1

عقلانیّت حلقه مفقوده مدیریّت (سرمقاله ۱۷)

سرمقاله

عقلانیّت حلقه مفقوده مدیریّت

حسن اکبری بیرق

روزی، روزگاری، کشور ایران به علت موقعیت ژئوپولیتیک خود و مناسبات بین‌المللی ویژه‌ای که پس از جنگ سرد به وجود آمده بود، همچنین مسأله دیرین انرژی، مزیّت‌های نسبی قابل توجهی برای حضور در جمع بزرگان و شرکت در بازی قدرت داشت. محمدرضا پهلوی و دستگاه دیپلماسی او نیز، با درک این واقعیّت و برپایه اصول و قواعد رئال‌پولیتیک، دستکم جایگاه ژاندارمی منطقه را برای خود تعریف کرده، از قِبَلِ آن روابط خود را با ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی سامان داده‌بود و گاه کارش حتی به باج‌خواهی از هردو نیز می‌کشید. در اصل، دوره جنگ سرد بر روابط تمامی کشورها با یکدیگر و با دو ابرقدرت وقت، سایه افکنده و بدون لحاظ این مؤلفه اساسی و تاثیرگذار، دیپلماسی کارآمد امکان‌پذیر نبود.
انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، چرخش سیاسی، ایدئولوژیک چین در دوران دنگ شیائوپینگ و نیکسون، فروپاشی شوروی و کشف ذخایر عظیم انرژی در امریکا و بی‌نیازی حداکثری این ابرقدرت از نفت خاورمیانه، همه و همه پارادایم سیاست بین‌الملل را دستخوش تغییر ساخت؛ بنابراین با تفکر عصر دوقطبی جهان نمی‌شد وارد بازی شد و با ابزار چانه‌زنی آن دوران، تنظیم و تدوین چشم‌انداز روابط بین‌المللی دیگر ممکن نبود.
ایران نیز به عنوان یکی از دولت-ملّت‌های جامعهٔ ملل، نمی‌توانست و نمی‌تواند از این تلاطم‌های عظیم برکنار مانده، با همان ذهنیّت و همان کارت‌های بازی، وارد میدان شود یا دستکم حضور مؤثر پیشین خود را استمرار بخشد؛ چراکه علاوه بر عوامل پیش‌گفته، اصل تغییرناپذیر امریکا ستیزی و دشمنی با اسرائیل و پیامدهای ویرانگر جنگ هشت‌ساله با عراق و سیاست‌های میلیتاریستی در منطقه خاورمیانه، تقریباً این کشور بزرگ و ثروتمند را از تمامی معاهدات راهبردی جهانی دور نگاه داشته‌است. باید به این حقیقت تلخ معترف بود که دیگر ایران نه فرودگاه مهمی دارد، نه بندر و اسکله‌ای غیرقابل چشم‌پوشی در تجارت جهانی، نه در مسیرها و شاهراه‌های مهم انرژی و کالا سهمی دارد و نه جذّابیّتی برای کارتل‌های بزرگ اقتصادی برای سرمایه‌گذاری کلان و میان‌مدت. تنها یکی از این ویژگی‌های سلبی برای هر کشور کافی‌است تا با بحران‌های دهشت‌بار و معضلات پردامنه مواجه گردد؛ که شوربختانه همه این موارد به اضافه ابربحران‌های داخلی دیگر، بر سر راه این کشور قرار گرفته است.
نکته شگفت‌انگیز اما این است که بر اساس رفتار و گفتار مسؤولان عالی کشور، نشانه‌هایی از درک این وضعیّت، به چشم نمی‌خورد و نه‌تنها در عمل، حتی در مقام لفّاظی‌های سیاسی معمول نیز، این دورافتادگی از تغییر ماهیّت و ماهیّت تغییر و تحوّل ساختاری در مناسبات قدرت در دنیا، به نحو آزارنده و تأسف‌باری نمایان است. وقتی یک مقام بلندپایه کشوری مثل ایران، ایالات متّحدهٔ امریکا را به بستن تنگه هرمز و ناامن ساختن خلیج فارس تهدید می‌کند، واضح و مبرهن است که چیزی از سیاست روز نمی‌داند و درباب اهمیّت خلیج فارس به لحاظ ذهنی در فضای نیم‌قرن پیش تنفّس می‌کند؛ چراکه هر دانشجوی مبتدی جغرافیای سیاسی نیز می‌داند که دود ناامنی خلیج فارس و تنگه هرمز، بیشتر به چشم چین می‌رود که عمده انرژیِ خود را از این شاهراه تأمین می‌کند؛ کمترین آسیبش نیز متوجه امریکا می‌گردد که تنها سه درصد از نیازش به نفت از این تنگه می‌گذرد. پس شعار توخالی و البته غیرقابل اجرایِ «تنگه هرمز را می‌بندیم»، درواقع بیش از همه امریکا را خشنود می‌سازد و در راستای منافع آن کشور است!
اینها همه مُجملی است از مفصّل بی‌تدبیری مدیران فعلی کشور و بی‌خبری آنان از بدایات سیاست و حکمرانی که البته متضرر اصلی و نهاییش نیز شهروندان این کشور هستند که کمترین نقش را در گماردن این مدیران بر مساند قدرت دارند. نمونه‌های بیشماری برای همین عقب‌ماندگی‌های فکری و تئوریک می‌توان برشمرد. بر همین قیاس نیز درباره اغلب تصمیمات کلان و استراتژیک کشور می‌توان داوری نمود؛ سیاست‌های پولی، تدابیر امنیتی، راهبردهای اقتصادی، مسائل محیط زیست، صنعت توریسم و… به تمامی در زیر سایه ژئوپولیتیک آرمانگرا قرار گرفته‌است به جای آنکه تحت سیطره ژئواکونومی قرار داشته باشد.
یکی از اَبَربحران‌هایی که دودهه است همه شؤون کشور را به گروگان گرفته و مسیر توسعه و رشد و پیشرفت ایران را مسدود نموده‌است، پرونده هسته‌ای ایران یا همان «برجام» است. در این مجال اندک فرصت واکاوی دقیق آن نیست اما همین مقدار می‌توان درباره‌اش گفت که عدم‌النفع و خسارت هر یک روز تأخیر در حل و فصل آن و رهایی از بند تحریم‌های جهانی، در خوشبینانه‌ترین حالت به صدها میلیون دلار بالغ می‌شود. گذشته از همه این خسارات که به دست مدیران و از جیب مردم ایران پرداخت می‌گردد، جنبه دیگری از آن، تأسف‌بارتر است که گویی استراتژیست‌های ما از آن غافلند یا متغافل! که عبارت است از سرعت تحولات جهانی که دیگر به روز و هفته رسیده است نه به سال و ماه. به تعبیر روشن‌تر حتی اگر به فرض، قوّهٔ عاقله‌ای در کار باشد و عزمی جزم برای فیصله این پرونده نکبت‌بار وجود داشته باشد، چنان این امر کند پیش می‌رود که ممکن است قراردادی که ششماه پیش به نفع ما بوده‌است امروز هیچ معنای محَصّلی برای طرفین نداشته‌باشد. بی‌عملی و تعلّل در تصمیم‌گیری ای‌بسا ضرر و زیانش از خود اصل ماجرا بیشتر باشد؛ چراکه در جهان امروز، «زمان»، مهم‌ترین اصل در هر حرکت تاکتیکی و استراتژیکی است. مثلا اگر یک دهه پیش، پرونده هسته‌ای، مسأله‌ای بود بین ایران و امریکا، اکنون دیگر این پرونده، پرونده ایران و چین از سویی و ایالات متحده امریکا از سوی دیگر است و به تعبیر دقیق‌تر، ما بخشی از پرونده مهار چین توسط امریکا هستیم. روشن است که پیچیده‌تر شدن و لاینحل شدن این معضل، بین ایران و دنیای غرب، تنها به دلیل تعلّل ما در حلّ مسأله در زمان مناسب بوده‌است.
اما چرا مسؤولان ما چنین بی تصمیمی خسارت‌باری را مرتکب شده‌اند؟ آیا همه‌اش معلول بی‌اطلاعی ایشان از مناسبات قدرت حاکم بر جهان است؟ به نظر می‌رسد که چنین نیست؛ بلکه عامل اصلی آن نبود چشم انداز(Vision) مشخص نسبت به آینده، حتی آینده کوتاه‌مدت است. وقتی یک سیستم حکمرانی مدام در حال عقد قراردادهای بلند مدت همه‌جانبه با برخی کشورهای بظاهر متّحد خود باشد، در واقع دنبال هیچ چیز نیست؛ چراکه معاهده‌ای شامل همه چیز، آن هم دراز مدت، درواقع معنای خاصی ندارد. چون از طرفی در این قبیل مسائل، «همه چیز» معادل «هیچ چیز» است و «درازمدت» بودن هم به دلیل سرعت سرسام آور تحولات جهانی، بی معنا و بی‌اثر و سنگی بزرگ برای نزدن است. مجموعه این قضایا حکایت از آن دارد که کشور ما با بحران‌هایی روبروست که دستگاه حاکمه آن علاوه بر اینکه درکی از مفهوم «زمان» ندارد، دیگر ظرفیت حلّ آن مشکلات را نیز از دست داده‌است.
اینکه سازوکار حکمرانی، ظرفیت و قابلیت حلّ مسأله را از دست داده باشد، یک چیز است؛ اما اینکه توان مسأله شناسیش را نیز از کف بنهد چیزی دیگر. بدتر از آن هم، این است که در مسأله سازی کاذب، استعدادی بیش از مسأله شناسی داشته باشد! متاسفانه باید اذعان کنیم که دستگاه مدیریتی فعلی، نه توان شناسایی مسایل اصیل را دارد و نه هنر الویت بندی آنها و نه قدرت حلش را؛ اما تا دلتان بخواهد ید طولایی در ایجاد معضلاتی دارد که خروجی آن چیزی نیست جز عصبانیت عامّه، قانون‌گریزی عمومی، سرخوردگی اجتماعی و مهاجرت یا انزوای نخبگان. حال اگر همه اینها به نام مذهب و پشت سنگر شریعت انجام پذیرد، دین گریزی را نیز بر آن فهرست بلندبالا باید افزود.
دو مَثَل اعلای این مدعا، طرح صیانت( یا هر اسم گمراه کننده دیگر) است و گشت به اصطلاح ارشاد. قاعده عقلایی حکم می‌کند که دولتی که با انواع و اقسام دشواره‌ها و به تعبیری همایندی بحران‌های داخلی و خارجی روبروست، دیگر باری بر گُرده ناتوان خود نیفزاید و سرگرم حلّ مشکلات بنیادین یا حداقل مسائل جاری گردد. دولت و مجلس فعلی، چنان با جدّیت مشتغل به مسأله‌سازی هستند که آدمی گمان می‌کند اینان دولتمردان نروژ و فنلاندند که از فرط بیکاری، در کار بحران آفرینی و سپس کوشش بی‌ثمر برای رفع همان بحران بر یکدیگر پیشی می‌گیرند!
محدودیت‌های ایجاد شده برای اینترنت و اپلیکیشن‌های پرطرفدار به بهانه‌های واهی و مهم‌تر از آن به روش‌هایی مزوّرانه، هیچ معنایی ندارد جز قصد آزار و اذیت قاطبه مردم که زندگیشان به انحاء مختلف با فضای مجازی گره خورده‌است؛ مردمی که شایسته بهترین‌ها هستند و فراهم آوردن آن برای همین دولت ناتوان فعلی، کار چندان دشواری نیست. کافیست دستشان را از روی کلید فیلترینگ بی‌دلیل بردارند تا هشتادوپنج میلیون انسان دعاگویشان گردند.
بی‌خردانه‌تر از طرح به اصطلاح «صیانت فضای مجازی»، پدیده شوم، غیر شرعی و غیرقانونی و بی‌معنی و بی‌اثرِ گشت ارشاد است که هر روز و هرساعت، سلامت روانی ملت ایران را با تهدیدات جدی روبرو می‌کند. نمی‌شود از این طرح بی‌ثمر اما پرضرر سخن گفت و یادی از زنده‌یاد مهسا(ژینا) امینی، دختر جوان ۲۲ ساله کرد و هم‌وطن عزیزمان نکرد که قربانی اجرای این طرح از پیش شکست‌خورده مردم آزارانه شد. با اندوه فراوان باید آرزو کرد که جان به ناحق ستانده‌شده این جوان رعنا، مسؤولان جاهل را از خواب غفلت بیدار کرده و بر این رنج بیکران پایان دهند و بیش از این چهره ایران و اسلام را در نظر جهانیان مشوّه جلوه ندهند؛ چراکه ایران و ایرانی مستظهر به فرهنگ و تمدنی است که با چنین اعمال غیرانسانی بیگانه است. مرگ مظلومانه مهسا امینی به همه ما یادآور شد که طراحان، آمران و عاملان «گشت ارشاد» تنها چیزی که ندارند دغدغه دین و ایمان و نهی از منکر و امر به معروف است؛ کیست که نداند منکری بدتر از لگدمال کردن کرامت انسانی و گناهی بالاتر از قتل نفس بی‌گناه نیست.




یک توده‌ای در ماگادان

امیر حسین جعفری

از زمانی‌که کتاب«در ماگادان کسی پیر نمی شود» و مستندهای بی بی سی درباره اعضای تبعیدی حزب توده به قطب شمال منتشر شد، جامعه با پدیده گلاک‌ها، قطب و این بخش از جنایت‌های استالین آشنا گردید. اگرچه پیش از آن نیز پژوهشگران و عده‌ای که در حاشیه این حوادث بودند، از چنین مواردی خبر داشتند اما به‌طور عمومی در چند سال اخیر این بحث در جامعه بیشتر مطرح شده است.
اگر بخواهیم این ماجرای بغرنج را در ریشه های تاریخی جستجو کنیم، به زمان های بسیار دوری می رسیم که حتی حزب توده نیز هنوز شکل نگرفته بود؛ اما در شوروی رسم تند تبعید به قطب جریان داشت و حتی ایرانیان قابل توجهی نیز در آن مراکز حضور داشتند. نام اردوگاه‌های کار اجباری عمدتا در زمان جنگ جهانی دوم در خصوص یهودی های اروپایی مورد حجوم هیتلر بر سر زبان ها افتاد؛ اما این پدیده شوم در آسیا نیز به صورت گسترده‌ای در حال وقوع بود. شوروی به عنوان یک ابرقدرت جهانی هر چه از انقلاب خود پس از فوت لنین دور شد شروع به حذف انقلابیون اصیل از صحنه سیاست کرد و حکمی بالا تر از اعدام را برای آن ها در نظر گرفت؛ تبعید به قطب تا آخر عمر! در جغرافیای روسیه ۴۷۶ اردوگاه کار اجباری تحت نظر گولاک شناسایی شده است.
سابقه بخش قابل توجه ایرانیانی که در این اردوگاه‌ها به سر می‌بردند به دهه بیست برمی‌گردد. به‌خصوص از زمانی‌که شاه، حزب توده را غیرقانونی اعلام کرد و اعضای آن از کمترین تا مهم‌ترین آن‌ها تحت تعقیب قرار گرفته و برخی از آنان نیز به نقاط مختلفی از کشور تبعید شدند. در این شرایط، رویای زندگی در بهشت کارگران برای اعضای حزب توده، بی‌تردید انتخاب بهتری از تن دادن به تبعید در دورترین شهر های ایران با فشارهای حکومت شاه بود برخی از این افراد از سال ۲۶ تصمیم به فرار به سمت شوروی گرفتند و مرز وسیع میان ایران و سرزمین شمالی باعث شد راه گریز آسان باشد؛ بی خبر از آنکه در پشت مرز ها چه سرنوشتی در انتظار این افراد است. روایت دکتر صفوی، خاطرات یک ایرانی از مجمع الجزایر گولاک است. او که ده سال در اردوگاه‌های سیبری به سر برده، در کتابش، فورانی از تصاویر دهشتناک به نمایش می‌گذارد. تصاویری که در آنها جانورانی در هیئت انسان بر انسان‌های دیگر فرمان می‌رانند و از رفتار غیر انسانی نه تنها ابایی ندارند، لذت هم می‌برند. از رنج هایی می‌گوید که جز با خواندن کتاب نمی‌توان درک کرد. همچنان‌که حسرت‌ها و افسوس‌های بی پایانی دارد که جز با خواندن سرگذشت او قابل درک نیست.
عطا صفوی در سال های دهه ۲۰ عضو حزب توده ایران و طرفدار اتحاد شوروی بود. او در سال‌های جوانی و زمانی که نیروهای متفقین در ایران و نیروهای شوروی در شمال بودند، در مازندران برای حزب توده فعالیت می‌کرد، اما پس از آن که مورد تعقیب مقامات وقت ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۲۶، با نیت فرار به جامعه سوسیالیستی شوروی به رهبری استالین از جهنمی که با حکم تبعید به بندرعباس برای او بریده بودند راهی «بهشت موعود می شود». بهشتی که به محض پا نهادن به مرزهای آن تبدیل به جهنمی مخوف می‌گردد. وی از کشور متواری شد و به همراه چند تن دیگر از اعضای حزب توده به شوروی زمان استالین گریخت اما به اتهام جاسوسی برای آمریکا دستگیر و در زندان عشق آباد زندانی شد. پس از وقوع زلزله عشق آباد، زیر آوارهای زندان زنده ماند و پس از آن راهی زندان کا.گ.ب شد. از آنجا روانه دادگاه نظامی ترکمنستان شد و به اتهام جاسوس ایران و آمریکا بودن، به بیست و پنج سال زندان محکوم شد که طی اعتراضات کتبی به ده سال تقلیل یافت. بازجویی‌های مداوم، بریدن دو سال زندان به جرم «عبور از مرز بدون گذرنامه» تنها بخش کوچکی از آتش این جهنم عظیم بود که شعله‌هایش گوشت و پوست و روح کمونیست‌هایی را می‌خوراند و می‌سوزاند که می خواستند در دنیایی بهتر با آرمان‌های بهتر پناهنده شوند و مسکن گزینند. عطاالله صفوی پس از شش ماه کار اجباری در کارخانه آجرپزی و بلند کردن بیش از سه هزار آجر بالای چهل درجه حرارت بدون دستکش باز راهی زندان می‌شود. وی پس از عشق آباد برای ادامه دوران محکومیت به ماگادان فرستاده شد. در ماگادان نام و ملّیت، مفهومی ندارد. انسان‌ها به شماره شناخته می‌شوند. مفهوم انسانیّت رنگ می‌بازد و هویت یک انسان خلاصه می‌شود در یک شماره چهار رقمی، ۰۳۲۴ ! در معادن ذغال سنگ ماگادان مرگ اشارتی است به آرامش ابدی! عطا صفوی ماگادان را این چنین توصیف می‌کند: «در ماگادان ۹۹ نفر می گریستند، یک نفر می‌خندید که او هم دیوانه بود». او به همراه دوستان و همفکرانش به ۱۰ سال زندان با کار اجباری در سیبری محکوم شد. دکتر صفوی سه‌چهارم عمرش را در تبعید گذراند. اما او به همراه دویست نفر دیگر از سه هزار نفر زنده ماند تا بعد از هفت سال کار اجباری در معادن ذغال سنگ، خبر مرگ استالین را بشنود، برچسب «جاسوس بودن» از پیشانیش برداشته شود و به جای سرود خداحافظی که در ماگادان از فرط ناامیدی به گوش می خورد، به شوق دیدن وطنش و در آغوش کشیدن عزیزانش سرود زندگی بخواند. اما دست تقدیر او را که پس از آزاد شدن، تنها آرزوی پا نهادن به وطن را در سر می‌پروراند راهی تاجیکستان کرد تا در آنجا آرزوی دیرینه پدرش، یعنی تحصیل در رشته طب را جامه عمل بپوشاند و با مایا کوزمینا ازدواج کند. بقیه ماجرا، فضائی نوستالژیک برای مخاطب دارد.
عطا بعد از سه سال مهاجرت در سال ۱۹۷۱ به باکو می رود و عشق به وطنش را این طور توصیف می‌کند: «به دریای خزر نگاه می‌کردم، آن طرفش وطنم بود! و ایرانیان مهاجری که از دوردست به آن سوی مرز چشم دوخته و اشک می ریختند». عطا سرانجام با روی کار آمدن جمهوری اسلامی بعد از ۴۱ سال و ۱۷۶ روز دوری از وطن، موفق به رفتن به ایران می شود. عشق بی حد و حصر عطا آنجایی موج می زند و بیننده را فرا می‌گیرد که می‌گوید «پا به وطنم گذاشتم و زمین آنجا را بوسه کردم»! اما انگار این زندگی با عطا و خواسته‌های دلش سر موافقت نداشت. عطا خلاف خواسته قلبیش در سن ۷۰ سالگی به دلایل مختلف باز به تاجیکستان باز می گردد و سه سال پایانی عمر خود را به تورنتو کانادا مهاجرت می‌کند تا جائی دور از وطن سرود آرامش ابدی را بخواند! برخی بر این باور اند که در آخرین کوچ ایرانیان به شوروی در اوایل دهه شصت باز هم شاهد چنین اتفاقاتی در گولاک ها و تبعید مهاجرین سیاسی به قطب بوده ایم اما هنوز اسناد معتبری در اینباره در دسترس نیست و تنها برخی ادعاها در این بین وجود دارد که در صحت آن ها باید با کمی تردید نگریست. از جمله کتاب‌هایی مانند خانه دایی یوسف که نویسنده آن، طبق ادعای اعضای رده بالای سازمان سیاسی که در آن عضویت داشته چندان فرد معتبری برای روایت دوران مهاجرت سازمان فداییان خلق به شوروی نیست. اگرچه نمی‌توان این ادعا ها را نیز رد کرد و مسلما شوروی حتی در زمان گورباچف باز هم به برخوردهای این چنینی، هم با مخالفان داخلی خود و هم با مهاجران سیاسی ادامه می داد. شاید روزی این راز برملا شود که پوتین هم از چنین پتانسیلی بهره مند شده‌است.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۱۷

فهرست عناوین

 سرمقاله
طرح شتابزده از یک دغدغه فرهنگی – تاریخی در ایران
یادها و خاطره ها
دنیا همه زندان خردمندان است
سایه در سایه سیاست
سرّ سایه در حدیث دیگران
معروفی و نواختن واپسین موومان
درختِ ریشه در آبِ غربت
نامش یحیی شد!
پایان گورباچف، رهبری مطرود داخل، محبوب خارج!
گورباچف خدمت یا خیانت؟
به بهانه مرگ گورباچف
یادی از زنده یاد دکتر احمد ساعی

بازتاب
گفته‌ها و ناگفته‌ها درباره پرونده تغییر خونبار ۵۴۸۸
حکایتی دیگر از تغییر ایدئولوژی مجاهدین
تازیانه تکامل!

پرونده حزب توده
حزب توده ایران از طلوع تا افول
غوغای امتیاز نفت شمال
ترور بی پایان
سازمان جوانان حزب توده و جذب روشنفکران
یک توده‌ای در ماگادان
روایتی ناب از توده‌ای‌های در بند
بررسی موانع تحزّب و نقش حزب توده در تاریخ کنشگری سیاسی در ایران معاصر 
پیرمرد هنوز هم توده‌ای است!
حزب توده به روایت یک بریده از توده
توده‌ای‌ها به اشاره روس‌ها به دنبال انحلال ارتش بودند!
توده‌ای‌ها در ایران چه می‌کردند؟

کتابخانه خاطرات سیاسی
کتابشناسی حزب توده

خاطره در سپهر اندیشه
کارنامه شاعران و نویسندگان توده‌ای

 


برای دریافت نسخه کامل این شماره (۱۷) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




زمانی برای خردورزی

نگاهی به کتاب
زمانی برای خردورزی

خاطرات محمدرضا دادی‌زاده
عضو سابق سازمان‌مجاهدین‌خلق‌ایران

محمدرضا دادی زاده، که در بین مبارزان سیاسی پیش از انقلاب و بعدها در میان بچه حزب‌اللهی‌ها و پاسدارهای تبریز به «حامد» معروف بود، درسال ۱۳۲۵ در کوی اهراب، خیابان خیام تبریز به دنیا آمد و در دامن مادری قهرمان و معلمی دلسوز (آقازاده فیروز حسینی) و پدری متدین و زحمتکش (اسد دادی‌زاده) پرورش یافت. از همان اوان کودکی و نوجوانی با مسائل سیاسی و مذهبی آشنایی و انس و علاقه پیدا می‌کند؛ در خاطرات او آمده‌است که: «از بچگی تناقضات بین سخن و عمل مسؤولین در رژیم شاه برایم کاملاً مشهود بود، جو خانواده مذهبی ما هم مستعد مباحث سیاسی، در تجمع و راهپیمایی بزرگ ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تبریز (۱۶ ساله بودم) شرکت داشتم، که راهپیمائی در مقابل «مسجد قِزلّی» مورد هجوم سربازان شاه قرار گرفت و من فرار کردم و با پای برهنه به منزل آمدم!»
دادیزاده، تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم با موفقیت گذارند. دوستی و رفاقت و همکلاس بودن با موسی خیابانی و سپس حنیف‌نژاد، تأثیر فراوانی در آینده سیاسی، اجتماعی او نهاد: «سال ۱۳۴۷ ماه محرم، توی هیئت انزابی «حنیف نژاد» رادیدم. هم محله‌ای بودیم. هیئتی و مرید شهید محراب آیت الله قاضی طباطبایی بود. دعوتم کرد به سازمان‌مجاهدین‌خلق. دانشجوی دانشگاه کرج بود و من حسابدار چند کارخانه در تهران. فعالیت‌های سیاسی‌ام موجب حساسیت ساواک شده بود…».
وی ضمن تحصیل، کارهای فنی نظیر لوله کشی، جوشکاری ساختمان و…را هم انجام می‌داد. سال ۱۳۴۵ سربازی خود را در کسوت معلمی (سپاه دانش) در آمل گذراند و بعد از آن به استخدام آموزش و پرورش درآمد. اما این تمام ماجرا نبود: «-مدرسه ابتدایی روستای مریج محله آمل را با ۱۰۶ دانش آموز تحویلم دادند از کلاس اول تا پنجم را به نوبت و با یک برنامه ریزی دقیق تدریس می‌کردم و علاوه بر آن هم رئیس مدرسه بودم و هم دفتردار و حتی نظافت مدرسه هم با من بود. مسائلی در ارتباط با وضعیت آموزشی و پرورشی می‌دیدم که از آن انتقاد می‌کردم. حتی گزارشی در ارتباط با فساد در اداره را به بازرسی تهران فرستادم، با کمال تعجب نامه‌ام را به رئیس اداره ارجاع داده بودند، که کار ما به درگیری لفظی کشیده‌شد. استعفایم را بدون این که منتظر جواب باشم، نوشتم و روی میز رئیس اداره گذاشتم و آمل را به قصد تهران ترک کردم».
دادی زاده پس از مراجعت از آمل حسابداری کارخانجات متعدی در تهران و کرج را به عهده می‌گیرد. و به علت فعالیت سیاسی تحت تعقیب ساواک قرار می‌گیرد، لذا در این مدت موفق به ملاقات با خانواده نشد. اوّل مهر ۱۳۴۹ از طریق فرودگاه مهرآباد عازم فرانسه می‌شود. در بین راه که هواپیما برای سوختگیری در فرودگاه بیروت به زمین می‌نشیند، تقاضای تغییر مقصد کرده و بدون اینکه اجازه بدهد پاسپورتش در بیروت مُهر بخورد، کارت اقامت چندماهه گرفته و به سوریه می‌رود و مدت ۱۰ ماه در سوریه، اردن و اردوگاه‌های فلسطینی دوره‌های چریکی و آموزش نظامی را می‌گذراند. که آموزه‌های خود از این مأموریت‌های خطرناک را در کلاس‌های آموزشی که به‌طور مخفیانه در آب انبارها و یا در برنامه‌های کوهنوردی تشکیل می‌شد برای همرزمان ارائه می‌داد. او تا زمان دستگیری به کشورهای عراق، اردن، سوریه، فلسطین اشغالی، ترکیه، قبرس، افغانستان، پاکستان برای تهیه اسلحه و مهمّات سفر می‌کند و مهارت او در این مسافرت‌ها محیرالعقول است و در این مجال نمی‌گنجد.
«در یکی از عملیات‌ها پایم آسیب دیده و توان حرکتی‌ام کمتر شده بود، خانه‌ای مخفی در اطراف امام زاده یحیی تهران اجاره کرده بودم که فقط مصطفی جوان خوشدل از آن مطلع بود و من هم بالطبع از محل اختفای او؛ چند روزی مصطفی احوالی از من نگرفته بود، غروب روز ۲۵ شهریور ۱۳۵۱ به سراغ او رفتم، غافل از این که لو رفته و دستگیر شده و منزل او کمین گاهی برای دستگیری من شده است. مرا به کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند، اولین ضربه کابل که بر کف پایم زدند خون سرخ به دیوار پاشیده شد. هفت ساعت پیاپی شکنجه شدم و به خاطر اینکه بیهوش نشوم و بتوانند از من اعتراف بگیرند به بدنم آمپول تقویتی می‌زدند».
محمدرضا، یک ماه و نیم را در سلول انفرادی و سه ماه را در زندان موقت کمیته گذراند و به زندان قصر منتقل شد و پس از محاکمه‌های پیاپی در نهایت به حبس ابد محکوم شد. دوران زندان فرصت خوبی برای تجربه اندوزی او و تأمل در مسائل ایدئولوژیک بود. او خود می‌نویسد: «از بچگی اهل مطالعه بودم، وارتباطم با روحانیون مبارز و انقلابی در تحلیل عملکرد گروه‌ها وافراد خیلی مؤثر بود، اشکالات و ایراداتی به عملکرد و ایدئولوژیکی سازمان مجاهدین داشتم و برایم روشن بود که سازمان از مشی اسلامیش خارج شده، در بهار ۱۳۵۳ به طور رسمی از سازمان جدا شدم.
در حوادثی مانند: دفاع مقدس، مبارزه، انقلاب، زندان است که می‌توان مرد را از نامرد جدا کرد. دوستان خوبی در زندان داشتم که به جاست از شیر مرد انقلاب اسلامی، یار و یاور نیروهای مذهبی جناب ابوالقاسم سرحدی زاده عزیز یاد کنم هموکه انصافش را همه قبول داشتند و حتی در زندان ودر هنگامه اختلافات، مارکسسیت‌ها هم او را حَکم قرار می‌دادند».
به استناد اعترافات جدید بعضی از دستگیر شدگان، حامد به کمیته مشترک ضد خرابکاری فرستاده می‌شود و پس از ۲ ماه شکنجه و بازجویی به زندان قصر برمی گردد. تا این که با پیروزی انقلاب و پس از گذراندن بیش از شش سال و پنج ماه از زندان آزاد می‌شود. «پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ادامه کارهای فنی که در دوران جوانی آموخته بودم، پرداختم سال ۱۳۵۸ با معلّمی مهربان ازدواج کردم، حامد و عمار پسرانم هر دو دانشجوی دانشگاه تهران هستند. با شروع جنگ تحمیلی با دست خط آیت الله خامنه‌ای، با حدود ۴۰ نفر از جوانان سلحشور آذربایجانی به برادر داود کریمی که در گیلانغرب بود معرفی شدیم. مقام معظم رهبری در این نامه مرا با نام «ابوحامد» و مسؤول گروه معرفی کرده بودند. مدت زیادی را در ارتفاعات «بازی دراز» و «شیاکوه» به نبرد با بعثیون متجاوز گذراندیم. و سپس، در قسمت‌های فنی و مهندسی در جبهه‌ها انجام وظیفه می‌کردم».
***
کتاب خاطرات محمدرضا دادیزاده، به لحاظ موازین تاریخنگاری شفاهی، ارزش فراوانی دارد؛ چراکه به غیر از وقایع‌نگاری‌های معمول که غالباً در این قبیل آثار با آن مواجهیم، در لابلای مطالب، اطلاعات ذی‌قیمت منحصر بفردی نیز می‌توان یافت؛ ازجمله: ممنوعیت کتابهای شریعتی برای اعضای سازمان، مرزبندی جدّی مجاهدین و روحانیان، نحوه عضوگیری سازمان، آبشخورهای فکری سازمان و..
از اینها گذشته، در این کتاب با چهره‌هایی آشنایی از نزدیک پیدا می‌کنیم که پیش از این زیر غبار روایت‌هایی پر از حب و بغض مانده بودند. مثلاً بر اساس خاطرات مندرج در این اثر، با سیمایی دیگر و جنبه‌ای کاملاً متفاوت از شخص و شخصیت موسی خیابانی روبرو می‌شویم که در نوع خود جالب توجه است.
دادیزاده همچنین در مطاوی کلام خود به تحلیل قضایا نیز پرداخته و موضع خود را نسبت به برخی از اتفاقات و رویدادها و عملکردها، اعلام می‌کند. گاه نیز به زبان کنایه از وضع موجود و یا وقایع پس از انقلاب لب به انتقاد می‌گشاید.
زمانی برای خردورزی با وجود ارزش‌های فراوان، واجد ضعف‌ها و نقیصه‌هایی فنی و تکنیکی است که در چاپ‌های بعدی قابل رفع است. مثلاً به دلیل ترک بودن نویسنده، گرته‌برداری‌های دستوری فراوانی از این زبان به زبان کتاب راه یافته‌است. همچنین به لحاظ تکنیک روایت، کتاب دچار آفت زمان‌پریشی شده و گاه وقایع در ترتیب زمانی خود نقل نمی‌شوند.
ملخص کلام اینکه اگر عبارات و جملات شعارزده کتاب را نادیده بگیریم، خاطرات دادی‌زاده برای آنان که در جستجوی حقیقت بوده و به دنبال کشف زمینه‌های وقوع انقلاب در ایران می‌باشند، اثری است قابل بهره‌برداری فراوان.
فرازهایی از کتاب:
«…. عباس سماکار و محمدرضا علامه زاده از چهره‌های معروف عرصه هنر و فیلم بودند که در ارتباط با اتهام ترور شاه، با کرامت الله دانشیان و گلسرخی محاکمه و به ابد محکوم شده بودند. هر وقت فرصت دست می‌داد، از فیلم و هنر صحبت می‌کردند. ایشان مورد احترام زندانیان بودند. از جمله ابدهای بند شش، بیژن فرهنگ و عبدالله اندوری بود که رابطه دوستانه و صمیمی با هم داشتیم. اگر اشتباه نکنم، آن‌ها در جبهه خلق فعالیت نموده بودند. در رأس این گروه، مصطفی شعاعیان بود که اندیشه‌های مشابه اندیشه‌های خلیل ملکی داشت. انتقادهای او از مارکسیزم – لنینیزم در جزوات و کتاب‌ها چاپ شده است. اگر اشتباه نکنم بهزاد نبوی، قبل از دهه پنجاه با این گروه، همکاری داشته است. در تحولات فکری‌ای که در زندان پیش آمد، بهزاد نبوی بعدها به محمدعلی رجایی نزدیک و یار غار آن مرحوم گردید. خاطره‌ای از بهزاد برایم مانده است و هنوز فراموش نکرده‌ام. بنا به درخواست سازمان، مدتی رابطه فکری با او برقرارنمودم. در آن روزها، اولویت تسلط امریکا یا انگلیس در تمام امی کشورمان و در سطح جهان، مورد بحث روشنفکران بود. سازمان بر استناد به مدارک و دلایل، امپریالیزم آمریکا را قدرت مسلط جهانی می‌دانست. بهزاد، تسلط انگلیس را مقدم بر آمریکا تحلیل می‌کرد دوساعت باهم بحث نمودیم و هر دو در نظرات خود باقی ماندیم نمی‌دانم بعد از سال‌ها که من این خاطرات را می‌نویسم در زندان جمهوری اسلامی چگونه می‌اندیشد؟ تا آنجا که به خاطرم مانده، دلایل بهزاد نبوی را می‌آورم. او می‌گفت: متفکران سیاست‌های امریکا از انگلستان هستند. استراتژی جهانی امپریالیزم، دکترین و تزها در لندن تدوین می‌شود. طراح تئوری تغییر سیاست‌های استعمار کهن به امپریالیزم نو، انگلیس است. به عنوان مثال؛ خروج از هندوستان، خروج از امارات و جزایر خلیج فارس، تجزیه عثمانی به کشورهای خاورمیانه؛ عربستان سعودی، عراق، اردن، سوریه، تأسیس کشور اسرائیل، طراحی سیاست‌های جدید در امریکای لاتین و شمال آفریقا و خروج از بسیاری از جزایر در سطح جهان توسط انگلیس انجام یافته است. در جریان کودتای بیست و هشت مرداد نیز، ابتکار عمل و خالق توطئه کودتا انگلیس بوده، منتها با دلارهای امریکا صورت گرفته است. مغز خلاق چرچیل را مثال می‌زد. خلاصه آن که شیر، شیر است اگر چه پیر است و… من هم دلیل می‌آوردم که سیاستگذاران آمریکا گرچه به لحاظ تاریخی از انگلستان مهاجرت کرده‌اند، بعد از گذشت چند نسل، تغییر یافته‌اند. فرهنگ و هویت جدید به وجود آورده‌اند. مشخصات سیاست گذاران و طراحان استراتژی آمریکا در هر دوره و کار است. آن‌ها در خدمت سرمایه داران بزرگ آمریکا قرار دارند. در مواردی، خود نیز صاحبان سرمایه هستند. امریکا به لحاظ اقتصادی، قدرت نظامی و تسلیحاتی از نیمه دوم قرن بیستم به بعد از انگلستان پیشی گرفته است. تراست ها و کارتل های بزرگ نفت، اسلحه و تجارت در امریکا مستقر شده‌اند و…
محمدرضا پاک نژاد و ناصر کاخساز از چهره‌های مشهور و محبوب بند شش بودند، پاکنژاد با مسعود رجوی رابطه نزدیک داشت، او چهره شاداب و با نشاط زندان بود، با همه صمیمی بود. ناصر کاخساز از خودش چیزی نمی‌گفت. سردرد شدید و دایمی، او را رنج می‌داد. گفته می‌شد که بر سرش ضربه وارد شده است.
محمدرضا سعادتی (سیکو) اهل شیراز، از سران مجاهدین داخل بند بود. متبسم، صبور و مقاوم، فردی تئوریک و متفکر بود. از یک دوره استراتژی سازمان را برای من تدریس نمود. فهرست آن مطالب را در لابلای سطور یکی از کتاب‌های انگلیسی‌ام به شرح زیر، ثبت و مخفی نگه داشتم، مباحث استراتژی، آن زمان در درجه دوم بعد از ایدئولوژی قرار داشت. در واقع استراتژی، برنامه اجرایی نقشه راه چریک‌ها بود. تدوین استراتژی را تنها متفکرین سازمان برعهده داشتند».
(صص:۳۳۱-۳۳۴)
***

«مسعود رجوی، جزو تصمیم گیرندگان اصلی داخل زندان بود قبل از ما به فلسطین رفته بود و دوره آموزشی آنها به خاطر جنگ سپتامبر سیاه (ایلول الأسود) ناتمام مانده و به ایران بازگشته بود. از کفش‌های نوی که بر پاهای من پوشانید، می‌توان بر جایگاه سازمانی او در سال چهل ونه پی برد. در زندان همیشه در رأس قرار می‌گرفت و به کمتر از آن در هیچ شرایطی، تن در نمی‌داد! به نظر من مسعود، خصوصیات یک دیپلمات را دارا بود، تبسمی دائمی بر لب داشت. با ابروان پرپشت مشکی، در حالی که بیست و هشت سال داشت، رهبری سازمان را به دست گرفت. همیشه سفارش می‌کرد که لبخند از لب‌هایتان نیافتد. در این رابطه، انورسادات را مثال می‌زد. در جمع بندی‌ها، تجزیه و تحلیل و استدلال و نفوذ در شخصیت انسان، قابلیت زیادی داشت. مسعود در آن سال، بیشترین وقت خود را به مطالعه و بررسی کتاب منشأ حیات اوپارین گذاشته بود. زیر مطالب، خط کشیده و سؤالاتی درآورده بود. روزگاری برای تبیین بحث تکامل، از کتاب خلقت دکتر یدالله سحابی استفاده می‌شد. مسعود می‌خواست بچه‌ها با نظرات اپارین آشنا شوند. در این روزها از کتاب منشأ حیات برای شناخت و تکامل استفاده می‌گردید. او انسانی عاطفی بود و شخصیتی جذاب داشت، هرگز دلش نمی‌خواست که من از سازمان کنار بروم. در آخرین جلساتی که در خرداد ۱۳۹۳ بین مسعود، حسن محرابی و من تشکیل شد، تمام تلاش خود و محرابی را برای ماندن من به کار گرفت. بعدها به محتوای مذاکرات این جلسات اشاره خواهم کرد.
موسی خیابانی به هنگام دستگیری، ۲۶ سال از عمرش گذشته بود. قلبی پرمهر و چهره‌ای با صلابت از نسل سردار و سالار ملی، وفادار به عهد و پیمان بود. با قدرت و شهرت رابطه خوبی نداشت. به نظر من خصوصیات یک انقلابی کلاسیک آن دوره را داشت. او شخصیت دوم مجاهدین در زندان بود. در خصوصیات اخلاقی، منش و رفتار، تفاوت اساسی با مسعود داشت. با همه اعتماد به نفسی که در طول چهارده سال از خیابانی دیدم و به رغم اراده مستحکمی که داشت، تحت تأثیر شخصیت مسعود قرار می‌گرفت. گاهی بحث‌هایی بین او و مسعود درباره مسائل ورسی و فکری پیش می‌آمد که به عنوان یک راز، کمتر به بیرون درز می‌کرد».




روایت تردید و امید (جستارگشایی)

جستار گشایی

حسن روحانی با پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۹۲ همه ناظران ملی و بین‌المللی را غافلگیر کرد. فرایند پیچیده موفقیت روحانی در انتخاباتی که با رد صلاحیت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی آغاز شد، خود داستان مفصلی است که در این پرونده بدان پرداخته‌ایم؛ اما برای ترسیم طرحی از زندگی هشت‌ساله «دولت تدبیر و امید» که با لوگوی بنفش و نماد کلید، روح تازه‌ای در فضای سرد و فسرده سیاسی ایران دمید، باید از زوایای مختلف بدان پرداخت و روایت کرد.
روحانی به لحاظ نشانه‌شناسی زبانی، طرحی به‌غایت زیرکانه در سر پرورده‌بود که از قدرت بهره‌گیری او از مشاوران زبده و کارکشته حکایت می‌کرد. او با درک دقیقی که از انتظارات جامعه آن روز ایران داشت که انتخابات بحث‌برانگیز ۱۳۸۸ را از سر گذرانده بود، متعهد به تشکیلی شد که دو کلیدواژه اصلی داشت: تدبیر و امید. انتخاب این دو واژه که اشاره‌ای ظریف به فضای یأس حاکم بر جامعه و بی‌تدبیری‌های دولت مستقر داشت، بستری گفتمانی برای او فراهم کرد که هم در سخنرانی اعلام کاندیداتوری و هم در کارزار انتخاباتی خود با جملاتی ایجابی از جمله این که «من دولت راستگویان و پاکدستان را تشکیل خواهم داد»، به نفی سیستمی بپردازد که چهارسال پیش از آن میرحسین موسوی متهم به دروغگوییش کرده و به مذاق بسیاری خوش نیامده بود. استفاده از اصطلاحات نسبتاً پیچیده اقتصادی که معمولاً در سایت بانک جهانی درباره کشورهای مختلف دیده می‌شود، تسلط این شیخ سیاست‌پیشه را از همان ابتدای امر به رخ حریفان و مخاطبان کشید. به‌واقع، روحانی در مسیر مبارزات انتخاباتی خود تعدادی از تابوهای سیاسی رایج در جامعه ایران آن روز را شکست و با سخن گفتن از تغییرات قریب الوقوع در تعامل بین المللی ایران، سطح انتظارات را از خود افزایش داد. وی در یک مصاحبه زنده تلویزیونی از سانسور رسانه‌ها انتقاد کرد، رویکرد امنیتی به مسائل کشور را زیر سؤال برد و اعلام کرد که اعتراضات پس از انتخابات ۱۳۸۸ «طبیعی و مردمی» بود. این اظهارات با توجه به اینکه دو نامزد اصلاح طلب از انتخابات ۲۰۰۹ (میرحسین موسوی و مهدی کروبی) همچنان در حبس خانگی به سر می‌بردند و متهم به فتنه‌گری و مباشرت یک توطئه خارجی علیه نظام بودند، مستلزم جرأت و جسارتی بود که پیش از آن از سوی روحانی دیده نشده‌بود.
از یاد نباید برد که عدم موفقیت ایران در حل اختلاف بر سر پرونده هسته‌ای با جامعه بین‌الملل و بی‌تدبیری‌های دولت مستقر آن زمان در ایران، باعث شده‌بود کشور با تحریم‌های اقتصادی فلج کننده‌ای روبرو شود که اقتصاد را زمین‌گیر می‌کرد. به هر روی در آستانه انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۳، تورم سالانه ۴۴ درصد و بیکاری جوانان بالای ۲۵ درصد اعلام شده‌بود. در حالی که تحریم‌های اقتصادی و سوءمدیریت مالی، ویرانی بزرگی در اقتصاد نفت‌محور ایران به بار آورده‌بود، بنابر گزارش‌های غیررسمی، در بیش از یک مورد، واشنگتن یا تل‌آویو تصمیم به دخالت نظامی در ایران داشتند. خلاصه کلام این‌که روحانی در چنین لحظه مهمی در تاریخ ایران به قدرت رسید.
عرصه بین‌المللی نیز مقارن روی کار آمدن روحانی و کمی پیش از آن شرایط خاصی داشت؛ دامنه نفوذ منطقه‌ای ایران به نحو غیرمنتظره‌ای گسترش یافته بود و علی‌رغم شیوه رفتار سرسختانه تیم احمدی نژاد که به وجهه بین المللی کشور آسیب جدی وارد کرده بود، ایران دوباره به عنوان یک قدرت منطقه‌ای ظهور کرد. موضع ایران در برابر بهار عربی و سقوط رژیم‌های بن‌علی، قذافی و مبارک در آفریقای شمالی، همدلانه بود اما هنگام گسترش قیام در سوریه اینگونه نبود. حمایت مؤثر جمهوری اسلامی ایران از رژیم حاکم بر سوریه ایران را در برابر رقیب دیرین خود، عربستان سعودی قرار داد؛ در نتیجه، در حالی که میزان نفوذ منطقه‌ای ایران در آستانه انتخاب روحانی در بالاترین سطح تاریخی قرار داشت، تنش‌ها و بدبینی به اهداف ایران در خاورمیانه عربی، باعث شد این کشور بیش از هر زمان دیگری در منطقه منزوی شود. مجموعه این شرایط باعث شد که روحانی به عنوان یک سیاستمدار میانه‌رو که می‌تواند موقعیت بین المللی ایران را بهبود بخشد، مورد استقبال گسترده قرار گرفت. وی به عنوان مذاکره کننده ارشد هسته‌ای ایران در سال‌های نه چندان دور پیشین، از محبوبیت بالایی در صحنه بین المللی برخوردار بود. روحانی برنامه بلند پروازانه‌ای را برای اصلاح سیاست خارجی در اوایل دوره ریاست‌جمهوری خود طراحی کرد که با سه موضوع مرتبط با یکدیگر تعریف شده بود: بازسازی اقتصاد، حل مسأله هسته‌ای و پایان دادن به انزوای بین المللی ایران.
مقاله‌ای که محمد جواد ظریف، در ژوئن ۲۰۱۴ نوشت، در مجله معتبر امور خارجه این اهداف را تأیید کرد و از بسیاری جهات به عنوان یک بیانیه سیاست خارجی برای دولت جدید ایران خوانده شد. کاملاً واضح بود که روحانی و ظریف قصد داشتند اقتصاد ایران را بهبود بخشند و روابط بین المللی خود را با هدف گسترده‌تری اصلاح کنند: بازگرداندن ایران به موقعیت تاریخی خود در صحنه جهانی. در حقیقت، ظریف در مقاله خود چهار بار از ایران به عنوان قدرت منطقه‌ای یاد کرد و خاطرنشان کرد که برای سایر کشورها ضروری است واقعیت نقش برجسته ایران را در خاورمیانه و فراتر از آن بپذیرند و منافع و امنیت ملی ایران را درنظر بگیرند.
بازسازی اقتصاد ایران اولویت اصلی روحانی بود. این امر نه تنها مستلزم برچیده‌شدن تحریم‌های بین‌المللی بلکه نیازمند ورود ایران به جامعه جهانی به عنوان کشوری نرمال بود. از این رو، روحانی در سخنرانی خود در مجمع اقتصادی جهان در فوریه ۲۰۱۴ دامنه این بلندپروازی‌ها را نشان داد و اعلام کرد که اقتصاد ایران این پتانسیل را دارد که در سه دهه آینده در میان ده برتر جهان قرار گیرد.
بسیاری از اولین اقدامات روحانی به عنوان رئیس‌جمهور، تشدید فشار برای بازسازی اقتصاد بود. او طرفدار رفتار گشوده اقتصادی ایران در سطح بین المللی بود و در این راستا تاکید داشت که سیاست‌های غلط گذشته منجر به وضعیتی شده بوده‌است که به تعبیر وی در آن اقتصاد، هزینه سیاست را می‌پرداخته؛ حال وقت آن رسیده است که یک بار هم شده معکوس عمل کرده و سیاست داخلی و سیاست خارجی هزینه اقتصاد را بپردازد! از نظر روحانی، اصلاح سیاست خارجی شرط بهبود اقتصادی ایران بود. انصاف باید داد که او توانست در فاصله سال‌های ۹۳ تا ۹۶ کامیابی‌های موقتی در احیای اقتصاد ایران به دست بیاورد.
اعتبار بین‌المللی و تمایل وی برای مصالحه در مناقشه فرساینده هسته‌ای، طی چند ماه پس از روی کار آمدن تضعیف تحریم‌های بین المللی را به دنبال داشت. صندوق جهانی پول پیش‌بینی کرد که رشد اقتصاد ایران در سال ۲۰۱۵ به میزان ۲٫۲ برسد، که پس از دو سال رکود در سال‌های ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳ یک پیشرفت قابل توجه بود.
در اواخر سال ۱۳۹۴، روحانی با افتخار اعلام کرد که توانسته‌است تورم را از ۴۰ درصد به زیر ۱۶ درصد برساند که واقعاً هم همینطور بوده و به اعتراف دوست و دشمن و کارشناسان داخلی و خارجی از نظر اقتصادی بیشتر به یک معجزه شباهت داشت. این دستاورد کمی نبود، زیرا قیمت جهانی نفت در همان دوره به شدت افت کرده‌بود.
به هر حال روی کار آمدن روحانی و رویکرد مدنی وی در جامعه جهانی با استقبال برخی از سرمایه گذاران بین المللی روبرو شده‌بود که در رشد اقتصادی کشور تأثیر مطلوبی داشت. هند، علی‌رغم هشدار ایالات متحده در مورد شتاب در معامله با ایران در اردیبهشت ۹۴ یک تفاهم‌نامه در مورد پروژه بندر چابهار امضا کرد. این پروژه به دلیل تحریم‌های بین المللی بیش از یک دهه متوقف شده بود و یک موفقیت بزرگ برای روحانی به حساب می‌آمد. به عنوان بخشی از معامله، هند ۸۵ میلیون دلار برای ایجاد یک ترمینال کانتینر و اسکله چند منظوره در چابهار و ۲۲٫۹ میلیون دلار دیگر سالانه برای هزینه‌های عملیاتی متعهد شده بود. همچنین قرار شد هند یک خط آهن بین چابهار و زاهدان احداث کند که حجم قابل توجهی از محصولات افغانستان و آسیای مرکزی را ترانزیت کند.
در مارس ۲۰۱۴، روحانی همچنین یک قرارداد ۲۵ میلیارد دلاری ۲۵ ساله برای تأمین گاز ایران به عمان امضا کرد. اگرچه بازگشت مجدد ایران به وضع مطلوب پیشین خود، مستلزم اصلاحات اساسی داخلی – به ویژه مبارزه با فساد – نیز بود ولی صرفاً رویکرد جدید سیاست خارجی روحانی توانست برخی فشارها را بر اقتصاد ایران کاهش دهد؛ هرچند باید اذعان کرد که این دستاوردها همچنان موقتی و برگشت‌پذیر بودند. روحانی نیز به‌خوبی می‌دانست که بهبود کامل اقتصادی به تغییرات عمده در ساختار سیاست خارجی کشور برای پایان دادن به انزوای بین‌المللی آن بستگی دارد.

توافق هسته‌ای (برجام)
مقارن به قدرت رسیدن روحانی، برنامه هسته‌ای، در کانون اختلافات بین ایران و جامعه جهانی بود.
تحریم‌های بین المللی وضع شده از سوی شورای امنیت و ایالات متحده و جامعه جهانی با توجه به اتکا اقتصاد ایران به درآمد صادرات نفت، غیرقابل تحمل بود. بنابراین از همان آغاز، حل مسأله هسته‌ای محور برنامه روحانی قرار گرفت. روحانی در جریان مبارزات انتخاباتی تلویزیونی وعده دادکه مسأله هسته‌ای و تحریم‌ها نیز حل و رونق اقتصادی نیز ایجاد خواهد شد. هم چرخ سانتریفیوژها باید بچرخد و هم چرخ‌های صنعت.
روحانی در عمل به وعده خود پس از انتخابات، بلافاصله دست‌به کار حل و فصل مسأله هسته‌ای شد؛ مذاکرات را از سر گرفت و ایران را به توافق موقت در نوامبر ۲۰۱۳ رساند. سرانجام پس از مذاکراتی طولانی و نفس‌گیر، برنامه جامع اقدام مشترک (برجام) در راستای توافق جامع بر سر برنامه هسته‌ای ایران و به دنبال تفاهم هسته‌ای لوزان، در سه‌شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴ (۱۴ ژوئیه ۲۰۱۵) در وین اتریش بین ایران، اتحادیه اروپا و گروه ۱+۵ (چین، فرانسه، روسیه، بریتانیا و ایالات متحده آمریکا به علاوه آلمان) بسته شد. برجام با استقبال طرفداران روحانی روبرو شد و به سرعت او و ظریف را به قهرمانی ملی تبدیل کرد؛ مردانی که می‌توانند مسیر تاریخ را تغییر دهند! اما شاید این سیاستمدار کهنه‌کار که زمین بازی در ایران را به‌خوبی می‌شناخت، بهتر از هرکس دیگری می‌دانست که درخشش، دولت مستعجل است و نباید چندان به این توفیقات ناپایدار دل ببند. موشکی که فردای توافق هسته‌ای با پیام مرگ بر اسرائیل به زبان عبری، پرتاب شد مهر تأییدی بود بر این واقعیت.

موانع موفقیت
روحانی با اهداف مشخص در حوزه سیاست خارجی به قدرت رسید و با وجود این‌که کار خود را با قاطعیت آغاز کرد، طولی نکشید که با موانع زیادی روبرو شد. عرصه بین‌الملل چالش‌های متعددی به وجود آورده بود: وخامت اوضاع در سوریه، افزایش تنش‌های فرقه‌ای در سراسر منطقه، چالش‌های امنیتی مداوم در افغانستان و سخت شدن موضع اسرائیل درمورد ایران در کنار هم باعث ایجاد یک فضای نامناسب برای تنش زدایی برنامه ریزی شده روحانی شد. بعلاوه، روحانی با بلوک‌های قدرت داخل که سرِناسازگاری با او داشتند روبرو شده بود.
برای نمونه در حالی که روحانی قصد تغییر سیاست در قبال سوریه را در ذهن خود می‌پروراند، به زودی دریافت که دولت وی کنترل ناچیزی بر سیاست ایران در سوریه دارد. حمایت مداوم ایران از بشّار اسد در سوریه عملاً اهداف سیاست خارجی روحانی را برای اصلاح روابط ایران با همسایگان با چالشی جدی روبرو کرد. نقل است که ظاهراً ظریف در کنفرانس امنیتی مونیخ در فوریه ۲۰۱۴ به جان کری، وزیر امور خارجه وقت آمریکا، گفته‌بود که وی افسار سیاست خارجی ایران در سوریه را در دست ندارد. روایت نحوه تعامل دیپلماسی و میدان، را به تعبیر ظریف، در مصاحبه لو رفته او به خوبی می‌توان دید و شنید و دیگر نیازی به شرح این هجران و این خون جگر در این مقال نیست.
در هر حال به نظر می‌رسید که تندروهای اصولگرای ایران و راستگرایان افراطی و جمهوری‌خواهان در واشنگتن در ریشه‌کنی برجام گوی سبقت را از یکدیگر می‌ربایند. روشن بود که روحانی با مسیری دشوار برای اصلاح سیاست خارجی روبرو خواهد شد. وی اولین رئیس‌جمهور میانه‌رو و اصلاح طلب ایران نبود که با این دشواره‌ها مواحه می‌شد، اما دو سلف معتدل وی محمد خاتمی و هاشمی رفسنجانی به مراتب پشتوانه بیشتری برای ادامه مسیر داشتند که در ادامه بدان خواهیم پرداخت.
هرچند پیروزی قاطع و خیره کننده اصلاح‌طلبان در انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان رهبری با «تکرار می‌کنم» سید محمد خاتمی و بعدتر پیروزی دوباره روحانی در انتخابات ریاست جمهوری بهار ۹۶ اعتماد به نفس او را قاعدتاً باید بیشتر کرده، طی طریقی را که درپیش گرفته‌بود آسان‌تر می‌نمود، اما قضا کار خود می‌کرد و سرنوشت دیگری در انتظار روحانی و دولتش بود.
زمستان ۱۳۹۵ برای حسن روحانی شاید بدیمن‌ترین فصول در تمام عمرش باشد؛ زمانی که دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده امریکا بر هیلاری کلینتونی غلبه کرد که دولتمردان در تهران انتظار پیروزیش را می‌کشیدند. ترامپ جمهوری‌خواه در کارزار انتخاباتی‌اش وعده پاره‌کردن برجام را داده‌بود و با تاخیری چندماهه در اردیبهشت ۱۳۹۷ به این عهدش عمل کرده و رسماً از برجام خارج و تحریم‌های شدیدی را برپایه سیاست فشار حداکثری بر ایران تحمیل کرد. از اینجا بود که ستاره اقبال روحانی که از اعتراضات خیابانی ۱۳۹۶ رو به افول گذارده بود به‌طور کامل غروب کرد. اعتراضاتی که ابتدا از مشهد و با تحریک کانون‌های فشار اصولگرایان آغاز شده بود، به دویست شهر ایران سرایت کرد و ابعادی تازه به خود گرفت و نه تنها دولت روحانی بلکه کل نظام را هدف قرار داد. خروج امریکا از برجام و عدم همراهی دیگر اعضای گروه ۱+۵ با ایران، زبان مخالفان داخلی برجام را درازتر از گذشته کرد و افکار عمومی را هم به این نتیجه رساند که ظاهراً دولت دوم روحانی، برخلاف انتظار، آمادگی مقابله با بحران‌ها و عزم جزم تقابل با مخالفان داخلی خودش را ندارد. مضاف بر این که حتی اصلاح‌طلبانی که روحانی را راهی پاستور کرده بودند کم کم از او روی بر می‌گرداند و کلیدواژه «ما پشیمانیم» از اطراف و اکناف به گوش می‌رسید. همین امر باعث شد که در انتخابات مجلس اسفند ۹۸ حامیان اصلی روحانی با صندوق رأی قهر کردند و اصولگرایان به کمک شورای نگهبان و با تیغ استصواب، راهی مجلس شدند. ترور قاسم سلیمانی و سرنگونی هواپیمای اکراینی و پنهان‌کاری سه‌روزه نظام و دولت را نیز بر همه این گرفتاری‌ها بیافزایید گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
یک رئیس جمهور چقدر باید بداقبال باشد که در این گیرودار، بلای جهانی کوید ۱۹ از آسمان بر سرش نازل شود؟! کوهی از مشکلات و خزانه خالی و انزوای بین‌المللی و فشار حداکثری و نارضایی فزاینده و بیاعتمادی عمومی و بحران مشروعیت و مقبولیت و کارآمدی، عباراتی نیستند که بتوانند عمق فاجعه‌ای را توصیف کنند که روحانی و دولتش با آن روبرو شد. تنها کورسوی امیدی که در انتهای این تونل تنگ و تاریک و خوفناک به چشم می‌خورد، انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا در آبان‌ماه ۱۳۹۹ و امید به پیروزی جو بایدن دموکرات بود که چنین نیز هم شد و در یک فرایند جنجالی، دشمن شماره یک جمهوری اسلامی ایران و قاتل قاسم سلیمانی کاخ سفید را ترک کرد.
درحالی‌که آن نور ضعیف انتهای تونل داشت خود را نشان می‌داد، یک رشته از اقدامات ضدامنیتی، از جمله انفجار و آتش‌سوزی در تأسیسات هسته‌ای نطنز و چند حادثه پی‌درپی مشابه دیگر، همچنین ترور محسن فخری‌زاده، سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، معاون وزیر دفاع و رئیس سازمان پژوهش‌های نوین دفاعی، در طول سال ۱۳۹۹ ضربه دیگری به حسن شهرت به شدت نزول کرده روحانی و تیمش وارد کرد؛ هرچند به لحاظ تکنیکی، مسؤولیت مستقیمی در این موارد متوجه او و همکارانش نبوده‌باشد.
حسن روحانی در حالی قرن جدید شمسی را آغاز کرد که دیگر رمقی در جان و نایی در تن نداشت. همه‌گیری کرونا برجای بود، مشکل واکسن حل نشده‌بود (به‌ویژه این که رهبر انقلاب نیز ورود واکسن‌های امریکایی و انگلیسی را ممنوع کرد)، جو بایدن آن‌گونه که انتظار می‌رفت هنوز اقدامی درراستای لغو تحریم‌ها انجام نداده‌بود و فشار حداکثری هنوز بر ایران وارد می‌شد، مذاکرات ۱+۴ آغاز نشده‌بود و بعد هم که شروع شد به نتیجه ملموسی تا پیش از انتخابات ۲۸ خرداد نرسید. حال در چنین وانفسایی، انتشار فایل مصاحبه جواد ظریف، مرد شماره یک دیپلماسی ایران، که حاوی نکات انتقادی تند علیه سیاست‌های کلی نظام در عرصه بین‌المللی بود، عملاً عرصه را بر روحانی و بر جریان‌های اصلاح‌طلب تنگ کرد. چراکه آنها برای استمرار سیاست‌خارجی و همین‌طور کشاندن مردم به پای صندوق‌های رأی در خردادماه، به ظریف چشم دوخته‌بودند که انتشار این فایل صوتی آن امید را نیز از بین برد. آخرین ضربه کاری به جریانی که روحانی را بر مسند ریاست‌جمهوری نشانده‌بود، حذف تمامی چهره‌های رأی آور آنها از گردونه انتخابات بود که توسط شورای نگهبان صورت گرفت. این حذف به‌غیر از کسانی همچون مصطفی تاجزاده، اسحاق جهانگیری، عباس آخوندی و… حتی دامن علی لاریجانی را نیز گرفت که شاید گزینه مورد نظر خود روحانی برای ادامه راهش بود. بگذریم از احمدی‌نژاد که ردّ صلاحیتش تعجب کسی را بر نیانگیخت.
حال یک پرسش در میان این همه خاطره سیاسی در هشت سال گذشته باقیست؛ آیا از بخت و اقبال بد بود که روحانی آن‌گونه پرنشاط و امیدوارانه آغاز کرد و این‌گونه خسته و ناامید باید دفتر کارش را ترک کند؟ شانس و طالع نیک یا بد، امری است ماوراء طبیعت و نه ابطال‌پذیر است و نه اثبات پذیر. در تحلیل سیاسی نمی‌توان این‌گونه مسائل را دخالت داد و بلکه باید به اتکا به قوه عاقله، علل و دلایل امور را در روی زمین جستجو کرد نه در آسمان‌ها و ماوراء امور ملموس. بنابراین بهتر است با نگاهی دقیق به سرنوشت روحانی، این بداقبال‌ترین رئیس‌جمهور ایران، حتی بدشانس‌تر از بنی‌صدر و رجائی، زمینه‌های ادبار تاریخی او را در عملکرد خودش نیز بجوییم و همه تقصیرها را به گردن اصولگرایان و میدان و ترامپ و زلزله و سیل و کرونا و موشک تور نیاندازیم. شاید روحانی، خود، متهم ردیف اول و با اندکی تسامح، ردیف دوم این پرونده پر از ناکامی باشد.

روحانی و خطاهایش
دکتر حسن روحانی، که پیشینه‌اش را در همین شماره فصلنامه به اجمال برررسیده‌ایم، پیش از انتخاب به عنوان رئیس‌جمهور ایران، نه چهره‌ای آوانگارد بود و نه شخصیتی عامه‌پسند. حضور پنج دوره‌ای‌اش در مجلس نیز مرهون انتساب به بزرگترین ناحزب سیاسی کشور، یعنی جامعه روحانیت مبارز بود. بیشتر اشتغالات او در نظام جمهور اسلامی ایران، صبغه امنیتی داشت. همین امر در ابتدای ورودش به عرصه رقابت‌های انتخاباتی، باعث نگرانی تیم تبلیغاتیش بود که چگونه در فرصتی اندک، می‌توانند این اعلیحضرت برج عاج نشین را به مردم عادی بشناسانند تا رأی آنها را بگیرند. اما به هرحال مثل همیشه ابر و باد و مه و خورشید و فلک، از جمله حذف و حصر چهره‌های اصلی و دانه درشت‌های اصلاح‌طلبان و تحول‌خواهان از صحنه سیاسی کشور، بزرگانی چون آیت‌الله هاشمی رفسنجانی (ره) و سید محمد خاتمی و ناطق نوری و… را بر آن داشت تا علم حمایت از روحانی را به قیمت کنار زده عارف از کارزار انتخابات در سه روز آخر، برداشته، او را با رایی ضعیف روانه پاستور کنند تا هم سانتریفیوژها بچرخند و هم چرخ اقتصاد بچرخد و هم اصلاحات نیمه‌جان نمیرد.
اینک این روحانی بود و سرمایه‌ای اجتماعی که بانشاط و امیدوار پشت سرش جمع شده و با هر اتفاقی مثبت که گاه از حیطه قدرت روحانی هم خارج بود ندای «روحانی متشکریم» سر می‌داد؛ حتی موقعی که تیم ملی ایران به جام جهانی صعود کرد، آن‌هم پیش از استقرار روحانی در دفتر کارش! اما روحانی که تجربه‌ای در راستای تعامل با متن اجتماع و مردم عادی نداشت، خطاهای راهبردی مستمری مرتکب شد که بتدریج سرمایه اجتماعی انباشته در انتخابات ۱۳۹۲ و ۱۳۹۶ را به باد ندانم‌کاری‌های خود و اطرافیانش داد که در زیر به برخی از آنها اشاره می‌کنم.

۱ بی‌اعتنایی به ستادها: شاید بتوان گفت، نخستین و مهلک‌ترین ضربه‌ای که روحانی به خود وارد کرد، بی‌اعتنایی او به کسانی بود که در اوج ناامیدی از پیروزی وی در انتخابات، به طور شبانه روزی و بدون هیچ مزد و منتی در ستادهایش گردآمده و برایش تبلیغات می‌کردند. من شرح اجمالی این وقایع را در کتاب «روایت تردید و امید یا حکایت ۱۵۰ روز با روحانی» آورده‌ام. رسم است که پس از برگزاری هر انتخابات، هر کاندیدایی، فارغ از این که پیروز شده یا شکست خورده‌باشد، با یاران ستادی خود جلسه‌ای گذاشته و از ایشان تشکر کند. نامزد پیروز نیز علاوه بر این، هنگام چینش مسؤولیت‌ها، دستکم برای اینکه افراد مورد اعتماد خود که در روزگار سخت یارویاورش بودند، صادقانه چشم و گوش او در دوایر دولتی باشند، سهمی برای ایشان در نظر گیرد. روحانی نه تنها حداقل با مدیران و اعضای برجسته ستادش جلسه‌ای نگذاشت و تشکری نکرد بلکه در تقسیم پست‌ها نیز بالکل ایشان را که غالباً افراد توانمندی بوده و هستند، نادیده گرفت. از مجموع ۳۱ رئیس ستاد استانی روحانی، تنها یک نفر به استانداری رسید و یک نفر نیز به معاونت وزارت و سه تن دیگر به معاونت استانداری. در حالی‌که مجاهدان شنبه که رفتار فرصت‌طلبانه اشان زبانزد خاص و عام بود و هست به مناصب بالا رسیدند و حتی آنان‌که زیست دو و چندگانه‌ای داشته و در دو یا چند ستاد آفتابی می‌شدند به مناصب بالا رسیدند. به یاد دارم که وقتی در یک سفر استانی، با یکی از فعالان سیاسی شهر تماس گرفته شد تا دیداری با روحانی داشته باشد اما آن فرد از این مقدار هم سر باز زد اما بلافاصله پس از انتخابات به مقام استانداری یکی از مهم‌ترین استان‌های کشور رسید. همین‌طور است درباره دو رئیس دفتر و برخی مشاوران نزدیکش که یا در ستادش فعالیتی نداشتند و یا همانقدر در ستاد روحانی بودند که در ستاد جلیلی و ولایتی. الگوریتم به کارگیری نیروها در مناصب مختلف دولت روحانی را می‌توان این‌گونه ترسیم کرد: هرکه در ستاد فعال‌تر، در تقسیم پست‌ها بی‌نصیب‌تر. بگذارید نمونه‌ای بارز ذکر کنم؛ برکسی پوشیده نیست که در سال ۱۳۹۲ مؤثرترین عضو ستاد روحانی، حجه‌الاسلام والمسلمین علی یونسی بود که علاوه بر بسیج مدیرانش در دوره وزارت اطلاعات، رأی اقوام و اقلیت‌های دینی و مذهبی را که همیشه در انتخابات تعیین کننده بوده‌است به سمت روحانی سوق داد و او را پیروز میدان کرد. انتظار می‌رفت که حداقل یکی از وزراتخانه‌های کلیدی، اعم از اطلاعات و کشور و یا دستکم وزارت دادگستری از آن یونسی باشد؛ اما دیدیم که چنین نشد. این امر گذشته از ابعاد اخلاقی قضیه که به نظر من مقدم بر هر امر دیگری است و نشانه آداب‌دانی و انسان‌مداری فرد، تباعات ویرانگری در پی داشت؛ تا جایی‌که صدای خود روحانی در آغاز دوره دومش در آمد که چرا وزرایش در دفاع از اقدامات دولت، لکنت زبان دارند! باید کسی به جناب روحانی می‌گفت که وقتی حلقه اول یارانت را از خودت دور می‌کنی و افرادی را به قدرت می‌رسانی که کمترین اعتقادی به تو و اندیشه‌هایت ندارند، نتیجه‌ای جز این عایدت نمی‌شود؛ به‌ویژه این‌که برخی از نزدیکانت، همچون محمود واعظی و حسین فریدون و محمدرضا نعمت‌زاده، گاه و بیگاه نه تنها منکر نقش اصلاح‌طلبان در پیروزی روحانی شدند بلکه حتی وجود و حضور و نقش آفرینی ستادها را نیز انکار کردند. به هرحال یکی از بزرگترین دلایل بربادرفتن سرمایه اجتماعی جناب رئیس‌جمهور همین برخورد غیراخلاقی با یاران زحمتکش ستادیش بود.

۲ دولت بی‌رسانه: از همان روزهای آغازین دولت تدبیر و امید، پیدا بود که کسی در آن دم و دستگاه سواد و تجربه‌ای در زمینه نقش رسانه‌ها در فراز و فرود دولت‌ها را ندارد. همچنان‌که شرحش رفت، در دوره اول دولت روحانی، اقدامات بسیار مطلوب و مفیدی انجام شد که به دلیل عدم استفاده فردی و تیمی متخصص در امر رسانه و شاید عدم باور به جادوی کلام و سخن، هرگز شرح آنها به گوش توده‌ها نرسید. طبیعی است که وقتی اجتماعی که شب و روز زیر بمباران واژه‌ها قرار دارد، از سوی دولت نادیده گرفته‌شده و نیازی به مخاطبه با آن احساس نشود، در مواقع حساس نمی‌تواند به کمک دولت بیاید. این نیز اشتباهی استراتژیک بود که روحانی مرتکبش شد و تا امروز نیز از آن راه خطا برنگشته است.

۳ عدم شفافیت با مردم: اگر روحانی و تیمش از همان ابتدای کار میزان خرابی‌ها و ویرانی‌هایی را که احمدی‌نژاد و تیمش در کشور به بار آورده بودند با مردم در میان می‌گذاشتند، شاید میزان همدلی مردم با دولت تدبیر و امید یالا رفته و توقعات، پایین می‌آمد. شاید اگر روحانی با توده‌های مردم، موانع پیش رویش را صادقانه و صمیمانه در میان می‌گذاشت و می‌گفت که گیر کار کجاست و چرا رئیس جمهور در این کشور نمی‌تواند کاری از پیش ببرد و کانون‌های قدرت پیدا و پنهان چه بر سر مدیریت کشور آورده‌اند، امروز به عنوان منفورترین دولت تاریخ پاستور را ترک نمی‌کرد و برای احمدی‌نژاد و هم‌فکرانش تولید رأی نمی‌نمود. این نیز از اشتباهات بزرگ روحانی بود و هست که واقعیات را با ولی‌نعمتانش در میان نگذاشت؛ واقعیاتی که ظریف به برخی از آنها در مصاحبه لو رفته‌اش اشاره کرد.

۴ عدم نهادسازی و آینده‌نگری: روحانی می‌توانست با بهره‌گیری از اندیشه اندیشمندان و تخصص متخصصان علوم انسانی و اجتماعی، تفکر اعتدالی را تئوریزه کرده، لااقل برای فردای ریاست‌جمهوریش فکری بکند و به عنوان یک نظریه‌پرداز و یا دبیرکل حزبی سیاسی، در صحنه سیاست‌ورزی باقی بماند و منشاءاثر شود. علی‌رغم تذکرهایی که به او داده‌شد چنین نکرد؛ چون نه خود به این امر باور داشت و نه مشاورانش ظرفیت و شخصیت پیشبرد این اندیشه را داشتند. طبیعی است اگر در رآس مرکزی که باید بررسی استراتژیک برای رئیس‌جمهور بکند، فردی در حدواندازه حسام الدین آشنا قرار بگیرد، هرگز هیچ متفکر مستقل صاحب سبکی و واجد رأیی، هوای گذار از چندکیلومتری آن مرکز به سرش نمی‌زند؛ حتی اگر از بد حادثه افراد متشخصی همچون دکتر سریع‌القلم یا دکتر محمد فاضلی از بد حادثه سروکارشان با آنجاها بیافتد، خیلی زود طرد و حذف می‌شوند و عطای طراحی استراتژیک برای رئیس‌جمهور معتدل را به لقایش می‌بخشند. روحانی اگر شعار اعتدالگراییش را تبدیل به نظریه می‌نمود، امروز شاید شاهد انتخاباتی معنی‌دارتر می‌شدیم و دولتش به شکلی بهتر و قوی‌تر استمرار پیدا می‌کرد.

۵ سفله‌پروری: ظاهراً ساختار قدرت در نظام‌جمهوری اسلامی ایران، به گونه‌ای است که افراد توانا، اندیشمند، خوش‌فکر و دارای استقلال رأی فرصت و زمینه ابراز وجود نمی‌یابند. به نظر می‌رسید با حضور روحانی در مسند ریاست‌جمهوری این قضیه به نوعی رفع و حل گردد؛ اما چنین نشد. اگر در دولت اول روحانی نظام مدیریتی کشور شاهد حضور چند مدیر توانا در پست‌هایی همچون وزارت و استانداری بود، در دور دوم از همان چند نفر نیز خبری نبود؛ گویی دستی در کار است که بی‌ربط‌ترین افراد و ناتوان‌ترین مدیران در مساند حساسی چون وزارت علوم، آموزش و پرورش، صمت، بهداشت و درمان و استانداری‌های مهم قرار گیرند. اگر ناتوانی مدیران به ناکارآمدی دولت منجر نشود، نظام عالم از هم می‌پاشد!

۶ عدم استفاده از اختیارات قانونی: قبول داریم که ساختار نوشته و نانوشته قدرت در ایران جای جولانی برای رئیس‌جمهور باقی نگذاشته و شأن و جایگاه او را در حد یک تدارکاتچی پایین آورده است؛ اما انصاف باید داشت که دستکم به لحاظ شکلی رئیس‌جمهور مسؤول اجرای قانون اساسی است و برای آن قسم یادکرده است. آیا در تمام طول دوره ریاست‌جمهوری حسن روحانی حتی یک بار هم قانون اساسی توسط قوای سه‌گانه نقض نشد؟ آیا روحانی در قبال قانون‌شکنی‌ها و جور و جفاهایی که در بخش‌های مختلف نظام به طور سیستماتیک انجام می‌شود، نمی‌توانست اخطار قانون اساسی بدهد؟ نمی‌توانست درباره حبس و حصرهای غیرقانونی اعلام موضع کرده و پای موضعش نیز بماند تا مشکل حل گردد؟ آیا همان منشور حقوق شهروندی‌اش را که با بوق و کرنا رونمایی کرد نمی‌توانست اجرا کند یا زمینه‌های تحققش را از راه توانمندسازی سازمان‌های مردم نهاد فراهم آورد؟ آیا روحانی نمی‌توانست از طریق رفاقت ۵۰ ساله‌ای که ادعا می‌کرد با رهبری دارد، برخی از معضلات اساسی کشور را با حضرت ایشان در میان نهاده و رفع نماید؟ روحانی همه اینها را می‌دانست و می‌توانست اما نخواست و نکرد. دلیلش را نیز او می‌داند و خدایش.
بر فهرست اشتباهات ویرانگر روحانی بیش از اینها می‌توان افزود اما فعلاً به همین مقدار بسنده می‌کنیم و می‌گذریم تا در فرصتی دیگر به نحوی تفصیلی به یکایکشان بپردازیم. اما در باب یک مسأله هرگز سخن گفته نشده‌است؛ آن هم عبارت است نقش مثبت و منفی حسین فریدون در دوران ریاست جمهوری روحانی؛ بویژه در دور اول. کسانی که از نزدیک با روحانی کار کرده‌اند به خوبی از وابستگی عاطفی و فکری این دو برادر باخبرند. حسین فریدن که به مراتب تواناتر و زیرک‌تر از برادر ارشد خود بود و هست و اصولاً عقل منفصل او به شمار می‌آید، تا زمانی که در نزدیکترین فاصله فیزیکی با روحانی بود و عملاً رتق و فتق امور دفتر را با استفاده از ارتباطات گسترده و حیرت‌انگیزی که در طول سالیان کسب کرده بود و همینطور کاریزمای شخصی‌اش در دست داشت، نمی‌گذاشت به اصطلاح آب در دل برادر تکان بخورد؛ اما از زمانی که با انتساب اتهاماتی که از کم و کیف آن بی‌خبریم، پاستور را ترک کرد، شیرازه امور در دفتر روحانی از هم پاشید و حضور فرد ناتوانی همچون محمود واعظی نیز در بساطت اندیشه زبانزد همگان است، مزید بر علت شد و دفتر روحانی تبدیل شد به یکی از نقاط ضعف بزرگ او. در این باره شاید در آینده‌ای نه چندان دور سخن گفتیم نوشتیم.
اینک این شما و این پرونده آقای رئیس‌جمهوری که چیزی به پایان دوره‌اش نمانده‌است با همه کامیابی‌ها و ناکامی‌هایش که قضاوت را درباره او سخت و دشوار می‌کند. بی‌شک رئیس‌جمهور بعدی و تیره و تبار سیاسی او می‌تواند داوری عموم را درباره روحانی تحت تأثیر قرار داده و ای بسا وی را تبدیل به یکی از محبوب‌ترین‌ها نماید؛ البته حتماً بعد از خاتمی و هاشمی!




تجربه چهار دهه ریاست جمهوری در ایران (جستارگشایی)




بهار پر ماجرا، خرداد پر رخداد (سرمقاله ۱۲)

بهار پر ماجرا
خرداد پر رخداد

حسن اکبری بیرق 

شاید در دهه‌های آتی، از انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۴۰۰، به عنوان مهم‌ترین و سرنوشت‌سازترین خاطره سیاسی یاد شود. بُن‌مایه این مُدّعا، نه آن عبارت کلیشه‌ایِ «شرایط حساس کنونی»، بلکه مؤلفه‌های عینی تأثیرگذار در جابجایی قدرت سیاسی در ایران در آغاز گام دوم انقلاب و در آستانه قرن پانزدهم خورشیدی است. به دیگرسخن، این رویداد با وقایع مشابه خود در دوره‌های گذشته، چنان تفاوت بنیادین دارد که آن را تبدیل به یک تجربه منحصربه‌فرد کرده و خواهد کرد. برای درک سرّ یگانگی انتخابات ریاست‌جمهوری پیش رو در میان دوازده مورد مشابه گذشته، لازم است قدری به تبیین میدان بازی در شرایط فعلی بپردازیم و جامعه ایران امروز را از بعد سیاست و قدرت، توصیف نماییم.
چهل و دوسال پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی در ایران، به نظر می‌رسد که انبان ایدئولوژیک انقلابی که منجر به پیدایی نظام سیاسی فعلی در کشور شده، تهی گشته‌است. اصولاً این یک قاعده گریزناپذیر است که گفتارِ نظم نمادین قدرت‌ها نمی‌تواند تا ابد هاله قدسیّت خود را حفظ‌کند؛ چنین ساختارهایی که با ادعای آرمانگرایی پا به عرصه وجود می‌گذارند دیری نمی‌گذرد که به جهت تصلّب و انجماد خودخواسته، از درون استحاله می‌شوند. از سوی دیگر نیز، قدرت‌ها هرچه منجمدتر باشند، بیشتر در معرض رفتارهای رادیکال و شالوده‌شکن از سوی توده‌ها قرار می‌گیرند. اتفاقاً در سیستم‌های بسته که به روی تحولات طبیعی و قهری، گشوده نیستند، اراده توده‌ها سماجت بیشتری برای ابراز وجود پیدا می‌کنند، آن هم از منافذی که حاکمان فکرش را هم نمی‌کنند. باید از تاریخ، دستکم این یک درس را آموخت که هیچ قدرتی نمی‌تواند جلوی شکل‌گیری منافذ عمل ملت را در برابر حاکمیت بگیرد. اگر بخواهیم به مصداق‌های این احکام کلی اشاره کنیم، کافیست لااقل تحولات بازه زمانی ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۸ را بررسیم. ناآرامی‌های سیاسی، اقتصادی و صنفی که در متن جامعه ایران ثبت و ضبط گردید، حاکی از اتفاقاتی است که در لایه‌های تودرتوی شهر در جریان است که معمولاً حاکمیت یا از آن بی‌خبر است و یا نادیده‌اش می‌گیرد؛ اما چرا چنین است؟ چون چیزی به عنوان «شهروند» در گفتمان سیاسی ما شکل نگرفته‌است؛ برای این‌که ما اصولاً فاقد عنصری اجتماعی به عنوان «شهر» هستیم. دولت‌ها غالباً نگاه رعیت‌مآبانه و شبان‌رمگی به انسان‌ها دارند؛ فکر می‌کنند باید قیمومت آدمیان را به عهده گرفته آنان را راهنمایی کرده، به بهشت موعود برسانند. غافل از آن‌که معمولاً یکایک اعضای جامعه، همواره چند قدم جلوتر از قدرت و ابواب‌جمعی آن، حرکت می‌کنند. این عقب‌افتادگی دولت از ملت باعث می‌شود که جامعه به دست حکومت‌ها کاریکاتوریزه شود؛ بدین معنا که برخی از مؤلفه‌های جامعه، بسیار ضعیف می‌شود و برخی دیگر بسیار قوی. نمونه تمثیلی این واقعیت تلخ، آن است که قدرت حاکمه می‌تواند به محض فروافتادن روسری از سر یک زن در پشت فرمان خودرو، برای وی پیامک تذکر و هشدار بفرستد اما در برابر بزه‌های اساسی‌تر منفعلانه عمل کند و یا اصلاً بی‌عملی پیشه نماید.
وقتی حکومتی نتواند از طریق تدبیر مسائل جامعه و حل مشکلات شهروندان/رعایا برای خود مشروعیت و مقبولیت بخرد، ترجیح می‌دهد بحران‌ها و مشکلات ساختگی در سطح و ژرفای جامعه باقی بماند. به تعبیر رساتر مردم را گرفتار مشکلات کوچک می‌کند تا از مشکلات بزرگ غافل شوند؛ این همان استحمار غیر مستقیم است. اما آیا این خواست و اراده سیستم مدیریتی کشور است که مشکلات، حل‌ناشده باقی بمانند و تلنبار شوند و روزی هم بر سر کلیّت جامعه آوار گردند؟ عقلاً کدام سامانه مدیریتی مایل است که در انجام وظایف تعریف شده خویش ناتوان جلوه کند؟ آری ایران، بد اداره می‌شود؛ ایران ناخوش است؛ ایران با ابرچالش‌های بنیان‌برافکن مواجه است؛ در هر کوچه این شهر، یک بحران خفته است و… ولی اینها همه حاکی از آن نیست که مدیران ارشد نظام کمر به نابودی کشور بسته‌اند؛ احتمالاً این‌گونه نیست. این‌ها همه ناشی از آن است که از سویی حکمرانان از دانش سیاست مُدُن بی‌بهره‌اند و از سوی دیگر، در سامانه اجرایی کشور، پخمگان جای نخبگان را گرفته‌اند و تدمیر جای تدبیر را غصب کرده. مدیریت کرونا و واکسن، نمونه بارزی از همین بی‌مدیریتی است.
حال برگردیم به مسأله انتخابات سرنوشت‌ساز. تصویری که تاکنون از انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ از پیش از ثبت‌نام داوطلبان تا پس از اعلام فهرست نامزدان، بازنمایی شده‌است، القاء کننده این واقعیت است که شورای نگهبان که همواره با تیغ استصواب خود، از قوّت گرفتن یک جناح سیاسی که اتفاقاً رأی اکثریت را نیز پشت سر خود دارد جلوگیری کرده‌است، دیگر حتی تحفظ‌های دوره‌های پیشین را نیز نداشته، این بار با هدفی که بر ناظران سیاسی نامکشوف نیست، تیغ را از رو بسته و عقلای هر دوطرف را از صحنه سیاست‌ورزی و رقابت سالم حذف کرده‌است. اگر ردصلاحیت امثال جناب تاجزاده با منطق درونی شورای نگهبان سازگار باشد، برای کنار گذاشتن شخصیتی همچون علی لاریجانی چه دلیلی می‌توان جست؟ لابد دلیل چنان محکم بوده است که حتی با تذکر رهبری نیز این شورا که دیگر معلوم نیست نگهبان چیست و کیست، قدمی عقب ننشست و به توصیه رهبر نظام، مبنی بر جبران جفاهایی که به وی و خانواده‌اش رفته‌است، وَقعی ننهاد.
این همان فرایندی است که به برکشیده‌شدن سِفلگان و طرد نخبگان می‌انجامد و نتیجه‌اش را نه تنها در مناظرات انتخاباتی می‌توان شنید بلکه در کل نظام اجرایی کشور می‌شود دید. این نوع رفتار از نهادهای تصمیم‌ساز نظام، چاره‌ای برای ما نمی‌گذارد جز آن‌که قائل شویم که به لحاظ قدرت سیاسی با یک نوع الیگارشی در کشور مواجهیم؛ یک الیگارشی سنگین که به احدی پاسخگو نیست و خود را در جایگاهی برتر و بالاتر از همه ارکان جامعه می‌پندارد.
در چنین فضایی چگونه باید به استقبال انتخاباتی رفت که فقط یک گزینش معمول رئیس‌جمهور نیست؛ بلکه ممکن است تکلیف خیلی چیزها را در چهارسال آینده معلوم و تعیین کند. ظاهراً فضای سنگین سکون و رکود سیاسی حاکم بر کشور که از انتخابات مجلس در اسفند ۹۸ آغاز شده و به شکل تشدیدشونده‌ای ادامه دارد، قرار نیست به این سادگی و ظرف این مدت کم و در غیبت کامل اصلاح‌طلبان و اعتدالیون از صحنه، به جوّی پرنشاط تبدیل شده، مشارکت را افزایش دهد. از آن‌سو نیز به نظر می‌رسد از دید اؤلیای امور، مشارکت بالا در دستور کار نظام یا حداقل بخشی از آن نیست؛ وقتی سخنگوی شورای نگهبان طی مصاحبه‌ای ادعا می‌کند که مشارکت پایین لطمه‌ای به مشروعیت نظام نمی‌زند، دیگر چه تفسیری می‌توان داشت خلاف این تلقی؟!
اما فارغ از همه این مباحث، به‌راستی مصلحت مُلک و ملت در چهارسال آینده مقتضی پیروزی کدامیک از جریان‌های سیاسی و یا کدام چهره از هفت نفر پیشنهادی شورای نگهبان است؟ پاسخ دادن به این پرسش در عرصه سیاست‌ورزی ایران، یک دشواره پایان‌ناپذیر است؛ چرا که جواب این سؤال فرع بر یک مسأله بنیادی‌تر است که: منافع ملی در این دیار به چه معناست و بر چه استوار است. آنچه در قانون اساسی و گفتار ایدئولوژیک تولیدی در نظام جمهوری اسلامی پررنگ‌تر بوده، نه «منافع ملی» بلکه «مصلحت نظام» است. بر اهل نظر پوشیده نیست که نامگذاری‌ها و عنوان‌بندی‌ها، از ذهنیت واضعان آنها حکایت می‌کند و بهترین تجلی‌گاه گفتمان مسلط و حاکم است؛ هرچند از طرف حاملان آن علی‌الظاهر مورد انکار قرار گیرد. بنابراین باید آن پرسش را به این سؤال تحویل کرد که: اقتضای مصلحت نظام در انتخابات آتی چیست؟!
در این باره سه رویکرد از لابلای مجادلات سیاسی امروز کشور قابل تشخیص و تمییز است؛ اول، اصولگرایانی که به هر دلیلی تحت هر شرایطی در انتخابات شرکت کرده و به گزینه اصلح خودشان که شورای نگهبان بدانها هدیه کرده رأی می‌دهند و این بار نیز با روحیه‌ای مضاعف پای صندوق‌های رأی خواهند رفت و چندان علاقه‌ای به شرکت توده‌های مردم ندارند. دوم، جبهه اصلاحات که به دلیل عدم تأیید هیچ‌یک از افراد معرفی شده توسط نهاد اجماع‌ساز، به گفته خود، در انتخابات شرکت نخواهند کرد و سوم، آنان‌که در عین نا امیدی از تأثیر قابل‌توجه رأیشان در مقدرات کشور، در انتخابات شرکت کرده، به یکی از دو نامزدی که ادعای اصلاح‌طلبی دارند، رأی خواهند داد؛ حزب کارگزاران از این دسته هستند. استدلال‌های این گروه اخیر برای مشارکت، علی‌رغم تصمیم منفی جبهه اصلاحات و مجمع روحانیون مبارز، بسیار تأمل‌برانگیز است؛ اما اگر بخواهیم کل دلایل مُثبته ایشان را برای مشارکت در این انتخابات در یک عبارت خلاصه کنیم به واژه «ناگزیر» می‌رسیم. یعنی شرایط به گونه‌ای رقم خورده‌است که اینان از سر ناچاری و در غیاب نامزدهای حداکثری خود، به حداقل‌ها قانع شده‌اند. در مقابل، آنان‌که بر طبل عدم شرکت در انتخابات می‌زنند، علل متعددی برای این عمل خود برمی‌شمرند و عدم شرکت را نوعی کنش سیاسی می‌دانند؛ اما این‌که نتیجه این کنشگری تا به‌حال چه بوده و پس از این چه خواهد بود، به راحتی قابل ارزیابی نیست.
به هر روی تمام عوامل اثرگذار در سه ماه گذشته دست به دست هم داده‌اند تا انتخاباتی بی رونق برگزار شود و فردی خاص از جناحی خاص با ضریب ریسک پایین در جریان انتخابات، راهی پاستور شود. عملیات پاکسازی میدان، تنها از طریق شورای نگهبان انجام نشد؛ بلکه هریک از نامزدهای بالقوه رأی آور جریان تحول‌خواه، اصلاح‌طلب و تکنوکرات، هفته‌ها پیش از موعد ثبت‌نام داوطلبان، هریک به نوعی از میدان به در شدند. گمان نمی‌کنم کسی باورش بشود که انتشار فایل صوتی مصاحبه محمدجواد ظریف، صرفاً شیطنتی رسانه‌ای و از سر اتفاق همزمان با فضای انتخابات همزمان شده‌است.
با همه این تفاصیل هرکس که در مردادماه امسال، برمسند ریاست‌جمهوری بنشیند، چه همتی باشد و چه رئیسی، چه جلیلی و چه مهرعلیزاده، چه شش‌کلاس سواد داشته‌باشد و چه مدرک دکتری، چه اصلاح طلب باشد و چه اصولگرا، با کوهی از ابرچالش‌ها روبرو خواهد شد که غلبه بر آنها جز از راه دیپلماسی خردورزانه و کنارگذاشتن شعارهای ایدئولوژیک نخ‌نما شده ممکن و میسور نخواهد بود. رئیس‌جمهور این کشور چه سیدمحمد خاتمی باشد چه سیداحمد خاتمی، گزیر و گریزی از تعامل با دنیا و ورود در جامعه جهانی ندارد. رئیس قوه مجریه این سرزمین چه کارگزارانی باشد و چه از جبهه پایداری و حتی هیئت مؤتلفه، یک راه بیشتر ندارد؛ آن هم مذاکره با اروپا و امریکا و حل مسائل فیمابین و یا حداقل اعلام آتش بس موقتی برای حرکت در راستای ایجاد یک رابطه معمول و متعارف با آنها. ما چاره‌ای نداریم جز این‌که باید قاعده بازی را در اقتصاد سیاسی عوض کنیم؛ وگرنه هیچ اتفاق مثبت و امیدوار کننده‌ای نخواهد افتاد. اگر اقتدار میدان، در خدمت دیپلماسی عقلائی قرار نگیرد، پاستور در دست هر کس و هر جناحی باشد، طرد و انزوای خارجی و فقر و بیکاری فراگیر داخلی در انتظارمان است؛ عاقلان دانند که توده‌های جان به‌لب رسیده و جوانان و زنان بازنده، آنان که چیزی برای از دست دادن ندارند، چه پتانسیل عظیمی برای زیر میز زدن و پایان بخشیدن به ماجرای اصلاح‌طلب و اصولگرا هستند!




حزب جمهوری اسلامی (جستارگشایی)

جستار گشایی 

سخن گفتن درباره وجود و ماهیت «حزب جمهوری اسلامی» همان‌قدر دشوار است که بحث درباره نفس تحزّب در ایران، به‌ویژه در دوره پس از انقلاب ۱۳۵۷٫ به عبارت دیگر، پیچیدگی‌های مترتّب بر قضاوت درباره کارنامه احزاب در ایران مدرن، بر داوری درباره حزب جمهوری اسلامی و عملکرد آن نیز صادق است؛ اما یک وجه مشترک میان این دو مقوله می‌توان یافت و آن عبارت است از: ناکامی!
ناگفته پیداست که ناکامی حزب جمهوری اسلامی، آن‌هم در چنان مقطع تاریخی حساس، اثرات سوء ماندگارتری داشت؛ چراکه به تحقق حکمرانی حزبی، که لازمه نظام های جمهوری و مردم‌سالار است آسیب جدّی زد و عملا اصول مربوط به تحزّب و حقوق و آزادی‌های ملت در قانون اساسی را به محاق برده، یک فرصت تاریخی را برای نهادینه شدن فعالیت حزبی در ایران نه تنها در آن برهه زمانی از بین برد، بلکه آن را به یک چالش و حتی تهدید برای سیاست‌ورزان، در آینده جمهوری اسلامی ایران تبدیل نمود.
اگر سابقه و لاحقۀ تحزّب در ایران، به یک داستان تراژیک می‌ماند و آکنده از عدم کامیابی در رسیدن به اهداف تعریف شده و در پاره‌ای موارد مشوب به شائبۀ خیانت و ارتباط با بیگانگان است، که هست، عقل سلیم حکم می‌کند که وضع فعلی احزاب را، خوب یا بد، به همان پیشینه ارجاع داده و به تَبَعیت از قاعدۀ «گندم از گندم بروید، جو ز جو»، عوامل این بی‌توفیقی را در گذشته‌های دور و نزدیک بجوییم.
از آنجا که تحولات سیاسی جاری در ایران، به گونه‌ای رقم خورده و می‌خورد که بیش از پیش پیامدهای مخرّبِ فقدان نهاد تأثیرگذاری همچون احزاب به چشم می‌آید و ضرورت وجود احزاب واقعی و مستقل برای گذار از موقعیت دشوار فعلی در کشور، احساس می‌شود، بر آن شدیم ذیل موضوع خاطره‌نگاری سیاسی، طی چندین شماره به بررسی مسائل و مشکلات احزابی بپردازیم که پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ در ایران پدیدار و غالباً دچار سندرم «ناکامی» گشتند. پرواضح است که برای کاویدن علل و اسباب مرادنیافتن احزاب در این بازۀ زمانی در جامعه ایران، باید از تعارف و تجلیل یا تقبیح، کم کرده و بر مبلغ پژوهش و تحقیق بیافزاییم تا به سهم خود، فضایی دانش‌محور برای طرح و تبیین و حلّ این مسأله فراهم آوریم. سایه سنگین دوگانۀ ساختگی «دیو و دلبر»، تاکنون یکی از موانع اصلی برای بحث جدّی در این باب، بوده‌است؛ بدین جهت باید هاله‌های تقدّس را همگام با سایه‌های تیرۀ پلیدپنداری و زشت‌انگاری، کنار زده و غبار از چهره تاریخ تحزّب در چهاردهۀ اخیر بزداییم تا شاید راهی به رهایی از این «ناکامی» مُزمن بیابیم.
بر صاحب‌نظران پوشیده نیست که از لحظه پیدایش نخستین نهادهای حزب‌گون در ایران، از فراموشخانه و فراماسونری گرفته تا جامع آدمیّت و سپس‌تر تشکیل احزابی همچون اعتدالیون، عامیّون، ایران نوین، مردم، توده و… همواره این ساختارها و سردمدارانشان به دیدۀ تردید نگریسته شده و همیشه مورد سوءظنّ حاکمان و حتی مردم عادی بودند؛ بگذریم از فقها که بنابر مبانی فقهی خود با تحزّب بر سر مهر نبودند. ظاهراً همین حزب جمهوری نیز که به شرحی که خواهد آمد، فرزند خلف انقلاب ۵۷ بود، بر بنیانگذار نظام تحمیل گشت و دستکم ایشان با اکراه و مشروط به شرایطی، با تشکیل آن موافقت کردند.پس تاریخ تحزّب در ایران مدرن همعنان است با بدفهمی‌ها و تردیدها و تردّدهایی که در ایجاد و گسترش آنها، عملکرد و سوگیری‌های خودِ احزاب نیز بی‌تأثیر نبوده‌است.
همین بدبینی ریشه‌دار نسبت به احزاب، در بین خواص و عوام، همچون دشواره‌ای حل‌ناشدنی باقی‌ماند و نحوه ظهور حزب رستاخیز نیز در سال‌های پایانی حکومت پهلوی دوم، بر آن دامن زد و این بار سنگین شکاکیت را به دوران استقرار نظام جمهوری‌اسلامی منتقل نمود. از این روست که تشکیل حزبی برخاسته از متن انقلابیون مذهبی و چهره‌های نزدیک به رهبر انقلاب نیز به تفصیلی که خواهد آمد، نتوانست از بدنامی تحزّب بکاهد و همان علامت سؤال‌های پیشین بر جای خود ماند و ماند تا به امروز.
بدین منظور در این شماره از فصلنامه خاطرات سیاسی، پرونده‌ای تدارک دیده‌ایم تا نگاهی از نزدیک به حزب جمهوری‌اسلامی بیافکنیم. حزبی فراگیر که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب پای به عرصه وجود نهاد و به قوی‌ترین تشکل سیاسی- انقلابی، مبتنی بر ارزش‌های اسلامی- شیعی تبدیل شد و در برخی مقاطع نیز سرنوشت انقلاب و نظام را رقم زد.
در پاسخ به این پرسش مقدّر که چرا برای آغاز مباحث تحزّب در ایران، در فصلنامه خاطرات سیاسی، به سراغ حزب جمهوری‌اسلامی رفته‌ایم باید بگوییم که این تشکّل، به دلایلی که خواهد آمد، حزبی بود در تراز انقلاب اسلامی و نظام منبعث از آن. بنابراین هر حکمی دربارۀ آن صادر گردد، شاید قابل تعمیم به موارد دیگر نیز باشد. به تعبیری روشن‌تر، فضای حاکم بر حزب جمهوری‌اسلامی، همچنین کارنامه و عملکرد آن، استعاره و تمثیلی است نسبتاً گویا از هرآنچه در صدر انقلاب، به‌ویژه تا نیمۀ سال ۱۳۶۰، در این کشور انقلاب‌زده جاری و ساری بوده‌است.
اما چرا این نهاد قدرتمند سیاسی، تشکّلی درترازِ نظام تازه تأسیس جمهوری اسلامی بود؟ پاسخ به این سؤال مستلزم مروری دقیق و موشکافانه و بی غرض به زمینه‌های پیدایش، عوامل استمرار و علل توقف فعالیت‌های آن است که در این پرونده به قدر وُسع بدان پرداخته‌ایم. به‌طور خلاصه و فهرست‌وار باید یادآور شویم که این حزب، همچون انقلاب۵۷ و نظام نوپدید جمهوری‌اسلامی، دارای رهبری قوی و کاریزماتیک همچون آیت‌الله بهشتی بود؛ همانند انقلاب و نظام در آن زمان، مجمع نیروهایی بود که همبستگی تاکتیکی متزلل و لغزان داشتند، به این معنا که در میان اعضای آن از روحانیان سنّتی تا روشنفکران به تعبیر امروزین، سکولار به چشم می‌خورد؛ مثل نظام برآمده از انقلاب، آماج اتهامات راست و دروغ بود، از انحصارگرایی تا قدرت‌طلبی و حذف رقبا؛ اختلافات و تعارضات درونی آن، تصویر کوچک شده‌ای از تضادهای حاکم بر نظام در آن دوران بود و سرانجام همچون انقلاب ۵۷ و هر نظام برساخته برپایه یک انقلاب کلاسیک، به تدریج از آرمان‌های اولیه خود فاصله گرفت و به دنبال آن، عناصر اصلی و بانیان خود را از دست داد؛ حال یا به‌صورت حذف اجباری و یا فاصله گرفتن اختیاری که می‌توان نام آن را «ریزش» پس از «رویش» نهاد. کوتاه سخن این‌که حزب جمهوری‌اسلامی، همچنان که از نامش پیداست، ماکت و طرحی بود از نظامی که اسمش را یدک می‌کشید.
برای ارائه روایتی تحلیلی و مستند از قصۀ پرغصۀ حزب جمهوری‌اسلامی، به سراغ بقیه‌السلف بزرگان و مؤسسان فقید آن، جناب آقای مسیح مهاجری، رفتیم. ایشان جزو معدود اعضای در قید حیات شورای مرکزی حزب هستند و وجودشان برای ثبت تاریخچه این حزب و انتقال تجربۀ پرهزینه آن به نسل جدید سیاست-ورزان، مغتنم است. گفتگوی مدیر مسؤول و سردبیر فصلنامه با ایشان، که طی دو جلسه دوساعته محقق شد، حاوی نکات ناگفته بسیاری است که کارکردی دوگانه دارد؛ از سویی به نکات مبهمی که در طول چهل سال گذشته سربه‌مهر مانده‌است اشاره رفته است و از سویی دیگر پرسش‌های جدیدی را در اذهان ورزیده ایجاد کرده‌است که به مرور زمان باید به شیوه‌های علمی و بهره‌گیری از روش‌های نوین تاریخ‌پژوهی باید بدانها پاسخ گفت.
ذکر این نکته ضروری است که محتوای پرونده «حزب جمهوری اسلامی» در این شماره از فصلنامه خاطرات سیاسی، اعم از مقالات و مصاحبه مذکور، آغازی است بر مسیر درازدامن تاریخ تحلیلی تحزّب در ایران که این نشریه عهده‌دار آن شده و امید است با مشارکت همه صاحب‌نظران و سیاست‌ورزان و تاریخ‌نگاران، در آینده‌ای نزدیک مواد اولیه تدوین دایره‌المعارف حزب و تحزّب در ایران را فراهم آورد.




باز تولید بنیادگرایی مذهبی (سرمقاله ۱۳)

سرمقاله 

حسن اکبری بیرق

آنچه در اواخر بهار و سرتاسر تابستان ۱۴۰۰ در فضای سیاسی ایران گذشت، طولی نخواهد کشید که به مهم‌ترین خاطرات سیاسی کشور تبدیل و معرکه آراء تحلیلگران شود؛ اگر تا امروز نشده‌باشد. آری، دوره زمانی مورد اشاره، دورانی پرماجراست و احتمالا نقطه آغاز تغییر و تحولاتی مؤثر در نظام حکمرانی در آینده نزدیک خواهد بود.
ظاهر قضیه آن است که بازندگان انتخابات سال۹۴ و ۹۶ در این بازه زمانی و در غیاب حدود ۶۰درصد از جمعیت بالغ کشور، تمامی مساند امور قضائی، تقنینی و اجرائی را به دست گرفته‌اند؛ شبیه آن‌چه در ۳۲ سال گذشته، هر هشت سال یک‌بار روی داده‌است، یعنی انتقال قدرت از هاشمی(ره) به خاتمی و پس از آن از خاتمی به احمدی‌نژاد و بعدتر، از او به روحانی. به عبارت دیگر اگر در رصد سیاسی خود، تنها به ظاهر امر بسنده کنیم، اتفاق چندان غیر معمولی نیفتاده‌است و همان‌طور که فی‌المثل روحانی در فرایندی دموکراتیک، قدرت را از احمدی‌نژاد تحویل گرفت، پس از طی همان فرایند، قوه مجریه را به نفر بعد، رئیسی، واگذار کرد. اما کیست که نداند، اکتفا به شکل و صورت و ظاهر و غفلت از محتوا و سیرت و باطن، بیراهه‌ای است که به ناکجاآباد ختم می‌شود؟ کیست که نداند، وظیفه یک تحلیل‌گر و منتقد، کنار زدن پرده‌های رویین و رسیدن به لایه‌های زیرینِ یک پدیده است؟ گذار از کلیّات و واکاوی جزئیات است که مسیری به حاقّ مطلب می‌گشاید؛ چرا که حقیقت در جزئیات خفته‌است!
جزئیات مهمی که این دوره از انتخابات ریاست‌جمهوری را از ادوار پیشین متمایز می‌سازد، حکایت از آن دارد که کشتیبان را سیاستی دیگر آمده‌است. به دیگر سخن، یک پارادایم شیفت در شیوه حکمرانی در حال وقوع می‌باشد که فراتر از دوگانه اصلاح‌طلبی- اصولگرایی است؛ دوگانه‌ای که در دوره‌های قبل، منشاء اثر بوده‌است. حتی هنگامی که بسیاری از مردم، ناراضی از وقایع تلخ سال ۸۸ نگاه مثبتی به انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ نداشتند و اصلاح‌طلبان نیز زخم خورده، زانوی غم به بغل گرفته بودند، این دوگانه‌سازی جواب داد و اکثریت شهروندان را به پای صندوق‌های رأی کشاند.
اما این بار داستان از لونی دیگر بود. ترکیب نامزدهای تأیید صلاحیت‌شده از سوی شورای نگهبان، کورسوی امیدی را که تأیید چهره‌های شاخص اصلاح-طلب یا میانه‌رو می‌توانست روشن نگه‌دارد، خاموش کرد و همه امیدها را به یأس مبدّل ساخت. طُرفه آن که حتی در میان نامزدها، شخصیت‌های اصولگرای ریشه‌دار نیز غایب بودند چه برسد به امثال علی لاریجانی که این اواخر از اردوگاه ایشان جدا شده‌بود.
کوتاه سخن این که در مجموع، انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ این پیام را به جامعه القاء کرد که حاکمیت، دیگر طالبِ مشارکت حداکثری نیست و آنچه برایش اهمیت دارد قرارگرفتن فرد درست در جایگاه مناسب و صحیح است و بس؛ چه این امر با یک انتخابات پرشور و رقابتی محقق شود و چه در غیاب اکثریت قاطع شهروندان.
به نظر می‌رسد انتخابات گذشته، نمادی بود از پیروزی اسلام شیخ فضل‌الله نوری بر اسلام آخوند خراسانی. ظاهراً در این رویداد سرنوشت‌ساز، تفکری که بنابر مبانی خاصّ کلامی و فقهی و بر اساس قرائتی ویژه از آموزه‌های اسلام برای رأی و اراده مردم موضوعیتی قائل نیست، به نحوی عریان به میدان آمد و در رقابتی نابرابر گوی سبقت را از آن خوانش دیگر ربود، که گرایش و تمایل مردم را مبنای مشروعیت کارگزاران می‌داند. پس اینجا، محل نزاع نه ناکارآمدی دولت پیشین و نه ناکامی‌های حسن روحانی در رسیدن به اهدافش است و نه حذف یک جناح از مدیریت کشور؛ محل بحث، ظهور گرایش و خوانشی کهن از اسلام است که بر اساس آن نه اصولگرایان شایسته مدیریت جامعه هستند و به طریق اولی نه اصلاح طلبان و اعتدالیون. این رویکرد نوپدید دیرآشنا که اینک هر سه قوه را در قبضه قدرت خویش گرفته-است ریشه در تفکری دارد که برپایه آن می‌توان با طالبان مراوده داشت و وارث احمدشاه مسعود را تنها گذارد.
سخن از طالبان، یادآور واقعه‌ای دیگر در تابستان ۱۴۰۰ است که از شگفت-انگیزترین خاطرات سیاسی این دوره به شمار می‌آید. خروج نیروهای ایالات متحده امریکا و هم‌پیمانانش از افغانستان، پس از بیست سال حضور مداوم، جانی تازه به طالبان بخشید و خیلی زود و با سرعتی برق‌آسا این سرزمین رنجدیده را تقدیم بنیادگرانی مسلمان نمود که به چیزی کمتر از تأسیس « امارت اسلامی افغانستان» راضی نبودند. خروج خفت‌بار دولتمردان این کشور، از جمله رئیس جمهور اشرف غنی، سمبلی بود از تفوّق اندیشه اسلام سلفی و واپسگرا بر اسلامی مدنی و متجدد.
تراژدی بازگشت دوباره طالبان به قدرت در افغانستان، درس‌های فراوانی برای عبرت‌آموزان در مدرسه تاریخ دارد که مهمترین آنها، عبارت است از این‌که آموزه‌های دموکراسی و جامعه مدنی، از فرهنگ و جغرافیایی به فرهنگ و جغرافیای دیگر، قابل صدور نیست؛ آن هم با حضور نظامی. به عبارت دیگر، فرصت بیست‌ساله‌ای که در پی حمله امریکا و هزیمت طالبان، در اختیار مردم افغانستان قرار گرفت و هزینه‌های دو تریلیون‌دلاری ایالات متحده در این کشور و برگزاری چند انتخابات و آزادی نسبی مطبوعات و رسانه‌ها و اهتمام به حقوق بشر و زنان و تشکیل و فعالیت نهادهای مدنی گوناگون، همه و همه، نه تنها نتوانست سدّی در برابر افراط‌گرایی مذهبی ایجاد کند بلکه تمامی آن دستاوردهای مدرن، نه یک شبه، در یک چشم برهم زدنی به تلّی از خاکستر تبدیل شد؛ کَاَن لَم یَکُن شیئاً مَذکوراً. این بدان معناست که تا یک قوم، مظاهر و محتوای تمدن جدید بشری را، خود جذب و هضم ننماید و همچون گذشته در اسارت سنّت و قومیّت و خرافه و آگاهی کاذب بماند، نمی‌تواند دژی مستحکم از ساختارها و نهادهای مدرن در برابر بازتولید بنیادگرایی مذهبی و افراطی‌گری دینی و قبیله‌ای بنیان‌نهد. در این میان، مقاومت شیران درّه پنجشیر نیز که وارثان قهرمان ملی افغانستان و پیروان فرزند خلف او هستند نیز چندان راه به جایی نخواهد برد و وافی به مقصود نخواهد شد؛ هرچند مجاهدات احمد مسعود و یاران دلاورش و خون فهیم دشتی، شهید وفاکیش پنجشیر، صرفاً می‌تواند آبرویی در تاریخ برای مردم افغانستان بخرد؛ درست مثل ستارخان و باقرخان‌های آذربایجان که یک تنه در برابر استبداد صغیر ایستاده و آرمان مشروطه‌خواهی را زنده نگه داشتند.
از همه اعجاب‌برانگیزتر، پاشانی و پریشانی و سردرگمی دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی ایران در برابر بازآفرینش پدیده طالبان در افغانستان بود. فارغ از دیدار دور از انتظار محمدجواد ظریف در بهمن‌ماه ۱۳۹۹ با مُلّا برادر و هیأت همراه او که به نمایندگی از طالبان به ایران سفر کرده و با برخی مقامات، از جمله دبیر شورای عالی امنیت ملی ایران ملاقات و گفتگو کرده بودند، تلاش رسانه‌های دولتی ایران و شماری از چهره‌های سیاسی و مسؤولان دولتی و نمایندگان مجلس انقلابی! برای تطهیر طالبانی که عامل قتل ناجوانمردانه دیپلمات‌های ایرانی، روز ۱۷ مرداد ۱۳۷۷، در کنسولگری ایران در مزار شریف، هستند، بسیار ناموجّه و غیراصولی به نظر می‌رسد. البته تبریک مولوی عبدالحمید، که در انتخابات گذشته از ابراهیم رئیسی حمایت کرده بود، به مناسبت پیروزی طالبان، حکایت از آن دارد که ظاهراً نوعی هماهنگی بین دولت جدید ایران و حامیانش در به رسمیت شناختن طالبان و فراموشی گذشته خونبار این فرقه وجود داشته‌است؛ السِّنْخیّهُ عِلَّهُ الاِنْضِمام!
به هر روی، فقدان استراتژی مشخص، مدوّن و شفاف در دستگاه سیاست خارجی کشور، در مواجهه با رویداد ضدامنیتی حضور دولت طالبانی در مرزهای شرقی جمهوری اسلامی ایران، با راهبردهای مسؤولان کشور در مورد بحران کرونا و تهیه واکسن برای نجات جان شهروندان ایران شباهتی تامّ و تمام دارد. بی‌عملی و دستکم تأخیر و تعلل در واردات واکسن، از سوی نهادهای مسؤول که از آشفتگی در نهادهای تصمیم‌گیر در این باره، حکایت می‌کند، تاکنون به قیمت از دست‌رفتن جان رایگان شمار قابل توجهی از مردم ایران شده‌است؛ همچنان‌که بیم آن می‌رود همین سردرگمی و بی‌عملی در رویارویی با پدیده منحوس طالبان، در آینده‌ای نزدیک به گسترش تروریسم در منطقه انجامد و به نوعی دیگر، جان هم‌وطنان و همکیشانمان را تهدید نماید.




عبارات و عبرت‌های فرقه (جستارگشایی)