1

شتای عمر

معرفی کتاب
ِشتای عمر
نوشته احمد عزیزی

احمد حکیمی پور 

 

 

 

 

 

رشتای عمر، با عنوان فرعی برگه‌های خاطرات سیاسی، مجموعه‌ای است از یادداشت‌های یک دیپلمات و سیاست‌پیشهٔ کهنه‌کار در نظام جمهوری اسلامی ایران، که به تعبیر خود، در زمستان عمر خویش از فراز قلّهٔ بیش از هشت‌دهه زندگی، بر گذشته خویش نگریسته و در کارنامه سیاسی و اجرایی خود بازاندیشی می‌کند. نگارنده کتاب که برپایه روایت خود، در اثر پی‌آیند حوادث، در جوانی قدم در راه مبارزه و گام در عرصه سیاست گذارده است، احمد عزیزی است که در سال ۱۳۲۲ در قزوین به دنیا آمده و تحصیلات دانشگاهی خود را در مدرسه عالی بازرگانی تهران و دانشگاه جورج واشینگتن امریکا پی گرفته و در مقطع فوق‌لیسانس فارغ التحصیل شد. عزیزی که از نمایندگی مجلس تا سفارت جمهوری اسلامی ایران در آلمان را در پیشینه خود دارد، در سال ۱۳۸۴ از وزارت امور خارجه بازنشسته شده‌است.
عزیزی در مقدمه‌ای با عنوان «پیش نگاه» که تاریخ خردادماه ۱۳۹۴ را بر پیشانی دارد، درباره کتاب خود نوشته‌است: «برگه‌های خاطراتم نه روال تاریخی دقیق دارند و نه چندان در قالب زندگینامه به معنای معمول آن نگاشته شده‌اند_ اینگونه را که بزرگان می‌نویسند؛ آنان که گذران‌شان خطی بر پهنه‌ی زمانه بوده و جای پایی در آن گذاشته‌اند. من در این برگه‌ها چندان به زیروروی دیپلماسی نیز نپرداخته‌ام؛ که بخشی عمده از عمر سیاسی‌ام را در آن گذرانده‌ام. بیشتر راوی خاطراتی بوده‌ام که به گمان خود در آنها نکته و اطلاعاتی دیده‌ام آنها را گره‌ای سزاوار اعتنا در فرش رخدادهای حیات سیاسی اجتماعی دانسته‌ام یا دست‌کم چون حاشیه‌هایی نه چندان متعارف در سیاست و دیپلماسی نوعی گیرایی در آنها برای خواننده یافته‌ام. امید که با چنین رویکردی در برکشیدن‌شان از انبان خاطرات و پردازش‌شان چندان کژ نرفته باشم. آنچه نگاشته‌ام نه چندان متکی بر یادداشتهایی محفوظ، بلکه بیشتر برآمده از محفوظاتی مدفون زیر غبار ایام و برف شتای عمر بوده و امید که از این بابت نیز کژی و کاستی در آن پر نباشد. خاطرات دوران سفارتم در آلمان اما ناگفته ماند جز تک برگه‌ای آن هم نه چندان سیاسی. حال که حال و هوای پرداختن به یادهای آن ایام نیست. تا بعد…».
شتای عمر، به‌جز پیوست‌ها و نمایه نام‌ها سی‌وپنج فصل دارد؛ به‌علاوهٔ یک بخش ۴۲ صفحه‌ای با عنوان «قزوین من: سیمای زندگی، دهه‌ی بیست»، که حاوی اطلاعاتی خواندنی درباره زادگاه نویسنده می‌باشد.
فصل نخست این کتاب، «چکیده زندگی سیاسی» نام دارد که در واقع خلاصه و عصاره محتوای آن است. در این فصل، روایت به صیغه سوم‌شخص است؛ برخلاف فصول بعدی که وقایع از زبان خود نویسنده و به سغه اول‌شخص باین می‌شود. برای مثال در بخشی از فصل اول می‌خوانیم: «در پی آزادی گروگان‌ها با حکم شهید رجایی، مسؤولیت دفتر هماهنگی و اجرای بیانیه الجزایر و پس از آن، هم زمان با دوره کوتاه سرپرستی نخست وزیر بر وزارت امور خارجه، معاونت امور بین الملل و اقتصادی این وزارت را برعهده گرفت. میرحسین موسوی در شهریور ۱۳۶۰، زمانی که بر مسند وزارت امور خارجه نشست، او را در جایگاه قائم مقام وزیر قرار داد. او پس از کوچ میرحسین موسوی به کاخ نخست‌وزیری، در دوره وزارت دکتر علی اکبر ولایتی بیش از دو سال همچنان قائم مقام وزیر امور خارجه ماند. در خرداد ۱۳۶۳ به نمایندگی از مردم قزوین وارد مجلس شورای اسلامی شد و در دوره‌های دوم و سوم مجلس در این جایگاه خدمت کرد. زمانی در این سال‌ها رئیس کمیسیون سیاست خارجی و همچنین عضو هیئت رئیسه مجلس بود. پس از دوران نمایندگی، در مسؤولیت‌هایی چون دبیر کمیته سیاست خارجی شورای عالی امنیت ملی، سفیر جمهوری اسلامی در آلمان و نیز دستیار ارشد وزیر خدمت کرد و هم زمان در دولت اصلاحات و دوره ریاست جمهوری حجت‌الاسلام سیّدمحمد خاتمی، دبیر کمیسیون ویژه امنیتی و روابط خارجی دولت بود.»(ص ۱۶)
اما نقطه آغاز خاطرات سیاسی احمد عزیزی در شتای عمر، وقایع دوران دانشجویی در ایالات متحده امریکا و عضویت وی در انجمن اسلامی دانشجویان، مقارن اوجگیری نهضت به رهبری آیت‌الله خمینی و سفر او به نوفل‌لوشاتو فرانسه است.
از نکات جالب کتاب شتای عمر، توصیفات دقیقی است که نویسنده از مشاهدات خود، به‌ویژه در خارج از کشور به دست می‌دهد که حاوی اطلاعات ریز و دست اولی است که شاید در متون مشابه دیگر یافت نشود؛ مثلاً توصیف سیستم آموزش، بهداشت و درمان و مناسبات اداری در کشور امریکا، یا گزارش سفر محمدرضاشاه به واشنگتن در آبان سال ۱۳۵۶ یا تجربه شخصی او از سفر حج و اوضاع نابسامان عربستان سعودی در همان سال؛ همچنین دیدار با رهبر انقلاب در نخستین روزهای اقامت در پاریس، پیش از عزیمت به نوقل‌لوشاتو و…
از نقاط قوّتِ این کتاب که ارزش تاریخی فراوان دارد و به کار تبارشناسی سیاست‌ورزی در نیم‌قرن اخیر در ایران می‌آید، اشاراتی است که به ریشه‌های دسته‌بندی‌ها و اختلافات جناح‌های مختلف در پیش از انقلاب می‌کند که نشان می‌دهد تضادهای گاه غیرقابل رفع کارگزاران فعلی نظام، پیشینه‌ای بسی بلندتر از عمر جمهوری اسلامی دارد (نک: صص ۴۵-۴۰). مثلاً زاویه‌ای که سران انقلاب در مسأله اشغال سفارت امریکا با یکدیگر داشتند (برای نمونه اختلاف خوئینی‌ها و دکتر محمدجواد باهنر) و در این کتاب گزارش شده‌است، بسیار ریشه‌دارتر از چیزی است که بعدها در حدّ یک اختلاف سلیقه تقلیل داده شده‌است (نک: ص ۱۵۹ به بعد).
شاید یکی از جذاب‌ترین فقرات این کتاب، خاطراتی است که نویسنده از دیدارهای خود با شخصیت‌های برجسته تاریخ انقلاب و نظام جمهوری اسلامی در خارج از کشور داشته‌است؛ افرادی نظیر دکتر ابراهیم یزدی، دکتر مصطفی چمران، مهندس عزت‌الله سحابی، دکتر سیّدمحمد بهشتی، صادق قطب‌زاده، ابوالحسن بنی‌صدر، مهندس میرحسین موسوی و دکتر زهرا رهنورد و….

با این‌که بسیاری از این چهره‌های شناخته‌شده و تأثیرگذار در دوران مبارزه، به‌تدریج از قطار انقلاب پیاده یا منزوی یا حتی حذف فیزیکی شدند، داوری نویسنده درباره ایشان، از دایره انصاف خارج نیست و برخلاف برخی از خاطره‌نویسان و خاطره‌سازان که با تحلیل‌های پسینی و تحتِ تأثیر تحولات سیاسی در گذر زمان، فرصت‌طلبانه و قدرت‌جویانه، به بدگویی از همرزمان و هم‌سلکان گذشته خود می‌پردازند، احمد عزیزی غالباً از درافتادن بدین ورطه پرهیز کرده‌است. برای نمونه در صفحات ۱۵۰ و ۱۵۱ و ۱۵۵ ذیل عنوانِ «رئیس اول، صادق قطب‌زاده» می‌خوانیم: «صادق قطب زاده اولین رئیس من بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود. اولین حکم اداری‌ام را در تاریخ ۲۰ اسفند ۱۳۵۷، در سمت سرپرست واحد مرکزی خبر از او دریافت کردم. پیوست (۶۱) قطب زاده را نخستین بار در چارچوب سفر و برنامه‌ای سیاسی در آمریکا چند ماه پیش از پیروزی انقلاب دیدم و چنان که پیش از این در برگه‌ای دیگر اشاره کردم، شبی نیز در آپارتمانم در الکساندریا مهمانم بود. بعد از ملاقات‌مان در واشینگتن در آپارتمان کوچک احمد غضنفرپور و همسرش سودابه سدیفی در پاریس نیز یکدیگر را ملاقات کرده بودیم؛ همان آپارتمانی که امام هنگام هجرت‌شان از عراق به پاریس ابتدا چند روزی در آنجا ساکن بودند. قطب‌زاده در پاریس در کسوت سیاستمداری آشنا به زبان و فضای سیاسی و رسانه‌ای فرانسه سخت در تکاپوی سامان رسانه‌ای هجرت تاریخ ساز امام بود. قطب‌زاده در مناسبات شخصی خود بسیار صمیمی بود و به قول معروف لوطی‌منش اما با همه‌ی صفات و برجستگی‌هایش به داوری من، نتوانست در مناسبات سیاسی و اجتماعی پس از انقلاب، چندان جایی برای خود باز کند. شاید اصلی‌ترین دلیل آن تک‌روی‌اش بود که گاه بر جمع‌گرایی‌اش می‌چربید…سرانجام قطب‌زاده در فروردین ۱۳۶۱ به مشارکت در کودتایی علیه نظام و امام متهم و در دادگاهی به ریاست حجت‌الاسلام محمدی ریشهری محاکمه و به حکم وی در تاریخ ۲۴ شهریور همان سال در زندان اوین اعدام شد. اعترافاتی نیز از او در تلویزیون پخش کردند. از کنه ماجرای وی آگاه نیستم و قصد داوری بر سر شک و گمان‌هایی در این باره را هم ندارم. با این همه در تمام سال‌هایی که قطب‌زاده از دنیا رفته‌است، آن‌چه همچنان آزارم می‌دهد و هربار که تقدیر غم‌بار او و اعدام باورنکردنی‌اش را به یاد می‌آورم، پرسشی به جانم می‌افتد: چه شد که امام به اعدام او با همه‌ی سوابقش رضایت داد و چرا برای تخفیف مجازات او دست‌کم به حبس ابد قدمی برداشته نشد…».
عزیزی حتی در مقام نقد خود برآمده و در چند جا از کتاب شتای عمر، به تندروی‌هایی (نک: ص ۱۵۳) که از او و هم‌دوره‌ای‌هایش سر زده اشاره و اذعان می‌کند: «در خرداد ۱۳۸۴ محمود احمدی‌نژاد بر صندلی ریاست‌جمهوری نشست…. مناسبات کشورمان را با جهان غرب مختل و توسعه اقتصادی کشور را کند کرد؛ حتی به عقب برد و بر شمار دشمنان کشورمان نیز افزود. در نخستین سال‌های انقلاب اما من و بسیاری از همکارانم در عرصه سیاست و دیپلماسی، شاید تا حدودی مواضعی از جنس مواضع احمدی‌نژاد و احمدی‌نژادی‌ها داشتیم….»(ص ۳۳۸). او در جای دیگر با تشریح روش‌های غلط و افراطی هسته‌های گزینش در نظام، به‌شدّت از آن شیوه‌ها انتقاد می‌کند (نک: صص ۸-۱۶۷). البته در برخی از فقرات کتاب، هنوز هم، گاه موضع‌گیری‌هایی سوگیرانه منبعث از حال و هوای دهه شصت، درباره برخی جریان‌های سیاسی، ازجمله «جبهه ملّی»، به چشم می‌خورد (نک: ص ۷۵)؛ اما درمجموع، فضای کتاب تقریباً عاری از تعصبات کور و ایدئولوژی اندیشی‌های معمول مدیران تراز جمهوری اسلامی است.
یکی از نقاط درخشان کتاب شتای عمر درج و نقل متن کامل دو نامه از میرحسین موسوی از ایران به نگارنده در امریکا (صص ۱۴۷-۱۴۲) و همچنین ترجمه نامه‌ای از جِری تَدااو (Jerry Tadao)، از مدیران بیمارستان جرج تاون از امریکا به نویسنده در ایران می‌باشد (صص ۱۱۳-۱۱۰). اولی بیانگر نوع نگاه مهندس موسوی در آن زمان به مسائل ایران و انقلاب است و دومی زاویه دید از بیرون و داوری یک شهروند ایالات متحده امریکا درباره نظام انقلابی و تازه‌تأسیس جمهوری اسلامی ایران را به تصویر می‌کشد که در نوع خود سندی است روشنگر و ارزش تاریخی دارد. ذکر یک پاراگراف از نامه بسیار خواندنی مزبور، خالی از لطف نیست: «… از اخبار پایتخت بگوییم طبق معمول، رسانه‌ها از ایران تصویر بدی ارائه می‌دهند. برادر نخست‌وزیر سابق (هویدا) نامه معرکه‌ای نوشته‌است که در واشینگتن پست هم منتشر شد. حرف اصلی او این بود که آقای بازرگان نیز به دلیل ناتوانی‌اش در پیشگیری از کشت و کشتار کمیته‌ها به اندازه هویدا مقصر است که نتوانسته بود جلوی ساواک بایستد. شاید او هم روزی ناچار شود در دادگاه پاسخگو باشد…. صحنه‌ای که یاسر عرفات آیت‌الله خمینی را در آغوش کشید هرچند صهیونیست‌ها را از صمیم دل خوشحال کرد، اما از لحاظ روابط بین‌الملل فاجعه بود. ممکن است بازتاب آن در خاورمیانه خوب باشد، اما در اینجا وجود رابطه‌ای میان رهبری ایران با بمب‌گذاری علیه کودکان، رفتارهای عیدی امین و کشتارهای جمعی را القا می‌کند.»(ص ۱۱۲).
از دیگر نقاط قوّت کتاب شِتای عمر، پاورقی‌های مفصل و متعدد ولی بسیار اهگشاست؛ به‌ویژه برای خوانندگانی که در متن حوادث سیاسی مورد اشاره در این کتاب نبوده و طبعاً با برخی شخصیت‌ها، اماکن، اصطلاحات و… ممکن است آشنا نباشند. همچنین در بخش پیوست‌ها نیز عکس‌ها و تصاویر اسناد و مدارک، به شکل‌گیری تصوّری نزدیک به واقع در ذهن خواننده کمک زیادی می‌کند.
این کتاب، خالی از ضعف‌هایی نیز نیست؛ بالاخص در برخی موارد تکرارهایی مُمِلّ صورت گرفته که با یک ویرایش فنّی کاملاً قابل رفع بوده‌است. اغلاط مطبعی راه‌یافته به متن نیز گاه مخلّ معنا بوده و به‌خصوص در مورد اعداد و ارقام از اعتبار استنادی کتاب می‌کاهد (برای نمونه در ص ۱۶۷، تاریخ ۱۹۷۵ به اشتباه ۱۳۷۵ درج شده یا «نبی شیث» که در ص ۱۷۲ و صفحات دیگر نبی شیت، ضبط شده‌است و…).
دامن سخن را با نقل فقره‌ای دیگر از این کتاب فراهم می‌چینیم و امیدواریم تمامی سیاستمداران و کارگزاران نظام جمهوری اسلامی ایران، با نوشتن خاطرات و تأملات خویش، هریک به نوبه خود سهمی در ثبت و ضبط دقیق تاریخ پرماجرای این سرزمین داشته‌باشند.
«سرانجام زمان آزادی گروگان‌ها فرارسید. دنیا در تب وتاب بود و همه‌ی میکروفون‌ها و دوربین‌ها به سمت ایران. روی پلکان هواپیمای الجزایری در نقطه‌ای دوردست و حفاظت شده در فرودگاه مهرآباد ایستاده بودم. فهرست اسامی ۵۲ گروگان آمریکایی را در دست داشتم و یک مسؤول الجزایری نیز در کنارم بود. گروگان‌ها یک به یک از کنارمان رد می‌شدند و نامشان را روی فهرست نشان می‌دادند و همان مسؤول علامتی کنار نامشان می‌زد.
مطلع نیستم گروگان‌ها در دوره نگهداری‌شان به تلویزیون یا روزنامه دسترسی داشتند یا نه. در این صورت باید چهره‌ام برایشان آشنا می‌بود. روشن بود که مردم آمریکا با نام و مسؤولیتم [در مقام مسؤول و هماهنگ کننده کارگروه آزادسازی گروگان‌ها در دولت شهید رجایی] آشنایی کامل دارند و این را از سیل نامه‌هایی فهمیدم که بعد از آزادی گروگان‌ها از نقاط مختلف آمریکا دریافت کردم. بروس لینگن، کاردار سفارت که در محل وزارت خارجه نگهداری می‌شد، اما مرا به خوبی می‌شناخت. به هرحال او در شرایط بهتری بود و چه بسا اطلاعاتی بیش از دیگران از روند ماجرا و دست اندکاران آن داشت و روزنامه‌هایی به دستش می‌رسید. یک بار هم مرا در محل نگهداری در وزارت خارجه دیده و شاید خاطره‌ای از آن دیدار در ذهن داشت. او هنگام بالارفتن از پله‌های هواپیما و عبور از کنارم، تمام قد رو به من ایستاد و با احترام کامل دست داد و گفت: «نمی‌دانم چطور باید از شما تشکر کنم، آقای عزیزی!»




جنگ چگونه ولادیمیر مایاکوفسکی را متحوّل ساخت؟

جنگ چگونه ولادیمیر مایاکوفسکی را متحوّل ساخت؟

ترجمه عالمه میری

ولادیمیر مایاکوفسکی شاعر بزرگ انقلاب اکتبر بود. این شاعر جوانِ فوتوریست۲در اوان جنگ جهانی اول، پیش از آن‌که به درک و دریافت حقیقت واقعی آن نائل آید، با روح و فضای جنگ کنار آمده ‌بود.
دیروز نود و پنجمین سالگرد خودکشی ولادیمیر مایاکوفسکی بود۳٫ اهمیت نقش کلیدی جنگ جهانی اول در شکل‌دهی شخصیّت او، امروزه به‌نظر، برجسته‌تر می‌نماید. این جنگ منجر به انقلابی در امپراتوری روسیّه(شوروی) سابق شد که زندگی آینده شاعر – و مرگ – و همچنین تاریخ کشورش و جهان فراتر از آن‌را تعیین‌کرد. مایاکوفسکی با کوله‌باری از خاطرات و تجربه‌های دوران کودکی‌، وارد جنگ جهانی اول شد؛ ازجمله: بزرگ‌شدن در گرجستان، در حاشیه امپراتوری، ناآرامی‌های انقلابی ۱۹۰۵ که در وطنش رنگ ضداستعماری به‌خود گرفت؛ فقر و زندگی سخت در مسکو، عضویّت در حزب بلشویک، زندان، و نخستین تجربه‌های هنری. او در نهایت به موضع ضدجنگ می‌رسید، اما نه قبل از آن‌که جذب ایده‌های نفرت‌انگیز و نظامی‌گرایانه شود.

سال‌های آغازین
نخستین جنگی که سنّ‌وسال مایاکوفسکی اجازه می‌داد که به‌یادآورد، درگیری روسیّه و ژاپن در سال‌های ۱۹۰۴–۱۹۰۵ بود. در پس‌زمینه شکست‌های ارتش روسیّه، جنبش ضدامپریالیستی رشدکرد. شاعر بعدها از همدردی‌های خود با جنبش ملّی گرجستان در آن زمان یادی کرد. در اجتماعات و تظاهرات شرکت می‌کرد. معلم کلاسش به ‌خاطر می‌آورد که چگونه مایاکوفسکی به‌طور چشمگیری تغییرکرد، «هیجان‌زده شد، با چشمانی پرشور که هیچ چیزی را در اطراف خود متوجه نمی‌شد».
شکست امپراتوری روسیّه در آن جنگ یکی از دلایل انقلاب ۱۹۰۵ بود؛ قیام کارگران در مسکو و دیگر مناطق که برای نخستین بار نظامی از شوراها (سُویِت‌ها) را شکل‌داد و سرانجام با سرکوب ارتش تزار مواجه شد. برای مایاکوفسکی، این یک انقلاب بود، یک شعر بود. «شعرها و انقلاب، به‌نوعی در ذهنم به هم گره خورده بودند.» تحت‌تأثیر سیاسی خواهر بزرگ‌ترش، لیودمیلا، به بلشویک‌ها پیوست.
در سال ۱۹۰۶، با مرگ پدرش، مایاکوفسکی همراه با مادر و دو خواهرش به مسکو نقل مکان کرد. مادرش الکساندرا آلکسیونا به یاد می آورد: « شهر بزرگ زندگی خودش را داشت، و ما در بین میلیون‌ها نفر تصمیم‌گرفتیم برای بقا و آینده‌شان بجنگیم». شاعر آینده با انجام صنایع‌دستی امرار معاش می‌کرد و هم‌زمان به تحصیل در مدرسه ادامه می‌داد، اما عمدتاً ادبیات سیاسی خواند. او در کارهای تبلیغاتی شرکت می‌کرد، سعی می‌کرد شعر بگوید و در نهایت به زندان افتاد و در آنجا به بررسی رابطه میان هنر و مبارزه سیاسی پرداخت.
بــــنظر او روش مــــارکسیــــــستی بدون زیبایی‌شناسی جدید نمی‌تواند به موفقیت برسد.«چه چیزی می‌توانستم در برابرِ زیبایی‌شناسی دنیای کهنه‌ای قراردهم که بر من سایه افکنده بود؟ مگر انقلاب خواهان آموزش جدی نبود؟ سری به مدودِف زدم، که آن زمان هنوز رفیق حزبی‌ام بود و گفتم می‌خواهم هنری سوسیالیستی خلق کنم. سِریوزا مدت زیادی خندید».
با این حال، فکر می‌کردم او جسارت مرا دست‌کم گرفته بود. کار حزبی را رهاکردم و به مطالعه پرداختم.
پارادوکس‌های فوتوریسم
پس انقلاب به زیبایی‌شناسی جدیدی نیاز داشت و این مستلزم فداکاری کامل بود. در اوایل سال ۱۹۱۰، پس از خارج‌شدن از زندان، مایاکوفسکی حزب بلشویک و سیاست‎های حزبی را کامل ترک‌کرد. او بتدریج به‌عنوان یک هنرمند و شاعر در محیط خلاق مسکو، با گرایش به آوانگاردهای غربی، از جمله فوتوریسم، که در سال ۱۹۰۹ در ایتالیا ظهورکرده بود، به‌شهرت‌رسید.
مایاکوفسکی در آن سال‌ها خود و همکار نزدیکش، دیوید بورلیوک، ایدئولوگ فوتوریسم روسی، را این‌طور توصیف می‌کند:
دیوید خشم استادی را دارد که از هم عصرانش پیشی‌گرفته است، من رقت سوسیالیستی را دارم که اجتناب‌ناپذیر بودن فروپاشی موارد قدیمی را می‌داند. فوتوریسم روسی متولد شد.
فوتوریست‌های روسی (که به آن‌ها بودِتلی‌ها می‌گفتند)، مانند همتایان ایتالیایی خود، خواستار غلبه بر پرستش کلاسیک‌ها بودند و هنرمندان نسل‌های پیشین را بی‌اعتبار می‌کردند. با این حال، درحالی‌که ایتالیایی‌ها مدرنیته و آینده فنی را می‌ستودند، و از صنعت و جنگ تمجید می‌کردند، بودتلی‌ها عمدتاً به باستان‌گرایی پیشاکلاسیک و پیشامدرن متوسل‌می‌شدند. در نهایت، تهاجم عمدی فوتوریست‌های ایتالیایی توسط برخی از همکاران روسی آنها ردشد. مایاکوفسکی نوشت:« ما طرفدار خودمختاری فوتوریسم روسیّه هستیم. [فوتوریست‌های ایتالیایی] نزاع‌بازان هستند، [ما می‌دانیم] تحقیر خود را نسبت به آنها می‌دانیم». این مورد توسط همکارش الکسی کروچنیخ نیز بازتاب یافت:
ممکن است در هنر مخالفت (ناهماهنگی) وجود داشته باشد، اما نباید گستاخی، بدبینی و وقاحت (آنچه فوتوریست‌های ایتالیایی تبلیغ می‌کنند) وجود داشته باشد، زیرا نمی‌توان جنگ و نزاع را با خلاقیت ترکیب‌کرد.
شاید این نگرش — «نمی‌توان جنگ و دعوا را با خلاقیت ترکیب‌کرد» — بر تحول سیاسی آینده فوتوریسم تأثیر بگذارد. اما در آستانه جنگ جهانی اول، فوتوریسم روسی بسیار متناقض بود. این جنبش شامل یک پاتوس توسعه‌طلبانه تهاجمی بود- فوتوریست‌های روسی خود را به‌عنوان آوانگارد شرق معرفی می‌کردند که آماده فتح اروپا هستند تا «حس خاصی از مادیات» را به آن بیاورند که تا آن زمان برای اروپا ناشناخته بود. این با روحیه آنارشیستی، مشکوک به هرگونه مرزهای دولتی و تجاوز مبتنی بر درک محدود از ملت یا نژاد همراه بود. اما سیر تاریخ فوتوریست‌های روسی، از جمله مایاکوفسکی، را به سوی اتخاذ تصمیمی مشخص سوق‌داد.
*چرخش شوونیستی ۱۹۱۴
در اوت ۱۹۱۴ جنگ جهانی اول آغازشد. این‌گونه بود که بلشویک‌ها – رفقای سابق مایاکوفسکی – به این رویداد واکنش نشان دادند:
مطبوعات بورژوازی که در برابر حاکمان زندگی قلع و قمع می‌شوند، با تمام قوا می‌کوشند تا زهر ناسیونالیسم برادرکشی را به درون توده‌ها بریزند تا آنها را خفه کنند و بی‌چون و چرا به سمت کشتار بکشانند. [. . .]
جنگ اروپایی صدها هزار و شاید میلیون‌ها جسد برجای خواهدگذاشت. و نظام‌های سیاسی دولت‌ها و بنیان‌های اقتصادی‌شان را دچار لرزش و آشفتگی خواهدکرد.
در اواخر ژوئیه، مایاکوفسکی در شعرش با عنوان «جنگ اعلام شد» چشم‌اندازی شهری را ترسیم‌کرده بود که سرشار از پیش‌گویی‌های شوم بود. اما به محض آن‌که صدای غرش توپ‌ها بلندشد، موضعی حامی جنگ اتخاذکرد.
بــــه گفتــه‌ی الکســــاندر میخایلوف، زندگی‌نامه‌نویس ، «[در] این دوران، او دیگر با بلشویک‌ها ارتباطی نداشت، تحت‌تأثیر تبلیغات رسمی قرارگرفت و نتوانست معنای سیاسی رویدادها را درک کند.» مایاکوفسکی از طریق لوبوک‌ها (نوعی گرافیک سنتی روسی همراه با زیرنویس) با جهت‌گیری میهن‌پرستانه امرار معاش می‌کرد.
اتریشی‌ها لووف را تسلیم روس‌ها کردند،
خرگوشان را چه کار با شیران!
این موضوع نه شوخی بود و نه صرفاً راهی برای کسب درآمد. در مقالات این دوره، شاعر برنامه‌ای سیاسیِ حامی جنگ را با فرهنگی ضدغربی درهم آمیخته بود (روسیّه می‌جنگد تا به کیسه نان غرب تبدیل نشود). در اصل، این موضع‌گیری نسخه‌ای راست‌گرایانه و پیشافاشیستی از برنامه‌ سیاسی رادیکال‌شده‌ی فوتوریست‌های روس بود.
جنگ کشتار بی‌معنا نیست، بلکه شعری است درباره‌ روحی آزادشده و متعالی… بنیان انسانی روسیّه دگرگون شده است. افراد قدرتمند آینده متولد شده‌اند. . . .
با آغاز جنگ، تقابل شاعر میان هنرمند و عوام معنای جدیدی پیداکرد از دل انکار فرهنگ «روشن‌فکری» کهنه، ندایی برای روی‌‌آوردن به توده‌ها برخاست.
بلندپروازانه‌ترین ایده خود را، محبوب‌ترین ایده خود، ورشچاگین‌ها، تولستوی هایتان – مردی را نکشید – بگیرید و آن‌را به خیابان های روسیّه امروز ببرید و جمعیت، جمعیت باشکوه، ریش‌های خاکستری شما را روی سنگفرش خیابان‌ها خرد خواهندکرد.
جمعیت اینجا فقط موادی بود که در خدمت جاه‎‌طلبی‌های یک هنرمند یا یک سیاستمدار بود. موضع ضدبورژوایی مایاکوفسکی و عطش جمع‌گرایی اکنون علیه ایده فردیت انسان به‌عنوان معیار تمام امور معطوف شده بود.
در انبوه مرگ‌های پروازی، نمی‌توان تمایزداد کدام متعلق به من است و کدام متعلق به دیگری. آنجا در جنگ، همه هم‌زمان نفس می‌کشند، و به همین دلیل است که جاودانگی وجود دارد.
او نوشت:
وجه اشتراک برای همه مردان یک مبارزه عظیم، که امروز هم عقاید، هم احزاب و هم طبقات را نابودکرده است. . . .
صحبت از مبارزه کشور برای هستی براحتی با فراخوان‌های امپریالیستی و مسیحایی ترکیب می‌شد که « غرب فرسوده، اراده روسیّه، اراده سرکش شرق را دیکته می‌کنند!»
ملت روسیّه، آن ملت واحدی که با قطع مشتِ رانده‌شده، می‌تواند چهره‌ِ جهان را برای مدت طولانی به لبخند وادارکند.
طرد دنیای قدیم، با هنر و ایده فردیت انسان آن، و پرستش نیروی نظامی و تکنولوژی، مایاکوفسکی را به پیروی از فیلیپو توماسو مارینتی ایتالیایی، به سمت زیبایی‌شناسی جنگ سوق‌داد.
به‌عنوان یک روسی، هر تلاشی از سوی یک سرباز برای جداکردن قطعه‌ای از خاک دشمن برای من مقدس است، اما به‌عنوان یک هنرمند، باید فکر کنم که شاید کل جنگ فقط برای این اختراع شده است که کسی بتواند یک شعر خوب بنویسد.
زیبایی‌شناسی جنگ یکی از ویژگی‌های مهم پارادایم فاشیستی است که والتر بنیامین فیلسوف بیست سال بعد درباره آن می‌نویسد. دموکراتیزه‌کردن هنر و غلبه بر «هاله» منحصر به فرد ذاتی هنر گذشته، که با پیشرفت فنی مرتبط بود، همگی به این نتیجه منتهی شد که توده‌ها می‌توانند هم سوژه فرایند تاریخی شوند و هم به اشیایی برای دستکاری‌هایی که پیش از این غیرممکن بنظر می‌رسیدند، تبدیل‌شوند. توده‌ها سهم خود را از قدرت و دارایی مطالبه‌کردند و فاشیسم انرژی آنها را به سمت جنگ و در نتیجه به سمت خود ویرانگری «به‌عنوان یک لذت زیبایی‌شناسی» هدایت‌کرد. برای بنیامین:
فاشیسم تلاش می‌کند تا توده‌های تازه پرولتاریزه شده را سازماندهی‌کند و در عین حال روابط مالکیتی را که آنها برای از بین‌بردن آن تلاش می‌کنند دست نخورده باقی می‌گذارد. فاشیسم نجات خود را در دادن امکان ابراز نظر به توده‌ها می‌بیند — اما تحت هیچ شرایطی به آن‌ها حقوق نمی‌دهد. توده‌ها حق دارند روابط مالکیتی را تغییردهند، فاشیسم تلاش می‌کند تا این حق را در قالب حفظ همان روابط بدون تغییر به آن‌ها ابرازکند. نتیجه منطقی فاشیسم، زیبایی‌شناسی زندگی سیاسی است. با [گابریله] د’آنونزیو، انحطاط وارد عرصه سیاست شد؛ با مارینتی، فوتوریسم؛ و با [آدولف] هیتلر، سنت بوهمیایی شوابینگ.
بنیامین اینجا در درجه اول از سینما صحبت می‌کرد. مایاکوفسکی نیز با سینما به‌عنوان هنرهایی که بیشترین پتانسیل را برای جذب و تأثیرگذاری بر توده‌ها دارد، ارتباط برقرارمی‌کرد. بنیامین توضیح‌داد که چگونه بحران اقتصادی و اخلاقی آتی جامعه بر تعامل بین توده‌هایی که وارد عرصه تاریخی شده بودند و پروژه‌های ایدئولوژیک رقیب فاشیسم، کمونیسم و ​​دموکراسی بورژوازی تأثیرگذاشت. جنگ جهانی اول نخستین مرحله از این درگیری بود. در همین دوره بود که سیاست‌ها و جنبش‌های فاشیستی آینده در ایتالیا، آلمان و کشورهای دیگر ظهورکردند. در سال ۱۹۱۸، مارینتی حزب فاشیستی خود را تأسیس‌کرد. اما تاریخ روسیه و به تبع آن مایاکوفسکی و رفقایش بتدریج در جهت مخالف درحال پیشرفت بودند.

نوشتن با جنگ
مایاکوفسکی نوشت:« برای صحبت درمورد جنگ، باید آن‌را ببینید. من به‌عنوان یک داوطلب ثبت‌نام کردم. آنها به من اجازه نمی‌دادند. هیچ اعتباری نداشتم.” با این حال، در پاییز ۱۹۱۵، او به ارتش فراخوانده‌شد. دوستانش به او کمک‌کردند تا در یک شرکت موتوری که مسؤول حمل‌و‌نقل سربازان و همه چیزهای لازم برای عملیات نظامی بود، شغلی پیداکند. «حالا نمی‌خواهم به جبهه بروم. تظاهرکردم که نقشه‌کش هستم.»
شاعر هیچ‌گاه سرودهای رژه یا سرودهایی برای ارتش درحال جنگ ننوشته بود. جنگ برای او هر روز ترسناک‌تر می‌شد. موضع عمیق ضدبورژوایی مایاکوفسکی اکنون به‌صورت خشم اخلاقی نسبت به کسانی که «در حال غرق‌شدن در هرج‌ومرج‌های مکرر» بودند، درحالی‌که سربازان عادی در جبهه جان خود را از دست می‌دادند، بروز پیداکرد. یکی از معاصران این شاعر را درحال اجرا در یک کافه شیک توصیف‌کرد:
حضار از تعجب خشکشان زد: بعضی‌ها با لیوانِ شاتِ بالا نگه داشته، بعضی‌ها با تکه‌ای مرغِ ناتمام. رسوایی پس از آخرین ابیات شعری به‌پا شد:
«که جانم را فدای چون شما کنم؟
عاشقان تن زن، شام و اتومبیل؟
ترجیح می‌دهم بروم آب آناناس بریزم
برای فاحشه‌های بارهای مسکو»
[ترجمه از دوریان راتنبرگ]
صدای «آه» و «اوه» زنان شنیده می‌شد، مردان خشمگین شدند، فریادهای تهدیدآمیز و سوت‌زدن به گوش می‌رسید…
اما مایاکوفسکی در اشعار این دوره، موضع سیاسی نسبت به جنگ اتخاذ نکرد. این روش به او اجازه می‌داد احساسات خود را ابرازکند و حتی مخاطبان نخبه‌گرای خود را تحریک کند، بی‌آن‌که مستقیماً وارد بیان سیاسی شود. همانطور که خود در مقاله‌ای در سال ۱۹۱۴ نوشت:« کسی که سوار بر سیبی براق که برای یک طبیعت بی‌جان چیده شده و مردان به دار آویخته‌شده در کالیش را نمی‌بیند، هنرمند نیست. شاید نشود درباره جنگ نوشت، اما باید از جنگ نوشت!»
میخائیلوف، زندگینامه‌نویس او، می‌نویسد:« اما چگونه باید از جنگ نوشت؟ مایاکوفسکی نمی‌تواند به این سؤال پاسخ دهد.» صدای جنگ، کوبنده‌ترین صدای مدرنیته بود. اما جنگ، نویدبخش تجدید جهان نبود و از قبل به یک روال خونین تبدیل‌شده بود. وحشت تصاویر آن از نظر زیبایی‌شناسی قوی‌تر از تصاویر گمانه‌زننده‌ تجدید حیات است. جنگ به معنای سنگر، ​​شپش، خون و کثافت بود، نه «بهداشت جهان».
بتدریج روشن‌شد که « نوشتن با جنگ» — یعنی بازتاب‌دادن جهان در فرم و محتوا در دوران فاجعه‌ای جهانی — به معنای نوشتن درباره وحشت‌های آن بود. این همچنین به معنای گرایش بیشتر و بیشتر به سمت محکومیت سیاسی آن بود. بدین ترتیب، شعر «جنگ و صلح» مایاکوفسکی به‌وجود آمد، که در آن جنگ نه تنها به‌عنوان یک کابوس وجودی توصیف می‌شود، بلکه به‌عنوان جنایتی از سوی قدرت‌ها و سرمایه‌داران تمام کشورهای جهان نیز معرفی می‌گردد.
از تابوتش
پزشکان یکی را بیرون آوردند،
تا علت این انقراض قریب‌الوقوع را دریابند.
در روحش، که به‌طور کامل خورده شده بود،
میکروبی با پنجه‌های طلایی
در حال آشوب بود،
و روبل می‌لرزید.
در اینجا مهم است که به مضمون اساسی مایاکوفسکی، یعنی عشق به زندگی در جلوه‌های مختلف آن، توجه کنیم. این تبدیل به وزنه‌ای در برابر ویرانی و کشتارهایی شد که جنگ به‌همراه‌آورد. توسل مایاکوفسکی به «حس مادی» نیمه‌عرفانی، به توجه به جنبه‌های «حقیر» و مادی رنج انسان تبدیل‌شد.
می‌دانم –
میخ توی چکمه‌ام
از خیال‌پردازی گوته هم کابوس‌وارتر است.
در آثار مایاکوفسکی، جایگاه توده‌ی انسانی نه از طریق جنگ، که فرد را خرد و جمع را از نظر فیزیکی نابود می‌کند، بلکه از طریق تجسم کرامت «مردم عادی» ارتقا می‌یابد. عناصری از دیدگاه مسیحی و رادیکال-دموکراتیک در «جنگجوی خدا»ی مایاکوفسکی در یک تصویر واحد ترکیب‌شدند.
ما،
دارودسته‌های زنجیری شهر جذامی‌ها
جایی که طلا و کثافت، بیماری هولناک را می‌پرورانند
ما از ونیز با تمام خلوصش پاک‌تریم
که توسط خورشیدها و دریاها شسته و شسته شده‌ایم.
مایاکوفسکی با خلق آیین زندگی نو، جایگزینی انسان‌گرایانه برای فاجعه نظامی توصیف می‌کند:
هر کسی –
حتی بی‌نیاز
باید زندگی کند
حرفم را می‌شنوید:
باید!
هیچ‌کس
در گورهای سنگرها
درحالی‌که زنده است
قاتلان!
نباید به‌زور رانده شود.
“جنگ و صلح”
…به شما می‌گویم،
کوچکترین ذره زنده
از تمام آنچه نوشته‌ام ارزشمندتر است
“ابر شلوارپوش”
همین مضامین را می‌توان در آثار بعدی او، تا «شعر جشن سالگرد» در سال ۱۹۲۴، یافت.
شدیداً از هر نوع موجود مرده‌ای متنفرم!
شدیداً هر نوع زندگی را می‌پرستم.
در این مرحله، مایاکوفسکی دوباره از نظر ایدئولوژیکی (اما هنوز نه از نظر سیاسی) به بلشویک‌ها نزدیکتر شد. او به پرسش «برای چه می‌جنگیم؟» رسید—پرسشی که شاعر پیش‌تر در سال ۱۹۱۷، پس از انقلاب فوریه، مطرح‌کرده بود. درطول جنگ، مایاکوفسکی اشعار خود «ابر شلوارپوش»، «فلوت فقرات» و «من» را نوشت. این اشعار به تجربه عشق در پس‌زمینه جنگ و فروپاشی دنیای قدیم اختصاص داشتند. در اینجا شاید بهترین نمونه از چگونگی ترکیب این دو موضوع توسط شاعر، آمده باشد:
جسمت را دوست خواهم داشت
و از آن مراقبت خواهم‌کرد
مانند سربازی که در میانه جنگ پایش قطع شده
و تنها پایش را گرامی می‌دارد.
(“ابر شلوارپوش”)
مایاکوفسکی در اشعار این زمان، مقیاسی خلاقانه و وجودی را بنا می‌کند که جایی برای میـــهن‌پرستی تهاجــــــمی و نظامی‌گــــری باقی نمی‌گذارد. اما جایی برای یک شور انقلابی نوآورانه وجوددارد، که بزودی کاملاً بر شاعر مسلط شده و سرانجام سرنوشت او را به‌طورکامل تعیین خواهدکرد. کار او به‌عنوان یک شاعر، و همچنین سیر تاریخ، مایاکوفسکی را مانند فوتوریسم روسی به چپ سوق‌داد. او مانند اکثر همکارانش، انقلاب اکتبر را پذیرفت و به مبارزی در جبهه فرهنگی آن تبدیل‌شد.

پس از انقلاب
در دهه ۱۹۲۰، مایاکوفسکی هنوز مطالب زیادی درباره صلح می‌نوشت، و عمدتاً تصویر اتحاد جماهیر شوروی را به‌عنوان کشوری که برای صلح می‌جنگید و مجبور بود دائماً در برابر کشورهای سرمایه‌داری از خود دفاع‌کند، ترسیم می‌کرد. تجربه‌ی «لوبوک» میهن‌پرستانه به «ویندوز روستا» ترجمه می‌شود که نوعی طنز سیاسی خیابانی است. با این حال، شعری وجود دارد که در آن مایاکوفسکی به‌طورمستقیم زیباسازی جنگ را ردمی‌کند و در آن با هم‌دوره‌ای‌های شوروی خود، از جمله شاعر جوزف اوتکین، وارد جدال ایدئولوژیک می‌شود.
برخی
حتی امروز
از لای دندان‌هایشان دروغ می‌گویند،
لگام‌های شاعرانه‌شان را گاز می‌گیرند:
“زیبا،
در همه چیز زیبا،
آنها
بدن‌هایشان را حمل می‌کردند…”
آیا این زیبا نیست؟
شاعران
جنگ و ارتش را ارج نهادند،
این باید
توسط شاعر
تف شده و بی‌اعتبار شود.
جنگ
بادی است
با بوی تعفن جسد.
جنگ
کارخانه‌ای است
از گدایان.
گور
عظیم
عمیق و پهناور،
گرسنگی،
کثافت،
حصبه و شپش.
مایاکوفسکی که در ابتدا خواهان ترکیب مبارزه سیاسی و خلاقیت بود، در نهایت به این نتیجه رسید که انجام دقیقاً همین امر غیرممکن است. هنر به اصلی‌ترین شغل و آرزوی زندگی او تبدیل‌شد و او را از شیفتگی جوانی‌اش به بلشویک‌ها دور کرد و به نوعی آگاهی سیاسی‌اش را در آستانه جنگ جهانی اول تضعیف‌کرد.
اما شاعر خیلی زود به این نتیجه رسید که در ستایش جنگ، خلق هنر جدید غیرممکن است. کار عمیق او با مواد هنری و تمایلش به بیان جدی روح زمانه‌اش، با زیباسازی سطحی جنگ و بازتولید کلیشه‌های میهن‌پرستانه در تضاد بود. «نوشتن با جنگ» به معنای استفاده از ابزارهای هنری جدید برای نشان‌دادن وحشت جنگ و نیاز به یک نظم اجتماعی جدید به‌عنوان راهی برای رهایی از آن بود.
این‌گونه بود که مایاکوفسکی به موضع روشن ضدجنگ رسید و بار دیگر به بلشویک‌ها نزدیک‌تر شد. او تمام عمرش را صرف این کرد هنر، عشق و کل جامعه را از روح بورژوازی و نافرهیختگی پاک کند. او تمام امید خود را به انقلاب بلشویکی بست و به یکی از سخنگویان آن تبدیل‌شد – به‌عنوان یک پروژه روشنگری رادیکال و جمع‌گرایانه، حتی با وجود تمام خطرات کنترل کامل دولتی.
او در شعر خودکشی خود نوشت: «قایق عشق در میانه‌ روزمرگی زندگی در هم شکست». ما به‌طور قطع نمی‌دانیم چه چیزی بیشتر بر خودکشی مایاکوفسکی تأثیرگذاشت – درام‌های شخصی‌اش یا احساس بی‌ارزش بودنش در جامعه‌ی جدید شوروی که تمام شور و شوق سیاسی خود را صرف ساخت آن کرده بود. اما می‌دانیم که او در مسیر خود آثار بزرگی درباره‌ اشتیاق به عشق و سوسیالیسم خلق‌کرد که به طبیعت والا و تراژیک انسانی گره‌خورده بود.
همکاران
پی‌نوشت:
۱-Kirill Medvedevشاعر، مترجم و فعال سیاسی ساکن مسکو است.
۲- futurist
3- تاریخ انتشار این مقاله ۰۴٫۱۵٫۲۰۲۵ است.

 




جستارگشایی۲۸

جستارگشایی

«تمامی آنچه مورخ برای تبدیل وضعیتی تراژیک
به وضعیتی کمیک نیاز دارد، این است که نقطه
دیدش را جابجا کند یا دامنه ادراکاتش را
تغییر دهد»(هایدن وایت).
«آدمی می‌تواند خروارها داستان متفاوت درباره
مجموعه واحدی از رخدادهایی بگوید که عادتاً
عنوان انقلاب فرانسه بدان اطلاق شده‌است. این
بدان معنانیست که تعداد انواع داستان‌هایی
که درباره آن مجموعه رخدادها می‌توان گفت،
بی‌شمار است. انواع داستان‌هایی که درباره
انقلاب فرانسه می‌توان تعریف کد، محدود به
تعداداسلوب‌های پی‌رنگ‌ریزی‌ای است که اسطوره‌های
سنّت ادبی غرب آنها را به عنوان شیوه‌های
مناسب معنابخشی به فرایندهای انسانی
تجویز می‌کند»(لوی استروس).

در تابستان گرم و ملتهب ۱۳۵۹ خورشیدی، واقعه‌ای در ایرانِ تازه انقلاب‌کرده اتفاق افتاد که ۴۵ سال است معرکهٔ آراء مؤرخان و تحلیل‌گران سیاسی است. تفصیل آن ماجرا که ترتیب‌دهندگانش «عملیات نقاب» نامیدند و در قرائت رسمی جمهوری اسلامی ایران، به «کودتای نوژه» تعبیر شد، این بود که ظاهراً عدّه‌ای از افسران و خلبانان نیروی هوایی ارتش، نشستند و گفتند و برخاستند که نقشه‌ای برای براندازی نظام جدید حاکم بر ایران اجرا کنند که از پایگاه سوم شکاری شاهرخی (بعدها شهید نوژه) همدان و با پرواز چند فروند جنگنده آغاز شود و…
گفتیم «قرائت رسمی»؛ این بدان معناست که قرائت غیررسمی و ای‌بسا خوانش‌های متعدد دیگر از همین ماجرا می‌توان به دست داد. چنین مدّعایی این پرسش را پیش می‌نهد که اگر بیش از «یک» اتفاق، نیفتاده‌است، چرا بیش از «یک» گزارش از آن می‌توان ثبت و ضبط کرد. به دیگر سخن، چگونه است که طراحان و مباشران آن به‌اصطلاح کودتا که اغلب اعدام شدند، به یک روایت (Narration)، خائنان به مُلک و ملّت و به روایتی دیگر قهرمانان ملّی لقب گرفتند؛ «حقیقت» ماجرا کدامیک از این دستکم دو روایت است؟ پاسخ به این پرسش، مستلزم اختیار یک موقف فلسفی-نظری در نگرش به «تاریخ» است. نوع رهیافت ما به نظریّه تاریخ، چنین روایت‌های متناقض و متعارض را از یک واقعه، ممکن می‌سازد.
ازمیان ده‌ها نظریّه قابل اعتنا در حوزه فلسفه تاریخ، تئوری «فراتاریخ» هایدن وایت (۲۰۱۸-۱۹۲۸) متفکر و مورخ امریکایی، بیش از دیگر نظریّه‌ها قدرت تبیین‌گری دارد. از دید او تاریخ‌نگاری فعّالیّتی ادبی-زبانی همچون داستان‌پردازی است. وایت همواره تأکید داشت که «آنچه مورخان درباره گذشته می‌گویند، از «چگونگی» گفتن آن جدایی ناپذیر است و چگونگی تفسیر تاریخی مقیّد به گنجینه شکل‌های موجوداست. در واقع، وایت ادعا کرد که تنها چهار چیز مجاز است. تفسیر تاریخی به چهار اسلوب سَرنمونیِ پیش‌پیکربندی، پیرنگ‌ریزی، استدلال و دلالت ایدئولوژیک محدود است (پاول، ۱۳۹۸: ۱۷۳). بر همین مبنا دیگر نمی‌توان از متن تاریخی، توقع واقع‌نمایی مطلق داشت چون از نظر او، «هیچ تأملی درباره پژوهش تاریخی وجود ندارد که از حیث متافیزیکی خنثی باشد»(پاول، ۱۳۹۸: ۶). مورخان «همواره نسخه‌ای از گذشته را برمی‌سازند و هیچ چاره دیگری ندارند مگر آن‌که پیش‌فرض‌های خود را بر واقعیت گذشته تحمیل کنند»(پاول، ۱۳۹۸: ۸).
مدعای وایت این بود که در دل هر متن تاریخی، یک فراتاریخ جاخوش کرده‌است؛ تا آنجا که مؤلف اسلوب مجازی‌ای که با آن کتاب تاریخ را باید بنگارد پیش‌تر گزینش کرده‌است. البته این پیش‌پیکربندی نوعی تزیین و پیرایه تصادفی نیست؛ بلکه کل روایت را از آغاز تا انجام شکل می‌دهد. این شیوه طرح‌افکنی به گونه‌ای خودآگاه یا ناخودآگاه مورخ را به نوعی فلسفه تاریخ متعهد می‌کند. (White, 1973:142)
وایت در جای دیگر خاطرنشان می‌شود که تفسیر مورخ، متضمن شبکه‌ای از «تعهدات» است که یک فراتاریخ را می‌سازد؛ او باید دست به گزینشی زیبایی‌شناختی (راهبرد روایتی)، انتخابی معرفت‌شناختی (پارادایم تبیینی) و انتخابی اخلاقی ) این که استلزامات ایدئولوژیک بازنمایی را چگونه به حرف در آورد) بزند (White, 1973, Interpretation in History: 69-71). او با تأکید بر این‌که مورخان، گذشته را نه به‌وسیله قوانین علّی، بلکه با نگاشتن روایت‌ها تبیین می‌کنند (پاول، ۱۳۹۸: ۱۵۰)، اظهار می‌دارد که: «اگر من کاررا با درکی از حوزه تاریخی انسان آغاز کنم که آن را قلمرو رویدادی می‌داند که تحت سیطره روابط علت و معلولی است، آنگاه در نهایت ناگزیرم هرچیزی را در این حوزه، هر انسان، نهاد، ارزش یا اندیشه‌ای را چیزی جز معلول نوعی رشته پیوندی علّی ندانم و این بدان معناست که آن را چونان واقعیتی مشروط و از این رو تعین یافته و از این قرار در ذات خود غیر عقلانی بدانیم (White, 1973: 66). به دیگر سخن، «هیچ مبنای نظری تردیدناپذیری وجود ندارد که بر پایه آن بتوان مدعی نوعی مرجعیّت برای تعیین میزان واقع‌گرایی هریک از اسلوب‌ها در سنجش با اسلوب‌های دیگر شد» (White, 1973: xii). در واقع آن گونه از واقع‌گرایی که انسان بر دیگر گونه‌ها ترجیح می‌دهد، منوط به دلایلی است که بالمآل زیبایی‌شناختی یا اخلاقی هستند، نه معرفت شناختی (White, 1973: xii). پس در نهایت، این، مورخ است که پی‌رنگ ساختاری تراژیک یا کمیک را بر رخدادهای محل بحث تحمیل می‌کند (پاول، ۱۳۹۸: ۱۹۹).
اگر بخواهیم بر این مدعای وایت، مصداقی از فرهنگ خود ذکر کنیم، می‌توانیم به واقعه حمله مغول‌ها به ایران اشاره کنیم. اگر از جایگاه یک تاریخ‌نگار ایرانی این رویداد، «روایت» شود، به احتمال زیاد به قالب یک «تراژدی» در خواهد آمد. در متون ادبی نیز هنگام ارجاع به آن رخداد، روایت این‌چنین به چشم خواهدخورد: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند»(جوینی، ۱۳۷۰: ۱/۸۲-۳). حال اگر همان واقعه از دید یک مورخ مغول روایت گردد، طبعاً لحنی حماسی خواهدداشت. همچنین است رخداد حمله اعراب به ایران در قرن هفتم میلادی و تجاوز عراق به ایران در قرن بیستم میلادی و اصولاً هر رویداد دیگری که بسته به موقف مورخ و ابزارهای زیبایی‌شناختی وی می‌تواند تراژدی باشد یا حماسه و حتی کمدی.
موضع مختار ما در مقام پاسخ‌گویی به این پرسش، تمسک به نظریه فراتاریخ هایدن وایت است که به اجمال از آن سخن گفتیم. وی با کتاب فراتاریخ، خود درواقع این دیدگاه را که تاریخ به شیوه‌ای متفاوت با ادبیات عمل می‌کند به چالشی جدّی کشید. در اصل برانگیزاننده‌ترین یورش هایدن وایت به مرزها، در سرحدات فرضی میان تاریخ و داستان صورت گرفت. البته نباید از این نکته ظریف غافل شد که خود آثار وایت نیز در تلاقی‌گاه تاریخ‌نگاری و نظریه ادبی قرار گرفته و تأثیر مهم بر این دو حوزه گذاشته است. وایت، ادعای متون تاریخی را مبتنی بر دستیابی به حقیقت عینی به چالش می‌کشد و بر اساس ساختار نظریه سوسور این عقیده را مطرح می‌سازد که روایت‌های تاریخی، داستان‌هایی مبتنی بر بازی زبانی هستند. که ساختار و محتوای «تداعی» و «ادبی» دارند. روایت‌های تاریخی از رویدادها و گزاره‌هایی ساخته شده که با تجربه اعتبار می‌یابند و برای گنجانیده شدن در قالب داستان منطقی، از تخیّل بهره می‌برند. به‌علاوه، روایت‌ها تنها بخشی از رویدادها را منعکس می‌کنند، بنابراین واقعیت و حقیقت در تاریخ، متن پرورده هستند (White, 1978:82).
باتوجه به این توضیحات، دیگر سخن بر سر این نیست که مورخانی چون هرودت، بیهقی، جوینی و… برای تاریخنگاری، دست به داستان‌پردازی می‌زنند؛ اینجا مسأله بسی ظریف‌تر از استخدام تکنیک روایت برای ثبت یک رویداد تاریخی است. برخلاف نظر سنّتی، اینجا دیگر ادبیات و ترفندهای ادبی، نقش جعبه ابزار را برای تاریخنگار بازی نمی‌کنند؛ بلکه خود در فرایند شکل‌گیری چیزی که از آن به واقعیت تاریخی تعبیر می‌شود، نقشی تعیین کننده دارد. در عمل، بین داستان به مثابه یک نوع ادبی و تاریخ به مثابه یک دیسیپلین علمی، ملازمت دیالکتیکی وجود دارد.
پس بنابر همین مبنا، اوّلاً از تاریخ و تاریخ‌نویس به هیچ‌وجه انتظار کشف حقیقت یا واقع‌نمایی ناب و مطلق نباید داشت؛ ثانیاً تاریخ‌نویسی همان قصّه‌پردازی است و ثالثاً برای همین داستان‌سرایی و ساخت روایت، بسترهای ایدئولوژیک و غیرمعرفتی و غیرتاریخی، بسیار مؤثر و تعیین‌کننده است.
از این روست که اگر با دو روایت کاملاً متضاد در قضیّه عملیات نقاب/ کودتای نوژه مواجهیم در وهلهٔ اول نباید متعجّب و متحیّر شویم و در وهلهٔ دوم نباید یکی از دو روایت را معتبر مطلق و آن دیگری را بِالکل باطل و نابحق بیانگاریم؛ بلکه درست‌تر این است که به پیش‌زمینه‌های ایدئولوژیک، بلاغی، ادبی و گفتمانی آن توجه داشته‌باشیم تا قابل درک و فهم باشد. به بیان ساده‌تر، مهم این است که راوی این روایت چه‌کسی یا چه نهادی با کدام پشتوانه رتوریکی و گفتمانی است و برای جاانداختن کدام ایده در تلاش است.
از همان تابستان ۱۳۵۹ که خبر لو رفتن چیزی که به کودتای نوژه معروف شد، انتشار یافت تاکنون، پیرنگ داستان مزبور در ادبیّات رسمی جمهوری اسلامی ایران، این بوده‌است که عدّه‌ای نظامی وطن‌فروش به اشارت دکتر شاپور بختیار اقدام به کودتا علیه نظام مستقر کردند که طیّ فرایندی دستگیر شده به سزاای اعمالشان رسیدند. البته این عدّه، بعدها معلوم شد که بالغ بر چندصدنفر بودند که اغلب از وجود و هویّت همدیگر بی‌خبر بوده‌اند!
در فقدان شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های مستقل در آن زمان، همچنین روایت‌های کاملاً یک‌سویه‌ای که در مطبوعات و خبرگزاری‌های داخلی منتشر می‌شد و در اثر فضای بغایت هیجان‌زده آن روزگار، ابعاد دقیق ماجرا هرگز واکاویده و روشن نشد و حتی روایت طرف مقابل نیز به دلیل اعدام همه عوامل اصلی عملیات و دلایلی دیگر، چندان بازتاب نیافت.
پرونده پیش رو، بازگشت مکرّری است به این داستان؛ امّا نه برای ارائه روایتی تکراری و نقل همان‌ها که بارها اینجا و آنجا گفته شده‌است. هدف اصلی تدوین این پروندهٔ به‌نسبت موجز و مختصر ایجاد فضایی برای داستانی دیگر با رِتوریک و پیشینه ایدئولوژیک دیگر برپایه ماجرایی واحد به نام کودتای نوژه یا عملیات نقاب یا هر اسم دیگر. ویژگی این داستان دیگر نیز آن است که راوی آن خود، یکی از کاراکترهای اصلی قصّه بوده و همین امر، بر جذابیّت روایت می‌افزاید. دیگر این که این روایت با این راوی، در نقطه مقابل روایت‌های رسمی منتشر شده در رسانه‌های دولتی و شبه‌دولتی در ۴۵ سال گذشته است.
برای ارائه این روایت متفاوت به سراغ یکی از مباشران اصلی عملیات نقاب رفتیم؛ جواد خادم که ۴۵ سال است به همین اتهام، حکم غیابی اعدام گرفته‌است. یافتن وی و راضی کردنش به گفتگو و مشارکت در ساختن و پرداختن این داستان متفاوت، جز با وساطت و پیگیری‌های مداوم جناب دکتر رامین پرهام عملی نبود که فرصت را مغتنم شمرده از ایشان سپاسگزاری می‌کنیم.
در انتهای این جستارگشایی، یادآور می‌شویم که: مبتنی بر نظریّه هایدن وایت که به تفصیل از آن سخن گفتیم و براساس چارچوب مفهومی «فراتاریخ»، این پرونده نه تنها مدّعی کشف و کرامتی نیست و ادّعای وصول به حاقّ مطلب را ندارد، بلکه مروّج این معناست که اصولاً در روایت تاریخ، چیزی به اسم «حقیقت»، موضوعیّت ندارد و هرکه کوس نیل به واقعیّت ناب اتّفاقاتِ تاریخی را بزند و بگوید: «که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد»، یا جاهل است یا شارلاتان و یا هردو!
منابع
-پاول، هرمان (۱۳۹۸)، هایدن وایت، ترجمه محمد غفوری، تهران: آوند دانش
-جوینی، عطاملک محمد شمس الدین (۱۳۷۰)، تاریخ جهان گشای جوینی، به سعی و اهتمام و تصحیح محمد قزوینی، جلد اول، تهران: انتشارات ارغوان.
-White, Hayden(1973) Interpretation in History, New literary History, 4(1973), pp. 281-314.
– (1973) Meta history: The Historical Imagination in Nineteenth-Century Europe, Baltimore: Johns Hopkins University Press.
– (1978) Tropics of Discourse: Essays in Cultural Criticism, Baltimore: Johns Hopkins University Press




خاموشی ماجراجوی سیاست و ادبیات

خاموشی ماجراجوی سیاست و ادبیات

مریم کوشکی

 

 

در عنفوان جوانی شیفته شخصیّت فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا شد اما بعدها جدایی کامل خود از جنبش‌های تندرو چپ را اعلام کرد و به حمله شدید علیه کاسترو پرداخت. در سال ۱۹۸۸ در کنار تعدادی از احزاب راست‌گرا در تشکیل «جنبش آزادی‌ها» شرکت کرد. در سال۱۹۹۰ کاندیدای احراز پست ریاست‌جمهوری کشورش و در سال ۲۰۱۰ نامزد جایزه نوبل ادبیات گردید؛ در اوّلی توفیقی نداشت اما در دوّمی کامیاب شد و بر بلندای قلۀ سخنوری در جهان ایستاد. آری سخن از ماریو بارگاس یوسا است؛ او که به گفته خود از فعالیت‌های سیاسی خویش «فساد حکومت و تحریک مردم به فدا کردن همه چیز در راهش» را به خوبی درک کرده بود. به علت حمایت از ایالات متحده و انتشار مقالاتی در تأیید سیاست‌های آمریکا مورد انتقاد قرار گرفت. این مقالات در دوران جنگ عراق نوشته شده بود، آن‌گاه که یوسا با دختر عکاسش مورگانا به صحنه جنگ رفت و کار مشترکی با عنوان «روزنگار عراق» تهیه کردند.در سال ۱۹۹۶ برنده جایزه صلح آلمان شد. آکادمی نوبل، از او به عنوان آفریننده آثاری نام برده‌بود که در آن وی به «ترسیم پیکره‌های قدرت» پرداخته و نگاه نافذی به «مقاومت، طغیان و شکست فردی» دارد.چنین شخصیتی با چنین کارنامه پربار روز ۲۴ فروردین ۱۴۰۴ روی در نقاب خاک کشید و نه تنها در ادبیات، بلکه در حوزه سیاست نظری و عملی نیز خاطراتی ماندگار از خود برجای گذاشت.
خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا: (۲۸ مارس ۱۹۳۶ – ۱۳ آوریل ۲۰۲۵) داستان‌نویس، مقاله‌نویس، سیاست‌مدار و روزنامه‌نگار اهل پرو بود. یوسا از رمان‌نویسان و مقاله‌نویسان برجسته معاصر آمریکای جنوبی در ۲۸ مارس ۱۹۳۶ در آرکیپای پرو دیده به جهان گشود و یکشنبه ۱۳ آوریل ۲۰۲۵ در سن ۸۹ سالگی در لیما درگذشت.
در ۱۴ سالگی به دبیرستان نظام رفت که تأثیری ژرف و ماندگار بر او نهاد و ایده نخستین رمانش را در ذهنش پروراند. نگرش داروینیستی او نسبت به زندگی ثمره تجربه همین دو سال است. یوسا در رشته هنرهای آزاد دانشگاه لیما فارغ‌التحصیل شد و سپس از دانشگاه مادرید در رشته ادبیات درجه دکترا گرفت. اودر سال ۱۹۵۹ به پاریس مهاجرت کرد و به عنوان معلم و روزنامه‌نگار خبرگزاری فرانسه و همچنین تلویزیون ملی فرانسه مشغول به کار شد. وی سال‌ها در اروپا، به ویژه در پاریس و لندن و مادرید زیست و به کارهای گوناگون پرداخت. مترجمی، روزنامه‌نگاری و تدریس از آن جمله‌اند.
یوسا در نوزده سالگی با خولیا اورکیدی، که یکی از نزدیکانش و هیجده سال از او بزرگ‌تر بود، ازدواج کرد. در رمان برجسته «عمه خولیا و میرزابنویس» (۱۹۷۷) از شخصیت این زن الهام گرفته است. اما این ازدواج دیری نپایید و در ۱۹۶۴ به طلاق انجامید و در سال بعد با پاتریسیا، «بانوی زندگی‌اش» دیدار کرد که از او سه فرزند دارد.

ماریو بارگاس یوسا در بیست‌سالگی نخستین داستانش را منتشر کرد. داستان کوتاه «سردسته‌ها» در یکی از نشریات پایتخت به چاپ رسید.
او از سنین نوجوانی با نشریه لاکرونیکا همکاری داشت. سال ۱۹۵۸ موفق به دریافت فرصت تحصیلی در دانشگاه مادرید شد. سال بعد مجموعه داستان‌های کوتاهش در بارسلون به چاپ رسید. او سرانجام از پاریس سر درآورد و با بورخس، فوئنتس و تعدادی دیگر از نویسندگان اسپانیولی زبان آشنا شد. در سال ۱۹۶۳ اولین رمانش منتشر شد؛ دوران قهرمان ماجرای دخالت نظامیان در عرصه سیاست و تبعات شوم اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی آن است. این رمان با استقبال منتقدان و خوانندگان روبه‌رو شد و نام نویسنده به عنوان یک منتقد رادیکال مطرح شد و تعدادی از نسخ کتابش به عنوان کتاب ضاله طی مراسمی رسمی به آتش کشیده شد. اما این مانع از اهدا جایزه منتقدان به یوسا نشد. در سال ۱۹۶۶ پس از چاپ دومین رمانش «خانه سبز» از پاریس به لندن رفت و به تدریس ادبیات اسپانیایی – آمریکایی اشتغال ورزید. سال بعد دومین مجموعه داستانش منتشر شد و او را برنده دو جایزه ادبی کرد.
یوسا هفتم اکتبر سال ۲۰۱۰ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. حدود ۲۰ سال نام او به عنوان یکی از کاندیداهای این جایزه بود. این نخستین بار از سال ۱۹۸۲ بود که یک نویسنده از آمریکای لاتین توانست برنده جایزه نوبل ادبی شود. در این سال، گابریل گارسیا مارکز نویسنده کلمبیایی برنده جایزه یک و نیم میلیون دلاری ادبیات نوبل شد.
آکادمی نوبل که مقر آن در استکهلم سوئد است، از یوسا به عنوان خالق آثاری نام برده که در آن وی به «ترسیم پیکره‌های قدرت» پرداخته و نگاه نافذی به «مقاومت، طغیان و شکست فردی» دارد.
یوسا در سال ۱۹۹۴ به عنوان عضو آکادمی سلطنتی اسپانیا برگزیده شد و در سال‌های گذشته در بسیاری از دانشگاه‌های آمریکا، آمریکای جنوبی و اروپا تدریس کرده‌است. او توانست در سال ۱۹۹۵ جایزه سروانتس، مهم‌ترین جایزه ادبی نویسندگان اسپانیایی زبان، را از آن خود کند و همچنین در سال ۱۹۹۶ برنده جایزه صلح آلمان شد.
سومین رمانش «گفتگو در کاتدرال» در ۱۹۶۹ منتشر شد. یک سال بعد به بارسلون رفت تا نوشتن یکی از معتبرترین نقدها بر آثار مارکز را آغاز کند. این کتاب در ۱۹۷۱ منتشر شد.
یوسا چند سفر به کوبا داشت و رابطه خوبی با حکومت کوبا پیدا کرد. زندانی شدن ابرتو پادیلا، نویسنده کوبایی، زمینه‌ساز اعتراض گسترده نویسندگان آمریکای لاتین شد. یوسا به همراه دیگر نویسندگان، اختناق حاکم بر جامعه کوبا و شخص فیدل کاسترو را محکوم کردند. با کمک تعدادی از نویسندگان هم فکرش نشریه «آزاد» را در پاریس منتشر کرد و کتاب «ماجرای پنهانی یک رمان» را در بارسلون منتشر ساخت.
چهارمین اثرش «سروان پانتوخا و خدمات ویژه» در سال ۱۹۷۳ منتشر شد. سال ۱۹۷۴ به زادگاهش بازگشت. در ۱۹۷۶ به ریاست باشگاه پن (انجمن قلم آمریکا) برگزیده شد و سفرهایی به دانشگاه‌های مختلف اروپا و آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی کرد و به عنوان استاد مدعو به سخنرانی و تدریس پرداخت. «عمه خولیا و میرزابنویس» ماجرای نخستین ازدواج یوسا است که در ۱۹۷۷ به چاپ رسید. رمان «جنگ آخرالزمان» در سال ۱۹۸۱ منتشر شد. این پروژه بزرگ، زیر قلم یوسا با مهارت شگرفی شکل گرفته و حجم کار و شخصیت‌های پرشمار و رابطه بینامتنی رمان با بخشی از تاریخ برزیل، هیچگاه موجب سستی اثر نشد. تا جایی که این اثر را به عنوان نظیری برای «جنگ و صلح» تولستوی در ادبیات آمریکای لاتین توصیف کرده‌اند. ماجرای اصلی این رمان نیز در قرن نوزدهم می‌گذرد.
یوسا پس از «جنگ آخرزمان» چند اثر دیگر «زندگی واقعی الخاندرو مایتا» و «سور بز» و «نامه‌هایی به نویسنده جوان» نیز به مجموعه آثارش افزود. «گفتگو در کاتدرال» و «جنگ آخرالزمان» به عنوان مهم‌ترین آثار نویسنده مورد توجه مخاطبان و منتقدان هستند.
او «عصر قهرمان» را در بیست و شش سالگی نوشت که برای او شهرتی جهانی به ارمغان آورد. یوسا، آندره مالرو را نویسنده‌ای دانست که بر نگارش اثرش عصر قهرمان تأثیر گذاشت. از دیگر رمان‌های او می‌توان به «زندگی واقعی آلخاندرو مایتاً»، «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟»، «بهشت، آن‌جا» (۲۰۰۳)، «سور بز» (۲۰۰۰)، «خانه سبز» (۱۹۶۵)، «شهر و سگ‌ها» (۱۹۶۳) و «لیتوما در میان کوه‌های آند» اشاره کرد.
آثار پژوهشی او عبارت‌ند از: «زبان هیجان»(۲۰۰۱)، «نامه‌هایی به رمان‌نویس جوان»(۱۹۹۷)، «ماهی در دریا» (۱۹۹۳)، «واقعیت پوشیده» (۱۹۹۰)، «میان سارتر و کامو» (۱۹۸۱) و «چرا ادبیات».
از نمایش‌نامه‌های او می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: «دیوانه ایوان‌ها» (۱۹۹۳) و «شوخی»(۱۹۸۶).
گابریل گارسیا مارکز، رمان‌نویس بزرگ کلمبیایی از دوستان نزدیک و صمیمی یوسا بود. در سال ۲۰۰۳، در نمایشگاه کتاب بوگوتا، در تهاجم یوسا به مارکز و «چاپلوس کوبا» خواندن او، این دوستی به تیرگی گرایید. این تهاجم زبانی به علت دوستی نزدیک مارکز با فیدل کاسترو بود. آن روز یوسا، به علت عکس‌العمل شدید دوست‌داران مارکز، که به قهرمان محبوبشان اهانت شده بود، ناگزیر شد از سالن نمایشگاه خارج شود. یوسا در روز درگذشت گابریل گارسیا مارکز در مورد وی چنین گفت: «نویسنده بزرگی که کارهایش، دانش و اعتبار گسترده‌ای برای ادبیات زبان ما به ارمغان آورد، از دست رفته است. رمان‌های او پس از او هم زنده خواهند ماند و به جذب خوانندگان از سرتاسر جهان ادامه خواهند داد».

یوسا و سیاست
یوسا در سال‌های نخستین جوانی مجذوب شخصیت فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا شده است، اما او مدتی بعد جدایی کامل خود از جنبش‌های تندرو چپ را اعلام کرد و به حمله شدید علیه کاسترو پرداخت. در سال ۱۹۸۸ در کنار تعدادی از احزاب راست‌گرا در تشکیل «جنبش آزادی‌ها» شرکت کرد. در سال ۱۹۹۰ نامزد ریاست جمهوری پرو شد اما از رقیبش آلبرتو فوجیموری شکست خورد و بعد از آن، همه فعالیت‌ها و برنامه‌های سیاسی خود را کنار گذاشت.
به گفته خود از فعالیت‌های سیاسی خویش «فساد حکومت و تحریک مردم به فدا کردن همه چیز در راهش» را به خوبی درک کرده بود. به علت حمایت از ایالات متحده و انتشار مقالاتی در تأیید سیاست‌های آمریکا مورد انتقاد قرار گرفت. این مقالات در دوران جنگ عراق نوشته شده بود، آن‌گاه که یوسا با دختر عکاسش مورگانا به صحنهٔ جنگ رفت و کار مشترکی با عنوان «روزنگار عراق» تهیه کردند.
گزین‌گویه‌هایی از یوسا
*شعر ضمیر جهان است. با آن به لایه‌هایی از زندگی دست می‌یابیم که با شناخت عقلانی و هوش منطقی به آن‌ها دسترسی نداریم؛ یعنی دره‌های عمیقی که لازمه راه یافتن به آن‌ها پذیرش خطرهای جدی است. فقط از راه حدس و باطن است که می‌توان به شعر رسید نه از راه عقل.
*من وقتی می‌نویسم خودم را تکثیر می‌کنم. دو نفر می‌شوم. هم نویسنده، هم خواننده. چون همیشه خودم را جای خواننده می‌گذارم تا بفهمم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. سعی می‌کنم خودم را با دو چشم دیگر بخوانم، و با نگاهی دیگر، طوری‌که انگار نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد.
*از تجربه‌های سیاسی‌ام آموختم که من یک نویسنده‌ام، نه سیاستمدار. بخشی از دلیل اینکه چنین زندگی‌ای داشته‌ام این است که می‌خواستم زندگی‌ای ماجراجویانه داشته باشم. اما بهترین ماجراجویی‌های من، بیشتر ادبی بوده تا سیاسی.

گزیده آثار
ماریو بارگاس یوسا بیش از ۳۰ رمان و نمایشنامه نوشت که می‌توان به «گفتگو در کاتدرال (۱۹۶۹)»، «خانه سبز (۱۹۶۶)»، «عصر قهرمان (۱۹۶۳)» و سرانجام «جنگ آخرالزمان (۱۹۸۱)» اشاره کرد. این نویسنده زمانی به شهرت جهانی رسید که کتاب «عصر قهرمان» وی منتشر شد و در آن به شرح تجربیات خود در آکادمی نظامی لئونسیو پرادو پرداخته است. این کتاب در پرو جنجال‌برانگیز شد و هزار نسخه آن از سوی افسران این آکادمی در ملاء عام آتش زده شد. بسیاری از آثار ماریو بارگاس یوسا به زبان‌های مختلف دنیا از جمله فارسی برگردانده شده است.
سردسته‌ها، ۱۹۵۹
سال‌های سگی، ۱۹۶۶
گفتگو در کاتدرال، ۱۹۷۵
جنگ آخرالزمان، ۱۹۸۴
زندگی واقعی الخاندرو مایتا، ۱۹۸۵
در ستایش نامادری، ۱۹۹۰
مرگ در آند، ۱۹۹۶
قصه‌گو، ۱۹۹۸
سور بز، ۲۰۰۲
یادداشت‌های عراق، ۲۰۰۳
راه بهشت، ۲۰۰۳
رؤیای سلت، ۲۰۱۰
چرا ادبیات؟
دوشیزه‌خانم تاکنا
چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟ یا راز قتل پالومینو مولرو
دختری از پرو
نامه‌هایی به یک نویسنده جوان
موج آفرینی
عیش مدام، گوستاو فلوبر ومادام بوواری
واقعیت نویسنده
قهرمان عصر ما، ۲۰۱۵
پای رودخانه تمز (نمایشنامه)
هزار شب و یک شب (نمایشنامه)
روزگار سخت
سکوتم تقدیم به شما
درگذشت




سرمقاله ۲۸

سر مقاله 

حسن اکبری بیرق 
دوازده درس از دوازده روز درگیری

 

 

 

 

جهان سربسر عبرت و حکمت است
چرا بهره ما همه غفلت است؟ (فردوسی)
از پس چهار دههٔ طولانی و پرماجرا که از آغاز و پایان جنگ خسارت‌بار و پرتلفات میان عراق و ایران می‌گذرد، کوتاه زمانی است که در فضای مجازی و حقیقی، بحث و فحص سنجش‌گرانه و منتقدانه درباره علل وقوع و دلایل اِطالهٔ آن به چشم و گوش می‌خورد و گاه از تصمیم‌سازان و تصمیم‌گیران در این مورد، انتقادهای تندی به عمل می‌آید که در تاریخ پساجنگ هشت‌ساله، بی‌نظیر است. عمده ایرادهایی که تحلیل‌گران، بر حاکمان و مسؤولان آن زمان، که برخی امروز نیز حیّ و حاضرند و بر سر کار، وارد می‌دانند به دو گزاره زیر قابل تحویل است؛
اول: جنگ هشت ساله عراق و ایران، کاملاً قابل پیشگیری بود.
دوم: آن جنگ، می‌توانست هشت‌ساله نشود و پس از عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر (۱۳۶۱)، پایان یابد.
فارغ از میزان درستی و نادرستی این دو مدّعا، در وارد بودن منطقی این دو اشکال و معناداری آن دو گزاره تردید نمی‌توان داشت. البته لازم به یادآوری نیست که پس از سنجیدن و لحاظ کردن روشمند جمیع جوانب تاریخی، به‌ویژه در حوزه سیاسی، نظامی، اقتصادی و حتی ایدئولوژیکی، داوری نهایی در این باب، ممکن می‌شود؛ اما به‌هرحال اصلِ وجود و ماهیّتِ مدّعا بر سرِ جای خود باقیست؛ و آن، این‌که جنگ قابل پیشگیری بود و می‌توانست کوتاه‌تر باشد.
اینک که جنگی دیگر با ابعادی دیگر و ماهیتی دیگر، میان رژیم اسرائیل و نظام جمهوری اسلامی ایران واقع شده و در همان ابتدای امر، سرداران و دانشمندان تکرارناپذیری را از ما گرفته و عزادارمان ساخته‌است، بی وجه به نظر نمی‌رسد که به وجدان عمومی جامعه، به‌ویژه افراد مؤثر در روندها و فرایندهای تصمیم گیری، از سر دلسوزی و خیرخواهی و وطن‌دوستی، مسؤولانه تذکر دهیم که فردایی نیز در کار است و آیندگان درباره همه ما قضاوت خواهندکرد؛ هم‌چنان که ما درباره گفتار و کردار گذشتگانمان قضاوت کرده‌ایم و می‌کنیم. به دیگرسخن، آیندگان درباره علل وقوع یا دلایل ادامه هر بحرانی، ازجمله جنگ اخیر، بی‌رحمانه و نکته‌سنجانه داوری خواهندکرد؛ پس باید مراقب عملکردمان در این مورد باشیم!
جنگ‌ها روزی در اثر عللی یا دلایلی آغاز می‌شوند و دیر یا زود به پایان می‌رسند و متأسفانه دغدغه هیچکدام از ناظران و کنار گودنشینان نظام بین‌الملل نیز، حقّ و باطل نیست بلکه مؤلفه اصلی و سرنوشت‌ساز در انتهای امر، توازن قوای نظامی، سیاسی و اقتصادی است؛ پس هم بر حاکمان یک کشور (دولت، ملت) و هم بر شهروندان آن، فارغ از حقّانیت در جنگ یا مشروعیّت در حکمرانی، فرض است که نخست از وقوع جنگ پیشگیری نمایند و در صورت وقوع، از اطاله آن جلوگیری کنند.
ناگفته پیداست که هرجنگی اگر بیست سال که نه، دویست سال هم طول بکشد، سرانجام باید دو طرف دست از ستیزه و وارد آوردن خسارت و ویرانی به یکدیگر بشویند و به طریقی به پای میز و صندلی مذاکره بیایند؛ چه در ظاهر پیروز میدان باشند و چه مغلوب. نگاهی گذرا به فهرست جنگ‌ها از زمان آدم ابوالبشر الی یَومِنا هذا، مؤیّد این ادّعاست؛ و بازهم ناگفته پیداست که وقتی جنگی درگرفت و به پایان رسید، هردوطرف باید بنشینند و درباره عبرت‌های آن بیاندیشند و اگر چنین کاری از سیاست‌پیشگان و نظامی‌گران ساخته و خواسته نیست، گوشِ جان به اهل فکر و نظر بسپارند و بصیرت‌های ایشان را به جد گیرند و به کار بندند.

جنگ دوازده‌روزه‌ای که از سوی اسرائیل به جمهوری اسلامی ایران تحمیل شد، گذشته از تلخی‌های بسیار، واجد شیرین‌هایی نیز می‌تواند باشد؛ اگر به دیده عبرت بدان نگریسته‌شود. عبرت برای همه طرف‌های این منازعه اعم از متجاوزان و پشتیبانان داخلی و خارجی آنان و دستگاه حاکمه ایران و منتقدان و هوادارانش و قاطبه مردم. تفصیلِ درس‌هایی که از این درگیری نظامی، سیاسی چندجانبه می‌توان آموخت، از این قرار است:
جهان، در غیاب عدالت!
فضای گفتمانی حاکم بر دو جلسه فوق‌العاده شورای امنیّت سازمان ملل متحد، که به درخواست جمهوری اسلامی ایران تشکیل شد، باردیگر به نحوی عریان، حکایت از آن کرد که «دور فلکی یکسره بر منهج عدل» نیست و آنکه خیال احقاق حق در سر می‌پزد، هرگز بدان مقصد عالی، نتواند رسید. تصوّر این‌که گونهٔ بشر که ادّعای تمایز از سایر گونه‌های زیستی دارد و بر تاریخ و فرهنگ و تمدّن خود می‌بالد، در اعمال زور برای جلب منفعت و دفع ضرر، با دیگر جانورانِ فاقد قوّهٔ عاقله تفاوت چندانی ندارد، بسیار دشوار و ناگوار می‌نماید؛ اما دستکم جنگ‌های عالمگیر قرن بیستم و آنچه در ربع اول قرن بیست‌ویکم شاهدش بوده‌ایم، شوربختانه بر این واقعیت تلخ صحّه می‌نهد که در مناسبات قدرت در عالَم انسانی، هیچ نشانه پررنگی از ارزش‌های اخلاقی، قابل مشاهده نیست و به‌ویژه در روابط بین‌الملل، جستجوی چنین مفاهیمی که پیامبران و حکیمان و فیلسوفان در طول قرن‌ها مبلّغ و مروّج آن بوده‌اند، آب در هاون کوبیدن است. با ملحوظ داشتن این وضعیّت شرّآلود بشر و پذیرفتن اکراه‌آمیز این‌که میدانِ بازی همین است و جز این نیست، دیگر استفاده از ادبیات تعلیمی و منطقِ اخلاق‌مدار در مواجهه با ابرقدرت‌ها و نهادهای حقوقی، قابل توجیه و مفید فایده نیست. وانگهی، دانش سیاست مدرن نیز برپایه همین حقیقت تلخ بنیان نهاده شده‌است که در همه منازعات سیاسی، اقتصادی، نظامی و… حرف اول و آخر، با قدرت است و دیگر هیچ. این درجه از واقع‌بینی، آرمانگرایی و آرزواندیشی افراطی را در تنظیم روابط بین‌الملل، بلاموضوع ساخته و به حذف اندرزنامه‌خوانی در مذاکرات و تعاملات سیاسی می‌انجامد؛ پند و نصیحت، کاری پسندیده است اما ذاتاً بر عهده میسیونرهای مذهبی و علمای اخلاق است نه سیاستمداران.

دیالکتیک دیپلماسی و میدان
یکی از مهم‌ترین درس‌های درگیری دوازده روزه، این بود که گرچه در چنین فضایی که توصیفش کردیم، از نهادهای دیپلماتیک و قدرت‌های جهانی نباید توقّع داشت که خصم ظالم و پشتیبان مظلوم باشند، تنها راه و لاجرم بهترین روش برای استیفای حقوق دولت-ملّت‌های مدرن، همین مجرای باریک دیپلماسی است. این منفذ و مجرا، چه باریک و چه فراخ، از چنان اهمیّتی برخوردار است که تمام همّ وغمّ دولت صهیونیست اسرائیل در یک دهه گذشته، بستن و بلااثر کردن آن بوده‌است. از یاد نباید برد که در میانه مذاکرات امریکا و ایران بود که تجاوز آن حکومت قانون‌گریز آغاز شد و در همان ابتدای امر، سردار باقری، برجسته‌ترین چهره نظامی حامی گفتگو در ایران را مورد هدف قرار داد. کارشکنی‌های اسرائیل در مسیر مراودات دیپلماتیک ایالات متّحده و جمهوری اسلامی، مؤیّد این واقعیت است که سیاست‌ورزی قوی باید مسبوق و متّکی بر نیروی نظامی قوی باشد و به‌اصطلاح، کاروان دیپلماسی باید از مسیر «میدان» عبور نماید؛ اما این راهبرد معقول، استعداد آن را دارد که به آفتی بنیان‌برافکن دچار گردد؛ غلبه میدان بر دیپلماسی. تجربه‌های پرهزینه سال‌های اخیر نشان داد که سیطره خوی نظامی‌گری بر روحیّه سیاست‌ورزی، نه‌تنها منتجّ به نتیجه مطلوب نخواهدشد، گاه نیز کشور را به گریوه‌های صعب و سختی سوق خواهدداد که نه گذر از آن به آسانی میسّر است و نه بازگشتی برای آن ممکن. خردمندانه‌ترین شیوه، ایجاد رابطه‌ای تعاملی، تعادلی میان آن دو می‌باشد. این مهم نیز امکان‌پذیر نیست مگر آن که افرادی مصادر این امور را به دست گیرند که به منطق تفهّمی و تفاهمی در دوگانه میدان و دیپلماسی باور داشته و مستظهر و غرّه به سلاحی که در دست دارند نباشند و خیال تفوّق بر دیگری در مخیله نپرورند.

واقعیّتی به نام اسرائیل
پیش از قضایای اخیر، اگر کسی در «این، همانیِ» امریکا و اسرائیل، اندک تردیدی داشت، اینک علی‌القاعده باید به بقین رسیده‌باشد. حمایت تمام قدّ ایالات متحده از این رژیم، امر مستحدثی نیست؛ اما کمتر به یاد داریم که در غائله‌ای از این سنخ، هیأت حاکمه امریکا این‌چنین قرص و محکم، نظراً و عملاً به دفاع از عملکرد غیرقابل‌دفاع اسرائیل همت گمارد. رویارویی مستقیم نظامی رژیم صهیونیستی با جمهوری اسلامی ایران و ورود مستقیم امریکا به این درگیری، مهر تأییدی چندباره بود بر این واقعیّت که اسرائیل، شعبه‌ای است از ایالات متحده در خاورمیانه و درافتادن با آن به معنای اعلام جنگ با امریکاست؛ یعنی اعلام جنگ با بزرگترین قدرت نظامی و اقتصادی جهان. پس هر دولتی یا ملّتی بارِ رسالت نابودی اسرائیل را بر دوش خویش نهد، باید طرف مقابل را صرفاً یک کشور تازه تأسیس نپندارد که به لحاظ عُدّه و عِدّه، در قیاس با کشورهای قدرتمند منطقه وزنی ندارد؛ این، یک اشتباه محاسباتی فاحش است با پیامدهایی ویرانگر. فارغ از این‌که آرمان نابودی اسرائیل بر کدام مبانی تئوریک و تاریخی استوار بوده‌باشد، مدافعان این ایده باید برای تحقّق آن، سازوبرگی درخور و سازوکاری مؤثر تدارک ببینند؛ به قول شاعر ناصح پارسی‌گوی، سعدی شیرازی: «مردیت بیازمای وانگه زن کُن».

تنهایی استراتژیک ایران
تک‌افتادگی تاریخی- ژئوپولیتیک ایران، قولی است که جملگی برآنند. این تنهایی، البته اختصاصی به دوران حاکمیّت فعلی ندارد و از پیشینه‌ای بلند برخوردار است. آنچه مختصّ نظام سیاسی فعلی می‌باشد، یا عدم توجه به این ویژگی است در سیاست‌گذاری‌های کلان و یا قرائتی است آخرالزمانی از این خصوصیّت، که مانع برنامه‌ریزی درازمدت برای تغییر این پارادایم و خروج از این وضعیّت (situation) است. محصول هردو رویکرد نیز یکی است: انزوای روزافزون کشوری بزرگ و دارای ظرفیّت‌های کم نظیر در منطقه و جهان.
درگیری دوازده روزه اخیر، یک‌بار دیگر به دولتمردانمان هشدار داد که ما در این جهان پهناور هستی تقریباً هیچ دوست و متّحدی نداریم و اگر روزی ابرقدرت‌ها تصمیم بگیرند تهدیدهای وجودی جدّی‌تری را درباره ایران، عملی سازند، صدایی و ندایی از کسی بلند نخواهدشد و حتی آنان‌که به دوستی نیم‌بند و مزوّرانه‌شان در این همه سال دل، خوش بوده‌ایم، همانند این دوازده روز، قدمی به نفع ما برنخواهندداشت. برون‌رفت از این موقعیّت، امر محالی نیست و لابد ترفندهای خاصّ خود را دارد که در دانش سیاست قابل بحث است و از حوصله این مقال، بیرون؛ اما عجالتاً بازنگری در سیاست‌های منطقه‌ای و عقد پیمان‌های دو و چندجانبه، آغازی بر این چرخش زبانی-سیاسی می‌تواندباشد.

دکترین امنیّتی
بنابر آنچه گذشت، حکومتی که در جهانی ناعادلانه داعیه تأسیس و بسط دولت قسط و عدالت را در سراسر عالم دارد و شعبه‌ای از استکبار جهانی به نام اسرائیل هم بیخ گوشش، جا خوش کرده و از تنهایی استراتژیک نیز رنج می‌برد و نیم قرن است فریاد مرگ بر ابرقدرت‌ها از هر کوی و برزنش به گوش می‌رسد، طبیعی است که نخستین دغدغه‌اش «اضطراب وجودی» بوده و برهستی خود ناایمن باشد. کاری به درست و غلط این نوع جهان‌بینی و ایدئولوژیِ برآمده از آن نداریم؛ اما این مقدار گفتنی است که حاکمیّتی مؤَسَّس بر این ایده و آرمان، که از هر کرانه تیر خصومت و نفرت به سوی آن روان است، کلان‌سیاستی جز این می‌طلبد که تاکنون داشته‌است؛ بازهم به تعبیر سعدی شیرین‌سخن: «هندویی نفط اندازی همی آموخت. حکیمی گفت تو را که خانه نِیین است، بازی نه این است»!
کشوری با این مختصات و مشخصات، که به حدّ کافی با تهدیدات متنوّع نظامی و امنیّتیِ (گاه خودساخته) دست به گریبان است، عقل سلیم حکم می‌کند که در جهت کاهش کمّی و کیفی این تهدیدها گام بردارد. معضلات امنیتی را به‌تدریج به مسائل سیاسی و اجتماعی تبدیل و سپس حل کند و جلوی انباشت و همایندی بحران‌ها را بگیرد.
ضعف مفرط پنهان در حوزه دفاعی و امنیّتی که در وقایع اخیر آشکار شد، بی‌شک نتیجه طبیعی دهه‌ها کم‌کاری و غفلت در این حیطه بوده‌است. به تعبیر صریح‌تر، ظاهراً اشتغال دستگاه‌های متعدد و بعضاً موازی اطلاعاتی و انتظامی به امنیّتی‌سازی امور سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و صنفی، دیگر رمقی برای پرداختن به مسائل اصلی باقی نگذاشته بوده‌است. وقتی عمده منابع انسانی و مادّی و معنوی دستگاه‌های مسؤول، مصروف برخورد با سبک زندگی، نحوه پوشش و ارزش‌ها و روش‌های زیست طبیعی شهروندان شود و حساسیّت‌ها در برنامه‌ریزی‌های کلان به سمت سرکوب مطالبات صنفی، سیاسی و سلایق فرهنگی سوق یابد، به احزاب سیاسی و تشکّل‌های مدنی به چشم یک تهدید نگاه شود و در یک کلام موی سر یا لباس تن مهسا و ژینا ها و کوشش‌های فعالان محیط زیستی، خطری برای نظام تلقّی شود، نتیجه‌اش می‌شود غفلت از ساخته‌شدن پهبادهایی در داخل کشور که جانِ شخصیّت‌های تأثیرگذار نظام و حتی شهروندان غیرنظامی را بگیرد.

‌اپوزیسیون برانداز
از پیامدهای جنگ دوازده روزه، روشن‌تر شدن هرچه بیشتر مواضع مخالفان برانداز جمهوری اسلامی، به‌ویژه سلطنت‌طلب‌هایی است که از سال‌ها قبل در انتظار چنین روزی بودند که با دخالت یک نیروی خارجی و کشوری بیگانه به زعم خود فرصت عملی ساختن آمال و آرزوهای خود را به دست بیاورند. پیش‌تر نیز برخی از آنان با تشویق نتانیاهو به حمله به ایران و به قول خودشان «زدن سرِ اژدها» راهبرد خود را در فرایند اسقاط جمهوری اسلامی اظهار و اعلان کرده‌بودند. این شیوه مبارزه با نظام، البته بی‌سابقه نیست؛ شاپور بختیار، آخرین نخست‌وزیر محمدرضا شاه پهلوی و مسعود رجوی، رهبر سازمان مجاهدین خلق نیز چنین روش نافرجامی را در تقابل با جمهوری اسلامی ایران در پیش گرفته‌بودند؛ اوّلی با ترغیب صدّام حسین برای تهاجم به ایران در سال ۱۳۵۹ و دوّمی در مشارکت با ارتش متجاوز عراق در سال ۱۳۶۷، بختِ خود را برای براندازی نظام به دست قوای بیگانه آزموده‌بودند. اگر در آن زمان در غیاب رسانه‌های فراگیر، این سازوکار مبارزه و قُبحِ آن بازتاب چندانی نیافت، هلهله و شادی اینان در جریان حمله اخیر اسرائیل و پیش‌بینی فروپاشی قریب‌الوقوع رژیم حاکم بر ایران، انعکاس فراوانی در رسانه‌ها یافت و مرزبندی‌های میان اپوزیسیون عاقل و مخالفان معاند را دقیق‌تر بازنمایی کرد.

پوزیسیون برانداز!
معاندان تندروی جمهوری اسلامی در خارج از کشور، یک بدیل تمام‌عیار نیز در داخل کشور دارند که گرچه به‌ظاهر طرفدار دوآتشه نظام هستند و سنگ انقلابی‌گری به سینه می‌زنند، خروجی کارویژه ایشان با برآیند کنشگری‌های براندازان، هم‌پوشانی کامل دارد. در جریان جنگ دوازده‌روزه و حتی دیرزمانی پیش از آن، موضع‌گیری‌های این جماعت افراطی که متأسفانه اغلب در جایگاه‌های حسّاس و تأثیرگذاری همچون مجلس و صداوسیما و شهرداری‌ها و تریبون‌های جمعه و جماعات قرارگرفته‌اند، به منافع ملی و شیوه حکمرانی و افکار عمومی، آسیب فراوانی زده‌است و می‌زند. اینان که ضدیّت آنتاگونیستی عجیب و غریبی با بهبود اوضاع کشور و آرامش و آسایش ذهن مردم و در یک کلام، یک زندگی معمولی دارند، گویی دشمن هرنوع صلح و آشتی در داخل و خارج بوده و ادامه بقای خود را در استمرار تنش و کشمکش و این اواخر جنگ و ویرانی و خونریزی می‌بینند. از مهم‌ترین تاکتیک‌های این اقلیّت پرهیاهو، پنبه کردن همه رشته‌های دیپلماسی از طریق سردادن شعارهای توخالی اما دهان‌پرکن از بلندگوهای شبه رسمی است. همینان بودند که فشار شدیدی بر معماران برجام آورده و با تبلیغاتی دروغین و دروغ‌پردازی‌های تبلیغاتی، همصدا با افراطیان امریک و اسرائیل و همسنگر با ترامپ و نتانیاهو مانع به ثمر رسیدن تلاش‌های تنش‌زدایانه دولت دکتر روحانی شدند و از این راه، هزینه‌های سنگینی بر کشور وارد کردند. عمق کینه ایشان نسبت به دلسوزان واقعی نظام که درصدد رفع تحریم‌ها و دورکردن سایه جنگ از سر میهن بودند، در تلاش موفقشان برای کنار زدن دکتر ظریف از کابینه پزشکیان، پدیدار شد. در جریان مذاکرات اخیر ایران و امریکا نیز هرچه آتش تهیه داشتند بر سر عراقچی و همکارانش ریختند و سرانجام نیز به آرزوی جنگ‌طلبانه خویش رسیدند. درگیری نظامی دوازده روزه ایران با امریکا و اسرائیل، تا اندازه‌ای خطرناکی و ویرانگری ایده‌های این جماعت بی‌مسؤولیت را برهمگان روشن ساخت؛ ایده‌های بی مبنایی که ممکن است به نابودی ایران بیانجامد؛ چیزی که حتی براندازان اپوزیسیون نیز از بر زبان راندن آن واهمه دارند.

تبعیدیان ایرانی
می‌گویند که در دشواری‌هاست که جوهر وجودی افراد نمایان می‌شود (عِندَ تَقَلّبِ الاحوال، تُعرَفُ جَواهرُ الرِجال). موضع‌گیری‌های میهن‌پرستانه و ضداسرائیلی بخش زیادی از دیاسپورای ایرانی، علی‌الخصوص بسیاری از تبعیدیان اجباری یا اختیاری که هریک در زمینه‌ای مرجعیّتی دارند، بسیار درس‌آموز بود؛ به‌ویژه برای آنان‌که با سختگیری‌ها و تنگ‌نظری‌های غالباً بی‌مورد و آزار و اذیت‌های بی‌وجه و گاه خودسرانه، موجبات رنجش و مهاجرت نخبگان فکری و علمی کشور را فراهم کردند. بیانیه‌ها، کمپین‌ها، اعلام موضع‌ها و سخنرانی‌های چهره‌های سیاسی و فرهنگی برجسته ایرانی، که علی‌رغم آسیب‌های فراوانی که از برخی نهادهای امنیّتی جمهوری اسلامی دیده‌اند، در کنار مام وطن ماندند و به تسویه حساب با حاکمیّت نپرداختند و آزارگران سابق خود را شرمنده بصیرت و موقع‌شناسی خویش ساختند بار دیگر ثابت کرد که بیشتر دگراندیشانی که بخش تندروی حاکمیّت، به اَدنی بهانه‌ای آنان را از خود رانده‌است، سرمایه‌های ارزشمند انسانی هستند که شاید بیش از بسیاری از سوپرانقلابی‌های مدّعی، دلبسته ایران و پشتیبان تمامیّت ارضی آن باشند. همین حکم درباره اقوام و ارباب ادیان و مذاهب گوناگون ایرانی نیز ساری و جاری است؛ همانان که از سوی برخی دستگاه‌های امنیّتی، همواره مورد سوءظن و گاه از حقوق شهروندی و امتیازات اجتماعی خود، بی‌بهره بوده‌اند.

مسأله‌ای به نام نفوذ
جاسوسی و سر از کار دیگران درآوردن، قدمتی به اندازه عمر بشریّت دارد. افسانه‌ها، اسطوره‌ها و حماسه‌ها مشحون از داستان‌هایی درباره این پدیده می‌باشد. در دوران پسا دولت- ملّت‌های مدرن، مقوله نفوذ و تجسّس، سازوکاری عریض و طویل یافته و منحصر به دول متخاصم نمانده‌است. حتی دولت‌هایی که پیمان‌های نظامی، امنیّتی با هم دارند نیز سرویس‌های اطلاعاتی خود را مأمور تجسّس نامحسوس در امور یکدیگر می‌کنند. گاه این قضیه منجر به رقابتی اعلام‌نشده بین نهادهای اطلاعاتی می‌شود و حتی یک گام جلو بودن یک سرویس نسبت به رقیب، نشانه‌ای از اقتدار ملّی آن کشور به شمار می‌آید. در دنیای معاصر این مسأله امر غریبی نیست و همه دولت‌ها برای محکم‌تر کردن کمربند امنیّتی خود، بدین امر اشتغال دارند و بخشی از سفارتخانه‌های خود را به این کار می‌گمارند. تنها کسانی که از ساختار امنیّتی و مکانیسم آن بی‌اطلاعند از این امر متعجب می‌شوند؛ همانند دانشجویان «پیرو خطّ امام» که از دیوار سفارت امریکا در تهران بالا رفته و به زعم خود به اسناد لانه جاسوسی دسترس پیدا کردند و گمان بردند که سفارت این کشور در ایران به کاری غیر از دیپلماسی مشغول بوده‌است!
نفوذ و جاسوسی، اما در حکومت‌هایی که به اصطلاح بنیادگرا بوده و برپایه رسالت دینی و آرمان‌های ایدئولوژیک تأسیس شده و به همین دلیل دشمنان قسم‌خورده‌ای دارند، بسی بیشتر و با شیوه‌هایی پیچیده‌تر انجام می‌شود. حال فرض کنید یک طرف ماجرای نفوذ، دولتی دین‌مدار و به‌غایت ارتدکس با آرمان‌هایی آخرالزّمانی و صهیونیستی که از بدو تشکیل، اضطراب وجودی داشته و بر همین اساس، کارآمدترین دستگاه اطلاعاتی منطقه (موساد) را سامان داده‌است، خود را در برابر حکومتی بیابد که بنابر مبنا، دستکم در شعار و گفتار خواهان نابودی آن است؛ نتیجه چه می‌شود؟ طراحی و به کارگیری دقیق‌ترین، پیچیده‌ترین، بلندمدت‌ترین و مؤثرترین شیوه‌های نفوذ و گردآوری اطلاعات حیاتی. این همان چیزی است که در یکی دوسال اخیر و بالاخص در جنگ دوازده روزه به رأی‌العین دیدیم و تجربه کردیم. از سقوط مشکوک بالگرد رئیس‌جمهور سابق که بگذریم، ترور اسماعیل هنیه در قلب تهران، و هدف قراردادن سرداران نظامی در سوریه و لبنان و… تا حملات دقیق و موفق به مقامات بلندپایه و مراکز نظامی و هسته‌ای، تنها نوک کوه یخی است که اخیراً سر از آب برآورده است وگرنه پروژه نفوذ، ابعادی بس وسیع‌تر و ژرف‌تر دارد که نقل آن از حوصله این نوشتار بیرون است. تنها به ذکر این نکته بسنده می‌کنیم که زمانی که متولیّان امر اطلاعات و امنیّت کشور، مشغول رصد سگ‌گردانان و وبلاگ‌نویسان و فعّالان امور خیریّه بودند، نفوذی‌هایی که نه کراوات می‌زنند و نه ریش می‌تراشند، با قیافه‌هایی ظاهرالصّلاح و با تندترین شعارهای انقلابی و ضداسرائیلی، دشمن‌پسندترین ضربات را به ایران عزیز وارد کردند؛ صدماتی که در درگیری نظامی اخیر، شاهد تنها بخش کوچکی از آن بودیم!

معضلی به نام رسانه ملّی
و روزنامه کیهان
این که صداوسیما یا به‌قول منتقدانش «رسانه میلی» و روزنامه (توپخانه) کیهان در حداقل سه دهه اخیر چه میزان لطمه به همه شؤونات کشور واردکرده‌اند، پرسشی است جدّی که پاسخ بدان مستلزم پژوهشی علمی و میدانی است. بحران آفرینی‌های کاذب، اقدامات علیه وفاق و امنیّت ملّی، نفرت‌پراکنی، سفله‌پروری، ترویج و تکثیر جهل و خرافه، تنزّل سطح سلیقه فرهنگی و هنری مخاطبان، گمراه کردن افکار عمومی، دروغ‌پردازی و… می‌تواند در زمره سرفصل‌های این پژوهش باشد؛ اما از همه اینها مهم‌تر آسیب‌های جدّی به سلامت روانی مردم است که در صدر کارنامه آن دو به‌اصطلاح رسانه قرار دارد؛ به‌ویژه در مواقع بحرانی که آرامش روح و روان شهروندان از اولویّت‌های اصلی هر رسانه ملتزم به اخلاق و شرافت خبرنگاری باید باشد.
در دوازده روز سخت و بحرانی که بر مردم ایران گذشت، صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران و جریده شریفه! کیهان، در اکثر موارد جز بازی با روان شهروندان کار دیگری انجام ندادند. ارائه تحلیل‌های غلط، استفاده از به‌اصطلاح کارشناسان نابلد، ترویج ادبیات سخیف، پمپاژ اخبار نادرست، انتشار شعارهای توخالی و مضحک و خلاف سیاست‌های کلی نظام، گل به خودی و پاس گل به دشمن، همه و همه و بسیار بیش از اینها، نه تنها به آرامش و سکینه جامعه در شرایط جنگی کمکی نکرد بلکه «تروماهای پنهان و آشکاری در سطح خرد و کلان ایجادنمود. شاید تنها نکته مثبت، شجاعت و مقاومت آن شیرزن گوینده خبر در لحظه حمله به ساختمان شیشه‌ای بود، که شایسته تقدیر است.
مضرّات کژکارکردی صداوسیما و کیهان صرفاً به داخل کشور محدود نمانده و ابعاد بین‌المللی نیز داشته و دارد. برای نمونه وقتی دیپلمات‌های کشور به اذن یا به دستور رهبری و صلاحدید عقلای قوم، مشغول مجاهدت در آوردگاه مذاکره بودند، حملات ناجوانمردانه از تریبون صداوسیما و روزنامه کیهان به اصل مذاکره و تبلیغات سنگین علیه مذاکره کنندگان، صرفاً یک تسویه حساب جناحی و گروهی، آن‌هم با سوءاستفاده از امکانات بیت‌المال، توسط گروهک حاکم بر این دو رسانه نیست؛ القاء این حس به طرف مقابل مذاکره است که قدرت واقعی در دست کسانی نیست که پای میز گفتگو با شما آمده‌اند، قدرت از آنِ ماست که می‌توانیم برخلاف سیاست‌های اعلامی و اعمالی نظام، سخن گفته و مسؤولیتی در قبال راست و دروغ گفتارمان نپذیریم و مورد تعقیب یا بازخواست قرار نگیریم. به تعبیر عامیانه‌تر، جبلّی و شریعتمداری، با صدایی بلند به داخل و خارج نشان می‌دهند که در این کشور، کُت تن کیست! از یاد نباید برد که مسؤولان هردونهاد، منصوب عالی‌ترین مقام در ساختار قدرت در جمهوری اسلامی ایران هستند و طبعاً ناظران سیاسیِ خارجی، این انتساب و انتصاب را جدّی گرفته، مواضع این دو رسانه را منطبق با مواضع نظام می‌انگارند و دیگر سایر ارکان قدرت، ازجمله دولت و دستگاه دیپلماسی برآمده از آن را به چیزی نمی‌گیرند و به همین سادگی مذاکرات شکست می‌خورد و درنهایت، جنگ می‌شود. بخش عمده‌ای از تلخی آن دوازده روز، این بود که تشکیلاتی که از بودجه عمومی کشور و جیب مالیات دهندگان اداره می‌شود، به تنها چیزی که نمی‌اندیشد، انسجام و اتحاد ملّی است؛ حتی در بزنگاه هجمه دشمن به کیان و موجودیّت کشور. این موردِ بسیار مهم باید در دستور کار جویندگان خطّ نفوذ باشد!

معجزه ایرانی بودن
برای آنان که از فردای پیروزی انقلاب ۵۷ دوگانهٔ دروغین ایران-اسلام را ساخته و در این دوگانهٔ ساختگی نیز جانب اسلام را گرفته و ایران و ملّی‌گرایی را فروکوفتند، جنگ دوازده‌روزه درس بزرگی باید باشد؛ اگر اصولاً ایشان قائل به تلمّذ از تاریخ و عبرت‌گرفتن از گذشته باشند. شاید نسل جدید بی‌خبر باشد از این که به‌ویژه در دهه نخست پس از انقلاب، تعبیر «ملّی گرایی» و «میهن‌دوستی» به ناسزایی تند تبدیل شده‌بود و برای از میدان به در کردن برخی جناح‌های اصیل سیاسی، از انگ «ملّی‌گرا» استفاده می‌گردید. در ۴۷ سال گذشته، جز در برخی مقاطع کوتاه، توجّه به ارکان ملیّت و ایران‌گرایی، به‌غلط امری مذموم و ارتجاعی محسوب و دربرابر دین‌مداری و اسلام‌گرایی نهاده‌شده‌است. جماعت اقلیّتی که پاک بی‌خبر از تاریخ ایران و اسلام بوده و درباره سرّ گسترش اسلام در قرون اولیّه، کمترین اطلاعاتی نداشته و ندارند، در خوشبینانه‌ترین حالت، گمان بردند که با تضعیف هویّت ملّی ایرانیان، آنان را به دین اسلام متمایل خواهندکرد. بی‌خبر از این‌که اسلام، به‌خصوص قرائت شیعی آن، بدون کوشش‌های مؤمنانهٔ متفکران، فیلسوفان و متکلّمان ایرانی، نمی‌توانست به عنوان یک جهان‌بینی بدیل در عرصه اندیشه جهانی، عرض اندام نماید. همین مناسک عاشورایی که همه ساله در میان شیعیان و خاصّه ایرانیان، این همه شور حماسی می‌آفریند و روحیّهٔ ظلم‌ستیزی، عزّتمندی و تسلیم‌ناپذیری را در روح و زبان همگان بیدار می‌کند، پُر است از نمادها و اسطوره‌های ایرانی و در اساس امتزاج ایران، اسلام و تشیّع است که باعث ماندگاری این آرمان جهانی شده‌است. کج‌سلیقگانی که دانسته یا ندانسته، حتی از پیش از انقلاب، تلاش کردند و می‌کنند که بین میهن‌دوستی و مسلمانی، افتراق ایجاد کنند، آسیب بزرگی به این فرهنگ و تمدن زده‌اند؛ به قول مولانا:
خواجه پندارد که طاعت می‌کند بی‌خبر از معصیت جان می‌کند
در وقایع اخیر و در اوج چنددستگی‌های سیاسی و نارضایی قاطبه مردم از عملکرد مسؤولان و بی‌توجهی آنان به وضع معیشت و … با چشم سر، دیدیم که تأکید بر ملیّت و ایرانی بودن و حسّ وطن‌پرستی، در تقویت انسجام ملّی و اتحاد و مقاومت عمومی چه معجزه‌ای می‌کند و چقدر جاهل، اگر نگوییم خائن، بودند و هستند کسانی‌که این دوگانه دروغین را ساخته و دیانت را در برابر ملیّت و امّت‌گرایی را در مقابل ملّت‌گرایی نهادند.

غرب‌ستیزی و الزامات آن
درباره مبانی فلسفی غرب‌ستیزی و دشمنی با تمدّن مسیحی و تقابل با مدرنیته و مدرنیسم و ضدیّت با توسعه پایدار همه‌جانبه، که همواره به درجاتی، سکّهٔ رایج در میان سیاست‌گذاران کلان در جمهوری اسلامی ایران بوده و گاه اگر دولتمردی بر این الگو پایبندی تامّ و تمام نداشته، به تهمت غرب‌گرایی متهم و مورد طعن و لعن قرارگرفته و از صحنه اجرا حذف شده‌است، سخن بسیار می‌توان و باید گفت؛ اما آن مقدار که مربوط به بحث ماست، این است که جنگ دوازده‌روزه برای چندمین بار به همه ما این واقعیت تلخ را یادآور شد که اگر دشمنی با غرب (که به یک معنا عملاً دشمنی با جهان است) پایه و اساس فلسفی موجّهی نیز داشته‌باشد، عملاً راه به جایی نمی‌برد. غرب‌ستیزی تئوریک، وقتی جامه عمل در قالب سیاسی، نظامی به خود می‌گیرد، به معنای دشمنی با برترین هژمون اقتصادی، نظامی جهان، یعنی ایالات متحده امریکاست. فارغ ازاین‌که این ستیزه‌جویی مترتّب فایده‌ای برای دولت-ملّت ایران یا هر کشور دیگری باشد، باید درباره امکان عملی و نتیجه غایی آن نیز تأمل نمود. جنگ نابرابر میان ایران و اسرائیل (بخوانید میان ایران و امریکا/میان ایران و تمدن غرب) در روزهای اخیر، نمونه کوچکی بود از فرجام پافشاری بر غرب‌ستیزی. البته این سخن بدان معنا نیست که باید در برابر اروپا و امریکا سپر افکند و تسلیم محض شد؛ چه بسا بوده‌اند و هستند کشورهایی که از بیخ وبن با غرب و امریکا مخالفند اما به جای چسبیدن به شاخ این غول، از پستان آن آویخته‌اند و از راه درست و بی‌هزینه‌اش با نظام سلطه درافتاده و توفیقاتی نیز داشته‌اند، بدون آن‌که کشور خود را به ویرانی کشانده و از قافله توسعه عقب بیفتند. هم مذاکرات اخیر و هم جنگ اخیر، درس آموزنده‌ای بود برای دوطرف که باید به جای ستیزه‌جویی افراطی و توقّعات حداکثری از یکدیگر، به دنبال راهی برای همزیستی در عین حفظ مواضع کلّی خود باشند؛ بدیل این پارادایم، قطعاً به زیان صلح جهانی و امنیّت منطقه‌ای بوده و درنهایت نیز چیزی جز ویرانی به بار نخواهد آورد که طبعاً سهم ایران از آن ویرانی، بیشتر خواهدبود.
اگر برای حکم تاریخ، حجیّتی قائل باشیم، باید بدانیم که دستکم از جنگ جهانی دوم به این سو، هیچ کشوری در دنیا مسیر توسعه را نپیموده مگر این که راه تقابل و دشمنی بی‌وجه با ایالات متحده امریکا را کنار گذارده‌باشد.
خلاصه کلام آن‌که خدانکند به‌واسطه سیاست‌های غیردوراندیشانه ما، این پیش‌بینی ریمون آرون (۱۹۰۵ –۱۹۸۳)، جامعه‌شناس، فیلسوف، مورّخ و مفسّر سیاسی فرانسوی در کتاب «ماکیاولی و استبدادهای مدرن» ، درست از آب درآید که: «انقلاب آیت الله خمینی، تجربه ای است [جدید و پس از تجربه مارکسیسم لنینیسم] در ضدیت کامل با غرب. ضدیتی که درنهایت به خودکشی ایران خواهدانجامید.».

از دوازده درس مذکور در این جستار می‌توان این نتیجه را گرفت که آسیب‌شناسی سیاست‌های جمهوری اسلامی ایران در ۴۷ سال گذشته، از فوری‌ترین فرایض حاکمیّت و از مهم‌ترین وظایف نخبگان دلسوز و میهن‌دوست ایران می‌باشد. تصمیم‌سازان و سیاست‌گذاران کلان کشور باید بدون ملاحظه و تعارف و با شجاعت تمام، یک بازنگری کلی در دستگاه حکمرانی خود کرده، خون تازه‌ای در رگ‌های این کشور زخم‌خورده و جامعه رنجور تزریق نمایند و در این راه علاوه بر گوش‌سپردن به نصایح صاحب‌نظران و راهکارهای اندیشمندان، چنانچه لازم باشد، جای خود را به نسل جدیدی از مدیران بدهند و باقی عمر را به خاطره‌نویسی سیاسی بپردازند! ایران و ایرانی لایق بهترین‌هاست و این بهترین‌ها تأمین نمی‌شود جز از راه ترک مخاصمه با دنیا و آشتی و دوستی با همسایگان و حفظ استقلال و تمامیّت ارضی و عدم اتکاء به بیگانه‌ای شرقی از بیم بیگانه دیگری در غرب عالم. هیچیک از این امور نیز ممکن و میسور نیست جز از راه حل مسائل داخلی و ترمیم و بازسازی رابطه ملّت با حاکمیّت. بدون حلّ بحران‌های داخلی، بحران‌های خارجی مطلقاً قابل حل نیست و بحران خارجی نیز جز با کنار نهادن سودای ستیز با تمدّن غرب و نابودی امریکا و هم‌پیمانانش، امکان ندارد.
در فرجام این گفتار و در ایّام سوگواری سرور آزادگان جهان، بر خود فرض می‌دانیم که از همه نیروهای لشکری و کشوری و به‌ویژه مسؤولان دولت وفاق ملّی که برای دفاع از میهن و تأمین رفاه و آسایش شهروندان میهن، جانفشانی کردند، به نوبه خود سپاسگزاری نموده و برای روح آنان‌که جان شیرین خود را در این دوازده‌روز تقدیم ایران عزیز کردند، شادی و آرامش، آرزو کنیم.




سرمقاله
اتحاد نانوشته
یادها و خاطره ها
شکوه تاریخ نگاری معاصر آذربایجان به ابدیّت پیوست
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد
یادداشتی به بهانه درگذشت حسینعلی نیّری
پایان پاپ فرانسیس و استمرار اصلاحات در نهاد کلیسا
پاپی که نابرابری‌های بی‌رحمانه سرمایه داریِ طبقه میلیاردرها را محکوم کرد
خاموشی ماجراجوی سیاست و ادبیات
ادبیات علیه فراموشی: دانشگاه به‌مثابه گفتمان مقاومت در گفتگو در کاتدرال
از کرمان تا کمبریج؛ سفری از خاور خاک به باختر خرد
سرداری از جنس خرد و اندیشه به یاد سپهبد پاسدار محمد باقری
متن کامل نامه فرماندهان سپاه به سیّد محمّد خاتمی

نوژه؛ کودتا یا تخیل کودتا؟!
جستارگشایی
نگاهی گذرا بر عملیات نقاب با تمرکز بر شاخه سیاسی کودتا
بناپارتیسم ایرانی!
ماجرای نوژه توطئه‌ای روسی علیه ارتش ایران

در اقیانوس خاطرات
سیاحان ایرانی و جامعهٔ آمریکایی
آدمِ کسی نبودن! (۶) سازمان خصوصی‌سازی

خاطره در سپهر اندیشه
جنگ چگونه ولادیمیر مایاکوفسکی را متحوّل ساخت؟
آیا مورخ ‌توان پیش‌بینی آینده را دارد؟ نگاهی به کتاب آخرالزمان 

کتابخانه خاطرات سیاسی
پیش‌نیازهای سوسیالیسم و وظایف سوسیال‌دموکراسی
معرفی کتاب شِتای عمر

بازتاب
مؤلفه‌های مؤثر بر مذاکرات ایران و آمریکا

مقالات خارجی

Can Modernity Be Fixed?
Comment les sociétés mettent fin aux Temps de la fin ?

برای تهیه نسخه الکترونیکی فصلنامه به سایت طاقچه مراجعه کنید.




تحلیلی انتقادی بر یک جریان تاریخی

حزب توده ایران: از صعود تا سقوط تحلیلی انتقادی بر یک جریان تاریخی

به کوشش مونا تلاشان

درباره حزب توده، به‌عنوان مؤثرترین، متشکّل‌ترین و دیرپاترین گروه سیاسی و جدّی‌ترین حزب به معنای واقعی کلمه در ایران عصر مدرن، سخن‌ها رفته و پژوهش‌ها انجام شده‌است. گاه این تحقیقات توسط پژوهشکده‌های بین‌المللی یا محقّقان خارجی صورت‌گرفته‌است که از اهمیّت موضوع حتی برای بیگانگان حکایت دارد. می‌توان با قاطعیت مدّعی شد که همه این تلاش‌ها درنهایت راهی به دهی بوده و مفیدِ فایده‌ای؛ حتی آنها که غرض‌ورزانه و با خاستگاهی ایدئولوژیک بوده‌اند. اما وجه مشترک تمامی آن تکاپوها، پایانِ باز و ناتمام بودن است و بس؛ چراکه هنوز پاره‌های بسیاری از این هزارتوی رازآلود، کشف‌ناشده مانده و ممکن است در آینده با یافتن اسنادی نایافته، جنبه‌های تاریک و در عین‌حال پرشمار قضیه، روشن و عیان گردد. پس هنوز تا انتهای مسیر شناخت پدیده‌ای به نام «حزب توده» فاصله‌ای بسیار داریم.
بنابر همین مبنا، در برخی از شماره‌های فصلنامه خاطرات سیاسی، به این موضوع پرداخته‌شده و ابعادی از آن واکاوی گردیده‌است. سعی ما بر آن بوده، که حتی‌الامکان بستری فراهم کنیم که صاحبان نظرات مختلف در این باب، نتیجه تأملات و تدقیق‌ها و تحقیق‌های خود را با علاقمندان و مخاطبان، درمیان بگذارند و البته زمینه‌ای نیز برای نقد و سنجش روشمند و بی‌طرفانه همان نظرات ایجاد شود.
در این شماره نیز با تأسّی به همین رویکرد جاری فصلنامه، مقاله‌ای با عنوان«نگاهی به سازمان انقلابی با گذری بر دو انشعاب» به قلم دکتر فرشاد قوشچی (۱۳۵۰)، نویسنده و محقق نام‌آشنای حوزه تاریخ سیاسی ایران معاصر، تقدیم خوانندگان می‌شود که حاوی نکاتی تازه و جذّاب است که علاوه بر متخصصان، به کار متفنّنان نیز می‌آید و دریچه‌ای بر شناخت هرچه بیشتر و گسترده‌تر حزب توده ایران می‌گشاید. پیش از مطالعه این مقاله، برای تشحیذ خاطر مخاطبان و احضار اطلاعاتی اجمالی در باب پیشینه این حزب کهن سیاسی، گاهشماری از کارنامه این حزب در بیش از هشت دهه گذشته ارائه می‌کنیم.




جستار شایی شماره ۲۷

جستارگشایی

چیزی نمانده که نیم‌قرن شود که کلید رابطۀ جمهوری‌اسلامی‌ایران با ایالات‌متّحده‌امریکا، در چاه ویلی افتاده‌ است که کسی را جرأت رفتن در آن ظلمات و یارای بیرون‌کشیدن آن مفتاح نبوده و نیست؛ حتی آن رئیس‌جمهور کهنه‌کار و جسور و سیاستمدار، که با «کلید» آمد و با قفلی سنگین‌تر در چاهی ژرف‌تر رفت.
آری، اگر سیزدهمین روز آبان‌ماه ۱۳۵۸ را مبدأ نه چندان خجستۀ این دشواره بدانیم، اینک بیش از ۴۵ سال است که در، بر همان پاشنۀ پشت‌کردن ایران به امریکا، قطب سیاسی، نظامی و اقتصادی دنیا، می‌چرخد. بی‌شک اشغال سفارت ایالات‌متّحده در تهران به دست «دانشجویان پیرو خطّ امام»، با اشارت سیّدمحمّد موسوی خوئینی‌ها و حمایت سیّداحمد خمینی و سرانجام تأیید آیت‌الله خمینی، آغاز تنشی دیر‌پا بود که می‌توانست بسی زودتر از اینها به نقطه پایان برسد؛ دستکم در خلال ماجرای مک‌فارلین(ایران کنترا)، بهار ۱۳۶۵، رونالد ریگان که ریاست‌جمهوری خود را تا حدودی مدیون نیروهای سیاسی تندروی ایران و گروگان‌گیرها بود، شرایطی ایجادکرد که آن کدورت شش‌ساله پایان یابد و ۴۶ ساله نشود؛ کدورتی که با هیچ قاعده دانش سیاست، نباید بیش از آن به طول می‌انجامید؛ چراکه هرکه الفبای سیاست‌ورزی را آموخته‌باشد، می‌داند که روابط بین‌الملل، عرصه قهروآشتی‌های رمانتیک یا شعارهای میان‌تهی آرمانگرایانه، یا رفاقت‌ها و لوطی‌گری‌های افسانه‌وار نیست.
متاسفانه مسألۀ سادۀ ایران و امریکا در سال‌های اخیر، چنان پیچیده‌شده‌است که حلّ آن دوراز ذهن می‌نماید. در حالی‌که رفع گیر از این مسیر، از فرط سهولت، دشوار به نظر می‌رسد؛ یک اراده سیاسی حاکمیتی کافیست که آغازی باشد بر پایان این قهر خسارتبار طولانی؛ قهری که آشتی در آن «سهلِ ممتنع» است، اما اگر بشود، نه‌تنها جلوی ضرر را می‌گیرد، بلکه منفعتش نصیب میلیونها نفری می‌شود که گذشته و حال و آینده‌شان در معرض یک ویرانی خودساخته و خودخواسته‌ای توسط دولتمردانشان، واقع شده‌است که جبران‌ناپذیر است. امان از دست ایدئولوژی اندیشی و دگماتیزیمی که نخستین قربانی‌اش، امید شهروندان است و بس.
به‌هرروی، اختاپوس رابطه، یا به تعبیر دقیق‌تر عدم رابطه ایران و امریکا، دهه‌هاست گلوی حکمرانی در ایران را سخت فشرده و دولتمردان و مدیران اجرائی را مشغول به خود ساخته‌است. کارگزارانی که باید تمام همّ و غمّ خود را مصروف توسعه و پیشرفت این کشور و همه وقت و انرژی خویش را مصرفِ رفاه حال شهروندان رنجور ایران کنند، در چنبره معضلاتی گرفتارند که عله‌العلل آن، امریکاستیزی، ضدیّت با موجودی موهوم به نام «غرب» و نابودی کشوری به نام اسرائیل، می‌باشد.
هیچ‌کس منکر خوی خودبرتربین امریکاییان و اروپاییان نیست و همچنین کسی روابط «خدایگان و بنده» کشورهای شمال و جنوب را انکار نمی‌کند؛ اما منکر این واقعیّت نیز نمی‌توان شد که بیش از ۱۹۰ کشور جهان، در عین‌حال با امریکا و متّحدانش روابط دیپلماتیک دارند و به هر قیمتی نیز زیربار چیزی موسوم به «نظام سلطه» نمی‌روند و حیاتی طبیعی برای اتباع خود در این کره خاکی رقم زده‌اند و هرروزشان بهتر از دیروز است.
امروزه روز که تحریم‌های کمرشکن که به تعبیر «معجزه هزاره سوّم» اصولگرایان، ورق‌پاره‌ای بیش نبود، قطار پیشرفت که نه، اتوبوس قراضۀ روزمرگی در مدیریت کشور را متوقف ساخته‌است، طبیعی است که در محافل سیاسی و مجامع علمی و افواه عام، سخن از لزوم بازنگری در سیاست‌های ستیزه‌جویانه جمهوری‌اسلامی‌ایران با نیمی از جهان که ۸۰ درصد ثروت و قدرت آن را در دست دارد، رود و زمزمه ایجاد رابطه با امریکا از هر کوی و برزن به گوش برسد؛ اما روزگاری بر این ملک و ملّت رفته‌است که در آن، معاون رئیس‌جمهور، با چند خط قلمی کردن درباره «مذاکره مستقیم» با امریکا، آماج طعن و لعن شده‌است.
سیدعطاءالله مهاجرانی، معاون حقوقی و پارلمانی دوران ریاست‌جمهوری مرحوم آیت‌الله هاشمی رسنجانی، در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۶۹ طی یادداشتی که با عنوان «مذاکرهٔ مستقیم با آمریکا» در روزنامهٔ اطلاعات چاپ شد، پیشنهاد برقراری رابطه با آمریکا را مطرح کرد. این سخنان سروصداهای زیادی بپا کرد که در نهایت، آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای طی یک سخنرانی اعلام کرد که من با مذاکرهٔ با آمریکا مخالفم و دولت جمهوری اسلامی، بدون اجازهٔ من امکان ندارد چنین کاری را بکند. بعد از سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای علیه مذاکرهٔ مستقیم، دکترمهاجرانی با فصل‌الخطاب دانستن نظر رهبری از پیگیری مطلب خود صرف‌نظر نمود. رهبری نیز با ارسال نامه‌ای، این‌گونه از او دلجویی کرد:
بسمه‌تعالى
 برادر گرامى، آقاى عطاءالله‌ مهاجرانى
شنیدم بعضى‌ها از حرفهاى امروز من  قصد طعن و توهینى نسبت به جنابعالى استنباط کرده‌اند و شاید بعضى خواسته‌اند یا بخواهند آن را مستمسکى براى اهانت به شما بسازند. اعلام میکنم که این استنباط غلط است. من یک فکر را تخطئه کرده‌ام و نیّت توهین به کسى نداشته‌ام و اگر بدون اراده‌ى من به شما توهین شده است، از شما عذر می‌خواهم.
من شما را ده سال است به صدق و صفا و طهارت می‌شناسم و مطمئنّم جز دلسوزى و خیرخواهى، نظرى نداشته‌اید. شما همچنان برادر خوب من هستید و حدّاکثر آن است که به توصیه‌ى شما در مقاله‌ى «مذاکره‌ى مستقیم» عمل نخواهیم کرد.
والسّلام‌علیکم   
سیّدعلى خامنه‌اى
۶۹/۲/۱۲
عطاءالله مهاجرانی در همین مورد گفته ‌است: «اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۹ که مقاله مذاکره مستقیم را در روزنامه اطلاعات نوشتم، جهان دوقطبی بود. ما تازه از مرحله دشوار و تاب‌سوز جنگ ۸ساله نجات پیدا کرده بودیم. هاشمی‌رفسنجانی و آیت‌الله خامنه‌ای هر کدام در نخستین سال مسؤولیت خویش بودند. بعد از جنگ شاهد وحدت ملی و انسجام بیشتر دولت- ملت بودیم و نهایتاً این آمریکا بود که بدون هیچ پیش‌شرطی جورج بوش پدر، پیشنهاد مذاکره را مطرح کرد…».
برای ثبت در خاطره سیاسی مخاطبان باید به جزئیات اجمالی ماجرای مورداشاره مهاجرانی بپردازیم و آن، اینکه جرج بوش پدر، رئیس‌جمهور ایالات‌متّحده‌آمریکا، بین سال‌های ۱۹۸۹ و ۱۹۹۳، یکی از دستورکارهایش را آزادی آمریکایی‌‌هایی که در لبنان توسط حزب‌الله بازداشت شده بودند، اعلام کرده بود و بر همین اساس نیاز به کمک ایران داشت. او با صدور بیانیه‌ای، ایران را تنها ابزار ممکن برای آزادی گروگان‌ها دانست و نوشت: «حسن‌‌نیّت، حسن‌نیّت می‌آورد». بوش پدر با دکوئیار دبیرکل سازمان ملل تماس گرفت و گفت: «می‌تواند امتیازهایی به ایران بدهد». پس از آن، مشاور دکوئیار در دیدار با‌ مرحوم هاشمی می‌گوید: «رئیس‌جمهور آمریکا تقاضا کرده که به آزادی گروگان‌ها در بیروت کمک کنید. البته این کمک بی‌اجر نمی‌ماند». دولت مرحوم هاشمی پس از کمک به آزادی افراد موردنظر، در انتظار حسن‌نیّت طرف مقابل می‌ماند اما پس از گذشت مدت‌ها خبری از وعده طرف آمریکایی نمی‌شود. بنابراین مقامات ایرانی با پیکو مشاور دبیرکل سازمان ملل تماس می‌گیرند و اعتراض می‌کنند که چرا خبری از تحقق وعده آمریکا نشد؟ پیکو نیز به مقامات آمریکایی منتقل می‌‌کند، «ایرانی‌ها منتظر عملی‌شدن وعده آمریکا هستند. باید منصف باشیم، چون من به آنها قول دادم». اما آمریکا زیر تعهدش می‌زند. محمدجواد ظریف هم در کتاب «آقای سفیر» با‌ اشاره به این بدعهدی می‌نویسد: «آمریکایی‌ها پیغام داده بودند اگر شما به آزادی گروگان‌‌های آمریکایی کمک کنید، ما حسن‌نیّت خواهیم داشت، که به معنای آزاد کردن دارایی‌های ایران و این‌گونه کارها بود. اما به قول‌شان عمل نکردند. ۸ گروگان آمریکایی آزاد شدند. این یکی از نشانه‌های عدم پایبندی آمریکایی‌ها به تعهدات‌شان بود که در مرحله آخر گفتند به‌دلایل انتخاباتی نمی‌توانند قول‌شان را عملی کنند».
مرحوم هاشمی‌رفسنجانی هم در خاطرات روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۹ می‌نویسد: «شب به خانه آمدم. در حالی که مشغول نوشتن خاطرات بودم، به اخبار بخش فارسی صدای آمریکا گوش می‌دادم، خبر داد که دومین گروگان آمریکایی در لبنان، امشب آزاد شد. اظهاراتی شده که نشان می‌دهد، دولت آمریکا می‌خواهد تا پایان آزادی همه گروگان‌هایش، امتیازی ندهد».
این، تنها نمونه ناکامی دولتمردان دوطرف در بهبود روابط ایران و امریکا نیست و نبود؛ پس از آن نیز بارها از هردوسوی ماجرا تلاش‌شد که بر گذشته‌ها صلوات فرستاده‌شود، اما لابی صهیونیسم در هیأت حاکمه امریکا و تندروهایی در ایران که بقای سیاسی و منافع اقتصادی خود را در بحران‌زایی و تداوم امریکاستیزی می‌دانند، کار خود می‌کردند و مانع هرگونه پیشرفتی در این امر شدند. مثال‌هایی همچون قضیّۀ سفر مخفیانه رابرات مک‌فارلین مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا و هیأت همراه به ایران در ۲۵ مه ۱۹۸۶ (۴ خرداد ۱۳۶۵) و همکاری اطلاعاتی امنیتی ایران در حمله امریکا به افغانستان و عراق پس از ماجرای یازده سپتامبر۲۰۰۱، مذاکرات عمّان در سال ۱۳۹۱-۲ و سرانجام توافق‌نامه «برجام» در سال ۱۳۹۴، که همه و همه ناقص و ناتمام و ناموفق ماندند، شاهد صادق این مدّعا هستند. تلاش‌های بی‌نتیجۀ تقریباً همه رئیس‌جمهورهای پس از سال ۶۸ را نیز نباید فراموش‌کرد که در رأس آنان مرحوم هاشمی رفسنجانی و دکتر حسن روحانی قراردارد.
از اینها که بگذریم، باید پرسید که در ذهن آن‌دسته از بلوک‌های قدرت، که بر آتش خانمان‌سوز امریکاستیزی می‌دمند، چه می‌گذرد که این‌گونه تمامی فرصت‌های پیشرفت و توسعه را در ایران به پای عدم رابطه با امریکا می‌سوزانند. در خوشبینانه ترین قرائت، دلایل نفی رابطه با امریکا را در این چند جمله می‌توان خلاصه کرد:
– خوی استکباری و امپریالیستی امریکا
– اِعمال سیاست‌های مخرّب در منطقه خاورمیانه
– دخالت در امور داخلی ایران در طول تاریخ ازحمله ماجرای ملی‌شدن صنعت نفت و سقوط دولت مصدق
– حمایت از گروه‌های اپوزیسیون نظام جمهوری‌اسلامی
– حمایت مطلق از اسرائیل و سیاست‌های نژادپرستانه آن
– و…..
شاید بر بسیاری از این موارد، بتوان مهر تأیید زد و حتماً بسیاری از رفتارهای امریکا با دول دیگر، قابل نقد و حتی شماتت است؛ اما نباید از یادبرد که سیاست عملی و روابط بین‌الملل، عرصه اخلاق‌ورزی نیست، بلکه میدان عمل برپایه منافع ملّی است. به دیگر سخن، یک سیاستمدار، اگر خائن به وطن خود نباشد و سرسوزن عقلی داشته‌باشد، باید در جهت جلب حداکثر نفع و دفع حداکثر ضرر برای کشور و ملّت خود بکوشد. نخستین گام در این راستا نیز آن است که عمیقاً باور داشته‌باشد که نخستین شرط حرکت در راستای منافع ملّی، تعامل با همه قدرت‌های جهانی است و در این تعامل نیز مطلقاً نباید انتظار داشت که طرف‌های مقابل، پاسِ منافع کشور متبوع ما را داشته‌باشند و بقول معروف، «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من».
ظاهراً در جهان جدید نیز بهترین و پرفایده‌ترین نوعِ تعامل با کشورهای دیگر، ازجمله قدرت‌های بزرگ نظامی و اقتصادی، بنیان‌گذاری روابط موقّت و مشروط است؛ یعنی یک سیاستمدار واقع‌گرا، باید بداند که هیچ دشمن همیشگی و هیچ دوست دائمی برای هیچ واحد سیاسی(کشور) وجود ندارد. چه‌بسا دوکشوری که تا دیروز مشغول جنگ با یکدیگر بودند، به اقتضای حال و مقام و در راستای حفظ موجودیت خود، دست دوستی به یکدیگر دهند و حتی به شرکای اقتصادی و امنیتی و سیاسی همدیگر بدل شوند. نمونه دم دستی آن، دو کشور ویتنام و ژاپن است که در قرن بیستم دشمنِ خونیِ هم بودند و اینک شریک مهم تجاری هم هستند. رئال‌پولیتیک حکم می‌کند که برای تأمین منافع کشور خود، اگر لازم باشد حتی می‌توان با شیطان نیز دست داد؛ امریکا که جای خود دارد.
واقع مطلب آن است که به‌جز موانع پیش‌گفته در تجدید رابطه امریکا و ایران، یک مسأله دیگر نیز خودنمایی می‌کند. روشن است که پس از حدود نیم‌قرن قطع رابطه و تشدید مخاصمه با ایالات‌متّحده، نمی‌توان توقع داشت که این یخ، به‌راحتی آب شود و فرداروزی سفارت امریکا در تهران، بازگشایی گردد؛ اما این انتظار را می‌توان از تصمیم‌سازان داشت که بین دو امر کاملا مجزّای «مذاکره» و «رابطه» با امریکا، قائل به تفکیک مفهومی باشند؛ به عبارت دیگر باید بپذیرند که مذاکره یک چیزست و رابطه یه چیز دیگر. ممکن‌است احیای رابطه این دوکشور به این سرعت میسّر نباشد؛ اما مذاکره‌کردن آن هم به‌صورت مستقیم و رودررو، حتی اگر بی‌نتیجه نیز باشد، متضمّن هیچ اشکال و هیچ هزینه‌ای نیست. ردکردن مطلق مذاکره، به‌ویژه وقتی طرف مقابل(دونالد ترامپ)، نامه‎‌ای نوشته و دعوت به گفتگو و حل و فصل مسائل کرده‌است، نه با عقل سلیم می‌خواند و نه حتی با آموزه‌های دینی: «وان جنحوا للسلم فاجنح لها وتوکل علی الله انه هو السمیع العلیم؛ و اگر به صلح و آشتى گرایند، تو نیز بدان بگراى و بر خدا توکل کن که مسلّما اوست شنوا و دانا.»(انفال، ۶۱).
به قدرت رسیدن دوباره دونالد ترامپ در امریکا و اقامت حدّاقل چهارساله او در کاخ سفید در شرایط طبیعی، به باور بسیاری از صاحب‌نظران سیاسی، فرصتی است مناسب و البته موقّت و زمانمند برای نظام جمهوری‌اسلامی، که یک بار برای همیشه حلّ مسائل خود را با امریکا در دستورکار خود قرار دهند؛ البته اگر همچون ۴۶ سال گذشته، این بار هم هیچ فرصتی را برای از دست دادن فرصت‌ها از دست ندهند! ‌




پادشاه، قانون نیست؛ قانون، پادشاه است!

پادشاه، قانون نیست؛
قانون، پادشاه است!

نقد و بررسی کتاب مشروطه نوین در گفتگوی اختصاصی رامین پرهام با خاطرات سیاسی

‌ با دیدن اسم رامین پرهام بر روی جلد کتاب «مشروطه نوین» طبعاً اولین سؤالی که متبادر به ذهن می‌شود، این است که یک عالِم علوم دقیقه را چه کار با تاریخ و تاریخ‌نویسی و این‌گونه موضوعات (البته با عرض معذرت)! خودتان بفرمایید که چطور شد که سر از مشروطه آن‌هم مشروطه‌نوین درآوردید و به فکر چنین تألیفی افتادید؟
با درود و سپاس از این‌که این فرصت را به من دادید که با هموطنان خودم در داخل کشور از طریق شما در این زمینه گفتگویی داشته‌باشم.
درست گفتید من از علوم دقیقه، علوم مثبت (Positive) یا اثبات‌گراییِ علوم تجربی می‌آیم؛ بعبارتِ دیگر انضباط فکریِ من مبتنی بر تحلیل داده‌هایِ عینی و مشاهداتی است و نه تفسیر حدس و گمان‌های متافیزیکی! رساله دکترای من در زمینه تشخیص و تبیین بیوشیمیایی برخی از ویژگی‌های یک آنزیم، یعنی یک پروتئین درفرآیند ساختن مولکول کلروفیل بود که سبزیِ گیاهان را مدیون آن هستیم. تقریباً تمام فصل‌های رساله من پیش از این‌که دوره دکترایم تمام شود در مجلات تخصصی این زمینه درآمریکا منتشر شده‌بود. پس از آن هم دوسالی در دانشگاه ویرجینیا همین کار را روی یک پروتئین دیگر ادامه دادم و چندسال بعد از آن یعنی اواخر دهه ۹۰ میلادی (دهه ۷۰ خورشیدی) که هم‌زمان با دور نخست ریاست‌جمهوری آقای خاتمی بود و یک فضای نسبتاً باز رسانه‌ای، گرچه پرتنش، و درنتیجه جوّ گفتگوی سیاسی و مدنی درایران گشوده بود، اولین نوشتهٔ من به فارسی درباره مسائل ایران منتشر شد. من آن‌زمان در فرانسه بودم. نوشتاری با امکانات آن‌موقع به ایران فرستادم که دست‌نویس و فکس بود؛ به روزنامه «صبح‌امروز» که آقای حجّاریان سردبیر آن بودند. آن جُستار را در دو شماره پیش از آن‌که روزنامه بسته‌شود منتشرکردند، و از آنجا بود که من رفته‌رفته شروع به فکرکردن راجع به مسائل ایران کردم و سلسله گفتگوهایی با برخی ناظران خارجی داشتم که اگر درست یادم باشد در بین آنها تنها ایرانی، نوه آقای خمینی «حسین خمینی» بود. و پس ازآن اندک اندک، بیشتر و بیشتر راجع به این مسائل فکر کردم و طبعاً مشکل کار من هم آن‌موقع و تا امروز همین بوده که یک چیزی‌است که ابتدای آن‌را می‌دانیم کجاست ولی انتهای آن‌را نمی‌دانیم؛ یعنی همیشه دانشجو باقی می‌مانیم؛ مثل بقیه مسائل. مشکل اساسی این بود که من تمام سال‌های تحصیل و دکترا و دو سال پس از دکترا سرگرم بیوشیمی مولکولی گیاهان بودم و درنتیجه وقتی‌که شروع به اندیشیدن راجع به این مسائل کردم، طبعاً باید اساس علوم انسانی، علوم سیاسی، فلسفه تاریخ و فلسفه را می‌نشستم برای اولین‌بار می‌خواندم و یاد می‌گرفتم؛ هنوزهم این روند پس از چندین‌سال ادامه دارد. برای همین هم آدم دانشجو باقی می‌ماند. ولی این کار، سختی خودش را داشت. نسبت به کسانی که تحصیلات و دکترای آنها در زمینه علوم انسانی، تاریخ و فلسفه بوده‌است، من باید از صفر شروع می‌کردم تا این‌که به این سال‌های اخیر رسیدیم. در این سال‌ها راجع به این مسائل سه کتاب به فرانسه و چندین مقاله نوشتم. تا این‌که طیّ سال‌های اخیر فکر من متوجه مشروطه شد. دلیل آن هم خیلی به نظرم ساده‌است: بدیهی‌ترین، بومی‌ترین و مأنوس‌ترین بدیل برای معضلی به نام مشروعه در ایران، مشروطه است؛ و درطول این سال‌ها که سرگرم یادگرفتن بودم و بیشتر ازطریق متون فرانسوی و انگلیسی، و با تاریخ‌نگاران و فلاسفه و اندیشمندان غربی، تعجّب من از این بود که میان این همه هیاهو و فلاکت درایران و میان این همه جریان‌هایی که از مارکسیست‌ها و مائوئیست‌های انقلابی گرفته تا سوسیال‌دمکرات و قومگرا و تجزیه‌طلبِ مسلح و غیرمسلح، مذهبی، التقاطی، چریک، مجاهد، سلطنت‌طلب و انواع اسلام‌گرایی‌ها… تعجب من از این بود که چرا یک چیز ایرانی که به نظرم خیلی درست، فصیح و خیلی مناسب هم می‌رسید و در ایران تاریخچه، سردار، سالار، نویسنده و شعر و ادبیات دارد و در یک کلام «مشروطه» نام گرفته، چرایتیم مانده‌است؟ یعنی شما یک تشکّل سیاسیِ درست و حسابی به این نام در داخل کشور ندارید! در داخل کشور اصلاً تشکّلی به این نام، نه پیش از انقلاب و نه پس از انقلاب، وجود نداشته است. اصلاً حرفی از آن نیست. از بقیه مسائل خیلی حرف است و بیشتر جریان‌های مورد اشاره متشکل هم بوده یا هستند، چه نیروهای چپ و قومی و چه نیروهای اسلامی و سلطنتی. و این در حالی است که بومی‌ترین جریان با بیشترین پشتوانه فکری، تاریخی، مدنی و اجتماعی، یعنی مشروطه، ده‌های متوالی است که یتیم مانده، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن. مانند دختربچه یا پسربچه‌ای که مانع رشد آن شده‌اند و در سپهر سیاست ایران، یتیم و کارتن‌خواب شده‌است. بقیه، در همین دوران یکصدساله، همگی فربه و چاق و چلّه شدند! و اگر نگوییم همه آنها، اکثراً هم ناکارآمد بوده‌اند، ورنه بکلی مخرّب. ولی این مشروطه که به‌قول پرفسور عبّاس امانت بزرگ‌ترین جنبش فکری و مهّم‌ترین جنبش تاریخی در پانصدسال اخیر ایران بوده‌است، یتیم و بی‌سرپرست و بی‌سرپناه مانده که حتی نام و تبارش را هم امروزه بسیاری یا بد تلفظ می‌کنند یا غلط بکار می‌برند: مشروطه برای بسیاری، از چپ گرفته تا راست اسلامی و سلطنتی، مترادف سلطنت شده و این شاید بزرگ‌ترین بدفهمی سیاسی در تاریخ معاصر ایران باشد. پس با خودم گفتم که تلاشم را بکنم، هرچند ناچیز و ناشی، تا شاید بتوانیم دوباره این را یک جوری زنده کنیم و از این‌رو بود که درباره این مسأله شروع به نوشتن کردم.
‌دقیقاً چه زمانی بود که نگارش آن را شروع کردید؟
فکر می‌کنم نیمه دوم ۲۰۱۸ یا ۲۰۱۹ بود.
‌چاپ کتاب سال ۲۰۱۹ است.
پس نیمه دوم ۲۰۱۸ بود. من آمریکا بودم. اول با یک جُستارِ مقاله‌مانند شروع کردم. بعد دیدم که بازدید و بازتاب نسبتاً خوبی در فضای مجازی داشته و مقاله دوم و سوم را پشت سر آن نوشتم. فکر می‌کنم اواخر پائیز ۲۰۱۹ بود که شروع به جمع‌آوری این سه مقاله و بسط دادن آنها به جستاری اندکی گسترده‌تر، از زوایای مختلف، در قالب یک کتاب کردم و از آن‌موقع ۵ سال می‌گذرد. در این چند سال هم مشروطه نوین در ذهن من زنده مانده و به فرایند تکاملی خودش ادامه می‌دهد. چیزهایی در این ۵ سال در ذهنم شکل گرفته که حتی در چاپ دوم هم نیست. مشروطه، مانند هر ایده دیگری، مانند هر موجود زنده‌ای، تا زنده است به تحول خودش ادامه می‌دهد و تا زمانی‌که تحوّل‌پذیری و سازگارپذیری خودش را ازدست نداده، می‌تواند به موجودیّت خودش ادامه‌بدهد.
‌چون ممکن است بعضی از خواننده‌های خاطرات سیاسی هنوز کتاب شما را نخوانده باشند و از طرفی هم اسم کتاب، کمی غلط‌انداز است، در این مورد درباره اسم کتاب هم توضیح بدهید که چرا «مشروطه‌نوین»؟ و درحقیقت مدّعای اصلی کتاب شما که باعث شده‌است اسم آن‌را «مشروطه‌نوین» بگذارید، چیست؟
یک گفتگویی دیدم از شادروان داریوش شایگان (بقول ما «عمو داریوش») که از خاطراتشان می‌گفتند؛ آن زمانی‌که همراه با دکتر سیدحسین نصر می‌رفت پای صحبت علامه طباطبایی که بقول شاعری زنده‌دل آخوندی بود که شگفتا خلق‌وخوی آدمیّت داشت. فکر می‌کنم در چارچوب همان محفلی بود که در دربار تحت عنوان انجمن «شاهنشاهی حکمت و فلسفه» شکل گرفته بود. شایگان می‌گفت آن زمانی که ما پای صحبت علامه طباطبایی می‌رفتیم، ناشی بودیم. منی که اصلاً چیزی درمقابل حجم شناخت و معرفت کسی مثل داریوش شایگان نیستم، با ناشی‌گری‌های زیاد، شروع به جستجو و اندیشیدن در مشروطه کردم، در مشروطه‌ای که بنظرم یتیم و مظلوم مانده بود. آن فکر و مکتبی را که باید می‌پروراندیم و عضله و عصب آن را زیاد می‌کردیم، یتیمش گذاشتیم تا جریان‌های دیگر فربه و چاق شدند. مشروطه نه‌تنها نسبت به چهار جریان فربه یعنی اسلام‌گرایی، چپ‌گرایی، قوم‌گرایی و سلطنت‌طلبی یتیم ماند، که بسیاری از شایعاتی که درپیرامون آن شکل گرفت نیز، حتی درحد شایعه هم غلط بود و غلط ماند: مشروطه دربرابر سلطنت با پرچم منوّرالفکری حاکمیت قانون قدعلم‌کرد و یک قرن بعد، وقتی با خیلی‌ها امروزه درمورد مشروطه حرف می‌زنید، حتی با روشنفکران، فوراً فکر می‌کنند شما سلطنت‌طلب هستید! حتی درمیان چهره‌های شناخته شده سیاست در خارج از کشور، از جمهوری‌خواه تا چپ، چهره‌هایی که من اغلب‌شان را حداقل یکبار دیده و با هرکدام صحبت کرده‌ام، حتی با آنها وقتی از مشروطه صحبت می‌کنید، اولین تصویری که در ذهن‌شان شکل می‌گیرد این است که شما سلطنت‌طلب هستید! یعنی می‌خواهید پهلوی برگردد و احیای سلطنت پهلوی بشود. درحالی‌که اندک کاوشی حتی در مشروطه، شما را خیلی زود به این مشاهده می‌رساند که مشروطه نه‌تنها ربطی به سلطنت ندارد که برعلیه آن جنگیده! مشروطه یعنی حکومت قانون. مشروطه نوین یعنی ضرورت بازاندیشی و بازآفرینی مشروطه در قرن بیستم، و نه احیای سلطنت قاجار یا پهلوی. یک قرن پیش، در دورانی که توده مردم بی‌سواد، فقیر، گرسنه و بدبخت بودند، چنان بدبخت که روی عکس‌های زمان قاجار هم این بدبختی و فلاکت براحتی قابل مشاهد است؛ توده خواهان عدالت بود. همزمان، اِلیت جامعه ایران، سرآمدان جامعه، منورالفکران و «فرهیختگان» جامعه قاجاری که اغلب متصل به دستگاه نیز بودند و از خاندان‌های بزرگ آن زمان، این‌ها به‌دنبال حکومت قانون بودند. توده عدالت می‌خواست، اِلیت‌ها قانون. چرا! چون می‌دانستند که خواست توده، یعنی «عدالت»، بدون حکومت قانون میسّر نیست. شما با قانون جنگل نمی‌توانید عدالت بوجود بیاورید. باید نخست حکومت قانون بوجود بیاورید. درنتیجه باید در گام نخست، دولت به معنای مدرن کلمه بسازید: دولت مدرن سخت‌افزاری است برای یک نظام عامل یا Operating System بنام حکومت قانون. سخت‌افزار و نظام عاملی که بدون آنها نرم‌افزاری بنام عدالت را نمی‌توان در سطح اجتماعی و ملی، کاربری و کاربردی کرد. بدبختی سیاسی ما در این است که یک قرنی پس از مهّم‌ترین تحول فکری، سیاسی و فرهنگی در ایران پانصد سال اخیر، در قعر مشروعه، تازه به جایی رسیده‌ایم که باید به دانشجو و روزنامه‌نگار و فعال سیاسی توضیح بدهی که مشروطه هیچ ربطی به سلطنت ندارد! در چنین شرایطی، خیلی طبیعی است که بزرگ‌ترین برنده این فقر فکری و این بدفهمی از مشروطه، که خود محصول یکصدسال یتیم ماندن مشروطه در سپهر سیاسی ایران بوده، مشروعه باشد. مشروعه‌ای که چنان فربه شد که نیم قرن است که بر همه چیز مسلط شده است. چراکه بَدیلِ ایرانی آن یعنی مشروطه، یا حاکمیت قانونِ وضعی و موضوعی و انسانی بر پایه دولت مدرن، چنان یک قرن یتیم ماند و به حاشیه کارتن‌خواب‌های اندیشه رانده شد که از دانشجو گرفته تا فرهیخته، در داخل و در خارج، جملگی به دنبال هر چیزی که بگوئید رفتند، از ولایت گرفته تا جمهوری استبدادی پرولتاریا، مگر دانش و هنر دولت‌سازی مدرن و حاکمیت قانون و درنتیجه عدالت، در بافتاری مأنوس با بافتارهای فرهنگی و ادبی ایران. حال، تازه کارمان به جایی رسیده که باید در قرن هوش مصنوعی به هوش طبیعی توضیح بدهی که مشروطه هیچ ربطی به سلطنت پهلوی سوم (و بویژه چهارم!) یا به سلطنت محمدحسن میرزا دوم قاجار هشتم ندارد!
‌خیلی ممنون از توضیحات شما. حالا کمی ریزتر وارد محتوای کتاب بشویم؛ یک نکته خیلی اساسی که من درباره آن سؤال دارم (اگر نگویم مخالف هستم)، این است که شما درچند موضع کتاب خود به تصریح یا به تلویح گفته‌اید: «جنبش اجتماعی باید مبتنی بر نظریّه و تئوری باشد یعنی یک مبنای تئوریک داشته باشد». اولاً که به نظر می‌رسد تجربه‌های تاریخی جوامع دیگری مثل فرانسه که درآن مثل انقلاب‌کبیر اتفاق افتاده‌است آن‌ها هم خیلی مبتنی بر تئوری نبودند و بلکه احتمالاً بعداً از روی آنها تئوری‌سازی شده‌است. البته من منکر این نیستم که مثلاً فیلسوفان فرانسوی یا اروپایی قبل از انقلاب‌کبیر فرانسه در تغییر تفکر مؤثر بودند؛ منتهی در بین فرهیختگان یا بقول شما الیت، نه مردم عادی و عامی؛ چون طبعاً مردم عادی انقلاب می‌کنند. حالا این یک بحث خیلی اساسی است که آیا عمل مقدم بر تئوری است یا تئوری مقدم بر عمل؟ و شاید شما تلویحاً می‌گویید که اگر مشروطه‌ای که ۱۲۰ سال پیش در ایران اتفاق افتاده‌است، انقلاب مشروطه، جنبش مشروطه، هر چیزی که اسم آن‌را بگذارید، ناکام بوده به خاطر نداشتن تئوری است (اگر من درست نظر شما را فهمیده باشم). اولاً بیشتر توضیح بدهید که چرا اصولاً شما معتقدید که حتماً باید تئوری برای یک جنبش اجتماعی وجود داشته باشد؟ و آیا تجربه‌های تاریخی همین را تأیید می‌کند؟ ثانیاً این‌که آیا واقعاً مدعای شما این است که جنبش مشروطه به‌خاطر نداشتن نظریّه شکست خورد یا عوامل دیگری هم پشت آن بوده‌است؟

شما خیلی بهتر از من پاراگراف اولِ کتاب مقدس، یعنی «سِفرِ پیدایش» را می‌دانید، فرازی که می‌گوید: «روشنایی بشود. روشنایی شد». تئوری قبل از عمل می‌آید.
وقتی‌که در فلسفه آتن به اهمیت گفت‌وگو، اهمیت دیالوگ، نگاه می‌کنید، به سقراط و به افلاطون، ایده، نظریّه، تئوری قبل از عمل می‌آید، وگرنه خراب‌کاری می‌شود. به ۵۰ سال اخیر ایران و به ۵۰ سال قبل از ۲۲ بهمن نگاه کنید. دلیل عمده خراب‌کاری‌های این ۱۰۰ سال گذشته فقر تئوری بوده است. صدسال پیش، این‌را به نوعی می‌شد توجیه کرد که ۹۰% مردم بی‌سواد، فقیر و گرسنه بودند. رادمردان پاکدامنی مانند نسل ذکاءالملک فروغی و دیگران یا احمد کسروی و بزرگانی که خیلی از آنها هم از خطّه درخشان آذربایجان بودند، این‌ها وقت نداشتند، باید مشکلات مردم را باتمام نابسامانی‌های آن زمان حل می‌کردند و فرصت نشد که به اندازه کافی به تئوری پرداخته بشود. آن هم در کشوری مانند ایران، درآن منطقه خطرناک، با تمام تهدیدات امنیتی که متوجه کشور بوده و بدتر هم شده‌است. از سوی دیگر، فرهنگ دیالوگ، فرهنگ گفت‌وگو، فرهنگ پردازش تئوری و فلسفه، فرهنگ پرسش است نه پاسخ. شما باید دولت بسازید، شما باید نان به مردم برسانید، شما باید ارتش بسازید، شما باید همه این کارها را بکنید و در کنار آن باید تئوری هم داشته باشید و به شاید به همان دلایلی که گفتم، نشد. یعنی یک جوری کاستی‌های قدیم را می‌شود توجیه کرد ولی توجیه کاستی‌ها نه درقدیم، نه درحال‌حاضر، به این معنی نیست که شما بروید این کاستی‌ها را ادامه بدهید. این کاستی‌ها را می‌شود فهمید، ولی نباید آنها را تبرئه‌کرد. «تئوری قبل از عمل می‌آید، فکر قبل از عمل می‌آید، پندار قبل از گفتار، گفتار قبل از کردار می‌آید». ترتیب این را عوض کنید خراب‌کاری می‌کنید. در رابطه با این نکته، مثال خیلی خوبی زدید: انقلاب فرانسه. انقلاب فرانسه، انقلاب مادر در دوران مدرن است؛ انقلابِ مادرِ تمام انقلاب‌هایی که جنبش‌های اجتماعی در قرن نوزدهم پس از آن شکل می‌گیرد و سپس انقلاب‌های بزرگ در قرن بیستم. انقلاب‌هایی که از دل همه آنها هیولا بیرون آمده است. برخی تاریخدانان معتقدند که بدون ژان ژاک روسو و بدون وُلتر، اصلاً انقلابی شکل نمی‌گرفت. یا بدون لیبرالیسم درآن سوی آب‌ها به فاصله چندصد کیلومتر از سواحل فرانسه، در انگلستان، بدون لیبرالیسم بعنوان تئوری آزادی که ریشه در همان فلسفه آتن باستان دارد، یعنی در فرهنگِ استنتاج از تقابلِ ایده‌ها، شاید بسیاری از تحولاتِ اجتماعی، سیاسی و مدنی در اروپا اصلاً شکل نمی‌گرفت. در سیستم آموزشی انگلستان سنّتِ خیلی خوبی دارند، سنّتی که امیدوارم یک روزی بشود مثل آن را در ایران هم پیاده کرد، و بر این اساس است که کودکان را از همان کودستان عادت می‌دهند که وسط حلقه همکلاسی‌های خود بایستند و سخنوری کنند و این سخنوری گاه شکل مناظره هم به خودش می‌گیرد، یعنی دو تا از بچه‌ها وسط حلقه می‌آیند یا تنهایی سخنوری می‌کنند یا مناظره می‌کنند، تا فصاحت و بلاغت بیان آنها مورد چالش قرار بگیرد، تا یاد بگیرند یک ایده‌ای را مطرح کنند و ایده دیگری را به چالش بکشند. این خیلی سنت خوبی است و در پرورش شخصیّت بچه‌ها خیلی می‌تواند نقش مؤثری داشته باشد. متأسفانه چنین سنّتی گویا در فرهنگ ما اصلاً جایی ندارد. فرهنگ ما فرهنگ پرسش و پرسشگری نیست. فرهنگ حفظ‌کردن اشعار بزرگانی است که هشتصد یا هزارسال پیش زندگی می‌کردند و گویی برای تمام پرسش‌های ممکن و پرسش‌های آتی، از پیش پاسخ‌هایی را بنظم درآورده‌اند و شما کافی است پاسخ آنها را حفظ کنید.
برگردیم به همین اشاره‌ای که به انقلاب فرانسه و تقدم تئوری به عمل کردید. بدون ژان ژاک روسو، بدون ولتر، بدون آن اندیشه لیبرالی که از انگلستان آمد، احتمالاً انقلابی شکل نمی‌گرفت. نگاهی به خودِ روند انقلابی هم بیاندازید، دو شخصیّت برجسته می‌بینید، یکی ماکسیمیلیان روبسپیر و دیگری ژُرژ دانتون. روبسپیر، هرچه بود، خوب یا بد یا هر دو، آدم اهل کتاب بود، اهل تئوری. روبسپیر ایدئولوگ انقلاب بود. یا مثلاً به انقلاب ۱۹۱۷ در روسیّه اگر نگاه کنید، آنجا هم تقدم مانیفست حزب کمونیست ۱۸۴۸ مارکس و نوشته‌های لنین را می‌بینید. به انقلاب اسلامی نگاه کنید. انقلاب اسلامی حدوداً ۷-۸ سالی پیش از این‌که در ایران تبدیل به یک رویداد تاریخی بشود، در عتبات تحت عنوان حکومت اسلامی و ولایت فقیه تدریس شده بود، یعنی تئوری داشت. بگذریم از این‌که اسلام دینی است که حداقل چیزی حدود ۱۰-۱۲ قرن ادبیات سیاسی دارد. با همین مشاهدات اولیه بود که من به سمت این فکر رفتم که این بچه یتیم وکارتن خوابی که ما در ایران داریم و نامش مشروطه است و شایعات زیادی درباره‌اش والدینش رایج شده، بچه بسیار بااستعدادی است. پس شروع بکار کردم، چراکه به این استدلال رسیده بودم که جنبش اجتماعی بدون تئوری شکل نمی‌گیرد و اگر هم بگیرد، از حالت آشوب و شورش فراتر نمی‌رود.
شما اگر بخواهید به شورش و آشوب بسنده نکنید و با قوّه جامعه تحرک و تحول پیش بیاورید، آن‌وقت باید فرهیختگان را همراه خود داشته‌باشید. یعنی باید آن قوّه یا نیرویی که انرژیِ نهفته در دل توده را بیدار می‌کند، آن را به حرکت درمی‌آورد و به حرکتِ آن جهت می‌دهد را درکنار خود داشته باشید. در هر تحولی، دو عامل دارید: خواستن و توانستن. اولی در دل توده است، دومی در دست اِلیت‌ها. این گروه دوم، یا بگوئیم نخبگان یا فرهیختگان، بدون تئوری کار نمی‌کنند. توده عاطفی عمل می‌کند، فرهیختگان عقلایی. توده مجذوب می‌شود، فرهیختگان متقاعد. فرهیختگان را باید اول با یک نظریّه متقاعد کرد؛ وقتی متقاعد شدند، آن‌وقت به‌عنوان اصلی‌ترین بازوی جهت‌دهنده به خواستِ توده وارد عمل می‌شوند. همچنان‌که در سال ۵۷ وارد عمل شدند، منتهی در راه اشتباه چون ضعف تئوریک داشتند. شاید یکی از عمده‌ترین ضعف‌هایِ تئوریکِ فرهیختگان ما هم، عوام‌زدگی بسیاری از ایشان باشد! از جلال آل‌احمد دیروزی گرفته تا دنباله‌روهایِ امروزی که باورشان شده که نسل زِد، نسلِ هانآ آرنت‌ها است! اصولاً آنچه باعث می‌شود فالووِر خودش را لیدر و دنباله‌رو خودش را رهبر بداند، فقر فکری است؛ فقری که می‌خواهد فقدانِ تئوری را با لایک پُر کند!
‌حالا یک بحثی اینجا هست که یک رابطه دیالکتیکی بین اندیشه و عمل وجود دارد؛ یعنی عمل اندیشه را سمت‌وسو می‌دهد؛ اندیشه عمل را می‌سازد. این یک بحث خیلی فلسفی‌تر و جامعه‌شناختی‌تر است که شاید در جای خود باید مفصّل درباره‌اش صحبت کنیم. ولی لازم است نکته‌ای را از شما بپرسم، چون می‌دانم که دراین‌مورد فکر کرده‌اید و نظر دارید: آن‌هم این است که اگر برگردیم به دوره جنبش مشروطه و دستاوردها و زمینه‌های آن، که طبعاً یک نقطه عطف خیلی مهّم در تاریخ مدرن ایران است، بازاندیشی دراین جنبش و بازسازی آن یا بازگشت به این جنبش و آرمان‌های آن در قرن ۲۱ توسط اندیشمند و نویسنده‌ای مثل شما، آیا نشانه این نیست که ما هنوز که هنوز است مسائل، پروبلماتیک‌هایمان و معضلاتمان، همان مسائل و پروبلماتیک‌ها و معضلات قرن گذشته یعنی ابتدای قرن بیستم است؟ و هنوز نتوانسته‌ایم از آن مسائل عبور کنیم و به یک معنا وارد دنیای مدرن بشویم؟ شما اینطور فکر نمی‌کنید؟
بگذارید به اندیشه و عمل اشاره دیگری هم داشته باشم. همان‌طوری‌که گفتید من از علوم دقیقه شروع کردم. استادی داشتم که یکی از بهترین استادهای تمام دوران تحصیلات من بود. استاد زیست‌شناسی حیوانی ما بود. رشته تکامل حیوانی. می‌گفت درمیان انسان‌ها علامتی داریم که وقتی می‌خواهیم به‌کمال‌رسیدن چیزی را نشان دهیم کنیم، نوکِ انگشتانِ اشاره و شست را به‌علامت حلقه به‌هم نزدیک می‌کنیم. این حلقه‌ای که با دو انگشت اشاره و شست به‌نشانهٔ کمال یا Perfection درست می‌کنیم، در تمام فرهنگ‌هایِ غربی و شرقی رایج است. پرسشی که در زیست‌شناسی مطرح می‌شود این است که این علامت از کجا آمده که توانسته این گونه در تمام فرهنگ‌ها رواج پیدا کند؟ تاجایی که بعنوان یک رفتار فرهنگی، انگار غریزی شده است. یک نظریّه این است که در فرآیند تکامل به سوی انسان، در مقطعی، در گونه‌ای از پستانداران، درپی جهش‌های ژنتیکی به مرحله‌ای می‌رسیم که می‌توانیم از انگشتانِ دست به‌عنوان یک آلت استفاده کنیم، آلتی برای به‌دست‌گرفتن. از این مرحله به بعد، یعنی با تغییر آناتومیِ انگشتان، دست تغییر کاربری پیدا می‌کند و به آلتی برای گرفتن تبدیل می‌شود. تازمانی که دو انگشت شست و اشاره از هم دور بودند، نمی‌شد. شست و اشاره باید به هم نزدیک شوند تا بشود چوب را گرفت و از آن چماق ساخت! یا عصا. ساختن با گرفتن آغاز می‌شود. تا نگیری، نمی‌فهمی؛ و تا نفهمی، نمی‌سازی.
از این مرحله به بعد، وقتی دست در نزد گونه‌ای از پستانداران پیشاانسانی تبدیل به وسیله‌ای برای ابزارسازی می‌شود، آنچه مَنوئال (Manual) است شروع به تأثیرگذاری روی آنچه اینتِلِکتوئال (Intellectual) است می‌کند. یعنی آنچه دستی است روی آنچه فکری است، تأثیر می‌گذارد. یعنی دست شما که وسیله‌ای ابزارساز شده، روی شکل‌گیری شبکه‌های عصبی، شبکه‌های یاخته‌های مغزِ تأثیر مستقیم می‌گذارد. هرچه بیشتر از این دست به‌عنوان وسیله‌ای ابزارساز استفاده کنید، شبکه‌های مغزی شما پیچیده‌تر می‌شود. تئوری بر عمل تقدّم دارد، و عمل بر تئوری بازخورد. آنچه روشِ علمی خوانده شده، روی عقل سلیم بنا شده است. با میلیون‌ها سال تجربهٔ بیولوژیکی.
درعرصه سیاسی هم همین‌طور است. یعنی شما اوّل یک نظریه می‌خواهید تا با آن فرهیختگان را متقاعد کنید. وقتی متقاعد کردید، قشر فرهیختگان،‌ بعنوان مهّم‌ترین عامل توانستن یا تحقق‌بخشیدن به آن خواستن که توده آبستن آن است، قوّه نهفته در بطن خواستِ توده را به‌حرکت درمی‌آورد و به این حرکت جهت می‌دهند: خواستِ بالقوّه توده با توانِ اجراییِ بخشِ تأثیرگذارِ اِلیت‌ها بالفعل می‌شود. هیچ جامعه و هیچ نظام سیاسی مبرّا از تنشِ درونی و ساختاری نیست. ولی تنها آن جوامع و نظام‌هایی دوام می‌آورند و بقاء پیدا می‌کنند که بتوانند تنش را به پویایی تبدیل کنند. یعنی از تنشِ سیستِمیک، پویاییِ سیستِمیک بسازند. این یعنی سازگارپذیری بمعنی بیولوژیک، علمی، تجربی و تکاملی قضیه. یعنی انعطاف‌پذیری و تحول‌پذیری. و اولین کسانی هم که باید این قضیه علمی را بفهمند، قشر فرهیختگان هستند، در داخل دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی و دیگر دستگاه‌هایِ حساس قدرت. اگر این مسأله را نفهمند، خودکشی سیستم یا نظام حتمی است. نظام شاهنشاهی شکستِ اطلاعاتی خورد. خودش از خودش شکست خورد! یا بقول آتنی‌ها، «بیشتر شکست‌هایِ پارسیان ناشی از اشتباهاتِ خودشان بود» (توسیدید، جنگِ پِلوپونز). اطلاعات و تحلیل‌هایِ اطلاعاتی، یا درست تدوین نمی‌شدند؛ یا وقتی درست هم تدوین می‌شدند، به رأس تصمیم‌گیر سیستم نمی‌رسیدند؛ یا وقتی هم می‌رسیدند، شاهنشاه گوش شنوا برای تحلیل درست یا حرف حسابی یا برای کارگزاری که نوکر نباشد، نداشت!
حال به آن بخش دوم پرسش شما برسیم که فراموش کردم…
‌این‌که درطول ۱۲۰ سال گذشته هنوز مسأله جنبش مشروطه‌خواهی زنده است؛ آیا دلیل براین است که ما هنوز درآن زمان هستیم، مسائل و مشکلات ما مال همان زمان است؟
یک سری از مسائل و مشکلات ما تا موقعی که درست فکر نکنیم و درنتیجه درست عمل نکنیم، همان مشکلاتِ همیشگی باقی می‌ماند. تا علت یکی است، معلول همان است که همیشه بوده. تاریخ تکرار می‌شود. تا زمانی‌که شما به علت بطریقی فلسفی رسیدگی نکنید؛ یعنی پرسش‌های پایه و اصلی را مطرح نکنید؛ معلول‌ها همانی خواهند ماند که همیشه بوده‌اند. می‌دانید که «هیچ معلولی بدون علت نیست». و می‌دانید که این گزاره ارزشِ بن‌انگاشتی یا axiomatic دارد. یعنی بداهتِ آن چنان است که نیازی به اثباتِ علمی ندارد. تفاوت axiom با theorem در همین است. دومی را باید ثابت کرد، درحالی که اولی چنان بدیهی است که نیازی به اثبات ندارد. شکستِ ما در ساختن یک دولت مدرن و کارآمد در یکصدسالی که از مشروطه یا از اندیشه حاکمیت قانون می‌گذرد، چنان بدیهی است که نیازی به اثبات ندارد و بداهت آن چشم را آزار می‌دهد!
ما الان دچار معلول‌هایی هستیم که می‌شناسیم و مدام هم تکرار می‌شوند. چرا؟ چون به علت‌ها درست رسیدگی نکرده‌ایم. چرا؟ چون آن پرسش‌هایی را که باید مطرح می‌کردیم، نکرده‌ایم. چرا؟ چون ما ایرانی‌ها خیلی فلسفی نیستیم. بیشتر اهلِ اخلاق و عاطفه هستیم تا فلسفه. فرهنگ ما بیشتر شفاهی است تا مکتوب، بیشتر شعر است تا نثر. ما بیشتر عاشق و مجنون هستیم تا متفکر. قدمتِ ما نشان از فرسودگی و از انحطاط ما هم دارد. نیاکانِ ما شطرنج را برای بشریت به‌ارمغان آوردند و نوادگانِ آنها از آن بی‌بهره‌اند: مشکلاتمان ازجمله در روابطِ ما با آمریکا است، ولی روابط را قطع کردیم، از پای میز شطرنج با آمریکا بلند شدیم، و گذاشتیم روس‌ها و اعراب و اسرائیلی‌ها بجای ما پای میز بنشینند و بجای ما با آمریکایی‌ها بازی کنند! بعد غُر می‌زنیم که چرا معرفت ندارند و فقط برای منافع خودشان بازی می‌کنند!
انقلاب یعنی جابجاییِ کلان سیاست، قدرت و مالکیت. جابجاییِ کلان اِلیت‌ها و گفتمان یا ایدئولوژی. با انقلاب ۱۸۷۹ فرانسه، مادر انقلاب‌های دنیای مدرن، یک جابجایی کلان قدرت، یک جابجایی کلان ایدئولوژیک، و یک جابجایی کلان مالکیّت دارید. پیش از انقلاب، مالکیّت در فرانسه در دستِ اشرافیّت و کلیسا بود. با انقلاب، مالکیت جابجا می‌شود و بدست بورژوازی نوپا می‌افتد. مالکیّت به امثال دانتون‌ها و روبسپیرها می‌رسد. دستِ طبقات‌نوین شهری، وکلا، پزشک‌ها و مهندس‌ها، و به آنهایی که مدارس عالی را گذرانده بودند، می‌رسد. دیگر دست کلیسا و دست اشرافیّت نیست. امروزه، مدت‌هاست که اشرافیّت فرانسه عمدتاً یا از بین رفته یا آن چیزی هم که از آن باقی مانده، ندار است و باید کار کند. پیش از ۱۷۸۹ تئوری غالب که هزارسال هم دوام پیدا کرده‌بود، تئوری مسیحیت و نهاد سلطنت بود: Droit Divin یا «حق الهی» که یک نماینده در نهاد سلطنت داشت و یک پشتوانه در نهاد کلیسا. همین جابجایی‌هایِ کلان که انقلاب خوانده می‌شوند را شما در ایران داشته‌اید. نظم قدیم می‌پاشد، نظم نوین شکل می‌گیرد. ولی نه یک‌شبه. شکل‌گیریِ نظم نوین در فرانسه ۱۰۰ سال طول می‌کشد. از ۱۷۸۹ تا به امروز، شما در فرانسه پنج جمهوری، دو امپراتوری، و یک رستوراسیون یا احیایِ سلطنتِ قدیم را شاهد هستید. ما الان در جمهوری پنجم هستیم. هریک از این نظام‌هایِ سیاسی در دویست سال گذشته، قانون اساسی خودش را داشت. ساختار امروز فرانسه، ساختار سیاسی جمهوری پنجم، عمدتاً همان ساختار سیاسی جمهوری سوم است که اواخر قرن ۱۹ شکل می‌گیرد، پس از شکست فرانسه از پروس یا آلمان در ۱۸۷۱. به‌عبارت دیگر، صدسالی طول می‌کشد تا نظم قدیمی که با انقلاب منهدم شد و املاکِ آن غصب شد و اعضایِ آن یا تبعید شدند یا با گیوتین بقولِ انقلابیونِ فرانسوی «کوتاه شدند»، جای خود را به نظمی نوین و پایدار در جمهوری سوم بدهد. آن هم پس از یک قرن جنگ داخلی و خارجی و شورش و ناآرامی و تغییر رژیم‌های سیاسی. این اصلاً بدین معنی نیست که من به مخاطب فصلنامه خاطرات سیاسی بگویم «دوستان! پنجاه سال دیگر هم صبر کنید، درست می‌شود!» اصلاً! چون اگر بیش از این در قرن سرعت و تکنولوژی و انواع تغییراتِ اقلیمی، رفتاری، مهاجرتی، بیولوژیکی و اجتماعی صبر پیشه کنید، اصلاً دیگر چیزی از ایران باقی نمی‌ماند. ما اصلاً چنین فرصتی نداریم. ولی فکر هم نکنید که وقتی دو نهاد کهن و فرهنگیِ سلطنت و دین را نابود می‌کنید، یک‌شبه می‌توانید به جای آنها یک نظامِ سیاسیِ نوین و یک دین جدید بیاورید، به‌طوری که قاطبهٔ ملت هم مطیع آن باشد و آن را قبول کرده باشد. چنین چیزی ممکن نیست. با نابودی نظم قدیم در سه عرصهٔ گفتمان، قدرت و مالکیت؛ سه عرصهٔ کلانِ رقابتی باز می‌شود: رقابت برای گفتمانِ نوین، رقابت برای قدرت و رقابت برای ثروت. این رقابت یک‌شبه فیصله پیدا نمی‌کند. ولی اگر بیش از حدّ هم ادامه پیدا کند، به نابودیِ کلیّت می‌انجامد.
در فرانسه پس از انقلاب، تثبیت قوانین جدید مالکیت بتنهایی چند دهه به درازا انجامید! در ایران هم به همین‌گونه است. منتهی در جغرافیایی بسیار خطرناک، اگرنه وحشی و نامتمدّن، و در قرنی و در عصری بس بسیار خطرناک‌تر از اواخر سدهٔ ۱۸ میلادی در سواحل اقیانوس اطلس!
ما چاره‌ای نداریم مگر آنکه وضعیت خودمان را هرچه زودتر تثبیت کنیم. تثبیت وضعیت هم نه در نظم سلطنت ممکن است، نه در نظم مسجد. وقت هم نداریم. ایران در درازای تاریخ همواره دو پا داشته: پای پادشاه و پای دین. هر دو پا با انقلاب نابود شدند. علیرغم ظواهر، یادگاری هم از خودشان بجا نگذاشته‌اند که ارزش بحث کردن داشته باشد. ایران باید لنگ‌لنگان، در قرنی که همه مشغول دویدن هستند، دو پای سالم و کارآمد برای خودش دست‌وپا کند. نه چاره‌ای دارد، نه وقت. در این راستا، تنها راه، راه فرهیختگان است و بس. تنها راه، راه ائتلاف قلم با شمشیر است. ائتلافِ آتن با اسپارت.

‌در ادامه بحثمان بیشتر وارد ریز مطالب کتاب می‌شویم اما قبلش چند نکته مبهمی که باید لااقل برای خواننده امروز ایرانی توضیح بیشتری داده‌شود و این‌که در خود کتاب شما و در آثار دیگر و مصاحبه‌های شما گاهی برون رفت‌هایی برای همین گذار از مسائلی که در صدسال گذشته همچنان درگیر آن هستیم ارائه کرده‌اید. منتهی با یک زبان دیگر و صریح‌تری می‌خواهم بپرسم که این «مشروطه‌نوین» آیا می‌تواند دست این ملت را بگیرد و از این مسائل و یا ابر مسأله‌هایی که صدسال است که شاید هم بیشتر با آن درگیر است رها کند یا خیر؟
من اصولِ گفتمانیِ مشروطه نوین را این گونه بیان می‌کنم:
حاکمیتِ قانون: اصل الاصول مشروطه، حاکمیّتِ قانون است: پادشاه، قانون نیست؛ قانون، پادشاه است. معماریِ مدرن و مؤسّسِ حاکمیّتِ قانون ذاتاً جمهوری است و مبتنی بر خِیرِ عمومی (res publica): قانونی که حسِّ تعلق و تبعیّت ایجادنکند، قانون نیست.
دین و دولت: رستگاری و کشورداری دو حوزهٔ مجزّا از یکدیگرند. «من وطنم را از وجدانم بیشتر دوست دارم.» تا زمانی که تاریخ، تاریخ است؛ این گزاره شاه‌بیتِ سیاستِ مدرن است و خواهد ماند. طرح «واتیکانِ شیعی» در مشهد یا در عتبات، مناسب‌ترین طرح برای بازسازیِ دین از ویرانه‌هایِ بجامانده از تناقضی ساختاری و مفهومی بنامِ «دولتِ دینی» است.
عدالت: آنجاکه عدالتی درکار نیست، تکلیفی هم درکار نیست.
آزادی: آزادی بدون عدالت بی‌معنی است. گشودنِ هم‌زمانِ آزادی در سه عرصهٔ اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی، ممکن نیست و نیاز به برنامه‌ریزی دارد.
حقوق بشر: تازمانی‌که منشوری برای تکالیفِ بشر تدوین نشده، منشور حقوق بشر بی‌معنی است. بدین معنی که، بدست‌آوردنِ سَنتزی کارآمد و مستدل از تِز یا برنهادِ حقوق بشر، بدون آنتی‌تِز یا برابرنهادِ تکالیف بشر، منطقاً ممکن نیست.
تعلّق: هرآنچه ملّی است مبتنی بر یک حسِّ تعلّق است. اگر درپی بی‌عدالتی و فساد مفرط، حسِّ تعلّق آسیب‌های شدید بخود ببیند، درمان و بازسازیِ آن مستلزمِ طرحی است که آحاد مردم در آن شریک بوده، خویشاوندیِ ملّیِ و مدنیِ خود را در قالبِ کار و تلاش و توفیقِ مشترک بازیافته و بازسازی کنند.
شایسته‌سالاری: لیاقت موروثی نیست. سازماندهیِ مدنی و سیاسیِ جامعه بیش از هر چیز مبتنی بر لیاقت است. لیاقت معیاری است مبتنی بر شاخص‌هایِ مدرن و شناخته‌شده در عرصه‌های مختلفِ اقتصادی، مدیریتی، علمی، نظامی… هیچ نهادی نباید از قاعدهٔ لیاقت‌سالاری مستثنی بماند.
نهاد: نهاد از گردانندهٔ (موقت) نهاد مهم‌تر است.
دولت و مسؤولیت : ایران نیازمند دولتی است مرکزی همراه با توزیع مسؤولیت به نزدیک‌ترین حلقهٔ پاسخگو به نیازهای مردم. مسئوولیتِ پاسخگویی به نیازهایِ مردم زمانی به حلقهٔ بالادستی منتقل می‌شود که نزدیک‌ترین حلقه به نیازهای موردنظر از پاسخگویی به آنها ناتوان بماند.
سیاستِ داخلی: سیاست باید معطوف به توسعهٔ انسان باشد: توسعهٔ موجودِ انسانی به موجودِ مدنی ازطریقِ آموزش و کار. این سیاست باید با بافتارهایِ متنوع فرهنگیِ ایران همگون باشد: توسعهٔ فرهنگِ ایرانشهری که همانآ تشویقِ تنوع فرهنگی و پویاییِ اجتماعی و اقتصادیِ ناشی از آن در وحدتِ ملی است.
دراینجا امّا با مشکلِ بزرگی روبرو هستیم، چراکه عدّه‌ای فرهنگ را با تمدّن یکسان دیده و به‌سرشان زده که از فرهنگ و درنتیجه از قومِ خود، تمدّن و ملّت بسازند. فرهنگ مجموعه‌ای است از آداب و روسم و ترانه و موسیقی و رقص و پوشاک… طالبان فرهنگ دارند، ناقص، ولی تمدّن ندارند. تمدّن «فرآیندِ تاریخیِ مدنی‌سازی است» (نوربرت اِلیاس)؛ به‌عبارتِ دیگر، فرآیندی است برای همزیستی و زیستِ مشترک. فرایندی که در سِیرِ تاریخی، طولانی و تکاملیِ خود درنهایت به «الگویی برای دیگران» تبدیل می‌شود (فِرنان برودِل). هر تمدّنی در آغاز لزوماً برخاسته از یک فرهنگ است؛ ولی هر فرهنگی لزوماً به یک تمدّن یا الگویِ مدنی‌سازی تبدیل نمی‌شود. «ایران درکنارِ چین، کهن‌ترین ملّتِ دنیا است؛ ملّتی که توانست، پیش از همه و بدونِ امپریالیسم، سرحدّاتِ آن‌چیزی را مشخص کند که دیگران آن را فضایِ حیاتی نامیده‌اند» (لوئی ماسینیون – روح ایران، پیشگفتار داریوش شایگان – ۱۹۵۱). ملّت‌سازی از قوم، بقولِ هانتینگتون در برخوردِ تمدّن‌ها، یا تلاش برای Demos سازی از قوم یا Ethnos، نتیجه‌ای جز جنگ یا Polemos ندارد. اینکه عدّه‌ای در آینده بخواهند در ایران اِمانوئل کانت را به زبانِ مادری‌شان آموزش بدهند، مشکلِ خوشان است و باید با سرمایهٔ خصوصیِ خودشان این کارستان را پیش ببرند. کارستان چراکه آموزشِ کانت به زبانی که هزار سال ادبیاتِ مدوّن و شناخته‌شدهٔ جهانی دارد و یکصدسال است که بزرگانِ آن در سازگارساختن‌اش با علوم انسانی عمر خود را داده‌اند، کاری است بس دشوار. حال چه‌برسد به آموزشِ کانت به زبان‌هایِ شهرستانی! رویکرد درست به این مشکل، ملت‌سازی نیست. رویکرد درست به این مشکل، دادن آزادی‌های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی برای هرچه پویاتر کردن و هرچه غنی‌تر کردنِ فرهنگ‌هایِ ایرانی در چارچوبِ تاریخی و تمدّنیِ ایرانشهری است. ما در ایران یک ملّت، یک دولت، یک کشور و یک زبان مشترک یا Lingua franca بیشتر نداشته و تا هستیم، نخواهیم داشت.
سیاستِ خارجی: ایران برای توسعهٔ داخلی به تنش‌زداییِ خارجی نیاز دارد. تنش‌زداییِ خارجی مستلزم داشتن ارتباط دیپلماتیک با تمام کشورهای عضو سازمان ملل است.
گذار: گذار از وضع ناپایدار و انقلابیِ موجود به وضع پایدار و آرامِ مطلوب نیازمند ائتلافی است سیاسی – تکنوکراتیک، متکی به خواست مردم از یک سو، و به حداقل بخشی کارساز از نیروهای مسلح ایران از سوی دیگر.
خاصیّتِ تدوینِ چنین اصولی در قالبی بنام مشروطه نوین بدیهی است: دربرابر مشروعه، بومی‌ترین و مأنوس‌ترین قالبِ فرهنگی، سیاسی و بدیلِ ایرانی، همان مشروطه است. بدیهی‌ترین آلترناتیوِ مشروعه، مشروطه است. و لاغیر. در قرنِ بیست‌ویکم، در بحرانی‌ترین شرایطی که یادآور بحران‌هایِ موجودیتیِ ایران در یکصدوبیست سالِ پیش است، بدیهی‌ترین ائتلافِی که بتواند مشروطه نوین را دربرابر مشروعه به‌کرسی بنشاند، از جنس همان ائتلافِ یکصدوبیست سالِ پیش است: ائتلافِ قلم با شمشیر.
‌ با توجه به توضیحاتی که دادید، تفاوت مشروطه نوین با جمهوری چیست؟
اجازه بدید نخست به انگلیسی پاسخ بدم تا سپس توضیحی بدهم:
The Constitution of the State in the Modern era is essentially Republican
به نظر نمی‌رسد که ما در فارسی مترادفِ مناسبی برای دو واژه و مفهوم کلیدی در گزارهٔ بالا و بطور کلی در ادبیاتِ سیاسیِ مدرن داشته باشیم: دو واژه و مفهوم کلیدیِ Constitution و Republican.
گزاره‌ای را که به آن اشاره شد، شاید بتوان این‌گونه به فارسی برگرداند:
بنیادِ دولت در عصر مدرن ذاتاً جمهوری است.
یادآوری می‌کنم که Republic در ریشهٔ لاتینیِ واژه از res publica آمده، به معنیِ چیز عمومی. منظور در این‌جا همان خِیرِ مشترک است؛ خِیری که برای عموم است و نه برای گروه یا قشری خاص. چیزی که عمومی است نمی‌تواند خصوصی باشد. چیزی که برای عموم است نمی‌تواند تنها از خواص، با خواص و برای خواص باشد. ما در فارسی برای واژه و مفهومی چنین کلیدی، از واژهٔ عربی جُمْهُور استفاده می‌کنیم، از مصدر جَمّ به‌معنیِ الکثیر مِن کُلّ شَئ که بمعنی مخاطبین و مستمعین هم بکار رفته و تقریباً هیچ ربطی به مفهوم فلسفی، سیاسی و تاریخیِ Republic با همان ریشهٔ مفهومی و تاریخیِ res publica ندارد: منظور از بنیادِ ذاتاً جمهوریِ دولت در عصر مدرن این است که در عصر پیشامدرن، کارگزارانِ نظام‌هایِ سیاسی مطلقاً از اشرافیت و از روحانیت بودند؛ حال‌آنکه در عصر مدرن این کارگزاران از توده برخاسته‌اند. آنچه نظام‌هایِ سیاسیِ مدرن را از یکدیگر متفاوت می‌سازد، کارآمدیِ آنها است و آنچه کارآمدیِ آنها را از یکدیگر متمایز می‌سازد، سازوکارِ گزینشینی کارگزارانی است برخاسته از توده. دو نوع سازوکارِ گزینشی برای احراض صلاحیّت داریم: یکی دموکراتیک، یعنی احرازِ صلاحیّت با رأی توده؛ و دیگری مِریتوکراتیک یا شایسته‌سالار، با احرازِ صلاحیّت ازطریق احرازِ لیاقت در سلسله‌مراتبِ کیفیِ نظامِ آموزشی بعنوانِ بنیادی انسان‌ساز برای تمامِ نهادهایِ دیگر، نظامی، اقتصادی، دانشگاهی…
بنیادِ دولت در مشروطه نوین ذاتاً Republican است و عمدتاً مبتنی بر لیاقت‌سالاری Meritocratic ازطریقِ احراضِ صلاحیّت‌هایِ علمی و تجربی و، در مناصبِ حسّاس، شخصیتی. در قرنِ بیستم‌ویکم، تمام این صلاحیّت‌ها مبتنی بر معیارهایِ علمی و شناخته‌شده‌اند.
‌ می‌گویید اولویت ما دولت سازی است. چرا؟
دولت در فارسی مترادف مکنت و متضاد نکبت است. تشخیصِ این‌که ما اکنون در مکنت هستیم یا در نکبت را به خواننده واگذاریم و برسیم به دولت و دولت‌سازی.
علاوه بر آن‌چه در بالا گفته شد، دولت در عصر مدرن تفاوتِ برجسته و مشخصّهٔ دیگری هم با دولت در عصر پیشامدرن دارد: در عصر پیشامدرن، دولتِ مبتنی بر حقِّ الهی وظیفهٔ رساندن نان و آب و بیمه و درمان و بازنشستگیِ توده را نداشت. این کار برعهدهٔ خودِ دهقان بود و بر دوشِ اشرافیتِ محلّی و بر عهدهٔ روحانیت و آنچه قضاء و قدر خوانده‌شده. وقتی توده با عصر مدرن از حاشیه به متن می‌آید، یا بقولِ ادبیاتِ انقلاب، وقتی توده پا به صحنه می‌گذارد، نه‌تنها کارگزارانِ دولت را تأمین می‌کند که ارضایِ نیازهایِ خود را نیز از دولت انتظار دارد. از همان دولتی که بدنه‌اش از توده برخاسته و نه دیگر از اشرافیتِ قاجار یا ملّاکین یا امامانِ جمعه یا اسقف‌ها و کاردینال‌ها. بخشِ قابل‌توجهی از آن‌چه در عصر پیشامدرن برعهدهٔ قضاء و قدر بود، در عصر مدرن بر دوشِ دولت است. بنابراین، آنچه در عصر مدرن دولت خوب را از دولت بد یا دولت را از نکبت متمایز می‌سازد، کارآمدی دولت است: دولتی خوب است که کارآمد باشد و دولتی کارآمد است که نیازهایِ مردمش ارضاء شده باشند. دولتی که بطور سیستِمیک و مستمر از ارضای نیازهایِ مردمش دربماند، دیر یا زود به آن چیزی تبدیل می‌شود که باز معادلِ درستی برای آن در فارسی نداریم:Failed State. در دنیایِ بسیار درهم‌تنیدهٔ قرنِ بیست‌ویکمی، بزرگ‌ترین مخاطراتِ ژئوپولیتیک که می‌توانند یک موجودیّتِ ملّی و هرچند کهن را به نابودیِ کامل بکشانند، مانند آنچه در میان‌رودان و در شامات و نیز در اوکراین دیدیم، عمدتاً از پدیدهٔ مدرنِ Failed State ناشی می‌شوند. بنابراین، در عصر مدرن و بویژه از انقلابِ صنعتی دوّم به این سو، دولت‌سازیِ کارآمد بزرگ‌ترین اولویتِ هر مردمی است که بخواهند به موجودیّتِ ملّی و تاریخی و تمدّنیِ خود ادامه دهند. تمام داده‌هایِ عینی و قابل‌سنجش حاکی از این است که ما ایرانیان در این عصر، یعنی از انقلابِ صنعتی دوّم تا به امروز، در این کارستان، یعنی در دولت‌سازیِ کارآمد، چهار بار شکست خورده‌ایم: در دوران قاجار، در دوران هر دو پهلوی، و در دوران انقلابِ شکوهمند. در عصر غزّه و اوکراین، بارِ پنجمی درکار نخواهد بود.
‌ آیا انقلاب اسلامی را یک شکست می‌دانید؟
همزمان با چهل‌وششمین سالروز انقلابِ شکوهمند، امروز چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳، این خبر فوق از سوی خبرگزاری‌های دولتِ وفاق مخابره شد: «جدولِ خاموشیِ برقِ استان‌ها: جدولِ خاموشیِ برق در استان‌ها اعلام‌شد. این اعلامیه موجبِ نگرانی و ناراحتیِ بسیاری از مردم شده‌است. چراکه برنامهٔ قطعی برق به‌وضوح، زمان‌هایِ قطعیِ برق را مشخص می‌کند. مسئولان قول داده بودند که با بهینه‌سازیِ مصرف و افزایشِ تولید…» پایان خبر.
همزمان خبر رسید که لاورُف به تهران آمده تا به ایران بگوید که از آمریکایی‌ها چه شنیده. دولت هم چون عزّت را مثل مازوت تنگ دیده، چاره‌ای برای خود نگذاشته مگر این‌که به «بامعرفت» بودنِ واسطهٔ روسی اعتماد کند.
پایان پاسخ.
‌ آینده را چگونه می‌بینید؟
به غروب روشنگری خوش آمدید! به نیمهٔ تاریکِ عصری که با آرمانِ روشنگری آغاز شد و نخستین درست‌آوردش جنگ‌هایِ ناپُلِئونی، با آرمانِ برابری و برادری؛ و آخرین دست‌آوردش جنگِ غزّه برای امنیتِ بازماندگانِ آشویتس بود، خوش آمدید. اِلیت‌هایِ نوینی که انتخابِ مجددِ ترامپ، طلوع قدرتگیریِ سیاسیِ آنها است، نه با ویوالدی، باخ یا شوپَن، که با هِوی مِتال بزرگ شده‌اند: شخصیتِ اِلیت‌هایِ دیسراپشِن، در دیستورشِن شکل گرفته، نه در هارمونی.
آینده را هیچکس «نمی‌بیند»، ولی تولّد و مرگ را می‌توان شاهد بود: ما در پایانِ یک عصرِ تاریخی و در آغاز یک عصرِ تاریخیِ نوین هستیم؛ پایانِ عصر ایده‌ئالیسم و آغاز عصری که آن را عصرِ دیکتاتوریِ ضرورت می‌دانم. پایانِ آرمان‌هایِ اجتماعی (لیبرالیسم و پروگرسیسم)، طبقاتی (کمونیسم)، قومی و سنّتی (فاشیسم)، نژادی (نازیسم)، و مذهبی (اسلامیسم)؛ و آغاز عصرِ ضرورت، دیکتاتوریِ ضرورت، ضروت‌هایی که هریک خویشتن را به انسان دیکته خواهند کرد: ضروتِ آب، ضرورتِ نان، ضرورتِ واکسن، ضرورتِ ایمن‌سازیِ کلان‌شهرهایِ میلیونی، ضرورتِ پرستاری از جمعیت‌هایِ سالخورده، ضرورتِ هوایِ قابل‌تنفس، ضرورتِ محیطِ قابل‌زیست… ضرورت‌هایِ اقلیمی، ضرورت‌هایِ بیولوژیکی، ضرورت‌هایِ تکنولوژیکی… و ضرورتِ مدیریتِ توده‌هایِ ده‌هامیلیونی و صدهامیلیونی، متراکم در کلان‌شهرهایِ نابسامان، در میانهٔ انبوهی از بحران‌هایِ درهم‌تنیدهٔ اقلیمی، مهاجرتی، بیولوژیکی، اقتصادی و ژئوپولیتیک. حکمرانی در چنین عصری، جایِ زیادی برای مانورهایِ قافیه‌دارِ آرمانی – عرفانی باقی نخواهد گذاشت. عِزّت خوردنی نیست! عِفّت پروتئین نیست! اگر اِلیت‌هایِ پیشین، کارگزارانِ آرمان بودند؛ اِلیت‌هایِ نوین، کارگزارانِ ضرورت خواهند بود، مجریانِ استبدادِ ضرورت. بنابراین، در امکان‌ناپذیربودنِ پیش‌بینیِ آینده، یک چیز را لااقل می‌توان خطاب به آیندگان نصیحت‌وار گفت: ایده‌ئالیست‌ها و آرمان‌گرایانِ سراسرِ جهان، لطفاً متفرّق شوید!
روس‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید، «کاش جوان‌ها می‌دانستند، کاش پیرها می‌توانستند!» عصری که واردش می‌شویم، عصر جوان‌هایی است که هیچ نمی‌دانند ولی همه‌چیز می‌خواهند؛ و عصر پیرهایی که می‌دانند ولی دیگر اینفلوئنسی روی جوان‌ها ندارند: عصرِ لحظه عصرِ انقطاع است، عصرِ آنیّت.
تاجایی که به بیماریِ آرمان‌گرایی و ایده‌ئالیسمِ ایرانی برمی‌گردد، علامه طباطبائی به شایگان گفته بود که شهید واقعی انقلاب، اسلام خواهد بود. انقلابی که قرار بود سیاست را اخلاقی کند، اخلاق را سیاسی کرد. انقلابی که قرار بود نیهیلیسمِ مدرن را با معنویت و اخلاقیات پُر کند، چنان ظرفِ تاریخیِ خودش را تُهی کرد که توسعهٔ نیهیلیسمِ غربی به سرحدّاتِ خاورمیانه‌ای، شرقی و آسیایی را باید بدون تردید مدیونِ انقلابِ شکوهمند در ایران دانست: قتلِ دین بدستِ قاتلی بنام انقلابِ دینی. تنها انقلابی از این دست در عصر مدرن.
نیهیلیسمِ بومیِ انقلابِ اسلامی، نیهیلیسمِ غربی را تکمیل کرد. خلاء بوجودآمده از ترکیبِ این دو نیهیلیسم، هم یک خطر است، هم یک فرصت. خطرش در این است که پوکیِ وضع موجود به فروپاشیِ ملّی بیانجامد. فرصت‌اش امّا در این است که با همّتِ ائتلافی که در بالا به آن اشاره کردم، ائتلافِ قلم با شمشمیر، بشود پوکیِ ناشی از پوچیِ مدعیّاتِ شکوهمند را با گفتمانی نوین و معطوف به آموزش، تربیت و ارتقاء موجودِ انسانیِ پساانقلابی در ایران به موجودی مدنی، یعنی متمدّن، جبران کرد؛ یعنی بشود انسانی ساخت کوشا، همان اندازه مُحق که مُکلّف، که لذّت برایش پاداشی است برای کار و کوشش، نه افیونی برای اعتیادی نامولّد به مصرف و ارضاء پست‌ترین امیالِ نفس. بنظرم، کارآمدترین ائتلافی که هم با بافتارهایِ فرهنگی و روحیِ ایرانیان همگون باشد و هم از تواناییِ لازم برای برآمدن ازپسِ کارستانی چنین سهمگین برخوردار باشد، همان ائتلافِ مشروطه نوین است: ائتلافِ قلم با شمشیر. در عصر غزّه و اوکراین، در عصرِ پهپادهایی که با هوش مصنوعی و آنیِ داده‌هایِ حجیمِ اطلاعاتی، در عرصهٔ نبرد، اهدافِ انسانیِ خود را مستقلاً شناسایی و منهدم می‌کنند؛ در چنین عصری، تنها قوّه‌ای که بتواند آیندهٔ ایرانشهر، آیندهٔ این کهن‌دیار عزیزمان را تضمین کند، ائتلافِ قلم با شمشیر است، ائتلاف فکر با اراده.
گفتگو از: حسن اکبری بیرق




مرگ متهم انقلاب۵۷

مرگ متهم انقلاب ۵۷
نگاهی به حیات سیاسی جیمی کارتر

زهرا زمانی

جیمی کارتر، سی‌ونهمین رئیس‌جمهور ایالات ‌متحده‌ آمریکا (۱۹۷۷ تا ۱۹۸۱) در نهم دی‌ماه ۱۴۰۳ (۲۹ دسامبر ۲۰۲۴)، پس از یک‌قرن زندگی، بدرود حیات گفت و پرونده حسنات و سیّئات حرفه‌ای او بسته‌شد. قرنی که او زیست به اندازه کافی پرتلاطم بود؛ اما تجربه زیستهٔ او در جهان سیاست، به‌ویژه در مسند رهبری کشورش، به شرحی که خواهدآمد، در قیاس با همتایانش فرازوفرودی غیرعادّی داشت. او در کاخ سفید، روزها و شب‌هایی گذراند که احتمالاً اقران او حتی در زمانه جنگ‌های جهانی و غائله ویتنام نیز، نگذرانده‌باشند. اوج این تشویش خاطرها به وقایعی برمی‌گردد که در پیوند تامّ‌وتمام با دونظام سیاسی حاکم بر کشور ایران بوده‌است. از بخت خوش یا بد وی، دوره ریاست‌جمهوری چهارساله او مصادف‌شد با تغییرات کلان سیاسی، اجتماعی در نیرومندترین شریک خاورمیانه‌ای ایالات‌متحده؛ تغییراتی که در آغاز، چندان هم در مذاق وی به عنوان رئیس‌جمهور یکی از دو ابرقدرت دوران جنگ سرد، تلخ نمی‌نمود. سیر وقایع بعدی اما، ورق را برگرداند و همه رشته‌های استراتژیست‌های همراه وی در هیأت حاکمه امریکا را پنبه‌کرد و تا مدت‌ها از کشوری که مدّعی رهبریِ دستکم نیمی از جهان بشری بود، تصویر نامطلوبی برجای گذاشت.
طنز تراژدی‌مانندِ ماجرای انقلاب ۵۷ ایران، آن است که از نحوهٔ برخورد کارتر با این پدیدهٔ پیچیده و نوع رفتار وی با پادشاه ایران، نه قاطبهٔ مردم امریکا و نه برخی از همکاران کارتر و نه حزب رقیب و نه حتی دوطرف منازعه در ایران، راضی‌بودند. از خَلَفِ کارتر، رونالد ریگان، و عیبجویی‌هایش از او که بگذریم، باید به نگاه نسل‌های قدیم و جدید ایرانیان به دیده تأمل بنگریم؛ شاهدوست‌های سابق و سلطنت‌طلبان نوستالژیست لاحق، به گمانِ سُستی و بی‌تصمیمی او در حمایت از محمدرضا پهلوی و حتی به اتهام فروختن وی به روحانیان انقلابی، در گوادولوپ، لعن و نفرینی ابدی نثار او می‌کنند. سیاسیّون تازه به قدرت رسیده در ایران نیز کارتر را به دلیل دخالت در امور داخلی و تحویل‌ندادن شاه مخلوع ایران، آماج انتقاد خود کردند و با اشغال سفارت ایالات‌متحده، انتقام سختی از او گرفته و ضمن جلوگیری از اقامت دوباره وی در کاخ سفید، تخمِ امریکاستیزی فعلاً نیم‌قرنه‌ای را در این سرزمین کاشتند و داشتند و بارور ساختند.
کارنامه سیاسی جیمی کارتر اما منحصر به یک‌دوره ریاست‌جمهوری وی نیست. او پیش و پس از آن نیز دولتمردی برجسته و سیاستمداری کارکشته بود و ای‌بسا کنشگری‌های وی از زمان ترک آن تخت بَدشگون، نسبت به خودِ ریاست‌جمهوری‌اش ثمرهٔ خوشایندتر و درخشان‌تری داشته‌باشد و آیندگان و تاریخ جهان، داوری مهربانانه‌تری درباره او بکنند.
به هرروی، کارتر، یکصدسال در دنیا ماند و کارها راند و عاقبت کار آدمی مرگ است که در رسید و فرصتی عاجل فراهم‌آورد که نگاهی مجمل داشته‌باشیم به حیات طبیعی و سیاسی و اجتماعی آن مردِ پرحاشیه و به انتظار بنشینیم که اسناد بیشتر و گویاتری، از حجاب آرشیوها به درآیند و بتوانیم درباب آن مقطع پرالتهاب از تاریخ امریکا و ایران و جهان، قضاوت کنیم؛ از جمله درباره جیمی کارتر.
***
نگاهی به زندگی کارتر
جیمز ارل کارتر جونیور، مشهور به جیمی کارتر در ۱ اکتبر ۱۹۲۴ در پلیتویل، جورجیا، در یک خانواده کشاورز به‌دنیا آمد. دوران کودکی او در مزرعه‌ای در ایالت جورجیا گذشت و از همان دوران با سختی‌های زندگی کشاورزی و چالش‌های زندگی روستایی آشنا شد. خانواده او از طبقه متوسط پایین بودند و این موضوع تأثیر زیادی بر شکل‌گیری شخصیّت کارتر و دیدگاه‌های اجتماعی او گذاشت.
او دوران تحصیلات ابتدایی را در مدارس محلی گذراند و از آنجا که به تحصیل علاقه‌مند بود، به دانشگاه جورجیا رفت و در رشته مهندسی برق تحصیل کرد. او در سال ۱۹۴۶ دانش‌آموخته شد و به نیروی دریایی ایالات متحده پیوست. کارتر در دوران خدمتش در نیروی دریایی، تجربه‌های زیادی اندوخت که بعدها در کار مدیریت و رهبری به کارش آمد.
پس از پایان خدمت در نیروی دریایی، کارتر به خانه برگشت تا از مزرعه خانوادگی مراقبت کند. این دوران، او را با مشکلات و چالش‌های کشاورزی در جنوب ایالات متحده آشنا ساخت و به نوعی، درک عمیقی از مسائل اجتماعی و اقتصادی ایالات متحده پیدا کرد.
کارتر در سال ۱۹۶۲، وارد عرصه سیاست شد و به مجلس سنای ایالت جورجیا راه یافت. او در سال ۱۹۶۶ نامزد فرمانداری ایالت جورجیا شد. اما حزب دموکرات نامزدی او را تأیید نکرد. بااین‌حال عملکرد او در مبارزات انتخاباتی باعث ارتقاء جایگاه او بین مردم ایالت جورجیا شد. او با تکیه بر این تجربه و با یک کارزار انتخاباتی دقیق در سال ۱۹۷۰ به فرمانداری آن ایالت برگزیده و از ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۴ عهده‌دار آن سمت بود. دوران فرمانداری او با اصلاحات عمده‌ای همراه بود که بسیاری از آنها مربوط به آموزش، بهداشت و بهبود شرایط اجتماعی در ایالت جورجیا بود. او همچنین در دوران فرمانداری خود اقدامات قابل‌توجهی در راستای مبارزه با تبعیض‌های نژادی و اجتماعی انجام داد که باعث افزایش محبوبیّتش شد. ویژگی‌های اخلاقی برجسته او، از جمله: «صداقت و شفافیّت» او را به یک چهره شناخته شده در سطح ملّی تبدیل کرد.
در سال ۱۹۷۶، جیمی کارتر تصمیم گرفت برای ریاست‌جمهوری ایالات متحده نامزد شود. او در رقابت با جرالد فورد، رئیس‌جمهور وقت، پیروز شد و به کاخ سفید راه یافت. کارتر ریاست‌جمهوری را در زمانی آغاز کرد که ایالات متحده با بحران‌های اقتصادی و سیاسی جدّی روبرو بود. بحران انرژی و رکود اقتصادی از مشکلات عمده‌ای بودند که کارتر با آنها مواجه شد. علاوه بر این، بحران گروگان‌گیری در ایران و تنش‌های جنگ سرد از دیگر چالش‌های بزرگ دوران ریاست‌جمهوری او بودند. درعین‌حال، کارتر در سیاست خارجی موفقیّت‌هایی به‌دست آورد که به‌عنوان دستاوردهای برجسته‌ای در تاریخ سیاست خارجی ایالات متحده شناخته می‌شوند.
یکی از مهم‌ترین دستاوردهای سیاست خارجی کارتر، توافق کمپ دیوید در سال ۱۹۷۸ بود. این توافق بین مصر و اسرائیل باعث شد که پس از سال‌ها تنش و جنگ، صلحی پایدار میان این دو کشور برقرار شود.
درعین حال، بحران گروگان‌گیری در ایران یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های دوران ریاست‌جمهوری کارتر بود. ۵۲ دیپلمات آمریکایی به مدت ۴۴۴ روز در تهران به گروگان گرفته شدند و این موضوع تأثیر زیادی بر کاهش محبوبیت کارتر در داخل ایالات متحده داشت.
هم‌زمان با بحران گروگان‌گیری، کارتر با بحران انرژی نیز دست و پنجه نرم می‌کرد. ایالات متحده درآن زمان با کمبود منابع انرژی روبرو بود و این بحران باعث شد که قیمت بنزین افزایش یابد و مشکلات اقتصادی بیشتری برای مردم ایجاد شود. کارتر برای مقابله با این بحران، به تلاش برای کاهش وابستگی به منابع خارجی نفت و افزایش استفاده از منابع انرژی تجدیدپذیر پرداخت. با این حال، به دلیل مشکلات اقتصادی و بحران‌های مختلف، کارتر نتواست بطورکامل از بحران‌های داخلی عبور کند و این امر به کاهش محبوبیت او انجامید.
پس از پایان دوره ریاست‌جمهوری خود در سال ۱۹۸۱، جیمی کارتر به‌جای بازنشستگی، به فعالیّت‌های بشردوستانه خود ادامه‌داد. او بنیاد کارتر را تأسیس کرد که هدف آن ترویج بهداشت عمومی، دموکراسی و حقوق بشر درسراسر جهان بود. این بنیاد در زمینه‌های مختلفی از جمله مبارزه با بیماری‌های کشنده، بهبود شرایط بهداشتی در کشورهای درحال توسعه و حمایت از حقوق بشر فعالیّت می‌کرد. کارتر بویژه در مناطق فقیر و درحال توسعه مانند آفریقا و آمریکای لاتین حضور داشت و در این مناطق پروژه‌های مختلفی را به اجرا گذاشت. کارتر شخصاً در بسیاری از این پروژه‌ها حضور یافت و به مردم این مناطق کمک‌های زیادی ارائه داد.
در سال ۲۰۰۲، جیمی کارتر به دلیل تلاش‌هایش در راستای ترویج صلح و حقوق بشر، جایزه صلح نوبل را دریافت کرد. این جایزه به‌دلیل تلاش‌های گسترده او در زمینه حل منازعات بین‌المللی، مبارزه با فقر و حمایت از حقوق بشر اهدا شد. این جایزه باعث شد که کارتر به‌عنوان یکی از برجسته‌ترین چهره‌های تاریخ معاصر شناخته شود.
کارتر به‌عنوان یک سیاستمدار و انسان‌دوست، تلاش‌های زیادی برای بهبود شرایط جهانی و ارتقاء حقوق بشر انجام داده است. او در دوران ریاست‌جمهوری و همچنین در دوران پس از آن، توانسته است میراثی از خود بجا بگذارد که تأثیرات آن همچنان در سیاست‌های داخلی و خارجی ایالات متحده و همچنین در سطح جهانی محسوس است. فعالیّت‌های بشردوستانه و دیپلماتیک او موجب شده تا کارتر نه تنها در دوران ریاست‌جمهوریش بلکه در طول سال‌های بعد از آن هم به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین شخصیّت‌های تاریخ معاصر شناخته شود. زندگی و دستاوردهای جیمی کارتر همچنان الهام‌بخش بسیاری از رهبران و فعالان اجتماعی در سراسر جهان است.

کارتر و خانواده
جیمی کارتر در زندگی شخصی خود با روزالین اسمیت آشنا شد و در تاریخ ۷ جولای ۱۹۴۶ با او ازدواج کرد. روزالین در تاریخ ۱۸ آگوست ۱۹۲۷ در ایالت جورجیا به‌دنیا آمده بود و او نیز از یک خانواده مذهبی و اخلاق‌گرا بود. این زوج صاحب چهار فرزند شدند؛ سه پسر و یک دختر.
روزالین در دوران ریاست‌جمهوری جیمی کارتر، به‌عنوان بانوی اول ایالات متحده نقش مهمی ایفا کرد و در مسائل مختلف اجتماعی و بویژه در زمینه‌های بهداشت روانی و حقوق زنان فعّال بود.
روزالین کارتر در عرصه‌های مختلف اجتماعی نیز فعال بود و در حمایت از حقوق بشر و بهبود شرایط زنان در ایالات متحده گام‌های مؤثری برداشت. او بویژه در زمینه‌های آموزش، بهداشت روانی، و توانمندسازی زنان فعّال بود و تأکید داشت که جامعه باید توجّه ویژه‌ای به بهبود وضعیت زنان و خانواده‌ها داشته باشد. او همچنین در بسیاری از فعالیّت‌های بشردوستانه جیمی کارتر مشارکت داشت و با حمایت‌هایش، موجب تقویت فعالیّت‌های بین‌المللی او در راستای صلح و حقوق بشر شد.
اهمیت کارتر در تاریخ ایالات متحده و جهان
جیمی کارتر به‌عنوان سی و نهمین رئیس‌جمهور ایالات متحده، تأثیرات زیادی بر تاریخ ایالات متحده و جهان گذاشت. اهمیت وی نه‌تنها در دوران ریاست‌جمهوری او، بلکه در سال‌ها پس از آن، در فعالیّت‌های بشردوستانه و دیپلماتیک نیز نمایان است. در اینجا به برخی از جنبه‌های کلیدی اهمیت وی در تاریخ ایالات متحده و جهان پرداخته می‌شود:
۱) مبارزه با بحران‌های داخلی ایالات متحده
الف) بحران اقتصادی و رکود
دوران ریاست‌جمهوری کارتر با یک رکود اقتصادی در ایالات متحده همراه بود. اقتصاد آمریکا در اواخر دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰ بشدت آسیب دید. دلایل اصلی رکود شامل تورم بالا، بیکاری فزاینده و کُند شدن رشد اقتصادی بود. تورم در اواخر دهه ۱۹۷۰ به‌سرعت افزایش یافته بود و بسیاری از آمریکایی‌ها شاهد افزایش قیمت‌ها در زمینه‌های مختلف مانند کالاهای مصرفی، مسکن و انرژی بودند. این بحران اقتصادی در سال‌های پایانی دوران ریاست‌جمهوری جرالد فورد آغاز شده بود و کارتر در ابتدای ریاست‌جمهوری خود مجبور شد با پیامدهای آن دست و پنجه نرم کند.
کارتر برای مقابله با این بحران به چندین روش مختلف روی آورد. او برای کاهش تورم و رکود اقتصادی ابتدا به سیاست‌های انقباضی متوسل شد و تلاش کرد تا تقاضای کل در اقتصاد را کاهش دهد. این سیاست‌ها شامل افزایش نرخ‌های بهره توسط بانک مرکزی ایالات متحده بود تا بتواند تورم را کنترل کند. اما این سیاست‌ها خود باعث افزایش بیکاری و کند شدن رشد اقتصادی شد و بشدت بر زندگی مردم تأثیر گذاشت.
ب) بحران انرژی
یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های دوران ریاست‌جمهوری کارتر، بحران انرژی بود که درپی افزایش قیمت نفت توسط کشورهای تولیدکننده نفت بویژه «اعضای اوپک» به‌وجود آمد. در سال ۱۹۷۳، اوپک تصمیم گرفت تولید نفت را کاهش دهد که منجر به افزایش قیمت نفت در بازار جهانی شد. این موضوع بر اقتصاد ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی تأثیر زیادی گذاشت و قیمت بنزین در آمریکا به شدت افزایش یافت.
در سال ۱۹۷۹، یک بحران انرژی جدید با وقوع انقلاب اسلامی در ایران و تعطیلی تولید نفت ایران ایجاد شد. ایران که یکی از بزرگ‌ترین تولیدکنندگان نفت در جهان بود، به دلیل انقلاب اسلامی تولید نفت را کاهش داد؛ که این بحران انرژی را شدیدتر کرد. در این دوران، مردم ایالات متحده با کمبود بنزین مواجه شدند و صف‌های طولانی برای سوخت‌گیری در پمپ بنزین‌ها به تصویری روزمره تبدیل شد.
کارتر برای مقابله با این بحران چندین سیاست را پیش برد. او بشدت بر اهمیت صرفه‌جویی در مصرف انرژی تأکید کرد و سیاست‌های مختلفی برای کاهش وابستگی به نفت خارجی ارائه داد. او همچنین از انرژی‌های تجدیدپذیر مانند انرژی خورشیدی و باد حمایت کرد و پروژه‌های تحقیقاتی و توسعه در این زمینه را آغاز کرد. کارتر همچنین خواستار افزایش تولید انرژی داخلی شد و به‌ترویج استفاده از سوخت‌های جایگزین مانند گاز طبیعی و سوخت‌های زیستی پرداخت. یکی از اقداماتی که در این دوره انجام شد، ایجاد «سازمان انرژی» بود که هدف آن بهبود بهره‌برداری از منابع انرژی و کاهش وابستگی به نفت خارجی بود.
ج) نرخ بیکاری و فقر
در کنار بحران اقتصادی و انرژی، نرخ بیکاری در دوران ریاست‌جمهوری کارتر نیز بشدت افزایش یافت. تا سال ۱۹۸۰، نرخ بیکاری به حدود ۷.۵ درصد رسید که برای بسیاری از مردم ایالات متحده تجربه‌ای ناخوشایند بود. بسیاری از کارگران و خانواده‌ها با مشکلات مالی جدی روبرو بودند و کارتر برای کاهش این مشکلات تلاش‌هایی انجام داد. او بویژه بر لزوم گسترش فرصت‌های شغلی و بهبود شرایط اقتصادی طبقات متوسط و پایین تأکید داشت. کارتر در راستای مقابله با بیکاری و فقر، طرح‌هایی برای افزایش حمایت‌های اجتماعی و بهبود دسترسی به خدمات بهداشتی، آموزش و مسکن برای اقشار کم‌درآمد ارائه داد. در این زمینه، او تلاش کرد تا با گسترش برنامه‌های دولتی و تأمین منابع مالی، کمک‌های اجتماعی بیشتری به افراد نیازمند ارائه دهد. یکی از اهداف او، ایجاد شغل برای افرادی بود که در معرض خطر فقر و بیکاری قرار داشتند.

د) تأثیرات اجتماعی و نارضایتی عمومی
بحران‌های اقتصادی و انرژی باعث شد که نارضایتی عمومی در ایالات متحده افزایش یابد. کارتر که به‌عنوان یک سیاستمدار با اصول اخلاقی شناخته می‌شد، تلاش کرد تا درمواجهه با این بحران‌ها، شفافیت و صداقت را در سیاست‌های خود حفظ کند، اما بسیاری از آمریکایی‌ها احساس می‌کردند که او نتواسته است بطور مؤثر با این بحران‌ها مقابله کند. بویژه بحران انرژی و افزایش قیمت‌ها باعث شد که محبوبیت کارتر در میان مردم کاهش یابد. یکی از جنبه‌های مهم در دوران ریاست‌جمهوری کارتر، تلاش او برای مقابله با مشکلات داخلی بدون استفاده از سیاست‌های نظامی یا اقدامات قهری بود. او به‌جای اتکا به نیروی نظامی و راه‌حل‌های سریع، به‌دنبال راه‌حل‌های بلندمدت و ساختاری برای مشکلات اقتصادی و اجتماعی بود. درعین حال، مدیریت این بحران‌ها باعث شد که کارتر در انتخابات ۱۹۸۰ که در آن با رونالد ریگان، رقیب جمهوری‌خواه خود، رقابت کرد، شکست بخورد.
۲) دستاوردهای سیاسی در زمینه حقوق بشر
دوران ریاست‌جمهوری جیمی کارتر نه تنها با چالش‌های داخلی ایالات متحده همراه بود، بلکه کارتر در سیاست خارجی نیز بر جنبه‌های حقوق بشری تأکید زیادی داشت. این تأکید بر حقوق بشر در سیاست خارجی کارتر بویژه با مواضع و اقدامات او در مقابله با رژیم‌های مستبد و دیکتاتوری‌های جهان سوم و کشورهای تحت سلطه قدرت‌های بزرگ آن زمان مانند اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای آمریکای لاتین مرتبط بود. در این زمینه، کارتر بطور چشمگیری سیاست‌های حقوق بشری را در دکترین سیاست خارجی ایالات متحده وارد کرد و هدف خود را گسترش دموکراسی و حمایت از حقوق فردی و اجتماعی قرار داد. در اینجا به برخی از دستاوردهای او در زمینه حقوق بشر پرداخته می‌شود:

الف) تأکید بر حقوق بشر در سیاست خارجی
یکی از ویژگی‌های بارز دوران ریاست‌جمهوری کارتر، تغییر در رویکرد ایالات‌متحده نسبت به حقوق بشر در سیاست خارجی بود. در دوران پیشین، ایالات متحده گاهی با چشم‌پوشی از وضعیت حقوق بشر، به حمایت از رژیم‌های دیکتاتوری که منافع استراتژیک یا اقتصادی داشتند، پرداخته بود. اما جیمی کارتر بطور صریح و علنی بر اهمیت حقوق بشر تأکید کرد و اعلام کرد که حقوق بشر باید محور سیاست خارجی ایالات متحده باشد.
او با شعار «حقوق بشر» به‌عنوان یکی از اصول اساسی سیاست خارجی خود، همواره بر لزوم احترام به آزادی‌های فردی، دموکراسی و حقوق مردم در کشورهای مختلف تأکید می‌کرد. کارتر بر این باور بود که ایالات متحده باید از رژیم‌هایی که مردم را سرکوب می‌کنند، فاصله بگیرد و به حمایت از ملت‌ها و مردم آزادی‌خواه بپردازد.

ب) فشار بر دیکتاتوری‌ها و حکومت‌های سرکوبگر
جیمی کارتر تلاش کرد تا ایالات متحده را از حمایت از حکومت‌های سرکوبگر و دیکتاتوری‌ها در سراسر جهان دور کند. این رویکرد بویژه در رابطه با رژیم‌های نظامی و استبدادی در آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا بطور مشخص نمود پیدا کرد.
یکی از مواردی که در این زمینه مورد توجه قرار گرفت، سیاست کارتر دربرابر رژیم‌های نظامی در کشورهای آمریکای لاتین بود. برای مثال، کارتر تصمیم گرفت که کمک‌های اقتصادی به حکومت‌های مستبد در کشورهای آمریکای لاتین، نظیر آرژانتین و شیلی، را کاهش دهد. در شیلی، کارتر بطورخاص در قبال حکومت آگوستو پینوشه که در آن زمان دیکتاتوری نظامی در این کشور برقرار بود، فشارهایی وارد کرد تا حقوق بشر و آزادی‌های سیاسی در این کشور رعایت شود.
در همین راستا، کارتر حتی در مذاکرات با کشورهای دیگر نیز از مقامات این کشورها خواست که به حقوق بشر احترام بگذارند و در روابط خود با ایالات متحده بر این موضوع تأکید کرد. این اقدام‌ها سبب شد که ایالات متحده در برخی موارد از حمایت‌های نظامی و اقتصادی خود از دیکتاتورها دست بردارد.

پ) مشارکت در حل بحران‌های انسانی و صلح‌طلبانه
جیمی کارتر همچنین در زمینه حقوق بشر و صلح‌طلبی در سطح جهانی فعالیّت کرد. یکی از برجسته‌ترین دستاوردهای کارتر در این زمینه، نقش او در مذاکرات میان اسرائیل و مصر بود که منجر به توافق تاریخی کمپ دیوید در سال ۱۹۷۸ شد. در این توافق، کارتر توانست نقش میانجی‌گر را ایفا کند و اسرائیل و مصر را به یک توافق صلح پایدار برساند که یکی از دستاوردهای عمده در تاریخ دیپلماسی جهانی محسوب می‌شود.
در همین راستا، کارتر همواره در تلاش بود تا از راه‌های دیپلماتیک و مذاکره، صلح و حقوق بشر را در مناطق بحران‌زده برقرار کند. سیاست‌های کارتر در این زمینه موجب شد که در دوران پس از ریاست‌جمهوری خود نیز همچنان به‌عنوان یک شخصیّت جهانی در راستای ترویج صلح، دموکراسی و حقوق بشر شناخته شود.

ت) تأسیس بنیاد کارتر
یکی دیگر از جنبه‌های تأثیرگذاری جیمی کارتر در زمینه حقوق بشر، تأسیس «بنیاد کارتر» پس از دوران ریاست‌جمهوری او بود. این بنیاد، که در سال ۱۹۸۲ تأسیس شد، با هدف ارتقاء حقوق بشر، دموکراسی و صلح در سراسر جهان فعالیّت می‌کند. بنیاد کارتر در پروژه‌های مختلفی برای بهبود وضعیت حقوق بشر، کاهش فقر، تأمین خدمات بهداشتی و درمانی، و ترویج صلح در کشورهای مختلف فعالیّت می‌کند.
این بنیاد توانسته است در کشورهای مختلف با دولت‌ها، سازمان‌های غیردولتی و جوامع محلی همکاری کرده و به حمایت از مردم در برابر نقض حقوق بشر بپردازد. کارتر بویژه در زمینه پیشگیری از جنگ‌ها و حل منازعات از طریق دیپلماسی و مذاکرات صلح فعال بوده است.

ث) انتقاد از نقض حقوق بشر توسط اتحاد جماهیر شوروی
جیمی کارتر همچنین در سیاست‌های خود نسبت به اتحاد جماهیر شوروی شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی تأکید ویژه‌ای برحقوق بشر داشت. یکی از نقاط عطف در این زمینه، انتقاد علنی کارتر از نقض حقوق بشر در شوروی و کشورهای تحت تسلط آن بود. کارتر بویژه در قبال سرکوب‌های سیاسی در کشورهای بلوک شرق مانند چکسلواکی و لهستان، با فشار بر دولت شوروی، خواستار بهبود وضعیت حقوق بشر در این کشورها شد.
در این دوران، کارتر همچنین از طریق سازمان‌های بین‌المللی و نشست‌های دوجانبه، فشارهایی بر کشورهای کمونیستی وارد آورد تا به آزادی‌های سیاسی و فردی احترام بگذارند. این رویکرد کارتر تأثیر زیادی در تنش‌های جنگ سرد و روند بعدی تغییرات در این کشورهای تحت سلطه شوروی داشت.

۳) توافق کمپ دیوید
همچنان‌که به‌اختصار گفتیم پیمان کمپ‌دیوید یکی از مهم‌ترین و تاریخی‌ترین دستاوردهای دیپلماسی جیمی کارتر، رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده، در عرصه سیاست خارجی بود. این توافق در سپتامبر ۱۹۷۸ میان مصر و اسرائیل به‌دست آمد و به یکی از نقاط عطف در تاریخ خاورمیانه تبدیل شد. مذاکرات کمپ دیوید نه‌تنها بر رابطه اسرائیل و مصر تأثیر گذاشت، بلکه پیامدهای گسترده‌ای برای منطقه خاورمیانه و حتی سیاست جهانی داشت. در اینجا به جزئیات بیشتر این توافق و اهمیت آن پرداخته می‌شود.

الف) پیش‌زمینه توافق کمپ دیوید
برای درک اهمیت توافق کمپ دیوید، ابتدا باید به تاریخچه تنش‌ها و جنگ‌ها میان اسرائیل و کشورهای عربی در دهه‌های پیش از آن نگاه کنیم. اسرائیل پس از تأسیس در سال ۱۹۴۸، با مخالفت شدید کشورهای عربی مواجه شد و این منجر به چندین جنگ میان اسرائیل و کشورهای عربی شد، از جمله جنگ‌های ۱۹۴۸ «پس از اعلام استقلال اسرائیل»، ۱۹۵۶، ۱۹۶۷ و ۱۹۷۳. جنگ ۱۹۶۷، که به جنگ شش‌روزه معروف است، بویژه تأثیر زیادی بر روابط اسرائیل با کشورهای عربی داشت، زیرا اسرائیل سرزمین‌های زیادی از جمله سینا «از مصر»، کرانه باختری، غزه و جولان را به تصرف درآورد.
جنگ یوم کیپور در سال ۱۹۷۳ یکی دیگر از نقاط بحرانی در این منازعه بود. در این جنگ، مصر و سوریه به اسرائیل حمله کردند، اما در نهایت اسرائیل توانست پیروز شود. با وجود پیروزی اسرائیل، جنگ یوم کیپور بویژه برای اسرائیلی‌ها هزینه‌های سنگینی داشت و برای کشورهای عربی، بویژه مصر، شکست در این جنگ موجب احساس نیاز به تغییر در سیاست‌ها و مذاکرات شد.
در این زمینه، جیمی کارتر به‌عنوان رئیس‌جمهور ایالات متحده، نقش میانجی را ایفا کرد و برای برقراری صلح در این منطقه تلاش کرد. کارتر بویژه بر این باور بود که برای پایان دادن به بحران‌ها در خاورمیانه، اسرائیل و مصر باید بر سر مسائل مختلف به توافق برسند.

ب) روند مذاکرات کمپ دیوید
مذاکرات کمپ دیوید در سپتامبر ۱۹۷۸ در استراحتگاه کمپ دیوید، که در کوه‌های آپالاچین در ایالات متحده واقع است، برگزار شد. در این مذاکرات، علاوه بر جیمی کارتر، انور سادات، رئیس‌جمهور مصر و مناخیم بگین، نخست‌وزیر اسرائیل حضور داشتند. مذاکرات سه‌جانبه با هدف دستیابی به یک توافق صلح پایدار میان مصر و اسرائیل برگزار شد.
کارتر به‌عنوان میانجی‌گر در این مذاکرات، تلاش کرد تا به هر دو طرف نزدیک شود و نقطه نظرات آنها را با یکدیگر سازگار کند. مذاکرات به‌قدری دشوار و پیچیده بود که در ابتدا به بن‌بست رسید. با این حال، کارتر موفق شد طرفین را تحت فشار قرار دهد تا در نهایت به توافقاتی دست یابند که به صلح پایدار میان دو کشور منجر شد.

پ) مفاد توافق کمپ دیوید
توافق کمپ دیوید که در ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۸ بطور رسمی اعلام شد، شامل دو بخش اصلی بود: توافقات دوطرفه «مصر و اسرائیل» و طرح‌های گسترده‌تر برای صلح در خاورمیانه.

A) توافق مصر و اسرائیل
در این بخش از توافق، مصر و اسرائیل بر سر چهار موضوع اصلی به توافق رسیدند:
بازگشت شبه‌جزیره سینا به مصر: یکی از مهم‌ترین دستاوردهای توافق کمپ دیوید این بود که اسرائیل تصمیم گرفت شبه‌جزیره سینا را که در جنگ ۱۹۶۷ به تصرف درآورده بود، به مصر بازگرداند. این تصمیم اسرائیل موجب پایان دادن به یکی از طولانی‌ترین منازعات ارضی در منطقه شد.
تأسیس روابط دیپلماتیک: اسرائیل و مصر متعهد شدند که روابط دیپلماتیک خود را برقرار کنند. این اولین بار بود که یک کشور عربی بطور رسمی اسرائیل را به رسمیت می‌شناخت.
عدم استفاده از نیروی نظامی: هر دو کشور توافق کردند که از استفاده از نیروی نظامی علیه یکدیگر خودداری کنند و در صورت بروز اختلافات، از طریق دیپلماسی و مذاکرات مسائل خود را حل و فصل کنند.

B) طرح صلح گسترده‌تر برای خاورمیانه
در این بخش، توافق بطور کلی به سایر کشورهای عربی و مسائل فلسطینی نیز پرداخته بود:
خاورمیانه بدون جنگ: کارتر بطور خاص بر ضرورت ایجاد یک منطقه خاورمیانه بدون جنگ تأکید کرد. این شامل تلاش برای حل بحران‌های فلسطینی و دیگر منازعات در منطقه بود.
راه‌حل فلسطینی: یکی از جنبه‌های مهّم توافق این بود که طرفین توافق کردند به ایجاد یک راه‌حل برای مسأله فلسطین توجه کنند. طبق این توافق، مذاکرات برای دستیابی به یک راه‌حل منصفانه برای فلسطینی‌ها آغاز شد، هرچند که این بخش از توافق بزور کامل اجرا نشد و همچنان یکی از مسائل حل‌نشده باقی ماند.

ت) اهمیت و پیامدهای توافق کمپ دیوید
توافق کمپ دیوید بطور گسترده‌ای به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای دیپلماتیک در تاریخ معاصر شناخته می‌شود و تأثیرات آن فراتر از اسرائیل و مصر رفت.

اولین صلح میان اسرائیل و یک کشور عربی
توافق کمپ دیوید باعث شد که مصر به‌عنوان اولین کشور عربی، اسرائیل را به رسمیت بشناسد و روابط دیپلماتیک خود را با این کشور برقرار کند. این رویداد گامی بزرگ در جهت صلح میان اسرائیل و کشورهای عربی بود و به دیگر کشورهای عربی این پیام را داد که ممکن است توافقاتی با اسرائیل در زمینه صلح وجود داشته باشد.

تأثیر بر روابط اسرائیل با کشورهای عربی
درپی توافق کمپ دیوید، اسرائیل توانست روابط خود را با دیگر کشورهای عربی بویژه در زمینه‌های اقتصادی و تجاری گسترش دهد، هرچند که در ابتدا بیشتر کشورهای عربی از برقراری روابط با اسرائیل خودداری کردند.

تنش‌ها در دنیای عرب
توافق کمپ دیوید باعث شد که مصر در سطح جهان عرب بطور موقت از اعتبار خود بیفتد. بسیاری از کشورهای عربی بویژه فلسطینی‌ها، توافق را خیانت به آرمان فلسطین دانستند و از مصر بشدت انتقاد کردند. این موضوع تا سال‌ها تأثیرات منفی بر روابط مصر با دیگر کشورهای عربی داشت و مصر را از اتحادیه عرب اخراج کرد.

پیامدهای جهانی
توافق کمپ دیوید همچنین یک پیام قوی به سایر کشورهای جهان ارسال کرد: دیپلماسی و گفتگوهای صلح‌جویانه می‌تواند منجر به حل بحران‌های پیچیده و طولانی‌مدت شود. این توافق همچنان به‌عنوان یک مدل از دیپلماسی موفق در عرصه جهانی شناخته می‌شود و تأثیرات آن بویژه در خاورمیانه و روندهای صلح در مناطق دیگر ادامه داشته است.

رابطه کارتر با ایران و ایرانی‌ها
برخورد جیمی کارتر با ایران و تحولات مربوط به محمدرضا شاه پهلوی و آیه‌الله خمینی یکی از پیچیده‌ترین و حساس‌ترین دوره‌های روابط ایران و آمریکا در تاریخ معاصر است. این دوره که شامل سقوط نظام پادشاهی ایران، پیروزی انقلاب اسلامی و بحران گروگان‌گیری می‌شود، تأثیرات عمیقی بر سیاست خارجی و داخلی هر دو کشور گذاشت.

الف) روابط کارتر با محمدرضا پهلوی
در آغاز دوران ریاست‌جمهوری جیمی کارتر «۱۹۷۷»، روابط ایران و آمریکا بسیار نزدیک بود. محمدرضا شاه پهلوی به‌عنوان یکی از متحدان استراتژیک واشنگتن در خاورمیانه نقش کلیدی در مقابله با نفوذ شوروی ایفا می‌کرد و از نظر اقتصادی نیز با خرید گسترده تسلیحات آمریکایی یکی از مهم‌ترین مشتریان نظامی ایالات متحده بود. با روی کار آمدن کارتر، موضوع حقوق بشر به یکی از محورهای اصلی سیاست خارجی او تبدیل شد. در این راستا، کارتر فشارهایی به شاه وارد کرد تا فضای سیاسی ایران را بازتر کند و به آزادی‌های مدنی و حقوق بشر احترام بگذارد. این فشارها به کاهش برخی محدودیت‌های سیاسی و آزادی نسبی مطبوعات در ایران منجر شد. بااین‌حال، این تغییرات زمینه‌ساز اعتراضات گسترده‌تری شد که درنهایت به انقلاب اسلامی انجامید.
کارتر در ابتدا تلاش داشت که شاه را به‌عنوان یک متحد نزدیک حفظ کند، با شدت گرفتن اعتراضات مردمی و تزلزل پایه‌های حکومت پهلوی، کاخ سفید در تصمیم‌گیری خود دچار تردید شد. کارتر سرانجام به شاه توصیه کرد که برای آرام کردن اوضاع از روش‌های سرکوبگرانه استفاده نکند و به‌جای آن به اصلاحات بیشتری بپردازد.
به دنبال سیاست حقوق بشری کارتر، او در خرداد ۱۳۵۶ جلوی فروش ۲۵۰ جنگنده اف-۱۸ به ارزش ۴ میلیارد دلار به ایران را گرفت. سایروس ونس از طرفداران این سیاست و زبیگنیف برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر (به دلیل جنگ سرد) از مخالفان این سیاست بودند. اما در تابستان همان سال دولت آمریکا پیشنهاد فروش هفت فروند هواپیمای آواکس به ایران را به کنگره این کشور ارائه داد. از این جهت به دورویی متهم شد.
او در مهر ۱۳۵۶ شاه و فرح را به کاخ سفید دعوت کرد. در جریان این سفر، تظاهرات مخالفان شاه در برابر کاخ سفید به خشونت کشیده شد. پلیس آمریکا تلاش کرد با شلیک گاز اشک‌آور، معترضان را متواری کند. همزمان وزش باد باعث شد تا گاز اشک‌آور به کاخ سفید و مراسمی که در حال برگزاری بود برسد و شاه مجبور شد با دستمال چشم‌های خود را پاک کند. با اینحال کارتر به پشتیبانی خود از شاه افزود و در پایان آخرین روزهای سال ۱۹۷۷ در یک سفر خاورمیانه به تهران نیز سفر کرد.
با آغاز حرکت انقلابی مردم ایران، کارتر در ۱۰ دی ۱۳۵۶ به تهران سفر کرد تا حمایت کامل واشینگتن را به محمدرضا پهلوی ابلاغ کند. کارتر در ضیافتی که از طرف شاه به مناسبت ورود او در کاخ نیاوران ترتیب داده شده بود، خطاب به محمدرضاشاه چنین گفت: «به دلیل رهبری بزرگ شاه، ایران جزیره ثبات در یکی از آشوب‌زده‌ترین نقاط جهان شده است. اعلی‌حضرت، این به دلیل تکریم بسیار نسبت به شما، رهبری شما و احترام و ستایش و عشقی است که ملت ایران به شما دارد. هیچ کشور دیگری در جهان برای برنامه‌ریزی مشترک از ایران به آمریکا نزدیک‌تر نیست. هیچ کشور دیگری برای بررسی مشکلات منطقه‌ای که مورد علاقه هر دو طرف ما نیز هست ارتباط نزدیک‌تری از ایران با ما ندارد و هیچ رهبر دیگری نزد من احترامی عمیق‌تر و رابطه‌ای دوستانه‌تر ندارد».

ب) انقلاب اسلامی و مواجهه کارتر با آیه‌الله خمینی
با تشدید اعتراضات مردمی در سال‌های ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹، دولت کارتر سعی کرد از طریق راه‌های دیپلماتیک بحران ایران را مدیریت کند. اما ظهور آیه الله خمینی به‌عنوان رهبر انقلاب اسلامی و محبوبیت گسترده او میان مردم ایران باعث شد که تلاش‌های دولت آمریکا برای حفظ نظام شاهنشاهی ناکام بماند.
آیه‌الله خمینی که در تبعید در فرانسه به سر می‌برد، هدایت اعتراضات را برعهده داشت و خواستار برچیده شدن کامل حکومت شاهنشاهی و تأسیس یک جمهوری اسلامی بود. دولت کارتر در این زمان تلاش کرد میان جناح‌های مختلف سیاسی ایران مصالحه برقرار کند و حتی به‌دنبال یافتن راه‌هایی برای انتقال قدرت به یک دولت معتدل بود که هم بتواند مطالبات مردم را پاسخ دهد و هم منافع آمریکا را حفظ کند. این تلاش‌ها با شکست مواجه شد و در فوریه ۱۹۷۹، انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
ناگفته‌ها و شایعات بسیاری درباره ارتباط پیداوپنهان هیأت‌حاکمه امریکا، حتی شخص کارتر با اطرافیان آیت‌الله خمینی به عنوان رهبر انقلاب ۵۷، پیش و پس از پیروزی وجوددارد که به دلیل غیرمیتندبودن، درحال‌حاضر از ورود بدانها می‌پرهیزیم.

پ) بحران پناهندگی محمدرضا شاه پهلوی
یکی از چالش‌های مهم کارتر پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسأله پناهندگی محمدرضا شاه پهلوی بود. شاه که پس از ترک ایران به چند کشور مختلف سفر کرده بود، در نهایت در اکتبر ۱۹۷۹ به دلایل پزشکی درخواست ورود به آمریکا کرد. کارتر که نگران واکنش انقلابیون ایران و تحریک احساسات ضدآمریکایی بود، ابتدا با درخواست شاه مخالفت کرد. اما پس از فشارهای سیاسی داخلی و توصیه مشاورانش، اجازه داد که شاه برای درمان سرطان به نیویورک وارد شود. این تصمیم موجب خشم شدید انقلابیون در ایران شد و تصور عمومی این بود که آمریکا همچنان از شاه حمایت می‌کند و ممکن است برای بازگرداندن او به قدرت تلاش کند.

کارتر و بحران گروگان‌گیری در ایران
یکی از چالش‌های بزرگ در سیاست خارجی جیمی کارتر، بحران گروگان‌گیری در ایران بود. این بحران در چهارم نوامبر ۱۹۷۹ (۱۳ آبان ۱۳۵۸) هنگامی آغاز شد که پس از ورود شاه به آمریکا، گروهی از دانشجویان ایرانی موسوم به پیرو خطّ امام، سفارت ایالات‌متحده در تهران را اشغال کردند و ۵۲ دیپلمات و شهروند آمریکایی را به گروگان گرفتند. این اقدام ظاهراً در اعتراض به پذیرش شاه در آمریکا و همچنین سیاست‌های گذشته واشنگتن در حمایت از رژیم پهلوی صورت گرفت. گروگان‌گیری که به مدت ۴۴۴ روز ادامه یافت، یکی از تلخ‌ترین بحران‌های دیپلماتیک تاریخ ایالات متحده بود.
کارتر برای حل این بحران ابتدا به‌دنبال راه‌حل‌های دیپلماتیک بود و تلاش‌هایی برای آزادسازی گروگان‌ها از طریق مذاکره با مقامات ایرانی انجام داد. اما این تلاش‌ها نتیجه‌ای نداشت و گروگان‌ها همچنان در بند بودند. در نهایت، کارتر به عملیات نظامی برای نجات گروگان‌ها متوسل شد که ناکام‌ماند. اجمال قضیه این‌که کارتر شخصاً دستور انجام این عملیات را برای آزادسازی گروگان‌ها صادرکرد. براساس اسناد موجود هواپیماها و بالگردهای نظامی مجهز آمریکا در عملیات موسوم به «پنجه عقاب» شب پنجم اردیبهشت ۱۳۵۹ (۲۵ آوریل ۱۹۸۰ میلادی) از نقاط کور راداری وارد ایران شدند اما همان ابتدا یکی از بالگردها در ۱۲۰ کیلومتری شهر راور دچار نقص فنی و مجبور به فرود شد. این ماجرا که در ادبیات سیاسی و رسمی ایران به «واقعه طبس» معروف است، به‌سرعت ابعاد مرموزتری پیدا کرد و درنهایت پرونده آن با مرگ چندتن از نیروهای آمریکایی و رسوایی بزرگ برای کارتر بسته‌شد.
این بحران نه‌تنها بر موقعیت بین‌المللی کارتر تأثیر منفی گذاشت، بلکه بر وضعیت داخلی او نیز تأثیرگذار بود. بسیاری از آمریکایی‌ها کارتر را به‌دلیل ناتوانی در حل بحران سرزنش کردند و این مسأله بطور مستقیم برکاهش محبوبیت وی در انتخابات سال ۱۹۸۰ تأثیر گذاشت. در نهایت، گروگان‌ها در روزهای پایانی ریاست‌جمهوری کارتر آزاد شدند، اما این بحران در حافظه تاریخی مردم آمریکا باقی ماند. بحران گروگان‌گیری تا روزهای پایانی ریاست‌جمهوری کارتر ادامه یافت و تنها با روی کار آمدن رونالد ریگان در ژانویه ۱۹۸۱ پایان یافت.

نتایج و تأثیرات برخورد کارتر با ایران
الف) روابط تیره میان ایران و آمریکا
دوران کارتر آغازگر قطع روابط دیپلماتیک میان ایران و آمریکا بود. این روابط پس از بحران گروگان‌گیری بطور کامل قطع شد و تا امروز نیز تیره باقی مانده است.
ب) تغییر راهبرد آمریکا در خاورمیانه
سقوط شاه و پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد که آمریکا استراتژی جدیدی برای مقابله با نفوذ ایران در منطقه تدوین کند و به تقویت روابط خود با کشورهای عربی بپردازد.
پ) تأثیر بر سیاست داخلی آمریکا
شکست کارتر در مدیریت بحران گروگان‌گیری یکی از عوامل مهمی بود که به شکست او در انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۹۸۰ و پیروزی رونالد ریگان منجر شد.
درنهایت، دوران تعامل کارتر با ایران یکی از پیچیده‌ترین فصول تاریخ روابط دو کشور است که تأثیرات آن تا دهه‌های بعد نیز باقی ماند.

به پایان رسیدن دوره ریاست جمهوری کارتر
دوران ریاست‌جمهوری جیمی کارتر در ژانویه ۱۹۸۱ به پایان رسید. پایان این دوره با شکست او در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۹۸۰ در برابر رونالد ریگان از حزب جمهوری‌خواه رقم خورد. عوامل مختلفی در شکست کارتر نقش داشتند که برخی از آنها شامل بحران اقتصادی، افزایش تورم و بیکاری، و بویژه بحران گروگان‌گیری در ایران بودند.

شکست در انتخابات ۱۹۸۰
در انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۹۸۰، کارتر با رقیب قدرتمندی یعنی رونالد ریگان، فرماندار سابق کالیفرنیا و چهره برجسته حزب جمهوری‌خواه، مواجه شد. ریگان با پیام‌هایی مبتنی بر بازگرداندن شکوه و اقتدار آمریکا و انتقاد شدید از ناکارآمدی‌های دولت کارتر در حل بحران‌های داخلی و بین‌المللی توانست حمایت گسترده مردم را جلب کند.
کارتر در دوران مبارزات انتخاباتی با چالش‌های متعددی روبرو بود. بحران اقتصادی که با تورم و رکود همراه بود، اعتماد عمومی به توانایی دولت او را زیر سؤال برده بود. از سوی دیگر، بحران گروگان‌گیری در ایران همچنان ادامه داشت و تلاش‌های کارتر برای آزادسازی گروگان‌ها به نتیجه نرسیده بود. این موضوع نمادی از ضعف دولت او در مدیریت بحران‌ها تلقی می‌شد.

تحلیف ریگان و پایان رسمی دوره کارتر
در ۲۰ ژانویه ۱۹۸۱، جیمی کارتر قدرت را به رونالد ریگان واگذار کرد. نکته تاریخی این است که درست چند دقیقه پس از پایان ریاست‌جمهوری کارتر و آغاز دوره ریگان، گروگان‌های آمریکایی که بیش از یک سال در ایران در بازداشت بودند، آزاد شدند. بسیاری این همزمانی را به‌عنوان نمادی از پیروزی دیپلماتیک ریگان و شکست کارتر در مدیریت بحران تفسیر کردند.

فعالیّت‌های پس از ریاست‌جمهوری
با پایان دوران ریاست‌جمهوری، کارتر به‌جای کناره‌گیری از فعالیّت‌های عمومی، مسیر تازه‌ای را در زندگی خود آغاز کرد. او به فعالیّت‌های بشردوستانه و دیپلماتیک روی آورد و «مرکز کارتر» را تأسیس کرد که در زمینه ارتقای صلح، نظارت بر انتخابات در کشورهای مختلف و ترویج حقوق بشر فعالیّت می‌کند.
در نهایت، اگرچه دوران ریاست‌جمهوری جیمی کارتر با چالش‌های فراوان و شکست در انتخابات پایان یافت، اما او با فعالیّت‌های برجسته پس از ریاست‌جمهوری توانست چهره‌ای مثبت و تأثیرگذار از خود در سطح بین‌المللی به‌جا بگذارد. جایزه نوبل صلح که در سال ۲۰۰۲ به او اعطا شد، تأییدی بر این دستاوردها بود.

مرگ کارتر
جیمی کارتر، سی‌ونهمین رئیس‌جمهور ایالات متحده و یکی از چهره‌های برجسته سیاسی و بشردوست این کشور، در ۲۹ دسامبر ۲۰۲۴ در سن ۱۰۰ سالگی در خانه خود در پلینزِ جورجیا درگذشت. این سیاستمدار برجسته که طولانی‌ترین عمر را در میان تمامی رؤسای جمهور آمریکا داشت، در سال‌های پایانی زندگی خود با مشکلات جدّی سلامتی مواجه شد و در نهایت در کنار خانواده و در آرامش به زندگی پربارش پایان داد.
خبر درگذشت او بلافاصله در رسانه‌های جهانی بازتاب یافت و واکنش‌های گسترده‌ای از سوی رهبران سیاسی و شخصیّت‌های برجسته درپی داشت. جو بایدن، رئیس‌جمهور ایالات متحده، در بیانیه‌ای کارتر را «نماد اخلاق، عدالت و تعهد به صلح و حقوق بشر» توصیف کرد و دستور داد پرچم‌های آمریکا به مدت چند روز به حالت نیمه‌افراشته درآید. باراک اوباما نیز از او به‌عنوان «نمونه‌ای از یک رئیس‌جمهور متواضع و صلح‌طلب» یاد کرد.
رهبران جهانی از جمله مقامات سازمان ملل و اتحادیه اروپا نیز به تجلیل از دستاوردهای کارتر پرداختند. بسیاری از آنها او را به‌عنوان فردی که تأثیری ماندگار در زمینه حقوق بشر و صلح جهانی داشته است، ستودند. رسانه‌های بین‌المللی مانند CNN، BBC و نیویورک تایمز ویژه برنامه‌هایی درباره زندگی و میراث کارتر پخش کردند. کاربران شبکه‌های اجتماعی نیز با انتشار پیام‌هایی از این چهره تاریخی قدردانی کردند و هشتگ‌هایی مانند #RememberingCarter در صدر ترندهای جهانی قرار گرفت.
مراسم رسمی یادبود جیمی کارتر در آتلانتا و واشنگتن دی‌سی برگزار شد. این مراسم با حضور گسترده مردم، مقامات سیاسی و شخصیّت‌های برجسته همراه بود. سخنرانی‌های متعددی در ستایش دستاوردهای او انجام شد و از فعالیّت‌های بشردوستانه و صلح‌طلبانه او قدردانی به عمل آمد. در واشنگتن دی‌سی مراسم رسمی دولتی برگزار شد که شخصیّت‌های برجسته سیاسی و دیپلماتیک درآن حضور داشتند.
مطابق وصیت کارتر، مراسم تدفین او به‌صورت خصوصی در زادگاهش پلینزِ جورجیا برگزار شد. این مراسم ساده و بی‌پیرایه بود و تنها اعضای خانواده و نزدیکان او در آن شرکت داشتند. پیکر او در کنار همسرش که دوسالی پیش از او درگذشته بود، به خاک سپرده شد.
مرگ جیمی کارتر پایانی بود بر زندگی یکی از برجسته‌ترین چهره‌های سیاسی و اخلاقی ایالات متحده. او پس از ریاست‌جمهوری به دلیل فعالیّت‌های صلح‌طلبانه، نظارت بر انتخابات دموکراتیک و تلاش برای ترویج حقوق بشر در جهان، شهرتی جهانی پیدا کرد. بنیاد کارتر نیز اعلام کرد که فعالیّت‌های بشردوستانه او در زمینه حقوق بشر و صلح جهانی همچنان ادامه خواهد یافت.
میراث جیمی کارتر به‌عنوان فردی که پس از دوران ریاست‌جمهوری خود تأثیری پایدار در صحنه جهانی برجای گذاشت، همچنان الهام‌بخش بسیاری خواهد بود. تصمیم او برای پذیرش آرام و آگاهانه مرگ، نشانی از رضایت از یک زندگی پربار و متعهدانه بود که در تاریخ آمریکا به یاد خواهدماند.

افتخارات و جوایز
کارتر جوایز و افتخارات زیادی از زمان ریاست‌جمهوری خود دریافت کرد و نهادها و مکان‌های متعددی به افتخار او نامگذاری شدند. کتابخانه و موزه جیمی کارتر در سال ۱۹۸۶ افتتاح شد. در سال ۱۹۹۸ نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا سومین و آخرین زیردریایی کلاس سی‌ولف را به افتخار رئیس‌جمهور سابق، کارتر و خدمت او به عنوان افسر زیردریایی نامگذاری کرد. این یکی از معدود زیردریایی‌های نیروی دریایی بود که به افتخار یک شخص در قید حیات نامگذاری می‌شد. او در همان سال جایزه سازمان ملل متحد در زمینه حقوق بشر را به افتخار دستاوردهای حقوق بشریو مدال یادبود هوور را که برای پاسداشت مهندسانی است که در جنبش‌های جهانی مشارکت کرده‌اند، دریافت نمود. او جایزه صلح نوبل ۲۰۰۲ را که تا حدی پاسخی به تهدیدات جنگی رئیس‌جمهور جرج دابلیو. بوش علیه عراق و انتقادات کارتر از دولت بوش بود، دریافت کرد.
کارتر همچنین ۹ بار به خاطر ضبط صوتیِ کتاب‌های خود، نامزد جایزه گرمی برای بهترین آلبوم کلمات شفاهی شد و سه بار آن را برنده شد. او در سال ۱۹۸۴ برنده جایزه آکادمی دستاورد آمریکا شد. او در سال ۱۹۹۱ عضو افتخاری انجمن فی بتا کاپا در دانشگاه ایالتی کانزاس شد. او در همان سال به عضویت انجمن فیلسوفان آمریکا انتخاب در آمد.
فرودگاه سادر در امریکاس، جورجیا در سال ۲۰۰۹ به فرودگاه منطقه‌ای جیمی کارتر تغییر نام داده شد.