1

خاموشی آن ترک پارسی‌مآب

خاموشی آن
ترک پارسی‌مآب

حسن اکبری بیرق

نهم اسفندماه سال‌جاری، ایران‌زمین یکی از فرزندان راستین خود را از دست داد. با پرواز دکتر سیدجواد طباطبایی برکران بیکران، اهل فکر و اندیشه و میهن‌دوستان ایرانی در سوگ مردی نشستند از جنس دانش و متفکری متعهد به خردناب. طباطبایی اندیشه‌ورزی بود نظریه‌پرداز با ذهنی خلاق و روحی جوّال که از جایی که ایستاده‌بود به افق‌های دور می‌نگریست و بیش از هرچیزی نگران سرنوشت ایران و سنّت دیرپای اندیشیدن ایرانی بود.
طباطبایی با اینکه از اقلیم زرخیز آذربایجان و زاده تبریز بود و بدان دیار عشق می‌ورزید، یک ایرانی تمام‌عیار و دلداده فرهنگ و تمدّن ایرانی و زبان فارسی و ملتزم به وحدت سرزمینی و انسجام هویتی این واحد فرهنگی دیرین بود. سخن به گزاف نگفته‌ایم اگر مدّعی شویم که دکتر طباطبایی یگانه کسی است در ایران معاصر، که از «ایران» یک مفهوم فلسفی ساخت و درباره آن با جدّیت تمام به تأمّل روشمند پرداخت؛ آن هم علی‌رغم تقابل‌های معرفتی و غیرمعرفتی که با گروه‌های مختلف فکری، قومی و زبانی داشت و باوجود جفاهایی که از دستگاه حاکمه همین سرزمین محبوبش دیده و تلخی‌هایی که از جانب همگنانش چشیده بود.
طباطبایی در روزگاری که پژوهش و اندیشه، طریق انحطاط می‌پیمود و کرسی‌های تدریس و تریبون‌های خطابه، نوعاً در دست کم‌مایگان می‌بود، نادره محققی بود که بی‌اعتنا به الزامات زمانهٔ عسرت، فکر می‌کرد و قلم می‌زد و بر فضای علمی و فرهنگی عصر خویش تأثیری ماندگار می‌نهاد. او به معنای واقعی کلمه، یک روشنفکر بود که روشنفکران دیگر، خواه‌ناخواه از او سرمشق می‌گیرند و نفیاً یا اثباتاً ناگزیر از اعتنا به افکار او هستند.
نظم اندیشگی، هندسه فکری، اطلاعات وسیع درباب گذشته تاریخی ایران، احاطه کم‌نظیر بر سنّت ایرانی- اسلامی، تسلّط کامل به زبان‌های مهم دنیای کنونی و به تَبَع آن، آشنایی مثال‌زدنی با وضعیت تفکر در جهان معاصر و افق‌گشایی برای محققان پس از خود، تنها بخشی از فضایل او بود که در کمتر کسی از میان اَقران او یافت می‌شود.
این‌ها همه، فرع بر همداستانی یا ناهمسازی ما با آراء فلسفی دکتر طباطبایی است. اهل نظر، با رویکردهای وی در حوزه‌های مختلف علمی، می‌توانند موافق یا مخالف باشند؛ اما به‌سختی می‌توان منکر فضایل منحصربفرد او در حیطه ایران‌شناسی شد.
این ترک پارسی‌گوی، در سال ۱۳۲۴ در تبریز زاده شد. پدرش را که از بازاریان تبریز بود، در هشت‌سالگی از دست داد. در همان دوران کودکی، نزد کشیشی فرانسوی‌زبان، زبان فرانسه را فراگرفت. هم‌زمان با تحصیلات رسمی، برای آموختن فلسفه، به حوزه علمیّه تبریز نیز می‌رفت و پس از یادگیری زبان عربی، شرح منظومه ملاهادی سبزواری را در همان‌جا به درس خواند. طباطبایی تا آخر مقطع دبیرستان در تبریز ماند و سپس برای تحصیل در رشته حقوق به دانشگاه تهران رفت. در آن دوره امکانی فراهم شد تا نزد جواد مصلح، اسفار ملاصدرا و الهیات شفای ابن‌سینا را در مطالعه گیرد و هم‌زمان نیز در سمینارهای هانری کُربَن شرکت‌کند که با حضور استادان آشنا به زبان فرانسوی در دانشگاه تهران برگزار می‌شد. پس از اخذ کارشناسی حقوق از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، دوران سربازی خودش را به عنوان سپاه ترویج در تهران و تبریز گذراند. در این دوران، آن‌گونه که خود می‌گوید، بخش مهمی از وقت خود را صرف خواندن آثار انگلیسی و فرانسوی می‌کرد. طباطبایی توانست در انتهای دوران سربازی، بورس تحصیلی دانشگاه پاریس را بگیرد و به فرانسه برود. در پاریس او همان ابتدا تصمیم به تغییر دانشگاه گرفت و توانست با قبول شدن در امتحان ورود به دوره «دکتری دولتی»، به‌طور مستقیم وارد این دوره در دانشگاه سوربن شود و سپس با اخذ دیپلم مطالعات عالی D.E.S در رشته فلسفه سیاسی فارغ‌التحصیل شود.
سیدجواد جوان در سال‌های حضور در فرانسه هم در حلقه لوئی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست و فرانسوا شاتله فیلسوف هگلی مارکسی بود و هم به حوزه گروهی از کشیش‌های یسوعی‌ای که در مسائل فلسفی در سطح بالایی بودند، رفت‌وآمد داشت و با یکی از مفسران مطرح هگل در ارتباط بود. در همین حلقه بود که یادداشت‌ها و حاشیه‌هایی را که لنین بر کتاب‌های هگل نوشته بود، ترجمه و با عنوان یادداشت‌هایی درباره دیالکتیک منتشر کرد. همچنین مجموعه مقاله‌هایی از لویی آلتوسر را با عنوان لنین و فلسفه و سه مقاله دیگر درباره کارل مارکس و مارکسیسم، همچنین جدال نظری آلتوسر و جان لوئیس را ترجمه و منتشر نمود.
او در سال ۱۳۶۳ با تدوین رساله‌ای درباره «تکوین اندیشه سیاسی هگل جوان» و دریافت درجه ممتاز دکترای دولتی در رشته فلسفه سیاست به ایران بازگشت و پس از کش‌وقوس‌های فراوان به عضویت هیئت علمی دانشگاه تهران درآمد و تا معاونت پژوهشی دانشکده حقوق و علوم سیاسی این دانشگاه و سردبیری نشریه همان دانشکده پیش رفت. تا این که سعی ساعیان و توطئه خناثان و حسادت حاسدان کار خود کرد و زمینه ممنوعیت او از تدریس و محرومیت شاگردانش از استفاضه از دانش استادشان را فراهم نمود؛ اگرچه خود نمی‌دانست با چه عنوانی اخراج شده، اما یکی از مسؤولان به او می‌گوید که گفته شده طباطبایی لیبرال، لاییک و ملی‌گرا است و از او می‌خواهد که اعتراضی به این اخراج بکند تا آن را بررسی کنند. در مقابل طباطبایی می‌گوید که «من همانی هستم که هستم. واقعاً نه می‌دانند لیبرال چیست، نه ملی‌گرا و نه لاییک. ماجرا این است که هر کسی که در بیرون از تقلیدِ رایج نظام علمی صحبت کند، یکی‌دوتا از این مفاهیم را می‌چسبانند تا حذفش کنند؛ حتی وقتی معنایش را بپرسی هم پاسخی ندارند». او که تلخکامی این واقعه را تا آخر عمر با خود داشت می‌گوید که در همان سال‌ها «شخصی به نام نجفقلی حبیبی آمد و رئیس دانشکده شد و ۱۳ نفر را با خودش از تربیت مدرس آورد و شبانه دستور دادند که آن‌ها استاد شوند و پرونده‌های قبلی را تعطیل کردند». پس از محرومیت دانشگاه تهران از خدمات علمی و آموزشی طباطبایی، او که کوله‌باری از دانش و تجربه را همراه داشت به کار پژوهشی خود در مراکز دیگر ادامه داد و با امکاناتی که در مؤسسات پژوهشی فرانسه، آلمان و آمریکا فراهم آمد، پژوهش درباره تاریخ اندیشه در ایران را دنبال کرد. دکتر طباطبایی در سال ۱۳۷۶ به عنوان اولین ایرانی موفق شد نشان نخل آکادمیک، عالی‌ترین نشان علمی فرانسه، و مدال نقره تحقیقات در علم سیاست را از دانشگاه کمبریج کسب کند. او مدتی نیز عضو هیئت علمی دائرهالمعارف بزرگ اسلامی بود. جواد طباطبایی در کنار افرادی همچون محمدعلی قره‌داغی، شیخ محمدآصف محسنی قندهاری و محمود ایوب موفق به کسب مقام برگزیده در جشنواره فارابی سال ۱۳۹۶ گشته و از سوی رئیس‌جمهور وقت، دکتر حسن روحانی، لوح تقدیر دریافت کرد.
طباطبایی از سال ۱۳۹۷ تا هنگام درگذشت در اسفندماه ۱۴۰۱ برای تکمیل پژوهش‌های خود و درمان بیماری در آمریکا اقامت گزیده بود.
سید جواد طباطبایی یک فرزند به نام آرین دارد؛ آرین میترا طباطبایی پژوهشگر ایرانی امور بین‌الملل و حوزه علوم سیاسی متولد اواخر دهه پنجاه در تبریز است. وی دانش‌آموخته کینگز کالج لندن است. آرین طباطبایی همچنین پژوهشگر پیشین اندیشکده «رند»، مدیر برنامه درسی و استاد معین مطالعات امنیتی در دانشگاه جرج‌تاون عضو شورای روابط خارجی در آمریکا، عضو هیئت مدیره گروه پژوهشی ایران-اروپا و چند پژوهشگاه دیگر است. او پژوهشگر در امور بین‌الملل و عمومی در دانشگاه کلمبیا و مشاور غیرنظامی و بین‌المللی ناتو نیز بوده‌است. او در سال ۱۳۹۹ شمسی به عنوان مشاور ارشد معاونت کنترل تسلیحات و امنیت بین‌الملل وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا انتخاب شد.
سرانجام دکتر سیدجواد طباطبایی، شامگاه ۹ اسفند ۱۴۰۱، بااینکه عاشقانه ایران را دوست می‌داشت، غریبانه در سرزمین بیگانه درگذشت. دکتر تورج دریایی، استادِ تاریخ، مطالعات و فرهنگ ایرانی در دانشگاه کالیفرنیا، ارواین، که در مدت اقامت طباطبایی در امریکا یار و همنشین وی بود، با انتشار عکسی از وی در بیمارستان، نوشت: دکتر سید جواد طباطبایی امروز در بیمارستان هوگ ارواین در کالیفرنیا دار فانی را وداع کردند. من از تمام کسانی که در این دو سال برای آقای دکتر طباطبایی [نگران] بودند و از او پشتیبانی کردند سپاسگزارم.
میراث فکری دکتر طباطبایی بسیار درازدامن‌تر از آن است که در این مجال اندک حتی فهرست‌وار بتوان بدان پرداخت؛ اما بی‌تردید اینک که او روی در نقاب خاک کشیده‌است و در میان ما نیست، در غیاب غوغاییان مغرض و به دور از حبّ و بغض‌های بی‌منطق می‌توان و می‌باید آثار و افکار او مورد نقد و بررسی عالمانه و روشمند قرارگیرد. نظریه‌ها و مفاهیمی که وی ساخت و پرداخت، به‌ویژه نظریه ایرانشهری او، بی‌گمان در آینده، بیش از گذشته و اکنون محل بحث و امعان نظر اهل فن و ای‌بسا منشاء اثر در ایران فردا خواهد بود. در سال‌ها و دهه‌های آتی، دیگر نه خبری از تندی‌های خود او با حریفان علمی و نه نشانی از گروه‌های فشار و دشمنان اندیشه خواهدبود؛ درنتیجه در محیطی به‌دور از عوامل غیرعلمی، قدر نظریه‌های قابل اعتنای او دانسته‌خواهدشد؛ هرچند ننگ بی‌مهری‌ها و ستم‌هایی که نهادهای دولتی و کانون‌های پیدا و پنهان قدرت بر او روا داشتند، تا ابد بر دامن ایشان خواهد ماند.
همچنان‌که ذکر شد در این مقال، مجالی حتی برای معرفی مجمل آرای چالشی روانشاد طباطبایی نیست؛ اما طرح دو پرسش درباب مواضع بحث‌انگیز وی شاید خالی از فایده‌ای نباشد.
اول: سید جواد طباطبایی با این که خود، ترک‌زبان بود اما تعلّق‌خاطر زایدالوصفی به زبان فارسی داشت و بر این باور بود که فارسی یکی از کهن‌ترین و استوارترین زبان‌های دنیاست. وی درباره زبان فارسی می‌گفت: «فارسی، در هر سه مرحله دگرگونی تاریخی آن، زبان ملّی ایرانیان بوده‌است؛ اما این زبان هرگز به زیان زبان‌های محلی دیگر به زبان ملّی تبدیل نشده‌است، چنان‌که به عنوان مثال هم شاهنامه کردی داریم و هم حیدربابایه سلام شهریار. در ایران، در همه ادوار تاریخی آن، تنها یک زبان توانسته‌است به زبان علمی و فرهنگی معیار تبدیل شود».
از این روی، طباطبایی هر عاملی را که زبان فارسی و تمدّن ایرانی را تضعیف می‌کرد، چه داخلی چه خارجی، به تیغ سخنان و نقدهای بی‌رحمانه خود می‌نواخت. بنابراین کوشش‌های ترک‌سازانه را که از سوی ترکیه یا جماعت پان‌ترکیست‌ها دنبال می‌شود خطری بزرگ برای ایران می‌دانست. درنتیجه این موضع‌گیری‌های صریح وی بود که بسیاری از همشهریان و هم‌زبانانش در سال‌های اخیر توپخانه حملات خود را به شکلی باورنکردنی به سوی او نشانه رفتند و از هیچ توهین و اتهامی علیه او فروگذار نکردند.
دوم: اگر زدوخورد دکتر طباطبایی با پان‌ترکیست‌ها، یا حتی هویت‌طلبان معتدل ترک، به جهت علاقه افراطی او به زبان و ادبیات فارسی قابل فهم باشد، یک رویکرد یا به تعبیر دقیق‌تر، چرخش رفتاری او به هیچ‌وجه قابل درک نیست و آن عبارت است از همکاری او با طیفی از ژورنالیست‌های حرفه‌ای که هیچ قرابت نظری و عملی با وی نداشته و ندارند. بر اهل فکر و نظر پوشیده نیست که اصحاب «مهرنامه» و بعدتر «سیاستنامه» و «آگاهی نو» با مدیریت محمد قوچانی و پدرخواندگی جناب عمادالدین باقی، بیش از یک دهه است که می‌کوشند جواد طباطبایی را به مثابه پشتوانه‌ای نظری برای اهداف روشنفکرستیزانه خود جا بیاندازند و درواقع ضعف تئوریک خود را با ابرتئوریسینی همچون سیدجواد پوشش‌دهند. نکته شگفت ماجرا این است که به فرض هم‌افق بودن آن زنده‌یاد با حلقه مهرنامه در ضدّیت با جریان نواندیشی درون‌دینی، تکلیف بقیه آراء و نظرات طباطبایی در تقابل با سویه‌های اسلامی، عرفانی تمدّن ایرانی در قالب اندیشه ایرانشهری چه می‌شود به اضافه ده‌ها مورد، تعارضات فکری بنیادین، میان عمادباقی (و فرزندان معنوی او) و سیدجواد طباطبایی؟
این ائتلاف عجیب و رفتار عجیب‌تر جواد طباطبایی برای بسیاری از صاحب‌نظرانی که با رویکردهای هر دو سوی ماجرا آشنایی دارند، هرگز قابل درک و فهم نبود. برای نمونه مصطفی ملکیان نیز سال‌ها پیش طی مصاحبه‌ای با «پارسینه»بر این همکاری علامت سؤال می‌نهد و مهرنامه را ابزار انتقام‌گیری جواد طباطبایی از عبدالکریم سروش می‌داند و اظهار شگفتی می‌کند که چرا محمد قوچانیِ لیبرال، در ضدیت با جریان لیبرال روشنفکری دینی، به جواد طباطبایی نئومارکسیست دست اتحاد داده است.
ملکیان در تبیین این اتحاد عجیب می‌افزاید: «من معتقدم مجلهٔ مهرنامه در جهت سلبی خودش خیلی جدّی است اما در جهت ایجابی به چیزی باور ندارد. یعنی چه؟ یعنی مهرنامه در اینکه می‌خواهد «روشنفکری برون‌دینی» را (به تعبیر خودشان) تضعیف کند، خیلی جدّی است؛ اما در اینکه می‌خواهد «روشنفکری درون‌دینی» را تقویت‌کند، به نظر من جدّی نیست. چرا؟ چون عمادالدین باقی که واقعاً معتقد به «روشنفکری درون‌دینی» است، هیچ وقت نمی‌تواند با جواد طباطبایی دمخور شود. چرا مجلهٔ مهرنامه می‌تواند مروج باقی و طباطبایی باشد؟ برای اینکه مهرنامه در جنبهٔ سلبی‌اش خیلی جدّی است. در جهت سلب و نفی «روشنفکری برون‌دینی». اما در جهت ترویج «روشنفکری درون‌دینی» جدّی نیست. البته عمادالدین باقی در این جهت جدّی است اما گردانندگان مجلّه این طور نیستند؛ چون عماد باقی با ملکیان هم نمی‌تواند بنشیند، چه برسد به جواد طباطبایی! ولی گردانندگان مهرنامه با جواد طباطبایی کاملاً دمخور و دمسازند؛ اگر بالاتر از این را ادعا نکنم و نگویم که این‌ها عمیقاً تحت تأثیر طباطبایی فعالیت می‌کنند. به زبان دیگر، شاید مهرنامه مجله‌ای باشد که سید جواد طباطبایی با استفاده از آن دارد از دکتر سروش انتقام می‌گیرد. این پدیده در ناحیهٔ طباطبایی، برای من خیلی عجیب نیست. برای اینکه طباطباییِ مارکسیست، اولین قصد و غرضش قطع رگ و ریشه‌های هر نوع اندیشهٔ لیبرالیستی است. حالا چه خوب است که در این جهت یک عده مسلمان هم به نام اسلام، بدون اینکه خطری هم از بالا متوجه آن‌ها شود، بیایند به روشنفکری دینی حمله کنند؛ چونکه روشنفکری دینی لیبرال است. طباطبایی با خودش می‌گوید چه خوب است که من بتوانم از قوچانی‌ها استفاده کنم برای اینکه رگ و ریشهٔ لیبرالیسم را قطع کنم؛ و این کار را به دست کسانی انجام دهم که حکومت هیچ وقت جلوی حملهٔ آن‌ها به روشنفکران دینی را نمی‌گیرد؛ بلکه تشویقشان هم می‌کند. بنابراین منِ طباطبایی، دشمن خودم را به دست یکی دیگر از دشمنانم سرکوب می‌کنم! اما روی آوردن قوچانی به طباطبایی برایم عجیب است. چون نمی‌دانم قوچانی چه سودی از این نزدیکی می‌برد. بالاخره روشنفکری برون‌دینی (به قول خودشان) به مواضع گردانندگان مهرنامه نزدیک‌تر است تا نئومارکسیسم طباطبایی. شما چگونه با او دست می‌دهید برای مقابله با روشنفکری دینی؟ این برای من واقعاً عجیب است. من این اتحاد را نمی‌فهمم. برای همین است که می‌گویم نکند اساساً داد و ستدهایی صورت گرفته باشد».
به‌هر روی نمی‌توان داوری کرد که آیا طباطبایی در دام حلقه مهرنامه افتاده‌بود یا اصحاب مهرنامه و قوچانی در تله طباطبایی تیزهوش افتاده‌بودند. شقّ دیگر هم این است که بگوییم هردوسوی ماجرا با نگرشی ابزارانگارانه دست یاری به یکدیگر داده، نفعی از این ائتلاف شگفت می‌بردند؛ والله اعلم بذات الصدور.
هرچه هست این پدیده قابل تأمل یکی از خاطرات سیاسی جالب توجه در دهه نود شمسی است و شایسته تشکیل پرونده‌ای در فصلنامه خاطرات‌سیاسی!

برخی از مهم‌ترین آثار قلمی دکتر سیدجواد طباطبایی:
۱ درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، ۱۳۶۷
۲ زوال اندیشه سیاسی در ایران؛ گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران، ۱۳۷۳
۳ ابن‌خَلدون و علوم اجتماعی؛ گفتار در شرایط امتناع، چاپ نخست: ۱۳۷۴
۴ خواجه نظام‌الملک طوسی؛ گفتار در تداوم فرهنگی ایران، ۱۳۷۵
۵. ترجمه تاریخ فلسفه اسلامی، هانری کُربَن، چاپ نخست ترجمه جلد دوم: ۱۳۶۷، چاپ نخست ترجمه متن کامل: ۱۳۷۳
۶. ترجمه فلسفه ایرانی و فلسفه تطبیقی، هانری کربن، ۱۳۶۵

مجموعه تأملی درباره ایران:
۷ جلد نخست: دیباچه‌ای بر نظریه انحطاط ایران با ملاحظات مقدماتی در مفهوم ایران، ۱۳۸۰
جلد دوم: نظریه حکومت قانون در ایران
۸ بخش نخست: مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی، ۱۳۸۵
۹ بخش دوم: مبانی نظریه مشروطه‌خواهی، ۱۳۸۶
جلد سوم (منتشر نشده): شامل سیر تاریخ اندیشه در ایران در فاصله پیروزی مشروطیت تا انقلاب اسلامی و به ویژه تفسیری حقوقی از مشروطیت در دفتر نخست؛ که حدود یک‌دهم این جلد در قالب کتاب زیر (شماره ۱۰) منتشر شده‌است.
۱۰ ملت، دولت و حکومت قانون؛ جُستار در بیان نص و سنّت، ۱۳۹۸
۱۱ سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، ۱۳۸۲
۱۲ و ۱۳. تاریخ اندیشه سیاسی جدّید در اروپا:
جلد نخست: از نوزایش تا انقلاب فرانسه ۱۵۰۰–۱۷۸۹
۱۲. دفتر نخست: جدال قدیم و جدّید در الهیات و سیاسات، ۱۳۸۲
کتاب «مفهوم ولایت مطلقه در اندیشه سیاسی سده‌های میانه» (۱۳۸۰، نشر نگاه معاصر) که در آغاز به عنوان اثری مستقل منتشر شده بود، در چاپ‌های بعدی در لابلای دفتر نخست گنجانده شد.
دفتر دوم (منتشر نشده): نظریه جمهوریت در فلورانس
۱۳ دفتر سوم: نظام‌های نوآئین در اندیشه سیاسی، ۱۳۹۳
جلد سوم (منتشر نشده): اندیشه سیاسی قرن بیستم
۱۴ تأملی در ترجمه متن‌های اندیشه سیاسی جدّید؛ موردِ شهریارِ ماکیاوللی، ۱۳۹۲
۱۵ ملاحظات درباره دانشگاه، ۱۳۹۸




سرمقاله فصل نامه خاطرات سیاسی(شماره۱۹)

نه خانی آمده
نه خانی رفته!

حسن اکبری بیرق

با فروکش‌کردن نسبی اعتراضات خیابانی در اواخر آذرماه سال ۱۴۰۱، متعاقب اعدام چندتن از معترضان، که البته نه افکار عمومی و نه متخصصان دانش حقوق را قانع کرد، به نظر می‌رسد که کلان‌سیاست‌گذاران امنیتی نظام، در ورطه این پندار افتاده‌اند که توانسته‌اند به تعبیر خود، «اغتشاشاتی» را که به بهانه مرگ طبیعی یک دختر کُرد دستگیرشده به‌وسیله گشت ارشاد، ایجادشده و سه ماه تمام ادامه یافته‌بود، «جمع» کرده و غائله را ختم دهند و دشمنان امپریالیست و صهیونیست را که درصدد براندازی نظام جمهوری اسلامی، به دست دختران و جوانان دهه هشتادی ایران بودند، ناکام گذارند!
این‌گونه ساده‌سازی مسأله و به تَبَع آن پندارِ حل و فصل قضیه، البته در چند دهه گذشته مسبوق به سابقه بوده‌است؛ اما این بار کارها از لونی دیگر است و کمترین شباهتی به دفعات قبل ندارد. طی همین چندماه گذشته، جامعه‌شناسان و تحلیل‌گران سیاسی، امنیتی دلسوز و نگران میهن، هرکدام به زبانی مخصوص به خود، مختصات منحصربه‌فرد این خیزش وسیع را گوشزد و تأکید کرده‌اند که، دیگر اوضاع جامعهٔ به‌شدّت بلوغ‌یافته ایران به پیش از شهریورماه ۱۴۰۱ باز نخواهد گشت و نباید به دلیل آرامشی ظاهری که در سطح شهر پدیدار شده‌است در طمع خام حلّ نهایی مسأله افتاد.
اما آنچه از رفتار و گفتار کلیّت حاکمیّت در سه‌ماه اخیر دیده‌ایم تداعی‌گر این است که از نظر آنان، «نه خانی آمده و نه خانی رفته» و شهر در امن و امان است و همه چیز به روال سابق. به گمان ایشان پدیده‌های بی‌نظیر پاییز و زمستان اخیر را می‌توان در داخل پرانتزی نهاد و به سیاست‌های فرهنگی-اجتماعی گذشته ادامه داد و بلکه بر لفّاظی‌های خسارت‌بار و پرهزینه پیشین از طریق تریبون‌های رسمی و غیررسمی ادامه داد. می‌توان بخشنامه صادر کرد و کارکنان زن داروخانه‌ها را ملزم به پوشیدن مقنعه نمود و بانوانی را که بدون روسری در شهر ظاهر می‌شوند دشمنان اسلام و عوامل بیگانه نامید و تهدید به مجازاتشان کرد. می‌توان با جملات نسنجیده و ادبیاتی نه چندان معقول و متناسب با وضع امروز نمک به زخم شهروندان آسیب‌دیده پاشید و به لج‌بازی کودکانه با آنان ادامه‌داد. باید به مسؤولانی با چنین طرز فکر، تذکّر داد که برخلاف توهّم شما، هیچ چیز به پایان نرسیده است؛ چراکه «نمی‌توان شهری را که بر کوهی بنا شده است پنهان کرد»(انجیل متی، آیه ۵). اگر چندگاهی است که خیابان‌ها خلوت است، نشانه رفع خطر نیست؛ چون در اصل، در خود فروبردن شهروندان و مأیوس ساختن ایشان از تأثیرگذاری بر سرنوشت خویش، پیروزی هیأت حاکمه به حساب نمی‌آید. دولتمردان تنها زمانی می‌توانند آسوده سر بر بالین نهاده و نگران آتش زیرخاکستر نباشند که به جای خوابیدن در باد فروکش‌کردن اعتراضات، بیدار شده، چشمان و گوش‌های خود را برای دیدن و شنیدن خواسته‌های مردم باز کنند. مسأله وقتی حل می‌شود که تحوّلی بنیادین در دستورکار اولیای امور باشد؛ وگرنه دلیلی ندارد که بی‌تغییری در نگرش و روش حکمرانان چیزی در کف خیابان تغییر کند. حتی اگر در رفتار هیأت حاکمه، تطوّری جزئی روی دهد و مثلاً با صد منّت، هشتادهزار زندانی را که دراصل نباید زندانی می‌شدند آزاد کند، بازهم مشکلی حل نمی‌شود مگر آنکه در نگرش حاکمان به شهروندان یک شیفت پارادایمی روی داده، از رویکرد تکلیف‌محور صِرف به رویکرد حق‌محور تغییر یابد.
تا زمانی‌که حکومت، حقّ خود می‌داند که هروقت اراده کرد، حقوق طبیعی و اکتسابی مردم را معطّل یا حتی سلب نماید، چنین گسل‌هایی میان دولت و ملت فعال باقی خواهدماند. برای نمونه می‌توان به مسألهٔ اینترنت اشاره کرد که در جهان جدید، حکم چیزی شبیه اکسیژن را برای نوع بشر پیداکرده‌است. حال اگر دستگاه حاکم به ادنی بهانه‌ای شریانِ جریان این شبه‌اکسیژن را در جامعه محدود یا مسدود سازد، مشروعیت حکمرانی خود را زیرسؤال برده‌است. باید از کسانی‌که در جمهوری‌اسلامی ایران که بنابر مبنای شریعت، یعنی پشتوانه نظری و عملی نظام، جان و مال و عِرضِ شهروندان، محترم است، براحتی آب خوردن اینترنت را قطع یا فیلتر می‌نمایند به‌جدّ پرسید که به لحاظ عقلی و تئوریک منشأ این حق برای دولت چیست و کجاست که بتواند با تصمیم به فیلترینگ سلیقه‌ای، ده‌ها هزار کسب و کار را در یک لحظه نیست و نابود کرده و صدهاهزار انسان را دچار مشکل و تنگی معیشت کند و یا جلوی گردش آزاد اطلاعات را که جزو حقوق مسلم انسان مدرن است بگیرد؟
اگر به‌فرض محال مبنای این رفتار، قرارداد اجتماعی هم بوده‌باشد، بازهم به ازای هرحقّی در این سوی قرارداد، تکلیفی در آن‌سو، بایسته است و بالعکس. دولتی که از بدایات وظایف و اوّلیّات تکالیف خود در قبال شهروندان (یک‌سوی قرارداد) عاجز و ناتوان است، چگونه به خود حق می‌دهد که با یک تصمیم غیرعاقلانه، بدیهی‌ترین حقوق تمامی شهروندان را تعطیل نماید؟ دولت سیزدهم اگر بهترین قوّهٔ مقننّهٔ دنیا بود و توان حل مسأله، تأمین معیشت شهروندان، حفظ ارزش پول ملی، توسعه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، برقراری روابط بین‌الملل معقول و معتدل، حفظ کرامت انسانی ایرانیان و احقاق حقوق طبیعی و اکتسابی آنان، تعمیق آزادی‌های فردی و جمعی و عدالت اجتماعی و… را نیز داشت و بدان ملتزم می‌بود مطابق قانون اساسی جاری، بازهم به هیچ‌وجه من‌الوجوه، اجازه بی‌اعتنایی نسبت به مطالبات مردم را نداشت چه رسد به لجبازی و کینه‌توزی با ایشان.
سیستمی که می‌تواند برای دستگیری منتقدان و مخالفان خود به محیّرالعقول‌ترین اقدامات و پیچیده‌ترین عملیات دست‌یازد، چگونه نمی‌تواند با گذشت سه‌ماه و اندی از مسمومیّت سریالی دانش‌آموزان غالباً دختر مدارس کشور، عاملان و آمران این جنایت ضدبشری را شناسایی، دستگیر و مجازات نماید و با این حال دم از کارآمدی و قدرت و قوّت بزند؟ همین‌جا فرصت را مغتنم شمرده، بر ضرورت پیگیری این سلسله خرابکاری‌های وحشت‌آفرین، که امنیّت روانی و جانی شهروندان ایران را به خطر انداخته‌است، توسط مسؤولان امر، تأکید می‌نماییم.
آنان که دل در گرو میهن کهن خویش دارند و به فرهنگ و تمدّن دیرین این مرزبوم عشق می‌ورزند، چه از خیل مسؤولان و چه در زمره شهروندان باشند، باید امروز نسبت به موجودیّت ایران عزیز که در اثر ندانم‌کاری‌های عده‌ای در معرض تهدید قرار گرفته‌است، حسّاسیّت نشان دهند؛ چراکه سیلی که به راه‌افتاده‌است نه یک جناح سیاسی خاص و نه حتی هیأت حاکمه را هدف قرارنداده، بلکه کیان این مُلک را تهدید می‌نماید. در چنین شرایطی دلخوش بودن به حضور مردم در راهپیمایی ۲۲ بهمن و سخن از پیشرفت‌های غبطه‌برانگیز نظام زدن و علت همه مشکلات، از جمله سقوط ارزش پول ملّی و نصف شدن یک‌شبهٔ دارایی‌های مردم نجیب ایران را به دشمنان نسبت دادن، جز طنزی تلخ و ادّعایی توخالی چه می‌تواند باشد؟ آنان که در سطوح بالای تصمیم‌سازی و تحلیل بافی برای مسؤولان امر قرار دارند، با فرض این‌که مغرض و معاند نباشند، آیا می‌دانند که به احتمال بسیار زیاد، ممکن است تصمیم‌ها و برآوردها و تحلیل‌های غلط آنان، چنان هزینه‌ای بر گرده مردمان ایران تحمیل کند که نسل‌ها و سالیان متمادی مجبور شوند تمام همّ و غمّ خود را مصروف جبران آن نمایند؟ آیا می‌دانند که بی‌برنامگی و ضعف مدیریت ایشان در اداره کشور تا چه میزان یکایک شهروندان این کشور را تحت تأثیر خود قرارداده و بعید نیست به روند فروپاشی‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اخلاقی را تسریع بخشیده حتی به نقطهٔ پایان رساند؟ تا وقتی که میزان هوش و استعداد و دانش حکام هر جامعه‌ای از متوسط هوش و دانش و استعداد شهروندان پایین باشد، نمی‌توان به تغییرات مثبت در شیوه زمامداری و مدیریت کشور امیدی بست. دریغا و دردا که میهن عزیزمان ایران، امروز گرفتار چنین بلیّه‌ای است.
این شماره فصلنامه خاطرات سیاسی، آخرین شماره در سال ۱۴۰۱ است؛ سالی که با همه گرفتاری‌هایی که برای ایرانیان داشت به خطّ پایان خود رسید. امید که در سال ۱۴۰۲ خورشیدی شاهد تعمیق عقلانیت جمعی در همه سطوح جامعه ایران باشیم و خرد انتقادی خودبنیاد، تنها مبنای فکر و عمل همه، به‌ویژه اولیای امور باشد؛ چراکه اگر چنین نشود و همچنان جماعتی از زمامداران، شیوهٔ حکمرانی خود را حقّ مطلق بدانند و دیگران را بر باطل، باید منتظر فجایعی جبران‌ناپذیر باشیم. سخن خود را با این نقل قول حکیمانه آلبرکامو به پایان می‌برم که: آن‌که مدّعی باشد همه حقایق را می‌داند به این نتیجه می‌رسد که همه مردم را باید کشت!




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۹

فهرست عناوین

سرمقاله
صحنهٔ سیاسی ایران و سیاست‌های زن زدا
پیشنهادهایی برای فروکش کردن اعتراضات و تحقق مطالبات مردمی

یادها و خاطره ها
نگاهی به زندگی دکتر عباس شیبانی
آیین درویشی
حقوقدان عدالت‌پژوه
خاموشی آن ترک پارسی‌مآب
پایان نامه آخر
پیروز و پازل جامعه شناسی
فقدان سیاستمداری معتدل 
معادله بقائی- آیت
جستارگشایی
نگاهی گذرا به حیات سیاسی مظفر بقائی
معادله دومجهولی بقائی، آیت
بحث درباره نفوذی‌ها، ریشه‌ها و آسیب‌ها
چرا سید حسن آیت مهم تلقی می‌شود؟
حسن آیت در سودای ریاست جمهوری
حسن آیت معمار توطئه و تفرقه
خط سیاسی آیت چه بود؟
مسأله میرحسین، حزب جمهوری و آیت
آیت، عقده گشای تاریخ بود
بقائی و آیت به روایت مسعود بهنود
گلسرخی
جستارگشایی
خانواده سرخ گلسرخی
دادگاه تاریخی بی‌پایان
سرّ گلسرخی در حدیث دیگران
بررسی تأثیر ایدئولوژیک سید کاظم ذوالانواری بر خسرو گلسرخی
در اقیانوس خاطرات
ایشی یاما و دکتر محمد مصدق
خاطره در سپهر اندیشه
چهره محمد مصدق در شعر معاصر فارسی
کتابخانه خاطرات سیاسی
شمّه‌ای از کتابشناسی بقائی، آیت
کتابشناسی خسرو گلسرخی

Created with Visual Composer

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۹) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




زندانی سیاسی آزاد باید گردد

زندانی سیاسی آزاد باید گردد!

مسعود امیدی

کدام حاکمیّت توانسته است با اعدام زندانیان سیاسی بقای خود را تضمین کند؟!
وقتی از اعدام سخن به میان می‌آید، فهرستی از واژه‌ها و عبارات از ذهن انسان می‌گذرد. از جمله:
جرم، متهم، قانون، بازجویی، محاکمه، وکیل، آیین دادرسی، حق دفاع، هیأت منصفه، شکنجه و اعتراف گیری، مجازات، حاکمیّت، دیکتاتوری، دموکراسی، آزادی، اعتراض، سرکوب، حقوق اجتماعی و سیاسی مردم، …
ارزیابی و قضاوت توده‌های مردم در باره اعدام محسن شکاری و حمیدرضا رهنورد با برداشتی که از مجموعه این واژه‌ها و عبارات دارند، صورت می‌گیرد. یعنی اگر مجموعه برداشت و تجربه زیسته آن‌ها به عزم و اراده و توانایی دستگاه قضایی کشور برای برقراری عدالت باور نداشته باشد، اخبار اعدام‌ها را به معنای تشدید سرکوب و استبداد می‌فهمد نه مجازات مجرمین که مجموعه حاکمیّت در صدد القای آن به جامعه هستند. شناخت اینکه مردم چه نگاهی به رویدادها دارند، اساساً دشوار نیست. برخی از شواهد از فضاهای رسمی کشور در این مورد چنین اند:
در نشستی با عنوان «آتش زیر خاکستر» در سالن حافظ خانه اندیشمندان علوم انسانی مطرح می‌شود:
«۸۵ درصد مردم ناراضی هستند».
«۶۲ درصد مردم خواستار گفتگوی حکومت با معترضان هستند».
در گزارش دیگری از یک نظرسنجی موسسهٔ “گمان” (گروه مطالعات افکارسنجی ایرانیان) آمده است: «۸۸ درصد پاسخ‌دهندگان گفته اند، یک «نظام سیاسی مردم‌سالار و دموکراتیک» را می‌خواهند و ۶۷ درصد هم مخالف ساختار و نظامی هستند که «بر اساس قوانین دینی اداره می‌شود». بخش بزرگی شامل ۷۶ درصد نیز مخالف اداره کشور توسط نظامیان و ارتش‌اند».
گزارش پژوهش دیگری از «پژوهشگاه عالی دفاع ملی» اعلام می‌کند:
«۷۵ درصد مردم به شرکت در اعتراضات تمایل دارند».
«۷۶ درصد اهالی پایتخت احساس بی عدالتی و نابرابری اجتماعی می کنند».
باز در گزارش دیگری با عنوان پژوهش «کالبدشناسی ناآرامی‌های شهریور- مهر ۱۴۰۱» که گروه مطالعات ایران در ماه‌نگار راهبردی دیده‌بان امنیت ملی شماره ۱۲۶ مهر ۱۴۰۱ منتشر کرده است، آمده است:
«نتایج پژوهشی در مورد اعتراضات ۱۴۰۱: ممکن است در آینده نزدیک فاصله اعتراضات به ۲ ماه برسد.»
موارد فراوان دیگری از این‌گونه پژوهش‌ها را نیز می توان در اینجا مورد اشاره قرار داد که یافته‌های آن‌ها با این موارد همسوست. در چنین شرایطی دشوار نیست که بتوان تشخیص داد که مردم چه نگاهی به جنبش، سرکوب، بازداشت‌ها، محاکمه‌ها و اعدام‌ها دارند. این را طبعاً حاکمان نیز باید بدانند که اعدام‌ها تنها خشم بیشتر آن‌ها را سبب می‌شود و حاکمان با تشدید خشونت به احتمال بسیار زیاد این درصدها را نیز افزایش خواهند داد. با این همه، حاکمیّت ناتوان از مدیریت بحران اجتماعی و سیاسی و ناتوان از تعامل با جنبش، به امید ایجاد ارعاب، ترجیح می‌دهد تا ابتدایی‌ترین اصول آیین دادرسی را زیرپا بگذارد و با صدور و اجرای احکام اعدام، امیدوار باشد تا شاید راهی برای مقابله با جنبش و تداوم شیوه حکمرانی ناکارآمد خود پیدا کند. تمرکز بر تداوم شیوه حکمرانی موجود به هر قیمت، سبب شده است تا نتواند درک کند که مدت‌هاست که اوضاع از این مراحل گذشته است.
اما حتی اگر فرض شود که اجرای احکام اعدام در کوتاه مدت بتواند منجر به ایجاد ارعاب در بخش‌هایی از توده‌های معترض شود، بی‌شک بر عده وسیع تری نه تنها چنین تأثیری نمی‌گذارد، بلکه مطالباتشان را رادیکال‌تر و عزمشان را برای مبارزه جزم‌تر نیز می‌کند. ضمن اینکه تأثیر احتمالی ایجاد ارعاب نیز بسیار موقتی و گذرا خواهد بود و قطعا در میان مدت هیچ دردی را دوا نخواهد کرد و درعمل هیچ سرانجام مشکل گشایی نیز برای حاکمان نخواهد داشت.
مسأله آن است که وقتی ابعاد اعتراض گسترده و توده‌ای می‌شود، به مصداق شعاری که این روزها در اجتماعات معترضان شنیده می‌شود: «هر یه نفر کشته شه- هزار نفر پشتشه»، می‌تواند زمینه حضور تعداد بیشتری را نیز در جنبش ایجاد کند. مسأله آن است که در اینجا نیروی مخالف و معترض محدود به یک حزب یا گروه سیاسی یا اجتماعی کوچک و محدود نیست که بتوان امیدوار بود با بازداشت و اعدام برخی از آن‌ها، سایرین را مرعوب کرد یا به تمکین واداشت. خدای دهه ۶۰ در شرایط دیگری از توازن قوا توانست آن کارها را بکند و آن فاجعه ملّی را شکل دهد و دلیلی ندارد که امروز با این توازن قوایی که آمارهای پژوهشی بالا تنها بخش کوچکی از آن را بازتاب می‌دهند، همچنان بتواند آن کارها را تکرار کند. امروز جامعه با واقعیّت نارضایتی، اعتراض و خروش وسیع توده‌های مردم در سرتاسر کشور روبروست. توهّم بی‌پایه‌ای است اگر تصور شود که با اجرای تعدادی احکام اعدام بتوان این توده‌های وسیع مردم جان به لب رسیده و معترض را ساکت و خفه کرد. این رویکرد در عین حال می‌تواند نشان از درماندگی نیز باشد که در تاریکی، دنبال کورسوی امیدی برای تداوم وضعیّت موجود است.
«گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام
و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهایتان زخم‌دار است
با ریشه چه می‌کنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده‌اید
پرواز را علامت ممنوع می‌زنید
با جوجه‌های نشسته در آشیان چه می‌کنید؟
گیرم که می‌کشید
گیرم که می‌برید
گیرم که می‌زنید
با رویش ناگزیر جوانه‌ها چه می‌کنید؟» (شهریار دادور)
و البته واقعیّت آن است که بسیاری از این «جوجه‌های نشسته در آشیان» و «جوانه‌ها» که مدام از «ریشه» برمی‌آیند، امروز در قالب اعتراضات دانش آموزان در مدارس و کودکان در کوچه‌ها نیز شعارهای جنبش را سرمی‌دهند.
وقتی حاکمیّتی دهه‌ها هیچ توجهی به حقوق ملّت و آزدای‌های تصریح شده در قانون اساسی خود نشان نمی‌دهد و هر صدای اعتراضی را سرکوب می‌کند، وقتی هیچ‌گاه اجازه اعتراض و راهپیمایی مسالمت‌آمیز به مخالفان خود نمی‌دهد، وقتی مانع مطبوعات آزاد می‌شود، وقتی هیچ اجازه‌ای برای فعالیّت آزادانه احزاب نمی‌دهد، وقتی به نهادهای قدرت قداست و جاودانگی می‌بخشد و به صورت انحصاری همه آن‌ها را در اختیار خود می‌گیرد، وقتی خودی‌ترین خودی‌هایش را نیز تحمّل نمی‌کند و طرد می‌کند، وقتی بساط انتخابات و دموکراسی را عملاً از طریق شورای نگهبان و نظارت استصوابی و … برمی‌چیند، وقتی با نگاه امنیتی به اعتراضات مردم، هر اعتراض دموکراتیک و عدالت‌خواهانه‌ای را جرم تعریف می‌کند و مستوجب مجازات می‌داند، وقتی بر خلاف قانون اساسی، هیچ محاکمه سیاسی را علنی برگزار نمی‌کند، وقتی از بازداشت شدگان اعتراف اجباری می‌گیرد و آن‌ها را از دسترسی به وکیل محروم می‌کند، وقتی چیزی به نام آیین دادرسی در نظام قضایی کشور اساساً رعایت نمی‌شود و نشانی از هیأت منصفه در این‌گونه محاکمات یافت نمی‌شود، وقتی مردم چگونگی و روند و نتایج محاکمه و حکم قاتلان آتش به اختیار محفلی کرمان و سایر آتش به اختیاران و نیز مقامات مجرم حکومتی چون قاضی مرتضوی و بسیاری از مجرمان و دزدان و فاسدان را در سیستم قضایی در مقایسه با روند محاکمه و احکامی که برای معترضان و نیز سرعت صدور این احکام را مشاهده می‌کنند و تبعیض، بی‌عدالتی و نقض آشکار برابری حقوق شهروندان در برابر قانون را آشکارا شاهدند، وقتی می‌بینند از بزرگترین متهمان فساد که مدارک و شواهد آن در نهادهای رسمی هم مطرح شده است، حتی یک احضار و بازجویی تشریفاتی هم صورت نمی‌گیرد و چنین متهمی در بالاترین ارکان قدرت و تصمیم گیری در کشور نشانده می‌شود، وقتی با بی‌رحمی حیرت‌انگیز اجازه خداحافظی زندانی محکوم به اعدام با خانواده‌اش داده نمی‌شود، وقتی مردم می‌بینند که هیچ دادگاهی برای محاکمه قاتلان صدها جوان دختر و پسر در شهرهای مختلف کشور در ماه‌های اخیر، تشکیل نمی شود، وقتی مردم شاهد آن هستند که هیچ بازداشت، محاکمه و مجازاتی برای مأموران رسمی دستگاه‌های حکومتی که مهساها و نیکاها را به قتل رسانده‌اند، انجام نمی‌شود اما جوانان بازداشت شده به راحتی طی چند هفته بازجویی و محاکمه و محکوم به اعدام می‌شوند، وقتی مردم شاهد دروغ‌گویی‌های پی در پی و متناقض مسؤولان حکومتی برای توجیه موارد متعددی از قتل‌ها از جمله نیکا شاکرمی و جنازه دزدی و … هستند و…، بدیهی است که این مردم تلاش بیهوده و توجیهات حکومتی برای مجرم جلوه‌دادن بازداشت شدگان و متهمان جنبش را نه تنها باور نمی‌کنند، بلکه باور فروریخته آن‌ها به اصلاح وضعیّت در چارچوب ساختار و شیوه حکمرانی موجود، بیش از پیش تقویت شده و خواهان تغییرات رادیکال‌تر می‌شوند. برای معترضان اعدام شده بزرگداشت می‌گیرند و خواهند کوشید تا شعار «نه به اعدام» و «زندانی سیاسی، آزاد باید گردد.» را یکپارچه‌تر و بلندتر فریاد بزنند.
مردم از خود می‌پرسند اگر برای به‌اصطلاح بستن چند دقیقه‌ای یک خیابان می‌توان کسی را اعدام کرد، برای آن‌ها که راه زندگی و معیشت مردم را طی دهه‌ها (و البته با اجرای دستورکارهای نئولیبرالی توصیه شده از سوی صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی و…) و تحمیل پیامدهای فلاکت‌بار اقتصادی و اجتماعی آن بر زندگی ده‌ها میلیون ایرانی بستند، آن‌ها که مسؤولیت اصلی وضعیت فلاکت بار معیشتی و زندگی مردم را برعهده دارند، آن‌ها که در ساختار حاکمیّتی‌شان فساد بیداد می‌کند، آن‌ها که در صدد تحمیل روبنای سیاسی و ارزش‌های ایدئولوژیک و سنّتی و ارتجاعی و نامتعارف در جهان امروز بر حوزه‌های مختلف زندگی اجتماعی و فرهنگی ده‌ها میلیون نفر در کشور هستند، اگر قرار باشد در یک دادگاه عادلانه (بدون اعتراف‌گیری اجباری و …) و با رعایت آیین دادرسی و با حق استفاده از وکیل و نیز با حضور هیأت منصفه و به صورت علنی محاکمه شوند، چه حکمی باید صادر شود؟!
تاریخ جوامعی که در دوره معاصر، فرایند مبارزه برای دموکراسی و آزادی را در برابر ساختارهای استبدادی و گذار به جامعه‌ای دموکراتیک طی کرده‌اند، گویای آن است که سرنوشت اجتناب‌ناپذیر همه ساختارهای استبدادی، فروپاشی است. آری، دموکراسی و آزادی، سنتز مبارزه بین اضداد حکومت‌های مستبد و مردم خواهان آزادی و دموکراسی‌اند. اگر این فرآیند گذار از استبداد در گذشته بیشتر طول می‌کشید، در جهان امروز منأثر از مجموعه‌ای از عوامل ممکن است بسیار زودتر چنین روندی طی شود.
متأثر از ویژگی‌های نامتعارف شیوه حکمرانی مسلّط بر کشور که توانایی تعامل و برقراری دیالوگ با جنبش اعتراضی را از آن سلب نموده است، زمینه‌های بحران عمومی جامعه (سیاسی، اجتماعی و…) مدام تشدید می‌شوند.
به احتمال بسیار زیاد، نتیجه اعدام زندانیان سیاسی می‌تواند به تشدید رادیکالیسم مبارزه دموکراتیک و عدالت‌خواهانه جاری بیانجامد. سرکوب خشن اعتراضات و اعدام‌ها در ضمن می‌تواند زمینه مداخلات از سوی غرب در روند تحوات جاری و تهدید استقلال و امنیّت کشور را نیز فراهم کند.
زیر سؤال بردن جنبش و کنشگری توده‌های مردم معترض (به دلیل تلاش امپریالیسم و اپوزیسیون ارتجاعی برای آلترناتیو سازی)، که برای دستیابی به حقوق دموکراتیک و عدالت‌خواهانه خود و برای مبارزه با استبداد و … برخاسته‌اند، از سوی هر شخصیت یا نیروی سیاسی و با هر توجیهی، نه تنها خطایی بسیار بزرگ و نابخشودنی بلکه به مثابه خیانتی آشکار است. مسؤولیت تهدید استقلال و امنیت ملی بر عهده آنانی است که به جای تسلیم شدن دربرابر خواسته‌های دموکراتیک و عدالت‌خواهانهٔ مردم، با تشدید سرکوب و خشونت به خیال خود در صدد خاموش کردن این جنبش هستند.
تردید نباید کرد که تشدید خشونت زمینه مداخله امپریالیستی را نیز تقویت خواهد کرد؛ امری که به شدت به زیان جنبش ملی و دموکراتیک جاری است. از این منظر نیز اهمیت بسیار دارد که توده‌های وسیع مردم معترض، تصمیم حاکمیّت برای تداوم اجرای احکام اعدام را متوقف کنند.
ناکام گذاشتن برنامه‌های امپریالیستی مستلزم آن است که همراه با دفاع از جنبش دموکراتیک مردم، تشدید خشونت از سوی حاکمیّت نیز محکوم و توقف آن خواسته شود.
۲۲ آذر ۱۴۰۱




حدیث مکرر مهسا (جستار گشایی)

جستار گشایی
درآمد
درگذشت مهسا (ژینا) امینی، دختر جوان کرد، در واپسین روزهای تابستان ۱۴۰۱، نقطه شروع وقایعی در پهنه سیاسی، اجتماعی ایران و جهان بود که تاکنون ادامه دارد و ظاهراً نقطه پایانی برای آن متصوّر نیست. آنچه این مرگ را مهم می‌کند، تراژیک بودن فوت هر جوان در فرهنگ ما نیست، که البته این هم هست، بلکه دستگیری او توسط گشت ارشاد و به کما رفتن اوست هنگامی که در اختیار پلیس بوده‌است. از هر جنبه که به این موضوع بنگریم، مسؤولیت جان او متوجه نهادی است که او را بازداشت کرده‌بود؛ بنابراین مرگ وی از سوی وجدان عمومی ایرانیان و جهانیان، همچون هزاران فوتی که هر روزه در اینجا و آنجای کشور اتفاق می‌افتد تلقّی نشد. همین عدم اقناع افکار عمومی، باعث شد که از لحظه اعلام خبر درگذشت آن مرحوم مظلوم تاکنون، به انحاء گوناگون اعتراضاتی در داخل و خارج ایران، علیه مسبّبان احتمالی این حادثه تلخ، تشکیل شده، ادبیّاتی متناسب با آن تولید شود و مسؤولان سیاسی، امنیتی و انتظامی کشور را به‌شدّتی بی‌سابقه درگیر آن سازد. باتوجه به اهمّیّت موضوع و کثرت و تنوّع تحلیل‌هایی که راجع به آن در فضاهای رسانه‌ای در بیش از سه‌ماه اخیر ارائه شده، لازم دیدیم ما نیز به این پدیده نگاه دقیق‌تری بیافکنیم. محصول تلاش ما پرونده پیش روست.

آغاز ماجرا
مهسا امینی در شهریور ۱۴۰۱ با خانواده‌اش برای دیدن فامیل از سقز به تهران سفر کرده‌بود. وی حدود ساعت ۶ عصر سه‌شنبه ۲۲ شهریور در نزدیکی ایستگاه متروی شهید حقانی در حالی که همراه برادرش بود، به‌دست مأموران گشت ارشاد دستگیر شد؛ پس از اعتراض برادرش آرش امینی، به او گفته شد که مهسا برای گذراندن «کلاس توجیهی» به بازداشتگاه منتقل شده و تا یک ساعت دیگر آزاد خواهد شد. این انتظار اما به طول می‌انجامد و مهسا نه تنها آزاد نمی‌شود، بلکه به بیمارستان کسری منتقل می‌گردد.
تفصیل ماجرا این است که دو ساعت پس از دستگیری و انتقال مهسا امینی به ساختمان پلیس امنیت اخلاقی تهران در خیابان وزرا، او ناگهان بیهوش شده و در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان کسری بستری می‌گردد. ظاهراً زمانی که برادر او مقابل ساختمان، منتظر خواهرش بود، یک آمبولانس را دیده که از ساختمان خارج می‌شود. او از یکی از سربازان درباره علت خروج آمبولانس از ساختمان سؤال می‌کند که به او گفته می‌شود که یکی از سربازان زخمی شده‌است. او پس از نشان دادن عکس خواهرش به سایر دخترانِ آزادشده از بازداشتگاه، متوجه می‌شود که آمبولانس، حامل پیکر نیمه‌جان مهسا بوده‌است. مهسا امینی سه روز بعد، در ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ در بیمارستان کسری درگذشت.
طبق گزارشی که بعدها از همان بیمارستان درز نمود، مهسا به محض رسیدن به بیمارستان دچار مرگ مغزی شده و از لحاظ پزشکی مرده بود. مژگان افتخاری، مادر مهسا، اندکی پیش از درگذشت مهسا گفت‌بود: «او پیش از بازداشت کاملاً سالم بوده‌است».
بدین ترتیب بود که بامداد ۲۶ شهریور پیکر امینی به سقز انتقال داده شد و با حضور گسترده مردم و همچنین نیروهای امنیتی، او را در گورستان آیچی به خاک سپردند. در حالی که نیروهای امنیتی قصد داشتند او را شبانه و بدون حضور مردم خاکسپاری کنند که با ممانعت خانواده او مواجه شدند. همچنین در روز خاکسپاری نیروی انتظامی راه‌های منتهی به شهر سقز را مسدود کردند تا جلوی حضور بیشتر مردم را بگیرند. معترضان در مراسم خاکسپاری وی شعارهایی نظیر «قتل به خاطر روسری؟ تا کی چنین خاک به سر باشیم؟» و … سر دادند. پدربزرگ مهسا امینی در مراسم خاکسپاری او شعری از شیرکو بیکس با عنوان «تهران برای هیچ‌کس نمی‌خندد» قرائت کرد.
دو روز پس از اعلام خبر سکته مغزی و حمله قلبی مهسا امینی در ساختمان پلیس امنیت اخلاقی، نیروی انتظامی جمهوری اسلامی در اطلاعیه‌ای بدرفتاری با او را «اخبار و ادعاهای رسانه‌های معاند درباره این حادثه» خواند و آن را رد کرد؛ واکنشی که هرگز کاربران شبکه‌های اجتماعی را قانع ننمود. علاوه بر این، چندین پزشک با بررسی عکس‌ها و ویدئوهای منتشر شده از مهسا امینی در شبکه‌های اجتماعی، این روایت را نپذیرفتند؛ تشکیک جدّی دکتر مسعود پزشکیان، نماینده مجلس، در برنامه زنده صداوسیما درباره علت فوت مهسا، بر این تردید عمومی افزود.
در این میان، پزشکی قانونی جمهوری اسلامی ایران، ۲۱ روز پس از مرگ مهسا امینی اعلام کرد که علت مرگ «اصابت ضربه به سر و اعضا و عناصر حیاتی بدن نبوده‌است» و با توجه به «بیماری زمینه‌ای» مهسا امینی «توانایی لازم جهت جبران و تطابق با وضعیت ایجاد شده را نداشته، لذا در شرایط مذکور دچار اختلال ریتم قلب و کاهش فشار خون و متعاقب آن کاهش سطح هوشیاری شده که به دلیل انجام عملیات احیای قلبی ـ تنفسی غیرموثر در دقایق حساس اولیه، دچار هیپوکسی شدید و در نتیجه آسیب مغزی شده‌است». بر اساس این گزارش «علی‌رغم برگشت عملکرد قلبی متعاقب عملیات احیای پرسنل اورژانس، حمایت تنفسی انجام شده کارساز نبوده» و با وجود انتقال به بیمارستان مهسا امینی «به علت نارسانی چند ارگانی (M.O.F) ناشی از هیپوکسی مغزی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۵ فوت می‌نماید».
پوشش خبری به کما رفتن مهسا امینی و سپس درگذشت او، از سطح شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های خارج از ایران، وارد رسانه‌ها و خبرگزاری‌های داخلی و رسمی شد. مقام‌های حکومتی در ایران تلاش کردند فضای خبری جان باختن او را در اختیار بگیرند و نظام قضایی، اجرایی، قانونگذاری و امنیتی ایران را در قبال این حادثه پاسخگو و حساس نشان دهند؛ اما موفق به این کار نشدند و نتوانستند افکار عمومی را قانع و سیل خشم و اعتراض‌های عمومی را مهار کنند.
همین امر، باعث بروز واکنش‌های گسترده‌ای در سطح داخلی و بین‌المللی شد. بسیاری از سیاستمداران، هنرمندان، شخصیت‌ها، احزاب و نهادهای ایرانی و جهانی به آن واکنش نشان دادند و بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران ارتباط خود را با صدا و سیما و تیم‌های ورزشی جمهوری اسلامی قطع کردند. هشتگ #مهسا_امینی در توییتر رکورد تاریخ هشتگ‌ها در این سایت را شکست و تا ۱۳ مهر ۱۴۰۱ این هشتگ بیش از ۲۷۵ میلیون بار استفاده شد. پس از آن بود که شماری از زنان ایرانی در اعتراض به جان‌باختن مهسا امینی در حرکتی نمادین، با ابراز خشم و سوگ، موهای خود را قیچی کردند. همچنین کارزار آتش‌زدن روسری به عنوان نماد حجاب به نشانه مخالفت با حجاب اجباری در جریان اعتراضات، رخ داد. این حرکت نمادین با واکنش‌ها بسیاری مواجه شده‌است. شمار بسیاری از زنان در اعتراضات روسری از سر برداشتند و برخی روسری خود را آتش زدند.
تماس تلفنی سیدابراهیم رئیسی با خانواده مهسا و عرض تسلیت او نیز نتوانست از شدّت و حدّت اعتراضات بکاهد. این‌گونه بود که تظاهرات به بسیاری از شهرهای ایران گسترش یافت و شکلی سراسری به خود گرفت. در تبریز مردم از کردها حمایت کردند و شعار می‌دادند «از کردستان تا تبریز، صبر ما شده لبریز». سرعت اینترنت در ایران به‌شدت کاهش یافته و در بسیاری از نقاط قطع شده بود. دسترسی شهروندان ایران به اینستاگرام و پیام‌رسان واتساب هم قطع شد.
در هفته‌های بعد، اعتراض‌های سراسری در ایران با حمایت‌های گسترده ایرانیان خارج از کشور ادامه یافت و در اقدامی کم‌سابقه جمع کثیری از هنرمندان، روشنفکران کنشگران سیاسی و اجتماعی و سیاستمداران ایرانی و بین‌المللی از آن‌ها پشتیبانی کردند. روز جمعه هشتم مهر ماه و بعد از نماز جمعه زاهدان، شماری از شهروندان این شهر در اعتراض به ماجرای مهسا امینی و همچنین تجاوز فرمانده انتظامی چابهار به یک دختر ۱۵ ساله، تجمع اعتراضی برگزار کردند اما نیروهای امنیتی به سوی معترضان تیراندازی کردند. که به «جمعه خونین» و «جمعه سیاه زاهدان» شهرت یافت. در ادامه، این اعتراضات به دانشگاه‌ها و سپس مدارس درسراسر کشور رسید. در پی سرکوب این اعتراضات صدها تن دستگیر و دها نفر کشته شدند که بیشتر آن‌ها نوجوان بودند اما ناآرامی‌ها خاموش نشد. انتشار نام و تصاویر برخی از آن‌ها مانند حدیث نجفی، نیکا شاکرمی و سارینا اسماعیل‌زاده بیش از همه در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی منتشر شد که کمتر از ۱۸ سال داشتند بعد جدیدی به این اعتراض‌ها بخشید. آهنگی که شروین حاجی‌پور با عنوان «برای…» ساخت و منتشر نمود و به دستگیری وی منجر شد، شوری مضاعف به اعتراضاتی بخشید که شعار اصلی و محوریش عبارت بود از: «زن، زندگی، آزادی».
در این میان قوه قضائیه نیز بی‌کار ننشست و اقدام به محاکمه بسیاری از دستگیرشدگان نمود، که در ادبیات رسمی، اغتشاش‌گر نام داشتند. صدور احکام سنگینی همچون حبس و تبعید و اعدام برای ایشان، این اعتراضات را وارد فضای رادیکال‌تری کرد. این در حالی بود که هرهفته در مراسم نماز جمعه، اغلب ائمه جمعه با تعابیر تندی معترضان را مورد مذمت قرار می‌داند، دیگر مسؤولان رده‌بالا و میانی کشور نیز از طریق تریبون‌های رسمی بر این آتش می‌دمیدند. رهبر انقلاب نیز در سخنرانی‌های خود، ریشه اصلی این ناآرامی‌ها را توطئه‌گران خارجی ازجمله امریکا و اسرائیل و سعودی دانسته از متولیان امر خواستند با این قضیه برخورد جدّی بکنند.
اعدام محسن شکاری یکی از بازداشت‌شدگان، در تاریخ ۱۷ آذر ۱۴۰۱، پس از ۷۵ روز بازداشت، همچنین به دار آویختن مجیدرضا رهنورد در ملأ عام در مشهد به اتهام شرکت در اعتراضات و کشتن دو بسیجی، در ۲۱ آذر ۱۴۰۱ به فاصله ۲۳ روز از زمان بازداشت، با حکم دادگاه انقلاب مشهد، نشان داد که نظام قصد برخورد مؤثر با این امر دارد؛ هرچند این احکام نه افکار عمومی و نه متخصصان امر را از نظر حقوقی و سیاسی قانع نساخت.
این اعتراضات، هرچند پایان نیافته است، اما به نظر می‌رسد پس از اجرای این دو حکم اعدام اندکی فروکش کرده است.

اعتراض یا اغتشاش؟
سیمین دانشور در رمان جزیره سرگردانی می‌نویسد: «وقتی نامی بر چیزی نهادی، نیمی از مسأله را حل کرده‌ای». این، بدان معناست که اطلاق هر نامی بر پدیده‌ها، عملاً نوعی اعلام موضع بوده و نشان از نگرش فرد به آن پدیده دارد. یه به تعبیر فلسفی‌تر از قول افلاطون: «آن‌کس که در مقام نامیدن اشیا قرار گرفته، ابتدا به حقایق اشیا رسیده و به مثال واژه‌ها و به بیانی حقایق اسمی آنها دست پیدا کرده و به همین سبب بر نامیدن اشیا تمکّن یافته‌است».
در مورد وقایع اخیر ایران نیز این قاعده، صدق می‌کند؛ چراکه هرکدام از چهره‌ها، جریان‌ها و نهادهای سیاسی، اجتماعی، متناسب با موقف و موضع خود، نامی بر آن نهادند و با واژه‌ای از آن یادکردند و می‌کنند. از یک سوی طیف، کلماتی همچون شرارت، اغتشاش، شورش کور، خرابکاری، محاربه و افساد فی‌الارض به گوش می‌رسد و از سویی دیگر نام‌هایی همچون: خیزش، انقلاب، جنبش، اعتراض، براندازی، رنسانس ایرانی و… شنیده‌می‌شود. اتّخاذ موضعی میانه و استفاده از عباراتی خُنثی نیز از دید هردو سوی طیف، به وسط‌بازی و محافظه‌کاری و بی‌اخلاقی تفسیر می‌گردد. ما در این نوشتار بی‌آنکه تعمدّی و تعصّبی در استخدام واژگانی خاص داشته‌باشیم، می‌کوشیم واقع‌گرایانه، مفاهیم و اصطلاحات شناخته‌شده علوم اجتماعی و سیاسی را با آنچه در سطح جامعه ایران جاری است تطبیق دهیم؛ با این ملاحظه که به قول کنفوسیوس: «واژه‌ها را چنان برگزینید که هیچ ابهام و سوء فهمی پیش نیاید».

جنگ روایت‌ها
به محض تأیید خبر درگذشت مهسا امینی، دختر جوانی که به دست گشت ارشاد بازداشت شده‌بود، سیلی از «روایت» های مختلف در دشت پهناور فضاهای رسانه‌ای جاری شد؛ به نحوی که اِشراف بر حتی مهم‌ترین آنها از حوصله هرکسی بیرون می‌نمود. در این میان، برای اهل تمیز و تحقیق، روایتی که اولاً توسط فکت‌های غیرقابل انکار، پشتیبانی می‌شد و ثانیاً متناسب با اخبار و تصاویری بود که در چندسال گذشته به تواتر از برخورد خشن و بی‌قاعده گشت ارشاد با شهروندان ایران پخش شده‌بود، قابل‌قبول‌تر جلوه می‌کرد؛ آن هم در فقدان راهبرد رسانه‌ای مشخّص از سوی حاکمیّت و ضعف قدرت علمی روایت سازی از سوی طرفداران حکومت.
از آنجاکه مسؤولان امر که در اذهان عموم مردم متهم اصلی ماجرا بودند در شأن خود ندانستند که حتی برای رفع تکلیف توضیحی قانع‌کننده برای چرایی دستگیری این دختر بی‌نوا و بی‌پناه و چگونگی فوت او ارائه نمایند و طبق معمول از عذرخواهی رسمی و غیر رسمی هم خبری نبود، روایت‌های بدیل مقبولیت بیشتری در سطح ایران و جهان پیدا کرد. طُرفه آن‌که فرمانده نیروی انتظامی، به جای مسؤولیت‌پذیری سازمانی، با لحنی طلب‌کارانه، منتقدان عملکرد نیروی تحت امر خود را به روز جزا حواله نمود و خلاص!
در چنین فضایی ساخته و پرداختهٔ خود مسؤولان، معلوم نیست دیگر گلایه از مردم در اعتماد به رسانه‌های فارسی‌زبان خارجی دیگر چه صیغه‌ای است. وقتی در داخل کشور، عنصر پاسخگویی که جزو ابتدایی‌ترین شروط تحقق دولت مدرن است، وجود خارجی ندارد؛ وقتی رسانه ملّی وظیفه خود نمی‌داند که حقیقت را بجوید و به مردم و مخاطبان خود بگوید، دیگر چرا باید زمین و زمان را سرزنش کرد که چرا روایت‌های برون‌مرزی را بیشتر به جد می‌گیرند تا شِبه‌روایت‌های داخلی. گویی ارباب رسانه‌های متعدد حکومتی، از این نکته نغزی که اندیشمندی همچون فرانکو مورتی متذکّر می‌شود، بغایت غافلند که: «گروه‌های اجتماعی گرچه در دنیای مادّی ریشه دارند، اما وجودشان را زبان و به‌ویژه روایت رقم زده‌است: برای اینکه یک گروه مدعی نقش کُنشگری در جامعه و عرصه سیاسی شود، باید داستان یا داستان‌هایی درباره خود داشته‌باشد».

الگوی همیشگی
مدیران کاربلد رسانه‌ای- امنیتی ما، نه تنها در داستان‌پردازی و روایت‌سازی همچون هماره، کم آوردند، بلکه بار دیگر از همان الگوی رفتاری ملالت‌بار همیشگی در برخورد با مسائلی از این دست پیروی نمودند: انفعال، انکار، تحریف، اتهام‌زنی به نیروهای خارجی و نهایتاً برخورد خشن با نیروهای داخلی؛ اسم این شیوه پرداختن به یک بحران اجتماعی، هرچه باشد، «حلّ» آن نیست بلکه طبق ادبیات نظامیان، «جمع کردن» آن است که تجربه نشان داده، هرگز کارگر نبوده‌است.

مسأله چیست؟
مهم‌ترین بخش مواجهه با یک معضل، شناخت دقیق، همه‌جانبه و روشمند صورت مسأله است. بسته به سنخ مسأله می‌توان مواقف مختلفی برای رصد کردن ریشه‌های آن اتخاذ نمود؛ اما از آنجا که این دشواره، هم در همین دوره حاکمیّت نظام جمهوری اسلامی و هم در ادوار پیشین از جنبش مشروطه به این سو، بارها تکرار شده‌است، با استفاده از شیوه‌های ریخت‌شناسی و روش منطقی استقراء اجمالاً به یک مدل برای ظهور و افول اعتراض‌هایی از این دست می‌توان رسید: بروز یک نارضایی شدید با زمینه‌های اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی، اظهار این نارضایی از سوی مردم به اَشکال مختلف، سرکوب پرهزینه توسط نیروهای انتظامی و امنیتی، کشته و مجروح (گاه از هردوسو) و زندانی و محکوم به میزانی غالباً نامعلوم، فروخفتن اغتشاشات یا اعتراضات و بازگشت ملت به خانه‌هایشان بی هیچ نتیجه مشخص و ختم ماجرا به زعم اولیای امور؛ همین و بس!
البته این، فُرم و ریخت ماجراهای مکرّر بود؛ درباره محتوای این پدیده مستمر نیز اگر دست به استقرا زنیم، تقریباً به این نتیجه می‌رسیم که صرف‌نظر از نوع مطالباتی که در خیزش‌های مردمی مختلف در سه دهه گذشته صورت پذیرفته، اعم از افزایش قیمت کالا، گرانی بنزین، مشکلات صنفی، تشکیک در صحّت انتخابات، معضلات قومی و مذهبی، اسقاط هواپیمای اکراینی، فروریختن ساختمان و… همگی رو به یک افق مشترک داشتند: یک زندگی معمولی.
اگر برای کشف خواسته‌های مردم در انقلاب ۵۷، مستقیم به سراغ شعارهای پربسامد تظاهرکنندگان در آن زمان می‌رویم، آیا دور از منطق است که در همین خیزش نیز شعارهای سرداده‌شده را ملاک داوری درباره مطالبات معترضان قرار دهیم؟ همان‌گونه که کسی مدّعی نشده در آن دوره شعارها نشانگر مطالبات واقعی مردم نبود، در این مورد نیز فکرِ معقول آن است که مسألهٔ اصلی را با تحلیل محتوای این شعارها استنباط کنیم: زن، زندگی، آزادی.
هرسه کلیدواژهٔ مزبور که در ترانه محبوب شروین حاجی‌پور (برای) به نوعی تفسیر و رمزگشایی شده‌است، به بدیهی‌ترین و اساسی‌ترین حقوق یک انسان، بِماهُوَ انسان، اشاره می‌کند. بنابراین لازم نیست چندان جای دوری برویم و از روش‌های پیچیده جامعه‌شناسی سیاسی جهت کشف حاقّ مطلب استفاده کنیم. معترضان در خیابان‌ها، میدان‌ها و بالکن‌های منازل ایران، به دنبال یک زندگی انسانی، همچون تمام شهروندان جهانی هستند. حال باید دید که چه شده‌است که زنان و جوانان ایران پس از اتفاقی که برای مهسا افتاد چنین مطالبه‌ای را با صدای بلند فریاد زدند و بابت آن هزینه دادند.
در پرونده پیشِ رو، کوشیده‌ایم از زبان متخصصان فن به این دلایل و علل بپردازیم و در اینجا به از تکرار آنها خودداری می‌کنیم؛ اما این مقدار عجالتاً گفتنی است که به نظر می‌رسد نظام حکمرانی در ایران در چهاردهه گذشته نتوانسته‌است به وظایف خود به‌درستی عمل نموده و دستکم به اهدافی که درست یا غلط، در نظر داشت برسد و اینک شهروندانی که همگی در ظلّ دولت کریمه جمهوری اسلامی ایران زیسته‌اند، با ایدئولژی پمپاژ شده توسط دستگاه تبلیغاتی این حکومت کم و بیش بیگانه می‌نمایند. باعث تأمل بسیار است که جوانی که در همین جامعه‌ای که از در و دیوارش دین و ایمان و قرآن می‌بارد، زیسته و بالیده، حتی وقتی رو به سوی چوبهٔ دار می‌رود، بازماندگان را نه به نماز و قرآن که به شادی و ترانه توصیه می‌کند و تأسف‌بارتر این که صداوسیمای جمهوری اسلامی این مصاحبه را پخش می‌کند. فاعتبروا یا اولی‌الابصار!

چه می‌شود کرد؟
در زبان فارسی، در این قبیل موارد، بیشتر از جمله پرسشی «چه باید کرد؟» استفاده می‌کنند؛ اما به جهت اراده‌باورانه بودن آن عبارت ترجیح دادیم از «چه می‌شود کرد؟» بگوییم. واقع آن است پیچیدن نسخه برای بیماری‌های مزمنی که در بدنی نحیف و زار و نزار خانه کرده، بسیار دشوار است؛ اما همین درمان نامطمئن نیز مستلزم شناخت کافی از درد است و تشخیص میزان گستردگی آن. اگر تاکنون طبیبان مختلف نتوانسته‌اند داروی مؤثری برای این درد دیرین تجویز کنند، تنها از فقر دانششان نشأت نمی‌گیرد، که البته آن هم بی‌تأثیر نیست؛ بلکه نتوانسته‌اند منشأ درد را به‌خوبی تشخیص دهند. به تعبیر صریح‌تر، آن بخش از نظام که علی‌القاعده متولّی این‌گونه امور است از شناختن مسائل پیچیده جامعه خویش در دهه‌های گذشته ناتوان نشان داده و شوربختانه به نصایح متخصصان نه تنها اعتنایی نکرده بلکه با بسیاری از ایشان به تندی برخورد کرده و وادار به خاموشیشان نموده‌است. البته غفلت حاکمان از معضلات داخلی ایران، چندان دور از انتظار نیست و نبود؛ چراکه اشتغال ذهنی ایشان، بیشتر معطوف به دشمنان خارجی بوده‌است (به فرض وجود).

چرا به اینجا رسیدیم؟
گذشته از مشکلات بسیار پیچیده و تاریخی تمدّن کهن ایران و اهالی آن، که قرن‌هاست گریبان این سرزمین را گرفته و رها نمی‌کند و در فرصتی دیگر باید درباره‌اش سخن گفت، می‌توان فهرستی از علل و دلایل وضع نامطلوب موجود را به شرح زیر صورتبندی نمود:
*برخورد شبان-رمه وار حکومت با ملّت
*استفاده ایدئولوژیک از آیین و سیطره آن بر جمیع شؤون حکمرانی
*عدم شایسته‌سالاری
*فساد سیستمی در سامانه مدیریت کشور
*بی‌تدبیری در نظام تدبیر
*کژکارکردی رسانهٔ ملّی
*ماجراجویی‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای حکومت
*بی‌باوری نظام مدیریتی به حقوق شهروندی
*درافتادن با عقلانیّت جهانی در قالب غرب‌ستیزی و امریکاستیزی
*عدم احساس هم‌سرنوشتی دولت با ملّت
*نظارت استصوابی
بر این فهرست می‌توان موارد بسیار دیگری نیز افزود اما فعلاً به همین مقدار بسنده می‌کنیم.
هریک از مواد مذکور در بالا چنان روشن است که برای اثبات آن نیاز چندانی به اثبات و استدلال احساس نمی‌شود. بنابراین این پرسش بنیادین پیش می‌آید که آیا کانون‌های اصلی قدرت از وجود چنین منابع تولید ناکارآمدی دولت و به دنبال آن نارضایی ملّت آگاه هستند یا نه؛ اگر آگاهند چرا کاری نمی‌کنند و اگر از این حجم مشکل بی‌اطلاعند چگونه و بر که حکومت می‌کنند؟ در پاسخ باید گفت به احتمال زیاد آنان‌که باید به این دشواره‌ها وقوف داشته باشند، واقفند؛ چراکه خود باعث و بانی بسیاری از این مشکلاتند؛ پس طبیعی است که اقدامی هم برای حل و رفع این دشواری‌ها نکنند. اما سؤال دیگر این است که چرا آنچه از نظر ملّـت موجب بدبختی است چرا از دید حاکمیّت عین صلاح و خوشبختی است. جواب این سؤال را باید به تفصیل داد.
ناهمزبانی و نا همزمانی ملّت و حاکمیّت
به نظر می‌رسد که مردم ایران و رهبرانشان در دو سپهر هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی کاملاً جدا از یکدیگر زندگی می‌کنند و در دوسوی مخالف در حرکتند. یکی از مهم‌ترین علل و مؤثرترین دلایل این تفاوت نگاه میان حاکمیّت و ملّت، پدیدهٔ ناهمزبانی و ناهمزمانی طرفین باشد. به دیگر سخن، دوسوی دعوا، در سپهرهای وجودی و معرفتی کاملاً متمایز از یکدیگر تنفّس می‌کنند و به تَبَعِ آن از دو دستورزبان و ذخیرهٔ واژگانِ سخت متفاوت بهره می‌برند؛ زبان و واژگانی که برای طرف مقابل فاقد هرگونه دلالت معناشناختی و نشانه‌شناسانه است. دوسوی میدان که علی‌القاعده نباید در شرایط عادی در دو طرف مقابل قرار می‌گرفتند، زبان همدیگر را نمی‌فهمند چون در زمان یکسانی نمی‌زیند. درست مثل آن است که قومی از مادها و پارس‌ها، سفری در زمان کرده و بخواهند با ایرانیان امروزه، یعنی اخلاف خودشان، گفتکو کنند! روشن است که بین این دو طایفه امکان گفتگو وجود ندارد؛ چون نه در یک ساحت زمانی و نه در یک حوزه زبانی زندگی می‌کنند و می‌اندیشند.
گذشته نوع بشر نیز ثابت کرده‌است که در فقدان ابزار گفتگو، آنچه مناسبات طرفین را تنظیم می‌کند، قدرت است و بس. اگر منطق مفاهمه‌ای در کار نباشد، قهراً نوع ارتباط، به شکلی از اَشکال خشونت و حذف و طرد و دستکم نادیده‌انگاری خواهد انجامید و این تازه خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن است. آنچه امروز بر فضای کشور ایران حاکم است، همین سَندرم صعب‌العلاج است که هیچ چاره فوری نیز ندارد. اگر مداوایی برای این بیماری بتوان تصور کرد، به طور قطع، مربوط و مرهون به همسان‌سازی معرفتی و زبانی است و لاغیر. به دیگر سخن، آن سوی ماجرا که نتوانسته‌است سازوکارهای شناختی خود را همگام با تحولات زمانی و زبانی جامعه بشری، تطور بخشد، گزیر و گریزی ندارد از بازسازی مبانی هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی و در نهایت ایدئولوژیک خود.
اما دریغ و درد که واژگانی که حاکمیّت در اشاره به مفاهیمِ به‌شدّت ایدئولوژی‌زده خویش به کار می‌برد، نسبت به دهه‌های پیشین چندان تفاوت معنی‌داری نکرده‌است؛ مفاهیمی که سخت مندرس، غیرمنسجم، تناقض‌آمیز، زمان‌پریش، ناکارآمد و از همه مهم‌تر نامقبول و غیرمشروع برای حداقل دو نسل از شهروندان و رعایای این مرزبوم است. در بسیاری موارد، الفاظی که توسط چهره‌های شاخص هیأت حاکمه، اعم از ائمهٔ جمعه و جماعات، وُعّاظ و سخن‌پردازانِ منسوب به قدرت، بهارستان نشینان و ساکنان پاستور به کار گرفته می‌شود، برای نسل جدید نامفهوم و فاقد دلالت منطقی است. دقّت در شعارهای سرداده شده توسط جوانان و نوجوانان کف خیابان در شب‌ها و روزهای اخیر و تحلیل محتوا و گفتمان آنها، این نکته نغز را متبادر به ذهن می‌کند که حاکمیّت از قافله پیشرفت و توسعه بشری جامانده و به گواهی کلیدواژه‌هایی که در توصیف ماجرا و برخورد با آن به کار می‌برد، زبان مشترکی برای مخاطبه و مکالمه با شهروندان جوانش ندارد؛ شهروندانی که اتفاقاً تمامی عمر کوتاه خود را در زیر سایه و بلکه زیر بمباران آموزه‌های مراجع رسمی حکومت گذرانده‌اند و انتظار بر آن بود که بیش ازینها پاسِ گفتمان مسلط حکومت را داشته‌باشند.
ناهمزبانی و ناهمزمانی نسل جدید شهروندان ایران با حاکمان خود، معضلی نیست که به‌سادگی و با توسل به ابزارهای مرسوم و معمول مدیریت بحران، حل و فصل شود؛ تنها راه متصوّر برای خروج از این وضع بغرنج، تلاش صادقانه دوطرف برای نزدیک کردن زبان‌ها و زمان‌های یکدیگر به هم است؛ در غیر این صورت، تنها گزینه باقی‌مانده، زورآزمایی خیابانی و بالکنی و رسانه‌ای است که سرانجام به خشونتی بی‌پایان خواهد انجامید و ای‌بسا چیزی از دوسوی ماجرا باقی نخواهد گذارد. به هر روی در این موقعیت، شوربختانه تنها داور ممکن میان ملّت و حاکمیّت، قدرت سخت خواهد بود و دیگر هیچ. هرکه را زور بازو بیشتر، توفیق و تفوّق افزون‌تر! پس بهتر است تا دیر نشده و تمامی فرصت‌های ممکن از دست نرفته، متولیّان امرِ حکومت و اداره این کشور با استفاده از گنجینه‌های پیدا و پنهانی که در سطوح مختلف جامعه، از جمله حوزه و دانشگاه و جامعه مدنی، وجود دارد و می‌تواند بارِ تئوریک هرگونه چرخش زبانی و شناختی را بر دوش کشد، خود پای به میدان تغییرات بنیادین و ساختاری نهاده و احساس هم‌سرنوشتی ملت-دولت را که دیریست به محاق رفته‌است احیا و بازآفرینی نماید وگرنه سیلی که به راه افتاده با سدّ یأجوج و مأجوج هم قابل کنترل نخواهد بود. ناگفته پیداست که این توصیه‌های مشفقانه تنها تا لحظه نگارش این نوشتار معتبر است؛ چراکه شب آبستن است تا چه زاید سحر!
آیا برون‌شدی می‌توان جست؟
پیش از هرسخنی مشفقانه باید به مسؤولان امر دستکم دو نکته را یادآور شد؛ نخست آنکه تصمیمات شما با سرنوشت نسل‌هایی از گذشته و حال و آینده ایران گره خورده‌است؛ هم می‌تواند ضامن بقای سعادتمندانه شهروندان شود و هم می‌تواند تومار حیات این زیستگاه دیرین بشر متمدّن را درهم پیچد. پس هر طریقی در پیش می‌گیرید بدانید که حیات و ممات و سعادت و شقاوت میلیون‌ها انسان در پیوند مستقیم با آن است. دوم آنکه، شرایط کشور، بد یا خوب، خواسته یا ناخواسته به وضعیت پیش از لحظه مهسایی (بقول مقصود فراستخواه) برنخواهد گشت حتی اگر اعتراضات پایان پذیرد یا همه معترضان نیست و نابود شوند و یا به خانه‌هایشان بخزند.
اگر گوش شنوایی باشد، بهتر است هرچه سریع‌تر با مشورت متفکران غیرحکومتی، حتی آنان‌که هم‌اکنون در زندان شمایند، ذیل سه گام زمانبندی شده، کلید اصلاحات ساختاری را خودتان بزنید تا در زمره خوشنامان تاریخ قرار گرفته و ملتی را دعاگوی خود کنید. آنچه از سر دلسوزی و خیرخواهی به نظر ما می‌رسد بدین شرح است:

اقدامات عاجل
– عذرخواهی رسمی و صادقانه و دلجویی از آسیب‌دیدگان وقایع جدید و قدیم
– آزادی تمامی زندانیان سیاسی، امنیتی به هیچ قید و شرطی
– اعلام تعطیلی گشت ارشاد و موارد مشابه آن برای همیشه
– تغییر رویکرد در صداوسیما و تبدیل آن به رسانه‌ای واقعاً ملّی
– پذیرش برجام و FATF
اصلاحات میان‌مدت
– اجرای بی‌تنازل تمامی بندهای قانون اساسی بویژه فصول مربوط به حقوق ملت
– تقویت احزاب و نهادهای مدنی و عدم ایجاد مزاحمت برای آنها
– آزادی مطبوعات و رسانه‌ها
– صدور اجازه تأسیس رادیو و تلویزیون خصوصی
– تعطیلی سیستم ممیزی در چاپ و انتشار کتاب
– تغییر ترکیب شورای نگهبان و حذف کامل نظارت استصوابی
راهبردهای درازمدت
– اصلاح قانون اساسی
– ورود به زیست‌جهان مدرن و ترک مخاصمه با دنیای غرب و مساهمت در مدیریت جهانی
– تقویت جریان‌های نواندیشی دینی و غیر دینی برای نظریه‌پردازی در باب حکمرانی خوب
– استفاده از ظرفیت فقه پویا و مدرن شیعه برای ایجاد سازش میان دین، علم و قدرت سیاسی و گذار به دموکراسی

فرجام سخن
اگر نظام جمهوری اسلامی می‌خواهد خودش بماند، باید به میثاق نوفل‌لوشاتو و اندیشه‌های کسانی همانند مرتضی مطهری بازگردد؛ اما اگر می‌خواهد ایران بماند، ولو به قیمت رفتن خودش، باید به الزامات زیست‌جهان امروزین تن در دهد و دست از دشمنی با دانش و خرد مدرن بردارد. باید بداند و بپذیرد که تصلّب در اندیشه و استبداد در رأی، افتخار نیست؛ بلکه عقلانیت در انعطاف است. مطالعه تاریخ حیات جانداران، از جمله انسان، ثابت می‌کند که تنها آن دسته از موجودات که انعطاف‌پذیرتر و سازگارتر بودند باقی ماندند و آنهاکه در برابر طبیعت ایستادند و تغییر و تطابق نکردند، راه نابودی سپردند. انتخاب با شماست؛ این گوی و این میدان!

 




ماندن یا نماندن مسأله این است! (سرمقاله۱۸)

ماندن یا نماندن مسأله این است!

سرمقاله

حسن اکبری بیرق 

تکثّر و تنوّع نیروهای دخیل در جریان مبارزه با نظام پادشاهی و رژیم پهلوی، در فردای پیروزی انقلاب ۵۷ پرده از حقیقتی تلخ برداشت و آن اینکه، اتحاد تاکتیکی این نیروهای واگرا، نمی‌توانسته به یک همگرایی استراتژیک مبدّل گردد؛ بنابراین سرنوشت محتوم و تلخ تقابل و تعارض در انتظار انقلابیونی بود که در براندازی رژیم پیشین، حصّه و بهره‌ای سنگین برای خود قائل بودند.
چندماه و حتی به یک معنا چندهفته پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همان‌گونه شد که قهراً باید می‌شد؛ اختلاف‌های غیرقابل حل، رخ نمود و صف‌بندی‌های تاحدّی پنهان، آشکار گشت و گروه‌های متعدد، هنگام تقسیم قدرت و بهره‌مندی از مواهب حاکمیّت، اصطکاک‌های پرشدّتی با یکدیگر پیدا کردند. شوربختانه چهره‌های متشخّص و وجیه‌الملّه‌ای که می‌توانستند تألیف قلوب و تقریب اذهان نمایند، در همان ماه‌های نخستینِ سال ۵۸ از دنیا رفتند. برای نمونه مرتضی مطهری و سیدمحمود طالقانی از آن دسته شخصیت‌های مرضیّ‌الطرفینی بودند که می‌توانستند با استفاده از نفوذ معنوی خود در بین بخش‌های مهم و متنوّعی از دستجات و تشکّل‌های سیاسی انقلابی در آن‌دوره، توازنی منطقی در تقسیم غنائم، ایجاد نموده و مانع از فروپاشی اتحاد تاکتیکی مذکور شوند. افسوس که چنین نشد و چربش کمّی و کیفی وزنهٔ یک طیف از نیروهای انقلاب، یعنی روحانیان، بر دیگران و حذف تدریجی معارضان، تخم کینه و نفاق بر زمین مستعدّ نظام تازه‌تأسیس افکند و طبعاً این بذر نامبارک ثمرهٔ مبارکی نمی‌توانست داشت.
در میان نیروهای زحمتکش و مرارت‌دیده دوران مبارزه، که با همین سازوکار، از قطار نظام جمهوری اسلامی پیاده شدند، احزاب و تشکّل‌هایی بودند که عطای شرکت در قدرت را به لقای آن بخشیده، بی هیچ منازعه و معارضه‌ای طریق عزلت در پیش گرفتند؛ هرچند با همه نجابتی که داشتند و سماحتی که ورزیدند، از آسیبی نیز بی‌نصیب نماندند و حتی سکوتشان نیز برای ایشان عافیتی در پی نداشت. مصداق این مدّعا، جریان ملی- مذهبی بود که علی‌رغم بی‌میلی به منزلت و کناره‌گیری از قدرتی که در نظام جدید، شایسته آن بودند، بازهم دستخوش تصادماتی گشتند و بزرگان آن طیف، یا همچون مهدی بازرگان و ابراهیم یزدی و یدالله و عزّت‌الله سحابی و… تا آخر عمر مطعون و مغضوب سیستم ماندند و یا برخی همچون عباس امیرانتظام و کاظم سامی و فروهرها سرنوشت ناخوشایندی یافتند.
به هر روی چسبندگی حزب نوبنیاد جمهوری‌اسلامی به قدرت و منازعات پایان‌ناپذیر آن با ابوالحسن بنی‌صدر، نخستین رئیس‌جمهور منتخب مردم ایران، هم‌زمان با افزایش تنش‌ها و تغییر رویکرد سازمان‌مجاهدین‌خلق و ورود به فاز نظامی و رویارویی مسلّحانه با جمهوری اسلامی که در حال دفاع از میهن در برابر تجاوز عراق به مرزهای کشور بود، در برابر حاکمیّت، گزینه‌ای جز برخورد سخت و اعمال خشونت، باقی نگذاشت و شد آنچه نباید می‌شد. درواقع سرزمین ایران در ابتدای دهه شصت خورشیدی، صحنه جنگی تمام‌عیار بود؛ داخل مرزها، معرکه برخورد رانده‌شدگان از قدرت با حکومت بود و خطوط مرزی نیز آوردگاه مقاومت ملّت در مقابل هجمه قشون صدّام، آن هم در غیاب ارتش ایران که با تیرباران اُمرا و اعدام یا به‌اصطلاح، پاکسازی افسران ارشد خود، انسجام سازمانی خویش را از دست داده‌بود. برهمه این‌ها بیافزایید درگیری شدیدی که با اشغال سفارت ایالات متّحده امریکا توسط دانشجویان موسوم به «پیرو خطّ امام» و پشتیبانی رهبر فقید انقلاب از آن، با یکی از دو اَبرقدرت آن زمان و متّحدانش آغاز شده‌بود و سیاست خارجیِ مبتنی بر شعار «نه شرقی، نه غربی» نیز عملاً شریک قابل ذکری برای ایران در نظام بین‌الملل، باقی نگذارده‌بود.
در چنین گیروداری که تنها شمّه‌ای از آن بیان شد، اشتغال ذهنی مسؤولان ارشد نظام و همّت والای مدیران کشوری و لشکری ایران، مصروف چه می‌توانست باشد، جز بقا و ماندن؟! به دیگر سخن از همان اوان بنیان‌گذاری نظام جمهوری اسلامی ایران، به علل و دلایل پیش‌گفته، مسأله اصلی حاکمیّت، عجالتاً «ماندن» بود و بس! یعنی اُسّ و اساسِ رویکردها، برنامه‌ریزی‌ها، موضع‌گیری‌ها و در یک کلام راهبردهای کلان نظام، حفظ آن بود که به تعبیری منسوب به بنیان‌گذار آن، از اوجب واجبات می‌بود. حتی در هفته‌های پایانی جنگ هشت‌ساله، که امید آن می‌رفت در سایهٔ صلح و آرامش و تمرکز ذهنی مسؤولان بر امر سازندگی کشور، بتدریج گشایشی در امور حکمرانی ایجاد شود، حملهٔ ابلهانه بقایا و اذناب سازمان‌مجاهدین‌خلق، که در خانه دشمن مأوا گزیده‌بودند، بار دیگر حاکمیّت را به اتّخاذ تصمیمی سخت مبنی بر ریشه‌کنی اعضای داخلی و شبه‌نظامیان خارجی این سازمان، به عنوان بزرگترین دشمن نظام، واداشت و حوادث ناگوار دیگری را رقم زد.
پس روشن است که از ابتدای تأسیس جمهوری‌اسلامی‌ایران، حفظ و بقای موجودیّت آن به مسأله اصلی آن تبدیل شد؛ به‌ویژه آنکه از دیرباز، احساس ناامنی و بیم از هجوم بیگانه و تهدید خارجی، در خاطره جمعی مردمان این دیار، نهادینه شده‌بود. این حسّ ناپایداری شاید از هزاران سال قبل، در ذهن و ضمیر ایرانیان جاخوش کرده‌بود و لااقل از زمانی‌که ایران در مسیر جاده ابریشم واقع گشته، عرصه تاخت‌وتازهای فراوانی بوده‌است. هجوم اقوام مستقر در آسیای میانه در عهد باستان، لشکرکشی اسکندر مقدونی، حمله اعراب، شبیخون مغولان، سیطره ترکان، کشمکش‌های صفویان و عثمانیان، جنگ‌های ایران و روس و طمع این امپراتوری منحوس به سرزمین‌های ایران که منجر به از دست رفتن بخش‌هایی از آن و الحاق آن به روسیّه شد، همچنین رقابت‌های روس و انگلیس بر سر سلطه بر این مملکت و سرانجام اشغال کشور در جریان جنگ جهانی دوم و برکناری و تبعید پادشاه ایران، اعلام خودمختاری آذربایجان توسط گماشتگان روس، اتحاد بریتانیا و انگلیس در سرنگونی دولت ملّی مصدّق و در نهایت دخالت‌های پنهان و آشکار قدرت‌های بیگانه در انقلاب ۱۳۵۷ و سپس جنگ عراق علیه ایران، مناقشه هسته‌ای غرب و ایران و… همه و همه برای هر حاکمی، هشدارهایی تاریخی و درخور توجّه است که به مسألهٔ بقای خود، پیش و بیش از هرچیز دیگری بیاندیشد. پس دشوارهٔ حیات، اختصاصی به نظام فعلی حاکم بر ایران ندارد و معضلی است دیرین.
اما «ماندن»، علی‌الخصوص برای جمهوری اسلامی ایران، چرا مهم است؟ آیا استمرار حیات این نظام، اهمّیّت ویژه‌تری دارد که تاکنون هزینه‌های فراوانی برای آن پرداخته شده‌است؟ آیا گذشته از غریزه بقا، امر دیگری نیز در این مورد خاص دخیل است؟ برای یافتن پاسخ این پرسش باید راهی به ذهن رهبران آن جُست؛ وگرنه عجالتاً باید بر این نکته انگشت نهاد که شاید سران سابق و لاحق این نظام به ماندن و استمرار بقای تنها حکومت شیعی جهان می‌اندیشند و رسالتی از این دست برای خود می‌انگارند و در درجه دوّم به آزمون تاریخی نظریّه حکومت دینی، با قرائت شیعی آن دل‌مشغولند که به هر قیمت ممکن باید از پس صبر و مقاومت، ظفرمند از بوته آزمایش برآید و کار ناتمام انبیای عظام و ائمهٔ کرام را به سرانجام برساند.
رمز و راز این ایده، هرچه بود و هست، باعث شده که حاکمیّت، عمده انرژی خود را صرف ارضای غریزه «ماندن» بکند و قهراً از وظیفه اصلی خود غافل بماند که عبارت باشد از «توسعه». به بیان صریح‌تر صدر و ذیل دستگاه حکومت در ایران، چنان درگیر مسأله «ماندن» است که دیگر فرصتی برای اندیشیدن به مقولاتی همچون حکمرانی خوب ندارد؛ حتی اگر بخواهد و بتواند.
پرواضح است که سیطرهٔ غریزه بقا بر یک ارگانیسم، اگر از یک حدّی فراتر برود، بقیه نیازهای حیاتی آن را تحت‌الشعاع خود قرار داده و ای‌بسا به نوعی دیگر، سامانهٔ حیات او را تهدید، یا دستکم تحدید نماید. کیست که نداند یک موجود زنده، هنگام ترس و وحشت، نمی‌تواند به نحوی منطقی عمل کند و واکنش‌های او صرفاً برپایه غریزهٔ بقا بوده و در برخی موارد به ضرر او تمام می‌شود.
حال اگر همین روایت را در سطح انسانی تصوّر و تصدیق کنیم می‌توانیم مدعی شویم که سایه‌افکنی غریزه حیات بر تمامی شؤون فردی و اجتماعی آدمی، موجب ایجاد و ریشه دواندن بیماری پارانویا و در سطح سیاسی آن، باور به تئوری توطئه می‌شود؛ تا بدانجا که یک نظام سیاسی و سامانهٔ حاکمیّتی همواره گمان می‌برد که جهان و هرکه در او هست سرگرم دسیسه‌چینی برای نابودی اوست. همین امر باعث می‌شود که نتواند رابطه متوازنی با کشورهای دیگر، چه قدرتمند و چه ضعیف، برقرار نماید.
با استناد به حافظهٔ تاریخی خود، شوربختانه باید بپذیریم که تمامی نظام‌های حاکم بر ایران عموماً و جمهوری اسلامی ایران، خصوصاً، به دلایلی موجّه یا ناموجّه مبتلا به این سندرم بوده و به نحوی افراطی به بقای خود اندیشیده‌اند. این نوع نگرش علاوه بر اینکه مانع ارتباط منطقی این دولت-ملّت، با دیگر دُول و ملل شده، که لازمه حیات هر کشوری در جهان مدرن است، بلکه رابطه حاکمیّت با ملّت را نیز تحت تأثیر پیامدهای منفی این رویکرد ضدّتوسعه‌ای قرار داده‌است. یک سیستم حکومتی اگر بیم بقا داشته باشد، نه‌تنها قدرت‌های خارجی و همه کشورهای بیگانه را دشمن خود می‌پندارد، بلکه شهروندان خود را نیز در برابر خود می‌انگارد و فریب‌خورده همان نیروهای اجنبی که برای نابودی‌اش دندان تیز کرده‌اند. روانشاد فریدون آدمیت، در کتاب ایدئولوژی نهضت مشروطیّت چه زیبا می‌نویسد: «چون دولت بر هستی خویش ناایمن گشت، بدگمانی‌اش افزود. چون بدگمانی‌اش افزایش گرفت، دستگاه خُفیه‌نویسی را مجهز گردانید…». چه تعبیری از این رساتر، تفسیر وضع فعلی ما می‌تواند باشد؟!
در اینکه ایران به جهت جغرافیای سیاسی خود، مورد طمع بدخواهان و قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای بوده و هست، شکّی نیست. در اینکه جمهوری‌اسلامی‌ایران در حال تجربهٔ نوع خاصّی از حکومت دینی (ولایت فقیه) و علی‌الادّعا «مردم سالاری دینی» است، تردیدی نمی‌توان کرد؛ اما در این حقیقت نیز نمی‌توان تردید روا داشت که حاکمیّت این نظام، بنابر شواهد رفتاری موجود و مشهود، از این نکته ظریف غافل مانده‌است که راه‌های نرفته بی‌شماری برای حفظ همین نظام و در عین حال توسعهٔ آن وجود دارد که مهم‌ترین و پایه‌ای‌ترین آن راه‌ها و روش‌ها، و بلکه پیش‌شرط اختیار هر راهبردی، اعتماد تامّ و تمام به ملّت به عنوان صاحبان اصلی این سرزمین است. بسیاری از معضلات کشور و بلکه همهٔ آنها، از جمله وضعیّت فاجعه‌بار فعلی، به نحوی مستقیم، زاییده همین طرز تفکّر است و برون‌شدی از آن متصوّر نیست مگر با تغییر در این پارادایم معیوب که بر ذهن و زبان و اندیشه و بیان حاکمان، سیطره یافته‌است. به بیان دقیق‌تر علاوه بر گسل‌های بی‌شماری که در جامعه ایرانِ امروز وجود دارد، یک اَبَرشکاف مهیب، موجودیت آن را تهدید می‌کند که عبارت است از شکاف میان ملّت و حاکمیّت. این گسل عظیم هر از چندگاهی در قالب‌های گوناگون از جمله اعتراضات عمومی فعّال شده، مسؤولان امر را که علی‌الاصول باید به توسعه کشور اشتغال داشته‌باشند، مشغول «جمع» و طبعاً نه «حلّ» آن می‌کند؛ پس برای خروج از این چرخهٔ ویرانگر، باید چاره‌ای اندیشید.
به همین مناسبت و به دلیل وقایع تأسف‌بار اخیر، فصلنامه خاطرات‌سیاسی که بنابر رویّه همیشگی خود، به تاریخ سیاسی شفاهی ایران می‌پردازد، بر آن شد که بی‌تفاوت از کنار مسألهٔ روز کشور نگذرد و به سهم خود بکوشد بر دشوارهٔ امروز ایران که در کف خیابان جریان دارد پرتوی بیافکند. ازین رو پروندهٔ اصلی این شماره را که درباره دوشخصیّت مهم سیاسی ایران معاصر (مظفر بقائی و حسن آیت) بود، از دستور کار خارج کرده، شماره هیجدهم را کلاً به اعتراضات جاری کشور اختصاص دادیم با این وعده که بزودی این پرونده را به نحوی مبسوط در شماره نوزدهم منتشر سازیم.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۸

فهرست عناوین

سرمقاله
یادها و خاطره ها
   یادی از استاد ناصر تکمیل همایون
پرونده: حدیث مکرر مهسا
   جستارگشایی
   مجملی از پیشینه گشت ارشاد
   نگاهی تطبیقی به آزادی اجتماعات در ایران و دیگر کشورهای جهان
   بحران سیاسی در ایران دلایل و پیامدها
   آموزه‌هایی از جنبشِ رنگین‌کمان
   ظهور پادگفتمان‌های جنسیّتی
   زندانی سیاسی آزاد باید گردد!
   ماهیت، چیستی و چرایی اعتراضات پاییز ۱۴۰۱ به روایت انجمن جامعه
   شناسی ایران 
   آنچه نخبگان گفتند
در اقیانوس خاطرات
   در دامان روایت یوسف از زندگی در آبادان 
 
 

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۸) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




سایه در سایه سیاست

سایه
در سایه سیاست

لیلا اسماعیلی کیان آبادی

غلامحسین ابتهاج:
غلامحسین ابتهاج (۱۲۷۷ رشت – مرداد ۱۳۴۴ اسپانیا) سیاستمدار ایرانی بود که سمت‌هایی چون شهردار تهران و نماینده مجلس شورای ملی را برعهده داشت. او نماینده لاهیجان و لنگرود در دوره ۱۶ و نماینده بندر انزلی در دوره ۱۹ مجلس شورای ملی و نماینده همین شهر در مجلس مؤسسان دوم (۱۳۲۸ ه‍.ش) بود.
غلامحسین ابتهاج فرزند میرزا ابراهیم خان ابتهاج‌الملک تفرشی، پیشکار سردار منصور بود. در سال ۱۲۹۱ برای تحصیل به بیروت و پاریس رفت. به دلیل شروع جنگ جهانی اول نتوانست ادامه تحصیل دهد. به ایران بازگشت و تحصیلات خود را در مدرسه آمریکایی رشت ادامه داد.
غلامحسین به خدمت کنسولگری انگلیس در رشت درآمد. در جریان جنبش جنگل پدرش کشته و او و برادرش ابوالحسن به جرم همکاری با انگلیس‌ها دستگیر و به اعدام محکوم شدند اما با وساطت احسان الله خان دوستدار نجات یافتند. او که مدتی در کنسولگری به عنوان مترجم مشغول بود به تهران رفت و به عنوان منشی در دفتر صدارت عظمی (نخست‌وزیر) و سپس رئیس دفتر حاکم گیلان مشغول به کار شد. سپس به ریاست دفتر وزارت فوائد عامه رسید. در سال ۱۳۰۸ به شرکت راه‌آهن جنوب رفت و معاون اداره طرق و شوارع شد.
غلامحسین در طول دوران حیات خود سمت‌هایی چون دبیر اولی سفارت ایران در انگلستان و سپس در مصر و ریاست اداره جلب سیاحان را داشت. وی در سال ۱۳۲۳ شهردار تهران شد. در سال ۱۳۲۸ ابتهاج نماینده مردم بندر انزلی در مجلس مؤسسان دوم شد. در همین سال دوباره شهردار تهران شد ولی در اواخر سال که به نمایندگی لاهیجان در مجلس شورای ملی (دوره شانزدهم) انتخاب شده بود، از مقام شهرداری استعفا داد. او پس از کودتای ۲۸ مرداد، تیمسار زاهدی برای بار سوم ابتهاج را به سمت شهرداری تهران منصوب کرد. در دوره نوزدهم مجلس شورای ملی به نمایندگی از بندر انزلی به مجلس رفت.

ابوالحسن ابتهاج:
ابوالحسن ابتهاج (۸ آذر ۱۲۷۸ رشت – ۶ اسفند ۱۳۷۷ لندن) پایه‌گذار اصلی برنامه‌ریزی توسعه در ایران که در فاصله سال‌های ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷ مدیر عامل سازمان برنامه بود. او همچنین از دی ماه ۱۳۲۰ به مدت هفت سال مدیرعامل بانک ملی ایران بود. هنگامی که ۱۱ سال داشت به همراه برادرش غلامحسین به پاریس و سپس بیروت به جهت تحصیل فرستاده شد. هنگامی که سه سال بعد این دو به منظور دیدار خانواده به ایران آمدند جنگ جهانی اول آغاز و مانع از بازگشتشان به بیروت شد.
نخستین شغل وی مترجمی یک افسر انگلیسی در رشت بود. در سال ۱۳۰۹ به سمت معاونت بازرس کل بانک ملی منصوب شد. او پس از ۱۶ کار در بانک ملی به خدمت وزارت مالیّه درآمد. دو سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۷ به معاونت بانک ملی ایران، در سال ۱۳۱۹ به ریاست بانک رهنی و نهایتاً در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی رسید.
اما روحیه سازش‌ناپذیر او در برابر مداخله و فساد، دشمنان بسیار برایش آفرید و در نهایت در سال ۱۳۲۹ از ریاست بانک کنار گذاشته و به عنوان سفیر ایران در فرانسه منصوب شد. دو سال بعد از عزل از مقام سفارت و با توجه به شهرت بین‌المللی که تا آن موقع کسب کرده بود به او پیشنهاد شد که به صندوق بین‌المللی پول برود؛ لذا در سال ۱۳۳۱ ابتدا به عنوان مشاور رئیس صندوق و سپس به عنوان مدیر بخش خاورمیانه این نهاد بین‌المللی مشغول به کار شد. ابوالحسن ابتهاج در سال ۱۳۳۳ با اتمام قراردادش به ایران آمد و به ریاست سازمان برنامه منصوب شد. او سپس به تدوین برنامه عمرانی دوم به کمک کارشناسان و نخبگان کشور مبادرت ورزید و اجرای آن را تا سال ۱۳۳۷ بر عهده داشت.
ابوالحسن ابتهاج همچنین بانک ایرانیان را با کمک مالی همسرش آذر و نیز در سال ۱۳۵۳ شرکت بیمه بین‌المللی ایران-آمریکا را تأسیس کرد. او در بهمن ۱۳۳۷ از ریاست سازمان برنامه استعفا داد و بعدها دولت شریف امامی و علی امینی با پرونده سازی به به او اتهام فساد اقتصادی زدند که همین مساله موجب بازداشت او شد.
خاطرات ابوالحسن ابتهاج در پروژه «تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد»، به کوشش مرحوم حبیب لاجوردی، ثبت و ضبط شده و در دسترس است.

احمدعلی ابتهاج:
احمدعلی ابتهاج دیگر عموی امیرهوشنگ سرمایه‌دار، صنعتگر و مهندس ایرانی بود. احمدعلی تحصیلات خود را در تهران و فرانسه در رشته مهندسی راه و ساختمان به اتمام رسانید و سپس وارد فعالیت در بخش خصوصی ایران شد و در زمرهٔ مدیران و سرمایه داران فعال این کشور درآمد. ابتهاج از پیشکسوتان صنعت سیمان ایران بود. او از گردانندگان شرکت‌هایی چون سیمان تهران، سیمان شمال، سیمان دماوند، ایرانیت، پریفاب و شرکت ساختمان‌های کشور بود و در تأسیس پل‌ها و کارخانجات و ساختمان‌های بزرگی مشارکت داشت.
احمدعلی از ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۳ ریاست فدراسیون وزنه‌برداری و مدتی نیز ریاست فدراسیون شمشیربازی ایران را بر عهده داشت. خودروی او در ۱۳۵۵ در جاده هراز بین آب اسک تا پلور (محل حادثه به «پیچ ابتهاج» شهرت دارد) دچار حادثه شد و پیکر او هیچگاه یافت نشد. همسر او هما اعلم، دختر امیر خان امیراعلم که چند ماه پیشتر درگذشته بود. پس از مرگ او و پیدا نشدن جسدش، سایه برای عموی خود سرود:
آن که سنگ صد بنای نو نهاد — سنگ گوری هم نصیب خود نبرد» (پیر پرنیان اندیش، در صحبت سایه، صفحه ۲۳۷)

پسرخاله شاعر باز باران با ترانه
در خاندان ابتهاج فرهنگ دوستی و طبع شاعرانگی همیشه وجود داشته و هنوز همه چهره‌های سرشناسی در حوزه فرهنگ و ادب در این خانواده وجود دارد .
اما شاید کمتر کسی پیدا شود که شعر «باز باران با ترانه با گهرهای فراوان» را نشنیده و نخوانده باشد. زیرا این شعر را هر کودکی در مدرسه بارها آن را خوانده ترانه‌وار آن را تکرار کرده. اگر بگوییم امیر هوشنگ ابتهاج از جمله نخستین کودکانی بوده که در همان عنفوان کودکی آن را از بر بوده و حس شاعری‌اش را برانگیخته پر بیراه نباشد. زیرا سراینده شعر باز باران یعنی گلچین گیلانی پسر خاله امیرهوشنگ ابتهاج بوده و هر دو در کودکی در یک خانه قدیمی که متعلق به مادر بزرگ آنها بوده به دنیا آمده و بزرگ شده بودند.

در کنار این سابقه خانوادگی که راه را برای ورود او به حوزه سیاست هموار می‌ساخت، هوشنگ امیر ابتهاج حافظه زنده قرن گذشته محسوب می‌شد. ابتهاج، شاهد دستگیری ۵۳ نقر (۱۳۱۶)، ناظر اشغال ایران (۱۳۲۵-۱۳۲۰)، غائله آذربایجان و کردستان (۱۳۲۵-۱۳۲۴)، نهضت ملی و کودتا (۱۳۳۲-۱۳۲۹)، اختناق پس از کودتا و از دست دادن عزیزترین یاران، قیام پانزده خرداد (۱۳۴۲)، مبارزات مسلحانه (۱۳۵۵-۱۳۴۹)، انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، وقایع خرداد ۱۳۶۰، جنگ تحمیلی ، پدیده دوم خرداد ۱۳۷۶، رخدادهای ۱۳۸۸ و … بود. این تحولات سیاسی ، اندیشه او را تحت تأثیر قرار داد و با نگاه دقیق، می‌توان، سایه‌های آشکار و نهان این فراز و نشیب‌های ملی را در اشعار «سایه» یافت.
هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۱۸ با موسیقی و سرودن شعر آشنا گردید. سایه در سال ۱۳۲۵ مجموعه «نخستین نغمه‌ها» را، که شامل اشعاری به شیوهٔ کهن است، منتشر کرد.
در این دوره هنوز با نیما یوشیج آشنا نشده بود. «سراب» نخستین مجموعه او به اسلوب جدید است، اما قالب همان چهارپاره است با مضمونی از نوع تغزل و بیان احساسات و عواطف فردی؛ عواطفی واقعی و طبیعی. مجموعه «سیاه مشق»، با آنکه پس از «سراب» منتشر شد، شعرهای سالهای ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمی‌گیرد.
سایه در مجموعه‌های بعدی، اشعار عاشقانه را رها کرد و با کتاب شبگیر خود که حاصل سال‌های پر تب و تاب, پیش از سال ۱۳۳۲ است به شعر اجتماعی روی آورد. مجموعه «چند برگ از یلدا» راه روشن و تازه‌ای در شعر معاصر گشود.
سایه پس از درگذشت احسان طبری در بهار ۱۳۶۸، مثنوی «قصه خون دل» را به یاد و در رثای او سرود. بسیاری از کارشناسان برآنند که بخش عمده‌ای از معروفیت ابتهاج، مدیون وابستگی او به حزب توده ایران بوده است. با این حال ابتهاج در گفت‌وگو با مجله مهرنامه در مهر ۱۳۹۲، درباره روابطش با حزب توده گفته‌است: «عضو حزب توده نبودم؛ اما همیشه سوسیالیست بودم و به توده‌ای‌ها احترام می‌گذاشتم و رفیق آن‌ها بودم و با آن‌ها هم‌عقیده بودم».
اخراج ابتهاج از کانون نویسندگان ایران
در سال ۱۳۵۸ خورشیدی، هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران که عبارت بودند از باقر پرهام، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خوئی تصمیم به تعلیق هوشنگ ابتهاج، به‌آذین، سیاوش کسرائی، فریدون تنکابنی و برومند به‌علت نقض مرام‌نامه و اساس‌نامه کانون گرفتند. این تصمیم درنهایت به تأیید مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران، که به‌صورت فوق‌العاده برگزار شد، رسید و منجر به اخراج کل عناصر توده‌ای، به‌همراه این پنج تن، از کانون نویسندگان ایران شد.

امیر هوشنگ ابتهاج: شاعری که باید از نو شناخت
کتاب «امیر هوشنگ ابتهاج: شاعری که باید از نو شناخت» نوشته حسن گل‌محمدی، ۱۱ بخش دارد که عنوان آن به ترتیب عبارتند از: «استفاده ابزاری حکومت‌رانان از شعرا، نویسندگان و اهل قلم»، «دسته بندی انواع شعر فارسی بر اساس مضامیم آنها»، «کرونولوژی چیست و چه کاربردهایی دارد؟»، «کرونولوژی شعر سایه»، «سایه و مثنوی بانگ نی»، «سایه و کتاب حافظ به سعی سایه»، «سایه و مباحث شعر و شاعری»، «سایه و باورهای ایدئولوژیک او در کتاب پیر پرنیان اندیش»، «حزب توده، سایه و کانون نویسندگان ایران»، «قصه خوانی با استاد سایه» و «واقعیت‌هایی درباره کمونیسم شوروی، حزب توده و سایه».
گل‌محمدی در این کتاب به تحلیل، بررسی و نقد اشعار هوشنگ ابتهاج پرداخته است. او هرچند به قدرت و تخیل شاعری ابتهاج اعتقاد دارد و بر آن صحه می‌گذارد، اما می‌نویسد که عضویت ابتهاج در حزب توده باعث قوت شاعری او شد. به باور گل‌محمدی باورهای ایدئولوژیک این حزب بدل به اندیشه اصلی ابتهاج شد و این مساله بازتاب شدیدی بر زندگی، روابط اجتماعی و شعر او داشته است.
بررسی کورونولوژیک اشعار سایه نشان داد که او در سفر دوم به شوروی و در شهر آلماآتا قزاقستان غزل «مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا * سایهٔ او گشتم و او برد به خورشید مرا» را سرود. به باور نویسنده این جاذبه شوروی بود که باعث شد تا سایه این غزل را بسرایداین مساله هرچند که در مباحث ادبی شکل گرفته در دهه‌های فعلی پیرامون شعر ابتهاج بر آن سرپوش گذاشته شده، اما نکته تازه‌ای نیست. اسماعیل نوری علا درباره شعر سایه نوشته است: «رسیدگی به شعرهای نو سایه بدون عنایت به سرگذشت حزب توده ایران کاری ناقص است. چرا که این اشراف زاده باسواد گیلانی را همین حزب توده بود که لااقل برای چند سالی، از حوزه دلنازکی‌های سوزناک شبیه آثار شاعران (مکتب سخن) بیرون کشید و به او ماموریت داد تا در راستای آرمان‌های به اصلاح سوسیالیستی حزب شعر بگوید.»
با این اوصاف اما نویسنده کتاب «امیر هوشنگ ابتهاج: شاعری که باید از نو شناخت» برای نخستین بار با بررسی کرونولوژیک اشعار ابتهاج به تحقیق گسترده‌ای درباره نسبت حزب توده با زندگی ادبی و اجتماعی ه. الف. سایه پرداخته است. بعنوان مثال بررسی کورنولوژیک اشعار سایه نشان داد که او در سفر دوم به شوروی و در شهر آلماآتا قزاقستان غزل «مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا * سایهٔ او گشتم و او برد به خورشید مرا» را سرود. به باور نویسنده این جاذبه شوروی بود که باعث شد تا سایه این غزل را بسراید.
گل‌محمدی همچنین به نکات دیگری هم درباره تاثیر عقاید ایدئولوژیک حزب توده بر شعر و روابط اجتماعی ه. الف. سایه اشاره می‌کند. به باور او سایه در زمان حضور در حزب توده به شعر نو روی آورده و تمام مضامین سوسیالیستی‌اش را در این قالب شعری بیان می‌کرد، اما وقتی با حضور در رادیو به مدیریت قطبی شروع به همکاری با رژیم پهلوی کرد دیگر چندان به شعر نو روی نیاورد. اما پس از اینکه حزب توده به تایید انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) پرداخت سایه دوباره به شعر نو روی آورد.
در تاریخ معاصر ثبت است که ابتهاج در سال ۱۳۵۱ سرپرست برنامه گل‌های رادیو شده و پس از دو سال فعالیت رییس شورای شعر و موسیقی می‌شود. نویسنده این کتاب در صفحه ۱۸۶ کتاب می‌نویسد: «اصولا سایه در برخوردهای اجتماعی و در محیط کار و در مصاحبه‌هایش با افرادی که جزو حزب توده بوند، احترام خاصی می‌گذاشت و به دیگران حمله می‌کرد. او به علت عقاید حزبی خود محمدرضا لطفی و حسین علیزاده را که هم‌مسلکش بودند خیلی قبول داشت اما چون شجریان در کار خودش استاد بود و وارد هیچ گروه و حزبی نشده بود، گاهی اوقات سایه با او اختلاف پیدا می‌کرد.» بر این اساس به دلیل حضور سایه در رادیو و تلویزیون هنرمندانی چون نیرسینا، نواب صفا، معینی کرمانشاهی، استاد بنان و همایون خرم رادیو را ترک کردند.
نویسنده در همین صفحه ۱۸۶ کتاب نوشته است که: «علت اصلی اینکه خوانندگان، هنرمندان و شاعران چندان رغبتی به همکاری با سایه در رادیو و تلویزیون نداشتند، غیر از برخورد تند و ایدئولوژیک سایه، عدم اطلاع علمی و آکادمیک او از موسیقی و نوازندگی بود.» و خود ابتهاج بارها به عدم توانایی‌اش در نواختن ساز و رنجی که از این مساله می‌برد اشاره کرده است.
نویسنده همچنین در کتاب اشاره کرده که پس از آنکه خیانت حزب توده لو رفت، سایه همراه بسیاری از اعضای برجسته حزب توده در سال ۱۳۶۲ دستگیر شد. پس از مدتی کوتاه اعضایی که در جاسوسی دخیل نبودند، آزاد شدند اما سایه کماکان در بازداشت باقی ماند. در زندان و پس از آزادی از زندان سایه دیگر شعر نو چندانی نسرود و به قالب کهن بازگشت. علت آزادی او از زندان نامه‌ای بود که زنده‌یاد استاد شهریار به آیت الله خامنه‌ای رییس جمهور وقت نوشت.شهریار نامه آزادی سایه را این‌چنین نوشت که «وقتی سایه را زندانی کردند، فرشته‌ها بر عرش الهی گریه کردند.» این نامه و احترامی که انقلابیون بویژه حضرت آیت الله خامنه‌ای برای شعر و شخصیت شهریار داشتند، موجب شد که سایه از زندان آزاد شود.
گل‌محمدی نوشته است که با وجودی که نامه استاد شهریار باعث شد تا ابتهاج از زندان بدون محاکمه آزاد شود «اما سایه قدر استاد شهریار را ندانست و در کتاب «پیر پرنیان اندیش» حرف‌های زشت و زننده‌ای درباره او زد.» (به نقل از صفحه ۲۵۱ کتاب) پس از آزادی از زندان سایه دیگر تا سال ۶۶ و ۶۷ که از ایران خارج شد، شعر نو نسرود.
بخش‌های بعدی کتاب نقد نویسنده به «مثنوی بانگ نی» سایه و همچنین کتاب «حافظ به سعی سایه» است. او همچنین در فصل مفصلی نیز به سایه و مباحث شعر و شاعری و اظهار نظرهای سایه درباره شاعران و شعر می پردازد. فصلی هم به باز کردن و تحلیل باورهای ایدئولوژیک سایه در کتاب «پیر پرنیان اندیش» اختصاص پیدا کرده است. در فصل‌های انتهایی کتاب نیز نویسنده به نقد مفصل حزب توده و مارکسیسم پرداخته است.

مولفه های سیاسی شعر ابتهاج
مهمترین مولفه های سیاسی آمیخته در شعر ابتهاج و اصولاً شاعران چپ‌گرا عبارت است از: توجه به آزادی و ضرورت رهایی از وضعیت ظلمانی کنونی (پهلوی)، گرایش به انقلاب و ایستادگی در برابر وضعیت موجود، لزوم جانفشانی در راه آزادی، اسطوره سازی و حماسه‌پردازی، انتقاد به نابرابری ها و بی عدالتی‌ها، اعتراض به شکنجه ها و کشتار پهلوی، انتظار و امید به فردا.
ابتهاج پس از سرودن کاروان در اسفند ۱۳۳۱ به روشنی تکلیف خود را با شعر روشن می کند و انتظار سیاسی و اجتماعی خود را از این هنر به زبان می آورد. لذا در شعر او تنها سیاست گریزی وجود ندارد، بلکه از بی توجهی نسبت به سیاست و تحولات پیرامونی انتقاد می شود. از واپسین پلان های سیاسی باقی مانده از او در افکارعمومی ، مشارکتش در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۶ است.
در شعر ابتهاج سکوت سیاسی در دنیایی که فقر و بی عدالتی و تبعید، حبس و کشتار آزادی‌خواهان وجود دارد، رفتاری نادرست تلقی شده است. او همانند بسیاری از نخبگان نسل خویش که شکست نهضت مردمی را در اوایل دهه ۱۳۳۰ به چشم خویش دیده بودند، گذشته از افسردگی سال‌های نخستین پس از آن، همواره با حفظ روحیات انقلابی در پی جبران شکست گذشته و انتقام از حکومتی بودند که به تشکیل دولت مردمی تن نداده بود و با تقویت سلطنت در پی گسترش استبداد بود. از این جهت باید شعر اتهاج را به ویژه در دهه ۱۳۵۰ بیانیه ای برای دعوت به مقاومت و اعتراض تلقی کرد.
با وجود این، مفهومی که شاید بتواند واقعیت شعر ابتهاج را بیان کند، رمانتیسم اجتماعی است. طرفداران این نوع شعر می خواهند هم در فضای شاعران رمانتیک غور کنند و هم به جامعه و موضوعات اجتماعی پشت نکنند.
شعر رمانتیک اجتماعی می خواهد خلأ پدید آمده میان دنیای درون و بیرون، دنیای عشق و اجتماع و دنیای غزل و حماسه را پر کند. البته ابتهاج برای دست یافتن به این هدف، مضامین عاشقانه را در سبک کلاسیک و در قالب غزل می سرود و مضامین سیاسی و اجتماعی را اغلب در قالب شعر نو سروده است. هر چند که بسیاری از شعرهای او در آن واحد چند معنا را به ذهن متبادر می سازد.
در شعر ابتهاج اثر چندانی از فلسفه زندگی و سیاسی او به چشم نمی خورد؛ یعنی به درستی معلوم نیست که آمال نهایی او کجاست و مدینه فاضله و انسان کامل او کدام است. اما یک نکته به روشنی دریافت می شود که او از وضعیت کنونی رضایت ندارد.
ابتهاج از زمانی که نهضت ملی شکست خورد و عناصر آن زندانی و تبعید و اعدام شدند، سال‌های پس از آن را همواره به شب تاریک تشبیه کرده است. البته او پیش از آن نیز فضای کلی حاکم بر ایران را دور از جهان مطلوب معرفی کرده بود که شعر شبگیر مشهورترین نمونه این شعرهاست:
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی‌ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می‌فشارد به دلم پای درنگ
(شعر شبگیر از دفتر شبگیر)
در شعر ابتهاج در بسیاری از مواقع مفاهیم سنتی شعر ایرانی مانند شب و سرو معانی پیشین خود را از دست می دهند و معنای نوینی می یابند. مثلاً شب که در شعر عرفانی کلاسیک ایران به زمان سلوک و پیشرفت و حالات خوش روحانی دلالت دارد، معنای معکوسی می یابد و به زمان ناخوشی و تیرگی دلالت می کند. به همین ترتیب مفهوم سرو که به سالک آزاده و بریده از تعلقات دنیوی دلالت دارد به انسان انقلابی اشارت می کند.
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ‌تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد.
رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که ببینم
بوم از این بام رفت و خوش خبر آمد.
(شعر شادباش از دفتر یادگار خون سرو)
ساحت گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من
تو کدامین سروی؟
(شعر سروستان از دفتر تاسیان)
ابتهاج در این راه از حماسه‌سازی و پرداختن به اسطوره های مبارزه غافل نمی شود و به طور صریح از میرزا کوچک خان جنگلی که نماد مقابله با استبداد بود یاد می کند:
ای جنگل، ای داد!
از آشیانت بوی خون می آورد باد!
بر بال سرخ کشکرک پیغام شومی‌ست
آن‌جا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
ای جنگل، ای حیف!
همسایه شب‌های تلخ نامرادی!
در آستان سبز فروردین دریغا
آن غنچه های سرخ را بر باد دادی!

خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
ای جنگل! اینجا سینه من چون تو زخمی‌ست
اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
دمادم
(شعر مرثیه جنگل از دفتر یادگار خون سرو)
در این طریق یکی از مهمترین نقدهای ابتهاج به فرهنگ سیاسی ایرانیان، چندپارگی‌هایی است که مانع از موفقیت آنان می شود. او در سال ۴۳ و زمانی که میان نیروهای انقلابی شکاف‌هایی وجود داشت و مانع از وحدت آنان می شد، به این ویژگی انتقاد می کند.
بنشینیم و بیندیشیم!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل‌های پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد
دست ها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینه دوست
خون فرو می ریزد!
(شعر تشویش از دفتر تا صبح شب یلدا)
اما در شعر آزادی که چند روز پس از روز انقلاب سروده شده است بغض استعاره‌ها می شکند و ابتهاج عریان تر از سیاست و آزادی و روزهای خونین و سنگین زمان پهلوی می گوید:
ای شادی!
ای آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو بازآیی
با این دل غم‌پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟
غم‌هامان سنگین است
دل‌هامان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد

وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی، حتی حافظه از وحشتِ در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت می کندیم.

آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو جستیم
بر بام تو را خواندیم

این فرش که در پای تو گسترده‌ست
از خون است
این حلقه گل خون است…
ای آزادی!
از ره خون می‌آیی
اما
می‌آیی
(شعر آزادی از دفتر یادگار خون سرو).
***
هوشنگ ابتهاج، هرچند به معنای تامّ و تمام کلمه، شاعر سیاسی، ایدئولژیک نبود، اما همچون اکثر قریب به اتفاق نویسندگان، شاعران و روشنفکران یک قرن اخیر ایران، شیفته اندیشه‌های مارکسیستی و سوسیالیستی بود و با بزرگان حزب توده ایران، نشست و برخاست مداوم داشت. همین امر در مقطعی نیز برایش گران تمام شد و در زمانی که خشک و تر مخالفان نظام، توسط نهادهای امنیتی و قضائی جمهوری اسلامی ایران با هم می‌سوخت و بنابر آن شد که حزب توده قلع و قمع و رهبران آن دستگیر و حتی اعدام شوند، سایه نیز دستگیر و زندانی شد؛ اگرچه هیچ‌گونه وابستگی تشکیلاتی با آن حزب نداشت و اگر نبود وساطت زنده‌یاد شهریار، معلوم نبود چه بلایی سرش بیاید.
این انتساب به تفکرات چپ، تا آخرین روزهای حیات او نیز برایش دردسرساز بود. برای نمونه می‌توان به مسألهٔ تخریب خانهٔ مادری این شاعر در رشت اشاره کرد که بارها خبرساز شد؛ او در واکنش به احتمال تخریب خانه مادری‌اش در رشت (که پس از مدتی در فروردین‌ماه ۹۸ تخریب شد) گفته بود با این‌که آدم‌هایی که در این خانه زندگی می‌کردند برایش اهمیت داشتند، حالا هر بلایی می‌خواهند سر این خانه بیاورند و البته در عین حال باور داشت: این خانه حیف است و یادگاری است و اگر مرکز فرهنگی شود بهتر از این است که به یک اداره تبدیل شود.
البته شهرود امیرانتخابی، مدیرکل وقت میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی استان گیلان، در آن زمان در گفت‌وگو با ایسنا با اشاره به یکی از علت‌های تخریب این خانه گفته بود: این را هم بگویم که به‌خاطر گرایش‌های سیاسی آقای ابتهاج دست ما بسته بود. نباید همه تقصیرها را هم به گردن شهرداری انداخت. آن‌طور که به ما گزارش داده‌اند، گفته‌اند آقای ابتهاج در آخرین اظهاراتش هم گفته و پافشاری کرده که «من کمونیست هستم و سر ایده‌هایم هم هستم.» گفتند کسی که کمونیست است چطور می‌خواهید آثارش را ثبت کنید؟ ما حتی مجوز سردیس او را هم را نتوانستیم بگیریم تا در میراث روستایی‌مان بگذاریم. این حرف نهایی‌شان بود که حتی اگر شهرداری هم خانه را می‌خرید این گیر وجود داشت.
به هر روی، انکار ناپذیر است که «سایه» چپ بود و چپ شناخته می‌شد و سایه سیاست از آغاز تا انجام و حتی پس از آن بر سرش بود و این واقعیت، درست یا غلط، حتی در مراسم بدرقه پیکرش در تهران و رشت نمایان بود.




پرونده حزب توده (جستارگشایی)

جستارگشایی 

پرونده حزب توده

«تمامی آنچه مورخ برای تبدیل وضعیتی تراژیک به وضعیتی کمیک نیاز دارد،این است که نقطه دیدش را جابه جا کند یا دامنه ادراکاتش را تغییر دهد».
این جمله نغزِ معرفت‌شناسانه از هایدن وایت، فیلسوف تاریخ قرن بیستمی، برای هرکسی که مشتغل به تاریخ‌نگاری است، بسیار آموزنده و تأمل‌برانگیز است. تفصیل مطلب این که وایت، ادعای متون تاریخی را مبتنی بر دستیابی به حقیقت عینی به چالش می‌کشد و این عقیده را مطرح می‌سازد که روایت‌های تاریخی، داستان‌هایی مبتنی بر بازی زبانی هستند. که ساختار و محتوای «تداعی» و «ادبی» دارند. روایت‌های تاریخی از رویدادها و گزاره‌هایی ساخته شده که با تجربه اعتبار می‌یابند و از تخیّل بهره می‌برند. به‌علاوه، روایت‌ها تنها بخشی از رویدادها را منعکس می‌کنند، بنابراین واقعیت و حقیقت در تاریخ، متن پرورده هستند.
بر همین مبنا دیگر نمی‌توان از متن تاریخی، توقع واقع‌نمایی مطلق داشت چون از نظر وایت، هیچ تأملی درباره پژوهش تاریخی وجود ندارد که از حیث متافیزیکی خنثی باشد. مورخان همواره نسخه‌ای از گذشته را برمی‌سازند و هیچ چاره دیگری ندارند مگر آنکه پیشفرض‌های خود را بر واقعیت گذشته تحمیل کنند.
پیدایش، رشد و از میان رفتن این حزب و تشکیلات سیاسی که تجلیگاه یک آرمان فلسفی نوظهور در بستر تاریخ بود، از این قاعده مستثنی نیست. تعدد روایات درباره ظهور حزب توده و پراکندگی تحلیل‌ها درمورد راه طی شده در هشت دهه گذشته دقیقاً به همین علت هستی‌شناختی و دلیل معرفت‌شناختی برمی‌گردد.به هر روی، حزب توده ایران، عملکرد آن، بنیانگذاران، تئوریسین‌ها و اعضای باورمندش، اینک دیگر به یک فکت تاریخی مبدل شده و تابعی از متغیر روشمندی دانش تاریخ می‌باشد.
وقتی یک مفهوم، یا رویداد حیثیت تاریخی یافته و برای عالمان این علم، همچون اُبژه‌ای مانند دیگر ابژه‌های معمول در آزمایشگاه دانش تاریخنگاری می‌شود، می‌توان انتظار داشت که متعلق شناسایی طیف وسیعی از مورخان با روش‌های مختلف و پیشفرض‌های متنوع‌تر قرار گیرد. حال اگر این موضوع مورد مطالعه، به لحاظ ذاتی استعداد تفسیرها و تأویللات گونه‌گون را نیز داشته‌باشد، وضع، پیچیده‌تر نیز می‌شود.
درباره حزب توده و کارنامه آن در گستره تاریخ ایران، ماجرا از همین لون است و بلکه قدری دشوارتر؛ چرا که پیش‌زمینه و پس‌زمینه آن، از چنان ابعاد پیدا و پنهان ژرفی برخوردار است که تاریخنگار حقیقت‌جو را به نوعی و مورخ ملتزم به سوگیری‌های حزبی را به گونه‌ای دیگر به زحمت افکنده، سرگشته و حیران می‌سازد.
دلایل این دشوارگی در گزارش پدیده حزب توده ایران را شاید بشودعجالتاً ذیل چنین مواردی خلاصه کرد:
۱ پشتوانه نظری این حزب، علی‌الادعا ایده مارکسیسم با قرائت لنینیستی آن است که در آن زمینه و زمانه، بشدت حساسیت‌برانگیز می‌نمود؛ بویژه از سوی حاکمیت که بین این فلسفه «اشتراکی» و آن «همسایه شمالی»، تلازم منطقی «این همانی» برقرار کرده، هردو را به یک چوب رانده، دشمن مُلک و ملت می‌پنداشت. طبعاً این طرزتلقی حاکمان، از دید بانیان حزب توده، که خود، عناصری فرهیخته و سردوگرم چشیده بودند، پنهان نماند و از همان آغاز بنای مخفی‌کاری و تحفّظ راگذاردند و سرانجام کار به جایی رسید که در مقاطعی عضویت در این حزب قانونی، با عضویت در تشکل‌هایی از سنخ «فراموشخانه» پهلو می‌زد.
۲ از آنجا که قاطبه مردم ایران به لحاظ تاریخی گرایش‌های دینی داشته‌اند همراهی ایشان با ایده‌های غیردینی یا ضدمذهبی دور از ذهن است. چنین ایده‌هایی برای رسوخ در ذهن و زبان عامه، با مشکلات جدی روبرو هستند و گاه واکنش‌هایی از جنس طرد و ردّ مطلق را بر می‌انگیزند. همین امر بر دشواری تفوق گفتمانی شعارهای حزبی همانند توده در ایران می‌افزاید مگر این که با زبانی التقاطی و چند لایه و سازگار با باورهای توده‌های مردم بیان گردد؛ کاری که رهبران حزب توده به خوبی از آن بهره جستند.
۳ نگاهی از سر تأمل به کتاب تاریخ احزاب سیاسی در ایران، نوشته روانشاد ملک الشعرا بهار، از این حقیقت درس آموز پرده بر می‌دارد که جامعه آنروز ایران در آغاز مسیر پرسنگلاخ کنشگری سیاسی در حوزه عمومی و فعالیت حزبی در سطح نخگانی قرار داشت و حتی بندرت پیش می‌آمد که عمر یک حزب از چند سال و گستره نفوذ آن از چند شهر فراتر رود. بر اینها بیفزاییدبدگمانی توامان دولت و ملت  را به این میهمان نورسیده از فرنگ که در سایه جنبش مشروطه خواهی فرصت ظهور و بروز یافته بود. روشن است که در چنان فضایی که فعالیت حزبی هنوز به یک سنت دیرپا تبدیل نشده و سیاستورزان درک به نسبت ژرفی از تحزب ندارند، نباید انتظار داشت که کنشگری حزب مدار، با اقبال عام روبرو گردد یا به نتایج مطلوبی منتج شود.
۴ جغرافیای سیاسی ایران، به گونه‌ای بوده است که حتی قرنها پیش از وضع اصطلاح ژیوپولیتیک، این کشور عرصه زورآزمایی‌های قدرتهای بزرگ منطقه‌ای و فرامنطقه ای گشته و این کشور، بواسطه فقدان حاکمیت کارآمد و عدم برخورداری از دولتمردان آشنا با الفبای دیپلماسی نوین، نتوانسته است جایگاه قابل اعتنایی در مناسبات سیاست جهانی برای خود فراهم آورد و حتی از مزایای نسبی خوبش در تعاملات بین المللی، در راستای منافع ملی، بهره جوید. پس ایران در بازی تاج و تخت بزرگان یا بازنده بوده، یا در بهترین حالت، در حاشیه و بیرون از گود. طبیعی است که در ناخودآگاه جمعی رعایای این سرزمین، نوعی بیگانه ستیزی مفرط، دشمن سازی و دشمن پنداری اغراق شده، نهادینه گردد و در نتیجه هر فرد، گروه، جمعیت و حزبی که شایبه اندک ارتباطی با بیگانگان متوجهش باشد، نتواند پایگاهی مردمی پیدا کند؛ بویژه اگر اتهام ارتباط حزبی مثل توده با دولت متخاصمی مثل روسیه متکی به شواهد غیر قابل انکار بوده باشد.

مجموعه عوامل مذکور، باعث شده است که نطفه حزب توده ایران در شرایط تیره و تار و پر ابهامی بسته شود و خشت اول فعالیت حزبی، به معنای اتم کلمه در ایران پسارضاشاه، کج نهاده شده لاجرم این دیوار تا ثریای انقلاب ۵۷ کج برود. شرایط حاکم بر زمانه تولد و رشد و بلوغ حزب توده، فرصتی برای شفافیت در نظر و صداقت در عمل را از رهبران این حزب، ستاند و چنان شد که شد؛ کارنامه‌ای پر از ابهام، خط مشیی نامنسجم، مواضعی متناقض با نتایجی گاه فاجعه بار. این است خلاصه‌ای از حضوری نیم قرنی در تاریخ سیاسی ایران.
حال بهتر می‌توان فهمید که چرا راویان قصه پر غصه حزب توده، نمی‌توانند روایتی خطی و برخوردار از انسجام درونی به دست دهند و درباره خدمت یا خیانت این کامل‌ترین و فراگیرترین حزب ایرانی در قرن بیستم، به روشنی و قطعیت، داوری کنند. بی هیچ حرف و سخنی، شفافیت، حلقه مفقوده تشکلی بوده است که بنابر تعریف باید مهم‌ترین ویژگی آن برای جذب توده‌ها باشد. این پنهانکاری و عملکرد مبهم زمینه را مهیای رویش تفسیرهای متعدد، متنوع و گاه متناقض و متضاد از کارنامه حزب توده ایران، کرده‌است.
پرونده پیش رو، مطابق مرام و آرمان و شیوه و سنّت فصلنامه خاطرات سیاسی، تلاشی است بر سبیل مقدمه، برای فراهم آوردن فرصت تضارب آرا و تعاطی افکار در باب یک پدیده منحصر به فرد در تاریخ ایران مدرن، بدون حبّ و بغض‌های معمول و تسویه حساب‌های سیاسی مرسوم. قصد ما از تدوین این پرونده نه محاکمه طرف‌های درگیر در آن است، اعم از رهبری حزب، رژیم پهلوی یا نظام جمهوری اسلامی؛ نه تعیین عیار کارکردهای مثبت و منفی حزب توده در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ است؛ بلکه اگر بخت، یارمان باشد و توفیق، رفیقمان، در پی آنیم که طی این پرونده و بحث‌هایی که در آینده در قالب بازتاب پی خواهیم گرفت، بر این نکته تمرکز کنیم که چرا حزب‌ترین حزب ایران در قرن اخیر به سرنوشتی چنان غمبار دچار شد؛ شکستی که مادر شکست‌های بعدی در تاریخ تحزب در ایران گشت.
پرونده پیش رو، مطابق مرام و آرمان و شیوه و سنت خاطرات سیاسی، تلاشی است بر سبیل مقدمه، برای فراهم آوردن تفرصت ضارب آرا و تعاطی افکار در باب یک پدیده منحصر به فرد در تاریخ ایران مدرن، بدون حب و بغض‌های معمول و تسویه حساب‌های سیاسی مرسوم. قصد ما از تدوین این پرونده نه محاکمه طرف‌های درگیر در آن است، اعم از رهبری حزب، رژیم پهلوی یا نظام جمهوری اسلامی؛ نه تعیین عیار کارکردهای مثبت و منفی حزب توده در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ است؛ بلکه اگر بخت، یارمان باشد و توفیق، رفیقمان، در پی آنیم که طی این پرونده و بحث‌هایی که در آینده در قالب بازتاب پی خواهیم گرفت، بر این نکته تمرکز کنیم که چرا حزب‌ترین حزب ایران در قرن اخیر به سرنوشتی چنان غمبار دچار شد؛ شکستی که مادر شکست‌های بعدی در تاریخ تحزب در ایران گشت.




عقلانیّت حلقه مفقوده مدیریّت (سرمقاله ۱۷)

سرمقاله

عقلانیّت حلقه مفقوده مدیریّت

حسن اکبری بیرق

روزی، روزگاری، کشور ایران به علت موقعیت ژئوپولیتیک خود و مناسبات بین‌المللی ویژه‌ای که پس از جنگ سرد به وجود آمده بود، همچنین مسأله دیرین انرژی، مزیّت‌های نسبی قابل توجهی برای حضور در جمع بزرگان و شرکت در بازی قدرت داشت. محمدرضا پهلوی و دستگاه دیپلماسی او نیز، با درک این واقعیّت و برپایه اصول و قواعد رئال‌پولیتیک، دستکم جایگاه ژاندارمی منطقه را برای خود تعریف کرده، از قِبَلِ آن روابط خود را با ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی سامان داده‌بود و گاه کارش حتی به باج‌خواهی از هردو نیز می‌کشید. در اصل، دوره جنگ سرد بر روابط تمامی کشورها با یکدیگر و با دو ابرقدرت وقت، سایه افکنده و بدون لحاظ این مؤلفه اساسی و تاثیرگذار، دیپلماسی کارآمد امکان‌پذیر نبود.
انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، چرخش سیاسی، ایدئولوژیک چین در دوران دنگ شیائوپینگ و نیکسون، فروپاشی شوروی و کشف ذخایر عظیم انرژی در امریکا و بی‌نیازی حداکثری این ابرقدرت از نفت خاورمیانه، همه و همه پارادایم سیاست بین‌الملل را دستخوش تغییر ساخت؛ بنابراین با تفکر عصر دوقطبی جهان نمی‌شد وارد بازی شد و با ابزار چانه‌زنی آن دوران، تنظیم و تدوین چشم‌انداز روابط بین‌المللی دیگر ممکن نبود.
ایران نیز به عنوان یکی از دولت-ملّت‌های جامعهٔ ملل، نمی‌توانست و نمی‌تواند از این تلاطم‌های عظیم برکنار مانده، با همان ذهنیّت و همان کارت‌های بازی، وارد میدان شود یا دستکم حضور مؤثر پیشین خود را استمرار بخشد؛ چراکه علاوه بر عوامل پیش‌گفته، اصل تغییرناپذیر امریکا ستیزی و دشمنی با اسرائیل و پیامدهای ویرانگر جنگ هشت‌ساله با عراق و سیاست‌های میلیتاریستی در منطقه خاورمیانه، تقریباً این کشور بزرگ و ثروتمند را از تمامی معاهدات راهبردی جهانی دور نگاه داشته‌است. باید به این حقیقت تلخ معترف بود که دیگر ایران نه فرودگاه مهمی دارد، نه بندر و اسکله‌ای غیرقابل چشم‌پوشی در تجارت جهانی، نه در مسیرها و شاهراه‌های مهم انرژی و کالا سهمی دارد و نه جذّابیّتی برای کارتل‌های بزرگ اقتصادی برای سرمایه‌گذاری کلان و میان‌مدت. تنها یکی از این ویژگی‌های سلبی برای هر کشور کافی‌است تا با بحران‌های دهشت‌بار و معضلات پردامنه مواجه گردد؛ که شوربختانه همه این موارد به اضافه ابربحران‌های داخلی دیگر، بر سر راه این کشور قرار گرفته است.
نکته شگفت‌انگیز اما این است که بر اساس رفتار و گفتار مسؤولان عالی کشور، نشانه‌هایی از درک این وضعیّت، به چشم نمی‌خورد و نه‌تنها در عمل، حتی در مقام لفّاظی‌های سیاسی معمول نیز، این دورافتادگی از تغییر ماهیّت و ماهیّت تغییر و تحوّل ساختاری در مناسبات قدرت در دنیا، به نحو آزارنده و تأسف‌باری نمایان است. وقتی یک مقام بلندپایه کشوری مثل ایران، ایالات متّحدهٔ امریکا را به بستن تنگه هرمز و ناامن ساختن خلیج فارس تهدید می‌کند، واضح و مبرهن است که چیزی از سیاست روز نمی‌داند و درباب اهمیّت خلیج فارس به لحاظ ذهنی در فضای نیم‌قرن پیش تنفّس می‌کند؛ چراکه هر دانشجوی مبتدی جغرافیای سیاسی نیز می‌داند که دود ناامنی خلیج فارس و تنگه هرمز، بیشتر به چشم چین می‌رود که عمده انرژیِ خود را از این شاهراه تأمین می‌کند؛ کمترین آسیبش نیز متوجه امریکا می‌گردد که تنها سه درصد از نیازش به نفت از این تنگه می‌گذرد. پس شعار توخالی و البته غیرقابل اجرایِ «تنگه هرمز را می‌بندیم»، درواقع بیش از همه امریکا را خشنود می‌سازد و در راستای منافع آن کشور است!
اینها همه مُجملی است از مفصّل بی‌تدبیری مدیران فعلی کشور و بی‌خبری آنان از بدایات سیاست و حکمرانی که البته متضرر اصلی و نهاییش نیز شهروندان این کشور هستند که کمترین نقش را در گماردن این مدیران بر مساند قدرت دارند. نمونه‌های بیشماری برای همین عقب‌ماندگی‌های فکری و تئوریک می‌توان برشمرد. بر همین قیاس نیز درباره اغلب تصمیمات کلان و استراتژیک کشور می‌توان داوری نمود؛ سیاست‌های پولی، تدابیر امنیتی، راهبردهای اقتصادی، مسائل محیط زیست، صنعت توریسم و… به تمامی در زیر سایه ژئوپولیتیک آرمانگرا قرار گرفته‌است به جای آنکه تحت سیطره ژئواکونومی قرار داشته باشد.
یکی از اَبَربحران‌هایی که دودهه است همه شؤون کشور را به گروگان گرفته و مسیر توسعه و رشد و پیشرفت ایران را مسدود نموده‌است، پرونده هسته‌ای ایران یا همان «برجام» است. در این مجال اندک فرصت واکاوی دقیق آن نیست اما همین مقدار می‌توان درباره‌اش گفت که عدم‌النفع و خسارت هر یک روز تأخیر در حل و فصل آن و رهایی از بند تحریم‌های جهانی، در خوشبینانه‌ترین حالت به صدها میلیون دلار بالغ می‌شود. گذشته از همه این خسارات که به دست مدیران و از جیب مردم ایران پرداخت می‌گردد، جنبه دیگری از آن، تأسف‌بارتر است که گویی استراتژیست‌های ما از آن غافلند یا متغافل! که عبارت است از سرعت تحولات جهانی که دیگر به روز و هفته رسیده است نه به سال و ماه. به تعبیر روشن‌تر حتی اگر به فرض، قوّهٔ عاقله‌ای در کار باشد و عزمی جزم برای فیصله این پرونده نکبت‌بار وجود داشته باشد، چنان این امر کند پیش می‌رود که ممکن است قراردادی که ششماه پیش به نفع ما بوده‌است امروز هیچ معنای محَصّلی برای طرفین نداشته‌باشد. بی‌عملی و تعلّل در تصمیم‌گیری ای‌بسا ضرر و زیانش از خود اصل ماجرا بیشتر باشد؛ چراکه در جهان امروز، «زمان»، مهم‌ترین اصل در هر حرکت تاکتیکی و استراتژیکی است. مثلا اگر یک دهه پیش، پرونده هسته‌ای، مسأله‌ای بود بین ایران و امریکا، اکنون دیگر این پرونده، پرونده ایران و چین از سویی و ایالات متحده امریکا از سوی دیگر است و به تعبیر دقیق‌تر، ما بخشی از پرونده مهار چین توسط امریکا هستیم. روشن است که پیچیده‌تر شدن و لاینحل شدن این معضل، بین ایران و دنیای غرب، تنها به دلیل تعلّل ما در حلّ مسأله در زمان مناسب بوده‌است.
اما چرا مسؤولان ما چنین بی تصمیمی خسارت‌باری را مرتکب شده‌اند؟ آیا همه‌اش معلول بی‌اطلاعی ایشان از مناسبات قدرت حاکم بر جهان است؟ به نظر می‌رسد که چنین نیست؛ بلکه عامل اصلی آن نبود چشم انداز(Vision) مشخص نسبت به آینده، حتی آینده کوتاه‌مدت است. وقتی یک سیستم حکمرانی مدام در حال عقد قراردادهای بلند مدت همه‌جانبه با برخی کشورهای بظاهر متّحد خود باشد، در واقع دنبال هیچ چیز نیست؛ چراکه معاهده‌ای شامل همه چیز، آن هم دراز مدت، درواقع معنای خاصی ندارد. چون از طرفی در این قبیل مسائل، «همه چیز» معادل «هیچ چیز» است و «درازمدت» بودن هم به دلیل سرعت سرسام آور تحولات جهانی، بی معنا و بی‌اثر و سنگی بزرگ برای نزدن است. مجموعه این قضایا حکایت از آن دارد که کشور ما با بحران‌هایی روبروست که دستگاه حاکمه آن علاوه بر اینکه درکی از مفهوم «زمان» ندارد، دیگر ظرفیت حلّ آن مشکلات را نیز از دست داده‌است.
اینکه سازوکار حکمرانی، ظرفیت و قابلیت حلّ مسأله را از دست داده باشد، یک چیز است؛ اما اینکه توان مسأله شناسیش را نیز از کف بنهد چیزی دیگر. بدتر از آن هم، این است که در مسأله سازی کاذب، استعدادی بیش از مسأله شناسی داشته باشد! متاسفانه باید اذعان کنیم که دستگاه مدیریتی فعلی، نه توان شناسایی مسایل اصیل را دارد و نه هنر الویت بندی آنها و نه قدرت حلش را؛ اما تا دلتان بخواهد ید طولایی در ایجاد معضلاتی دارد که خروجی آن چیزی نیست جز عصبانیت عامّه، قانون‌گریزی عمومی، سرخوردگی اجتماعی و مهاجرت یا انزوای نخبگان. حال اگر همه اینها به نام مذهب و پشت سنگر شریعت انجام پذیرد، دین گریزی را نیز بر آن فهرست بلندبالا باید افزود.
دو مَثَل اعلای این مدعا، طرح صیانت( یا هر اسم گمراه کننده دیگر) است و گشت به اصطلاح ارشاد. قاعده عقلایی حکم می‌کند که دولتی که با انواع و اقسام دشواره‌ها و به تعبیری همایندی بحران‌های داخلی و خارجی روبروست، دیگر باری بر گُرده ناتوان خود نیفزاید و سرگرم حلّ مشکلات بنیادین یا حداقل مسائل جاری گردد. دولت و مجلس فعلی، چنان با جدّیت مشتغل به مسأله‌سازی هستند که آدمی گمان می‌کند اینان دولتمردان نروژ و فنلاندند که از فرط بیکاری، در کار بحران آفرینی و سپس کوشش بی‌ثمر برای رفع همان بحران بر یکدیگر پیشی می‌گیرند!
محدودیت‌های ایجاد شده برای اینترنت و اپلیکیشن‌های پرطرفدار به بهانه‌های واهی و مهم‌تر از آن به روش‌هایی مزوّرانه، هیچ معنایی ندارد جز قصد آزار و اذیت قاطبه مردم که زندگیشان به انحاء مختلف با فضای مجازی گره خورده‌است؛ مردمی که شایسته بهترین‌ها هستند و فراهم آوردن آن برای همین دولت ناتوان فعلی، کار چندان دشواری نیست. کافیست دستشان را از روی کلید فیلترینگ بی‌دلیل بردارند تا هشتادوپنج میلیون انسان دعاگویشان گردند.
بی‌خردانه‌تر از طرح به اصطلاح «صیانت فضای مجازی»، پدیده شوم، غیر شرعی و غیرقانونی و بی‌معنی و بی‌اثرِ گشت ارشاد است که هر روز و هرساعت، سلامت روانی ملت ایران را با تهدیدات جدی روبرو می‌کند. نمی‌شود از این طرح بی‌ثمر اما پرضرر سخن گفت و یادی از زنده‌یاد مهسا(ژینا) امینی، دختر جوان ۲۲ ساله کرد و هم‌وطن عزیزمان نکرد که قربانی اجرای این طرح از پیش شکست‌خورده مردم آزارانه شد. با اندوه فراوان باید آرزو کرد که جان به ناحق ستانده‌شده این جوان رعنا، مسؤولان جاهل را از خواب غفلت بیدار کرده و بر این رنج بیکران پایان دهند و بیش از این چهره ایران و اسلام را در نظر جهانیان مشوّه جلوه ندهند؛ چراکه ایران و ایرانی مستظهر به فرهنگ و تمدنی است که با چنین اعمال غیرانسانی بیگانه است. مرگ مظلومانه مهسا امینی به همه ما یادآور شد که طراحان، آمران و عاملان «گشت ارشاد» تنها چیزی که ندارند دغدغه دین و ایمان و نهی از منکر و امر به معروف است؛ کیست که نداند منکری بدتر از لگدمال کردن کرامت انسانی و گناهی بالاتر از قتل نفس بی‌گناه نیست.