنان می‌گویی…»(نهج‌البلاغه، نامه ۵۳، ترجمه شهیدی). امام علی، درباره حاکمی همچون عمرو عاص، که برکنارش کرده‌بود، حاضر نشد به نحو مطلق داوری کند و حتی در منشور خود به حاکم بعدی، از عدل و داد حکومت پیشین نیز در کنار جور و ستمش یاد کرد. پس سیاه‌نمایی مطلق پیشینیان، در تعارض آشکار با سیره حضرت‌علی است که ما داعیه پیروی از او را داریم. نتیجه این رفتار، چیزی نیست جز به مُحاق رفتن حقیقت و بحران هویت.
نکته دوم نیز آن است که تن ندادن به اصلاح امور و تصحیح سیاست‌ها و پای فشاری دُگماتیک و لجوجانه به روش‌های ناکارآمدِ جاری، که آزمون تاریخی خویش را پس‌داده‌اند و بی نتیجه بودن و بلکه زیان‌باریشان بر همگان ثابت شده‌است، باعث زوال تدریجی و ای‌بسا ناگهانی یک سیستم می‌شود که قطعاً زحمات زیادی برای استقرار آن کشیده شده‌است. اگر دانش و معرفت مدرن، یک ارمغان برای بشر جدید داشته‌باشد، این است که: «سرنوشت حتمی آنها که تغییر نمی‌کنند، نابودی است».
سالگرد پیروزی انقلاب ۱۳۵۷، فرصت مغتنمی است برای بازاندیشی درباره دستاوردهای آن انقلاب و نظام منتج از آن؛ اما دریغا که هرسال بیش از سال قبل، شاهد پمپاژ شعارهای بی‌محتوا از تریبون‌ها هستیم؛ شعارهایی که حتی قائلان بدانها را قانع نمی‌کند. این همان پدیده‌ای است که به درستی می‌توان نام «بحران دستاورد» بر آن نهاد. به هر روی، این پارادایم تکراری باید تغییر کند. لازم است به طور مستمر، متخصصان امر، اعم از جامعه‌شناسان، مؤرخان، فیلسوفان و در یک کلام اهل نظر، بی‌آنکه خوشامد و بدآمد این و آن را رعایت کنند، به تشریح زمینه‌هایی که منجر به انقلاب شد پرداخته و نتایج مثبت و منفی آن را بررسند تا حال و آینده با این پرسش ملامتگرانهٔ نسل جدید مواجه نشوند که: «اصلاً چرا انقلاب کردید؟!»
ثمرهٔ ترویج کلان‌روایت‌های یکطرفه از انقلاب، توسط هر دو سوی قضیه، سردرگمی چندین نسل از ایرانیانی است که در داخل کشور با انواع و اقسام دشواری‌هایی دست و پنجه نرم می‌کنند که شایسته آن نیستند. همینان در تحلیل نهایی، انقلاب و نظام را باعث و بانی این همه درد و رنج می‌انگارند. اگر از نظر عقلای قوم، این تحلیل، درست است، باید با حاکمیت به نحوی منطقی وارد گفتگو شد که سیاست‌ها، استراتژی‌ها و تاکتیک‌های خود را به گونه‌ای تغییر دهد که مشقّت کمتری را به شهروندان خود تحمیل کند؛ و اگر این تحلیل، درست نیست و تمام گرفتاری‌های ما از امریکا و اسرائیل و نظام پیشین است، در این صورت نیز حاکمیت باید وارد گفتگوی اقناعی با جامعه شده، با زبان علم و دانش و خرد و نه زبان ایدئولوژیک و حق‌به‌جانب، دشواره‌های اصلی را که رنجی بی‌پایان برای مردم این سامان به ارمغان آورده‌است، تشریح نماید.
واقع امر، آن است که علت و دلیل اصلی سقوط رژیم سابق، نشنیدن صدای عقلای مُلک و ملت و دلسوزان مملکت بود که یک موردِ آن، انذارها و هشدارهای کسانی همچون علی اسدی و مجید تهرانیان، است که اخیراً به کوشش عباس عبدی و محسن گودرزی در کتابی تحت عنوان «صدایی که شنیده نشد» منتشر شده است. همچنین کتاب ارزشمند زنده‌یاد هُدی صابر، «فروپاشی»، با شیوه‌ای علمی، بحران‌ها، تضادها و ناکامی‌های نظام پیشین را بر آفتاب افکنده‌است. نسل جوان ایران که درصد عمده‌ای از ایشان واجد تحصیلات دانشگاهی هستند، اگر بخواهند با صرف نظر از نحوه مدیریت کارگزاران فعلی و از منظری وسیع‌تر درباره کارنامه پهلوی‌ها داوری کنند، باید علاوه بر مطالعه عمیق و گسترده، به‌ویژه درباره علل وقوع انقلاب، با درس‌آموزی از گذشته و نگاهی به آینده، صدای خیرخواهی خود را به نحوی خردمندانه و نه احساسی، بلند کرده و مسؤولانه و دلسوزانه، در بهبود امور فردای ایران سهیم شوند و از یاد نبرند که رژیم پهلوی اگر بی عیب و نقص بود اصلاً انقلابی اتفاق نمی‌افتاد و اگر گوشش را به روی ناصحان نمی‌بست و به‌موقع اصلاحات ساختاری را شروع می‌کرد، شاید هم‌اکنون نیز پابرجا بود و نسل‌های بعدی دچار گرفتاری‌های پرهزینه نمی‌شدند.
مسؤولان امر نیز باید در سالگرد استقرار نظام جمهوری اسلامی، درنگی متأملانه نموده و پشتِ سر خود را بنگرند تا در پیش رو مرتکب خطای حاکمان سابق نشده و با شنیدن صدای عقلا و خردمندان، تا دیر نشده ساختارهای معیوب فعلی را هدف نقد روشمند و سپس اصلاح و تغییر ضابطه‌مند قرار دهند. در غیر این صورت، چشم‌انداز چندان امیدوار کننده‌ای در آینده ایران متصور نیست.
افسوس که نه‌تنها همین صداهای خیرخواهانه در مدیریت کلان کشور گوش شنوایی پیدا نمی‌کند، بلکه در مجلس شورایی که باید از اراده اکثریت ملت نمایندگی کند نیز خریداری ندارد؛ مجلسی که بی‌توجه به تجربه‌های شکست خورده و مصیبت‌بار پیشین در ممنوعیت نوار کاست و ویدئو و ماهواره و…. کمر به محدودیت اینترنت با اسم بی‌مسمای «صیانت» بسته و آنگاه که با سیل بنیان‌کن اعتراضات شهروندان روبرو شد، پروژه اجرای تدریجی طرح بی‌خردانه و نیاندیشیده خود را با کاهش سرعت اینترنت کلید زده‌است. اگر هزار و یک دلیل کارشناسانه برای ضدمردمی بودن این طرح می‌آوردیم به اندازه این جمله مهرداد ویسی، دبیر کمیسیون صیانت از فضای مجازی، مؤثر نبود که: «سگ‌های قلاده‌بند غربگرا از طرح صیانت می‌ترسند». طنز ماجرا آنجاست که ایشان برای توجیه سخن توهین‌آمیز خود، دست به دامن همان غربی‌ها شده، منبع تعبیر خود را رئیس سابق سازمان سیا اعلام می‌کند! آنچه مسلم است، طراحان این پروژه ضدامنیتی، نه مسأله‌ای با کسب و کارهای اینترنتی دارند و نه مشکلی با تبلیغ ایدئولوژی مطلوبشان از طریق فضای مجازی دارند؛ آنچه آنان را می‌ترساند، صرفاً خاصیت آینگی و ویژگی آگاهی بخشی آن است؛ چرا که در سال‌های اخیر تنها از همین طریق، پرده از روی چندین رفتار غیراخلاقی و غیر قانونی و اختلاس‌های خرد و کلان ایشان برداشته شده‌است. این قبیل رفتارها، محصول درس نگرفتن از تحولات ادوار اخیر و ناکامی‌های پی‌درپی در اِعمال سیاست‌های تنگ نظرانه است که هزینه تاریخی آن را باید ملت نجیب ایران بپردازد.
هرکه نامخت ازگذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۳

سرمقاله

یادها و خاطره ها
یادی از حکیم خراسان (ملیحه عمادی)
مقاله سیاه مستی از خراسان، یادی ازعلامه حکیمی(مونا تلاشان) 

پرونده حزب جمهوری اسلامی
جستار گشایی
نگاهی به مشکلات تحزّب در ایران (یونس صمدنژاد)
آغاز و پایان یک حزب(فاطمه رنجبر)
حزب ناتمام(احمد حکیمی‌پور)
گفتگوی احمد حکیمی‌پور و حسن اکبری بیرق با حجه‌الاسلام والمسلمین مسیح مهاجری

خاطره در سپهر اندیشه
جایگاه خاطره نویسی در تاریخ نگاری( عالمه رنگریز)
خاطرات سیاسی و بازتاب آن در شعر فارسی(۲)؛ فصل تابستان(فریبا جعفری)

کتابخانه خاطرات سیاسی
معرفی و بررسی کتاب پشت پرده کودتا(المیرا یعقوبی)
شمّه‌ای از کتابشناسی حزب جمهوری اسلامی(رضوانه امینیان)

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۳) به سایت طاقچه مراجعه کنید.