1

کارنامه فداییان خلق اکثریت(در ۳۰ ماهه اول جنگ عراق علیه ایران)

مقاله پیش رو جستاری است به قلم فرخ نگهدار که به طور اختصاصی برای این پرونده تهیه شده است.

از آخرین روز تابستان ۱۳۵۹، یعنی از شروع جنگ صدام علیه کشور ما، تا نخستین روزهای بهار ۱۳۶۲، یعنی زمان خروج سازمان‌یافته دستگاه رهبری سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) از کشور، دقیقاً ۳۰ ماه است. مروری بر کارنامه سازمان اکثریت در این ۳۰ ماه حاوی حقایق و تجارب بی‌شماری است که مطالعه آن‌ها به فهم چرایی سیری کمک می‌کند که کشور ما از انقلاب تا امروز طی کرده است.
در آخرین روز تابستان سال ۵۹، روز حمله صدام به ایران، جریان‌های غیرحکومتی فعال در داخل کشور عبارت بودند از: سازمان فداییان اکثریت، حزب توده، جبهه ملی، نهضت آزادی، سازمان مجاهدین خلق، حزب دموکرات کردستان، کومله، فداییان اقلیت، راه کارگر و برخی گروه‌های کوچک‌تر. اگر به اسناد این گروه‌ها مراجعه کنید، خواهید دید که اولین روزهای جنگ تقریباً تمام این گروه‌ها هر یک به‌نوعی حمله صدام را محکوم‌کردند.
در خارج کشور در آن روزها تنها محافل وابسته به رژیم شاه فعال بودند. برخی از محافل، مثل جریان بختیار و اویسی، مبارزه علیه تهران و جمهوری اسلامی را تشدید کردند و برخی دیگر، مثل داریوش همایون و اردشیر زاهدی و رضا پهلوی، علیه صدام حرف زدند و از تمامیت ارضی حمایت کردند.

اقدامات سازمان اکثریت پس از شروع جنگ
از میان جریان‌های فوق در آن روزها فقط مجاهدین و فداییان و توده‌ای‌ها بودند که در مناطق مختلف کشور شبکه و نیروی تشکیلاتی داشتند. در منطقه کردستان هم کومله و حزب دموکرات شبکه داشتند و فعال بودند. مجاهدین و حزب دموکرات گفتند حاضرند نیروهای خود را تحت فرماندهی خود به جنگ صدام بفرستند مشروط بر این که جمهوری اسلامی از این کار حمایت کند. اما فداییان اکثریت و توده‌ای‌ها از اعضا و هواداران خواستند برای رفتن به جبهه­ها و شرکت در دفاع از میهن به مراکز ثبت‌نام جمهوری اسلامی مراجعه، و مثل سایر شهروندان، تحت فرماندهی نیروهای مسلح کشور، مشارکت کنند.
من در آن روزها در هیأت سیاسی سازمان اکثریت نقشی مؤثر برعهده‌داشتم. به یاد دارم که به‌مجرد اعلام تجاوز صدام به کشورمان هیأت سیاسی تشکیل جلسه داد. عزم و اراده همه رفقا کاملاً محکم و مشعر به مشارکت در دفاع از میهن تحت فرماندهی نیروهای مسلح کشور بود. نخستین بیانیه سازمان اکثریت که روز اول مهرماه انتشار یافت اعلام کرد:
«سازمان چریک‌های فدایی خلق (اکثریت) از همه نیروهای انقلابی، و قبل از همه از عموم هواداران سازمان می‌خواهد که بی‌درنگ به مراکز بسیج مراجعه کنند و در عملی‌کردن برنامه‌هایی که برای مقابله با توطئه‌های امپریالیسم و در هم شکستن تجاوزات رژیم جنایت‌کار عراق تهیه می‌شود فعالانه شرکت نمایند».
در تلگرام روز ۴ مهرماه سازمان اکثریت به آیت‌الله خمینی آمده است:
«وقت آن است که به‌سان قهرمانان شهرهای آبادان و خرمشهر و قصرشیرین، خون پاسدار و فدایی در هم آمیزد و پاسدار استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی در برابر متجاوزان گردد.»
در «رهنمود به نیروهای هوادار» نیز آمده است:
«تمام پزشکان و پرستاران و بهیاران و همه کسانی که تجارب درمانی و پزشکی دارند باید خود را به مراکز مربوطه معرفی کنند… مردم را به مصرف کمتر تشویق کنیم. تاحدامکان نباید از وسائط نقلیه استفاده کرد. نباید اجناس و مایحتاج عمومی را ذخیره کرد». «اجازه ندهید نیروهای آنارشیست و ماجراجو، و نیز نیروهای قشری جمهوری اسلامی، و عوامل مشکوک سیاست‌ها و مواضع انقلابی ما را مخدوش کنند.»
این اسناد نشان می‌دهد که بین روشی که سایر سازمان‌ها در آغاز جنگ اتخاذ کردند و روش سازمان ما تفاوت فاحش وجود دارد. ما تنها سازمانی هستیم که واقعاً بی‌دریغ و بی‌چشمداشت، در همه عرصه‌ها و در تمام سطوح در دفاع از میهن شرکت می­کنیم و این وظیفه را به رفتار حکومت با خود و امتیازخواهی مرتبط نمی‌کنیم. در میان نیروهای غیرحکومتی فقط توده‌ای‌ها در قبال جنگ مواضعی کمابیش مشابه با ما داشتند.
سازمان اکثریت از انشعاب اقلیت در خرداد ۵۹ به بعد کوشید تا زمینه‌­ها و عوامل تشدید سوءظن میان فداییان و حکومت را کاهش دهد و از مقابله با حکومت اجتناب ورزد. از جمله در کردستان نیروهای مسلح خود را برچیند و از منطقه خارج کند، التزام به فعالیت قانونی را بپذیرد و کنشگری سیاسی خود را با موازین فعالیت علنی و قانونی تطبیق دهد. از همه شاخص‌تر، اصل مراجعه به حکومت و گفتگو با مسؤولین را جزو وظایف جاری خود قرار دهد. در همین ارتباط بود که پس از برچیدن مقرهای سازمان در کردستان کمیته مرکزی سازمان تصمیم گرفت من و مصطفی مدنی که او نیز از مسئولین رده اول سازمان بود، با آیت‌الله بهشتی، قدرتمندترین فرد در آن روزها پس از آیت‌الله خمینی، دیدار کنیم و پیشنهادکنیم بین حکومت و حزب دموکرات و کومله گفتگو شروع شود و صلح در کردستان برقرارگردد.
در اجرای همین سیاست بود که سازمان از اطلاعیه ۱۰ ماده‌ای دادستان انقلاب اسلامی فوراً استقبال و اعلام کرد که تمام مفاد آن را می‌پذیرد و رعایت می‌کند.
در همین دوره بود که سازمان تصمیم گرفت کلیه سلاح‌های اعضا و هواداران خود که قبل از انقلاب و در جریان انقلاب ذخیره شده بود را به حکومت تحویل‌دهد. این کار، علی‌رغم همه خطراتی که داشت پیگیرانه تا آخر سال ۶۱ ادامه یافت.
در جریان انقلاب برخی از نظامیان و سایر اعضای نیروهای مسلح هوادار چریک‌های فدایی شدند. در جریان قیام همافران در فرح‌آباد در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن عده‌ای از همافران با آرم و نام سازمان به میدان آمدند. در روزهای پس از انقلاب نیز سربازان و درجه‌داران و افسران هوادار برای گرفتن نشریه و برقراری ارتباط به ستاد سازمان در خیابان میکده مراجعه می‌کردند. گروهی از آن‌ها نشریه‌ای هم به نام سرباز و انقلاب به راه انداختند.
در طول سال ۵۹ در جریان بحث‌هایی که پیرامون ضرورت تطبیق تمام جهات فعالیت سازمان با الزامات فعالیت علنی و قانونی در دستگاه رهبری سازمان جریان یافت این نظر پذیرفته شد که حفظ ارتباط و متشکل کردن اعضای نیروهای مسلح، اعم از نظامی یا انتظامی، و عضوگیری از آن‌ها، نظر به تصمیم حکومت دائر بر منع نظامیان از عضویت در احزاب سیاسی، با موازین فعالیت علنی و قانونی سازمان سازگار نیست. به مصلحت سازمان و افراد هوادار در نیروهای مسلح است که به این ارتباط‌گیری و جذب خاتمه داده شود. این تصمیم نیز به همه نظامیانی که تا آن زمان در ارتباط با ما بودند اطلاع داده شد و ارتباط آنان قطع گردید.
قابل‌توجه است که جنبش فداییان جنبشی بود که تمام ارکان تشکیلاتی و دیدگاه‌های فکری و سیاسی آن در محافل روشنفکران ایران با تمایلات ملی و چپ پرورش‌یافته بود. بنیان‌گذاران جنبش فدایی هیچ یک تربیت شده و کار آموخته محافل خارج کشور نبودند. ما در سال‌های پس از انقلاب هیچ نهاد نمایندگی در خارج کشور تأسیس نکردیم و با هیچ یک از دولت‌ها یا احزاب حاکم در شرق یا غرب رابطه، تبادل اطلاعات یا همکاری نداشتیم. تنها استثنا سازمان آزادی‌بخش فلسطین بود که چند نفر از کادرهای ما در ایران در سال‌های قبل از انقلاب در آنجا «دوره‌های آموزشی» گذرانده بودند. سازمان اکثریت همیشه سازمانی بوده است به معنای واقعی کلمه «محصول ایران».
با پیروزی انقلاب هزاران نفر از جوانان و نوجوانانی که چریک‌های فدایی خلق را الگو و چهره ایده‌آل می‌دیدند به مراکز سازمان در تهران و شهرستان‌ها مراجعه می‌کردند و با شوروشوق آماده بودند همه هستی خود را در راه ایده‌آل‌های فدایی فدا کنند. در فاصله ۲۲ بهمن تا شروع جنگ ایران و عراق سازمان موفق شد چند هزار نفر از پرشورترین و فداکارترین جوانان این سرزمین را در صفوف خود متشکل کند. این نیروی تازه‌نفس و رزمنده بدنه سازمان انقلابیون حرفه‌ای، انقلابیونی که آماده بودند همه هستی‌شان را در راه آرمان‌ها و اهداف سازمان نثار کنند. طولی نکشید که سازمان مجهز به چند هزار کادر حرفه‌ای شد که حرفه خود را خدمت به انقلاب قرار داده و از رهبری سازمان می‌خواستند و انتظار داشتند که ایشان را به‌صورت تمام‌وقت در خدمت انقلاب قرار دهد.
در آن روزها نه فقط تمام اعضای رهبری سازمان کادرهایی حرفه‌ای بودند که جز فعالیت سیاسی و تشکیلاتی برای سازمان هیچ کار و مسؤولیت دیگری نداشتند، بلکه صدها عضو کمیته‌های ایالتی و ولایتی ما، حتی بسیاری از اعضای رده‌های پایین‌تر نیز، زندگی خود را وقف سازمان کرده و انتظار داشتند که برای پیشبرد انقلاب به طور تمام‌وقت برای سازمان فعالیت کنند. زمانی بود که سازمان ما واقعاً چند هزار کادر حرفه‌ای داشت.
وضعیت به‌شدت پیچیده و بغرنج بود. در جلسات متعدد سازمانی بحث شد که با این انرژی بیکرانی که با انقلاب آزاد شده، با هزاران جوان پرشوری که برای خدمت به آرمان‌های انقلابی به میدان آمده چه باید کرد؟ رهنمود لنین این بود که همه آن‌ها را در سازمان انقلابیون حرفه‌ای سازمان دهید. اما عموم اعضای کمیته مرکزی سازمان به این شناخت رسیده بودند که جداکردن افراد از کار و زندگی و محیط و خانواده و سازماندهی آن‌ها به‌صورت تمام‌وقت در سازمان انقلابیون حرفه‌ای به جداشدن ما از مردم و از زندگی منتهی می‌شود. ما بر این نظر بودیم که این تحلیلِ اقلیت که می‌گوید «انقلابی دیگر در راه است» واقع‌بینانه نیست. انقلابی دیگر در راه نیست و ما باید کمک‌کنیم که اعضا و هواداران سازمان به زندگی اجتماعی، به کار و تحصیل، بازگردند و مسؤولیت تأمین معیشت خود و خانواده خود را بر عهده گیرند و در همان محیط کار و زندگی، انرژی آزاد خود را برای فعالیت سیاسی و سازمانی به کار گیرند.
قابل‌توجه است که در آن بازه زمانی ۳۰ماهه، یعنی از مهر ۵۹ تا اسفند ۶۱، و حتی در سال‌های بعد، هیچ یک از ارگان‌های قانونی و مسؤول در جمهوری اسلامی هیچ‌گاه حکمی در محرومیت سازمان اکثریت از حق فعالیت علنی و قانونی صادر نکردند. در آن روزها حتی برخی از مسؤولین حکومتی، از جمله آقایان بهشتی، رئیس شورای‌عالی قضائی، موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب، مهدوی کنی وزیر کشور، و دیگران به‌صراحت یا به تلویح از حق فعالیت علنی و قانونی سازمان حمایت کردند.
در روزهای آغاز جنگ، در مهرماه سال ۵۹، سازمان اکثریت فقط چند صد نفر کادر حرفه‌ای داشت. ده‌ها هزار عضو و هوادار سازمان همه در مؤسسات آموزشی، تولیدی یا خدماتی مشغول شده بودند. این یک تحول بنیادین در حیات سازمان بود و شرایطی ایده‌آل برای سازمان فراهم آورد که در بالابردن توان مقاومت و روحیه شهروندان، و در خدمات‌رسانی در شرایط جنگی، نقشی مؤثر و فعال در سراسر کشور بر عهده بگیریم. فعالین توده‌ای هم به علت تأکید بر ضرورت حضور علنی و قانونی در شهرها از امکانات خوبی برای بالابردن توان مقاومت مردمی در مقابل تجاوزگران برخوردار بودند. اما سایر گروه‌های هم پیشینه با فداییان، همچنان به ساختن و مستحکم کردن صفوف سازمان انقلابیون حرفه‌ای، به‌ضرورت حفظ شبکه‌های مخفی و مسلح، به انتقال نیروهای فعال به کردستان، به آمادگی گرفتن برای رویارویی با حکومت، پایبند بودند. سازمان اقلیت یک نمونه از تشکل‌هایی است که به تحکیم سازمان انقلابیون حرفه‌ای پای بند است. در آن سال‌ها الزامات را اجرا می‌کند. جزئیات و شرح مفصل این فعالیت‌ها در گزارش نخستین کنفرانس اقلیت – سال ۶۶ قابل‌دسترس است. این گزارش فعالیت‌های آن سازمان از سال ۶۰ تا ۶۶ را در بر می‌گیرد.
بر اساس شواهد و مستندات گردآمده در ۴۰ سال اخیر اگر بخواهیم میزان صداقت و تطابق گفتار و کردار سازمان‌ها و گروه‌های غیرحکومتی در داخل و خارج کشور، در دفاع از میهن و مردم، را اندازه بگیریم، به‌یقین هیچ گروه و سازمانی از سازمان اکثریت پیشی نخواهد گرفت.
روحیه و جسارت فداییان خلق (اکثریت) در روزها و ماه‌های بعد از تجاوز عراق در صفحات نشریه کار در متن نامه‌های رفقا از جبهه بازتاب یافته است. این نامه‌های پرشور که از سنگرهای مقاومت در طول مرز ایران و عراق، از آبادان و خرمشهر، تا دهلران و مهران، تا قصرشیرین و سرپل ذهاب برای نشریه کار فرستاده شده است، روحیه رزمنده و فداکار فداییان خلق در خط مقدم جبهه‌های جنگ را بازتاب می‌دهد. در هر شماره کار عکس و یادمان جان‌باختگان فدایی در سنگرها و در پشت‌جبهه‌های خوزستان و ایلام و کرمانشاهان به‌یادگارمانده است.
منظور من از بازخوانی این حقایق، نه فقط روایت تاریخ برای نسل‌های امروزوفردا، بلکه طرح این پرسش برای هم‌نسلان خویش، با هر عقیده ایست که ما فداییان خلق اکثریت، در قیاس با دیگران، تا چه میزان به وظایف میهنی و مردمی خود عمل کرده‌ایم؟ تا چه میزان در آن روزهای سخت با مردم خویش، و با نیازهای میهن، همراه مانده‌ایم؟

رفتار حکومت با ما
در آن سال‌ها در کشور طیف گسترده‌ای از نیروهای مذهبی، از مبارزان انقلابی صادق، عدالت‌خواه و میهن‌دوست گرفته، تا نیروهای متعصب و قشری، به شمول نفوذی‌های وابسته به سرویس‌های جاسوسی، در جامعه و در حکومت دست بالا را داشتند. ما یک سازمان غیرمذهبی بودیم. ما نقطه امید و اتکای اقشار غیرمذهبی و مورد حمایت آن‌ها بودیم. ما در دانشگاه‌ها و بخش‌های کمتر مذهبی جامعه نفوذ داشتیم. ما بخشی از جامعه انقلابی ایران بودیم؛ اما در اقلیت مطلق.
ما در حرکت روزمره خود، در جای‌جای کشور خیلی خوب بدگمانی‌ها و ترس بسیاری از کارگزاران جریان حاکم را می‌دیدیم و خطر دستگیری و حتی سربه‌نیست شدن را با پوست و گوشت خود لمس می‌کردیم.
اما هرگاه از زاویه وظیفه دفاع از کشور در برابر تهاجم خارجی و وظایف میهن دوستان به صحنه نگاه کنیم آیا می‌توان گفت ما فداییان، باتوجه‌به خصومت و کینه‌ای که طیفی از نیروهای حاکم از ما داشتند، نمی‌بایست داوطلبانه به جبهه می‌رفتیم؟
از روز شروع جنگ به مدت ۳۰ ماه، یعنی تا خروج دستگاه رهبری سازمان از کشور از پی دستگیری و شکنجه رهبران حزب توده ایران، شعار «می‌مانیم و در خون پیکار می‌کنیم» آذین بند صفحات نشریات سازمان بود و هر هفته فهرست اسامی فداییان جان‌باخته در جبهه‌های جنگ به‌روز می‌شد. آیا درست این بود که به علت رفتار به‌شدت خشن بسیاری از طرف‌داران حکومت با خود، شعار سرنگونی می‌دادیم. یا همسو با صدام با حکومت وارد جنگ می‌شدیم؟
حقیقت تلخ و دردناک این است که علی‌رغم سیاست و خط‌مشی سازمان اکثریت، علی‌رغم این که هر روز و هر هفته خون شمار بزرگی از اعضا یا هواداران سازمان اکثریت به دست دشمن متجاوز در سنگرها بر زمین ریخته می‌شد. صفحات نشریه کار، و سپس نشریه «تحلیل هفتگی»، شاهد خبرهای تکان‌دهنده اعدام فداییان اکثریت است.
از شروع جنگ تا اول اسفند سال ۶۰، یعنی در فاصله هجده ماه، ۱۷ نفر از اعضا و هواداران سازمان به دست یا به دستور محافل حکومتی به قتل رسیده یا به جوخه اعدام سپرده شده‌اند. (عکس روبرو از کار شماره ۱۳۵، آبان ۱۳۶۰ است)
هیچ یک از این احکام اعدام به دلیل حمل سلاح غیرمجاز، یا به دلیل درگیری عوامل حکومت و ارتکاب خشونت نبوده است. در هیچ یک از این «پرونده‌ها» رویه قضایی و تشریفات قانونی رعایت نشده. برخی از این احکام مرگ به دستور شفاهی یک روحانی یا افراد حکومتی خودسرانه اجرا شده‌اند. در هیچ مورد شکایت خانواده جان‌باختگان یا وکلای دعاوی موردتوجه و رسیدگی قرار نگرفته است.
به گزارش آخرین شماره نشریه کار، شماره ۱۵۰، به تاریخ ۵ اسفند ۱۳۶۰، در فاصله ۱۸ ماه پس از شروع جنگ دست‌کم ۸۲ نفر از اکثریتی‌ها در جبهه‌های جنگ جان‌باخته‌اند و ۱۷ نفر از فداییان اکثریت به‌حکم یک قاضی شرع یا به دست عوامل حکومتی خودسر اعدام شده‌اند.
اسامی و شرح کوتاه زندگی هر یک از این جان‌باختگان در نشریه کار، از شماره ۷۷ تا ۱۵۰ درج است.
در تاروپود پیام و وصیت‌نامه رفیق کرد ما، هوشنگ نصیر خالدی، شور انقلابی و بینش سیاسی این‌طور به‌هم‌تنیده شده است: «با سلام و درود صمیمی به کارگران، زحمت‌کشان و مردم انقلابی میهنم ایران و همچنین سراسر جهان! به سازمان پرافتخارم، سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)! به کلیه نهادها و ارگان‌های انقلابی جمهوری اسلامی ایران که با امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا، برای استقلال آزادی و عدالت اجتماعی میهن انقلابی ایران، قاطعانه مبارزه می‌کنند! به خانواده‌ام و به نامزدم که دوستش دارم! آرزویم این است که کلیه طبقات و اقشار خلق و تمامی نیروهای انقلابی و مردمی، چه در حاکمیت و چه خارج از آن، در یک جبهه یکپارچه و واحد علیه امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا، متحد و تا رهایی و پیروزی انقلاب رهایی‌بخش و ملی ایران از پای ننشینند. تا آخرین لحظه زندگی‌ام به مشی اصولی و انقلابی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) وفادار و از آن دفاع نمودم. مطمئنم سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) با تلاش گسترده خود در جهت پیاده‌کردن آرمان‌های انسانی و بشری‌اش موفق خواهد شد.
از پدر و مادرم و سایر افراد خانواده‌ام تقاضا می‌نمایم از نبودن من در کنارشان اظهار ناراحتی نکنند. مطمئن باشند عناصر ضدانقلابی و مشکوک و قشری و انحصارطلب که در ارگان­ها نفوذ کرده‌اند، و باعث نابودی من و امثال من شده‌اند رسوا و افشا خواهند شد و تاریخ و انقلاب آن‌ها را به محاکمه خواهد کشاند».
از ۵ اسفند ۶۰ تا آخرین روزهای سال ۶۱ «تحلیل هفتگی» به‌جای نشریه کار توزیع می‌شد. در این بولتن که به‌صورت پلی‌کپی، و بیشتر بین اعضا و هواداران، توزیع می‌شد، نیز هر هفته با عناوینی مثل «سنگرهای مقدم نبرد علیه تجاوزگران از خون رفیقان ما لاله‌گون است» نام و یاد و خاطره و حماسه‌های شهدای سازمان در سنگرهای مقاومت میهنی بازتاب یافته و در سوی دیگر خبر جان‌سوز اعدام کسی از اعضا و هواداران اکثریت در اقصی‌نقاط کشور به چشم می‌خورد. من هنگام تدوین این یادداشت مجموعه کامل «تحلیل هفتگی» را در دسترس نداشتم و نتوانستم آمار شهدای فدایی در سنگر دفاع از میهن، یا توسط جوخه‌های اعدام، در سال ۶۱ را ارائه کنم. اما هرگز از خاطرم نخواهد رفت سوگواری‌های هم‌زمان برای هر دو را.
۲۴ سال بعد
اواسط سال ۸۴ بود. آقای احمدی‌نژاد به‌تازگی رئیس‌جمهور شده بود. شنیدم که آقای سید محمد خاتمی راهی لندن است و در مسجد مسلمانان شرق لندن سخنرانی خواهد داشت. روز موعود همراه با صبا، همسرم، و خانم عفت ماه باز، به جلسه سخنرانی ایشان رفتیم. آقای خاتمی همراه با صادق طباطبایی و چند نفر دیگر وارد مسجد شد و به‌طرف تریبون رفت. از صحبت‌های او چیزی به‌خاطر ندارم. اما خوب به‌خاطر دارم که حین سخنرانی با چشم با حاضران در جلسه ارتباط می‌گرفت با سلامی از راه دور. سخنرانی که تمام شد به میان جمعیت آمد. با یکایک دست می‌داد و خوش‌وبش می‌کرد. فکر کنم کسی در مورد حضور من در جلسه به او خبری داده‌بود. چون به ما که رسید از من اسم برد، دست داد و تشکر کرد از آمدن و اضافه کرد «می‌دانم که به شما جفا هم شده است.» ضمن تشکر گفتم «حقایق پنهان نخواهد ماند» و به یاد آوردم آخرین روزهای سال ۶۱ را، چند روز بعد از یورش به حزب توده ایران و دستگیری رهبران آن، را که از وزارت ارشاد تماس گرفته بودند که آقای خاتمی، وزیر ارشاد، می‌خواهد با ما ملاقات کند تا درباره تقاضای ما در مورد اجازه انتشار نشریه کار صحبت کنیم.
اعضای هیأت دبیران سازمان، با رعایت کامل ضوابط امنیتی، در پستوی خانه یکی از هواداران جمع بودیم که مسأله مطرح شد. برویم به دیدار خاتمی یا نرویم؟ چه پاسخ دهیم و چگونه؟
ما، درست یک سال پیش‌ازاین در جلسه هیأت دبیران در پاسخ به درخواست دادستان انقلاب تهران، اسدالله لاجوردی، برای صحبت درباره سرنوشت نشریه کار، تصمیم گرفته بودیم که رفیق صدیق و بسیار ارزشمند ما، محمدرضا غبرایی، مدیرمسؤول نشریه کار، برای ادای توضیحات به دادستانی انقلاب برود. او خود عضو هیأت دبیران بود و به‌صراحت گفت این تصمیم اشتباه است. اما اگر هیأت دبیران رأی بدهد خواهدرفت. او با رأی هیأت دبیران به دادستانی رفت و دیگر بازنگشت. زنده‌یاد محمدرضا غبرائی، به درخواست اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب تهران، روز ۲۷ شهریور ۱۳۶۴، به اتهام «محاربه با خدا» و «اقدام علیه امنیت ملی» به جوخه اعدام سپرده‌شد.
ما می‌دانستیم که خاتمی لاجوردی نیست. اما یورش به حزب توده و دستگیری و شکنجه رهبران آن، هیچ تردیدی باقی نمی‌گذاشت که حکومت واقعاً قصد دارد با ما رفتاری جز توده‌ای‌ها داشته باشد. روندهای سال‌های بعد نشان داد که تحلیل و شناخت ما از روحیات لاجوردی و خاتمی و اصحاب آن‌ها، و از مسیر عمومی رفتار حکومت با احزاب و سازمان‌های غیرحکومتی، اصلاً نادقیق نبود؛ مسیری که در نهایت به فجایع تابستان ۶۷ و پاکسازی گسترده زندان‌ها منتهی‌شد.

پرسش‌های دشوار
بعد از خروج ما از کشور در بهار سال ۶۲، در خارج کشور، نه فقط در دستگاه رهبری سازمان که در تمام سطوح تشکیلات، بحث‌های بی‌پایان و پرتنشی درگرفت که سیاست‌ها و رویکردهای ما در قبال حکومت در سال‌های پس از انقلاب تا چه حد درست بوده و تا چه حد خیال‌پردازانه. آیا شناخت ما از «خط امام» و خط امامی‌ها و ظرفیت‌های واقعی آنان درست بود یا شناخت اقلیت و مجاهدین و گروه‌های مشابه؟ آیا ما می‌بایست مثل آن‌ها به سمت سرنگونی‌طلبی و مقابله همه‌جانبه با حکومت می‌رفتیم؟ آیا ما نیز می‌باید به‌جای شرکت در جنگ و حمایت از حکومت در برابر تجاوز خارجی، مردم را به عدم مشارکت در جنگ فرامی‌خواندیم و می‌کوشیدیم آنان را به جنگ علیه حکومت دینی تشویق کنیم؟ وقتی امروز از فراسوی ۴۰ سال به مباحثاتی که با خروج از ایران در صفوف سازمان ما جریان یافت نگاه می‌کنیم درمی‌یابیم که سازمان ما هم مثل تمام تشکل‌هایی که از سطحی از دموکراسی درونی بهره می‌برند، از طیف گسترده‌ای با تفاوت‌های نظری و با واکنش‌های روان‌شناختی متفاوت تشکیل می‌شود. در یک انتهای این طیف کسانی هستند که با اشاره به سرنوشت همه طیف مخالفان جمهوری اسلامی به این نتیجه می‌رسند که سازمان اکثریت از ابتدا راه خطا رفت. از ابتدا معلوم بود که حکومتگران قصد سرکوب فراگیر در سر دارند و مبارزه برای تشکیل جبهه مقاومت ملی، و دعوت مردم برای ایستادگی در برابر حکومت، باهدف برچیدن آن، مهم‌ترین وظیفه سازمان فدایی بود. از حکومتی که ما را قلع‌وقمع می‌کند که نمی‌توانیم حمایت کنیم.
در انتهای دیگر این طیف گسترده کسانی هستند که می‌گویند: پس از پیروزی انقلاب، نه نیروهای تازه به قدرت رسیده تمایلات سیاسی و اجتماعی یک‌دست داشتند و نه رفتار همه آن‌ها ما یکسان بود. همه طیف‌های حاکم قلع‌وقمع ما را به نفع خود نمی‌دانستند. به‌علاوه اکثریت بزرگ مردم ایران پشتیبان طیف حاکم بودند و پایگاه اجتماعی سایر نیروها ضعیف‌تر بود. آماج قراردادن تمام حکومت، مقابله با توده‌های وسیع مردم و متحد کردن همه طیف‌های حکومت علیه ما را از پی داشت. تلاش برای جلوگیری از استقرار نظام، بخصوص پس از حمله عراق، جز تشدید سرکوب و تشدید اختناق حاصلی در بر نداشت. راه درست تلاشی مشترک بود برای تضعیف نیروهای افراطی و سرکوبگر، و تقویت جناح‌های واقع‌بین و معتدل، در میان حکومتگران.
کاملاً قابل‌توجه است که از همان روز اول انقلاب، نه فقط در صفوف فداییان دو گرایش اقلیت و اکثریت از هم متمایز می‌شوند؛ بلکه سایه‌روشن همین صف‌بندی‌ها هم در سازمان مجاهدین خلق و هم در صفوف نیروهای حاکم، به‌وضوح به چشم می‌خورد. به مجادلات میان لطف‌الله میثمی و مسعود رجوی مراجعه‌کنید. مضمون و جوهره اصلی بحث‌ها دقیقاً همان است که در میان اقلیت و اکثریت گسترش یافت. روحیه و منش محمدرضا سعادتی را باروحیه و منش رجوی قیاس کنید. جوهره اصلی تفاوت‌ها همان تفاوت‌هایی است که اکثریتی‌ها را از اقلیتی‌ها متمایز می‌کرد. محمدرضا سعادتی به نظر من یکی از شفاف‌ترین و صادق‌ترین نمایندگان و سخنگویان روحیه دوم و مسعود رجوی شاخص‌ترین و زبردست‌ترین نماینده روحیه اول است. در ذیل فرازهایی از دفاعیه سعادتی در نخستین محاکمه‌اش در آبان ۵۹ را نقل می‌کنم:
«اگر عده‌ای فکر می‌کنند که با این شیوه‌ها افراد را، یا سازمان را، یا هواداران سازمان را، به ابتذال می‌کشانند، … یا سازمانی را از صحنه سیاسی خارج یا دور می‌کنند. من اینجا صریحاً می‌گویم که این شیوه‌ها به آنجاها نمی‌انجامد و موفق نخواهدشد. من می‌دانم که بسیاری از هم‌میهنان عزیزم الان و در این ماه عزیز بر مزار شهدای خودشان نشسته‌اند. بسیاری از هم‌میهنان، عزیزانشان درجبهه‌اند و به فکر آن‌ها هستند. بسیاری از هم‌میهنان، در زیر یورش ارتش عراق خانه و کاشانه خودشان را ازدست‌داده و از شهر و دیار خودشان آواره‌شده‌اند. تمام مردم ایران آن‌هایی که به این میهن، به این وطن، به این انقلاب و به سرنوشت آن عشق می‌ورزند در زیر ضربات ناشی از توطئه‌های امپریالیست‌ها زندگی می‌کنند. مطمئن باشید من جدای از دردها و سرنوشت شما هم‌میهنان عزیز نیستم. اگر در اینجا من به اعدام هم محکوم شوم و چه‌بسا که زمان زیادی هم به پایان زندگی من باقی نمانده‌باشد به مردم خودم قول می‌دهم که مطمئن باشید من باز هم با احساس تنفر نسبت به دشمنان این مردم و دشمنان شما به میدان اعدام می‌روم و مطمئن باشید که هیچ کینه و نفرت خصوصی و شخصی حتی نسبت به آن برادر پاسداری هم که به من تیراندازی می‌کند در من وجود ندارد.» «من اگر به اعدام هم محکوم شوم باز هم با عشق به خدا و با علاقه عمیق نسبت به مردم و سرنوشت توده‌های محروم و خلق قهرمانمان و با نفرت و کینه نسبت به دشمنان شناخته شده و جنایت‌کار مردممان می‌روم و گلوله را می‌پذیرم». «من صحبت دیگری ندارم و به تمام هم‌میهنانم به‌خصوص آن‌ها که در جبهه هستند و ممکن است از این مسائل اساساً اطلاعی نداشته باشند، درود می‌فرستم و برای آن‌ها آرزوی موفقیت و پیروزی می‌کنم و به‌ویژه به‌تمامی آن عزیزانی که به‌خاطر این ارزش‌ها بیش از یک سال انواع و اقسام سختی‌ها را تحمل‌کردند، درودی عمیق می‌فرستم و برای آن‌ها از خداوند، باز هم‌آرزوی پیروزی و موفقیت در کنار تمامی خلق قهرمانمان می‌کنم».
این سند در نشریه مجاهدین در همان روزها منتشر شد و حتی خود آنان هم شک و شبهه‌ای در صحت آن ندارند.
وقتی به درون صفوف حکومتگران نگاه می‌کنیم تعارض و تفاوت روحیات و رویکردها باز هم بارزتر است. یک نمونه فاحش: یک قرائت از «پرونده سعادتی» این است که اگر او را اعدام کنیم هرگونه امید در توده مجاهدین نسبت به همزیستی با ما کشته خواهدشد و آن‌ها قبل از این که قدرتمندتر شوند دست به اسلحه می‌برند. قرائت دیگر از «پرونده سعادتی» این است که او حاضر به همزیستی با انقلاب است و اگر او را نکشیم در توده مجاهد حس همزیستی با انقلاب را زنده نگاه خواهیم داشت. تا امروز محرز شده است که موسوی خوئینی‌ها، محمدعلی رجائی، موسوی تبریزی، بهزاد نبوی، و از همه مهم‌تر آیت‌الله منتظری را می‌بینیم که با اعدام سعادتی موافق نیستند. (مرور خاطرات احمد قدیریان و مطالعه پرونده ماشاءالله قصاب و تیم او هر کدام از زاویه‌ای حاوی شواهد آموزنده است)
اکنون هرگاه سیر رویدادهای کشور و برآمدهای فدائیان، مجاهدین و «خط امامی»ها در سه‌ساله اول انقلاب را زیر ذره‌بین بگذاریم بر سه جمع‌بندی تحلیلی، یا درس عمده، به باور من محرز است:
– اول این که هر سه جریان، نوعی رادیکالیسم انقلابی پررنگ با همه هستی خود به میدان آمده و خواهان زیروزبر کردن زمین‌وزمان و باز ساختن همه چیز بر مبنای ارزش‌های خویش است. اما وقتی به درون این سه گرایش، و به جزئیات کردارهای روزمره آنان توجه کنیم، به‌روشنی می‌بینیم که در درون آن‌ها تفاوت در نگرش و شیوه پیگیری آرمان‌ها تفاوت‌ها اصلاً ناچیز نیست. نطفه صف‌بندی‌هایی که در ۷۶ و ۸۸ و ۹۲ شکل گرفت، در رویدادهای سه‌ساله اول انقلاب در شکل جنینی وجود داشت.
۲- دوم این که سرنوشت نبرد درونی در هر یک از این سه جریان، به‌ویژه سرنوشت کشاکش‌های درون حکومت (خط امامی‌ها)، مشخصاً در گرو سیر رویدادها بود و به‌هیچ‌روی از قبل قطعی نبوده است. کنشگری دیگر بازیگران، در تعیین سرنوشت کشاکش‌ها در حکومت یک عامل تعیین‌کننده بود.
هدف سیاست‌ورزی دموکراسی‌خواهانه می‌باید تأثیرگذاری بر این کشاکش‌های درونی می‌بود و نه براندازی آن‌ها. رفتار برخی نیروهای تندرو در حکومت در سوق مجاهدین به «فاز نظامی» همان قدر مؤثر بود که ورود مجاهدین به فاز نظامی در متحد نگاه‌داشتن حکومت علیه آن‌ها.
– سوم این که وقتی نیروهایی در حکومت تلاش می‌کنند، با دست‌زدن به قتل، نفرت و خشونت کور را به رفتار و شکل مبارزه ما دموکراسی خواهان و برابری‌طلبان تزریق کنند، حتی مردم‌دوستی و میهن‌پرستی ما را از ما بگیرند، ما باید، علی‌رغم همه دشواری‌های روانی، تن ندهیم، ایستادگی کنیم و شعارها و اشکال مبارزه خود را بر پایه منافع ملی، نیازهای دموکراسی‌خواهی و برابری‌طلبی استوار سازیم. موفقیت ما زمانی است که رفتارها و واکنش‌های حکومت تحت‌تأثیر مخالفان (دموکراسی خواهان) قرار گیرد.
وظیفه این نوشته مروری بود بر کنشگری سازمان اکثریت در ۳۰ماهه اول جنگ و رفتار حکومتگران در مقابل آن. اما ازآنجاکه در پایان این دوره ۳۰ماهه سازمان اکثریت زیر پیگرد و فشار سنگین حکومت قرار گرفت و دستگاه رهبری سازمان و عدهٔ زیادی از کادرهای برجسته آن مجبور به خروج از کشور شدند، پرسش‌هایی بسیار دشوار از سوی بدنه سازمان در مقابل دستگاه رهبری سازمان قرار گرفت که آیا سمت عمومی حرکت سازمان و شناخت ما از ماهیت حکومت درست بوده است؟
من نمی‌توانستم آنچه که در آن ۳۰ ماه بر ما گذشت را مرور کنم و به پرسشی نپردازم که این مرور به ذهن هر خواننده‌ای القا می‌کند. بخش مهمی از پاسخ به این پرسش به دیدگاه‌های نظری، و تولیدات تحلیلی و راهبردی ناشی از آن دیدگاه‌ها، مرتبط است و من در این موارد، در طول ۳۰ساله اخیر، به‌تفصیل یا به‌اختصار، اظهارنظر کرده‌ام. هرگاه خواننده پرسشگر نظر مرا درباره اقدامات عملی و فعالیت میدانی سازمان در آن ۳۰ماهه اول جنگ پرس‌وجو کند، هرگاه در سه درسی که آموختم با من همراه باشد، پاسخ درست و محکم به پرسش‌های دشوار فوق را در آستین خواهد داشت.
فرخ نگهدار چهارم شهریورماه ۱۴۰۲ – لندن




جستارگشایی (جنگ و احزاب)

فروپاشی امپراتوری عثمانی و پایان جنگ‌جهانی‌اول، فاتحان این منازعات عالمگیر را چنان اعتمادبه-نفسی بخشید که خود را مالکان و صاحبان و رهبران تمدن بشری دانسته و در قالب استعمار نو به دخل و تصرفاتی در نظام بین‌الملل دست‌یازیدند. البته از حق نباید گذشت که برخی اقدامات ایشان در آن دوران، درمجموع به سود جامعه جهانی بود؛ اما آنچه در خاورمیانه به دست ایشان اتفاق‌افتاد، مقدمه و بلکه بنیان نزاعی درازدامن و پرهزینه و دیرپا شد که تا به امروز ادامه‌دارد.
تأسیس دولت‌ملت‌هایی گاه مجعول در خاورمیانه و خط‌کشی‌های مرزی بر روی نقشه کاغذی جغرافیایی، بدون توجه به پیشینه این سرزمین هماره آشوب‌خیز، یکی از آن موارد است که کمترین تالی فاسد آن مسأله لاینحل فلسطین و در سطحی دیگر مناقشه مرزی مملکت ایران کهن و کشور تازه‌تأسیس عراق بود.
مجموعه رفتارها و سیاست‌گذاری‌های عمل‌گرایانه رژیم پهلوی دوم در دهه‌های چهل و پنجاه خورشیدی، به پشتوانه سرمایه تمدنی، اقتصادی و نظامی ایران، همچنین ژئوپولیتیک ویژه منطقه، مانع از آن شد که این مناقشه مرزی دیرین به رویارویی نظامی نوین و جنگی تمام‌عیار منجرگردد. قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، جلوه‌ای نمادین از سیطره عقلانیت به‌علاوه بالانس قدرت منطقه‌ای به نفع ایران بود که دستکم برای مدتی، مواجهه خشونت‌بار و خونین بین پادشاهی دیرین ایران و کشور نوین عراق را به عهده تعویق افکند.
اما با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ در ایران و تغییر موازنه قوا به واسطه ضعف جایگاه جمهوری اسلامی ایران در مجامع جهانی به دلیل واقعه نامیمون اشغال سفارت ایالات‌متحده‌امریکا و گروگان‌گیری طویل-المدت دیپلمات‌های آن کشور، همچنین نابودی ارتش شاهنشاهی و اعدام فلّه‌ای یا اخراج امرا و افسران ارشد و کارکشته آن برای رئیس کشور نوظهور عراق، فرصتی پیش‌آمد تا خودی نشان‌دهد و عرض‌اندامی کند و از این موقعیت بادآورده نهایت بهره را ببرد و گفتمان بی‌محتوا و لفاظی‌های غیردیپلماتیک تولیدشده توسط رهبران جدید ایران را بهانه قرارداده و متن مکتوب قرارداد الجزایر را علی‌رئوس‌الاشهاد پاره‌نموده و درنهایت به ایران آشوب‌زده و سردرگم حمله نظامی نماید.
قول مشهوری‌است که در ذهن آرزواندیش صدام‌حسین، رئیس‌جمهور وقت عراق، پیروزی یک‌هفته-ای بر ایران و حضور تانک‌های عراقی در تهران، نقش بسته‌بود. اما اگر آن نظامی بی‌خرد، مشاورینی خردمند داشت که پیشینه اساطیری، تاریخی ایران را پیش چشم او بیاورد، هرگز برخود این گمان نمی‌نمود و خیال خام تسلط بر این مرزبوم را در مخیله‌اش نمی‌پرورید.
تاریخ، گواه صادقی است بر این‌که در اوج مناقشات سیاسی و جنگ قدرت در رأس هرم نظام جدید حاکم بر ایران، آحاد مردم و نهادهای مختلف، همه آن موارد اختلافی را به کناری نهاده، به دفاع از آب و خاک خویش پرداخته و رؤیای صدّامیان را به کابوسی سهمگین تبدیل‌کردند. هیچیک از آن اختلافات درونی مانع از آن نشد که در روزها و ماه‌های آغازین جنگ، ایرانیان وطن‌دوست به جبهه-های جنگ نشتابند و از میهن خویش دفاع ننمایند. حتی رئیس‌جمهور نظام نیز که دل‌خوشی از نیروهای انقلابی تندرو نداشت و توسط مجلس و برخی احزاب و تشکل‌های سیاسی و شبه‌سیاسی تحت‌فشار شدید بود، لباس رزم پوشید و حضوری مستمر در مناطق جنگی یافت و برای خلبانان نیروی هوایی در خوزستان، فقراتی از شاهنامه فردوسی خواند و ایشان را به جان‌فشانی برای میهن تشجیع و تشویق کرد.
در این میان، احزاب و تشکل‌های سیاسی و شبه‌نظامی قدیم و جدید، از ملیّون گرفته تا ملّی، مذهبی‌ها و انقلابیون و قائلان به جنگ مسلحانه با رژیم پهلوی و ….. همه و همه پابپای آحاد ملّت ایران، دین خود را به مام میهن ادا و سهم خود را در دفاع از وطن گزاردند و نام نیکی از خود به یادگار نهادند. اما این مشارکت همگانی نهادهای مردمی و احزاب سیاسی و اقلیّت‌های دینی و مذهبی در تاریخ هشت‌ساله جنگ عراق با ایران، به یک منوال و یک میزان نبود و فراز و نشیب‌ها و افت و خیزهایی داشت که در اصل این پرونده از این شماره فصلنامه خاطرات‌سیاسی، روایتگر آن خواهد‌بود؛ اما برای ورود به بحث لازم است تاریخچه جنگ هشت‌ساله ایران و عراق را برپایه واقعیتّ-های غیرقابل انکار به مقاطع مختلفی با اقتضائات و شرایط متفاوت تقسیم‌کنیم.
هم‌چنان‌که گفتیم، در آغازین ایام جنگ تحمیلی و تهاجم ارتش عراق به ایران، همه جریان‌های سیاسی، بجز معدودی انگشت‌شمار از آنان، همچون سازمان‌مجاهدین‌خلق، سهمی و نقشی برای خویش تعریف کرده، عمده همّت خود را مصروف بیرون‌راندن متجاوزان متجاسر از خاک میهن نمودند و حاصل این اتحاد خودجوش نیز آزادسازی خرمشهر در سوم خرداد سال ۱۳۶۱ شد. در این مقطع هیجده‌ماهه از تاریخ جنگ هشت‌ساله، موتور محرّکه اغلب نیروهای رزمنده برای جانبازی و جهاد و دفاع، روحیّه ملّی و حمیّت وطن‌پرستی و انگیزه مقابله با مهاجمان و اشغالگران بعثی بود، درست همان‌گونه که در آن‌سوی ماجرا نیز شعارهای وطنی، نیروی انگیزاننده سربازان و نظامیان بود.
پس از آزادسازی خرمشهر و بیرون راندن ارتش متجاوز عراق از سرزمین‌های ایران، ظاهراً شرایط منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای مهیای پایان این جنگ بی‌حاصل بود و هیأت‌هایی از کشورهای عربی و غیر عربی برای حل این منازعه بی‌دلیل و حتی جبران خسارت‌های وارده، در رفت‌وآمد بودند؛ اما به دلایل مختلف که مجال بحث آن در این مقال نیست، این مهم صورت نگرفت و جنگ علی‌رغم نصیحت دلسوزان و توصیه عقلای قوم، ادامه‌یافت. اما این‌بار تدبیری دیگر و توجیهی قوی‌تر برای استمرار این جنگ پرهزینه و پرتلفات، لازم بود. هم دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی ایران و هم سیستم پروپاگاندای عراق، جهدی بلیغ نمودند در تولید گفتمانی مهیّج و انگیزه‌ساز برای ادامه جنگی که هیچ علت و هیچ دلیل معقولی برای آن متصور نبود. دستکم در این‌سوی ماجرا، دالّ‌های تحریک کننده مذهبی-ایدئولوژیک، همچون «زیارت کربلا»، «انتقام خون حسین»، و حتی فراتر از آن «فتح قدس» و «نابودی اسرائیل»، در مرکز گفتمان جنگ یا همان «دفاع مقدس» قرارگرفت؛ دفاعی که معلوم نبود از کیست و چیست، چراکه در آن مقطع، دشمن از خاک میهن بیرون رانده-شده و در نهایت ضعف نظامی و سیاسی بود. این‌گونه بود که مرحله دوم جنگ‌هشت‌ساله آغاز شد؛ اما این‌بار نه با شعار «جنگ، جنگ تا پیروزی» بلکه با آرمان «جنگ تا رفع فتنه از عالم» بر اساس آیه‌ای از قرآن که: «وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَا تَکُونَ فِتْنَهٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِینَ»(بقره، ۱۸۳). دیگر هدف جنگ، نه اخراج و تنبیه متجاوز بلکه نابودی رژیمی بود که دیگر در تبلیغات رسمی جمهوری‌اسلامی‌ایران متّصف به صفت «بعثی، صهیونیستی» شده‌بود؛ عبارتی که بی‌معنایی و بلامصداقی آن امروزه بر کسی پوشیده-نیست. طُرفه آن که در آن‌سوی خاکریزها، دستگاه پروپاگندای عراق، همین اتهام را به ایران زده، آن را عامل امپریالیسم و صهیونیسم می‌نامید و پس از ماجرای رسوای مک‌فارلین(ایران گیت/ ایران کنترا) دیگر گزگ دست صدام افتاد و با مظلوم‌نمایی ایران را به خرید سلاح از اسرائیل صهیونیست و به‌کارگیری آن علیه برادران مسلمان خود متهم نمود. البته این لفّاظی‌ها گوش شنوایی نیز در جامعه جهانی پیدا کرده، چهره ستمدیده ایران را به سیمای ستمگر بدل کرد و جای قاتل و مقتول عوض شد! این‌گونه بود که پس از آزادسازی خرمشهر، در بهار ۱۳۶۱، دیگر جنگ ایران و عراق به جنگ عرب و عجم یا شیعه و سنّی تبدیل ماهیت داد. از یاد نبریم که فضای دوقطبی حاکم بر جهان آن دوره و جنگ سرد نیز در تشدید این وضع، بی‌تأثیر نبود.
پرواضح است که بخش قابل اعتنای نیروهای سیاسی ریشه‌دار و قدیمی ایرانی در آن دوره، به‌طور طبیعی نسبت به مشارکت فعال در این جنگ فرسایشی، دچار تردید و حتی کناره‌گیری شدند. عملیات‌های ناموفق خیبر در سال ۶۲ و بدر در سال ۶۳ نیز بر این تردیدها افزود و حتی در رده‌های فرماندهی جنگ نیز سؤال‌های اساسی برانگیخت که بعدها اسناد آن منتشر شد. اما پیروزی در عملیات والفجر۸ و تصرف فاو موقتاً آبی بر این آتش افکند و امیدها را برای فشار بیشتر بر رژیم عراق و امتیازگیری‌های سیاسی و درنهایت پایان جنگ زنده نمود. ولی دریغا که دستگاه به‌اصطلاح دیپلماسی جمهوری‌اسلامی‌ایران، نه درایت لازم برای تبدیل پیروزی نظامی به مزیّت نسبی سیاسی را داشت و نه توانسته‌بود خود را از دام آرمان‌گرایی پمپاژشده توسط دستگاه تبلیغاتی فعال آن‌دوره ایران، رها سازد؛ لذا این مقطع از جنگ ادامه یافت و همچنان بر خسارت‌ها افزود و افزود.
صدور قطعنامه ۵۹۸ در سال ۱۳۶۶ که می‌توانست طریقه‌ای میانه برای پایان جنگ باشد، مقارن بود با پدیداری تدریجی ضعف و فتور در این‌سوی معرکه و قدرت و قوّت در آن‌سوی میدان. به گمان ما مرحله سوم جنگ هشت‌ساله از این دوره و حتی کمی‌پیش از آن یعنی پس از عملیات کربلای۵ و عدم تحقق وعده مرحوم هاشمی رفسنجانی برای تعیین سرنوشت جنگ پس از یک پیروزی نظامی عمده بر عراق، آغاز شد؛ دوره‌ای که دیگر نه فقط احزاب سیاسی و اقلیت‌های دینی و مذهبی، بلکه نیروهای خودی نیز، دلزده و سرخورده از ادامه این جنگ فرسایشی بی‌حاصل شده‌بودند. آنان به چشم خود می‌دیدند که تمامی سرمایه‌های مادی و معنوی و انسانی و لجستیکی کشور در خدمت جنگی خانمان‌سوز قرارگرفته و تباه می‌شود؛ بی‌آنکه چشم‌انداز مثبتی در آن دوردست‌ها دیده‌شود.
هرچه بود این دوره سوم نیز با افت شدید کیفی و کمّی اعزام نیرو به جبهه و متعاقب آن خوردن کف‌گیر به ته دیگ اقتصاد و خزانه کشور، سپری و به پذیرش قطعنامه و نوشیدن جام زهر توسط رهبر وقت نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران منتهی شد.
حداقل دو دوره اخیر از سه دوره مورد بحث جنگ تحمیلی میان ایران و عراق، رنگ و بویی به‌شدّت سیاسی-ایدئولوژیک و نه میهنی و وطنی به‌خود گرفت و حتی به تعبیر برخی تحلیل‌گران، فرصتی مغتنم برای نظام پدیدآورد که نیروهای سیاسی منتقد و معاند و رقبای سیاسی را کنار زده و به تثبیت پایه‌های ساختاری خویش مشغول شود؛ آری ازاین جهت جنگ چیز خوبی بود و نعمتی بیکران.
پرونده پیش رو می‌کوشد به نحوی اجمالی نشان دهد که بویژه در دوره اول جنگ، احزاب و تشکل-های سیاسی عمده کشور چسان با انگیزه‌های ملّی و میهنی در دفاع از مام وطن سنگ تمام گذاشته، دین خود را به آب و خاک خویش اداکردند و چگونه با ایدئولوژیک شدن جنگ، پتانسیل این نیروهای سیاسی برای مشارکت در اداره جبهه‌ها به هدر رفت و کشور را از فرصت حضور مؤثر ایشان محروم ساخت.
این پرونده را تقدیم می‌کنیم به تمامی جان‌باختگان و آسیب‌دیدگان هشت‌سال جنگ عراق و ایران و به خانواده‌های ایشان درود می‌فرستیم.




ابراهیم گلستان بر پرده آثارش

عاطفه دهرویه

آثار داستانی
آذر، ماه آخر پاییز، ،. مجموعه هفت داستان کوتاه
شکار سایه، ۱۳۳۴ مجموعه ۴
جوی و دیوار و تشنه، ۱۳۴۶ مجموعه ۱۰ داستان کوتاه
مد و مه، ۱۳۴۸ مجموعه ۳ داستان کوتاه
اسرار گنج دره جنی، ۱۳۳۵ داستان بلند
خروس، ۱۳۷۴ داستان بلند
گفته ها، ۱۳۷۷ داستان بلند
از روزگار رفته حکایت، ۱۳۸۳ داستان بلند چاپ نخست در مجموعه مد و مه
در گذار روزگار، ۱۳۹۵ مجموعه ۸ داستان از دو مجموعه شکار و سایه و جوی و دیوار تشنه
نامه به سیمین، ۱۳۹۵ نامه گونه
برخوردها در زمانه برخورد، ۱۴۰۰ مقاله و گزارش
مختار در روزگار، ۱۴۰۱ داستان
آثار سینمایی
خشت و آیینه، در ۱۳۴۳ در استودیو فیلم گلستان ساخته شده است. این فیلم در ۲۲ دی ماه ۱۳۴۴ در سینما رادیوسیتی تهران اکران شد
اسرار گنج دره جنّی، در ۱۳۵۳ کتابی نیز به همین نام بر اساس آن فیلم نوشته‌است. فیلم کنایات مکرری به روحیه مدرنیزاسیون آمرانه شاه و روند نوسازی سطحی او دارد.
یک آتش، از مجموعه مستندهای وی و به روایتی شاهرخ گلستان است که در فاصله ‌های ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۱ ساخته‌شده‌است.
موج و مرجان و خارا، فیلم مستند ایرانی به کارگردانی مشترک ابراهیم گلستان و آلن پندری است که در ۱۳۴۱ ساخته شد. فبه سفارش شرکت ملی نفت ایران ساخته شد و درباره عملیاتی است که در ۴ برای توسعه منطقه نفت‌خیز گچساران و رساندن خط لوله نفت آن به خارک انجام شده‌
تپه‌های مارلیک، فیلم مستند ایرانی در ۱۳۴۲ است. نسخه ترمیم شده و باکیفیت این مستند در هفتاد و ششمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز در ۲۰۱۹ به نمایش درآمد
گنجینه‌های گوهر، فیلم مستند در ۱۳۴۵ منتشر شد. مهدی سمیعی، رئیس وقت بانک مرکزی ایران از شاه اجازه می‌خواهد از جواهرات سلطنتی فیلمی تهیه شود تا به مناسبت بیست و پنجمین سلطنت، هدیه بانک باشد به شاه.
دریا، فیلم سینمایی داستانی ایرانی ساخته شده در ۱۳۴۱ بود. این فیلم که قرار بود براساس داستان « دریا طوفانی شده بود» اثر « صادق چوبک» ساخته شود به دلایلی که نیمه کاره ماند.
از قطره تا دریا، فیلم مستنددر ۱۳۳۲ است.
چشم‌اندازها، مجموعه‌فیلم مستندی است که از ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۱ ساخته‌شد. گلستان این مجموعه‌فیلم را برای کنسرسیوم نفت ساخت.

ترجمه‌ها
مارکس و خلاصه‌ای از مارکسیسم ولادیمیر لنین،شرکت چاپ شعله‌ورخصوصیت بین‌المللی انقلاب اکتبرژوزف استالین، نامه مردم- ۱۳۲۵
زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر ارنست همینگوی-امیرکبیر-۱۳۲۸
هکلبری فین مارک تواین،روزن، کلاغ ۱۳۳۳
کشتی‌شکسته‌هااستیفن کرین، ویلیام فالکنر، استیفن وینسنت بنه، آنتوان چخوف، ارنست همینگوی، کانون دنیا و هنر،آگاه، کلاغ ۱۳۳۴
مرگ ماکسول بودنهایمجُنگ هنر و ادب امروز – ۱۳۳۵
از نامه‌های فلوبرگوستاوفلوبر،صدف۱۳۳۷
مرغانی که می‌دانمخوان رامون خیمه نز، دفترهای روزن ۱۳۴۷
مرگ دورادور خورگه گوئیلن، دفترهای روزن ۱۳۴۷
دون ژوان در جهنم جرج برنارد شاوآگاه، کلاغ ۱۳۵۴

گفتگوها
نوشتن با دوربینگفتگو با پرویز جاهد اختران- ۱۳۸۴
از روزگار رفته گفتگو با حسن فیاد ثالث -۱۳۹۵

مقالات و یادداشت‌ها
در فارس چه می‌گذرد
اتم و سیاست اتمی
احزاب سیاسی فرانسه در برابر قانون اساسی
ارنست همینگوی نویسنده بزرگ آمریکائی
شعر
قیصر، سرمشق کاملی از مسعود کیمیائی برای مسعود کیمیائی
حرف هائی برای دانشجویان دانشگاه شیراز
نیما
هوشنگ پزشک نیا
روایتی عتیق از کتاب پیدایش
زن باکره
سیر سقوط یک امکان
از راه و رفته و رفتار
سی و بیشتر با مهدی اخوان
بیست و هشت پنج سی و دو
به یاد اپریم
حرمت نگه نداشتن
سیروس آتابای
پایان این نماد نیکی کم همتا
درباره کتاب نوشتن با دوربین
همایون ـ تک
حزنی غرنده در زبانی پاک
دیداری از گوشه‌های رشد در روزگار دگرگونی
رشد یک نو طی تقدیر یک محیط
گفت و گو با خویشتن
تاریخ را از پیش نمی‌نویسند
طفلک طبری
رفتنش از یک جمع، کند و برید و شکست
در مرگ مردی که خواهان پاک گویی به پاک خواهی بود: قاسم هاشمی نژاد به روایت ابراهیم گلستان
پرتی تفاوت دارد با پستی
همایون صنعتی و حزب توده و فرانکلین و شاه و گل سرخ
من اهل تعزیه نیستم
حرف ملکی کار خود را کرد
چهارصد شکسپیر

خروس
داستان بلندی از ابراهیم گلستان نویسنده ایرانی‌ست که نسخه کامل آن نخستین بار ۱۳۷۴ در ات روزن در نیوجرسی و لندن و سپس در ۱۳۸۴ توسط ات اختران در تهران منتشر شد. تکه‌هایی از نسخه اول خروس ۱۳۵۹ خورشیدی در مجله لوح چاپ شده بود. داستان خروس روایتی از احوالات دو مهندس نقشه‌بردار است که برای کار به جزیره‌ای می‌روند، اما از ماشین جا می‌مانند و به‌ناچار و طبق گفته‌ی راهنمایشان در خانه‌ی کدخدا مقیم می‌شوند. در اقامت یک‌شبه‌‌ی آن‌ها اتفاقات عجیب و غریبی رخ می‌دهد که مایه‌ی نمادین بودن داستان را بیشتر می‌کند. ماجرا با یک خروس شروع می‌شود؛ خروسی که از دید اهالی خوف دارد و هر زمان اذان می‌گوید و هیچ­کس هم حریفش نیست.خروس بی‌شک یک اثرِ نمادین است. اما نمادپردازی در آن به حدی نرسیده که ما را از بطنِ ماجرا دور کند. و با یک کتابِ غیرقابل درک روبرو باشیم. بلکه کاملا واقعی و ملموس است خروس داستانی تمثیلی است که بر وقوع تغییرات اجتماعی دلالت می‌کند و دست به نمایاندن خرافات، نادانی و پلشتی زندگی آدم‌های داستان می‌زند. وجه تمثیلی خروس برگرفته از وجه رئالیستی آن است. جملاتی از کتاب خروس
من فکر می‌کردم چه فایده دارد حرف – یا سکوت هم، حتی؟ حساب باید تو کار باشه نه احساسات گفتم:از هم جدا نیسن، الگوی هر دو پیش هرکسی به عینه فقط یکیه. هر حساب از حسّه. از هم جدا نیسن.شر این جوریه که خرده خرده میشه عادت. شر این جوریه به راه میفته.




سرمقاله فصلنامه شماره ۲۱

بازهم مسأله حجاب

حسن اکبری بیرق 

آورده‌اند که در شهر قیصریّه پسری در دکّان ابریشم‌بافی مشغول به کار می‌شود. این پسر بسیار کم‌هوش و بی استعداد و به صفت بی‌هنری معروف‌بود؛ تا اینکه دیگران تصمیم می‌گیرند، این جوان را زن بدهند، بلکه در رفتارش تغییری ایجاد شود. در نهایت خانواده‌ای قبول می‌کنند که دخترشان را به این جوان بی هنر بدهند. القصه روزی از روزها که ابریشم‌باف مغازه را به دست پسر سپرده بود، نامزد پسر برای دیدن او به مغازه می‌آید و چشم دختر دستمال زیبایی را گرفته و از پسر می‌خواهد که آن‌را به او دهد. پسر ابتدا مخالفت می‌کند و می‌گوید اینها که مال من نیستند که به تو بدهم. اما دختر آنقدر اصرار می کند که سرانجام پسر میپذیرد. پس از رفتن دختر از مغازه، پسر تازه درمی‌یابد که چه خبط‌وخطایی مرتکب‌شده و از کرده خود پشیمان می‌شود و از بیم آن‌که صاحبکارش مجازاتش کند، تصمیم می‌گیرد مغازه را آتش بزند تا کسی از جای خالی دستمال گران‌قیمت بویی نبرد. این چنین پسر یک گل آتش را در پستوی مغازه در کنار پارچه‌ها گذاشته و به منزل می‌رود. باری، آتش زبانه کشیده و اول دکّان ابریشم بافی و بعد تمام بازارچه و در نهایت تمام قیصریّه را در کام خود فرو برده و از آن مکان زیبا جز خاکستری برجای نمی‌ماند.
***
یکی از وجوه تمایز بسیار برجسته نوع بشر و بلکه مهم‌ترینِ آن از دیگر انواع جانداران، قوّۀ عاقله اوست. در تعریف این استعداد شریف، حکما سخن‌ها گفته‌اند و تحدید حدودها کرده‌اند؛ اما شاید همگان در این نکته محوری هم‌داستانند که نشانه بهرمندی از این نعمتی که طبیعت انسانی بر آن استوار است، اولویت‌بندی امور بر حسب قاعده عقلانی «اَلاهمُّ، فَالاَهَّم» می‌باشد. به دیگرسخن ظاهراً آدمی تنها موجودی است که برای تمشیت امور خویش، براساس منطقی عُقَلائی، نیازها و تمایلات خود را رده‌بندی کرده، برپایه اهمیّت آنها به ترتیب به رفع و حلّشان اقدام می‌کند. برای نمونه یک انسان خردمند هرگز بقای نفس خود را فدای تفریح و لذّت‌جویی خویش نمی‌کند و التذاذ خود از زندگی را نیز قربانی رنج‌های خودساخته بی‌حاصل نمی‌نماید. بیان تمثیلی و فولکلوریک این حقیقت بنیادین، در این عبارت فصیح و بلیغ، فشرده ‌شده‌است:«برای یک دستمال قیصریه را به آتش کشیدن». این تعبیر در مورد افرادی به کار می‌رود که از روی هوای نفس یا ندانم‌کاری، برای به دست آوردن یک چیز کم‌بها و بی‌ارزش دست به کاری‌زنند، که ضرروزیان هنگفتی به دیگران واردکند.
این مَثَل بدان آوردم تا تحریر محل نزاع در این جستار کرده و یادآور شوم که تصمیم‌ها، تقنین‌ها و اقدام‌های برخی از متولیّان مُلک و ملّت در این دیار، در بسیاری از ادوار، مصداق بارز همین ضرب-المثل است؛ رهاکردن مهمّات امور و پرداختن به مسائلی که دراصل مسأله نیستند یا دستکم اگر هم صدها سال پیش جزو موضوعات فرعی به شمار می‌آمدند، امروزه دیگر بلاموضوع هستند و آدمی حتی از طرح آن در دنیای جدید به عنوان یکی از قضایایی که دولت حاکم باید بدان بپردازد، احساس شرم می‌کند. به‌واقع ملل راقیه و مدیران کشورهای متمدن از این‌که بشنوند در قرن بیست-ویکم در قاره کهن آسیا که به‌قول ویل دورانت گهواره تمدن بوده‌است، کشوری وجود دارد که مجلس‌نشینان آن، قضات آن و مدیران اجرایی آن این‌همه اتلاف وقت و انرژی و هزینه، و این‌مایه بدنامی را به جان خریده و سرگرم تدوین قانون برای پوشش شهروندان خود هستند، چه گمان می-کنند؟ به نظرم می‌پندارند که اینان یا در اعصار و قرون پیشاتاریخی سیر می‌کنند(نگفتم قرون وسطی که به کشیشان آن دوره در قیاس با اینان بر نخورد!) یا همه مسائل ریز و درشت خود را حل کرده از زور بیکاری و بی‌عاری به یک مسأله نما مشغول شده‌اند؛ به نطرم شقّ سوّمی وجود ندارد. آیندگان که خاطرات سیاسی این مقطع از تاریخ ایران را خواهند نگاشت، همچون طنزی تلخ و درعین‌حال مضحک از کنار این موضوع خواهندگذشت که چندنفر معدود برای هشتادو پنج میلیون شهروند ایرانی، قانون وضع کرده‌اند؛ چندنفری که نه از مفهوم سوژه مدرنی باخبرند که خدا را بنده نیست، چه برسد به این‌که طوق رقیّت بنده خدا را بر گردن آویخته، نوع پوشش خود را با امیال او تطبیق دهد؛ و نه با بدایات جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و جرم‌شناسی و دین‌شناسی آشناهستند تا برپایه آن برای انسان واجد حقوق شهروندی قانون‌بنویسند. در اثبات نامتمیّزبودن این قوم و قبیله همین بس که واژه «حجاب» را بی‌محابا به کلمه «عفاف» معطوف‌کرده‌اند، بی‌آن‌که هیچ ربط و نسبتِ منطقیِ مستقیمی میانشان وجودداشته‌باشد. حتی یک مراجعه ساده به لغت‌نامه دهخدا، ذیل این دو کلمه، کافی‌بود تا دریابند که تنها پیوند عقلی میان دو مفهوم عفاف و حجاب، آن‌هم با هزار امّا و اگر، «عموم و خصوص مِن وجه» است و لاغیر. واژه و مفهوم و مصداق حجاب نه معادل عفاف است و نه متضاد آن؛ نه هر محجبه‌ای، عفیفه‌است و نه هر مکشوفه‌ای غیرعفیفه. وقتی درک موضوعی بدین روشنی و وضوح از توان ذهنی این قانون‌نگاران پشت‌درهای بسته، نه در صحن علنی جایی موسوم به مجلس شورای اسلامی، خارج است، دیگر قوّت و استحکام و اتقان قانونی را که می‌نویسند می‌توان حدس زد و پیش‌بینی‌نمود.
دراصل، مبادرت تصمیم‌سازان ترکیبی قوای سه‌گانه نظام، به تدوین پیش‌نویس قانونی که در آغاز حتی کسی و نهادی به گردن نمی‌گرفت مگر با نهیب حسین‌شریعتمداری، نماینده رهبری در روزنامه کیهان، آن جریده شریفه!، یک پیام بیشتر ندارد و آن نشنیدن پیام جنبش اعتراضی مهسا، زن-زندگی- آزادی است. پافشاری لجوجانه بر اجباری‌کردن حکمی فقهی که خود فقها نیز در آن همداستانی کامل ندارند، نه شرعی است و نه به بیانی که گذشت، عقلانی. گذشته از همه اینها، دراساس این پیش‌نویس به‌فرض تصویب در مجلس و تأیید شورای نگهبان، متنی است برای اجرانشدن.
به گمان من عقلای قوم که در حاکمیّت حضور دارند، خود نیک می‌دانند که چنین برخوردهایی با چنان اموری، به گواه موارد پیشین در چهاردهه گذشته، محکوم به شکست‌است و خسارت‌های فراوانی به بار خواهدآورد؛ جز آن‌که زشت‌نامی تاریخی نیز بر نظامی تحمیل خواهدنمود که نظریّه-پردازان و خالقان و تثبیت‌کنندگان آن که بسیاری شربت شهادت نوشیده یا روی در نقاب خاک کشیده‌اند، مطلقاً با این افکار عقب‌مانده و توسعه‌نیافته، نسبتی نداشته‌اند. نه آیت‌الله خمینی به عنوان بنیان‌گذار جمهوری‌اسلامی‌ایران با برخوردهای قهری و قضائی و انتظامی با بانوان کم‌حجاب موافق بودند(به شهادت خَلف ایشان، آیت‌الله خامنه‌ای)، نه زنده‌یادان مطهری و بهشتی و باهنر و هاشمی رفسنجانی با چیزی شبیه گشت منحوس ارشاد(بخوانید الحاد!) و بگیر و ببندهای غیراخلاقی و اجبار بر حکمی کاملا فرعی موافق بوده‌اند که لااقل تاکنون نتیجه‌ای نداشته جز دین‌گریزی جوانانی که زیست‌جهانشان در ظلّ نظام جمهوری اسلامی، تعریف و تحدید شده‌‌است. اگر قوانین موضوعۀ همچنان معتبر ممنوعیت خرید، حمل، نگهداری و استفاده از ویدئو یا ماهواره و قوانین غیرخردمندانه‌ای از این دست، مشکلی از جامعه حل کرد و اصلا قابل اجرا بود، این متن مطرح در مجلس نیز چنان خواهدبود.
در این میان، پرسش بنیادین و البته عجیب و شگفت، آن است که چرا حاکمیّت برای پیگیری مسائلی این‌گونه بی‌اهمیّت، آن‌گونه پای‌می‌فشارد و روزهای متمادی از وقت مجلس را که هر دقیقه-اش میلیون‌ها تومان خرج بر جیب ملّت تحمیل‌می‌کند، صرف آن می‌نماید؛ آن هم مجلسی که در یک فرایند انتخاباتی مطلقاً غیررقابتی و با حداقلّ نمایندگی از افکار عمومی مردم بر سر کار آمده و هرگز پیگیر مطالبات ملّت نبوده، جز مواردی شاذّ و نادر، آن هم در اثر حمیّت شخصی و فردیِ نماینده‌ای که خلاف‌آمد عادت، از تیغ نظارت استصوابی شورای نگهبان جسته‌است و به «خانه ملّت!» رسیده. شاید به طنز تلخ بتوان گفت که اگر مجلس را تعطیل و پول هزینه نشده آن را بین شهروندان توزیع‌کنند، در اثر کارآمدی نظام، عدّه بیشتری به اسلام و احکام آن عامل‌شده حجاب که سهل است، اقامه نمازشب مستمر نیز می‌کنند!
به‌واقع چرا چنین شده‌است؟
در یک‌سال گذشته در ردّ یا تأیید حجاب اجباری و میزان مداخله حکومت در آن در فضای مجازی و پلتفرم‌های رسانه‌ای‌ غیرحکومتی، مباحث بسیاری طرح و مناظرات فراوانی برگزارشده‌است. نفسِ این پدیده ،میمون و خجسته‌بوده بر غنای تئوریک مباحث و گشودگی فضای سیاسی-اجتماعی افزوده و مؤثر بوده‌است؛ دریغا که رسانه ملّی در این باب بسی پس‌افتاده‌تر از سریان و جریان جامعه ایران می‌باشد و آن یک‌باری هم که گفتگویی جدّی و پرمحتوا بین مهدی نصیری و حسین سوزنچی در برنامه «زاویه»، درگرفت، از سوی مقامات ناپیدای بالا، مورد عتاب جدّی‌تر قرارگرفت و دامن درچید و ابتر ماند. در این‌مقال، مجال ارائه گزارشی انتقادی از این اتفاقات مبارک نیست؛ اما بایسته-است که به لحاظ سنخ‌شناسی مدافعات صورت گرفته از حجاب اختیاری یا اجباری در این مدت، نکته‌ای سنجشگرانه درکارکنیم و آرزوی ادامه این روند را بنماییم.
با نگاهی دقیق به این گفتگوها، درمی‌یابیم که دالّ محوری و تأکید اکید مدافعان حجاب اجباری و ورود قهرآمیز و جرم‌انگارانه حکومت دراین امرِ ذاتاً غیرقضائی و غیرمجرمانه، سه کلیدواژه اصلی است: قانون، شرع، عفّت عمومی. پشتیبانان اجبار و بگیر و ببند و جریمه و داغ و درفش، با کشاندن مباحث به این سه سمتِ به‌ظاهر موجّه، مدافعان حجاب اختیاری را به‌طور موقّت و البته از طریق غیر اخلاقی و غیرمنطقی و سفسطه‌گرانه، خلع‌سلاح و یک بحث عقلانی را به گفتگوی جدلی بی‌حاصل تبدیل می‌کنند؛ در حالی‌که مدافعان حجاب اختیاری با تغییر موقف بحث از قانون و شرع و اخلاق به سند بالادستی و آخرین دستاورد عقل مدرن، یعنی اعلامیه جهانی حقوق بشر و همچنین مباحث نوین فلسفه اخلاق که در آن، دیگر پوشاندن یا نپوشاندن موی سر به هیچ‌وجه من‌الوجوه موضوع اخلاق و اصولا فعلی ارزشی نیست، می‌توانند به استحکام منطقی و عقلایی موضع خود بیفزایند. طُرفه این‌که در فتوای فقیهان نواندیشی همچون مرحوم احمد قابل و همانندان او نیز حجاب موی سر برای بانوان، وجوب شرعی ندارد و به استناد کتاب «حجاب شرعی در عصر پیامبر» نوشته جناب ترکاشوند، اصلا مسبوق به سابقه‌ای نیست و دستکم این امر می‌تواند موضوع یک بحث طلبگی باشد نه آن‌چنان که مجلسیان و دولتیان و قضائیان می‌پندارند، مسأله‌ای غیرقابل بحث. البته ناگفته نماند که همه این قیل‌وقال‌های بیهوده، فرع بر مبحثی‌است به نام «مواجهه دین با دنیای جدید» یا «فقهی زیستن در عصر هوش مصنوعی» که از حوصله این گفتار خارج‌است.
نکته دیگری‌که در این مباحثات رخ نمود، مبنای عقلانی ورود حکومت به بحث حجاب بانوان و سختگیری آن در این باب است. اگر بخواهیم از همه آن مجادلات میان صاحب‌نظران، مخرج مشترکی بگیریم به این نتیجه می‌رسیم که تحت فرایندی زمان‌بر از ابتدای پیروزی انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی ایران، مسأله حجاب، به غلط، شِعار و دِثار نظام قرارگرفته و به موضوعی سیاسی و حیثیّتی و حربه‌ای برای راضی نگه‌داشتن اقلیّت تندروی به‌ظاهر سینه‌چاک مدافع نظام گشته‌است؛ وگرنه، نه خردمندان حکّام و نه قاطبه مردم ایران حساسیّتی نسبت به این موضوع ندارند و در هیچ کشور اسلامی نیز جز افغانستان طالبانی، چنین مسأله وجودندارد و اگر دولت دست از مداخله در این امر بردارد، درصد قابل اعتنایی از بانوان، با حجابی فقیه‌پسند و اکثریت قاطع زنان ایران‌زمین با پوششی معقول و عُرفی در جامعه حضور خواهندیافت و چشمان آن اقلیّت تندرو نیز کم‌کم به این تکثّر و تنوّع خردپسند عادت خواهدکرد. اما اگر دولت یا کلیّت حاکمیّت بخواهد ضعف گفتمانی و خلاء ایدئولوژیک و ناکارآمدی مفرط و تهی‌گشتن انبان روایت خود را با تأکید غیرموجّه بر حجاب بانوان جبران نماید، آن، امر دیگری است که باید به لوازم آن ملتزم باشد که از فروپاشی اجتماعی می‌تواندشد تا فروپاشی سیاسی؛ فاجعه‌ای غیرقابل جبران که خونش بر گردن تصمیم‌سازان غیرمتخصص در علوم‌انسانی و اجتماعی خواهدبود و جزای مجریانش نیز که قیصریّه‌ای را به‌خاطر دستمالی آتش زدند، با خدای تاریخ!




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۱

سرمقاله
یادها و خاطره‌ها
درگذشت کسی ‌که آرزوی مرگ سلمان رشدی را داشت
روشنفکری در زندان خودساخته
مرد اولین‌ها به آخر خط رسید
گزاره‌هایی پریشان اندر احوالات گلستان
ابراهیم گلستان بر پرده آثارش
درباره و با ابراهیم گلستان
مرگ نویسنده با دوربین
گلستان، روشنفکری که از نو باید شناخت

جنگ و احزاب
جستارگشایی
زوایای نادیده جنگ هشت‌ساله
برای پسری که شبیه هیچکس نبود
مجاهدین انقلاب در برابر مجاهدین خلق در جنگ
حکایت مسیح کردستان به روایت فرزند
محمد بروجردی یک چریک اهل مدارا بود!
شهیدی که همواره لبخندبه لب داشت
دیگران از بروجردی چه می گویند؟
شهید بروجردی قهرمانی جذاب برای نسل جوان
یادی از چهره خندان بروجردی 
جنگ هشت‌ساله و حزب جمهوری اسلامی
حزب جمهوری اسلامی و جنگ در زنجان
از توجیه سیاسی تا خیانت
مروری بر هشدارهای نهضت‌آزادی در دوره جنگ

در گفتگو با محمدتوسلی
نهضت آزادی و جنگ هشت‌ساله
بازاری‌ها در جبهه چه می‌کردند؟ 
فداییان اسلام اولین گروهی که به سمت جبهه حرکت کرد!
کارنامه فداییان خلق اکثریت در ۳۰ ماهه اول جنگ عراق علیه ایران
جنگ برای بسیاری در داخل یک نوع نعمت بود!
حزب پان ایرانیست و «دفاع مقدّس»

حزب مردم ایران برای جنگ تحمیلی چه کرد؟
وقتی نقاب‌ها برداشته می‌شود
نقش اقلیّت‌های مذهبی در جنگ
پرچم بلند تکاوران نیروی دریایی
نگارخانه
مجموعه تصاویر و اسناد

خاطره در سپهر اندیشه
اندیشه‌های سیاسی صادق هدایت

کتابخانه خاطرات سیاسی
صدای کارکنان و کارگران صنعتی در بازتاب خاطرات ایرانی خاموش است 

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۲۱) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

Created with Visual Composer
Created with Visual Composer

 

Created with Visual Composer

 

Created with Visual Composer

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




رذیلت‌های کمونیسم به روایت رمان استالین خوب

رذیلت‌های کمونیسم به روایت رمان استالین خوب

پریسا کلوندی 

معرفی نویسنده
ویکتور ولادیمیروویچ ارافیف در خانواده‌ای مشهور به دنیا آمد. پدر او یک دیپلمات شناخته‌شده اتحادجماهیرشوروی در زمان استالین بود. او دوران کودکی خود را در پاریس گذراند؛ در دانشکده ادبیات‌جهانی دانشگاه دولتی درس‌خواند و با نوشتن رساله «داستایفسکی و اگزیستانسیالیسم فرانسوی» مدرک دکترای زبان‌شناسی خود را اخذکرد.
در نیمه اول دههٔ ۱۹۷۰ با چاپ دو مقاله دربارهٔ «مارکیز دوساد» و «شستوف» در مجله «موضوعات ادبی» مورد توجه روشنفکران قرار گرفت. در سال ۱۹۷۸ مجموعه ادبی «متروپل» را با همکاری نویسندگان مختلف سازماندهی کرد اما یک سال بعد یعنی سال ۱۹۷۹ به اتهام چاپ غیرقانونی مجموعه در غرب از اتحادیه نویسندگان اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی اخراج شد.
در سال ۱۹۸۹ مقاله‌ای از او با عنوان «مجلس یادبود ادبیات روسیه» منتشر شد و در سال ۱۹۹۰ رمان پرفروش او با عنوان «زیبای روسی» به چاپ رسید و به بیش از بیست زبان ترجمه شد.
ارافیف اگرچه بیش از هر چیز در کتاب‌هایش درباره روسیه نوشته است اما به مدت ۱۰ سال به او اجازه انتشار آثارش را در کشور خودش نمی‌دادند و همین امر باعث شد که نوشته‌هایش در غرب، شهرت و محبوبیت بیشتری یابد.
ارافیف در سال ۱۹۹۲، «جایزه ادبی ناباکوف» و در سال ۲۰۰۶، «نشان ملی ادب و هنر فرانسه» را دریافت کرد. او در سال ۱۹۹۷ عضو «کمیسیون جوایز دولتی رئیس‌جمهور فدراتیو روسیه» شد. آثار او همچنین مورد استقبال هنرمندان سرشناس موسیقی و سینما نیز واقع شده است. اپرای «زندگی با ابله» در سال ۱۹۹۲ توسط «آلفرد شنیتکه» موسیقی‌دان مشهور روس با برداشتی از اثر ارافیف در آمستردام اجرا شد. همچنین در سال ۱۹۹۳ فیلمی به همین نام به کارگردانی «الکساندر روگوژکین» ساخته شد.
در سال ۲۰۰۴ مهم‌ترین و پر سروصداترین کتاب او با نام «استالین خوب» به چاپ رسید که از پرفروش‌ترین آثار ادبیات معاصر روسیه در اروپا به شمار می‌رود.
از دیگر آثار او می‌توان اشاره کرد به: جسد آنا کارگر اهل مسکو، زیبای روسی، سرزمین قفقاز، گارد جوان موج سوم، قضاوت وحشتناک، مردان پنج رود، زندگی سفرهای افسانه‌ای دایره المعارف روح روسی، منتخب نثر معاصر زمان می‌زاید سال ۱۹۷۹.

خلاصه داستان استالین خوب
داستان با جمله‌ای بهت‌آور شروع می‌شود «سرانجام پدرم را کشتم» اما به سرعت در پاراگراف دوم داستان گره‌گشایی می‌کند «در واقع پدر زنده است … من جان پدر را نگرفتم، مرگ سیاسیش را رقم زدم، که در کشورم مرگ واقعی بود». سپس داستان با نامه‌ای که به پدر ویکتور ارافیف نوشته شده و به خود ویکتور رونوشت می‌شود ادامه می‌یابد، نامه‌ای که در آن به‌شدت به ویکتور ارافیف حمله و رمان ویکتور به «مستراح عمومی» تشبیه شده است.
نویسنده مرگ استالین را توضیح می‌دهد و اینکه با مرگ استالین فساد در اتحاد جماهیر شوروی آغاز می‌شود و پدر می‌بایست مقدمات مراسم تدفین را آماده کند. از نظر ویکتور پدر یکی از بهترین دیپلمات‌های شوروی، توانا، خوش‌بین، دارای ذهنی سریع، شوخ طبع و بسیار درستکار و از نظر فکری یک کمونیست معتقد است.
سپس روایت به زمان کودکی ویکتور می‌رود. از نحوه به دنیا آمدنش و اینکه در یک کیسه متولد شده و بنابر بعضی از اعتقادات، تولد نوزاد در کیسه نشانه خوشبختی است.
به زندگی مادر و مادربزرگ و پدربزرگ، خاطرات کودکی و خانه‌ای که در آن بزرگ شده است سرک می‌کشد، از چگونه نوشتن را آموختن، از کندزبان بودنش و تبدیل شدن آن به یک بدبختی در جوانی می‌گوید. «وقتی حرف می‌زدم از خجالت سرخ می‌شدم، لب‌هایم فشرده و دچار تشنج می‌شدند».
روایت مدام در میان دو زمان گذشته و حال می‌چرخد و ناگهان به زندگی پدر و رابطه نزدیک او با استالین برمی‌گردد و از موفقیت‌های پدر می‌گوید. برای مثال رفتن پدر به مسکو سبب پیشرفت در تحصیلات و رشد اجتماعی او می‌شود.
در آغاز جنگ پدر برای عضویت در گارد ویژه عملیات تخریبی آماده می‌شود که در آخرین تمرین پیش از اعزام، پرش ناموفقی از یک مانع باعث شکستن پایش می‌شود و این ماجرا او را از مرگ در جنگ نجات می‌دهد. سپس جنگ میان آلمان و روسیه، جنگ در میان موج آتش ناوها و درنهایت زنده ماندن پدر توصیف می‌شود.
داستان به چگونه نویسنده شدن ویکتور و عاشق شدن او بازمی‌گردد و در سراسر روایت اوضاع شوروی در بحبوحه جنگ و تحولات آن را بررسی می‌کند.
پدر به مسکو فراخوانده می‌شود و اما بنابر دستوری در فرانسه توقف می‌کنند. از دید نویسنده «فرانسه فوق‌العاده است حتی در همدستی آشکاراش با دشمن» پس از آن پدر به قاهره و بعد به ایران می‌رود، در سال ۱۹۴۴ از تهران به مسکو بازمی‌گردد.
پدر کار در کرملین را آغاز می‌کند. ویکتور از همکاری نزدیک او با استالین می‌گوید و اینکه پدر اولین نشان افتخار خدمت سرخ خود را در کرملین دریافت می‌کند.
او که از رابطه پدر و استالین احساس رقت باری دارد و اعضای دبیرخانه سیاسی را گرگ‌هایی تغییر شکل یافته می‌خواند که آماده‌اند پدر را تکه‌تکه کنند، استالین را یک قاتل سیاسی زنجیره‌ای و حکومت را حامی قاتلان و جنایتکاران می‌داند.
پس از بررسی اوضاع سیاسی روسیه و مرگ استالین دوباره روایت به ایام کودکی سرک می‌کشد و تقریباً تا اواخر فصل دوم خاطرات مدرسه توصیف می‌شود.
در فصل سوم ویکتور از آغاز یک زندگی نو و دلچسب در پاریس می‌نویسد زندگی که در آن حتی مدل لباس‌ها، مدل موی مادر و پدر نیز تغییر می‌کند. او پاریس را دوست دارد و عنوان می‌کند «فقط پاریس توانست وطن دوم من شود»
پدر و مادر در ضیافت‌های بزرگ دولتی شرکت می‌کنند. نوع خوردن غذاها و نوشیدنی‌ها عوض و آشپزی فرانسوی به زندگی آنها وارد می‌شود، حتی سیگارهای آشغال روسی پدر با «تابا دِ تروپ» فرانسوی عوض می‌شود.
دوران مدرسه در پاریس، نوجوانی و جمع کردن تمبرهای کشورهای مختلف توصیف می‌شود. ویکتور به خواندن کتاب‌های ادبی علاقه‌مند می‌شود و این موضوع سبب وحشت‌زدگی مادر می‌گردد، از جانب پدر و مادر پرداختن به ادبیات برای او ممنوع می‌شود.
مجدداً روایت حکومت، بحران روسیه و آغاز انقلاب مجارستان را بررسی می‌کند.
مجله فرانسوی اکپرس در سال ۱۹۹۶ پدر ویکتور را به عنوان جاسوس معرفی می‌کند، برای فرانسوی‌ها پدر یک دیپلمات نازی است که فقط به جای هیتلر به استالین خدمت کرده است.
ویکتور در پاریس به سراغ دوستانش در مجله «موند» می‌رود و آنها رفع اتهام از پدر را چاپ می‌کنند همچنین پدر از طریق ویکتور در دفاع از خود رفع اتهامی به مجله «اکسپرس» می‌فرستد اما آنها جوابیه پدر را چاپ نمی‌کنند، پدر به مقامات بالاتر روی می‌آورد اما مورخان روسی او را به جاسوسی در سوئد هم متهم می‌کنند.
در تابستان سال ۱۹۵۸ اجباراً از پاریس به مسکو بازمی‌گردند و دوران کودکی ویکتور به پایان می‌رسد.
روایت در فصل چهارم با ثبت‌نام او در مدرسه معمولی شروع می‌شود. در سن چهارده سالگی وارد حزب کمونیست جوانان می‌شود، از نظر ویکتور ورود به این حزب گامی به سوی دنیای بزرگسالی است. اواخر دوره مدرسه با ادبیات پیوند می‌خورد، به شیمی علاقه‌مند می‌شود، وارد دانشگاه می‌شود و تا حدودی زبان فرانسه را می‌آموزد، بارها و بارها داستایوفسکی را بازخوانی و نیچه را کشف می‌کند. پس از ازدواج به ارتش شوروی و سپس به لهستان می‌رود که از نظر او وطن سومش بود. در بهار ۱۹۷۹ فرزندش در لهستان به دنیا می‌آید.
اختلاف عقیده او در سراسر روایت به چشم می‌خورد. تعارض ایدئولوژی او با پدر سال به سال عمیق‌تر می‌شود تا جایی که به سطح یک جنگ سرد پنهان می‌رسد و گاهی جنگ‌های لفظی بینشان رخ می‌دهد. در سال ۱۹۷۹ پدر در اوج موفقیت کاری، درحالی‌که منتظر مقام جدید معاونت وزیر خارجه است با جنجالی بزرگ از کار برکنار می‌شود. او که سفیر اتحاد جماهیر شوروی در سازمان‌های بین‌المللی و در وین است به مسکو فراخوانده می‌شود، از کار اخراج می‌شود و زندگی خانوادگیش از هم می‌پاشد. ویکتور در همین دوران در تلاش است که آثاراش را به چاپ برساند، داستان‌هایش را پنهانی می‌نویسد و تذکره‌های فلسفی ادبی اجتماعی و… نه در شکل و فرم علمی بلکه به شکل آزاد منتشر می‌کند. او را به عضویت اتحادیه نویسندگان شوروی می‌پذیرند اما بعد از هفت ماه و سی روز از اتحادیه اخراج می‌شود.
فصل پنجم با فعالیت‌های ادبی ویکتور آغاز می‌شود. گاهی داستان‌هایی را مستقیماً روی سن می‌خواند. در نیمه اول دههٔ ۱۹۷۰ با چاپ دو مقاله دربارهٔ مارکیز دوساد و شستوف در مجله «موضوعات ادبی» مورد توجه روشنفکران قرار می‌گیرد. ایدهٔ انتشار نشریه ادبی متروپل با همکاری نویسندگان مختلف شکل می‌گیرد. در طول سال ۱۹۷۸ مجموعه‌ای با بیش از بیست نویسنده تشکیل و با همکاری افراد فراوانی به طور پنهانی تنظیم و اصلاح می‌شود. بعد از جمع کردن مطالب، مجموعه به شکل یک کتاب دست‌نویس آماده می‌شود تصمیم می‌گیرند آن را به دولت ارائه دهند اما بعدها دولت آنها را متهم می‌کند که مجموعه متروپل را برای چاپ غیرقانونی در غرب آماده کرده‌اند، آن‌ها نیز با آشنایان فرانسوی و دیپلمات آمریکایی قرار می‌گذارند که مجموعه را به خارج از کشور ببرند نه برای انتشار بلکه برای محافظت.
با دوستان قرار می‌گذارند که در نشستی مجموعه متروپل را به مردم معرفی کنند اما ک.گ.ب واکنش نظامی از خود نشان می‌دهد و منطقه را مسدود می‌کند. در بیستم ژانویه ۱۹۷۹ بنیانگزاران متروپل احضار می‌شوند و متهم به همکاری با نیروهای غربی می‌شوند. سرانجام سه نسخه روسی انگلیسی و فرانسوی از مجموعه منتشر می‌شود و پس از آن ویکتور به شدت تحت‌نظر قرار می‌گیرد، تلفن‌هایش شنود و رفت و آمدهایش کنترل می‌شود، توسط ک.گ.ب ربوده می‌شود، او را تهدید می‌کنند و از او می‌خواهند که دست‌نوشته‌ها را تحویلشان دهد. تقریباً به مدت هفت سال در وضعیتی ناخوشایند به سر می‌برد، کارش در دانشگاه ابتدا متوقف و بعدهم موقتاً اخراج می‌شود، بعد از مدتی با رتبه‌ای پایین به دانشگاه برمی‌گردد.
اما در این میان قربانی اصلی متروپل پدر است. او را احضار می‌کنند و از او می‌خواهند ویکتور را متقاعد کند که توبه‌نامه‌ای در روزنامه‌ای ادبی بنویسد که درنتیجه آن متروپل ارزش حقوقی خود را از دست بدهد و از انتشار آن در غرب جلوگیری شود اما نه تنها ویکتور که هیچ کدام از نویسندگان راضی نمی‌شوند که به متروپل خیانت کنند. در جلسات مختلفی احضار می‌شوند و نتیجه آن اخراج از اتحادیه نویسنگان برای مدتی نامحدود است.
پدر اگرچه موقیت و شغلش را از دست می‌دهد اما یکبار هم ویکتور را محکوم نمی‌کند اما از او درخواست می‌کند که نامه‌ای بنویسد نه توبه‌آمیز بلکه به این معنا که «پدر مسؤولیت کارهای پسر را ندارد». ویکتور نامه را می‌نویسد و سرانجام پس از گرفتن تعهد از پدر به او شغلی داده می‌شود. در پایان داستان ویکتور از پاگرفتن امیدی مبهم در درونش می‌گوید، امیدی که شروع زندگی دوباره را به او نوید می‌دهد و از فرزند حکومت تبدیل به نویسنده‌ای آزاد می‌شود. اولین رمان خود را با عنوان «بانوی زیبای روس» می‌نویسد.

نقد و بررسی کتاب
استالین خوب رمانی تاریخی است که زینب یونسی آن را به فارسی ترجمه و انتشارات نیلوفر سال ۱۳۸۸ آن را منتشر کرد. نسخه روسی این رمان سال ۲۰۰۴ منتشر شد و از پرفروش‌ترین آثار ادبیات معاصر روسیه در اروپا به شمار می‌رود. این کتاب تاکنون به بیست زبان ترجمه و منتشر شده‌است. در این رمان نویسنده اتفاقات زندگی خود را در زمان حکومت استالین روایت می‌کند و در خلال داستان تحولات و وضعیت روسیه و سبک حکومت مستبدانه استالین را بررسی می‌کند. این کتاب را می‌توان به‌عنوان منبع ادبی و تاریخی مناسبی به علاقه‌مندان به تاریخ شوروی و کمونیسم معرفی کرد.
زبان روایت بسیار تیز و تند و طعنه‌آمیز است و با کنایه و نیشخند همه چیز توصیف می‌شود اما آنجا که از پدر سخن می‌گوید زبان طنز و تندش را ملایم‌تر می‌کند و با اندکی تحسین سخن می‌گوید. نویسنده دلیل لحن طنزآلودش را «منزجر بودن از دیپلماسی» می‌داند. کتاب بر تاریخ مشخصی تمرکز نمی‌کند و مدام در دوران معاصر و گذشته شوروی می‌چرخد.
داستان پر است از آدم‌ها و نام‌هایی که در تاریخ سیاسی- اجتماعی روسیه و شوروی نقش دارند. برای مثال: «با بایرون سیگاری می‌کشی و با چگورا یک دست بیلیارد می‌زنی … از تورینگف و داستایوفسکی گرفته تا آندری بلی» «جایی که مهمترین نویسنده استالینی «فادیف» و نقاش برجسته سوسیال رئالیست «لاکتینوف» ساکن بودند».
«پنج تن از نویسندگان: واسیلی آکسیونوف (صاحب آثاری چون بلیط ستاره‌ای، فلز طلایی ما که در فرانسه شهرت دارند) آندری بیتوف، ارافیفت (منتقد همنام من و صاحب مسکو- پتوشکی) فضیل اسکندر (نویسنده‌ای از آبخاز) و یوگنی پاپوف (شاعری جوان از سیبری) مجله‌ای را بدون اجازه رسمی منتشر می‌کنند و اعلام می‌نمایند که زیر بار هیچ سانسوری نخواهند رفت».
«بارها درباره پدرم تمجیدهایی از افراد مختلف شنیده‌ام، مثلاً، فیزیک‌دان بزرگ پتر کاپیتس (بر سر میز ناهار در ویلایی بر کوه نیکولین) راستروپوویچ، گیللس، یفتوشنکو».
«با دو انسان عاقل آشنا شدم. آلفرد شنیتکه و آلکسی فئودورویچ لوسوف. این دومی یک بار، شبی در خانه خودش واقع در آربات قدیم گفت که فیلسوف باید در فضایی موزون، تفکر دووجهی داشته باشد و در فضایی دوگانه، تفکری سه‌وجهی و لوسوف، عقلی چهاروجهی داشت».

تصویر روسیه و شوروی در داستان
نویسنده در این کتاب تصویری بسیار بد از سرزمین خود نشان می‌دهد و کشورش را مضحک‌ترین کشور روی زمین می‌نامد: «و اما آزادترین آنسان بودن در مضحک‌ترین کشور روی زمین تا حد دیوانگی شادی‌آور و سرگرم‌کننده است. در دیگرکشورها افرادی سرسخت زندگی می‌کنند که بار مسئولیت را مثل دلوی پر از آب بر دوش می‌کشند. ولی ساکنان شوروی معجونی تهوع‌آور از مردان مضحک، پیرمردان، پلیس‌ها، تحصیل‌کرده‌ها، کالخوزی‌ها، زندانیان، ابلهان و رؤسا و بقیه یخ‌زده‌ها هستند؛ مگر انسان‌های مضحک به آزادی نیازی دارند؟»
نویسنده حتی قوانین روس را نیز نمی‌پذیرد: «قوانین روسی همیشه آن‌قدر ضدانسانی بوده‌اند که دورزدن آن‌ها شهامت بوده نه جرم. دولت نمی‌خواهد به نظام کمونیستی بازگردد ولی بر مدل اصلی حکومت روسی که حکومت متمرکز را به رسمیت می‌شناسد تکیه می‌کند و این وحشت همیشگی که در غیر این صورت کشور بزرگ و پهناور، مثل نان‌های باگت فرانسوی، تکه‌تکه می‌شود، کابوس شبانه حاکمان روسی است.»

سایه کمونیسم در داستان
این رمان یک اثر کاملاً ضد کمونیستی و ضد شوروی است و نویسنده از همان صفحات ابتدایی ضدشوروی و ضد استالینی‌بودن خود را نشان می‌دهد: «استالین و لنین اولین مردگان زندگی من شدند. هرچقدر لنین ظاهر آرامی از خود نشان می‌داد، در عوض استالین به اطرافش مرگ می‌پاشید. او در یک تابوت نو،‌ زیبا و خوفناک خوابیده بود و بعدها تا مدت‌ها، یک شب در میان، کابوس تابوت استالین و تیرهای چوبی با عکس استخوان و جمجمه را می‌دیدم.»
جایگاه کتاب استالین خوب در ادبیات معاصر روس
کتاب استالین خوب از پرفروش‌ترین آثار ادبیات معاصر روسیه در اروپا به شمار می‌رود. ارافیف در این کتاب دوره‌ای طولانی از تاریخ سرزمینش را بازگو می‌کند. او درباره اینکه آیا ادبیات آوانگارد روسیه می‌خواهد خود را از سایه ادبیات کلاسیک روسی بیرون بیاورد؟ و آیا این نوآوری و مدرنیته را در غرب جستجو می‌کند؟ گفته‌است «ادبیات آوانگارد روسیه به وضعیت ادبیات قدیم که بیش از حد اخلاقی بوده‌است می‌خندد. من چیزهای مثبت بسیاری از ادبیات غرب فرا گرفته‌ام، از فلوبر تا جویس. به ویژه از روشی که با آن به تفسیر دنیا دست می‌زنند. من همچنین عاشق آزادی فردی هستم که در آنجا وجود دارد. اما من یک نویسنده روسی‌ام و به دنبال مفاهیم زندگی هستم.»




جستارگشایی (وحدت نافرجام کثرت­‌ها )

جستارگشایی

( فصلنامه ۲۰)

صادق امانی، عضو جمعیت مؤتلفه اسلامی که متهم به قتل منصور نخست وزیر بود در دادگاه نظامی گفت: «ما با بررسی اوضاع به این نتیجه رسیدیم که پاسخ به این «مسأله» از لوله تفنگ می‌تواند خارج شود».

بعد از سقوط دولت دکتر محمد مصدّق در مرداد ۱۳۳۲ و بازگشت ظفرمندانه شاه با تلگرام دعوت آیت‌الله‌العظمی بروجردی به عنوان مرجعیّت عامّه جهان تشیّع خطاب به پادشاه تنها کشور شیعه جهان، کشتیبان این مملکت را سیاستی دیگر آمد. آن شاه جوان دموکرات نرم‌خو که حداقلِّ دخالت را در امور اجرائی می‌کرد، به سلطانی نیمه‌مستبد بدل شد که با توجه به تجربه ناگوار و خطیرِ سپردن زمام امور به دست تکنوکرات‌های فرنگ‌دیده و شازده‌های قجر، دیگر تصمیم گرفته‌بود بیگدار به آب نزدند و سررشته کارها را خود به دست‌گیرد و مخالفان و معاندان را به کف نه‌چندان باکفایت سازمان تازه‌تأسیس اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) کنترل یا سرکوب نماید.
شاید مهم‌ترین پیامد ناخواسته دو دوره نخست‌وزیری زنده‌یاد محمدمصدّق، تحریک اژدهای خفته استبداد در کویر برهوت ایران بوده‌باشد. به دیگر سخن آنچه در فردای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی تا قریب به سه‌دهه بعد به محاق خاموشی و فراموشی رفت، امر ضروری و ضرورت فوری «توسعه سیاسی» در این کشور خسته ولی رَسته از دخالت‌های بیگانگان بود. در سرزمینی که نه حزب و جریان سیاسی مستقل از حکومت مجال ابراز وجود بیابد و نه چهره‌های مرجع سیاسی، اجتماعی فرصت عرض‌اندام داشته‌باشند، نخستین گیاه سخت‌جانی که جوانه می‌زند «خشونت» خواهد بود و بس. همچنان‌که در آستانه دهه چهل شمسی، مرحوم مهندس مهدی بازرگان در دادگاه نظامی هشدار داده‌بود که: «ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما سخن می‌گوییم». پیش‌بینی دوراندیشانه آن سیاست‌ورز اندیشمند محقق شد و درست یا غلط، خوب یا بد، از همین دوره بود که گروه‌های کوچک و بزرگ سیاسی مخالف رژیم، در نبودِ نهادهای مدنی و مجاری گفتگو با مرکز قدرت، به آخرین راه باقیمانده یا به تعبیر خودشان تنها راه پیش‌رو دست یازیدند؛ مبارزه مسلحانه، که «آخَرُالدّوا الکَی»!
پیدایی گروه‌های چریکی و مبارزه مسلحانه آنها با نظام برآمده از ویرانی جکومت ملّی، زمینه‌های گونه‌گونی داشت؛ وقایع تلخ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تلاشی نیروهای اپوزیسیون رسمی، ناکامی جبهه ملی دوم پس از همه پرسی بهمن ۱۳۴۱ و از بین رفتن امکانات قانونی و سرخوردگی از فعالیت‌های علنی و عمومی و سرکوب بسیار بی‌رحمانه و خشن قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مهر تأییدی بود بر این ایده نه‌چندان موجّه که تداوم مبارزه با سلطنت، با سازوکارهای معمول و از طرق قانونی، ناممکن است. از نیمه دوم سال ۱۳۴۲، پس از سرکوب آخرین مقاومت نیروهای ملی و مذهبی مخالف رژیم، جناح رادیکال دانشجویان دانشگاه تهران که زیر فشار روزافزون رژیم قرار گرفته‌بودند، به چاره‌جویی پرداختند؛ گروهی که افراطی‌تر و متأثر از پیروزی انقلابیون الجزایر و کوبا بودند درصدد آشنایی و توشه‌گیری از تجارب رهبران جنگ‌های چریکی برآمدند؛ ازجمله نویسنده-چریک‌هایی همچون فرانتس فانون، که بر این باور بود که برای احقاق ارزش‌های انسانی می‌توان به شدت عمل نیز دست زد.
درگیری رژیم در آن دوره با طیف سیاسی روحانیت و عناصر مذهبی، تأثیر شایانی در تشویق جوانان به مبارزه علیه دستگاه داشت. مهندس مهدی بازرگان که سعی در توجیه مفاهیم اسلامی به روش‌های علمی داشت، همچنین روحانیت مبارز که به استخراج مفاهیم سیاسی – انقلابی از قرآن و نهج البلاغه و متون مذهبی دیگر پرداخته بود و بالاخره دکتر علی شریعتی که فلسفه سیاسی او نیز ملغمه‌ای از سنّت‌های اسلامی و افکار انقلابی بود، نقش اساسی در توجیه فرهنگ اسلامی و تفهیم مقاومت، تا مرز «شهادت» در برابر ظالم و ستمگر، ایفا کردند. این‌چنین بود که در اواخر سال ۱۳۴۳ افراد و گروه‌های مخالف رژیم، با دیدگاه‌های متنوع و حتی بدون اطلاع از یکدیگر، به یک نتیجه مشابه رسیده بودند: مبارزه مسلحانه!
گروه پرویز نیکخواه، که در فروردین ۱۳۴۴ اقدام به سوء قصد نافرجام علیه جان محمد رضا شاه کرد، وابسته به سازمان انقلابی طرفدار چین، منشعب از حزب توده در اروپا بود و ارتباطی با انجمن‌های اسلامی یا نهضت آزادی نداشت. «حزب ملل اسلامی» متشکل از جوانان پرشروشوری بود که با هیچ یک از گروه‌های سیاسی پیوندی نداشت. «جاما» (جمعیت آزادی مردم ایران) از بقایای حزب مردم ایران و جبهه ملی، مخفیانه، و بدون ارتباط با دیگر گروه‌های سیاسی فعالیت می‌کرد. همه اینها اما، به یک راه حل رسیده بودند. اوضاع به گونه‌ای بود که هر کس به مسائل ایران می‌اندیشید و درصدد چاره جویی بر می‌آمد، ناگزیر به این نتیجه می‌رسید که: مبارزه باید در سه بعد: سیاسی، ایدئولوژیک و نبرد مسلحانه دنبال شود.
مجاهد، ارگان نهضت آزادی ایران در اروپا و آمریکا درباره ضرورت نبرد مسلحانه‌نوشت: «کشتار سال ۱۳۴۲ نقطه عطف تاریخ ایران است، پیش از این حادثه، کوشش اپوزیسیون در مبارزه علیه رژیم منحصر بود به اعتراض‌های خیابانی، اعتصاب کارگران و فعالیت‌های زیر زمینی. قتل عام سال ۱۳۴۲ ورشکستگی و بی‌تاثیری این روش را به اثبات رسانید. از آن پس، مبارزان ایدئولوژی خود را به یکسو نهادند و این سؤال را بین خود مطرح کردند، چه باید کرد؟ پاسخ روشن بود: نبرد مسلحانه!»
محمد رضا شاه، پس از اعلام انقلاب سفید و سرکوب اپوزیسیون و همه مقاومت‌های مردمی، احساس ایمنی می‌کرد، اما این احساس کاذب بود. ترور حسنعلی منصور، نخست‌وزیر، در بهمن ۱۳۴۳ و تیراندازی دو ماه بعد (فروردین ۱۳۴۴) به شاه، آن هم از طرف یکی از افراد گارد جاویدان، اخطار آغاز مبارزه‌مسلحانه علیه رژیم بود.
سازمان‌های مسلح و چریکی را با توجه به سوابق سیاسی، ترکیب سازمانی و تاریخ شروع فعالیت آنها
به پنج گروه می‌توان تقسیم کرد:
۱) سازمان چریک‌های‌فدایی‌خلق‌ایران
۲) سازمان مجاهدین‌خلق‌ایران
۳) سازمان مجاهدین‌مارکسیست (منشعب از مجاهدین خلق)
۴) گروه‌های کوچک اسلامی که عبارت بودند از: ابوذر (تأسیس در نهاوند)، گروه شیعیان راستین (در همدان)، گروه الله اکبر (در اصفهان)، گروه الفجر (در زندان قصر)، گروه صف، گروه منصورون، گروه مهدویون، گروه موحدین
۵) گروه‌های کوچک مارکسیست همچون: سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران، گروه لرستان، سازمان آرمان خلق
همچنین گروه‌های کوچک دیگری که طرفدار مبارزه مسلحانه بودند از قبیل: طوفان، سازمان انقلابی حزب‌توده، حزب دموکرات‌کردستان، سازمان چپ جدیدی به نام گروه اتحاد کمونیست‌ها.
در فاصله بین واقعه سیاهکل و مهرماه ۱۳۵۷ تعداد قابل‌توجهی از اعضای این گروه‌ها، یا در برخوردهای مسلحانه کشته شدند، یا در دادگاه نظامی محکوم به زندان‌های طویل‌المدت یا اعدام شدند، عده‌ای در اثر شکنجه جان باختند و برخی نیز پیش از دستگیری و اسارت خودکشی کردند. نُه‌تن نیز که دوران محکومیت زندان را طی می‌کردند، در تپه‌های اوین تیرباران شدند.
هم‌چنان‌که ذکرش رفت، ایدهٔ جوانان تندرو به مبارزه مسلحانه، از اواخر سال ۱۳۴۲ شکل گرفت؛ هرچند نخستین رویارویی مسلحانه، بین چریک‌های مسلح گروه جنگل و نیروهای انتظامی در بهمن ۱۳۴۹ در «سیاهکل» اتفاق افتاد. در اواسط مهر ۱۳۴۳ بود که دادستان نظامی، از کشف حزب ملل اسلامی خبر داد. در اعلامیه دادستانی آمده‌بود: «گردانندگان حزب ظاهراً هدف کلی جمعیت را تشکیل دولت واحد اسلامی نشان داده‌اند ولی مقصود واقعی آنان ایجاد اغتشاش و آشوبگری و خونریزی از طریق قیام مسلحانه بوده‌است. حزب مزبور مبادرت به تهیه اسلحه از کشورهای خارج نموده و دارای ۵۵ عضو بوده که برای ۸ نفر تقاضای اعدام و برای بقیه تقاضای مجازات حبس از سه‌سال تا حبس‌ابد شده‌است».
پدیده نوظهور چریک‌های جان‌برکف و عملیات مسلحانه و تروریستی آنها، نه تنها محمدرضا شاه و رژیم او را تکان می‌دهد، بلکه دولت ایالات‌متحده را به خاطر ترور آمریکایی‌ها در ایران، نگران می‌سازد. جان استمپل، معاون بخش سیاسی سفارت آمریکا در گزارش سرّی به واشنگتن در توصیف سازمان چریک‌ها و خطری که از جانب آنها متوجه شاه و آمریکا می‌باشد، چنین نوشته‌بوده‌است:
«گروه‌های تروریستی، به خاطر قتل شش‌تن آمریکایی و تعداد زیادی از ایرانی‌ها، در پنج یا شش‌سال گذشته، از حمایت بسیاری برخوردار شده‌اند. در چها سال گذشته جنبش تروریستی ایران به صورت دو سازمان مهم، یعنی مجاهدین خلق و سازمان چریک‌های فدایی خلق ظاهر شد و احتمالاً از منابع خارجی همچون لیبی، کمک‌های شایان‌توجهی دریافت‌می‌دارند (ولی تا آنجا که می‌دانیم شوروی به آنها کمک نمی‌کند) هردو سازمان مزبور زاییده فعالیت‌های تروریستی مخالفان می‌باشند… مجاهدین به صورت مرکز مخالفت مسلحانه محافظه‌کار و مذهبی با شاه درآمده و خود را منتسب به جناح مذهبی جبهه ملی قدیمی می‌دانند… و خطری بسیار جدّی علیه آمریکایی‌ها به حساب می‌آیند..».
مطالعه ژرف و روشمند وضعیت جریان‌های فکری ـ سیاسی مهم کشور در آستانهٔ انقلاب، به‌ویژه جریان‌ها یا گروه‌هایی که یا از همان آغاز و یا بعدها مشی مبارزه مسلحانه را در دستور کار خود قرارداند، می‌تواند به تبیین مفیدتر و مناسب‌تری از علل و عوامل تحولات سیاسی اجتماعی اقتصادی و فرهنگی کشور بعد از انقلاب، کمک شایانی نماید. به دیگرسخن، شناخت این جریان‌ها به عنوان کارگزاران تاریخی تحولات در ایران قرن اخیر، می‌تواند اهداف و جهت‌گیریهای مختلف و چالش‌های نظری بعد از انقلاب را به شکل دقیق‌تر و معنادارتری ترسیم نماید؛ چراکه پرداختن به ریشه‌های یک رویکرد و پیگیری سیر تحول و تطور آن در گذر زمان، بهترین روش برای فهم وضعیت حال حاضر آن می‌باشد.
در پرونده‌ای که پیش روی شماست، کوشیده‌ایم به معرفی برخی از گروه‌هایی بپردازیم که شیوه نظامی و مسلحانه، یا به تعبیر عوامل رژیم، اقدامات تروریستی و خرابکارانه را برای مبارزه با نظام پادشاهی پهلوی، اختیار کرده‌بودند؛ از جمله گروه ابوذر و گروه‌هایی که درنهایت منجر به تأسیس سازمان مجاهدین‌انقلاب‌اسلامی، شد. سعی ما در این پرونده بر آن بوده‌است که با تمسّک به شیوه‌های تاریخ‌نگاری شفاهی، روایتی مستند از پدیده مبارزه چریکی با رژیم پیشین به دست داده، تحلیل‌های روشمندی برپایه آن مستندات ارائه نماییم؛ چراکه بر این باوریم، تب بالای جنبش مسلحانه و مبارزه قهرآمیز در ده‌سال قبل از انقلاب ۵۷ و سال‌های واپسین سلسله پهلوی، به‌ویژه در دوران اوج آن تحرکات خشن در ابتدای دهه پنجاه خورشیدی، معلول عوامل پیدا و پنهانی بوده‌است که نیازمند نگاهی همه‌جانبه و به‌دور از حبّ‌وبغض‌های معمول در کار تاریخ‌نویسی دستوری و ایدئولوژیک و حکومتی است. طُرفه این‌که نمایندگان همان رویکردها که حاملان نگاه آرمان‌گرایانه با هدف برپایی مدینه فاضله اسلامی با چاشنی تند ایدئولوژی‌های رادیکال و مطلق‌گرا بودند، پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران نیز باعث و بانی صف‌بندی‌های سیاسی، ایدئولوژیکی شدند که در چهار دهه اخیر بسیاری از سرمایه‌های مادّی و معنوی کشور و نظام را معطوف و مصروف خود ساخته و نزاع‌های بی‌حاصل و بلکه مخرّبی را پدید آورده‌اند که معلوم نیست به این زودی‌ها، دولت-ملت ایران از پیامدهای خواسته و ناخواسته آنها خلاصی یابد. آن نگاه منجی‌باورانه، آخرالزمانی و خودابرمرد پنداری که درمیان مبارزان آن دوره وجود داشت، تا جایی‌که مدعی بودند که قادر به حلّ همه مشکلاتِ نه تنها ایران بلکه کل جامعه بشریت هستند، در آن بازه زمانی منجمد نشده‌است بلکه در یک سیر فرگشتی و تکاملی، تطوراتی نه چندان سازنده به خود دیده و به امروز ایران منتقل شده‌است. کشاندن تضادها و تعارضات دوران مبارزه و زندان به درون جامعه و مردم هیجان‌زده بعد از انقلاب که باعث شد عقلانیت و عقلا با انگ غیرانقلابی و سازشکار به حاشیه رانده‌شده، یا همرنگ جماعت شوند، کمترین نتیجه انتقال آن تفکرات به زمان حاضر می‌باشد.
شکی نیست که ممکن است چریک‌های آن عصر، که با برخی از ایشان در این پرونده به گفتگو نشسته‌ایم، امروزه از گذشته خویش و اعمالی که در ضدیت به رژیم پهلوی انجام داده‌بودند اظهار پشیمانی نمایند و بهانه جوانی و نادانی را عذر تقصیر خویش آورند؛ اما نباید از نظر دور داشت که یک اندیشه، هرچند پلید و فاسد و هرچقدر ناروا و ناکارآمد، به‌طور کامل راه نیستی و نابودی نمی‌پیماید، بلکه تحت قانون طبیعت به اطوار دیگری درآمده به حیات خود ادامه‌می‌دهد.
برای نمونه در این پرونده خواهیم دید که سازمانمجاهدین‌انقلاب‌اسلامی، خیلی زود به ضد آن چیزی که به خاطرش تشکیل شده‌بود تبدیل شد و تزی بود که عملاً آنتی تزانقلاب نطفه‌اش درآن بسته شد و به‌سرعت برکشید؛ یعنی به‌جای این‌که انقلاب سرفرزندان خود را بخورد، این‌بار این فرزندان بودند که سر انقلاب را خوردند.
تأمل در سرشت و سرنوشت این گروه‌ها و تدقیق در کارنامه آنان، توشه‌ای است رایگان که در اختیار نسل نوین جوانان تحول‌خواه امروز ایران تا به بهره‌گیری از تجارب تلخ گذشتگان خود، ضمن وفاداری به آرمان همواره زنده و پویای «کلمه طیّبهٔ آزادی»، طریقه خشونت‌پرهیزی برای مبارزه با دشمنان زندگی و آزادی اختیار نمایند و محاسبه هزینه-فایده را در هر کُنش سیاسی، اجتماعی مدّنظر داشته‌باشند.
امید که این پرونده فصلنامه خاطرات سیاسی در تزریق گوهر خردورزی در رگ‌های کالبد ملتهب ایران امروز سهمی هرچند ناچیز داشته‌باشد؛ جامعه‌ای که شهروندان و زنان و مردان رنجدیده‌اش، بیش از هر برهه‌ای در تاریخ این سرزمین کهن، تشنه زندگی کرامت‌مندانه و بیزار از هر یکسونگری حکومتی و حکومت تمامیّت‌خواه می‌باشند.




غیبت یک روشنفکر بازنشسته

غیبت یک روشنفکر بازنشسته

امیرحسین جعفری

پس از انقلاب نیز باقرپرهام به فضای سیاسی و تنش‌های مرتبط با آن ورود کرد و با اقدامات تقابلی خود در کانون نویسندگان یکی از مهم‌ترین رویدادهای این کانون را پس از انقلاب رقم زد و آن، عبارت بود از اخراج چند عضو توده‌ای کانون. باقرپرهام معتقد بود دخالت‌های به آذین و دیگر اعضای توده‌ای در کانون برای برگزاری جلسات مختلف باعث این اتفاق شده‌است. اگرچه وی به اختلافات سیاسی دیگری نیز اشاره می‌کند و مسأله نگاه توده‌ای‌ها به سفارت آمریکا و وادار کردن اعضا کانون برای موضع‌گیری نسبت به این واقعه نیز یکی از علل اختلاف با توده‌ای‌های کانون از جانب پرهام بوده است. باقرپرهام در این‌باره می‌گوید:
«دعوای ما با اعضای توده‌ای کانون نویسندگان ایران در سال ۵۸ شکل گرفت. در این سال، هیأت دبیران کانون عبارت بودند از من، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خوئی. من، بنا به سنتی که به پیشنهاد به‌آذین در نخستین هیأت دبیران موقت در سال ۵۶ پذیرفته شده بود و بدان عمل می‌شد، در سال ۵۸ نیز سخنگوی کانون بودم. فشار آقای به‌آذین و گروه او در این زمینه به جایی رسیده بود که به عنوان مثال، در روزهای تشکیل جلسهٔ هیأت دبیران کانون که جز اعضای این هیأت کسی دیگر در کانون حضور نداشت، آقای به‌آذین را می‌دیدیم که در معیت آقایان سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی، و برومند- که چهار تن اخیر معمولاً یک قدم عقب‌تر از به‌آذین حرکت می‌کردند- ناگهان وارد کانون می‌شدند و به‌آذین، خطاب به ما پنج تن عضو هیأت دبیران که تشکیل جلسه داده و به کار خود سرگرم بودیم فریاد می‌کشید و می‌گفت: «شما اینجا نشسته‌اید؟» ما هاج و واج می‌پرسیدیم کجا باید بنشینیم آقای به آذین؟ و او در جواب انگشتش را به سمت سفارت آمریکا می‌گرفت و می‌گفت: «آنجا، سفارت آمریکا. خلق آنجاست، و شما اینجا نشسته‌اید؟»
این عمل چندان تکرار شد، و اغلب نیز با حالت و سخنانی تهدیدآمیز، که ما اندک اندک نسبت به امنیت شخصی و جان خود نگران شدیم، و به فکر افتادیم که چه کنیم که خطر را خنثی کنیم. با علم به این‌که دفاع از تسخیر سفارت آمریکا و گروگان‌گیری نه با عقاید شخصی‌مان می‌خواند، نه با اصول روابط بین‌المللی حاکم بر روابط کشور ایران با کشورهای دیگر، سرانجام چاره را در این دیدیم که به اصطلاح برای خالی نبودن عریضه متنی کوتاه بنویسیم که در مضمون آن، حتی الامکان، به قول معروف، نه سیخ بسوزد نه کباب؛ نوشتن این متن کوتاه به عهدهٔ من گذاشته شد. من کوشیده بودم، با ستایش از احساسات ضد امپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام، به طور ضمنی بگویم که این کاری که کرده‌اید مبارزهٔ ضد امپریالیستی نیست. تا چه حد در رساندن این معنا موفق شده بودم نمی‌دانم، و نسخه‌ای از آن نیز امروزه در اختیارم نیست تا بتوانم قضاوت کنم. این متن کوتاه تایپ شد؛ با امضای اعضای هیأت دبیران. آقای سالمی، از اعضای کانون، داوطلب شد که این اطلاعیه را ببرد و به دیوار سفارت بچسباند. گویا دو تن از اعضای هیأت دبیران، آقایان یلفانی و خوئی، نیز همراه او رفته‌بودند. نسخه‌ای را هم برای روزنامهٔ اطلاعات فرستادیم. این کار ما به‌راستی از سر ناچاری بود. احساس می‌کردیم که این گروه توده‌ای، گوئی تصمیم گرفته‌است یا ما را وادارد که از اصول منشور و اساسنامهٔ کانون چشم بپوشیم و همه چیز را زیر پا بگذاریم، که خودمان می‌دانستیم که مرد این کار نیستیم. یا اگر نشد، کاری کند که گریبانمان دست امثال آقای خلخالی بیفتد. کار این گروه توده‌ای نه فقط غیرانسانی، بلکه در درجهٔ نخست خلاف منشور و آرمان کانون بود. این بود که دیدیم چاره‌ای جز اخراج آن‌ها از کانون نداریم. همین کار را کردیم و اعلام شد. تصمیم هیأت دبیران در این مورد، می‌بایست به تأیید مجمع عمومی کانون برسد. ما به وظایف خودمان در فراهم کردن تشکیل مجمع عمومی کانون پرداختیم». اما دهه شصت باقرپرهام را نیز مانند توده‌ای‌ها تحت تأثیر قرار داد و او نیز پس از مدتی از ایران مهاجرت کرد و از سال ۲۰۰۰ نیز در کالیفرنیا ساکن شد. در سال‌های پس از انقلاب اگرچه صدا بلندی از او شنیده نشد اما در خلوت خود قلم را به دست گرفته و ترجمه و تألیف را کنار نگذاشت. وی در خرداد ماه ۱۴۰۲ درگذشت.
«دربارهٔ تقسیم کار اجتماعی»، «صور بنیانی حیات دینی» از امیل دورکیم، «هانری کربن: آفاق تفکر معنوی در اسلام» نوشته داریوش شایگان، «مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی» از ریمون آرون، «اقتدار» از ریچارد سنت، «مطالعاتی در آثار جامعه‌شناسان کلاسیک» از ریمون بودون، «مقدمه بر فلسفهٔ تاریخ هگل» نوشتهٔ ژان ایپولیت، «تاریخ فلسفه در قرن بیستم» نوشتهٔ کریستیان دولاکامپانی، «استقرار شریعت در مذهب مسیح»، «پدیدارشناسی جان» و «پیشگفتار پدیدارشناسی جان» از گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» نوشتهٔ گابریل گارسیا مارکز، «حقوق طبیعی و تاریخ» از لئو اشتراوس، «نظم گفتار» از میشل فوکو، «مبانی جامعه‌شناسی» نوشتهٔ هانری ماندراس و ژرژ گورویچ و «در شناخت اندیشهٔ هگل» از روژه گارودی بخش دیگری از آثار اوست.




سرمقاله فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۰

سرمقاله 

حسن اکبری بیرق 

جمهوری اسلامی و بحــــران اعتـــماد

 

در تمامی دولت-ملّت‌های مدرن، مبنای مشروعیّت نظام حاکم، نه امری آسمانی از سنخ فرّه ایزدی و…، بلکه مقوله‌ای زمینی از جنس «قرارداد اجتماعی» است. پرواضح است که در هر قراردادی، حداقلی از اعتماد دوجانبه مفروض است و برای سطوح بالاتر اعتماد، ضمانت اجرائی‌های متناسب با اهمیت موضوع قرارداد پیش‌بینی می‌گردد. در قراردادهای میان دولت‌ها و ملت‌های متعارف، که موضوعش تفویض اختیار تمشیت امور کشور به فرد یا گروهی از افراد (مثلاً حزب یا ائتلافی از احزاب) می‌باشد، آنچه موجبات اطمینان خاطر «ملت» ها را در تعامل با «دولت» ها فراهم می‌آورد، نه فقط میثاق ملّی و آراء عمومی و گرایش اکثریت شهروندان، بلکه سازوکاری است که در متن قرارداد (مثلاً قانون اساسی)، نحوه برکناری فرد یا گروه حاکم را از قدرِت تفویض شده، تعبیه و تضمین کرده‌است. به دیگر سخن در نظام‌های مردم‌سالارانه مدرن، به زیرکشیدن هیأت حاکمه به همان آسانی بر تخت‌نشاندن آن‌هاست و نفسِ این امر، باعث تحکیم اعتماد ملت به دولت می‌گردد. ناگفته پیداست که اینها همه، شکل قضیه و فرم حکمرانی و قالب تنظیم رابطه ملت‌ها با دولت‌های مدرن است؛ اما از قالب و شکل که بگذریم، مقوله‌ای درونی و معنوی‌تر نیز این اعتماد متقابل را تشدید و تثبیت می‌کند و آن عبارت است از یک‌سویی اراده شهروندان با مدیران کشور. وقتی یک شهروند در ذیل یک سیستم حکومتی مدرن، بین مطالبات خود و جهت‌گیری‌های مدیریتی و راهبردی کارگزاران آن سیستم، فاصله‌ای حس نکرده و قائل به این‌همانی بین آمال و آرزوهای خود و دستگاه حاکمه باشد، می‌تواند شب‌ها سرِ راحت بر بالین بگذارد و مطمئن باشد که امور خُرد و کلان جامعه بر وفق مراد اکثریت شهروندان با رعایت حقوق اقلیت، در جریان است و اطمینان دارد که هرگاه نیز چنین احساسی را از دست دهد یا در واقعی بودنش شک نماید، مجاری قانونی سهل‌الوصول مبتنی بر همان قرارداد اجتماعی، برای نقد، اصلاح یا عزل حاکمان وجود دارد و جای هیچ نگرانی نیست. به نظر می‌رسد در نظام جمهوری اسلامی ایران، دستکم در بخش عمده‌ای از کانون‌های قدرت، این قواعد شناخته‌شده عقلایی، جاری و ساری نیست. به تعبیر دیگر، اعتماد دوجانبه میان دولت (به معنای کلیّت دستگاه حاکمه، نه فقط قوای سه‌گانه) به نحو آشکاری مخدوش شده‌است. این بدان معناست که نه نظام مستقر به شهروندان اعتماد کامل دارد و نه شهروندان به هیأت حاکمه اطمینان حداکثری دارند. حال باید دید که ریشه این بی‌اعتمادی مخرّب که لااقل در دودهه پیشین، سیر صعودی داشته‌است چیست و در کجاست.
قانون اساسی جمهوری‌اسلامی‌ایران، باوجود همه تناقضات درونی و مشکلات حقوقی‌اش، دستکم به لحاظ شکلی مسأله مزبور را حلّ و رفع و نحوه برکناری هیأت حاکمه را از قدرت، پیش‌بینی نموده‌است؛ بنابراین با اندک تسامحی می‌توان گفت که به جهت حقوقی و روی کاغذ این اشکال، سالبه به انتفاء موضوع می‌باشد. اما علی‌رغم اینها چرا مدعی هستیم که اعتماد عمومی میان و ملّت ایران و کارگزاران جمهوری‌اسلامی، حداقل در سال‌های اخیر زیرسؤال رفته‌است؟ آیا میزان دزدی‌ها و اختلاس‌ها و سوءمدیریت‌ها و رانت‌خواری‌های دولتیان و اقمار ایشان از حد گذشته‌است یا مقدار گزاره‌های نادرست، غیرواقعی، تحریف‌شده و گمراه‌کننده‌ای که از تریبون‌های رسمی و غیررسمی حکومتی تولید و پراکنده می‌شود، روند صعودی یافته؟ البته که همه اینها در هر دولت-ملتی اعتماد دوجانبه را نابود می‌کند؛ اما خودِ این پدیده‌های ویرانگر، معلول علل بنیادین‌تری است که نباید مغفول واقع شوند. پس پاسخ این پرسش مهم را باید در عوامل چندی برشمرد که هرچند ریشه آنها را در ساختارهای توزیع قدرت و ثروت و چارچوب‌های حقوقی و قانونی می‌توان‌جست، اما سرچشمه‌های ژرف‌تری دارد که به برخی از آنها اشاره می‌کنیم.
همچنان‌که گفتیم، یکی از عوامل اعتمادزا میان دولت و ملت، هم‌افق بودن هستی‌شناختی دوطرف می‌باشد. به عبارت روشن‌تر، باید نگرش‌ها و ارزش‌های طرفین رابطه مطابقت با یکدیگر داشته‌باشند؛ یعنی این‌گونه نباشد که جهان‌بینی و فلسفه‌اخلاق و نظامات ارزشی حاکمیّت و شهروندان حتی اندک تفاوتی با یکدیگر داشته‌باشند. اگر بخواهیم از تمثیل روشنگری در این مورد استفاده کنیم، می‌توانیم به سازوکار احساس تعلّق یک فرد به قوم و قبیله‌اش اشاره‌نماییم. این مکانیزم، مبتنی است بر زیست‌جهان مشترکی که بین قبیله و فردفرد اعضای آن وجوددارد که عبارت است از باورها، ارزش‌ها، مقاوله‌های درون‌گروهی و در نتیجه منافع مشترک. همه این عوامل به نوعی مقوّم اعتماد اخلاقی و حسّ تعلّق و هم‌سرنوشتی میان اعضای قبیله یا شهر و سردمداران آن و ساختِ مفهومی به نام «قبیله» در معنای پیشامدرن، یا «کشور» در معنای مدرن آن می‌باشد.
حال ببینیم این وضعیت در کشور ما چگونه است. به نظر می‌رسد که هم مشاهدات شخصی هر شهروند ایرانی و هم نتایج حاصله از پیمایش‌های مبتنی بر روش‌های علمی، مؤیّد آن است که میان «ماه» حاکمان و «ماه» شهروندان ایران، تفاوت از زمین تا آسمان است. حتی لازم نیست از شیوه‌های علمی تحلیل‌گفتمان تا تحلیل‌محتوای گفتارها و پندارها و کردارهای استفاده‌کرد تا دریافت که زیستجهان مسؤولان نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران چه مایه با زیست‌جهان اکثریت قاطع شهروندان این کشور متفاوت و در اغلب موارد متناقض و متضاد است. کافی است تنها به سبک زندگی هر ایرانی چهل‌سال به پایین، که در ظلّ همین نظام و تحت بمباران دستگاه پروپاگاندای عریض‌وطویل آن زیسته و رشد کرده‌است نگاهی از سر درنگ بیافکنیم تا ببینیم که قاطبه مردم در دنیایی زندگی می‌کنند که هیچ ربط و نسبت معرفت‌شناختی و هستی‌شناسانه با دنیای حاکمان خودشان، ندارد. ثمره این شکاف ادراکی و تعارض دیدگاه میان دوسوی ماجرا، تعارض منافع پرناشدنی است که ریشه درخت اعتماد میان طرفین را می‌خشکاند.
همین فاصلهٔ شناختی میان دولت و ملّت است که موجب می‌گردد گفتارهای تولید شده از سوی مسؤولان، در هر رده و جایگاهی، یا مورد تمسخر شهروندان قرارگیرد یا مورد تردید ایشان. میزان رو به افزایش طنزها و لطیفه‌های تلخ و شیرینی که در فضای مجازی و افواه عام برپایه سخنرانی‌های مسؤولان بلندپایه نظام ساخته و منتشر می‌شود، حکایت از آن دارد که گفتمان و ادبیات کم‌مایه آنان، که غالباً با چاشنی لغزش‌های زبانی فاحش نیز همراه است و در سطح نازل‌تری از متوسط کیفیت گفتار عامّه قرارداد، نه‌تنها مورد تأیید مردم نیست، بکه دستمایه استهزای عمومی نیز واقع‌می‌شود. وقتی نماینده مجلسی که با عرض شرمندگی در چهاردهه گذشته صاحب مناصب مهمی بوده، مدعی می‌شود که بین خودروی پژوی ۲۰۶ و لندکروز نیست و تعطیلی روز شنبه را در کشور، مصداق تشبّه به اسرائیل می‌انگارد؛ وقتی مسؤول اجرایی بلندپایه‌ای از خواندن اعداد و ارقام نه چندان دشوار یا تلفظ اصطلاحات نه‌چندان تخصصی ناتوان است و یا همسر شخص دوم نظام، عمر درختان دانشگاه شهیدبهشتی را از عمر ایالات متحده امریکا بیشتر می‌پندارد و آن مدّعای مضحک را دربرابر چشم میلیون‌ها بیننده با اعتمادبه‌نفس تمام بر زبان می‌راند، طبیعی است اتّکای شهروندان به مسؤولانی از این دست به‌شدت متزلزل گردد؛ چراکه آنان از خود می‌پرسند اگر دانش (وبلکه بی‌دانشی) مسؤولان ارشد نظام در چنین سطحی فرودین قراردارد، چه تضمینی است که در امور کلان‌تر، تصمیم‌سازی‌های ایشان مبتنی بر همان داده‌های نادرست نبوده و خسارت‌های فراوانی به بار نیاورده‌باشد. یا وقتی رئیس‌جمهور کشوری که معدل رشد اقتصادی ده‌ساله‌اش کمتر از صفر بوده‌است، با آب‌وتاب و هیجان زائدالوصف، از حیرت جهانیان از رشد و توسعه کشور علی‌رغم تحریم‌ها سخن‌می‌گوید، آیا صحّت این ادّعا تقویت نمی‌شود که گویی جهان ادراکی مسؤولان، با دنیای شناختی شهروندان، فرسنگ‌ها فاصله دارد؟ تازه این در صورتی‌است که در صداقت آن مسؤول شک نکنیم و قبول کنیم که ایشان واقعاً می‌پندارند که کشور، در حال توسعه است و خصومت دشمنان، سرعت قطار رشد آن را نتوانسته‌است متوقف کند!
نتایج این‌گونه بی‌اعتمادی‌ها، محدود و منحصر به ساخت لطیفه یا حداکثر ابراز تأسف از داشتن چنین کارگزاران بی‌مایه نمی‌شود؛ بلکه به این پدیده بنیان‌برافکن منجر می‌گردد که دیگر هیچ گزاره صادره از سوی حاکمیّت با تصدیق ملّت روبرو نشود؛ حتی اگر احیاناً گزاره‌ای صادق باشد. حال این گزاره می‌تواند گزارش پزشکی قانونی درباره نحوه فوت زنده‌یاد مهسا امینی باشد یا آمار بانک مرکزی درباره میزان تورم نقطه به نقطه یا خبر افتتاح پروژه‌های عمرانی و….
وقتی اعتماد، در این سطح دستخوش چالش‌های جدّی شود، مردم به سختی از سیاست‌های کلّی نظام پشتیبانی می‌کنند؛ حتی رفتارهای خردمندانه گاه‌به‌گاهی آن را نیز به دیده شکّ و تردید می‌نگرند. مثلاً اگر سیاستگذاران حوزه روابط خارجی جمهوری‌اسلامی، تصمیم به تنش‌زدایی با ممالک پیرامونی، به‌ویژه عربستان سعودی بگیرند، یا عزم مذاکره با امریکا را داشته‌باشند، یا درپی احیای «برجام» برآیند و امور عاقلانه‌ای از این دست، به دلایل پیش‌گفته نمی‌توانند افکار عمومی داخلی را همراه خود سازند و حکومتی هم که قادر به جلب نظر شهروندانش نباشد، نه تنها میزان مشروعیّت و مقبولیّتش سقوط خواهدکرد، بلکه کارآمدی و توان حلّ مسأله را نیز از دست خواهدداد.
سویهٔ دیگر ماجرا، مربوط است به اعتماد حاکمیّت به ملّت. دقیقاً به علت تعارضات شناختی بین دوطرف، دستگاه حاکمه خود را در پیوند با مردم، مصون از خطر نمی‌بیند. این مسأله را تاریخ‌نگار شهیر، فریدون آدمیّت، در کتاب ارزشمند ایدئولوژی نهضت مشروطیت به دقّت و زیبایی و رسایی هرچه تمام‌تر این‌چنین گزارش می‌کند: «چون دولت بر هستی خویش ناایمن گشت، بدگمانی‌اش افزود؛ چون بدگمانی‌اش افزایش گرفت، دستگاه خُفیه‌نویسی را مجهز گردانید»(ص ۲۶). باید پرسید که چرا یک دولت ممکن است از سوی رعایا/شهروندان خود احساس ناایمنی بکند؟ پاسخ روشن است؛ فقدان یکی یا تمامی پایه‌های قدرت، غالباً هر دولتی را دربرابر ملّتش قرار می‌دهد. آن پایه‌ها عبارتند از: مشروعیّت، مقبولیّت و کارآمدی. دلایل نزول یا نبود هریک از این مقولات، بسیار است و پیچیده؛ اما شاید یکی از مهم‌ترین آنها فقدان زمینه مشترک گفتگو میان دوطرف باشد؛ چه از منظر هستی‌شناختی و چه از بعد ایدئولوژیک و چه حتی از لحاظ منافع همسان. ازآنجا که معمولاً ملت‌ها به‌مراتب پیشروتر و آوانگاردتر از دولت‌ها، به‌ویژه حکومت‌های محافظه‌کار، هستند، امکان تفاهم ذهنی و زبانی بین آنها از بین می‌رود و دچار آفتِ ناهم‌زمانی در زیست‌جهان و ناهم‌زبانی در قوای ادراکی می‌شوند و درنتیجه به تعبیر سرراست‌تر، حرف یکدیگر را نمی‌فهمند. بگذارید یک مثال از گذشته بزنم و مثالی دیگر از حال:
ناصرالدین‌شاه قاجار، آن سلطان صاحبقران جهان‌دیده، که دانشگاه‌های اروپایی را از نزدیک دیده‌بود، در پاسخ نامه گروهی از جوانان که از محضر ملوکانه استدعای صدور اجازه تأسیس دانشگاه (یا کلوپ) را کرده‌بودند، چنین نوشت: «جوانان معقول بسیار بسیار غلط کرده‌اند که ایجاد دانشگاه می‌خواهند بکنند… اگر همچو کاری بکنند پدرشان را آتش خواهم زد، حتی نویسنده این کاغذ در اداره پلیس باید مشخص شده و تنبیه سخت شود که من‌بعد از این فضولی‌ها نکند».
روشن است که آن پادشاه قدرقدرت به خوبی دریافته‌بود که منبعی که توازن قوا را بین حاکمیّت و رعیّت به هم می‌زند در کجاست. ناصرالدین‌شاه بی‌تردید ذاتاً انسانی تجدّد دوست بود و یادداشت‌هایش در سفر به اروپا مؤیّد همین معناست؛ اما به‌هرحال زیرکانه، یا شاید براساس غریزه بقا، می‌دانست که زیست‌جهان مردمانی که بر آنها حکم می‌راند، نباید با زیست‌جهان هیأت حاکمه فاصله زیادی داشته‌باشد. به همین علت با ایجاد هر تشکلّی، اعم از انجمن و کلوپ و فراموشخانه و دانشگاه و….، مخالفت می‌ورزید. نشان به آن نشان که در فاصله قتل وی تا درگذشت جانشینش مظفرالدین‌شاه، یعنی در یک بازه زمانی ده‌ساله، حدود دویست انجمن بزرگ و کوچک مختلف در پایتخت و شهرهای دیگر تشکیل شد و ای‌بسا نطفه جنبش مشروطیّت درهمین انجمن‌ها بسته‌گردید که تأییدی است بر پیش‌بینی ناصرالدین‌شاه قاجار.
در دوره فعلی نیز به گونه‌ای دیگر، تقریباً بیشتر دولت‌ها، به جز دولت مستعجل سیدمحمد خاتمی در دوسال اول، تا جایی که زورشان می‌رسیده به‌شدت با شکل‌گیری نهادهای مردمی مستقل از حاکمیّت مخالفت ورزیده‌اند؛ ازجمله سندیکاهای کارگری، بنیادهای خیریّه، انجمن‌های صنفی و… مگر این‌که توانسته‌باشند بر نحوه و گستره عمل آنها نظارتی مؤثر و محدودکننده بورزند. در نظام مستقر فعلی، کار از این هم فراتر رفته، با هرگونه شخصیتی که محبوب قلوب مردم بشود، عناد و کینه و دشمنی پیشه می‌کنند و تا وی را در نزد عموم بی‌اعتبار نسازند دست‌بردار نمی‌شوند. نمونه بارزش بنیاد خیریّه امام‌علی (ع) است که با همکاری برخی بلوک‌های قدرت حاکم، نیست و نابود شد. همچنین است کین‌توزی صداوسیمای جمهوری‌اسلامی‌ایران با عادل فردوسی‌پور که هر هفته میلیون‌ها نفر را به پای تلویزیون می‌کشاند.
این‌ها همه نشان از آن دارد که قوای ادراکی دولت و ملّت در ایران در یک سطح نیست و طرفین به یکدیگر اعتماد ندارند و ادبیات همدیگر را متوجه نمی‌شوند. همین خاموش‌شدن چراغ‌های رابطه و تاریکی مسیر پیش رو باعث می‌شود که سیستم حکومتی، بیش از آن‌که به نهادهای انتخابی اعتماد کند که مبیّن اراده ملّی هستند، متکی به نهادهای انتصابی باشد و اگر در پاره‌ای موارد هم نهادهای انتخابی برآمده از گزینش شهروندان را از سر اکراه و اضطرار، تحمل می‌کند، به دست همان نهادهای انتصابی، کارکردهای آن نهادها یا جایگاه‌ها را از حیّز انتفاع ساقط و دچار کژکارکردی می‌نماید. مثال روشنش نظارت استصوابی شورای نگهبان که تقریباً اراده شهروندان را، از طریق دومرحله‌ای کردن انتخابات، بلاموضوع و بی‌اثر کرده‌است.
نکته اینجاست که این شرایط بی‌اعتمادی دوجانبه، چندان نمی‌تواند دیرپا باشد و به علت توالی فاسد بسیاری که دارد ممکن است خسارت‌های جبران‌ناشدنی در پی داشته‌باشد؛ تابدان‌جا که حتی پایداری ایران را نیز تهدید نماید. بگذریم از این‌که در چنددهه گذشته، همین معضل دیرپا، مسیر توسعه همه‌جانبه و پایدار را در کشورمان مسدود کرده‌است. نقل است که در جنبش اعتراضی «زن، زندگی، آزادی»، بازجوها در مواجهه با هزاران جوان دستگیرشده که بین ۱۴ تا ۲۱ سال داشتند، درمانده شده‌بودند؛ چراکه از درک و فهم زبان و ادبیات و گفتمان و حتی مصطلحات معمول بین آنان اظهار عجز می‌کردند. این همان شکاف مهیب هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی است که در طول سال‌های اخیر، عمیق و عمیق‌تر شده‌است.
راه‌چاره در آن است که حاکمان ایران‌زمین، زیست‌جهان خویش را به‌روز کرده و در جهان پساهوش‌مصنوعی، شجاعانه با منطق دنیای معاصر کنار بیایند و با الزامات حکمرانی در عصر حاضر از در آشتی درآیند تا از تحولات ادراکی جامعه جدیدی که در ایران پدیدار شده‌است، عقب نمانند. در غیر این‌صورت دیری نخواهد پایید که لاجرم با بحرانِ بحران‌ها مواجه و از سر استیصال و منفعلانه به نتایج قهری ایستادگی در مقابل طبع بلندپرواز بشر قرن بیست‌ویکمی، تن‌در دهد؛ بشری که دل‌مشغولی‌هایی بسی فراتر از اندیشه‌های آخرالزمانی و آرمان‌های ایدئولوژیک پیشامدرن و دغدغه‌های خُردی چون سبک زندگی اختیاری آدمیان دارد. انسانی که جیمز وب را ساخته و سودای سفر به مریخ و اسکان در آن سیاره را دارد. این گوی و این میدان؛ دستمایه اصلی این تصمیم، تنها اندکی تهور و بسیاری دانش است و بس.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۰

سرمقاله

یاد ها و خاطرات 

حسین زمان زمین و زمانه را به ترک گفت

یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک

خاموشی آنکه اندیشه را ترجمه می‌کرد

غیبت یک روشنفکر بازنشسته

پدر، از چشم پسر

در سوگ دکتر عبدالعلی قوام

یادی و خاطره‌ای از دکتر علی شریعتی

وحدت نافرجام کثرت­‌ها

جستار گشایی

پدیده‌های جدید مبارزه

دربارهٔ مؤتلفه و مجاهدین

از آغاز مبارزه تا پایان مجاهدین انقلاب

تضادی که در مجاهدین انقلاب بود

حکایت مجاهدین انقلاب

داستان گروه صف شاخه اصفهان از زبان محمد عطریانفر

تفنگت را زمین بگذار! از شور انقلابی دیروز تا شعور سیاسی امروز

کتابخانه خاطرات سیاسی

معرفی دو کتاب

نگاهی به کتاب از شما چه پنهان

رذیلت‌های کمونیسم به روایت رمان استالین خوب

مروری بر کتاب خاطرات جنگ اثر سیمون دو بووار

۲۰ 

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۲۰) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

Created with Visual Composer
Created with Visual Composer

 

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست