1

۷۵ سال پس از فرقه دموکرات آذربایجان از فراز تا فرار

۷۵ سال پس ازفرقه دموکرات آذربایجان از فراز تا فرار

«ای کاش جعفر آقا بار سوم هم قبول نمی‌کرد. روس‌ها سرانجام از اعتقاد و اعتمادش به کشور شوروی سوءاستفاده کردند. او از کجا می‌دانست که عاقبت کار به کجا خواهد کشید».
این حرف‌های معصومه خانم مصور رحمانی، همسر سیدجعفر جوادزاده خلخالی (پیشه‌وری) است که در دیار غربت و مهاجرت ناخواسته با درد و رنج برای افسران نظامی حزب توده ایران در باکو بیان می‌کرد. خانم رحمانی در خانه خود در تهران چندین بار شاهد رفت‌وآمد مخفیانه هیات سه نفره دولت شوروی با پیشه‌وری بود که سرانجام توانستند رضایت شوهرش را کسب کنند.
در آن ایام تمامی رهبران و کادرهای برجسته حزب کمونیست ایران (به جز سیروس آخوندزاده) در اردوگاه‌ها و زندان‌های مخوف استالینی زیر شکنجه جان سپرده بودند و دیگر در شوروی شخصیت درخور توجهی نمانده بود که بازیگر نقش اول فرقه دموکرات آذربایجان شود.
ما هر قضاوت تاریخی نسبت به رضاشاه داشته باشیم، نمی‌توانیم منکر این حقیقت باشیم که سرانجام پیشه‌وری‌ها و آوانسیان‌ها و فرستادگان ریز و درشت کمینترن زنده و سالم از زندان‌های رضاشاه بیرون آمدند.
استالین کارگردانی ماجرای شوم آذربایجان را به میرجعفر باقراُف واگذار کرد. باقراُف برای پیشبرد سناریوی خود بهتر از پیشه‌وری کسی را پیدا نکرد. پیشه‌وری پاک‌دامن و خوش‌باور در ایران، همانند تمامی کمونیست‌های آن دوران، بدون اینکه از سرشت و ماهیت حکومت شوروی و از تغییر و تحولات ۲۵ ساله حکومت چنگیزخانی استالین شناخت درستی داشته باشد با شیفتگی و اعتماد کامل به حکومت شوروی، ساده‌دلانه رهبری فرقه دموکرات آذربایجان را پذیرا شد و نادانسته بازیگر سیاست‌های توسعه‌طلبانه حکومت شوروی شد.
تمامی اسناد و شواهد نشان می‌دهد طرح و پیدایش فرقه دموکرات آذربایجان پیشاپیش توسط استالین در اتحاد جماهیر شوروی ریخته شده بود. بدون اینکه روح پیشه‌وری و سران فرقه دموکرات آذربایجان از آن خبر داشته باشند. اساساً هدف استالین و دولت شوروی توسعه‌طلبی و آرزویش تجزیه آذربایجان و کردستان بود. با این حساب و بدون تردید فرقه دموکرات آذربایجان یک جنبش قایم به ذات و مستقل نبود و همانند انقلاب مشروطیت و یا نهضت خیابانی از دل و افکار هم‌وطنان آذربایجانی ما سر برون نیاورده بود. انقلاب مشروطیت و نهضت خیابانی حرکت‌هایی اصیل و آزادیخواهانه و استقلال‌طلبانه علیه شاهان مستبد قاجار و حمایتگران خارجی آنان، یعنی روس و انگلیس بودند در صورتی که خمیرمایه فرقه دموکرات آذربایجان مضمون جدایی‌طلبی داشت و اساساً با انقلاب مشروطیت و جنبش خیابانی از بیخ و بن متفاوت بود.
اگر فرقه دموکرات آذربایجان در پی خودمختاری و حقوق دموکراتیک اقوام ایرانی در چارچوب کشور ایران بود، به چه سبب یک کشور واحد باید دو نخست‌وزیر، دو پارلمان، دو هیات دولت، دو پول جداگانه و دو ارتش مجزا داشته باشد؟ خودباختگی و شیفتگی فرقه دموکرات آذربایجان به شوروی به حدی بود که لباس نظامی ارتش سرخ را با همان شکل و شمایل مورد استفاده قرار می‌داد و افزون بر این درجات نظامی قشون ملی فرقه دموکرات آذربایجان کپی شده از درجات نظامی ارتش سرخ شوروی بود. آخر ستارخان‌ها و علی مسیوها، شیخ محمد خیابانی‌ها، امیر خیزی‌ها کی از این بازی‌ها داشتند و به چه دلیلی باید قبول کرد که فرقه دموکرات آذربایجان ادامه‌دهنده انقلاب مشروطیت و نهضت خیابانی می‌باشد؟
اکثریت مردم آذربایجان در چارچوب ایران خواستار اصلاحات بودند نه جدایی از ایران. اما حضور پررنگ ارتش سرخ در آذربایجان و سرازیر شدن کادرهای وسیع امنیتی، مطبوعاتی، تبلیغاتی، با سازماندهی «پدر آذربایجان واحد» یعنی میرجعفر باقراُف، با طرح و جا انداختن «ترک و فارس» کار خود را پیش می‌بردند. تجزیه‌طلبان از شیوه حکومتداری رضاشاه که با جهالت وجود اقوام ایرانی را انکار و نادیده می‌گرفتند، با زیرکی بهره‌برداری می‌کردند.
طرح و نقشه راه استالین پیش از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان
پیش‌زمینه طراحی ماجرای فرقه دموکرات از دورانی شکل گرفت که استالین و دولت شوروی در اواخر جنگ جهانی دوم، همین که پیروزی خود را نزدیک دیدند بار دگر برای توسعه‌طلبی دور برداشتند. در این برهه زمانی در مخیله هیچ ایرانی از جمله پیشه‌وری هم نمی‌گنجید که استالین در پی برنامه‌ریزی جدایی آذربایجان و کردستان از ایران است. دولت شوروی در پوشش ایدئولوژی مارکسیسم و لنینیسم، با شعار عدالت‌خواهانه و محو نظام سرمایه‌داری از فرصت‌های به دست آمده پس از جنگ جهانی دوم سوءاستفاده کرده و با گستاخی حاکمیت‌های ملی را در اروپای شرقی و مناطق اشغالی ارتش سرخ زیر ضرب برد و در کشورگشایی ادامه‌دهنده راه و روش روسیه تزاری شد.
استالین پس از طرح و نقشه برای آذربایجان و کردستان ایران، اقدامات عملی را به باقراُف واگذار کرد تا سیاست او را در آذربایجان و کردستان پیاده کند. البته با گذشت زمان نقشه استالین از سر اجبار و فشار آمریکا و انگلیس عوض شد. می‌توان گفت در آن برهه زمانی، انگلیس و بخصوص آمریکا بطور عینی حامی تمامیت ارضی ایران شدند. در آن هنگامه اولویت و استراتژی استالین حفظ اروپای شرقی بود. سرانجام دولت شوروی از سر اجبار در اثر تناسب قوای جهانی میان منافع دو بلوک جهانی، به کسب امتیاز نفت شمال بسنده و رضایت داد؛ ولی آن نیز در سایه سیاستمداری تحسین‌برانگیز احمد قوام ناکام ماند.
در چارچوب این طرح و نقشه استالین، باقراُف با فرمانبری بی‌چون و چرا از استالین، همزمان به دنبال جاه‌طلبی‌های خود نیز بود. سران حزب کمونیست آذربایجان شوروی به او لقب «پدر آذربایجان واحد» دادند. جالب اینجاست پیشه‌وری و سران فرقه آذربایجان هم به تبعیت از کادرهای حزب کمونیست آذربایجان شوروی، باقراُف را در نامه‌ها و سخنرانی خود پدر آذربایجان واحد خطاب می‌کردند. باقراُف فکر می‌کرد با ضمیمه کردن آذربایجان و کردستان، جمهوری آذربایجان شوروی به لحاظ وسعت زمین و جمعیت هم‌تراز با جمهوری اوکراین خواهد بود و به زعم خود فکر می‌کرد می‌تواند از این نمد کلاهی برای خود بسازد.
باقراُف دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی، دوست بریا رئیس سازمان امنیت بود. او که در همین سال‌ها دمار از روزگار روشنفکران، نویسندگان، انسان‌های فرهیخته و مستقل آذربایجان شوروی درآورده بود و افزون بر این انبوهی از ایرانیان آذربایجانی‌تبار را به عنوان دشمنان خلق شوروی روانه اردوگاه‌ها و زندان‌ها کرده بود، حالا در این برهه زمانی به ناسیونالیسم آذربایجانی متوسل شده بود. باقراُف در سخنرانی‌های خود برای کادرهای اعزامی به ایران «از رگ و خون آذربایجانی، غیرت آذربایجانی، کمک به برادران آذربایجانی» و از لزوم اتحاد بین آذربایجان ایران و آذربایجان شوروی دم می‌زد. گرچه این سخنان باقراُف با سیاست پیشین نظام شوروی همخوانی نداشت اما با این همه حال این حرف‌ها به سبب پیوند زبانی و فرهنگی به مذاق کادرهای اعزامی و مردم آذربایجان شوروی خوش می‌آمد.
در رابطه با برنامه و اساسنامه فرقه دموکرات، سرگرد ابراهیم نوروزف، افسر اطلاعاتی در کتاب «رازهای سر به مهر» می‌گوید: «باقراُف، من و نصرت را به دفترش فراخواند و گفت شما به همراه یک نفر دیگر از کمیساریای امنیت دولتی، امانت تحویل گرفته را در تبریز به ژنرال آتا کیشی‌اف تحویل دهید. او شرح می‌دهد پس از ورود به تبریز و تحویل چمدان به آتا کیشی‌اوف بلافاصله اولین کنگره دموکرات آذربایجان در تبریز تشکیل شد و اساسنامه فرقه انتشار یافت، من مطمئن شدم که محتوای چمدان امانتی، اساسنامه فرقه دموکرات بود.»
اظهارت زنده‌یاد عنایت رضا در این مورد شنیدنی است: اساسنامه و برنامه در شوروی تدوین شد. این متن اول به زبان روسی بود. استالین تغییراتی در متن برنامه داد و سپس متن اصلاح شده را برای باقراُف فرستاد. عنایت رضا در رادیو باکو کار می‌کرد. دو نفر از همکاران او به نام‌های فاضل بابایف و بانو مینا پاشازاده در دوره فضای باز سیاسی خروشچف به عنایت رضا می‌گویند: «متن مورد توافق استالین از زبان روسی به ترکی قفقازی ترجمه شده بود. برای اینکه متن برای اهالی آذربایجان ایران کاملاً قابل مفهوم و روشن باشد به ما دو نفر ماموریت داده شد تا این متن را به ترکی قابل فهم برای مردم آذربایجان ایران ترجمه کنیم».
اما چرا نام فرقه دموکرات انتخاب شد؟ در پاسخ به این پرسش باید به یاد آورد که «حزب دموکرات عامیون» نام نکویی از خود در اذهان مردم ایران به جا گذاشته بود. این حزب در مقابل قلدری روسیه تزاری و سپس در جنگ جهانی اول از استقلال ایران در برابر انگلیس قد علم کرد. این حزب دموکرات به نوعی برنامه سوسیال دموکراتیک داشت و سران این حزب در تدوین قانون اساسی مشروطه سلطنتی ایران و بخصوص در مجلس دوم شورای ملی ایران نقش سازنده و مثبتی داشتند. زنده‌یاد شیخ محمد خیابانی یکی از رهبران این حزب در تبریز بود. دولت شوروی آگاهانه از نام نیکوی حزب دموکرات سوءاستفاده کرد و برای عوام‌فریبی جریان خودساخته را «فرقه دموکرات» نامگذاری کرد.
این دستبرد اسمی، اولین بار توسط مساواتچی‌ها که گرایشات پان‌ترکی داشتند و در جنگ جهانی اول همگام و همفکر دولت عثمانی شده بودند، انجام گرفت. پس از انقلاب اکتبر مساواتچی‌ها نام منطقه‌ای را که در طول تاریخ «آران» نامیده می‌شد جمهوری آذربایجان نامگذاری کردند. به دنبال نامگذاری آذربایجان بر این منطقه، دولت ایران و تمامی مشروطه‌خواهان ایران و همچنین مشروطه‌خواهان تبریز به رهبری شیخ محمد خیابانی به این نامگذاری شدیداً اعتراض کردند؛ حتی شیخ محمد خیابانی به همراه مشروطه‌خواهان تبریز در واکنش به نامگذاری جمهوری «آذربایجان» بر منطقه «آران»، نام آذربایجان را به «آزادی‌زیستان» تغییر دادند. اگر دقت کنیم پس از سرنگونی مساواتچی‌ها (جمهوری آذربایجان) توسط بلشویک‌ها، دولت شوروی هم همین نام آذربایجان را نگه داشت. گذشت زمان نشان می‌دهد که نگه‌داری نام آذربایجان با مقاصد سیاسی دولت شوروی همراه بوده است.
باری، دولت شوروی پس از فراهم کردن اسباب و مقدمات، به دنبال شخصی بود که برای حفظ ظاهر در راس فرقه دموکرات قرار بگیرد. ایرج اسکندری در خاطرات خود می‌گوید: «روس‌ها قبل از پیشه‌وری به ابوالقاسم موسوی تبریزی مراجعه کرده بودند. او از کمونیست‌های قدیمی بود و با ارتش یازدهم بلشویک‌ها به فرماندهی کیرف وارد باکو می‌شوند و مقاومت حکومت نوبنیاد ملی مساواتچی‌ها را درهم می‌کوبند. موسوی این مسئولیت را قبول نمی‌کند».
ماموران شوروی پس از موسوی، پیشه‌وری را انتخاب می‌کنند. وقتی پیشه‌وری به دعوت باقراُف مخفیانه به باکو رفت او با خوشحالی سراغ دوستان خود را که اغلب از رهبران و کادرهای درجه اول حزب کمونیست ایران بودند، می‌گیرد. پیشه‌وری می‌پرسد: آقایف کجاست و چه کار می‌کند؟ جواب شنید هیس! سلطان‌زاده کجاست؟ هیس! کامران آقازاده کجاست؟ جواب شنید رفیق پیشه‌وری، مسئولیت شما خیلی مهم است بهتر است فعلاً این مسائل را دنبال نکنید. او خبر نداشت که اغلب دوستان او در اردوگاه‌ها و زندان‌های پدر بزرگوار خلق‌های جهان به اتهام جاسوسی و یا دشمنان خلق جان باخته‌اند.
اگر می‌دانست چه جنایتی علیه دوستان و مردم شوروی انجام گرفته است شاید به جان رضاشاه دعا می‌کرد و شاید هم از خود می‌پرسید چرا کمونیست‌های ایرانی در سرزمین لنین نابود شدند ولی ما فرستادگان کمینترن در زندان‌های رضاشاه زنده و سالم ماندیم و سرانجام پس از شهریور ۱۳۲۰ آزاد شدیم. سؤال اینجاست وقتی پیشه‌وری به عنوان صدر فرقه، بی‌خبر از راه‌اندازی جریان فرقه دموکرات توسط دولت شوروی بود با چه منطقی باید قبول کرد که نهال و ایده اصلی فرقه دموکرات به ابتکار آذربایجان‌های آزادیخواه کاشته شد؟
نگاه کمونیست‌ها در شیوه کشورداری به سوی تمرکزگرایی بود. شعار مورد علاقه و استراتژیک آنان «کارگران جهان متحد شوید» بود. اصولاً اهمیت مرزهای ملی برای کمونیست‌ها به نوعی در سایه قرار می‌گرفت و علاوه بر این رغبتی به پراکندگی و جدایی و تجزیه نشان نمی‌دادند. لنین گرچه حق جدایی ملل تحت ستم در ترکیب دولت تزاری را در حرف قبول می‌کرد، ولی در نهایت حق جدایی را با زور و سرکوب در درون انقلاب سوسیالیستی شوروی عملی کرد. لنین فکر می‌کرد این ادغام منجر به هدایت خلق‌ها در نظام سوسیالیستی برتر و در نهایت به نفع پرولتاریای جهان و خلق‌های ستمدیده تمام خواهد شد. به همین دلیل بلشویک‌ها حکومت‌های نوبنیاد ملی آسیای میانه و قفقاز جنوبی (جمهوری‌های گرجستان، ارمنستان و آذربایجان) را با سرکوب ضمیمه حکومت شوراها کردند و تازه کلی هم منت به سرشان گذاشتند که بلی ما خلق‌های ستم‌دیده را به شاهراه ترقی و رفاه و عدالت هدایت می‌کنیم.
پس از دو دهه، همین اینکه استالین و دولت شوروی احساس کردند که در جنگ جهانی دوم پیروز خواهند شد آنگاه سیاست توسعه‌طلبانه خود را همچون تزارها به خارج از مرزهای شوروی آغاز کردند. پس از شکست فاشیست هیتلری در جنگ لنینگراد فضای سیاسی جهان به سمت و سوی شوروی چرخید و دولت شوروی در خارج از مرزهای شوروی به فرشته نجات مبدل گشت. به همین سادگی بود که کمونیست‌های اروپایی شرقی برای ارتش سرخ فرش قرمز پهن کردند. آنان هرگز فکر نمی‌کردند که سرانجام حزب کمونیست شوروی حق حاکمیت ملی‌شان را پایمال خواهد کرد.
با چنین دیدگاهی برای پیشه‌وری و رهبران حزب توده ایران باورکردنی نبود که دولت سوسیالیستی شوروی، مظهر صلح و آزادی، با آن همه سرزمین پهناور چشم طمع به خاک ایران داشته باشد و برای پیشبرد سناریوی ننگین و پلید خود، آنان را آلت دست کرده و از اعتمادشان سوءاستفاده کند. بی‌سبب نیست که پیشه‌وری کمونیست دو سال قبل از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان در دفاع از یکپارچگی و وحدت ایران در روزنامه آژیر علیه سید ضیاءالدین طباطبایی می‌نویسد: «ایران باید یک دولت ملی و مستقل به تمام معنا داشته باشد. تمام افراد زیر یک بیرق و یک قانون تمرکز یابند. هر کسی خلاف این رفتار بکند خائن است.» و در ادامه می‌نویسد: «مردان شرافتمند از بالای سر کشور خود با بیگانگان رابطه و به تضعیف کشور خود اقدام نمی‌کنند.» و در جای دیگر مقاله می‌گوید: «ارتجاع بین‌الملل از وحدت ایران خوشش نمی‌آید و سعی می‌کند در پیکر ایران دولت‌های کوچک‌تر به وجود بیاورد.» کاری که دو سال بعد پیشه‌وری با صلاح‌دید حکومت شوروی مجری ناآگاه این نقشه شوم گشت.
پیشه‌وری پیش از انقلاب اکتبر با روزنامه «آذربایجان جز لاینفک ایران» ارگان حزب دموکرات ایران، مرتبط به نهضت خیابانی شعبه باکو کار مطبوعاتی می‌کرد. حال سؤال اینجاست پس چه شد پیشه‌وری که مدافع تمامیت ارضی ایران بود گرایش به سمت و سوی تجزیه ایران پیدا کرد؟ او در واپسین روزهای حکومت پوشالی‌اش فکر می‌کرد دولت شوروی محکم پشت سرش ایستاده است و با خوش‌خیالی می‌نوشت: «اگر کار بدین منوال پیش رود، ما چاره‌ای نداریم که تماماً از تهران جدا شده و دولتی مستقل تشکیل دهیم.» افزون بر این برای اعضای فرقه شعار «اولمک وار، دونمک یوخدور» (مرگ هست، بازگشت نیست) را سر می‌داد.
البته اشتباه و نگاه سطحی خواهد بود که پیشه‌وری، جهانشاهلو، قیامی و صدها کادر و اعضای شرافتمند فرقه دموکرات را نوکر و جاسوس شوروی دانست. به باور من ایمان به ایدئولوژی کمونیستی، اعتماد و شیفتگی به شوروی، اساسی‌ترین خطای پیشه‌وری‌ها بود. افزون بر این عوامل دیگر نیز در این ماجرا دخیل بودند. ناگفته نماند این خطای معرفتی، نه تنها گریبان کمونیست‌های ایران، بلکه یک نکبت جهانی برای جنبش کمونیستی بود. کمونیست‌های اروپای شرقی با تمام صداقت و سادگی جاده را برای دولت شوروی صاف و هموار کردند. فاشیست هیتلری کشور فرانسه را اشغال کرده بود اما کمونیست‌های فرانسه به سبب اینکه موافقت‌نامه صلح بین فاشیسم هیتلری و (دژ پرولتاری جهان) شوروی بسته شده بود نظاره‌گر اشغال کشورشان بودند، ساده‌لوحانه به زعم خود بدین شکل همبستگی خود را با شوروی نشان می‌دادند. این رفتار حزب کمونیست فرانسه همانند تمام کمونیست‌های جهان تکیه بر این نظریه کمونیستی داشت که کشور شوروی مرکز پرولتاریای جهان، نماد صلح و سوسیالیسم است و مصالح سوسیالیسم جهان (بخوان شوروی) بر منافع ملی اولویت دارد.

نقش مردم در شکل‌دهی فرقه دموکرات آذربایجان
پیش از وارد شدن به این موضوع، اندک توضیحی لازم است که چگونه حکومت‌های آمرانه و استبدادی می‌تواند بستر مناسبی برای سوءاستفاده کشورهای بیگانه ایجاد کنند. با ورود خودسرانه ارتش متفقین، رضاشاه چاره‌ای جز کناره‌گیری از حکومت نداشت. اسناد و مدارک نشان می‌دهد که مردم نه تنها از برکناری رضاشاه توسط متفقین ناراضی نشدند بلکه خوشنود هم شدند. ارتش سرخ در شمال ایران و بخصوص در آذربایجان جولان می‌داد. گرچه مردم آذربایجان نقش شایسته‌ای در انقلاب مشروطیت ایفا کرده بودند ولی بر اثر سیاست‌های نادرست حکومت رضاشاه، آذربایجان با تبعیض اقتصادی و اجتماعی جدیدی مواجه شده بود. برای اولین بار در تاریخ ایران، زبان مردم آذربایجان رسماً مورد تمسخر و توهین جاهلانه ماموران حکومتی قرار می‌گرفت.
ناسیونالیسم جدید ایرانی در دوره رضاشاه به تقلید از آتاتورک وجود اقوام ایرانی را نفی می‌کرد و با موضع‌گیری‌های ضد ترک و ضد عرب دیگر اقوام ایرانی را تحقیر و یا نادیده می‌گرفت. آذربایجان در دوره قاجار به لحاظ اقتصادی در موقعیت برتری نسبت به استان‌های دیگر داشت اما در دوره رضاشاه رشد اقتصادی در این استان افت کرده بود. شهر تبریز در دوره قاجار به لحاظ اقتصادی و در صحنه سیاست ایران اعتبار و برش داشت. اما سیاست‌های متمرکزگرایانه رضاشاه ضربه انکارناپذیری به اقتصاد و اعتبار این شهر وارد کرد. گرچه اقدامات رضاشاه در مدرنیزه کردن کشور غیرقابل انکار است، اما رفتار، خلق‌وخوی مستبدانه و حکومت آمرانه رضاشاه زمینه مناسبی برای سوءاستفاده دولت شوروی فراهم کرد. با ورود ارتش سرخ و برکناری رضاشاه، ترس شدید مردم فروریخت و از پیش زمینه بروز ناخشنودی و فرصت انتقام دهقانان بی‌پناه و بی‌حقوق از مالکان جبار و ژاندارم‌های بی‌مروت فراهم شده بود. در چنین فضایی باقراُف با سازماندهی دقیق حزب کمونیست آذربایجان شوروی صدها کادر امنیتی، حزبی، مطبوعاتی، گروه‌های موسیقی، تئاتر، پزشکی و فنی را روانه آذربایجان کرد. ماموران امنیتی شوروی بین دهقانان ناراضی اسلحه پخش می‌کردند و با تردستی از احساسات قومی، فرهنگی و همزبانی بهره‌برداری می‌کردند و آذربایجانی‌ها را علیه حکومت مرکزی ایران تحریک می‌کردند و خود را همچون برادران نجات‌بخش نشان می‌دادند.
افزون بر اقدامات ماموران شوروی در ایران اندکی هم به نقش مهاجرینی که در سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ از شوروی به ایران اخراج شدند، اشاره می‌کنم. اول این سؤال پیش می‌آید که چرا این ایرانیان از شوروی اخراج شدند. در سال ۱۹۳۰ برای مسئولین حکومت شوروی این مساله طرح شد که با اتباع خارجی و اموال آنان چه باید کرد؟ در آن مقطع زمانی دولت شوروی بنا به ملاحظاتی نمی‌خواست اموال اتباع خارجی ساکن شوروی را مصادره کند و هنوز اتباع خارجی تا حدی مصونیت مالی داشتند. آخر سر دولت شوروی به اتباع خارجی پیشنهاد کرد یا به کشور خود بازگردند و یا تابعیت شوروی را بپذیرند. اکثریت اتباع ایرانی با تشویق دولت شوروی تبعه کشور شوروی شدند. پس از کسب تابعیت دولت شوروی اموالشان را مصادره و سپس با اتهامات بی‌اساس آنان را دستگیر و روانه زندان و اردوگاه‌ها کردند.
اما آن بخش از ایرانیانی که تابعیت دولت شوروی را قبول نکرده بودند دولت شوروی یکی، دو هفته به آنان مهلت داد تا اموال و خانه خود را فروخته و به ایران بازگردند. بدین شکل در چنین فضای رعب و وحشت چندین هزار ایرانی به اجبار راهی ایران شدند. البته در ایران به اشتباه این ایرانیان را مهاجر می‌نامیدند. فرزندان این مهاجران که اغلب در شوروی متولد شده بودند و در آنجا به مهدکودک رفته و یا در مدارس درس خوانده بودند به لحاظ احساسی تعلق خاطری به شوروی داشتند. برگشت آنان به ایران آمیخته با خاطرات تلخ بود. مهاجران از دست شهربانی و ژاندارمری رنج‌های بسیار کشیدند و اغلب با فقر و فلاکت دست به گریبان شدند.
به هنگامی که کادرهای امنیتی و تبلیغاتی باقراُف به آذربایجان ایران گسیل شدند اغلب این مهاجرین جوان طعمه راحتی برای ماموران امنیتی آذربایجان شوروی بودند و بر اثر ناآگاهی تمام و کمال آلت دست ماموران آذربایجان شوروی می‌شدند، طوری که حتی برای رهبران فرقه دموکرات تره هم خرد نمی‌کردند. اما مهاجرانی که سن و سال و تجربه لازم از دوران استالینی داشتند نه تنها از ماموران امنیتی شوروی دوری می‌کردند بلکه تمایلی به فرقه دموکرات و حزب توده هم نشان نمی‌دادند و در حد ممکن مانع همکاری فرزندان خود با حزب توده و فرقه دموکرات می‌شدند.
دستگاه امنیتی شوروی در طی تاریخ ۷۰ ساله خود، به هنگام شکست‌ها و یا عقب‌نشینی‌ها و یا در هر فرصت به دست آمده سبک کار مخصوص به خود داشتند. آنان با سازماندهی دقیق، عوامل خود را در کشور مقصد جا می‌دادند تا در روز مبادا برای جاسوسی و یا به عنوان ستون پنجم از ایشان استفاده کنند. با همین روش به هنگامی که دولت شوروی در سال ۱۹۳۸ ایرانیان را از شوروی اخراج می‌کرد دستگاه امنیتی ان.ک.و.د عوامل ایرانی و غیرایرانی خود را در بین آنان جا داد و به ایران فرستاد. این یک روش جاافتاده برای دستگاه امنیتی شوروی بود که آنان در هر فرصت مناسب ماموران آموزش‌دیده و دست‌پرورده خود را با هدف جاسوسی به کشورهای مورد نظر می‌فرستادند. این جاسوسان قبل از سال‌های ۱۳۲۰ برای شوروی در ایران جاسوسی و فعالیت می‌کردند. تعدادی از این جاسوسان پس از ورود ارتش سرخ، لباس ارتش سرخ به تن کردند.
یکی از این گماشته‌ها غلام یحیی دانشیان بود. او به شبکه جاسوسی باکو وصل بود. غلام یحیی قبل از ۲۱ آذر ۱۳۲۴ از ماموران امنیتی شوروی پنهانی اسلحه دریافت می‌کرد و دهقانان جان به لب رسیده را برای آینده فرقه دموکرات مسلح می‌کرد. غلام یحیی و یا آنان که آلت دست ماموران شوروی شده بودند با پشتیبانی ارتش سرخ یکه‌تازی می‌کردند و عملاً به نیروهای انتظامی و ژاندارمری که دستشان بسته بود امر و نهی می‌کردند.
به هنگامی که فرقه دموکرات اعلام موجودیت کرد چهار سال از حضور ارتش سرخ در آذربایجان می‌گذشت. با اعلام موجودیت فرقه دموکرات آنچنان واکنشی علیه آن شکل نگرفت. شواهد آن دوره نشان می‌دهد که در ظاهر امر بیشتر مردم موضع بی‌طرفی داشتند. بدنه اصلی فدائیان مسلح وابسته به فرقه دموکرات از دهقانان بود. اغلب آنان با انگیزه طبقاتی در این راه قدم گذاشته بودند. در سرتاسر آذربایجان روستائیان نارضایتی شدیدی از خوانین و مالکان و همچنان از ژاندارمری داشتند. گرچه مردم آذربایجان از اهداف تجزیه‌طلبانه دولت شوروی بی‌خبر بودند اما به هر حال در آن شرایط برنامه و شعارهای فرقه دموکرات برای مردم جاذبه داشت. شعارهای فرقه دموکرات در ظاهر امر با اندکی تغییرات در واقع همان شعارهای حزب توده و انقلاب مشروطیت بود. یکی از خواست‌های دموکراتیک مشروطه‌خواهان آذربایجان برقراری انجمن‌های ایالتی و ولایتی در چارچوب ایران بود. باید دانست قبل از فرقه دموکرات این‌گونه شعارها توسط حزب توده و مشروطه‌خواهان طرح و درج شده بود و فرقه دموکرات ابداع خاصی نکرده بود. اصل موضوع این است اگر دولت شوروی برای تشکیل فرقه دموکرات دست به کار نمی‌شد اساساً زمینه‌ای در آذربایجان برای شکل‌گیری فرقه دموکرات وجود نداشت.
فرق اساسی مشروطه‌خواهان و نهضت خیابانی با فرقه دموکرات در این بود که ستارخان و خیابانی علیه استبداد مرکزی و حامیان خارجی‌شان، یعنی روسیه تزاری و انگلیس به مبارزه برخاستند، اما فرقه دموکرات ساخته و پرداخته دولت شوروی و دست‌پخت شخص استالین بود. با چه انصافی می‌توان ستارخان را با پیشه‌وری مقایسه کرد؟ به هنگامی که تنها کانون دفاع از آزادی و مشروطیت در محله امیرخیز تبریز در محاصره قوای استبدادی بود و نفس‌ها در سینه حبس شده بود، کنسول روس از ستارخان می‌خواهد که برای حفظ جان خود تابعیت روسیه تزاری را بپذیرد. ستارخان به کنسول می‌گوید: «من برای حفظ جان خود به زیر بیرق روسیه پناه نمی‌برم.» وقتی قوای ارتش تزاری در تبریز چوب‌های دار برپا کرد پسر ارشد علی مسیو به هنگامی که طناب دار بر گردنش بود در مقابل ارتش تزاری رو به مردم تبریز فریاد برآورد «زنده‌باد آزادی، زنده‌باد ایران».
ما می‌دانیم در روزهای پایانی و غم‌انگیز فرقه دموکرات آذربایجان پیشه‌وری غافل از همه جا، به خیال اینکه شوروی پشتیبان اوست علیه حکومت مرکزی شعار می‌داد. دکتر جهانشاهلو می‌گوید وقتی سرهنگ قلی‌یف رابط دولت شوروی به پیشه‌وری گفت مسکو دستور عقب‌نشینی داده است، پیشه‌وری سخت برآشفته می‌شود و به قلی‌یف می‌گوید: «شما ما را آوردید میان میدان و اکنون که سودتان اقتضا نمی‌کند ناجوانمردانه ما را رها کردید. از ما گذشته است اما مردمی را که با گفته‌های ما سازمان یافتند و فداکاری کردند همه را زیر تیغ داده‌اید، به من بگویید پاسخگوی این نابسامانی‌ها کیست؟» سرهنگ قلی‌یف که از جسارت پیشه‌وری سخت برآشفته بود و زبانش تپق می‌زد یک جمله بیش نگفت، سنی گتیرن سنه دییر گت (کسی که تو را آورده به تو می‌گوید برو) و جمله دیگری هم افزود که ساعت ۸ شب رفیق گوزل‌اف بیرون شهر سر راه تبریز و جلفا منظر شماست. سپس از جا برخاست و دم در ایستاد. این بدان معنا بود که دیگر آمادگی گفت‌وگو با ما را ندارد باید برویم. سرانجام پیشه‌وری بر خلاف میل خود مجبور شد تحت نظر ماموران امنیتی شوروی کشورش را به سمت شوروی ترک کند.
باری، پس از گذشت هشت، نه ماه مردم تبریز و شهرستان‌ها آرام آرام از فرقه دموکرات رویگردان می‌شدند. شک و تردید به ماهیت فرقه دموکرات رو به فزونی بود. خودسری‌های مهاجرین و دست‌درازی آنان به اموال مردم و رابطه یک‌طرفه آنان با عمال شوروی از چشم مردم پنهان نبود. نه تنها مردم، بلکه کادرهای صادق فرقه دموکرات هم از دست این مهاجران به شدت ناراضی بودند چون آنان به دولت و تشکیلات فرقه دموکرات پاسخگو نبودند و دستورها را از عمال شوروی می‌گرفتند. دکتر جهانشاهلو، معاون پیشه‌وری می‌گوید: «روزی غلام یحیی از زنجان به تبریز آمد. پیشه‌وری از او پرسید: ۲۵۰۰۰۰ گوسفندی که از دشمنان خلق مصادره کردند را چرا نمی‌فروشید و پولش را روانه وزارت دارائی نمی‌کنید؟ غلام یحیی به دروغ جواب داد: گوسفندان را فدائیان سر بریدند و خوردند.» آقای پیشه‌وری نگاهی به من کرد و چیزی نگفت. پس از رفتن غلام یحیی به من گفت اکنون دیدی که او چگونه حساب پس می‌دهد. او می‌گوید ۲۵۰۰۰۰ گوسفند را دویست فدائی خوردند.»
البته آقایان پیشه‌وری و جهانشاهلو می‌دانستند که احشام و اموال مردم به طور سازمان‌یافته به آذربایجان شوروی منتقل می‌شود. دکتر جهانشاهلو می‌گوید روزی در یکی از دیدارها قوام‌السلطنه در رابطه با غارت و انتقال چهارپایان به شوروی رو به من و پیشه‌وری کرد و گفت: «بالاخره این مردم از هموطنان شما هستند.» سرانجام هنگامی که فرقه دموکرات در حال فروپاشی بود قبل از ورود ارتش و قوای نظامی به آذربایجان، همین مهاجران جز اولین قربانیان فریب‌خورده دولت شوروی شدند که به راحتی و سادگی به دست مردم کوچه و بازار به وحشیانه‌ترین شکل کشته می‌شدند و در مواقعی حتی به زنان و کودکان آنان نیز رحم نمی‌شد.
تمام داده‌ها نشان می‌دهد محال بود که فرقه دموکرات تنها با ابتکار پیشه‌وری و چند نفر، در عرض سه ماه قادر به اصطلاح برقراری حکومت ملی شوند. در آن زمان حزب توده در آذربایجان ۴۰ هزار عضو داشت. حزب توده به شوروی اعتقاد و اعتماد تمام داشت و به همین سبب دولت شوروی به راحتی از اتوریته معنوی خود سوءاستفاده می‌کرد. با این همه، حزب توده با ناراحتی به خواست دولت شوروی که تشکیل فرقه دموکرات بود، تمکین کرد. روشن است بدون دخالت دولت شوروی محال بود که فرقه دموکرات در مقابل حزب توده عرض اندام کند. دخالت دولت شوروی مخفی نبود. در همان ایام ارتش سرخ از پیشروی ستون نظامی ارتش ایران به آذربایجان در شریف‌آباد قزوین جلوگیری کرد. روشن است که بدون حضور ارتش سرخ ممکن نبود فرقه دموکرات، لشکر تبریز و ارومیه را خلع سلاح کند. در این ایام کار به جایی کشید که ارتش سرخ، خلیل ملکی، جودت و امیرخیزی را که هر سه تبریزی و از رهبران حزب توده بودند از تبریز اخراج کرد.
متاسفانه هنوز هم بخشی از هموطنان آذربایجانی بر این باورند که فرقه دموکرات علیرغم حمایت دولت شوروی یک جریان مستقل و محصول اراده و اتحاد روشنفکران آذربایجان و مردمش بود و فکر می‌کنند مردم و روشنفکران در تشکیل فرقه دست داشتند. گرچه تلاش دکتر جمیل حسنلی محقق جمهوری آذربایجان و نویسنده کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» در انتشار اسنادی از آرشیوهای جمهوری روسیه و آذربایجان شوروی به سبب روشن کردن حقایق تاریخی فرقه دموکرات آذربایجان قابل تقدیر است اما از آنجایی که ایشان می‌گوید با وجود حمایت دولت شوروی، تشکیل فرقه دموکرات با اراده مردم آذربایجان بوده است، پایه و اساسی ندارد. گفتار ایشان بدون دلیل و مدرک و بر خلاف اسنادی است که خود از آرشیوهای روسیه و آذربایجان شوروی منتشر کرده است.
به باور جمیل حسنلی دستور استالین در تشکیل فرقه دموکرات جنبه حمایتی داشت. قبل از صدور دستور همه برنامه‌ها و طرح‌ها در تبریز توسط روشنفکران آذربایجانی روی میز بود. او بر این نظر است که مردم آذربایجان و سران فرقه دموکرات آگاه بودند که بدون کمک روس‌ها ممکن نیست به اهداف خود برسند. اگر کسانی از ماهیت جبارانه دولت شوروی شناخت داشته باشند و همچنان از وقایع پشت پرده قبل از تشکیل فرقه دموکرات آگاه باشند می‌دانند فرقه دموکرات با هدایت و سازماندهی مستقیم دولت شوروی شکل گرفت. در این مورد ده‌ها شاهد عینی شرح داده‌اند که چگونه عوامل میرجعفر باقراُف در تبریز با فشار و تهدید اعضای حزب توده را وادار می‌کردند که عضویت در حزب دموکرات را قبول کنند. دولت شوروی رهبری حزب توده را زیر منگنه گذاشت تا از تشکیلات آذربایجان صرف‌نظر کند. به باور من نظر جناب جمیل حسنلی با وقایع آن دوران اصلاً همخوانی ندارد.
این دید دکتر جمیل حسنلی به گونه دیگر در واقع همان سیاست و روش شناخته شده کرملین می‌باشد. در این‌گونه مواقع دولت شوروی مدعی می‌شد که گویا کارگران و زحمتکشان مجارستان، چکسلواکی، افغانستان و یا دیگر کشورها برای رهایی از دست ضد انقلاب وابسته به امپریالیسم، از دولت شوروی یعنی دژ پرولتاریای جهان درخواست کمک کردند. اما در واقع امر چنین نبود. دولت شوروی خود این درخواست‌ها را مهندسی می‌کرد و سپس خودش از زمین و هوا برای سرکوب به اصطلاح «ضد انقلاب» لشکرکشی و وارد عمل می‌شد و سرانجام یکی از شخصیت‌های دگم و سرسپرده را در راس امور قرار می‌داد.
جان کلام این است حیات و دوام فرقه دموکرات آذربایجان از آغاز تا پایان غم‌انگیزش یکسره در دست دولت شوروی بود. پیشه‌وری و یاران او طی حکومت یک ساله فاقد استقلال، اندیشه و عمل بودند. نقشه راه و تصمیمات از آن دولت شوروی بود. همین که استالین در شرایط بده و بستان با غرب قرار گرفت او در آستانه فروپاشی فرقه دموکرات با قیافه حق به جانب به پیشه‌وری نوشت: حالا خزان جنبش جهانی کمونیستی است. پیشه‌وری و یاران بی‌خبر فکر می‌کردند توان و اراده آن را دارند با کمک حزب کمونیست شوروی، زحمتکشان آذربایجان را به سر منزل مقصود برسانند. غافل از اینکه تمام اعمال و افکار پیشه‌وری و یارانش در همان حکومت یک ساله زیر نظر دولت شوروی و ماموران امنیتی بود. با این حساب وقتی سران و روشنفکران فرقه دموکرات در چنین وضعیتی قرار داشتند، دیگر مردم آذربایجان در آن زمانه چه نقش و عمقی در پیدایش و اصالت فرقه دموکرات می‌توانستند داشته باشند؟
حقیقت تلخ این است که استقلالی در آفرینش فرقه دموکرات نبود. در اینجا فقط دولت شوروی بود که از تعلقات ایدئولوژیک و اعتماد امثال پیشه‌وری‌ها سوءاستفاده کرد.
بخش چشمگیری از بازیگران اصلی آن دوران یعنی رهبری، کادرها و اعضای فرقه دموکرات، پس از مهاجرت به خاک شوروی متوجه این واقعیت دردناک شدند که آنان مورد سوءاستفاده دولت شوروی قرار گرفتند. آنان به مرور به این نتیجه رسیدند که تشکیل فرقه دموکرات در راستای منافع ملی ایران نبوده است. این نگون‌بختان به سبب انتقاد از دولت شوروی، رنج و جفای باورنکردنی به جان خریدند و چه انسان‌های شریف و عدالت‌خواهی که در اردوگاه‌ها و زندان‌های استالینی جان خود را از دست ندادند.
گفتنی است حزب کمونیست آذربایجان شوروی تا زمان فروپاشی کشور شوروی حامی سرسخت جنازه فرقه دموکرات و رهبران دست‌نشانده‌اش امثال غلام یحیی‌ها بودند. اما با وجود این حمایت‌های همه‌جانبه، اکثریت اعضای فرقه دموکرات نهان و آشکار علیه غلام یحیی و دیگر دست‌نشانده‌ها به مبارزه برخاستند و در این مبارزه تاوان سختی پرداختند.
یکی از بدآموزی‌ها و الگوبرداری‌های حزب توده ایران این است که در حوزه نظری برای اولین بار مفاهیم لنینی همچون «ایران کشور کثیرالمله» و یا «حق تعیین سرنوشت» و «ملت سلطه‌گر و سلطه‌پذیر» و تعریف ملت از استالین را کورکورانه وارد ادبیات سیاسی ایران کرد. این کپیه‌برداری در واقع آب به آسیاب شوروی ریخت. متاسفانه بدون توجه به تاریخ و ساختار کشور ایران هنوز هم این دیدگاه وارداتی پایه نظری بخشی از روشنفکران و فعالان سیاسی قوم‌گرا را تشکیل می‌دهد.
سرانجام اینکه امروز چه درسی می‌توان از جریان فرقه دموکرات آذربایجان گرفت که بار دگر به شکل دیگر گرفتار خطاهای ویرانگر نشود؟ به باور من وجود اقوام ایرانی در فلات ایران همچون رنگین‌کمان زیباست. اما این زیبایی پاسخ شایسته‌ای می‌طلبد. سؤال اینجاست آیا خانواده‌های فکری و سیاسی ایران، راه‌حل درست و عاقلانه‌ای برای حفظ تمامیت ارضی ایران دارند؟ آیا بی‌توجهی به حقوق اقوام ایرانی، در این دنیای آشفته خاورمیانه، بهانه‌ای مناسب به دست سوءاستفاده‌گران نخواهد داد؟ آیا دولت اسرائیل و دیگر کشورها از ایرانی چند پاره و بی‌رمق، همچون عراق و سوریه خوشحال نخواهند شد؟ آیا فدرالیسم به مثابه شیوه دولت‌مداری برای ایران راه‌حل مناسبی است؟ آیا فدرالیسم، مردم و کشور را از چاله به چاه هدایت نخواهد کرد؟ آیا بهتر نیست که از کلی‌گویی‌ها و کپیه‌برداری‌های بی‌خاصیت و بی‌ربط پرهیز نماییم و اندکی از روشنفکران انقلاب مشروطیت بیاموزیم؟ و یاد بیاوریم که آنان یک قرن پیش در آن تاریکی‌ها، خواستار دولتی غیرمتمرکز و برای اقوام ایرانی خواهان انجمن‌های ایالتی و ولایتی بودند.
منبع: سایت تاریخ ایرانی

 




میلّت بئله ایستییر»

«میلّت بئله ایستییر»
(خواست مرم چنین است)
خاطراتی از سیدجعفر پیشه‌وری

به روایت
دکتر سیروس برادران شکوهی

در خدمت استاد بزرگوار آقای دکتر سیروس برادران شکوهی هستیم، استاد بازنشسته دانشگاه تبریز، رشته تخصصی آقای شکوهی تاریخ معاصر هست و از ایشان تقاضا کرده‌ایم که لطف کنند دقایقی را در زمینه فرقه دموکرات و شخصیت رئیس این فرقه، پیشه‌وری برای ما توضیحاتی را ارائه کنند و هم‌چنان اگر خاطراتی از آن دوره دارند برای ما بازگو کنند.
با تشکر از شما، می‌خواهم چند خاطره در مورد شخص سیدجعفر پیشه‌وری خلخالی که خود حضوراً درک کرده‌ام تعریف کنم. باید یادآور شوم که پدربزرگ من نایب غلام خباز، خود از انقلابیون و مشروطه‌خواهان دوره جنبش مشروطیت بود و در دوره شیخ‌محمد خیابانی هم از طرفداران قیام شیخ بود که خانه ایشان را که خانه مادری بنده هم باشد از طرف مخالفان شیخ به قول خودشان تالان کردند. داستان چگونگی غارت خانه مادربزرگم و نایب غلام را که پدربزرگ مادری من باشد، طی مقالاتی نوشته‌ام. منظور این است که موضوع مشروطه و آزادی‌خواهی در خانواده ما نسل به نسل به نقل از پدر و مادربزرگ پدر و مادر و فامیل جاری بود.
دایی من عین‌الله‌خان خاکپاکی فرزند ارشد نایب غلام همان‌طورکه عرض کردم مثل پدر انقلابی و آزادی‌خواه بود. در عین حال به اصطلاح آن زمان لوطی هم بود؛ یعنی عیار بود، یعنی دست به قمه بود. بعد از سوم شهریور ۱۳۲۰ در جریان سال‌های ۲۰ تا ۱۳۲۳، فعالیت‌های روشنفکری می‌کرد. مثلاً به اقتضای حال و احوال آن سال‌ها چندین نمایشنامه نوشت که آقای محمود رنجبر در کتاب ارجمند خود: «نمایشنامه‌نویسی در تبریز» اشاره کرده و متن نمایشنامه‌ها را منعکس ساخته‌اند. هم‌چنین در کتاب: «سیری در کوچه پس‌کوچه‌های تبریز» شادروان حاج‌حمید ملازاده که روزنامه‌نگار برجسته و آشنا به زوایای کار بود شرح حالش آمده است و در «بالاباغ»، نمایش‌ها داده و سخنرانی‌ها می‌کرده. با این زمینه طرفدار پیشه‌وری بود و ما در جریان آن وقایع بودیم. یک روز دایی من، که ما به او خان‌دایی می‌گفتیم، به مادرم گفت که: باجی (خواهر) فردا پنج، شش نفر مهمان خاص دارم و باید سماور بزرگ را روشن کنید. ناگفته نماند که آن سال‌ها هرکس در هر محله و بعضی خانواده‌ها یک وسیله خاصی داشت که آن را در روزهای خاص در اختیار اهل محله و کوچه قرار می‌دادند. ما یک سماور بزرگ داشتیم که معمولاً در مراسم جشن و عروسی و عزا از آن سماور در مجالس استفاده می‌کردند. منظور دایی، آن سماور بود که گفت روشن کنید و اضافه کرد که دوستانم را هم می‌آورم که ۳۰، ۴۰ نفر می‌شویم. مادرم دایی را عینی صدا می‌زد، گفت: عینی این مهمان‌ها که می‌آوری که‌ها هستند؟ گفت فردا می‌آیند و می‌بینی؛ مادر باز گفت: خب بگو ما هم آنها را بشناسیم. دایی گفت: می‌گویم ولی به کسی نگویی؛ پیشه‌وری می‌آید.
آن موقع حدود ده سالم بود. مادر گفت: پیشه‌وری کیست؟ دایی گفت: خواهر کاری نداشته باش؛ چون دایی لوطی بود هرچه می‌گفت مادر چشم، چشم می‌گفت. فردا دایی آمد و گفت که آنانی که خانه را می‌شناخته‌اند گفتند که خانه شما کوچک است؛ در محله ششگلان، به خانه عدل‌السلطنه؛ تاجرباشی که ساختمان خیلی بزرگی است خواهند رفت. فردا صبح زود آمد و دست مرا گرفت و سماور را برداشت و به آن خانه رفتیم. دیدم که بله، قبلاً دوستان خان‌دایی آمده‌اند ۲۰، ۳۰ نفر بودند و بعداً ۳، ۴ نفر آمدند که خیلی احترام می‌کنند. تا آن روز ندیده بودم که دایی به کسی آن‌گونه احترام گذارد، شخص موقر و سنگین با کلاه شاپوی سیاه رنگ، خوش‌پوش و متین و تقریباً مسنّ، فکر کنم حدود ۵۴، ۵۵ ساله که با چند نفر آمدند. همین که وارد سالن شدند دایی از من خواست که به اتاق بغلی روم و من در عالم کودکی مدام از خان‌دایی می‌پرسیدم که شما می‌گفتی پیشه‌وری، پیشه‌وری کدام یک از این افراد است؟ دایی من را نشاند و گفت: ایشان پیشه‌وری است و من اولین بار بود که پیشه‌وری را دیدم.
دفعه دوم که پیشه‌وری را دیدم، کلاس دوم دبستان خیام بودم. از کلاس بیرون آمده بودیم. مهرماه ۱۳۲۴ بود که می‌خواستیم به خانه‌مان در محله سرخاب برویم که دیدم عده‌ای آنجا ایستاده‌اند و یک ماشین سیاه رنگ بسیار زیبا هم آنجاست و یک عده‌ای جمع شده‌اند و شخصی با یکی دو نفر صحبت می‌کند. ظاهراً می‌خواستند پل تازه‌ساز را افتتاح کنند که بعداً شد پل شاهی، جنب پل قاری. مشغول آن ماشین شدم و هی به ماشین دست می‌زدم و راننده هم می‌گفت کنار برو. نگاه که کردم، دیدم که همان آقاست. به دو رفتم که دست یا دامنش را بگیرم و سلام عرض کنم و بگویم که من شما را می‌شناسم که یک دفعه دو سه نفر جلوی مرا گرفتند که کجا؟ گفتم آن آقا را می‌شناسم و ایشان آقای پیشه‌وری هست. گفتند: خب؟ گفتم: خان‌دایی من عین‌الله‌خان است و من این آقا را قبلاً دیده‌ام و می‌خواهم سلامی بکنم. گفتند خیلی خوب، دست مرا گرفتند و کنار پل بردند و تا رسیدم دیدم که پیشه‌وری با مهندس صحبت می‌کند. مهندس ترکی حرف می‌زد و می‌گفت این پلی که ما زدیم ناچاریم این پل را یک کمی کج بزنیم و در جریان سیل پایه‌های این پل یک کمی کج باشد. پیشه‌وری هم به او گفت: نه! گفته‌های شما از لحاظ مهندسی درست است؛ ولی من با مردم که صحبت کردم، مردم می‌خواهند که مثل پل قاری مستقیم باشد و خیابان دانشسرا را وصل کند به خیابان سیدحمزه. مردم می‌گویند پل مستقیم باشد و من هم خواسته مردم را خواهانم. مردم دست زدند و هورا کشیدند و هوراهای ما بچه‌ها بلندتر و فراتر. در نهایت، ما را دور کردند و این دومین بار بود که او را می‌دیدم.
گفته‌اند و زیبا گفته‌اند که قلب کودک چون آئینه صاف است و شفاف و هرچه در او نقش بندد به مصداق «کالنقش فی الحجر» ماندگار است.
از نظر زمان، شصت هفتاد سال، از دیدگاه خیال لحظه‌ای، اما لحظه‌ای به پایداری تاریخ. علت چه بود یادم نیست. همین قدر هست که ناظم مدرسه گفت خانم معلم‌تان نخواهد آمد کلاس مرخص است بروید اما، بدون سروصدا که دیگر کلاس‌ها درس دارند. هیچ خبری چنین خوشحال کننده نمی‌شد. کلاس دوم بودم و در دبستان خیام. همین که از مدرسه بیرون زدیم دیوانه‌وار خود را سر دربند مدرسه رساندیم هرگز سر سیب‌زمینی‌فروش و شیره‌فروش و دوغ‌فروشی را چنین خلوت و آرام ندیده بودم. چون مگسانی گرد شیرینی. اطراف طبق سیب‌زمینی تنوری و سیمی و… حلقه زدیم. و بعد مشغول میل زدن شیره و نوشیدن دوغ بودیم که گفتند در «پل قاری ـ قاری کورپی» ازدحام است. به خیال اینکه (علی به دوام) و یا (مش‌کریم درویش) معرکه گرفته، یورش‌وار خود را به پل رساندیم اما از معرکه و مرشد خبری نبود؛ برعکس انبوهی از مردم باوقار و متین و مسلح و ملبّس را در دوروبر خود ملاحظه کردیم که همه به سمت شرق پل قاری سرک می‌کشیدند چیزی که مخصوصاً ما را متحیر ساخت ماشینِ سواری سیاه‌رنگی بود که آخر مغازه‌های «مجیدالملک» پارک شده بود. ما بدون توجه به ازدحام مردم، مشغول برانداز کردن و دست مالیدن ماشین شدیم و تا می‌توانستیم شیشه‌ها و چراغ‌های ماشین را معاینه کردیم و تقریباً خود را به ماشین، چسبانده بودیم و احدی مزاحم ما نبود. در این حیص و بیص بعضی وقت‌ها صحبت از «باش وزیر» می‌شد. ما که در مدرسه و کلاس عکس و اسم «باش وزیر» را می‌دیدیم و می‌شنیدیم خود را از میان مردم کشان‌کشان و با فشار و زور جلو زدیم و علی‌رغم هول دادن‌ها در یک آن خود را کنار مردی که با لباس رسمی سیاه و کلاه شاپو به دست، بسیار تمیز و مرتب در حالی که با مردی صحبت می‌کرد، رسانده و آرام ایستادیم. مرد ضمن صحبت با دست کنار پل قاری و عرض رودخانه را نشان داده به زبان ترکی می‌گفت که پایه‌های پل را اینجا و آنجا پی‌ریزی خواهیم کرد و محل پل اینجا خواهد بود و نقشه چنین است و… ما ساکت و محو تماشای آن مرد موقر و سنگین بودیم. ناگهان دیدم پیشه‌وری است که ساکت و سراپا گوش بود. همین که مرد (مهندس پل) صحبتش را تمام کرد، «باش وزیر» به ترکی گفت: «مهندس، شما درست و صحیح می‌گویید و من هم تأیید می‌کنم اما (میلّت ایسته‌میر) و من نیز حرف ملت را می‌پذیرم و خواهان اجرای آن هستم. محل پایه‌های پل به جای پیشنهادی شما باید آنجا ـ محلّ فعلی پل ـ باشد. «میلت بئله ایسته‌ییر» مهندس گفت: «گوزوم اوسته». همه کف زدند و ما نیز هورا کشیدیم. «باش وزیر» با مهندس دست داد. ما نیز دست دراز کردیم که کسی از پشت ما را به کنار زد و ما در میان مردم گم شدیم. پایه‌های پل همانگونه طرح‌ریزی شد که «خواست ملت، ملت ایسته‌ییردی» بود.
خاطره سوم من از دیدار باش وزیر، در حکومت فرقه، در محلات به کودکان و نوجوانان تفنگ‌های چوبی می‌دادند «اوشاق‌لار دسته‌سی» در محله سرخاب رئیس دسته ما کسی بود سیفی نامی. با سیفی می‌رفتیم دامنه کوه عینالی و آنجا سرود آذربایجان، شانلی وطن و ستارخان اِلی‌یوخ قوخماروق قانان و… سرودهای دیگر را می‌خواندیم و تمرین می‌کردیم و نیز تمرین نشانه‌گیری می‌کردیم. سیفی رهبر ما بود. یک روز آمد و گفت فردا حاضر باشید، برای چه؟ گفت: در قبرستان (که آن زمان قبرستان بود و در زمان فرقه آرامگاه شیخ‌محمد شد)، مقبره شیخ‌محمد خیابانی را تجدید بنا کرده‌اند و فردا باش وزیر افتتاح می‌کند. چون مقبره شیخ در محله ما، سرخاب بود ما هم باید به استقبال برویم و جمع شویم. آمدم به مادر گفتم و مادر گفت: نه، تو در این چیزها دخالت نکن، دیدی دایی شما چطور شد و از این حرف‌ها، پدربزرگ‌تان انقلابی بود خانه ما را غارت کردند اصلاً اجازه نمی‌دهم و… بالاخره سیفی آمد و واسطه شد و با تفنگ چوبی رفتیم به قبرستان شیخ‌محمد و صف کشیدیم که باز آن ماشین شورلت سیاه رنگ و پیشه‌وری. ما هم صف‌کشیده و زنده باد باش وزیر (نخست وزیر) گفتیم و کف زدیم. آمد و از جلوی ما رد شد من چون خوب می‌شناختم می‌خواستم دست دراز کنم سیفی گفت که حرکت نکنید! پیشه‌وری و بسیاری با دسته‌گل‌هایی سر مقبره شیخ‌محمد خیابانی حاضر شدند و ادای احترام کردند سخنرانی‌ها کردند و خبرش همان روزها در روزنامه‌های محلی چاپ شد. بعد از فرقه محوطه مقبره شیخ‌محمد خیابانی را مدرسه ثقــۀالاسلام کردند و متأسفانه مقبره هم به مرور فراموش شد البته جسد شیخ‌محمد را قبلاً در سال ۱۳۱۱ شمسی به شاه‌عبدالعظیم برده بودند، فقط محل قبرش آنجا بود. این سومین بار بود که «باش وزیر» را می‌دیدم. اما چهارمین و آخرین باری که او را دیدم. در گذر اصلی میارمیار جار افتاد که مقابل ساختمان هشترودی (دادگستری) بعدی ،خبرهایی هست. هنوز کوچه پس‌کوچه‌ها و گذرها بهم چسبیده و توسط خیابان و تعریض و عقب‌کشی خانه و دیواری از هم دور و بیگانه نبودند. بلافاصله مردم گذرها مطلع شده، در آن واحد مقابل ساختمان پر از جمعیت شد از چرنداب تا مقابل (بالاباغ) و ا ول خیابان فردوسی و از سویی تا پاساژو مقابل دبیرستان فردوسی، هنوز از خیابان‌های شهناز شمالی و جنوبی و شاه (طالقانی) خبری نبود. نانوائی ما که در گذر اصلی میارمیار واقع بود من تقریباً دایم آنجا بودم با یکی دو تا از دایی‌ها وقتی به ساختمان هشترودی رسیدیم که باش وزیر (پیشه‌وری) در بالکن ساختمان رو به مردم حاضر نطق می‌کرد. تا توانستم خود را درست مقابل بالکن رسانده و به تماشا ایستادم. آن چیزی که هنوز هم در خاطرم هست اینکه روزهای شاید ۱۷، ۱۸ و ۱۹ آذر ۱۳۲۵ بود. پیشه‌وری همچنان در میان کسانی که در بالکن بودند مشخص و وجنات خاص خود داشت اما کمی شکسته و پریشانحال در خاطرم مانده، این قسمت از صحبت‌هایش یادم هست که گفت: «فدائیان ما در قافلانکوه در حال جان دادن هستند ما مردم باید از لحاظ کمک‌های مالی دریغ نگوئیم» در این موقع خانم (کادین) نظامی که ملبس به لباس افسری بود و به چشم می‌آمد و کنار پیشه‌وری ایستاده بود با صدای رسا فریاد کشید که نه تنها مال و منال بلکه از بذل جان‌های خود نیز دریغ نداریم. مردم ساکت بودند برخلاف دیدارهای قبلی هورا نکشیدند و کف نزدند و بغل‌دستی من گفت گویا در قافلانکوه برف باریده و فدائیان به لحاف و پتو نیاز دارند این آخرین دیدار من از «باش وزیر» بود که بعدها چه بر سرش آوردند که در نوشته‌ها هست.
آقای دکتر اگر خاطره‌ای از فروپاشی فرقه دموکرات دارید بفرمایید.
روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ در مغازه نانوایی بودم. البته آن موقع، هنوز خیابان شهناز (شریعتی) احداث نشده بود و تنها محله لیل‌آباد (لیلاوا) بود و کلاس سوم بودم و در نانوائی میرزایی کار می‌کردم. روزهای ۲۱ و ۲۲ آذر، شهر درب و داغان شده بود که داستان‌هایی دارد. روزی که فریدون ابراهیمی را اعدام می‌کردند بلافاصله دویدم مقابل باغ گلستان و دیدم فریدون ابراهیمی، جوان تنومندی را از یک درختی آویزان کرده‌اند. در حیرت ماندم.
سمتش چه بود؟
رئیس دیوان عالی یا دادستان فرقه بود. روز ۲۲ آذر وزیر کشور فرقه، سلام‌الله جاوید و استانداراز طرف دولت مرکزی، هم که سال‌های بعد در تهران چندین بار دیدم سوار کامیون شده بود و برای مردم صحبت می‌کرد که مردم آرام و صبور باشید و دست به بلوا و غارت خانه و مغازه‌ها نزنید. فردا، پس‌فردا قشون مرکزی وارد می‌شود و حالا تا نزدیکی‌های بستان‌آباد رسیده‌اند و امنیت برقرار می‌شود. صحبت‌کنان تا میدان ساعت (شهرداری) رفت و ما هم همچنان پشت سرش دوان بودیم. داستان زندگینامه سلام‌الله جاوید خواندنی است که به طور مفصل نوشته و موجود است. اغلب طرفداران پیشه‌وری رفته بودند. باز جار افتاد که «محمد بی‌ریا» با سواری جیپ ضمن پناه بردن به بیمارستان شوروی ماشین‌اش را به گلوله بسته‌اند ولی خود توانسته به سلامت وارد بیمارستان شود. اطراف بیمارستان ازدحام بود. ساعتی انتظار کشیدیم که بیرون آید چون خبری نشد پراکنده شدیم که زندگی‌اش داستانی دارد که به طور جامع نوشته‌اند و این واقعه را من از دور شاهد بودم. از سلام‌الله جاوید صحبت می‌کردید بلی می‌گفت که مردم تبریز دستپاچه نشوید و صبور باشید، قوای مرکزی یکی، دو روز دیگر می‌رسد و من هم از طرف قوای مرکزی صحبت می‌کنم، نگران نباشید، می‌آیند و غارت و کشت‌وکشتاری نخواهد شد، مراقب باشید و بردبار باشید و اینجا تبریز و آذربایجان است و ما از این صحنه‌ها خیلی دیده‌ایم، شجاع باشید و من سلام‌الله جاوید را به چشم دیدم همانطور حرف می‌زد و آمدیم تا میدان ساعت تبریز (میدان شهرداری).
سال‌های ۱۳۴۶ که دبیر ناحیه آموزش و پرورش در تهران نو بودم دفعات سلام‌الله جاوید که در خیابان شاپور مطب داشت به مناسبت‌هایی او را می‌دیدم. باید یاد کنم از ریش‌سفیدان و بزرگان محلات که واقعاً به داد محلات و مردم رسیدند مخصوصاً به داد کسانی که مهاجر بودند. در هر حال طبیعی است که یک عده‌ای به هر نام و نشان از آن موقعیت‌ها سوء استفاده کنند و بزن و بکوب کنند و مسائل شخصی خودشان را سرشکن کنند، تفنگ به دستشان رسیده و… ولی الحق ریش‌سفیدان و بزرگان تا توانستند مانع شدند و من ندیدم مگر چندین صحنه قتل را که شاهد بودم که از آن میان یکی بسیار رمانتیک و غم‌انگیز و هنوز هم که هنوز است بعد از ده‌ها سال وقتی آن صحنه را یاد می‌آورم می‌خواهم های‌های بگریم. البته واقعه را با احساسات تمام طی مطلبی تهیه و باید پیدا کنم. اما آنگونه که انتظار می‌رفت که قتل و غارت و یغما کنند و… نشد. اما بود و من در محله خود سرخاب جز چند مورد خاص ندیدم که قتل و ناامنی شود اما عده‌ای از مغازه‌ها را غارت کردند هر چند کم هم نبود زیرا آن ریش‌سفیدان واقعاً اجازه ندادند فکر کنم در محله ما مرحوم حاج یحیی خشکبار و تنی چند از بزرگان محله حاج‌رحیم یا حاج مرتضی خویی در حرمخانه و دوره دربندی و مرحوم محسنی در خیابان … و بعد حاج‌محمدآقا کلکته‌چی بودند و در لیلاوا و میارمیار هم یکی دو نفر بودند که مانع از کشت‌وکشتار شدند تا سرتیپ هاشمی داماد باقرخان سالار ملی فرمانده لشکر قوای مرکزی وارد تبریز شد که جوش و خروش تاریخی مردم از ورود قوای مرکزی خود داستانی دارد.




حکایتی دیگر از قضیّۀ فرقه به روایت محمدحسین یحیایی

حکایتی دیگر از قضیّۀ فرقه
به روایت محمدحسین یحیایی

درگفتگوی اختصاصی با «خاطرات سیاسی»

به نظر شما برای غائله فرقه و به‌طورکلی آنچه در ۲۱ آذر ۱۳۲۴ در آذربایجان و با مباشرت کسانی مثل سید جعفر پیشه‌وری اتفاق افتاد چه علل و عوامل و زمینه‌هایی را می‌توان برشمرد.
ضمن این‌که از دعوتتان تشکر می‌کنم، من ابتدا باید در اول گفتگویمان متذکر شوم که شما کلمه‌ای به کار بردید که خودِ آن می‌تواند بحث‌برانگیز باشد. ما ۲۱ آذر را می‌توانیم جنبش بنامیم. البته بازهم این نظر شماست اما من آن را غائله نمی ناممم؛ جنبش بیست و یکم آذر، جنبش توده ای، مردمی و در عین حال، هم سیاسی هم فرهنگی بود. از این لفظ که بگذریم باید دید این ماجرا چگونه شکل گرفت، چرا مورد تایید مردم بودو چه شد که از هم پاشید و به آنجا منتهی شد که نباید می‌شد.
ببینید فرقه دموکرات آذربایجان محصول یک دوران طولانی بود که تاریخش را باید در گذشته ها جستجو کرد؛ شاید در جنبش خیابانی. به همین دلیل هم که بعدا به آن اشاره خواهم کرد، وقتی که آن بیانیه ۱۲ شهریور را اینها منتشر کردند اسمش را گذاشتند «مراجعت نامه» یعنی بار دیگر به مردم مراجعه می‌کردند. این دلیل عمده‌اش همین بود بیانیه به فارسی ترجمه شده است؛ البته آن هم به دو زبان منتشر شد هم به فارسی هم به ترکی که ابتدا نامش مراجعت نامه بود. ببینید آذربایجان در دوران رضاشاه شرایط ویژه‌ای را به خود دید که قبلاً ندیده بود؛ می‌دانید که تبریز به اصطلاح محل آموزش ولیعهدهایی بود که بعدها حکومت را در دست می‌گرفتند؛ تمام ولیعهدهای دوران قاجار آنجا پرورش پیدا می‌کردند و رشد می‌کردند. بعداً دولت را و حکومت را و هر چیزی که بنامیم، در دست می گرفتند؛ بنابراین تبریز یک جایگاه ویژه‌ای داشت؛ از نظر سیاسی. از نظر اجتماعی هم جایگاه ویژه‌ای داشت چون بالاخره فراموش نباید کرد که انقلاب مشروطیت در آنجا شکل گرفته، جنبش مشروطیت، جنگ‌های طولانی با دولت عثمانی و با دولت روس بالاخره در آذربایجان صورت گرفته؛ و از نظر سیاسی هم آذربایجان یک جایگاه ویژه‌ای در تاریخ سیاسی کشور داشت. در زمان رضاشاه موقعیت آذربایجان نسبت به سابق تغییر کرد و عوض شد؛ به این دلیل که آذربایجان آن موقعیت اقتصادی خودش را از دست داد؛ یک بخش این ماجرا هدفمند بود، یک بخشش از روی اجبار بود؛ چرا هدفمند چرا اجبار؟ هدفمند به این دلیل که رضاشاه تمام تلاش خودش را می‌کرد که ملت‌سازی را راه بیندازد؛ منظور از ملت‌سازی چه بود؟ در ملت‌سازی هدف رضا شاه این بود که یک ملت با یک زبان، با یک تاریخ، با یک جغرافیا ایجاد کند. درحالی‌که آذربایجان، زبان دیگری داشت، آذربایجان گذشته دیگری داشت؛ پس این بخش قضیه تنها مربوط به رضاشاه نبود. ببینید در خود همسایه غربی ما، در امپراتوری عثمانی هم، همین حوادث بود و آتاتورک درست همین کارها را در جمهوری ترکیه کرد؛ یعنی ملت‌سازی ترکیه را از همان‌جا آغاز کرد که رضاشاه تلاش می کرد. البته می‌دانید که رضاشاه نمونه‌های خیلی زیادی را از ترکیه به عاریت گرفته‌است. به‌هرحال آذربایجان موقعیت اقتصادیش را در دوران رضاشاه از دست داد. بخش اجباری قضیه هم که خاص رضا شاه بود ولی یک بخش آن هم خارج از اراده رضاشاه بود؛ چرا؟ به‌خاطر این‌که در دوران رضاشاه حمل و نقل دریایی جایگزین حمل و نقل زمینی شد. وقتی که حمل و نقل دریایی جایگزین حمل و نقل زمینی شد موقعیت اقتصادی آذربایجان دقیقا برعکس دوران گذشته رو به افول گذاشت. به جای آن موقعیت جنوب ارتقا پیدا کرد. حالامسأله نفت هم مطرح بود، حمل و نقل دریایی مطرح بود؛ و همه این مجموعه باعث شد که موقعیت اقتصادی آذربایجان از آن قدرت گذشته خودش دور بشود و ضعف اقتصادی در آذربایجان پدید بیاید؛ بنابراین در دوران رضاشاه یک ناخشنودی در آذربایجان به وجود آمده بود که عرض کردم یک دلیلش دلیل فرهنگی بود؛ یک دلیلش دلیل سیاسی بود؛ یک دلیلش دلیل اقتصادی بود. چون در هر سه مورد آذربایجانی فکر می‌کرد که مورد تبعیض قرار می‌گیرد و این مورد تبعیض قرار گرفتنش هم دلایلش کاملا مشخص بود. این یک مسأله؛ مسأله دوم این است که در سال‌های نخست دوران رضاشاه مردم مشارکت در امور سیاسی دارند(البته همه رژیم‌های استبدادی متاسفانه گرفتار همین معضل هستند)؛ مشارکت در امور اقتصادی دارند؛ یک رشد مناسبی پدید می‌آید ولی وقتی‌که جایگاه و پایگاه همان استبداد قوی شد، تکیه گاهش را از دست داد، میان مردم با آن استبداد و با آن مستبد فاصله می‌افتد؛ مردم از مستبد فاصله می‌گیرند و معمولاً آن مستنبد، دیگر خودرأی می‌شود و باعث می‌شود که مردم از او جدا بشوند. آن اعتمادی که بین مردم و آن مستبد و آن شخصی که قبلا سیاست مستبدانه پیش‌نمی‌برد، وقتی که استبداد و دیکتاتوری خودش را نشان می‌دهد، آن فاصله بیشتر می‌شود و در نتیجه خواه، ناخواه، موقعیت اقتصادی جامعه هم از آن ضرر می بیند. رضاشاه در یک چنین شرایطی گرفتار آمد؛ به‌ویژه در سال‌های پایانی دوران رضا شاه موجودی نقدینگی کشور به سرعت افزایش پیدا کرد؛ یعنی در مقایسه با سال ۱۳۱۷ در سال۱۳۲۰ نقدینگی هفت برابر افزایش پیدا کرد. این افزایش نقدینگی نشانه کسری بودجه است وقتی که کسری بودجه مطرح می‌شود، نقدینگی هم افزایش پیدا می‌کند، طبیعتاً انعکاسش را در تورم می‌بینیم. سال‌های پایانی دوران رضاشاه تورّم بسیار بسیار بالایی بر جامعه حاکم بود و این افزایش تورّم در آذربایجان بیشتر از نقاط دیگر خودش را نشان می‌داد. چرا؟ به این دلیل که اولا جمعیت در آذربایجان زیاد بود؛ ثانیاً شهرنشینی در آذربایجان نسبت به مناطق دیگر ایران بیشتر افزایش پیدا کرده بود؛ بنابراین آن تورم در آذربایجان بیشتر از جاهای دیگر احساس می‌شد. حال به آن عامل فرهنگی هم اندکی بپردازم که برسیم به شرایط تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان. ببینید از نظر فرهنگی هم آذربایجان مورد تبعیض قرار گرفته بود و این را احساس می‌کرد؛ چگونه احساس می‌کرد؟ ببینید بنده خودم تا ۷ سالگی واقعاً فارسی نمی‌دانستم؛ هیچ نمی‌دانستم. رفتم سرِ کلاس اول دبستان نشستم. در کلاس اول دبستان بود که زبان فارسی را من شروع کردم. امروزه این‌گونه نیست؛ تابستان امسال یک دختربچه شش، هفت‌ساله از روستا آمده بود؛ دیدم آن دختربچه موقع بازی‌کردن، به زبان فارسی زمزمه می‌کرد؛ این بچه در تهران نبود؛ این بچه در آذربایجان بود؛ در تبریز بود؛ یعنی بچه‌ای که امروز به شش یا هفت سالگی می‌رسد، با زبان فارسی آشناست. مثل دوران ما نیست؛ مثل آن دوران قدیم نیست که هیچ‌گونه آشنایی با زبان فارسی نداشتیم. بچه‌ها امروزه با زبان فارسی آشنایی دارند؛ به‌خاطر این‌که وسائل ارتباط جمعی الان افزایش پیدا کرده است؛ رادیو هست؛ تلویزیون هست؛ اینترنت هست؛ شبکه‌های اجتماعی هستند؛ بچه‌ها نه تنها با زبان فارسی، اندکی هم با زبان انگلیسی آشنایی پیدا می‌کنند. این است که برای بچه‌های امروز راحت‌تر است که زبان فارسی را هضم بکنند. وقتی که مدرسه را شروع می‌کنند می‌توانند با زبان فارسی مدرسه پیش بروند؛ اما آن‌موقع این‌گونه نبود؛ ما با زبان فارسی آشنایی چندانی نداشتیم.
تبعیض را چگونه احساس می‌کردند در آذربایجان؟
ببینید من دو مثال خدمتتان بگویم و رد شوم و در این موضوع زیاد توقف نکنیم. رضاشاه استانداری به نام آقای مستوفی می‌فرستد به آذربایجان؛ این آقای مستوفی که اتفاقاً آدم فرهیخته‌ای هم هست؛ تاریخ‌نویس است؛ ادیب است؛ ولی اعمالی از خودش نشان می‌دهد که مایه تاسف است واقعاً. مثلاً اولین سرشماری ایران شروع می‌شود(حالا بعدها البته گفت که من شوخی کردم)؛ گاهی، برخی افراد، شوخی‌هایی می کنند که واقعا خیلی خیلی زشت است. نمی‌خواهم گریز بزنم به شرایط امروز؛ ولی من چند روز پیش از یک نماینده مجلسی در ایران شنیدم که در مجلس گفت که من در اعتراضات سال ۱۳۹۸آدم کشتم؛ ولی حالا البته بعدا پس گرفت و گفت من چنین جمله‌ای به کار نبردم؛ اما همه دنیا شنیدند و الان نمی شود انکار کرد. آن‌موقع هم ایشان گفت که من چنین حرفی نزدم؛ ولی واقعاً گفته بود به سرشماری آذربایجان نگویید سرشماری بگویید «خرشماری»! خیلی جالب است که این آدم خودش هم در همان سرشماری بود؛ یعنی اگر خرشماری بود خود ایشان هم جزو همان‌ها بود. حالا منظورم این است که در آن موقع یک تبعیض‌هایی بود که آذربایجانی احساس می‌کرد و بعد از آن یک شخصی بود به نام آقای محسنی؛ ایشان به اصطلاح مدیر فرهنگ بود در آذربایجان که یک بخشنامه‌ای صادر کرده بود که بچه‌هایی که به زبان ترکی در کلاس حرف می‌زنند افسار الاغ بر گردنشان آویزان کنید و اینها را به آخور ببندید! آخر، بچه کلاس اول، کلاس دوم، کلاس سوم، طبیعی است که به زبان مادریش حرف بزند. این، نمونه‌ای از تهدید هایی بود که مردم آذربایجان را به شدت آزرده می کرد. واقعاً برای مردم آذربایجان قابل تحمل نبود؛ قابل قبول نبود؛ بنابراین با یک چنین شرایطی دوران رضاشاه به پایان رسید؛ یعنی دوران تبعیض و دورانی بود که شدیداً بحران اقتصادی وجود داشت. وقتی هم که رضاشاه از کار برکنار شد، طبعاً حداقل مردم آذربایجان تا اندازه‌ای احساس خوشحالی کردند؛ احساس خشنودی می‌کردند؛ به‌خاطر این‌که از دست یک مستبد رها شده‌بودند. بنابراین در چنین شرایطی بود که رضاشاه از کار برکنار شد و آقای محمدعلی فروغی دوران گذار را به‌عهده گرفت. محمدرضاشاه پهلوی جایگزین پدر شد. استعفانامه رضاشاه را هم خود آقای فروغی نوشت. در نتیجه بعداً محمدرضا شاه جایگزین پدرش شد. او جوان بود؛ جوانی حدوداً ۲۰ ساله؛ جوانی که خودش را به اصطلاح دموکرات نشان می‌داد؛ چون تحصیل کرده اروپا بود و مردم هم به این باور رسیده بودند که به اصطلاح اندیشه‌های دموکراتیک دارد. شرایط اقتصادی با آغاز جنگ بدتر هم شد وقتی که نیروهای متفقین وارد کشور شدند در سوم شهریور سال ۱۳۲۰ که می‌دانید چند روز بعدش ششم شهریور، رضاشاه برکنار شد و چند روز بعدش هم کشور را ترک کرد و موقعیت اقتصادی کشور نه‌تنها بهبود پیدا نکرد، بدتر هم شد. با ورود متفقین به این کشور به این دلیل که آقای فروغی برای نجات کشور از این بحران اقتصادی آمد و اولین اقدامی که کرد ارزش ریال را در مقابل پوند استرلینگ بیش از ۱۰۰ درصد پایین آورد؛ یعنی ارزش یک استرلینگ از ۶۸ ریال به ۱۴۰ ریال افزایش پیدا کرد. ببینید این چه فاجعه ای در آذربایجان آفرید. بزرگترین فاجعه این بود که بزرگ‌مالکانی که انبارهای پر از گندم داشتند؛ می‌دانید که آذربایجان سبد غذایی ایران بود؛ وقتی که ارزش پول ملی پایین آمد صادرات سودآوری بیشتری داشت و این بزرگ مالکان شروع کردند به صادر کردن محصولات کشاورزی خودشان. یک قحطیِ به‌اصطلاح ساختاری در آذربایجان به وجود آمد دلیلش چه بود؟ دلیلش هم این بود که محصولات صادر می‌شد و مردم آذربایجان هم که جمعیت زیادی هم بود خود، دچار قحطی شد. حتی به نانوایی ها حمله می‌کردند برخی از نانوایی‌ها در تبریز مجبور شده بودند که به جای نان بین مردم سیب‌زمینی پخش‌بکنند و سیب‌زمینی بفروشنند؛ یعنی قحطی آنقدر تاثیرگذار شده بود. در آن دو، سه سال اول بعد از رفتن رضاشاه، موقعیت اقتصادی آذربایجان، بسیاربسیار تیره شده بود؛ بسیار بسیار بد شده بود. قحطی نان بود؛ بیماری‌های گوناگون بود و در این موقع می‌دانید که نیروهای خارجی هم در این کشور بودند. نیروهای شوروی در منطقه شمال ایران از خراسان تا آذربایجان بودند. نیروهای انگلیسی در جنوب بودند که بیشتر از سربازان هندی بودند و نیروهای امریکایی؛ ولی بیشترین بدبختی جامعه ایران ما می دانید که از دست سربازهای هندی و انگلیسی بود که این‌ها مردم را مورد تعرض قرار می‌دادند و چه‌کارها که نمی‌کردند. در کتاب‌های تاریخی خیلی به آنها اشاره شده‌است. پس در نتیجه موقعیت اقتصادی مردم آذربایجان بعد از سقوط رضاشاه نه‌تنها بهبود پیدا نکرد بلکه بدتر هم شد و در یک چنین شرایطی زمینه برای یک خیزش آماده شد. زمینه برای یک جنبش آماده بود و سال ۱۳۲۲ دولت مرکزی تصمیم گرفت که انتخابات دوره چهاردهم مجلس را برگزار کند. این انتخابات در ششم اسفند همان سال برگزار شد. در خرداد ۱۳۲۴ مجلس افتتاح شد. ببینید چه حادثه‌ای اتفاق افتاد؛ دو نفر از نمایندگان مجلس که یکی نفر اول بود و یکی نفر دوم، اعتبار نامه‌شان در مجلس بدون دلیل رد شد. یکی اعتبارنامه حاج رحیم خویی بود که نفر اول بود و دیگری سیدجعفر پیشه‌وری بود که ایشان نفر دوم بود. اعتبارنامه این دو شخصیت بدون دلیل، بدون هیچ‌گونه مدرکی اعتبارنامه این دو رد شد. حالا حاج رحیم خویی، یک تاجر و یک فعال اجتماعی بود در تبریز و در آذربایجان خیلی مطرح بود؛ ولی آقای پیشه‌وری روزنامه‌نگار بود. روزنامه‌نگاری که ده سال در زندان رضاشاه مانده بود و یک چیزی این انتخابات به آقای پیشه‌وری آموخته بود این را فراموش نکنید خیلی خیلی اهمیت دارد. آقای پیشه‌وری برای تبلیغات و فعالیت‌های انتخاباتی خودش، تمام آذربایجان‌شرقی را تا دورترین روستاها زیرپا نهاده‌بود. تازه در آنجا متوجه فقر مردم شده بود؛ متوجه شده بود که مردم آذربایجان در فقر به سر می‌برند. مردم آذربایجان از سوی بزرگ مالکان درواقع لِه شده‌اند. یعنی موقعیت خیلی بدی پیدا کرده‌اند زیر فشار ژاندارم‌ها، زیر فشار بزرگ‌مالکان، زیر فشار مالیات بگیرهایی که آن موقع بودند. ۸۰ درصد از مردم در آن موقع روستانشین بودند؛ در روستاها و زیر فشار شدید اقتصادی بودند و اینها را آقای پیشه‌وری از نزدیک مشاهده کرده بود. وقتی که اعتبار نامه‌اش رد شد دیگر کاری نداشت؛ رفت دوباره سرِ روزنامه آژیر خودش. مدتی مقاله می‌نوشت. بعداً روانه تبریز شد و آمد در تبریز زمینه فرقه دموکرات آذربایجان ریخته شد. ببینید در آن موقع سه نوع فعالیت می‌کردند در تبریز؛ البته نهادها و گروه‌ها و سازمان‌های دیگری بودند ولی این سه، تا مطرح بودند: انجمن آذربایجان بود و آن روزنامه مشهور آذربایجان که روزنامه به نام آقای شبستری بود و سردبیرش یک شخص دیگری بود؛ ولی خود روزنامه متعلق به آقای شبستری بود. آقای شمس هم سردبیر روزنامه بود. یکی هم جبهه آزادی بود. جالب است جبهه آزادی از طریق خود آقای پیشه‌وری و دوستان او کمی وابسته به حزب توده ایران بودند. به اصطلاح، ارگان کمیته ایالتی حزب توده ایران بود به رهبری صادق بادگان و می‌دانید که حزب توده ایران اولین کمیته ایالتی‌اش را در تهران و دومین کمیته ایالتی خودش را در تبریز تشکیل داد. حالا تبریز این ظرفیت سیاسی را داشت که پیشه‌وری بتواند به فعالیت‌های سیاسی خودش ادامه بدهد. در نتیجه وقتی آقای پیشه‌وری بعد از رد اعتبارنامه‌اش، به تبریز آمد، زمینه را برای تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان آماده دید. با دوستانش نشست مشورت کرد و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که آذربایجان نیازمند یک جنبش است؛ ولی باز هم تأکید می‌کنم که هدف از این جنبش واقعاً اجرای قانون اساسی دوران مشروطه بود که از سوی رضاشاه به اصطلاح به کناری نهاده شده بود. دیگر رضاشاه مجری قانون اساسی مشروطه نبود. البته بعداً به این ۱۲ ماده خواهم پرداخت اما باید بگویم که تمام فعالیت اینها، از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان و حتی آن جبهه آزادی و تشکل‌های دیگر، اجرای قانون اساسی مشروطه بود. چرا قانون اساسی مشروطه؟ به‌خاطر این‌که در قانون اساسی مشروطه اولاً مسأله ایالتی و ولایتی مطرح بود؛ وقتی که مسأله ایالتی و ولایتی مطرح بود طبعاً خودگردانی و خودمختاری منطقه‌ای مطرح می‌شد و آذربایجان این استعداد را داشت که سرنوشت سیاسی خودش را خودش به دست بگیرد. در نتیجه فعالیت اینها ابتدا در این چارچوب بود و تمام این ۱۲ ماده‌ای هم که می خواهم اشاره کنم که بر اساس آن، فرقه دموکرات آذربایجان تشکیل شد در این راستا بود. ببینید اولین ماده آن این است که به حفظ استقلال ایران اهمیت می‌دهد؛ در اولین ماده از این بیانیه ۱۲ شهریور نوشته شده است: توأم با حفظ استقلال و تمامیت ایران خواهان مختاریت آذربایجان هستیم. ماده ۲ و ۳ و۴ تا ۱۲ . ببینید ماده دو در رابطه با انجمن‌های ایالتی و ولایتی است، ماده سه خیلی خیلی اهمیت دارد می‌گوید در کنار زبان فارسی ما زبان دیگری داریم که زبان آذربایجانیست که البته آن موقع آذربایجانی می‌گفتند و حالا واقعش این است که زبان ترکیست. ماده سه درباره توسعه صنایع است. ماده چهارش توسعه تجارت، ساخت شهرها، رسیدگی به مسائل دهقانان که پیشه‌وری متوجه این فاجعه دهقانی در منطقه شده بود و این خیلی اهمیت دارد؛ بعدا مبارزه با فساد، مبارزه با بیکاری و بعد مسأله انتخابات. در رابطه با انتخابات آقای پیشه‌وری مسأله داشت؛ می‌گفت که تعداد نمایندگانی که در مجلس هستند با جمعیت آذربایجان همخوانی ندارد. ما بر اساس جمعیت آذربایجان حداقل نیازمند ۲۰ نماینده در مجلس هستیم. بعد از آن، مسأله مالیات بود؛ ببینید تمام تأکید آنها بر این بود که ۷۵ درصد از این مالیاتی که ما می پردازیم، باید در همین جغرافیا هزینه شود؛ این، در قانون اساسی مشروطه بود. ببینید قانون اساسی مشروطه در ماده بیست و نه‌اش، متمم قانون، ماده ۹۰ تا ۹۶ اینها را پیش بینی کرده بود؛ هم زبان را پیش‌بینی کرده‌بود، هم هزینه مالیات‌ها را پیش‌بینی کرده بود که ۷۵ درصد از مالیاتی که در ایالت جمع‌آوری می‌شود باید در همان ایالت هم هزینه شود؛ باید در همان ایالت برای توسعه اقتصادی و فعالیت‌های عمرانی هزینه شود. آخرین ماده، دوستی با همه ملل ساکن در ایران است. خیلی به این هم توجه باید کرد؛ ببینید این‌ها مخالف دوستی با هیچ ملتی، با هیچ قومی، با هیچ مردمی در ایران نبودند. در ماده ۱۲ اشاره می‌کند که هدف این بیانیه ایجاد و گسترش دوستی با همه ملت‌هایی است که ساکن در ایران هستند. بنابراین فرقه دموکرات آذربایجان برخلاف آنچه گفته می‌شود؛ علی‌رغم آنان‌که با کلمات بازی می‌کنند و برخی هم برای پیدا کردن نام و نشان فعالیت می‌کنند، ساخته و پرداخته استالین نبود. اینها افسانه‌ای بیش نیست. به‌خاطر این‌که مردم آذربایجان به این نتیجه رسیده‌بودند که سرنوشت سیاسی خودشان را خودشان به دست بگیرند؛ چون احساس کمبود نمی‌کردند و می‌گفتند ما این توانایی را داریم که خودمان، خودمان را اداره کنیم. ما در جنبش‌های اجتماعی، خودمان را نشان دادیم؛ ما مشروطه را درست کردیم؛ ما برای مشروطه جان دادیم؛ برای حفظ مشروطه فعالیت کردیم؛ ما خودمان می‌توانیم خودمان را اداره بکنیم.
این را خدمتتان می‌گویم که اغلب کنسول‌های کشورهای اروپایی، به‌ویژه انگلیس و امریکا هم در گزارش‌های خودشان به دولت‌هاشان می‌نویسند که ما هم به این باور رسیدیم که مردم آذربایجان توانایی اداره خودشان را حتی بهتر از تهران دارند. پس فرقه دموکرات آذربایجان محصول این دوره و ضرورت زمان بود که تشکیل شد و کارهایش را پیش برد.
ممنون از توضیحات تفصیلی‌تان. بسیاری از مطالبی که فرمودید اصلاً فَکت‌های تاریخی است و غیرقابل انکار؛ اما به یک نکته یا اشاره‌ای نفرمودید یا شاید اصلاً باور شما نیست؛ آن هم این است که آیا زمزمه این بود که مثلاً مردم آذربایجان بخواهند جدا بشوند از دولت-ملتی (Nation- State) که رضاشاه ساخته بود؟ آیا چنین چیزی واقعا در ذهن و زبان و عمل مردم آذربایجان و نخبگان آن زمان وجود داشت؟
ببینید پیشه‌وری که در ۱۲ سالگی می‌رود به قفقاز. می‌رود به باکو. تحصیلاتش در آنجا بوده‌است. با جنبش چپ آشنایی پیدا می‌کند. تعدادی از این افرادی که در داخ تشکیلات فرقه فعالیت می‌کردند، تحصیلکرده آن سوی مرزها بودند؛ تحصیلکرده روسیه بودند؛ حتی در آنجا زندگی کرده بودند. یک تعدادی از این‌ها حتی با زبان فارسی آشنایی نداشتند. شاید در ذهنشان این بود که ما هم می‌توانیم خودمان را اداره بکنیم؛ اما واقعیت این است که بیانیه ۱۲ شهریور نشان می‌دهد که اینها هیچ کدام خواهان جدایی و تجزیه آذربایجان از ایران نبودند؛ چراکه همان‌گونه که در ابتدا به آن اشاره کردم، در این بیانیه که ۱۲ شهریور نوشته شده است، اولین ماده همراه با این عبارت است: «توأم با حفظ استقلال و تمامیت ایران». همین مشخص می‌کند که فرقه دموکرات آذربایجان به چنین چیزی باور نداشت. فراموش نکنید که خود آقای پیشه‌وری و حتی افراد دیگر اینها روزنامه‌ای قبلا چاپ کرده بودند به اسم «آذربایجان جزو لاینفکّ ایران». آنان هیچ‌کدام به فکر تجزیه نبودند؛ اینها اتهاماتی است که بعدا به آنها زده شده‌است؛ اتهام های زشت دیگری هم به آنها زده شده است.
فرقه در مجموع، یک سال در قدرت بود؛ در واقع شش‌ماه در قدرت بودند و شش‌ماه بعدی همواره مورد اتهام های عجیب و غریب بودند؛ اتهام‌هایی که واقعاً تعجب‌برانگیز است. اتهام‌هایی به این افراد وطن‌دوست زده می‌شود که خجالت‌آور است. مثلاً روزنامه‌های تهران می‌نوشتند اینها یکسری متجاسرند؛ اینها یکسری خائنند؛ اینها یکسری اجنبی پرستند؛ اینها یکسری یاغیند؛ اینها یک گروه اشرارند! ببینید روزنامه های تهران کلمه‌هایی به کار می‌بردند که خیلی بد بود. این تعابیر در زبان فارسی خیلی حرف‌های زشتی هستند که نثار این شخصیت‌ها می‌شد. این شخصیت‌ها که حکومت ملی را تشکیل دادند، همگی افراد فرهیخته و باسواد بودند؛ انسان‌هایی بودند که هم با فرهنگ فارسی و هم ترکی و بخشی هم با روسی آشنایی داشتند. ولی متاسفانه روزنامه‌های تهران به اینها رجّاله می‌گفتند! چیزهای دیگری هم نوشته شده در همان روزنامه‌ها اسنادش هست؛ ببیینید برای تخریب این انسان‌ها به این‌ها می گفتند گروه پرتقال فروش؛ پرتقال فروش‌هایی که دولت تشکیل داده‌اند. اولا پرتقال فروش با یخچال فروش فرق نمی‌کند؛ چه فرقی دارد انسان پرتقال‌فروش باشد یا مثلا ماشین‌فروش یا هر چیز دیگری. فرض کن شما با گفتن پرتقال‌فروش به دکتر سلام الله جاوید می‌خواهی تحقیرش کنی؟ یا شخصیتی مثل پیشه‌وری که یک عمر قلم زده، ده سال در زندان رضاشاه بوده، در تمام عمرش یا معلم بوده یا روزنامه‌نگار بوده‌است. همین‌طور است بقیه کسانی‌که این دولت را تشکیل داده بودند؛ می‌خواهی مثلا با پرتقال‌فروش یا رجاله خواندن آنان به چه برسی؟ اینها بالاخره نشان می‌دهد که چه کینه و نفرتی تهران نسبت به این افراد داشته‌است که البته بعداً در لشکرکشی های تهران ما این‌را از نزدیک مشاهده می‌کنیم که چه خصومتی با اینها داشتند. نه، اینها هیچ‌کدامشان اصلا در فکر این نبودند که از ایران جدا بشوند. گفتم که اینها روزنامه‌هایی داشتند به نام آذربایجان جزو لاینفکّ ایران؛ اینها هیچ موقع در ذهنشان هم نمی‌گنجید که آذربایجان را از ایران جدا بکنند؛ اتفاقاً شاید گروهی در تهران بودند که ناخواسته به آن اندیشه کمک می‌کردند که اینها را مجبور به این کار بکنند. ببینید وقتی که حکومت ملی تشکیل شد، تهران همه بلاها را به سر اینها آورد ورود سیگار، قند و شکر را به آذربایجان ممنوع کرد. تمام بانک‌های آذربایجان را خالی کرد. وقتی که حکومت‌ملی تشکیل شد، اجناس در آذربایجان خیلی خیلی قیمتشان پایین‌تر از مناطق دیگر بود؛ تجار مناطق دیگر می‌آمدند از اینجا کالا می‌خریدند. می‌دانید که تجّار کالا را می‌برند بدهی شان را بعدا می‌پردازند؛ چکی که آنها قبول کرده بودند که بپردازند، تهران نمی‌گذاشت که این چک‌ها وصول شود و به اصطلاح برگشت می‌خورد. همه‌جور فشاری بر سرِ حکومت ملی وارد می‌کردند که خوب طبعاَ وقتی که این همه فشار وارد می‌شد به اینها، برخی از اینها هم به شعارهایی تندروانه متوسل می‌شدند یا حرکت‌های رادیکالی از ایشان سر می‌زد؛ ولی هدف نهایی فرقه دموکرات آذربایجان این نبود که از ابتدا تمام هدفشان اجرای قانون اساسی مشروطه بود. این هم طبیعی است که اگر دولت، اگر حکومت مرکزی، این اراده را داشت، باید این قانون را به اجرا درمی‌آورد. بنابراین نه، من فکر نمی‌کنم که اینها اصلاً به فکر تجزیه بودند؛ اصلا چنین فکری در ذهنشان نبود؛ ولی ماه‌های آخر، زیر فشار شدید اقتصادی بودند؛ زیر فشار شدید روانی و روحی بودند؛ ببینید آقای قوام سه نوبت با فرقه دموکرات آذربایجان مذاکره کرد؛ حدود دو هفته، سه هفته در تهران، این‌ها نشستند ابتدا مذاکره کردند؛ حتی قبل از خروج نیروهای شوروی از منطقه؛ ولی به توافق نرسیدند. ببینید وقتی اینها از هواپیما پیاده شدند بیایند به طرف محلی در باغ شاه در آنجا مذاکره کنند، در مسیر راه، کارگرهای آذربایجانی از مناطق مختلف تهران با دوچرخه خودشان را به مسیر این گروه رسانده بودند و به اینها داد و فریاد می‌کردند که مواظب باشید گول اینها را نخورید؛ اینها شما را فریب می‌دهند. اینها کارگرهای آذربایجانی مقیم تهران بودند. ببینید یکی از ویژگی‌های آذربایجان این بود که نیرو فرست بود؛ آذربایجان نیروی کار می‌فرستاد به مناطق دیگر ایران و اینها در تهران در مناطقی بودند فقیرنشین در حاشیه شهر و همین‌ها از آقای پیشه‌وری و گروه همراهش می‌خواستند که مواظب حیله‌گری‌های تهران باشند. بنابراین نه، اینها با صداقت آمده بودند. مرحله اول مذاکرات با شکست روبرو شد. در مرحله دوم هم همین‌طور و در مرحله سوم در نهایت با مظفر فیروز یک قرارداد ۱۵ ماده‌ای را تصویب کردند که در تبریز به اجرا بگذارند که متاسفانه از سوی تهران این به اجرا گذاشته نشد. اگر به اجرا گذاشته می‌شد نه آن جریان ۲۱ آذر ۲۵ اتفاق می‌افتاد نه این همه کشتار اتفاق می‌افتاد و نه این‌همه مجبور می‌شدند از ایران از منطقه آذربایجان به بخش شمالی آذربایجان بروند به طرف باکو و در آنجا پناهنده سیاسی بشوند و می دانید که این حادثه تازه به اینجا منتهی نشده است. ببینید فاجعه در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ به پایان نمی‌رسد؛ اینها جشن کتاب سوزان راه انداختند در ۲۶ آذر ۱۳۲۵ ؛ فاجعه نسل‌کشی از سوی یونسکو مورد بحث و پیگیری است. فرقی نمی‌کند نسل‌کشی انسانی داریم که انسان‌ها را قتل عام می‌کند؛ نسل کشی فرهنگی هم داریم. تهران در سال ۱۳۲۵ و ۶ ۱۳۲ در آذربایجان نسل‌کشی فرهنگی برپا کرده، کتاب‌هایی را که حکومت ملی چاپ کرده بود و مجانی در اختیار دانش‌آموزان قرار داده بود و این دانش‌آموزان از این کتاب‌ها استفاده می‌کردند، در ۲۶ آذر ۱۳۲۵ اینها جمع آوری کردند، در جلوی مدارس، مخصوصاً در میدان ساعت(ساعات قاباغی)تبریز، جمع کردند، استاندار آمد، مسؤولان فرهنگی آمدند و کتاب‌ها را آتش زدند. این یک نسل‌کشی فرهنگی است. این ظلمی است که در حق مردم آذربایجان در سال ۱۳۲۶ اتفاق افتاده و پرونده‌اش هنوز بسته نشده است و هنوز پرونده‌اش باز است. چه آن قتل عامی که انجام دادند، چه قتل عام فرهنگی که در سال ۱۳۲۵ در ۲۶ آذر اتفاق افتاده. هردو پرونده‌اش باز است و باید روزی مورد بررسی قرار بگیرد. نه، این اتهام هایی که زده می‌شود که نمی‌دانم آنها به پشتیبانی شوروی می‌خواستند آذربایجان را از ایران جدا کنند، صحت ندارد. آذربایجان از ایران جداشدنی نیست؛ نه آن موقع نه امروز و نه فردا. آذربایجان، خودِ ایران است. چه ضرورتی داشت که این کار را بکنند. ببینید، دولت و حکومت ملی آذربایجان یک دولت دوفاکتو بود؛ دولت دوفاکتویی بود که سرزمینش مشخص بود، نیروی نظامی داشت، نیروی انتظامی داشت، دولت داشت یک دولت دوفاکتو بود ولی وزارت امور خارجه نداشت؛ حکومت ملی هیچ اصراری نداشت که با دولت‌های دیگر ارتباط برقرار بکند؛ پس خود این نشان می‌دهد که اینها هدفی نداشتند که از ایران جدا بشوند؛ این یک افسانه‌سراییست. این داستان از سوی برخی مطرح می شود که از عظمت این جنبش بکاهند؛ این جنبش را کوچک بکنند. واقعیت این نیست؛ واقعیت آن است که تاریخ هم نشان می‌دهد و اسناد هم گواه است که در هیچ کجای این جنبش یک ساله حکومت ملی، با تمام آن فشارهایی که تهران وارد می‌کرد سخنی از جدایی و تجزیه در میان نبوده‌است.
در روایتی که شما از قضیه پیشه‌وری و فرقه دموکرات به دست دادید، جایگاه روسیه و شوروی آن زمان و همینطور جمهوری آذربایجان و شخص باقراُف پنهان است؛ به نظر شما آنها چقدر تاثیر داشتند؟
ببینید جمهوری سوسیالیستی آذربایجان از نظر زبان از نظر تبار از نظر فرهنگ، می‌شود گفت نزدیک‌ترین کشور به آذربایجان ایران بود. نکته جالب آنجاست که تمام کسانی‌که از منطقه جنوب به آن بخش رفته‌اند هیچ کدامشان در آنجا دچار مشکلات زبانی نبودند؛ از آن دست مشکلاتی که بعضی اوقات تمام پناهنده‌هایی که به کشورهای مختلف می‌روند دچارش می‌شوند و حداقل دو تا سه سال طول می‌کشد تا خودشان را پیدا کنند، زبان یاد بگیرند و… خیلی از آنها اصلاً نیازی به آن نداشتند. تا رفتند در آنجا آنهایی که ریشه‌های روستایی داشتند شروع کردند به کار کشاورزی. آنها که جوان‌تر بودند زود رفتند حرفه آموختند و یا بعدها به دانشگاه راه پیدا کردند. یک نزدیکی زبانی و فرهنگی و تباری هست بین این دو. دومین اصل که طبعاً آقای پیشه‌وری، دکتر سلام الله جاوید و… در آن منطقه تحصیل کرده بودند؛ خواه ناخواه یک نزدیکی بین اینها بود؛ ممکن است از نظر فکری هم نزدیک بودند، ولی به آن معنا نبود که اینها وابسته به آن گروهند یا وابسته به باقراُف. باقراُف بعد از این جریان، خودش تیرباران شد رفت؛ ولی فرقه همان‌طور باقی‌ماند و به زندگی خود ادامه داد؛ به فعالیت‌های فرهنگی خودش ادامه داد، روزنامه‌اش را درآورد، بعداً هم البته می‌دانید که با حزب توده ایران وحدت کرد که کاشکی این وحدت را هم انجام نمی‌داد؛ چون وحدت، تاحدودی سبب حذفش شد که نباید اصلا این وحدت پیش می‌آمد. حالا به‌هرحال من درباره این مسأله کتابی در دست نگارش دارم که این وحدت که چه دستاوردی برای فرقه دموکرات آذربایجان داشت که البته من فکر نمی‌کنم دستاوردی هم داشت؛ شاید هم یک فاجعه بود برای فرقه دموکرات آذربایجان. به‌هرروی یک نزدیکی بود ولی آن چه اینجا و آنجا یک چیزهایی هم گفته می‌شود که نمی‌دانم در آنجا باقراُف نسبت به پیشه‌وری بدبین بود؛ شاید اصلاً یکی از دلایل قتل پیشه‌وری به دست باقراُف همین بود. اینها همه افسانه است؛ باقراُف خیلی هم به پیشه‌وری علاقه‌مند بود؛ خیلی هم احترام همدیگر را داشتند؛ اصلاً دلیلی نداشت که اینها با هم دشمن باشند و یا باقراُف بخواهد پیشه‌وری را از سر راه بردارد. گویا صحبت بر سرِ این بود که این‌ها می‌خواستند به ایران برگردند؛ باقراُف اصرار داشت که برنگردد و این که چرا شما همان موقع، اعلام استقلال نکردید. البته اینها اصلا هدفشان استقلال نبود؛ هدفشان را از اول عرض کردم خدمتتان. هدف فرقه دموکرات آذربایجان اجرای قانون اساسی مشروطه بود که در آنجا خودمختاری تأیید شده بود. در متمم قانون اساسی مشروطه مواد ۹۰ تا ۹۶ این مسأله مطرح شده است و ماده اصل ۲۹ هم به این مسأله اشاره شده‌است که اینها سرنوشت سیاسی خودشان را می‌توانند به‌دست بگیرند.
اجازه بدهید یک گریز کوچک بزنم؛ امروزه بعد از هفتادوپنج سال، آقای رضایی، معاون آقای رئیسی هم به این اشاره می‌کند و می گوید که ما باید به اصطلاح، یک نوع فدرالیسم اقتصادی ایجاد بکنیم. می‌بینید بعد از نزدیک هشت دهه این داستان که آن موقع مطرح بود، بازهم مطرح است، که اتفاقاً اگر به اجرا درمی‌آمد و این حکومت ملی هم به عنوان انجمن ایالتی و ولایتی در آذربایجان کار خودش را پیش می‌برد طبیعتاً موقعیت اقتصادی آذربایجان خیلی بهبود پیدا می‌کرد؛ خیلی وضع بهتر می‌شد؛ در کل می توانست دموکراسی در ایران گسترش بیشتری پیدا کند؛ خیلی در ایران تاثیرگذار بود؛ چون بالاخره فراموش نکنید که اصل دموکراسی مشارکت مردم و تضمین دموکراسی نظارت بر عملکرد آن است؛ نظارت بر عملکرد دولت است. اگر انجمن ایالتی‌ها و ولایتی‌ها شروع به کار می‌کردند، نظارت بر عملکرد تهران هم می‌کردند. در نتیجه تهران هم راه استبداد را پیش نمی گرفت و مجبور می‌شد که بالاخره به نوعی با این ایالت ها همسو شود و اینها خیلی موثر می‌شد در رشد دموکراسی، توسعه سیاسی و در عین حال توسعه اقتصادی. پس خیلی خیلی بهتر از این می‌شد. بنابراین طبعاً باقراُف هم رهبر جمهوری آذربایجان بود؛ دارای قدرتی بود؛ خیلی نزدیکی با استالین داشت؛ ولی این‌که تمام این فرقه دموکرات آذربایجان ساخته و پرداخته استالین و به دست باقراُف باشد، یک افسانه است. یک افسانه‌ای است که برخی برای کسب نام و نشان و مطرح کردن خودشان سندسازی می‌کنند، اسناد درست می‌کنند؛ واقعیت این‌طوری نیست. شما به عملکرد فرقه دموکرات آذربایجان نگاه کنید، ببینید حکومت ملی ۲۰ ماده دارد در کنگره ملی؛ وقتی حکومت ملی به رهبری آقای پیشه‌وری تشکیل شد و انتخابات شکل گرفت و حکومت ملی تشکیل شد ۲۰ ماده همه این مواد در رابطه با فعالیت‌های فرهنگی است، فعالیت‌های عمرانی است، توسعه صنایع است؛ در هیچ کدام از این مواد، صحبت از جدایی و تجزیه و دشمنی نیست؛ هدف همه‌اش رشد اقتصادی و رشد فرهنگی بود. آری، روی زبان خیلی تأکید و پافشاری می‌کردند؛ می‌گفتند ما یک زبانی داریم، این زبان زبان ترکی است و میلیون‌ها مردم این کشور هم به این زبان تکلم می کنند و کاش هم که ما چند زبانه بودیم. خیلی از آن دولت-ملت‌ها (Nation- State)که شما اشاره کردید، چندزبانه هستند. اتفاقاً آن دولت- ملت با بودن چند زبان تقویت پیدا می‌کند و ضعیف‌تر نمی‌شود؛ آن اندیشه که یک زبان، یک تاریخ، یک جغرافیا، یک فرهنگ و… ایده درستی نیست؛ چون خیلی از کشورهای جهان هستند که کوچکند(مثلا سوئیس) اما دولت-ملت در آنجا خیلی قوی‌تر از جاهای دیگر است. در بلژیک هم همین‌طور، در کانادا هم همین‌طور؛ خیلی از مناطق جهان، چند زبانه هستند ولی آن پروژه دولت-ملت‌شان خیلی قوی‌تر از جاهای دیگر است؛ خیلی قوی‌تر از آنجایی است که به اصرار خواستنند به اصطلاح ملت‌سازی بکنند. ملت‌سازی نه به دستور و فرمان و نه به زور اجرایی نمی‌شود. ملت‌سازی یک پروسه‌ای است که با مشارکت مردم هیچ فرقی نمی‌کند با هر زبانی هم می‌تواند ملت دولت را بسازند به خاطر اینکه Nation State بیشتر از آن‌که یک مقوله سیاسی باشد، مقوله‌ای است اقتصادی. انسان‌ها از طریق اقتصاد به هم بیشتر پیوند می‌خورند؛ منافع تجاری و سودآوری انسان‌ها را بیشتر و بیشتر به هم نزدیک می کند. در کشورهای اروپایی ده‌ها کشور، سال‌های طولانی با هم جنگیدند؛ انگلستان با فرانسه، فرانسه با آلمان و … ولی بعدها منافع اقتصادی این کشورها را به هم نزدیک و دوست همدیگر کرد و اتحادیه اروپا را تشکیل دادند. درباره ما هم، همین‌گونه است؛ منافع اقتصادی کشور ما، بیش از زبان، ما را به هم پیوند می زند و ما را به هم نزدیک می‌کند. بنابراین بیش از این‌که یک زبان، یک تاریخ، یک فرهنگ، بتواند Nation State بسازد، منافع اقتصادی راحت‌تر این پروسه را به پایان برساند.
به عنوان آخرین سوال، این (به تعبیر شما) جنبشی که در آذربایجان در سال ۲۴ اتفاق افتاد، بالاخره یک واقعه قابل تأملی بوده‌است. به نظر شما این واقعه تاریخی برای امروز ایران چه درس‌هایی عبرت‌انگیز می‌تواند داشته‌باشد؟ شما نیز از این رهگذر چه توصیه‌هایی دارید به نسلی که الان در آذربایجان زندگی می‌کنند و عُلقه‌های هویتی دارند نسبت به زبان ترکی، نسبت به فرهنگ آذربایجانی؟
ببینیند، تاریخ البته معلم نیست؛ ولی بالاخره آموزه‌هایی دارد که ما باید آن‌ها را بپذیریم، یاد بگیریم و از آن نتیجه بگیریم تا بتوانیم از آنها استفاده بکنیم. ما علقه‌های احساسی را باید کنار بگذاریم، گروه‌های احساسی در همه جامعه هستند؛ اینها گروه‌هایی هستند که نمی‌دانند چه می‌خواهند؛ دنبال چه هستند؛ ولی واقعیت این است که مردمی که در آن منطقه زندگی می‌کنند، خواسته‌هایی دارند؛ خواسته‌های هویتی دارند؛ فرض‌کنیم یکی از خواسته‌های هویتیشان، زبان است؛ اتفاقا جالب این است که اصل ۱۵ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران که ضامن این امر است ۴۲ سال است به اجرا درنمی‌آید. نمی‌دانم چرا به اجرا در نمی‌آورند؛ الان تکنولوژی آن‌چنان پیشرفته است که قابل اجراست. چرا این اصل ۱۵ را به اجرا در نمی آورند که خواسته مهم مردم آذربایجان است؟ درحالی‌که گسترش زبان ترکی آذربایجانی در منطقه می‌تواند به توسعه زبان فارسی هم کمک بکند. اولین خواسته مردم در آذربایجان این است که به زبان مادری خودشان درس بخوانند. ببینید تمام روانشناس‌ها الان اتفاق نظر دارند که انسان‌هایی که به چند زبان تسلط دارند اندیشه بهتری می‌توانند ارائه بدهند و می‌توانند مفاهیم بیشتری بسازند؛ می‌توانند آنچه را در مغزشان می‌گذرد، به‌راحتی بیان کنند. در نتیجه اولین خواسته مردم آذربایجان این است که به زبان مادری خودشان تکلم بکنند، به زبان مادری خودشان تحصیل بکنند و این به آن معنا نیست که زبان فارسی را دور بیاندازند؛ زبان فارسی هم یک زبان است که بین همه مردم ایران جاری است و ما از طریق آن می‌توانیم با دیگر مناطق ایران هم ارتباط برقرار بکنیم. نکته دوم، موقعیت اقتصادی این منطقه است؛ ببینید آذربایجان بازهم بر اساس گفته‌های وزارت کار ایران، آذربایجان شرقی در سال استان ۲۵۰ هزار نیروی کار به مناطق دیگر می‌فرستد؛ این، تخلیه است؛ این تخلیه فکری آذربایجان است؛ این هم صدمه می‌زند به آذربایجان. تمام جمعیت، متمرکز شده در استان‌های مرکزی و در تهران. زمانی تبریز یک قطب صنعتی بود؛ الان نمی‌توان گفت که تبریز یک قطب صنعتی است. بنابراین بار دیگر باید این منطقه از نظر صنعتی رشد پیدا بکند. آذربایجان این ظرفیت را دارد؛ هم ظرفیت زیرزمینی دارد، هم ظرفیت انسانی دارد. امروزه نیروی انسانی در اقتصاد اهمیت بسیار بیشتر از گذشته دارد. آذربایجان، نیروی انسانی دارد؛ نیروی انسانی خبره دارد؛ نیروی تحصیلکرده دارد؛ مواد زیرزمینی فراوان دارد. در منطقه مغان الان نفت است؛ صحبت از نفت و گاز منطقه مغان هست؛ همه این ظرفیت‌ها هست، اگر اینها به کار رود، طبعاً می‌تواند به توسعه اقتصادی کشور کمک کند؛ می‌تواند به توسعه همه کشور کمک بکند؛ نه‌تنها منطقه آذربایجان. در نتیجه این به اصطلاح تنگ‌نظری‌ها را باید دور انداخت؛ باید به خواسته مردم توجه کرد. همه ایران را نمی‌توان از تهران اداره کرد. بدون شک، تهران پایتخت ایران است؛ دارای اهمیت است؛ ولی بگذارید این مناطق سرنوشت سیاسی خودشان را خودشان به دست بگیرند. این به معنای تجزیه نیست. اگر پارلمانی در همان ایالت و در تبریز تشکیل شود و جوابگوی مردمی باشد که در آنجا زندگی می‌کنند، آن نمایندگان مجلس مکلفند بیشتر به درد مردم برسند و بیشتر به خواسته‌های مردم اهمیت بدهند. طرف، نماینده آذربایجان می‌شود، می‌رود تهران و چهارسال یادش می رود اصلاً که در حوزه انتخابی‌اش چه می گذرد؛ ولی وقتی که در تبریز و در منطقه و حوزه انتخابی خودش بنشیند تا آنجا حداکثر ۵۰ کیلومتر فاصله داشته باشد مجبور است به درد مردم برسد و خواسته‌های مردم را اجرا بکند؛ بنابراین این سرنوشت سیاسی را وقتی به دست بگیرد این مناطق می‌تواند به رشد اقتصادی هم کمک کند. رشد اقتصادی آن منطقه هم رشد اقتصادی همه کشور است؛ رشد اقتصادی سیستان و بلوچستان، یعنی رشد اقتصادی آذربایجان. بالاخره فراموش نکنید که این تبادل مالی می‌تواند به گسترش و رشد اقتصادی کمک کند. می‌تواند در تولید ناخالص ملی سهمشان را ببرند بالا. وقتی که سیستان و بلوچستان ببرد بالا، خوزستان ببرد بالا، خود آذربایجان تولید ناخالص داخلی خودش را ببرد بالا، طبیعتا به رشد اقتصادی ایران کمک می‌کند و این می‌تواند راهکاری برای آینده باشد؛ حتی دوستی، رفاقت، نزدیکی را بین مردم بیشتر می‌کند. شما از این وحشت نداشته باشید که این اصل ۱۵ به اجرا در بیاید. من تعجب می‌کنم که تا حالا چرا به اجرا در نیامده است؛ تمام امکانات اجرای این اصل که در کشور وجود دارد.




«فرقه» و اندرزهای تاریخ

«فرقه» و اندرزهای تاریخ

در گفتگوی اختصاصی «خاطرات سیاسی» باعباس جوادی

۷۶سال پس از غایله آذربایجان و دهه‌ها بعد از تحلیل این رویداد عبرت‌انگیز در ذیل مناسبات قدرت در دوره جنگ سرد و رقابت های شوروی سابق و ایالات متحده امریکا، اگر بخواهید زمینه‌های غیر سیاسی و هویتی تشکیل فرقه را بکاوید، چه جایگاهی برای مساله «زبان» و فرهنگ آذربایجان قایل خواهید شد؟
موضوع فرقه را نمی توان جدا از اوضاع منطقه و جهان در سال های ۱۳۲۰-۲۵، شرایط جنگ جهانی دوم و اشغال آذربایجان از طرف نیروهای ارتش سرخ شوروی به‌درستی درک کرد. اینها را دیگر همه می‌دانند و در گفتگوی قبلی در شماره یازدهم فصلنامه خاطرات سیاسی یادآوری کرده‌ایم. اگر ارتش سرخ آذربایجان را اشغال نکرده بود، فرقه و آن حکومت یکساله به اصطلاح «ملی» هم نمی‌بود. اما شرایط داخلی ایران را هم باید در نظر گرفت؛ اگر ایران دولتی مقتدر و جامعه ایران، توسعه‌یافته می‌بود، این حادثه پیش نمی‌آمد. اما ایران به‌خصوص در اثر جنگ، فقیر و ناتوان شده‌بود. قبلا، یعنی در دوره قاجار هم فقیر و ناتوان و غرق فساد و ناکارآمدی بود. با دوره رضاشاه، اوضاع تا حدّی جمع وجور شد؛ اما بی‌پولی و فساد، اگرچه به اندازه دوره قاجار نبود، اما آن قدر بود که مردم نسبت به آنچه در کشورشان می‌گذرد، تا اندازه زیادی بی تفاوت شوند.
در آن مصاحبه قبلی هم گفته بودیم که تمام برنامه ریزی، تأمین مالی و سازماندهی و حتی انتخاب نام «فرقه دموکرات»، تاریخ تأسیس و اهداف آن دقیقا کار رهبری شوروی و شخص استالین و دبیر حزب کمونیست آذربایجان شوروی باقروف بود. بعد از افشا شدن مدارک سری حزب کمونیست شوروی، دیگر آن تبلیغات کمونیستی که مردم به اصطلاح انقلاب کردند، نقش برآب شد. هدف در صورت امکان جدا کردن آذربایجان از ایران و وصل نمودن آن به اتحاد شوروی و شاید همین آذربایجان شوروی بود. محور اصلی تبلیغات فرقه (باز به دستور حزب کمونیست و خود استالین، که این هم مستند است) «موضوع زبان مادری» بود. گویا باید زبان همه اقوام ایرانی منطقه از ترک و کرد و ارمنی و آسوری و گیلکی رسمی شود و رسمیت و اعتبار زبان مملکت یعنی فارسی از میان برداشته شود. اصل تبلیغات بر این بود که می‌خواهند زبان ما را «بُریده» و زبان دیگری یعنی فارسی را به زور به ما تحمیل کرده و نگذارند مردم دو سوی ارس که یک زبان دارند، متحد شوند و زبان خودشان را به کار ببرند.
سوءاستفاده سیاسی و ابزاری از موضوع حقوق زبان مادری مردم از طرف دولت‌های متخاصم خارجی تا حدّی در دوره جنگ جهانی اول که آذربایجان چند بار از طرف روسیه تزاری و سپس ارتش در حال شکست عثمانی اشغال شد، انجام یافته بود. جالب است که این موضوع چهار صد سال قبل از آن در دوره تشنج میان دولت های صفوی و عثمانی اصلا مطرح نبود. اما در جنگ اول نه از سوی روسیه بلکه تا حدّی از طرف ترک‌های عثمانی مورد استفاده ابزاری قرار گرفت. اما در جنگ دوم این کار از طرف شوروی و با جریان فرقه به صورت جدایی عملی آذربایجان از ایران (که آن هم فقط در سایه ارتش اشغالگر شوروی ممکن بود) به اوج خود رسید.
اگر همراهی مردم تبریز و آذربایجان را با فرقه، محصول دلشکستگی جمعی ایشان بدانیم آیا این دلخوری هنوز هم ادامه دارد و هنوز هم می‌توان از این حربه برای ایجاد شکاف بین دولت و ملت استفاده کرد؟
من فکر نمی کنم مردم آذربایجان در آن دوره برای این موضوع که از طرف فرقه تبلیغات می‌شد، اهمیت چندانی قائل بوده‌باشند، اما بدون شک مردم با وجود همه جوانب دیگری که در رژیم جدید نمی پسندیدند، خوششان می‌آمد که می‌توانند در ادارات و مدارس به ترکی صحبت کنند یا بخوانند و بنویسند. البته این یک‌سال حکومت با هزار مشکل و کمبود همراه بود. کتاب درسی و معلم و ماشین چاپ و ویراستار کتاب و روزنامه به ترکی نبود و روس ها با کمال میل همه اینها را از باکو به تبریز می‌فرستادند. ضمنا ترکی آنها به شدت آمیخته با روسی و طرز صحبتی بود که برای مردم ما ناآشنا بود و از طرف دیگر همه این فعالیت‌های به اصطلاح «فرهنگی» مستقیم و به طور علنی به اهداف حزب کمونیست و دوام اشغال شوروی خدمت می‌کرد. امروزه، هم وضع ایران و هم کشورهای منطقه تغییر یافته، اما نیت سوء استفاده از موضوع حقوق زبان مادری از بین نرفته‌است. یک علت آن به نظر من در این است که در نظر مردم، چه مردم خود ایران و چه مردم جمهوری آذربایجان و ترکیه یا دیگر کشورهای منطقه، برخلاف پنجاه سال پیش، ایران کشور فقیر، ناتوان، از نظر منطقه‌ای و بین‌المللی فاقد دوستان و متحدان توانمند و دموکراتیک شده است. نه فقط ارزش ایران، بلکه اعتبار ایران و ایرانی در دنیا به درجه‌ای نازل شده که در تاریخ ما نظیری ندارد. با این‌همه، به نظر من هنوز هم موضوع حقوق زبان مادری برای مردم آذربایجان اولویت چندانی در مقایسه با وضع مالی، اشتغال، تجارت، تحصیل، بهداشت، رفع یا دستکم تقلیل فساد مالی و اداری و دیگر تبعیض‌های اجتماعی ندارد. اما متاسفانه در چنین وضع اسفباری که ایران گرفتار آن شده، سوء استفاده ابزاری از هر چیز برای دشمنان و بدخواهان ایران آسان تر از گذشته شده‌است. اگر ایران کشوری قدرتمند، مرفه، دموکراتیک با مناسبات دوستانه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با همه کشورهای همسایه و دنیا می بود، موضوع زبان مادری اهمیتی که امروزه به نظر می‌رسد که پیدا کرده‌است نمی‌یافت. بر عکس، اگر ایران قدرتمند، ثروتمند و دموکراتیک می بود همه در آن صورت می‌خواستند روابط خوبی با ما داشته باشند و این یا آن موضوع را بهانه حمله و تضعیف ایران قرار نمی دادند.
‌ مقصر اصلی در این زمینه کیست؟ دولت ها یا ملت‌ها؟
این البته جنبه سیاسی مسأله است. اما از نظر حقوق فرهنگی خود مردم آذربایجان و دیگر مردمان غیر فارسی‌زبان هم چیزی طبیعی هست که هر دانش آموز باید حق داشته باشد خواندن و نوشتن زبان مادری یا پدری یا هر زبان دیگری را که می‌خواهد، در چهارچوب امکانات، یاد بگیرد. این را باید تاکید کرد: در چهار چوب امکانات دولت و ادارات آموزش و پرورش یعنی وجود معلم، کتاب و بودجه لازم و به شرط تمایل والدین دانش آموزان. نبودن این حق یا طول دادن اجرای آن به بهانه‌های مختلف و از جمله موضوع سوء استفاده‌های سیاسی گروه‌های تجزیه‌طلب، اگرچه برای من قابل فهم است، اما به‌خصوص در این دنیای قرن بیست و یکم قابل قبول نیست. آن سیاست ردّ آموزش زبان های اقوام را رضا شاه در ایران و به طور همزمان آتاترک در ترکیه به عنوان بخشی از پروژه ساختن ملتی واحد و منسجم با ارتش، نیروی انتظامی، دادگستری، آموزش و پرورش، مالیات و زبان وحتی پوششی واحد و مشترک، شروع کردند و هر دوی آنها هم تا حدی در این راه موفق شدند، اگرچه کار آنها نیمه تمام ماند. اما جریان‌های تجزیه‌طلب کُرد در ترکیه نشان می‌دهد که این اقدامات به‌تنهایی و بدون اجرای اصلاحات داخلی به‌ویژه از نظر دموکراتیک شدن دولت و جامعه نتیجه چندانی نخواهد داشت. در جریان فرقه دموکرات هم در آذربایجان تمامی کسانی که کم یا زیاد با فرقه هم آوا شدند، تجزیه طلب یا دشمن و بدخواه ایران نبودند. اولا هرکسی زبان مادری خود را دوست دارد. البته ما زبان رسمی و کتبی کشورمان، یعنی فارسی، را هم دوست داریم و به آن افتخار می‌کنیم. اما طبیعی است که مردم حتی اگر در دلشان مخالف فرقه بودند، احتمالا برای بسیاری‌شان احساس خیلی دلنشینی هم بود که قرار است خواندن و نوشتن زبان روزمره و مادری خود را یاد بگیرند. دیگر تحقیر لهجه فارسی و غیره هم که محلی از اِعراب نداشت. حکومت هم اگر اینها را تامین کند، چه عیبی دارد؟ ثانیا بخاطر فقر و عقب‌ماندگی اقتصادی و اجتماعی کل مملکت، مردم دچار بی‌خبری از محیط خود و بی‌تفاوتی بودند. دیدیم که وقتی هم که فرقه به کمک روس‌ها آمد و قدرت را در کل استان گرفت، نه چندان هلهله‌ای به راه افتاد و نه وقتی بعد از توافق ایران و شوروی رهبران فرقه از ایران گریختند، کسی پشت سر آنان ننالید. از طرف دیگر احتمالا بسیاری آدم‌ها هم از دانشگاه و رادیو و بیمارستانی که شوروی ها به عنوان «کمک بلا عوض» ! در تبریز ساختند راضی بودند، بدون این‌که بدانند که این به اصطلاح اصلاحات، قرار است برای خود آنها و همه مردم به چه قیمتی تمام شود. طبعاَ بزودی آن امیدها هم با گذشت چند ماه تبدیل به ناامیدی و سرخوردگی گردید.
‌بازخوانی غایله آذربایجان و فرقه دموکرات آذربایجان چه نکات عبرت آموزی برای امروز ایران و ایرانیان دارد؟
باز برگشتیم به جنبه اجتماعی و سیاسی مسأله. اما من جنبه حقوق بشری موضوع را هم عرض کردم. چرا نباید یک ترک زبان در ایران یا یک کُرد زبان در ترکیه حق آموزش خواندن و نوشتن زبان مادری خود را نداشته باشد؟ در دنیا چیزی تا این اندازه طبیعی و بدیهی وجود ندارد. این دیگر کار دولت و مسؤولیت شخصی افراد است که نگذارند دولت یا گروه‌های مخاصم، سوءاستفاده کنند و موضوع حق آموزش زبان مادری را به‌صورت ابزاری برای اهداف و اغراض سیاسی خود در آوَرَند.
به نظر شخصی من شاید ممکن باشد مانند بسیاری از کشورهای پیشرفته دنیا، مانند آلمان و فرانسه عمل کرد. در بسیاری کشورهای بزرگ و قدیمی دنیا که سنّت دولت داری قوی و کهنی دارند، در کنار زبان رسمی و مشترک کشور، زبان مادری هم ممکن است. طبق این مدل، مثلا در ایران، فارسی باید همچنان (و مصرانه) زبان رسمی، کتبی، و مشترک همه اجزا و اقوام ملت واحد ایران باقی بماند؛ هر دانش آموز مجاز باشد که در صورت وجود همه امکانات فنی و مالی و تمایل والدین، با سه، چهار ساعت درس در هفته خواندن و نوشتن به زبان مادری یا پدری خود را بیاموزد. طبیعی است که این اقدام باید با دقت و آمادگی درستی انجام گیرد تا ما مجبور نشویم کتاب و معلم از ترکیه یا جمهوری آذربایجان وارد کنیم یا به آنها آن نوع ترکی ها را یاد بدهیم که برای اکثر مردم آذربایجان ایران نا آشنا و نا مانوس است.
من بیش از پنجاه سال است که در خارج زندگی می‌کنم و شاید جوانب مثبت و منفی این طرح و نیّت و احساسات مردم ترک‌زبان در آذربایجان را نمی‌توانم با دقت لازم تحلیل کنم؛ اما روابط زیادی با ایرانیان داخل کشور دارم. من می‌شنوم که امروزه آذربایجانی های ایران که اکثریت بزرگ آنان از ته دل ایران‌دوست و آزادی‌خواه هستند. از پنجاه سال پیش از ناتوانی در خواندن و نوشتن و کاربرد زبان مادری خود یعنی ترکی آذری ایران احساس رنج و دلشکستگی می‌کنند. از صحبت در ملاء عام به فارسی و با لهجه ترکی احساس شرم می‌کنند. اقشار و تعداد آذربایجانی‌هایی که در دل خود آرزوی آموزش زبان ترکی دارند، بیشتر از سی، چهل سال پیش است. بسیاری امروز می‌خواهند اقلا ترکی ترکیه یا باکو را بیاموزند و اگر هم نمی‌توانند به اروپا و آمریکا مهاجرت کنند، دست کم به سرمایه‌گذاری و زندگی در ترکیه بی‌تمایل نیستند. بی‌شک این پدیده و تغییر در احساسات مردم (اگر راست باشد) متاسفانه با روند به‌شدت نزولی اقتصاد و افزایش فساد و بی عدالتی اجتماعی در ایران رابطه دارد. طبعا موضوع زبان مادری دلیل اصلی چنین احساسات نیست، اما به زخم مردم یک مشت نمک هم می‌پاشد و بهانه به دست دشمنان می‌دهد. از سوی دیگر می‌بینم که دولت‌های ایران هم مانند دولت‌های ترکیه ظاهرا هنوز صمیمانه به این تصمیم نرسیده‌اند که باید در زمینه آموزش زبان مادری در مدارس و دانشگاه‌های کشورچنین برنامه‌ای یا برنامه معتدل مشابهی در دستور کار قرارگیرد. کسی هم علنی فاش نمی‌کند که از نظر دولت جوانب مثبت و منفی آن را در چه می‌بینند و چرا چنین برنامه‌ای را که در نهایت به نفع آرامش و صلح و همزیستی مردم است، هر بار که بحث آن پیش می‌آید به بعد موکول می‌نمایند و به مشکلات راه اشاره می‌کنند. به نظرم مسؤولان امور، تاکنون بیش از حد دودلی کرده‌اند و هنوز نمی‌دانند چه باید بکنند، زیرا از عواقب آن در هراس هستند. شاید اگرمن هم جزو مسؤولان چنین اصلاحاتی می‌بودم، در رابطه با احتمال سوءاستفاده بدخواهان ایران و ایرانیت دچار تردید می‌شدم. اما آیا اگر این کار انجام نگیرد، اوضاع این کشور از این بهتر خواهد شد؟ به نظرم نه. اگر دانش آموزان چند ساعت درس زبان مادری بخوانند و حتی عناصر و گروه‌های بدخواه و مخرب از آن سوءاستفاده سیاسی کنند، آیا دولت آن قدر ضعیف است که با این چند ساعت درس، متزلزل‌تر از این شود یا فاجعه‌ای به بار آید؟ به‌نظرم نه. در نهایت این دولت است که مسؤولیت دفاع از کشور و تأمین خواست‌های اساسی و بر حق این ملت را برعهده دارد. بی‌شک بقای ما به عنوان ملت، ملتی که با وجود فرازها و فرودهای فراوان بیش از ۲۷۰۰ سال دوام آورده به نخی مانند آموزش چند ساعت درس زبان مادری وابسته نیست. زبان مادری یکی از ده‌ها عاملی است که می‌تواند وحدت ملی ما را تحکیم بخشد یا تضعیف کند، به‌خصوص اگر طوری که در نمونه فرقه دموکرات دیدیم، عوامل خارجی بخواهند از این نقطه ضعف استفاده کنند که عجیب خواهد بود اگر این کار را نکنند.
‌ چه توصیه ای برای حاکمیت در ایران برای جلوگیری از تکرار واقعه فرقه دموکرات آذربایجان دارید؟
همچنان‌که گفتم، ما اگر کشور و ملتی قدرتمند، ثروتمند و آزاد می‌بودیم، اصلا نیازی به این بحث ها نمی‌داشتیم. در آن صورت حتی دیگران می‌خواستند از ما یاد بگیرند و با ما رابطه خوب داشته باشند، تا همه ما با دیگر ملت‌ها و کشورهای همسایه و دنیا در صلح و صفا زندگی کنیم و زندگی و رفاه همه پیشرفت کند. اما درس شخصی من از مطالعه تاریخ در عین حال این هم هست که داشتن چند هزار سال پیشینه و تاریخ تمدن، هیچ هم قرار نیست کشورهایی را که در عقب ماندگی از قافله تمدن پافشاری می‌کنند، از زوال و تکه پاره شدن، فقر، گرسنگی و مهاجرت به سرزمین های دیگر باز دارد. تجربه بابل در عراق همسایه یا کمی دورتر مصر را ببینید. نمی‌خواهم بدبینی را اشاعه دهم. ما چندین و چند بار از این قبیل بحران ها سرفراز بیرون آمده ایم. امیدوارم این بار هم چنین خواهد شد، به شرطی که خودمان دست به کار شویم و عیب را نه همیشه در دیگران، بلکه در درجه اول در خودمان جستجو کنیم.




فراز و فرود «فرقه»

فراز و فرود «فرقه»

در گفتگوی حسن اکبری بیرق با
تورج اتابکی

مستحضرید که ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان، بیشتر با نام پیشه‌وری گره خورده‌است؛ اما بازیگران مهم دیگری هم در این قضیه وجود داشتند که شاید کمتر بدانها پرداخته شده باشد، از دید حضرت‌عالی کنشگران اصلی واقعه فرقه دموکرات آذربایجان چه کسانی بودند و هرکدام از چه منظری و چه سهمی در این مسأله داشتند؟
برای بحث درباره مورد فرقه دموکرات آذربایجان، حکومت یک‌ساله آن فرقه و نقش پیشه‌وری یا نقش کسان دیگر در فرقه و حکومت یک‌ساله، باید انگشت اشاره را به سوی کارگزاران اتحادجماهیر شوروی گرفت و نمایندگانش در ایران که در مورد مسأله آذربایجان و فرقه صاحب‌نظر، دخیل و صاحب‌رأی بودند. البته نمی‌شود به فرقه دموکرات آذربایجان و حکومت یک‌ساله آن پرداخت و نقش پیشه‌وری را برجسته ندید. به داوری من، دیگر رهبران فرقه، چه شبستری، غلام‌یحیی دانشیان و از این دست افراد، چهره‌ها، یا شخصیت‌هایی درجه دو و درجه سه بودند و اگر بخواهیم به انجام و فرجام این حکومت یک‌ساله بپردازیم باید به حقیقت بیشتر به شخص پیشه‌وری توجه کنیم. من نگاهم به کارنامه فرقه و شخص پیشه‌وری به ویژه و نقش اتحاد جماهیر شوروی، با این رویکرد و پرسش است که پیشه‌وری برای رفتار سیاسی خود که به‌مدت یک سال در قبال دولت ایران و از طرف دیگر در قبال دولت اتحاد جماهیر شوروی ایفا کرد، چه طرحی داشت. وی پیش از آن‌که به تبریز برود و فرقه دموکرات را شکل دهد و به طرف حکومت خودمختار برود، آیا می‌دانست که گام در چه راهی گذاشته و آیا نگاهی به پشت سرش، به گذشته‌اش، به تجربه‌های پیشین خود داشت؟ آیا از این تجربه‌ها درسی گرفته بود؟ برای پاسخ دادن به این پرسش که بیشتر ما را به حوزه اندیشه سیاسی تحلیلی می‌برد، تا به یک خوانش تقویمی از زمانه و کارنامه فرقه دموکرات آذربایجان، باید نگاهی به تحولاتی بیاندازیم که از تقریباً سی، چهل سال پیش از شکل‌گیری فرقه دموکرات آذربایجان در ایران داشتیم؛ به ویژه آن نگاهی که معطوف به ایالت شمالی ایران بود.
می‌دانیم که تاریخ معاصرمان و تحولات یکصد ساله گذشته را نمی‌توانیم بررسی کنیم، مگر این‌که نقطه آغاز بررسی‌مان مشروطیت باشد. در حقیقت مشروطیت به‌نوعی سایه خودش را بر تمام تحولاتِ کمی بیش از یکصد ساله اخیر ایران انداخته‌است. می دانیم که یکی از پیامدهای برجسته دوران مشروطه طلبی ما، شکل گیری گروهی از روشنفکران بود که درک تازه‌ای از جامعه و ملّت-دولت داشتند؛ پدیده ملّت-دولتی که برای دهه‌ها پیش، در بخش‌های غربی نیمکره ما، در اروپای غربی، آرام آرام شکل گرفته بود. برای این روشنفکران، تحولات جامعه ایرانی نیز، بیش و کم در همان راستای تحولات جوامعی بود که به شکل‌گیری ملّت-دولت نوین رسیدند. ما در آن زمان، ملّت بودیم؛ ولی دولت نوین نداشتیم و باید می‌رفتیم به سمت شکل‌گیری دولت نوین. برای این روشنفکرها که درحقیقت همگام با حرکت مشروطه‌خواهی به اندیشه مدرن سیاسی روی آوردند؛ چه محافظه‌کارش، چه لیبرالش، و چه رادیکالش چون تقی‌زاده، محمود افشار و تقی ارانی، دوران پس از انقلاب مشروطیت، بین مجلس دوم تا کودتای ۱۲۹۹ و بعد دهه نخست حکومت رضا شاه پهلوی، دورانی بود که در آن جامعه ایرانی بر بستر یک ملّت-دولت نوین و با همدلی ملی وبا یک خواست فراقومیت شکل می گرفت. ضمن اینکه تنوع و تکثّر را هم تا حدّی و به درجاتی می پذیرفتند. بیشتر این روشنفکران، پرورش‌یافته غرب بودند. اگر این روشنفکران، چه محمود افشار چه تقی‌زاده یا چه تقی ارانی و… در روسیه یا اتحادجماهیرشوروی پرورش یافته بودند، شاید نگاهشان دیگر بود؛ شاید نگاهشان بیشتر نگاهی بود برخاسته از تحولات سیاسی و اجتماعی روسیه و اتحادجماهیرشوروی. اشاره کنم که حتی این را تاثیر را سال‌ها بعد در شهریور ۱۳۲۰ در مورد حزب توده هم می‌توانیم ببینیم که بیشتر رهبران آن، در دوره رضاشاه پرورش یافته بودند و با مکاتب و اندیشه‌های سیاسی اروپای غربی آشنا بودند و کاملاً هم از پیشینیان کمونیست خود، یعنی کسانی که در حزب کمونیست ایران فعالیت داشتند، متفاوت بودند. کمونیست‌های پیشین، بیشتر پیشینه بود و باش در روسیه داشتند یا در سال‌های نخستین اتحادجماهیرشوروی. از پانزده کنشگر پیشگام در شکل‌گیری حزب توده، شش نفرشان تحصیلات اروپای غربی داشتند و فقط دو نفر در اتحادجماهیرشوروی درسشان را به پایان رسانده بودند. اما وقتی به فرقه دموکرات آذربایجان، نگاه کنیم می‌بینیم که رهبرانش هیچ پیشینه زندگی در اروپای غربی و یا آشنایی با اندیشه غربی نداشتند. هفت نفر از رهبر بلند پایه حزب دموکرات آذربایجان پیشه وری، شبستری، بادگان، سلام‌الله جاوید، دانشیان، همگی یا تحصیل‌کرده روسیه تزاری بودند و یا بخشی از زندگی خود را در اتحادجماهیرشوروی گذرانده‌بودند. این مسأله برای فهم وضعیت فرقه دموکرات آذربایجان و پاسخ به پرسشی که شما طرح کردید و شناخت رهبران فرقه و آنان‌که در این قضیه تاثیرگذار بودند -به ویژه پیشه‌وری- بسیار مهم است.
اجازه بدهید، برای فهم رویداد های آن زمان، تنها در محدوده مرزهای ایران نمانیم و نگاهی منطقه ای و حتی جهانی داشته باشیم. جهان دهه دوم قرن بیستم میلادی شاهد تحولاتی بزرگ بود. انقلاب روسیه، فروپاشی امپراتوری روسیه و شکل‌گیری اتحادجماهیرشوروی. در این شکل‌گیری گونه ای همبستگی جهانی کمونیستی بوجود می آید. در این همبستگی جهانی کمونیستی، تمامی کسانی که در سراسر جهان دل در گرو اندیشه کمونیسم دارند، خودشان را متعهد می‌دانند که از اتحادجماهیرشوروی دفاع کنند و منافع آن را در نظر بگیرند و در حقیقت مدیریت جهانی اتحادجماهیرشوروی را به دیده بگیرند. این در حقیقت برخاسته از خوانش من از لابلای سطور تاریخ اتحادجماهیرشوروی نیست؛ بلکه اشاره مستقیم دارم به کنگره دوم کمینترن انترناسیونال کمونیستی که در تابستان ۱۲۹۹ (اگوست ۱۹۲۰) تشکیل شد و در آنجا تروتسکی بیانیه شکل‌گیری کمینترن را، که به بیانیه ۲۱ ماده شهره است، ارائه داد و در آنجا آورد که تمام کسانی که عضو انترناسیونال کمونیستی هستند، ملزم اند به حمایت بی قید و شرط از اتحادجماهیرشوروی و پیروی بی قید و شرط از تمام مواضع اتحاد جماهیر شوروی. این فراخوان، به ویژه پس از شکست انقلاب آلمان در ۱۹۲۳ نقش اتحادجماهیرشوروی را در اردوگاه کمونیسم را برجسته کرد.
پس بنا به رأی و نظر شما، این فیگورها و شخصیت‌های اصلی فرقه، دلبستگان ایدیولوژی اتحادجماهیرشوروی بودند؟
وقتی شما از دلبستگی رهبران این فرقه سخن می‌گویید، اگر اجازه بدهید بگویم ک من رهبران فرقه را همه از یک تبار و یک پیشینه نمی دانم. از تعمیم ذات‌باورانه بپرهیزیم. در رهبری فرقه، مثل رهبری تمام احزاب سیاسی، با تنوع و تکثر روبروییم. سلام‌الله جاوید از پیشه‌وری متفاوت است و همینطور غلام‌یحیی دانشیان و شبستری. جهانشاهلو از همه اینان یکسره متفاوت‌تر. حال برویم سرِ داستان پیشه‌وری و پرونده او را باز کنیم.
فقط قبل از هرچیز مایلم نکته‌ای را یادآور شوم و آن این که این چند شخصیت که نام بردید، باوجود کاراکترهای متفاوتی که داشتند، بالاخره در ذیل مفهوم واحدی، گرد هم آمده‌بودند. لطفا به آنچه اینها را دور هم جمع کرده‌بود، نیز اشاره بفرمایید.
به مفهوم واحد هم خواهیم رسید؛ ولی چون شما به شخصیت‌ها اشاره کردید من ترجیح می‌دهم که در این مورد، از جزء به کل برسیم؛‌ من در مطالعات تاریخی خود، هرگز از کل به جزء، نرسیده‌ام؛ نگاه من در تاریخ‌نگاری رسیدن از جزء به کل است. من به عنوان یک مورخ اجتماعی، جزء را به دیده می‌گیرم از جزء به کل می‌رسم به همین خاطر تلاش می‌کنم که پیش از این که به فرا روایت یا  metanarrative به جزء بیاندیشم.
به کارنامه پیشه‌وری بپردازیم. زندگی پیشه‌وری را مثل بیشتر رهبران و کنشگران سیاسی جهان شاید بشود به دوره‌هایی بخش کرد؛ پیشه‌وری جوان و پیشه‌وری پیر. شخصیت پیشه‌وری جوان در یک فضای کاملا متفاوتی شکل می‌گیرد. در ایران به دنیا می‌آید؛ بعد، راهی روسیه می‌شود و می‌رود آنجا و برای نخستین بار با زندگی در آن امپراتوری، بویژه بخش‌های جنوبی آن امپراتوری، آشنا می‌شود. ناآرامی‌های سیاسی که با انقلاب ۱۹۰۵ روسیه داشتیم و ادامه‌اش هم به انقلاب ۱۹۱۷ می‌رسد. جمعی از فعالان سیاسی ایرانی در قفقاز جنوبی دارند زندگی می‌کنند که آنجا شاخه‌های احزاب محلّی خودشان را دارند؛ از جمله و مهمترینِ آنها، اجتماعیّون- عامیّون، یعنی همان حزب سوسیال- دموکرات ایران است که با کمک گروهی از سوسیال‌دموکرات‌های قفقاز، گروه همت، تأسیس شده؛ سپس، فرقه اجتماعیون-انقلابیون را داریم، که مترادف یا همسنگ همان سوسیال روُلوسیونرهای روس است؛ حزب دموکرات ایران را داریم که پیشینه‌اش به مجلس دوم مشروطه ایران می‌رسد؛ حزب عدالت را داریم که بعد به حزب کمونیست ایران، تبدیل می‌شود و بعد گروه‌های کوچکی هم داریم که در حقیقت در پیوند نزدیک با سفارت ایرانند، همچون جمعیت استقلال ایران و از این دست. پیشه‌وری در این فضاست که رشد می‌کند. این تنوع و تکثّر را می‌بیند و هنوز به آن تک‌نگری کمونیستی نرسیده‌است. بر اساس گزارشِ ساعد مراغه‌ای، سرکنسول ایران در باکو، در آن زمان حدود ۷۰ تا ۱۰۰ هزار ایرانی در قفقاز زندگی می‌کردند.
روسیه تزاری سقوط می‌کند و بسیاری از ملی گرایان محلی ازاین فروپاشی استقبال می‌کنند. خیلی از این کنشگران محلی، چه در ارمنستان چه در گرجستان چه در باکو (که آن زمان هنوز نام آذربایجان به خود نگرفته بود) تلاش می‌کنند که در حقیقت از این خلاء قدرت استفاده کنند و فعالیت سیاسی خودشان را دامن بزنند. داشناک‌ها در ارمنستان، منشویک‌ها در گرجستان و ملی‌گرایان در باکو. حکومت مساواتی‌ها در باکو نام آذربایجان را برای سرزمین زیر حاکمیتش، انتخاب می‌کند. پیشه‌وری فعالیتش روزنامه نگاری را پیش از شکل‌گیری حکومت مساواتی‌ها آغازکرده و نخست کارهای قلمی خودش را در نشریه آچیق سؤز(سخن صریح) به چاپ می‌رساند. از پی شکل گیری حکومت مساواتی‌ها، آچیق‌سؤز، راه ملی گرایانه را انتخاب می کند و پیشنهاد تأسیس فدراسیون بزرگ آذربایجان را می‌دهد؛ البته با تکیه به جدایی آذربایجان ایران و پیوستنش به قفقاز. این زمان، پیشه‌وری از همکاری با آچیق سؤز کنار می کشد و همگام با دیگر دمکرات‌ها روزنامه ای با نام «آذربایجان جزء لاینفکّ ایران» را منتشر می‌کند. سال‌ها پیش من این روزنامه را در باکو یافتم و به دوست خوبم رحیم رییس‌نیا سپردم که به همت ایشان در تهران بازچاپ شد. پیشه‌وری، در آن روزنامه به زبان فارسی قلم می‌زد و اشاره می‌کرد که ایرانیان ملّتی تاریخی‌اند، فرازونشیب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته‌اند و توانسته‌اند فرهنگ و سنّت شش‌هزارساله خودشان را حفظ کنند و از این دست مطالب.
انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیّه روی می‌دهد و سپس در اکتبر همان سال، بلشویک‌ها به روی کار می‌آیند. در تابستان ۱۲۹۹ حزب کمونیست ایران شکل می‌گیرد، یعنی حزب عدالت تبدیل می‌شود به حزب کمونیست ایران. بسیاری از کنشگران دمکرات و سوسیال دمکرات و سوسیال رولوسیونر ایرانی به حزب کمونیست رو می کنند، از جمله پیشه‌وری.
انقلابیان کمونیست ایرانی، برای تقویت حرکت میرزا کوچک خان جنگلی با او پیمان دوستی می‌بندند. محصول آن پیمان دوستی، تشکیل جمهوری سوسیالیستی ایران است که در آن میرزاکوچک‌خان، رئیس شورای کمیساریای جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران است و پیشه‌وری مقام وزارت امور خارجه را دارد. از پی اختلافاتی که بین کمونیست‌ها و کوچک‌خان روی می‌دهد، در کابینه دوم این جمهوری پیشه‌وری به مقام کمیسرامور داخله می‌رسد. این زمان، پیشه‌وری جوان تمام این تحولات را به سرعت دارد پشت سرمی‌گذارد و تجربه اندوزی می‌کند. هم به فهم بهتری از حیات سیاسی و اجتماعی در ایران می‌رسد و هم نگاهی دارد به اتحادجماهیرشوروی. او متوجه است که اتحادجماهیرشوروی، بین دو گزینه حمایت از حکومت مرکزی در تهران و دفاع از کودتای ۱۲۹۹ رضاخان و حمایت از کوچک خان، گزینه نخست را انتخاب می‌کند. همان‌گونه که از مصطفی آتاتورک حمایت کرد. این نخستین تجربه رفتار اتحادجماهیرشوروی در قبال ایران است که پیشه‌وری با آن آشنا می شود.
با افول حرکت کوچک‌خان و ستاره جمهوری سوسیالیستی شوروی ایران، ما شاهد سردرگمی میان اعضای حزب کمونیست ایران هستیم. پیشه‌وری در تهران مستقر می‌شود و رو می‌کند به فعالیت در اتحادیه‌های کارگری و روزنامه حقیقت را منتشر می‌کند که ۱۰۴ شماره‌اش هم داریم. در آنجاست که پیشه‌وری باز قلم به دست می‌گیرد. اوضمن حمایت از تجددی که با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹در جامعه ایران قراراست جاری شود هشدار می‌دهد که این تجدد آمرانه، می‌تواند زمینه‌ساز مشکلات آینده باشد؛ او بر این داوری است که باید دخالت مردم را هم در این تجدّد و نوسازی به دیده گرفت و به نوعی از تجدد رایزنانه حمایت می‌کند. من این را مفصل در نوشته‌های خودم با ذکر آن اشاراتی که ایشان داشت آورده‌ام. با محدویت هایی که برای فعالیت این اتحادیه های کارگری داریم، روزنامه های کارگری نیز تعطیل می‌شود و دوران دیگری از زندگی پیشه‌وری را شاهدیم که دوره کارمندی یک شرکت خصوصی است تا زمان دستگیریش و آن هم به جرم این‌که کمونیست بوده و در جنگل کمیسریای امور خارجه و امور داخله بوده است. اوبه زندان می افتد ود و ده سالی را در زندان می‌گذراند تا شهریور ۱۳۲۰ که از زندان آزاد می‌شود. در جلسه تأسیس حزب توده ایران شرکت می‌کند و با اکراه به حزب توده ایران می‌پیوندد و بعد هم از این حزب جدا می‌شود و یا به عبارت درست‌تر کنار گذاشته می‌شود. وقتی که رضاشاه فوت می‌کند، پیشه‌وری در روزنامه آژیر که منتشر می‌کند، اشاره‌ای ستایش‌آمیز دارد به نقش رضاشاه در نوسازی ایران که مورد قبول بخش‌هایی از رهبری حزب توده ایران نیست. تا این زمان درحقیقت ما با یک شخصیتی روبرو هستیم که ضمن این‌که خود را به کمونیسم متعهد می‌داند؛ ولی تجربیات متعددی را پشت سر گذاشته و به ویژه تحولات اتحادجماهیرشوروی را هم به نوعی دنبال کرده و به نوعی می‌دانسته که وضعیت در اتحادجماهیرشوروی به چه صورت است. حتی اشاراتی هم هست که گواه آشنایی او با تصفیه‌های استالینی است، آشنایی که جسته وگریخته در زندان به او می رسیده.
اما آنچه در حقیقت شاید نقطه عطفی باشد برای پیشه‌وری و کمونیست هایی چون او، پیروزی اتحادجماهیرشوروی در نبرد استالینگراد است که اینجا دیگر بسیاری از کسانی که دلبسته کمونیسم هستند به درجاتی گمان بر این دارند که جهان ما وارد یک دوران تازه‌ای شده‌است و اردوگاه کمونیسم به رهبری اتحادجماهیرشوروی دارای قدرت بلامنازعی است که کسانی‌که دل در گرو کمونیسم دارند. باید نقش این اردوگاه و منافع این اتحادجماهیرشوروی را، همچنان که در دومین کنگره کمینترن اشاره شده بود، به دیده بگیرند و باید این نقش را برجسته‌تر ببینند و اینجاست که ما وارد دوران دوم زندگی پیشه‌وری می‌شویم. درحقیقت اگر آن دوران میانی را کنار بگذاریم، از پیشه‌وری جوان وارد یک پیشه‌وری می‌شویم که حالا دیگر کهن‌سال است و می‌رود به سمت تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان؛ آن هم با صلاح‌دید و رایزنی اتحادجماهیرشوروی در ایران و با نگاه کاملا ویژه میرجعفر باقراُف. همین‌جا اشاره کنم که بر اساس تمام داده‌هایی که حالا بعد از فروپاشی اتحادجماهیرشوروی به دست ما رسیده‌است، طرح گسترش جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان به رهبری میر جعفر باقراُف، از سال‌های منتهی به جنگ دوم جهانی آغاز شد. میرجعفر باقراُف، چون بسیاری از رهبران اتحادجماهیرشوروی استالین، مولوتوف، بریا و دیگران، بر این اندیشه بود که که جهان دهه سی، جهان بین دو جنگ، به سرعت به سمت یک جهان پرآشوب می‌رود و جنگ آینده، بسیار بسیار محتمل و اجتناب ناپذیر است و اتحادجماهیرشوروی باید خود را آماده کند برای این جنگ. بنابراین با آغاز جنگ در اروپا که دو سال پیش از جنگ در ایران آغاز شده بود، یعنی دو سال پیش از این‌که متفقین به ایران برسند و در شهریور ۱۳۲۰ در ایران نیرو پیاده کنند، ما شاهد آنیم که میرجعفر باقراُف و دستگاه کارگزاری اطلاعاتی اتحادجماهیرشوروی تلاش می‌کند گروه‌های مخفی و پارتیزان به آذربایجان بفرستد و زمینه را برای تحولات آینده که به گمان آنها، می‌رود به سمت یک جنگ تمام عیار که ایران را هم در برمی‌گیرد آماده کند. میرجعفر باقراُف بر این اندیشه بود که اگر که بتواند بخش‌هایی از آذربایجان ایران را هم به آذربایجان شوروی ملحق کند، می‌تواند به عنوان یک رهبر برجسته در سرزمینی گسترده‌تر در قفقاز جنوبی در کنار همسایگان، جمهوری ارمنستان و جمهوری گرجستان بدرخشد. از نظر نباید دور داشت که در آن زمان در پانزده جمهوری اتحادجماهیرشوروی، جمهوری‌هایی که از نظر مساحت و جمعیت برتر بودند، امکانات بیشتری داشتند و نوعی برتری سیاسی و اقتصادی را برای رهبران خودشان تأمین می کردند. جمهوری‌هایی مثل ازبکستان یا قزاقستان و… بنابراین بریا و باقراُف بر این اندیشه بودند که اگر آذربایجان بزرگ، یا همان جمهوری سوسیالیستی شوروی آذربایجان، به پایتختی باکو که بتواند بخش‌هایی از ایران را در بر بگیرد، به تحکیم موقعیت باقراُف در نهاد تصمیم‌گیری اتحادجماهیرشوروی بیشتر کمک خواهد کرد. بنابراین دوسالی پیش از ورود متفقین به ایران، این زمینه‌سازی از طرف اتحادجماهیرشوروی بود و این کار را کردند و تلاش کردند به نوعی کسانی را که مستقل از اتحادجماهیرشوروی می‌اندیشیدند و حتی اگر که کمونیست بودند و گونه‌ای از کمونیسم غیرروس را تبلیغ می‌کردند؛ از آذربایجان بیرون کنند. وقتی که متفقین به ایران رسیدند و اتحادجماهیرشوروی، پرچم خود را در تبریز بلند کرد، حتی به کمونیست‌های بسیار نام‌آوری مثل یوسف افتخاری و خلیل انقلاب آذر و دیگرانی که در تبریز اتحادیه‌های مستقل کارگری را برپا کرده بودند، اجازه ندادند که در تبریز باشند و از این شهر بیرونشان کردند. تبریز فقط جولانگاه کسانی بود که به نوعی برتری اتحادجماهیرشوروی را در اندیشه کمونیسم باید می‌پذیرفتند.
بر چنین بستری بود که وقتی نبرد استالینگراد پیش آمد و آن داستان برتری جهانی اتحاد شوروی به نوعی تثبیت شد، نوعی چرخش را در رفتار حزب توده در رفتار اتحادجماهیرشوروی و در رفتار تمام حامیان اتحادجماهیرشوروی می‌بینیم که نهایتا این به طرح مسأله نفت شمال و… منتهی می شود که فرصتش نیست در این گفتگو به آن برسیم. در این جاست که درحقیقت مسأله اعتبارنامه پیشه‌وری در مجلس چهاردهم مطرح می‌شود که مجلس چهاردهم به دلایل پیشینه پیشه‌وری در جنگل و از این دست به او رای اعتماد نمی‌دهد و این‌جاست که زمینه به شکل بسیار بسیار استثنایی برای یک نوع تحول بسیار پرشتاب در آذربایجان شکل می‌گیرد؛ یعنی از یک طرف ما بحران نفت را داریم و از یک طرف طرح بسیار توسعه طلبانه باقراُف را و از یک طرف تحولاتی است که ما در تهران شاهدش هستیم، همه دست به دست هم می‌دهند و به شکل بسیار پر شتابی به شکل‌گیری فرقه دموکرات آذربایجان در تبریز منتهی می شود. این‌که آیا شرایط اقتصادی، سیاسی دوران جنگ، زمینه را برای نارضایتی مردم در آن دیار فراهم کرده بود، بی‌تردید فراهم کرده بود، ولی آذربایجان استثنا نبود؛ نقاط دیگر ایران هم از پیش از جنگی که ایران هیچ نقشی در انجام و فرجامش نداشت، دچاراین بلیّه بودند؛ ولی به‌هرصورت شبانه تمام سازمان‌های ایالتی و شهری حزب توده را منحل کردند و پیشه‌وری وارد عرصه شد و رهبری خودش را آنجا تثبیت کرد.
در طول این یک‌سال که حکومت فرقه بود بارها و بارها می‌توان دید که پیشه‌وری کهنسال گویا هیچ درسی از جوانی خود نگرفته و گویا تمام آن تجربه‌ای که سال‌ها اندوخته به کناری گذاشته‌است. بنابراین می‌بینیم که بسیار بسیار رفتارش رفتار متناقضی است؛ رفتاری که از یک انسجام فکری و عملی برخوردار نیست. از خودمختاری به جدایی طلبی می‌رسد؛ از پایبندی به تمامیت ارضی ایران در چارچوب ایران متحد، می رسد به جایی که می گوید که اگر شما از ما حمایت نکنید، ما جدا می‌شویم و راه خودمان را می‌رویم. و پیامی که در آخر به اتحاد جماهیر شوروی می‌دهند این است که بیایید، ما حاضریم به شما ملحق بشویم. بنابراین به داوری من بین آن پیشه‌وری جوان که دوران نوجوانی خودش را در قفقاز گذرانده و آن تنوع و تکثر آرای سیاسی را در احزاب ایرانی و غیرایرانی دیده و خودش را آماده برای در گونه ای نوسازی جامعه ایران، حال به شکل رایزنانه کرده بود، می‌رسیم به یک انسانی که بیشتر نقش یک کارگزار منفعل اتحاد شوری را دارد، کارگزاری بدون نقد رفتار اتحادجماهیرشوروی در طول دوران سال‌های پایانی جنگ دوم جهانی و بلافاصله پایان جنگ دوم جهانی در ایران.
آقای دکتر فکر نمی‌کنید که این تناقض رفتاریِ پیشه‌وری، منبعث از پیام های متناقضی بود که از باکو و مسکو به او می‌رسید و این قابل تحویل است به سردرگمی خود استالین و بعداً باقراُف درباره سیاست شان در آذربایجان ایران؟
پرسش بسیار بسیار به‌جا و خوبی است. اتفاقاً همین طور هم هست؛ در اتحادجماهیرشوروی سیاست منسجمی درباره بحران آذربایجان وجود نداشت. یعنی بین مولوتُف و باقراُف و بریا، که این دو آخری در حقیقت یک جناح را تشکیل می‌دادند، اختلاف‌نظر بود؛ مولوتف، در دستگاه وزارت امور خارجه اتحادجماهیرشوروی، به‌طور سنّتی رابطه چندان خوبی با کمینترن و سیاست‌های محلی احزاب کمونیست اتحادجماهیرشوروی نداشت. این را ما زمان شکل‌گیری اتحادجماهیرشوروی و رابطه‌اش با دولت مرکزی ایران، رابطه اش با حزب کمونیست ایران، با کمینترن، حتی می‌توانیم ببینیم. همان سال‌ها هم درحقیقت وقتی میز ایران وزارت امور خارجه اتحادجماهیرشوروی از حکومت مرکزی ایران دفاع می کرد، کمینترن و یا احزاب کمونیست محلی ساز خودشان را می‌زدند و وقعی به سیاست خارجی اتحادجماهیرشوروی نمی‌نهادند؛ هرچند که باید حتما اشاره کنم که سرآخر آنچه تعیین کننده بود، میز ایران وزارت امور خارجه بود که حرف آخر را می‌زد. این را در ۱۹۲۷ در آن قرارداد تجاری که با ایران امضا شد، می‌توانیم اینجا و آنجا رصد کنیم. در این تردیدی نیست که سردرگمی در اتحادجماهیرشوروی داشتیم در آن سال‌ها. در حقیقت مسکو به توان محلی حزب کمونیست آذربایجان شوروی پایبند بود. می‌دانست که اینها در هر صورت نفوذ دارند و فعال هستند و تلاش می‌کرد که به گونه‌ای از سیاست باقراُف اگر حتی حمایت هم نکند، دستکم بکند بگذرد و بگذارد تا ببیند به کجا خواهد رسید. برای این‌که در طول جنگ منافع اتحادجماهیرشوروی به نوعی با سیاست‌های محلی میرجعفر باقراُف در جمهوری شوروی آذربایجان گره خورده‌بود؛ اما وقتی که به پایان جنگ رسیدیم و رپ رپه آغاز جنگ سرد و منافع اتحاد جماهیر شوروی در اروپای غربی از یک طرف و در خاورمیانه و یا آسیا از طرف دیگر بلند شد، اینجا نقش وزارت امورخارجه اتحاد جماهیر شوروی بود که برجسته می‌شد.
در آن حکومت یک ساله فرقه دموکرات آذربایجان ما شاهد رویارویی این دو جناح در اتحادجماهیرشوروی هستیم؛ از یک طرف، اتحادجماهیرشوروی به دلایل متعدد تاریخی و در حقیقت نوعی دل‌سپردگی به انقلاب اروپا، نمی‌خواهد بخش‌هایی از اروپا را از دست بدهد؛ از بلغارستان گرفته تا لهستان و چکسلواکی و رومانی و مجارستان، هر جایی که هست می‌خواهد حضور فعال داشته باشد، بخش‌هایی از آلمان را دارد در آنجا و نمی‌خواهد در برابر غرب کوتاه بیاید. این سیاستی است که وزارت امور خارجه اتحادجماهیرشوروی دنبال می‌کند و به تبع آن گمان می‌کند که در منطقه، در جنوب، در خاورمیانه می‌تواند گذشت‌هایی در برابر ایالات متحده امریکا و غرب داشته‌باشد و بنابراین به یُمن آن وضعیتی که در شمال و در قلب اروپا وجود دارد، از جنوب، از خاورمیانه می‌گذرد. این چیزی است که در حقیقت ما در آن دوران می‌بینیم و بازتاب آن را در رفتار اتحادجماهیرشوروی در قبال فرقه دموکرات آذربایجان.
یعنی به داوری شما اگر مثلاً مناسبات میان قدرت‌های جهانی آن موقع عوض نشده بود و جنگ سرد، سال‌های آغازین خود را طی نمی کرد و رویارویی شوروی با آمریکا نبود، سیاست استالین این بود که پیشه‌وری تقویت بشود و حکومت فرقه در آذربایجان ادامه داشته باشد؟ در حقیقت آیا شوروی فقط از ترس امریکا، دست از حمایت از فرقه برداشت یا دلایل دیگری داشت؟
نه، به نظر من فقط از ترس امریکا نبود. اولا ترسی نبود؛ آن اولتیماتومی که کسانی گمان کردند که ترومن به استالین داده، اصلا وجود خارجی نداشت. من در کتاب و مقالاتم اشاره کرده‌ام که چنین ضرب‌الاجلی در کار نبوده و اصلا ترسی از ایالات متحده امریکا وجود نداشت. جهان ما وارد دوران جنگ سردی شده بود که در آن اولویت‌های منطقه‌ای برای دو ابرقدرت حائز اهمیت بسیاری بود و بر اساس این اولویت‌ها سیاست خارجی خودشان را تعیین می‌کردند. حال، پرسش شما این است که اگر این جنگ سرد وجود نمی‌داشت، اگر این اولویت‌بندی مطرح نبود، چه می‌شد. این اگر، از آن اگرهای تاریخی است! اگر این وجود نداشت سیاست استالین در برابر این داستان چه بود؟ طبعاً به عوامل متعدد دیگری وابسته می‌شد که نباید نادیده گرفت و آن هم وضعیت خود آذربایجان بود. این نبود که تمام مردم آذربایجان، دل‌سپرده فرقه دموکرات بودند و زیر پرچم فرقه دموکرات آذربایجان صف می‌گرفتند؛ چنین نبود. فرقه دموکرات آذربایجان تقریباً چند ماهی پس از تأسیسش با مشکلات زیادی روبرو شده بود؛ مشکلات فرهنگی، مشکلات اقتصادی و… به هر صورت آذربایجان به نوعی اقتصادش و به نوعی فرهنگش با باقی ایران گره خورده بود و این داستان جدا کردن به زور، فقط با حضور نیروهای اتحادجماهیرشوروی شاید ممکن می‌بود. بدین‌گونه که بایستند دمِ دروازه قزوین و بگویند که ما هیچ نیرویی را اجازه نمی‌دهیم برود به طرف آذربایجان؛ که کردند. اما ادامه اش تا کی؟ یا باید یکسره آذربایجان را از تن ایران جدا می کردند، و می سپردنش به جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، که البته بهایش برای شوروی خیلی هم قابل پرداخت نبود. یا خاک ایران را ترک می کردند وبا ترک شان نقطه پایانی بر دوران یک ساله حکومت فرقه دمکرات می گذاشتن. شوروی به گزینه دوم رای داد و به نفع حضورش در شرق اروپا از خاورمیانه گذشت.
البته در قرن بیست و یکم پوتین، کریمه را گرفت و جامعه جهانی هم کاری نتوانست بکند…
بله می‌دانم که احتمال انجام چنین طرحی در آن زمان وجود داشت و حتی شاید میرجعفر باقراّف مشوّق آن بود؛ اما به داوری من بهایش برای شوروی آن زمان که تازه از دل جنگ بیرون آماده بود بسیار گزاف می نمود. اشغال سرزمینی که شوروی در آن به داشتن پایگاهی گسترده از حامیان خود با تردید نگاه می کرد.
به نظر می‌رسد اولویتشان نبوده‌است؛ شاید هم آن موقع نمی‌توانستند این کار را بکنند.
نه، اولویتشان نبود؛ من یک جای دیگری مقاله مفصلی دارم که بیان آن در حوصله این گفتگو نیست. آن مقاله‌ای است که در حقیقت چندسال پیش بر اساس یافته‌های تازه‌ام در آرشیو اتحادجماهیرشوروی به آن رسیدم و آن این‌که الویت شوروی در میانه دو جنگ، نه خراسان بود و نه آذربایجان. باقراُف، آذربایجان را می‌خواست؛ در این تردیدی نیست؛ ولی برای اتحادجماهیرشوروی و مسکو آنچه مهم بود در حقیقت دریای خزر بود و بخش‌های جنوبی دریای خزر. این‌را من در اسنادی منتشر نشده دیدم و درباره‌اش گفتاری داشتم در کنفرانسی در دانشگاه ییل ایالت متحده امریکا. از میانه دو جنگ یعنی از ۱۹۳۶_۱۹۳۵ به این سو، دستیابی به تمامی دریای خزر و سواحل جنوبی آن به شکل جدی برای اتحادجماهیرشوروی مطرح بود.
آقای دکتر شما در مورد پیشه‌وری جوان و کهن سال، سخن گفتید؛ اما درباره پیشه‌وری مرده صحبت نکردید. با توجه به تحقیقات مفصلی که شما انجام داده و آرشیوهای شوروی سابق را زیرو رو کرده‌اید، بالاخره حقیقت ماجرا و داستان مرگ پیشه‌وری چه بوده‌است؟
ببینید، پس از مرگ استالین هنگامی که به کارنامه تمام پای‌وران استالین رسیدگی می‌شد، باقراُف دستگیر و محاکمه شد. محاکمه باقراُف در مسکو بود. وقتی دادگاه جریان داشت، تمام یک روز از آن به ایران ؛ به مسأله ایران و فرقه دموکرات آذربایجان اختصاص داشت. تمام پرونده‌هایی باقراُف در مورد فرقه آذربایجان، پیشه‌وری و داستان مرگ پیشه‌وری و … به خواست دادگه به مسکو فرستاده شد. پس از پایان این دادگاه، پرونده ها همچنان درمسکو ماند و هیچ‌گاه به باکو بازگردانده نشد. تا به حال هم هرچه پژوهشکده ما ودیگر نهاد های پژوهشی تلاش کرده اند تا به این پرونده دسترسی بیابند، اجازه داده نشده است.
بنابراین روایت من از مرگ پیشه وری براساس گزارش‌های شاهدان عینی است. روایت رسمی شوروی از مرگ پیشه وری در تصادف اتومبیل حکایت می کند. پس از مرگ او کسانی از یاران فرقه ای او جنازه اش را دیدند و کسانی نیز به عیادت راننده اش که زخمی شده بود و در بیماربستری بود، رفتند. من حتی دنبال دقایق آن تصادف به محل تصادف نیز رفتم، و سپس با همه آنانی که آن روز را بیاد می آوردند، از رهبران فرقه، مصاحبه کردم. می گفتند خواب آلودگی راننده سبب تصادف بوده است. ، اما من سندی در دست ندارم که گواه کشته شدن پیشه وری به دست باقراف یا دیگران باشد. سندی که براساس آن بتوان با قاطعیت گفت که پیشه‌وری کشته شده و فرمان کشتنش را هم باقراُف داده‌است. طرفه این که پس از فروپاشی اتحادجماهیرشوروی و تقابل خونبار ارامنه و آذربایجان، در روزنامه ای که در باکو منتشر می شد خواندم که راننده پیشه وری که از ارامنه ایران بود، عامل کشتن پیشه وری بود.
عجب!
این را می‌دانیم که باقراُف سرآخر دلِ خوشی از پیشه‌وری نداشت. با شکست فرقه و فرار رهبرانش به خاک شوروی، داستان پیشه‌وری برای باقراُف تمام شده بود و پیشه‌وری بیش از مهره سوخته‌ای برای مسکو و باکو نبود. مهره‌ای که حضورش می‌توانست نقش مخرّبی نیز در روابط شوروی با ایران داشته باشد. می‌دانیم که استالین در نامه‌ای که به پیشه‌وری نوشت، آورد که باید تن به تقدیر انقلاب بدهد که گاه فراز دارد و گاه فرود. به یاران او هم این پیام را رساندند که دیگر داستان تمام شده و تلاش کنند در جامعه میزبان برای خود جایگاهی بیافرینند؛ از تحصیل در دانشگاه تا انتخاب یک حرفه؛ که اکثراً چنین کردند.




فریب‌خورده آگاه

فریب‌خورده آگاه

امیرحسین جعفری

ماجرای فرقه آذربایجان از چند وجه قابل بررسی است، نخست، ذات این جنبش، دوم موضع حکومت مرکزی نسبت به آن، سوم موضع و منافع شوروی در جنبش آذربایجان و سرانجام، شخصیت پیشه وری. هر یک از این مقولات، در طول بیش از هفت دهه گذشته، محل نزاع دیدگاه‌های متضاد و متعارض بسیاری بوده‌است؛ اما برای ورود به هرگونه بحث درباره قضیه حکومت یکساله فرقه دموکرات بر آذربایجان، ناگزیر باید به بررسی شخصیت سید جعفر جوادزاده ملقب به پیشه‌وری پرداخته‌شود.

جوادزاده‌ای که پیشه‌وری شد
اینکه پیشه‌وری در چه روز و سالی به دنیا آمد و محل تولد او کجا بود در سرنوشت سیاسی او چندان اهمیتی ندارد و شکل گرفتن شخصیت او را می‌توان هم زمان با انقلاب اکتبر که ۲۵ ساله بود، یکی دانست. سوابق پیشه‌وری در دوران آغازین زندگی سیاسی وی نشان می‌دهد، او دو مؤلفه هویتی اصلی داشت، اول یک کمونیست طرفدار اندیشه‌های مارکسیستی بود؛ اگرچه در زندان رضاشاهی تمامی سمت‌های خود را در حزب کمونیست انکار کرد که موجب اختلاف او با اردشیر آوانسیان شد و دوم یک روزنامه‌نگار مطرح در منطقه آذربایجان و گیلان که در همکاری با روزنامه آچیق سوز، عدالت، آژیر، حقیقت، حریت (سردبیر)، اکینجی و.. از سابقه مطبوعاتی مفصلی برخوردار است؛ اما این سابقه بیش از آن که از نظر فنی شامل کار روزنامه‌نگاری باشد و در اصل بروز دیدگاه‌های سیاسی و شخصی او به‌وسیله‌ی مطبوعات بوده است.
پیشه‌وری پس از تأسیس حزب کمونیست ایران به عضویت کمیته مرکزی آن در آمد و نخستین‌بار در سال ۱۳۰۶ دستگیر شد؛ اما در نوشته‌های وی نخستین دستگیری به سال ۱۳۰۹ اشاره شده است. وی پس از گذشت چندین سال، طبق قانون ۱۳۱۰ منع ترویج مرام اشتراکی در سال ۱۳۱۸ به ده سال زندان محکوم شد و در سال نخست محکومیت خود به کاشان تبعید شد و با سقوط رضاشاه به تهران بازگشت. پیشه‌وری درباره زندگی‌نامه خود نوشته است: بالاخره در سال ۱۳۰۹ بازداشت شدیم، هشت سال تمام در قصر به‌غیراز ما زندانی سیاسی نبود. هدف ماشین آدم‌کشی رضاخان با آن دبدبه‌هایش فقط ما چند نفر بودیم، می‌خواستند ما را به مرگ تدریجی معدوم کنند. بهترین رفقای خود را از دست دادیم. خودمان از حیث جسمانی از پا در آمدیم؛ ولی روحمان قوی بود و نبرد را همچنان ادامه دادیم. بالاخره بعد از هشت سال، ۵۳ نفر را نزد ما آوردند. این‌ها همه تحصیل‌کرده و کتاب‌خوانده بودند؛ ولی تجربه‌ی ما را نداشتند و در نبرد مبارزه سیاسی، پخته و ورزیده نبودند. با پیدایش این‌ها برای ما میدان جدیدی باز شد. تجربیات خود را در اختیار آن‌ها گذاشتیم. جوانان ما را سرمشق خود قرار داده و نیروی معنوی گرفتند. در سال ۱۳۱۹ به کاشان تبعید شدم و همراه ۲۲ نفر دیگر به زندان فرستادند و فقط بیست روز بعد از قضیه شهریور توانستم رهایی پیدا کنم و خود را به تهران برسانم …
وی پس از بازگشت به تهران در ارتباط با بازماندگان حلقه‌ی ارانی در تأسیس حزب توده ایران مشارکت کرد؛ اما این همکاری چندان طول نکشید و در اواخر سال ۲۲ از این حزب جدا شد و به انتشار روزنامه آژیر پرداخت که آن هم یک سال بعد توقیف شد. نورالدین کیانوری در کتاب خاطرات خود درباره پیشه‌وری می‌نویسد:
پیشه‌وری از طرف سازمان حزبی تبریز برای شرکت در کنگره اول حزب، انتخاب شده بود. او به تهران آمد و حتی در کلوپ حزب هم حاضر شد؛ ولی مخالفین پیشه‌وری که از دسته‌های اردشیر آوانسیان، ایرج اسکندری و رضا روستا با شرکت او در کنگره مخالفت کردند. بدین ترتیب هسته دشمنی و کینه بین پیشه‌وری و رهبری حزب توده ایران که البته از زندان وجود داشت به وجود آمد.
پیشه‌وری فعالیت سیاسی خود را در این دوره به چهاردهمین انتخابات مجلس شورای ملی کشاند و از حوزه تبریز کاندیدا شد؛ اما اعتبارنامه وی توسط مجلس رد شد و از ورود به مجلس بازماند، پس از آن به تبریز رفت. سرگذشت سیاسی او در تبریز و تأسیس و پایان فرقه را در ادامه و در بخش جنبش آذربایجان بررسی خواهیم کرد. پیش از خروج ارتش سرخ و تصمیم نهایی شوروی برای عدم حمایت از فرقه دموکرات آذربایجان نمایندگان شوروی در پاییز ۱۳۲۵، سران فرقه را دعوت کردند تا آنها را از تصمیم خود مطلع کنند. در این دیدار، سرهنگ قلی‌اف (معاون آتاکیشیوف، وزیر امنیت جمهوری آذربایجان شوروی که نقش رابط را میان تبریز و باکو بر عهده گرفته بود) از پیشه‌وری خواست که به کناره‌گیری از فرقه بیندیشد و جانشینی برای خود انتخاب کند. پیشه‌وری در واکنش می‌گوید: ‘آخر چطور می‌شود که من به این سادگی استعفا بدهم؟ این نظر کیست؟ این رفتار جوانمردانه‌ای از سوی رفقای شوروی نیست. ’سرهنگ قلی‌اف با تندی در جواب به پیشه‌وری می‌گوید: سنی گتیرن، سنه دییر گت. همان کسی که شما را آورده، حالا می‌گوید شما باید بروید؛ اما پس از سقوط تبریز به دست ارتش شاهنشاهی به فرماندهی رزم‌آرا، پیشه‌وری و همکارانش به باکو فرار کردند. پیشه‌وری نامه‌ها و مکاتباتی نیز با استالین درباره خروج ارتش سرخ از ایران داشته است.
پیشه‌وری به تاریخ ۱۷ آذر ۱۳۲۵، نامه‌ای به رهبر اتحاد جماهیر شوروی نوشت:
مادام که مرزهایمان باز هستند و قدرت ملی‌مان پابرجاست، مقدار کمی به ما سلاح داده شود؛ زیرا اگر سرکوب‌ها به این روال پیش رود، این جدایی دیگر ممکن نخواهد شد. ما به‌راحتی قادریم این سلاح‌ها را چنان مخفیانه به دست قوای ملی برسانیم که نیروی مخالف، از آن مطلع نشود. پس از شروع و شدت درگیری انجام این کار بسیار سخت خواهد بود. ما سلاح زیادی نمی‌خواهیم و منظور ما اندک مقداری است تا فدائیان ناگزیر نشوند با دست‌خالی جلوی دشمن بروند. حالا که قوام جنگ را شروع کرده و به ریختن خون برادران ما پرداخته است، اجازه داده شود ما نیز از هر سو او را در تنگنا قرار دهیم، تا از این طریق امکان قیام آزادی‌خواهان همه جای ایران را فراهم کرده، نهضت بزرگی در سراسر ایران آغاز نماییم و با سرنگون ساختن حکومت ارتجاعی تهران، حکومتی دموکراتیک به‌جای آن مستقر سازیم. اگر این کار به صلاح نیست، بگذارید از تهران کاملاً قطع رابطه کنیم و حکومت ملی خویش را به وجود آوریم. ([مردم ما] به راه‌حل اخیر بیشتر تمایل دارد). سیاست شوروی هرکدام از این دوراه را که انتخاب کند، ما می‌توانیم آن را شرافتمندانه اجرا کنیم و موفق گردیم. شکست سیاست شوروی در مسأله نفت در ایران، به معنی شکست سیاست ترقی‌خواهانه در ایران است. این شکست ضربه بزرگی به جنبش‌های دموکراتیک در خاور زمین خواهد زد؛ زیرا همان گونه که جنبش آذربایجان تأثیر عظیم و مثبتی بر جای نهاده است، شکست آن نیز تأثیر منفی عظیمی برجای خواهد نهاد.

فرقه و شوروی
فرقه دموکرات تشکیلاتی سازمان‌یافته از نیروهای نزدیک به پیشه‌وری در محدوده آذربایجان بودند که در دوازدهم شهریور ۱۳۲۴ اعلام موجودیت کرد و در این زمان شاخه ایالتی حزب توده ایران در آذربایجان، منحل اعلام شد و حمایت‌هایی از پیشه‌وری صورت گرفت که بعدها حزب توده از آن به‌عنوان یک اشتباه استراتژیک یادکرد.
در اوایل مهرماه، فرقه دموکرات اولین کنگره خود را تشکیل داد. نمایندگان با بیان اینکه درس مهمی از شکست خیابانی آموخته‌اند، رأی دادند تا یک نیروی شبه‌نظامی تشکیل دهند. یک ماه بعد، این افراد داوطلب مسلح، تقریباً بدون خونریزی تصرف قدرت را آغاز کردند و تا ۳۰ آبان شورشیان کنترل اکثر آذربایجان را در دست گرفته و توانستند کنگره ملی را فراخوانند. نمایندگان اعلامیه استقلال را تهیه و به تهران ارائه دادند. این بیانیه آرزوهای آنها را خلاصه می‌کرد:
۱٫ مردم آذربایجان از لحاظ تاریخی خصوصیات ملی، زبانی، فرهنگی و سنتی جداگانه‌ای دارند. این خصوصیات همان‌طور که منشور آتلانتیک ۱۵ به همه ملل وعده داده است، به آذربایجان حق آزادی و خودمختاری می‌دهد.
۲. مردم آذربایجان هیچ تمایلی برای جدا کردن خود از ایران و آسیب رساندن به تمامیت ارضی آن را ندارند؛ زیرا آنها از روابط نزدیک فرهنگی، آموزشی و سیاسی موجود بین خود و استان‌های دیگر آگاه هستند و به فداکاری‌های بزرگی که آنها برای ایجاد ایران مدرن انجام داده‌اند افتخار می‌کنند.
۳٫ مردم آذربایجان با تمام توان از دموکراسی که در ایران به شکل حکومت مشروطه نمود پیدا کرده است، حمایت می‌کنند.
۴٫ مردم آذربایجان نیز مانند سایر شهروندان ایران با ارسال نمایندگان به مجلس و پرداخت مالیات‌های خود در امور حکومت مرکزی مشارکت خواهند کرد.
۵٫ملت آذربایجان رسماً و علناً اعلام می‌کند که آنها حق دارند مانند سایر ملل موجود، دولت خود را تشکیل دهند و با رعایت تمامیت ارضی ایران، امور داخلی و ملی خود را اداره کنند.
۶٫ مردم آذربایجان که برای آزادی قربانیان زیادی داده است، مصمم هستند که خودمختاری خود را بر پایه و اساس دموکراسی پایه‌گذاری کنند؛ بنابراین، آنها خواستار برگزاری کنگره ملی هستند که وزرای حکومت خودمختار خود را انتخاب کنند.
۷٫مردم آذربایجان دلبستگی خاصی به زبان ملی و مادری خود دارند. آنها می‌فهمند که تحمیل زبان دیگری بر آنها پیشرفت تاریخی آنها را به تعویق انداخته است؛ بنابراین، این کنگره به وزیران خود دستور می‌دهد که دراسرع‌وقت از زبان آذربایجانی در مدارس و دفاتر دولتی استفاده کنند.
۸٫ این کنگره با داشتن هفتصد نماینده و پشتیبانی ۱۵۰ هزار امضا، خود را به‌عنوان مجمع مؤسسان اعلام می‌کند و کمیته‌ای را برای اداره آذربایجان و اجرای قطعنامه‌های فوق تا زمان تشکیل مجلس شورای ملی منصوب می‌کند.
داستان فرقه دموکرات آذربایجان و سرنوشت آن شاید به‌صورت روزشمار تاریخی به یک سال خلاصه شود؛ اما تأثیرات آن در تاریخ ایران و حتی جهان در سال‌های بعد مشخص شد که کمتر به تأثیرات سیاسی آن پرداخته شده است. این واقعه تا حدی از اهمیت برخوردار بود که حتی بر روی روحیه شاه نیز تأثیر گذاشته بود. فردوست در خاطرات خود در این باره می‌نویسد:
حادثه آذربایجان بر روحیه محمدرضا تأثیر بسیار شدید گذاشت و او که خود را ناجی آذربایجان می‌دانست دیگر حاضر به تبعیت از هیچ نخست‌وزیری نبود؛ لذا اختلافاتش با قوام تشدید شد و بعداً با مصدق نیز این اختلافات پدیدار شد و عمق گرفت.
کیانوری درباره باقراُف که نقش مهمی در جریان آذربایجان داشت، گفت:
کارهای مسخره و غلطی در آذربایجان انجام گرفت که آمدند اونیفورم ارتش را مثل اونیفورم شوروی کردند و اسامی افسران را عوض کردند و اسم سروان را کاپیتان گذاشتند و سرتیپ را ژنرال و این‌ها کار باقراُف بود و رهبری جریان آذربایجان هم ارتباطش با باقراُف بود در این مسأله نقش عمده را سفارت شوروی داشت، هرچند خود پیشه‌وری به‌هیچ‌وجه با این جریان موافق نبود. باقراُف جنایتکار بود و در دوران طولانی قدرتش عده زیادی را به قتلگاه فرستاد. او عده زیادی از بلشویک‌های صدق آذربایجان را نابود کرد و به‌راستی از حزبی‌های خوب تعداد بسیار نادری در پایین حزب باقی ماندند. در دوران باقراُف، فساد بسیار زیادی به وجود آمد که در دیگر نقاط شوروی سابقه نداشت.
به تصور برخی محققین فرقه دموکرات آذربایجان در اثر سیاست‌ها و برنامه‌ریزی‌های حزب توده ایران شکل گرفت؛ اما برخی نیز چنین ادعایی را با وجود اسناد رد می‌کنند. حزب توده نیز در آغاز شکل‌گیری فرقه شاخه ایالتی آذربایجان را در ساختار فرقه ادغام کرد که به روایتی جمعیت آن‌ها به نزدیک ۴۰ تا ۶۰ هزار نفر می‌رسید. یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب می‌نویسد: «من فکر می‌کنم حزب توده به کلی حیرت کرده بود. ضمن اینکه در روند تصمیم‌گیری درباره فرقه هم مطلقا هیچ نقشی نداشت. ما بر اساس اسناد موجود در حال حاضر می‌دانیم که در تشکیل فرقه دموکرات حتی با حزب توده مشورت هم نشد.
البته بین پیشه‌وری و سران حزب توده هم اصطکاک وجود داشت. حتی کار به جایی رسید که برخی اعضای حزب توده در نهایت مجبور شدند به‌خاطر تأسیس فرقه دموکرات، آذربایجان را ترک کنند و جالب است که در تمام دوران جنگ سرد این تصور وجود داشت که بین حزب توده و فرقه تفاوتی نبوده، چون هر دو به شوروی وابسته بودند و نخشان در دست مسکو بود؛ ولی حالا دیگر بر اساس کتاب‌های خاطرات می‌دانیم که بین این دو تفاوت و اختلاف‌نظر جدی وجود داشت.»
در سال ۱۳۲۷ در جلسه‌ای که در باکو علل شکست حکومت دموکرات‌ها در آذربایجان ایران مطرح بود، باقراُف خطاب به پیشه‌وری می‌گوید: می‌دانید علت شکست حکومت شما چه بوده است؟ لازم بود شما در روز ۲۲ آذرماه سال ۱۳۲۴ بلافاصله الحاق آذربایجان ایران را به شوروی اعلام می‌کردید.
یکی از سؤالاتی که پیرامون نقش شوروی در مدیریت فرقه مطرح است اینجاست که آیا اصلاحات فوق که از سوی تیم پیشه‌وری در تبریز اعمال شد تا چه حد ناشی از سیاست‌های مدیریتی مسکو است؛ زیرا بخشی از عملکرد این جریان فارغ از مباحث سیاسی پیرامون مدیریت شهری و اداره‌ی فنی آذربایجان است که نشانه‌هایی در این زمینه وجود دارد و فرقه اصلاحاتی را که در آن مدت کوتاه در حوزه‌های مالکیت، آموزش، درمان، اصلاحات شهری و…به سرانجام رساند برگرفته از روش‌های مدیریتی در مسکو بود.

ساختار سیاسی دولت پیشه‌وری
پیشه‌وری به‌واسطه حضور در ساختارهای حزبی و از سویی سمت کمیساری امور خارجه جمهوری گیلان، آشنایی نسبی با ساختار دولت داشت و اقداماتی نیز در آن دوره‌ی کوتاه در آذربایجان انجام داد که برخی به ثمر نشست و برخی نیز در حد طرح باقی ماند. رسول مهربان در جلد اول کتاب گوشه‌هایی از تاریخ معاصر ایران در این باره می‌نویسد:
برخلاف خاطرات دروغین سیاسی خلیل ملکی، رهبران نهضت آذربایجان علاوه‌برآن که در اوج روحیه ایران‌دوست بودند هرگز در محدوده فریبنده‌ی لفاظی‌های وطن‌پرستانه کاذب به عوام‌فریبی ننشستند.
به نوشته کتاب ضررهای نفاق در جنبش‌های ملی ایران که نویسنده آن شاهد اقدامات پیشه‌وری بوده برخی از اقدامات فرقه دموکرات آذربایجان آمده است:
۱- تأسیس رادیو آذربایجان ۲- تأسیس دانشگاه تبریز ۳- ایجاد طرح لوله‌کشی آب تبریز ۴- ساخت کارخانه پارچه سازی ظفر ۵- اصلاحات ارضی ۶- آسفالت جاده‌ها ۷- ایجاد ۳۲۵ دبستان و ۸۳ دبیرستان ۸- اصلاح قانون کار با ۸ ساعت کار روزانه و یک روز تعطیل در هفته ۹- تأسیس انجمن هنرمندان ۱۰- ایجاد ارتش چریکی
دولت پیشه‌وری توانست در دوره یک‌ساله‌ی خود وضعیت درون آذربایجان را سامان دهد. اگرچه پس از شکست فرقه شرایط بغرنجی بر آنجا حاکم شد؛ اما ساختارمندی فرقه دموکرات و حمایت‌های شوروی باعث شد آذربایجان تا حدودی از تهران از نظر مالی مستقل شود.

پایان یک رویا
نخستین برخورد با فرقه در زمان دولت حکیمی رخ داد؛ اما او که موفق به سرکوب نشده بود با اعضای فرقه وارد مذاکره شد و مرتضی‌قلی بیات در تاریخ ۷ آذر ۱۳۲۴ به‌عنوان استاندار وارد تبریز شد؛ اما روند برخورد حکومت با فرقه دموکرات آذربایجان به این آسانی و با روش‌های دموکراتیک ختم نشد و به‌قول‌معروف شاخ و شونه های میان شاه و پیشه‌وری ادامه یافت. آخرین برخورد نیز با تسخیر تبریز به پایان رسید.
روز بیستم آذر روزنامه «آذربایجان» ارگان فرقه دموکرات آخرین شماره خود را در تبریز به چاپ رسانید که در آن پیشه‌وری از همه برادران ایرانی می‌خواست که مقاومت کنند و برای آزادی و دمکراسی بجنگند. مطلب اصلی روزنامه، آخرین اعلامیه فرقه از تبریز بود که با شعارهایی میهن‌پرستانه مانند «زنده‌باد آزادی و استقلال ایران!» خاتمه می‌یافت؛ اما برای شعارهای ایران دوستانه دیگر خیلی دیر شده بود و نه فقط عموماً برادران ایرانی بلکه برادران آذربایجانی هم حاضر نبودند برای فرقه دموکرات بجنگند
روز پنجشنبه ۲۱ آذرماه آیت‌الله حاج میرزا عبدالله مجتهدی از اندک روحانیون برجسته‌ای که در دوره پیشه‌وری همچنان در تبریز باقی‌مانده بود، در خاطراتش می‌نوشت: با صدای لاینقطع تیر، از خواب بیدار شدیم. قبل از طلوع آفتاب توسط نوکری که برای خریدن نان صبحانه بیرون رفته بود، مطلع شدیم که اوضاع به‌کلی برگشته است. اهل شهر بر علیه حکومت پیشه‌وری قیام نموده و شهر را متصرف شده‌اند. فدایی‌ها و مهاجرها را خلع سلاح نموده و دسته‌دسته مردم شهری که مسلح شده‌اند، مشغول تعقیب و دستگیری و قتل سران و سرکردگان آن‌ها می‌باشند.
اکثر رهبران بلندپایه فرقه به جمهوری شوروی آذربایجان گریختند. ارتش ایران به پیشروی خود که یکی دو ماه قبل از آن شروع کرده بود ادامه داد؛ اما به‌غیراز موارد اندکی، ارتش مرکزی با مقاومت چندانی روبرو نشد. در اکثر موارد مردم محلی فرقه‌چی‌ها و فدائیان را قبل از رسیدن ارتش خلع سلاح و از مراکز قدرت برکنار کرده بودند.
مطبوعات فرقه دموکرات که دیگر در باکو به چاپ می‌رسید درباره «تلفات بیش از ده‌هزار نفر» سخن می‌گفتند؛ اما گزارش‌های نیمه‌رسمی ایرانی حاکی از هشتصد نفر تلفات بود درحالی‌که یک منبع انگلیسی، به نقل از سفارت آمریکا در تهران از «قتل ۴۲۱ نفر از دمکرات‌ها» خبر می‌داد. به‌هرتقدیر، ماجرای فرقه دموکرات پایان خونینی داشت. آیت‌الله طالقانی نیز به‌عنوان یکی از مخالفین فرقه دموکرات در آن دوره و به‌عنوان یک روحانی جوان پس از ورود ارتش به تبریز به آن جا رفت که عکسی نیز از وی در کنار ارتشیان در تبریز وجود دارد.
چند ماه بعد انتخابات مجلس پانزدهم هم برگزار گردید. دکتر محمد مصدق در مجلس، قوام را متهم به دخالت در انتخابات و تغییر نتایج آن به نفع خود نمود. شاید هم این اتهام بی‌مورد نبود. مجلس دوره پانزدهم توافقنامه ایران و شوروی و از جمله دادن امتیاز نفت به شوروی را بررسی کرده آن را رد نمود. موضوع امتیاز نفت هم با این ترتیب منتفی گشت. گفته می‌شود این عیناً نقشه احمد قوام بود که اجرا شد.
فرازوفرودهای پیشه‌وری زمان زیادی نیافت و سرنوشت این جریان نه در ایران بلکه میان ابرقدرت‌ها به توافق رسید و تضادهای شوروی با آمریکا و انگلیس بر سر آذربایجان که به روایتی حتی تا تهدید هسته‌ای برای شوروی پیش رفت باعث دورزدن فرقه دموکرات شد که در میان تمامی جهان و زیر چرخ‌دنده‌های سیاست له گشت و هیچ اثری از آن بر جا نماند. این توافق نانوشته میان ابرقدرت‌ها نوعی عقب‌نشینی تحقیرآمیز برای شوروی محسوب می‌شد و شکافی عمیق میان شرق و غرب را دامن زد که آن را نوعی آغاز برای فصل جنگ سرد قلمداد می‌کنند.
استالین در مقابله با روزولت قصد عقب‌نشینی از آذربایجان را داشت از طریق حزب کمونیست در باکو سه روز مرزهای ایران را به روی نیروهای فرقه گشود که عمدتاً از مرز فرار کرده و ارتش ایران مقاومت بخصوص آذربایجان را با هدایت رزم‌آرا فتح کرد.
پیشه‌وری نیز مانند دیگر نیروهایش به شوروی گریخت و به پایان رسید. خبر مرگ پیشه‌وری را این‌گونه مخابره کردند: جعفر پیشه‌وری هنگام بازگشت از تمرین نظامی فدائیان فرقه در راه تصادف کرده است و در اتومبیل حامل پیشه‌وری غلام یحیی و نوری قلی‌یف، مأمور کا.گ.ب که در زمان اشغال ایران معاون کنسول شوروی بود نشسته بودند. پیشه‌وری در کنار راننده بود، به‌سختی مجروح می‌شود و دو نفر دیگر مختصر آسیب‌دیده بودند و راننده فرار کرد. در بیمارستان پیشه‌وری می‌گفت: برادرم را که در باکو پزشک است پیش من بیاورید؛ ولی اصرار او مؤثر نبود و آخرین حرفی که بر زبان آورد این بود که گفت: خانه قوام‌السلطنه خراب شود و برای همیشه چشم از جهان بست. پس از مرگ نیز رفتار جالبی با پیشه‌وری صورت نگرفت. ایرانیان تبعیدی فرقه که از رفتار کمونیست‌ها دررابطه‌با محل دفن جسد پیشه‌وری ناخشنود بودند، مصرانه از مقامات در مسکو خواستار بودند که در این باره تجدیدنظر شود. سرانجام شوروی‌ها موافقت کردند و جسد پیشه‌وری به گورستان فخری باکو که قهرمانان و بزرگان جمهوری آنجا دفن می‌شوند منتقل گردد.




شمّه‌ای از کتابشناسی حزب جمهوری اسلامی

شمّه‌ای از کتابشناسی
حزب جمهوری اسلامی

رضوانه امینیان

تشکل فراگیر: مروری بر یک ده‌ه فعالیت حزب جمهوری اسلامی ایران(ده جلد)
نویسنده: عبدالله جاسبی
ناشر: دانشگاه آزاد اسلامی، دفتر پژوهش و تدوین تاریخ انقلاب اسلامی
سال نشر : ۱۳۷۹

درباره کتاب
نخستین جلد این اثر به جز شرح مرام‌نامه حزب جمهوری اسلامی، شامل گفتاری است در دو بخش که عبارت است از: تعاریف عمومی احزاب سیاسی جهان (بخش اول) و احزاب سیاسی ایران از ابتدا تا پیروزی انقلاب (بخش دوم). جلد دوم این اثر به انقلاب و ریشه‌های آن در دو بخش مفهوم انقلاب و انقلاب اسلامی و شکوفایی انقلاب اسلامی برگرفته شده از کتاب‌های عمومی و روزشمارهای رایج است. در پیشگفتار جلد سوم این اثر، دفتر پژوهش و تدوین تاریخ انقلاب اسلامی طی گفتاری، انقلاب را پدیده‌ای دانسته که ریشه در گذشته فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و مذهبی این مرز و بوم دارد و غفلت از آن موجب ایجاد خلاء در تاریخ تلقی شده و بی تفاوتی در قبال تاریخ انقلاب اسلامی غفلتی عظیم است. هدف دفتر پژوهش و تدوین تاریخ انقلاب اسلامی بر این مسأله بوده که اگر تاریخمان را ننویسیم برایمان می‌نویسند بر این اساس رسالتی مهم در بازسازی این برهه از تاریخ احساس می‌شد؛ رسالتی که می‌توان آن‌را مهمترین انگیزه برای فعالیت‌های خود دانست. جاسبی نیز در ابتدای مقدمه چهار صفحه‌ای خود انقلاب اسلامی را پدیده‌ای منحصر به‌فرد و بدیع در پایان عصر انقلاب‌ها دانسته است. وی تاریخ حزب جمهوری اسلامی را جدا از تاریخ انقلاب اسلامی و نظام برخاسته از آن نمی‌داند. وی در توجیه رویکرد منفی نسبت به این حزب می‌نویسد: حزبی که از همان ابتدای تأسیس از جانب تمامی گروه‌ها اعم از چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، رادیکال و میانه‌رو و… به عنوان یک رقیب انگاشته شد. شاید بتوان نگرانی این احزاب را در فرم و محتوای حزب و رویکرد اجتماع به آن جستجو کرد، حزبی که در فرم، الزامات مدرن حزبی را رعایت کرده و با توجه به مقتضیات جامعه، محتوای اسلامی داشت و پیوندی وثیق با نهاد روحانیت داشت و روند حوادث به گونه‌ای بود که اقبال مردمی نسبت به حزب جمهوری اسلامی روز به روز فزونی می‌یافت. ولی اقبال ادعای عمومی با انحلال حزب تناقضی آشکار داشته و هیچ واکنشی از سوی علاقه‌مندان نسبت به این انحلال صورت نگرفت و حتی دیگر تجدید حیاتی از آن مجموعه فراگیر توسط بانیان و حامیان شکل نگرفته است. وی هدف مهم پژوهش مزبور را ارائه تحلیلی مبتنی بر اسناد از حزب جمهوری اسلامی در عرصه سیاسی و اجتماعی ایران معرفی کرد و در واقع این تحلیل و بررسی، رمزگشایی بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران است که در میان آشفتگی‌های حاکم بر اوایل انقلاب هنوز برای نسل کنجکاو ایران ابهام زدایی نشده است. پیروزی انقلاب محصول مشترک همه جریان‌های منتقد، مخالف و معارض با حکومت شاهنشاهی محمدرضا شاه پهلوی بود شاید به همین دلیل بحث‌هایی با ویژگی‌های انقلاب اسلامی، احزاب و گروه‌های سیاسی- آسیب‌شناسی احزاب و گروه‌های سیاسی ایران (۱۳۶۰-۱۳۵۷)- احزاب و گروه‌های سیاسی ایران (۱۳۶۰-۱۳۵۷) (نیروهای مذهبی- نیروهای لیبرال- نیروهای چپ (سوسیالیت و مارکسیست)- نیروهای التقاطی) در زیر عنوان فصل نخست انقلاب اسلامی و بستر شکل‌گیری احزاب سیاسی جمع‌آوری شده است. پیشینه حزب جمهوری در فصل دوم با عنوان رابطه نیروهای مذهبی و دولت‌ها در تاریخ معاصر ایران با مباحث رابطه نیروهای مذهبی و دولت در عصر صفوی و قاجار و پهلوی گردآوری شده در حالی که ماهیت جریان‌های مذهبی نام‌برده هیچ‌کدام جنبه سهم‌خواهی در اداره حکومت‌ها را نداشتند آنانی هم که در اداره امور بودند به عنوان یک گروه فکری داعیه‌داری نمی‌کردند. چرا حزب جمهوری؟ پرسشی است که فصل سوم کتاب با عنوان تأسیس و ساختار تشکیلاتی حزب جمهوری اسلامی در پاسخ به آن به شرح مؤلفه‌هایی همچون تأسیس حزب جمهوری اسلامی، پنج مؤسس(آیت‌الله سید محمد حسینی بهشتی- آیت‌الله دکتر محمدجواد باهنر- آیت‌الله سید علی حسینی خامنه‌ای- آیت‌الله اکبر هاشمی رفسنجانی- آیت‌الله سید عبدالکریم موسوی اردبیلی)، تحزب از منظر مؤسسان حزب، امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی، ساختار و تشکیلات حزب جمهوری اسلامی پرداخته است. در فصل چهارم به نحوه مقابله حزب جمهوری اسلامی با احزاب جا افتاده و با سابقه جبهه ملی (جبهه ملی اول، سوم، چهارم و جبهه ملی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲) و نهضت آزادی و حزب نوظهور خلق مسلمان با عنوان حزب جمهوری اسلامی و احزاب لیبرال اشاره شده است. فصل پنجم از برخوردهای این حزب با جریان‌های چپ از حزب توده و سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، حزب دموکراتیک کردستان ایران، سازمان مجاهدین خلق ایران، جنبش برای آزادی، جاما (جنبش انقلابی مردم مسلمان ایران) و جنبش مسلمانان مبارز با عنوان حزب جمهوری اسلامی و احزاب چپ و التقاطی بحث شده است. در پیشگفتار جلد چهارم نقش احزاب مذهبی در نهادینه کردن قدرت دینی در کشور و تثبیت نظام نوپای جمهوری اسلامی مؤثر دانسته شده و مطالعه و تحقیق پیرامون چگونگی تثبیت حاکمیت نظام جمهوری اسلامی بدون پرداختن به عملکرد این احزاب، به‌ویژه حزب جمهوری اسلامی غیر ممکن دانسته شده است. مطالب فصل اول با محوریت نیروهای مذهبی و اندیشه‌های تحزب به مطالب جلد دوم و اول بسیار نزدیک و موازی طرح شده است. تحلیل دیدگاه‌های جامعه روحانیت و مجمع روحانیون در ادامه این فصل به نسبت مطالب قبل جدید و کاربردی‌تر است. بحث‌های مربوط به رابطه حزب جمهوری اسلامی و نیروهای مذهبی در دهه اول انقلاب مندرج در فصل دوم در عموم قسمت‌ها به‌ویژه محور فعالیت‌های جامعه مدرسان حوزه علمیه قم، جامعه روحانیت مبارز تهران، حزب مؤتلفه اسلامی و… باید مثل بحث‌های فصل اول در جلد دوم مطرح می‌شد و روابط تشکل‌های فوق‌الذکر در دولت موقت، همه پرسی فروردین ۵۸، خبرگان قانون اساسی و انتخابات‌های ریاست جمهوری و مجلس از ۵۸ تا ۶۶ در یک تلفیق تحلیل‌گونه همراه با روزشمار و اسناد با تاریخ هر روز تنظیم و ارائه می‌شد. موضوعات طرح شده در فصل سوم با محوریت حزب جمهوری اسلامی و دولت‌سازی؛ بخشی از آن با عنوان نگاهی اجمالی بر عملکرد احزاب از مشروطه تا انقلاب باید در بحث‌های جلد اول و دوم تلفیق می‌شد. قسمت دوم این بند با موضوع دولت از نگاه حزب جمهوری اسلامی تحلیل‌های متنوع و قابل نقدی داشته است، البته تقسیم حزب به پیش و پس از انقلاب (صفحه ۲۳۲ تا ۲۴۲) ادعایی خارج از تاریخ‌نگاری مؤسسان حزب بوده و بحث حزب جمهوری اسلامی و رفراندوم جمهوری اسلامی با بحث‌های فصل دوم بسیار نزدیک و مشابه یکدیگرند. فصل چهارم به بحث‌های مربوط به رابطه حزب جمهوری اسلامی و دولت موقت و شورای انقلاب پرداخته‌است. موضوعاتی همچون اولین انتخابات ریاست جمهوری و مجلس، اختلاف حزب جمهوری اسلامی، جامعه روحانیت مبارز، مواضع کلی بنی صدر تا پیش از ریاست جمهوری، مسأله گروگان‌ها، دفتر هماهنگی همکاری‌های مردم با ریاست جمهوری، ارتباط بنی صدر با مجاهدین خلق و رویارویی حزب جمهوری اسلامی و بنی صدر، دولت شهید رجایی، آغاز جنگ تحمیلی و ادامه اختلاف‌ها، سرقت اسناد وزرات خارجه، عملکرد بنی صدر در دو ماه پایانی ریاست جمهوری در فصل پنجم آمده است. فصل ششم و آخرین فصل ۵۲ صفحه‌ای این اثر به بحث‌های جنجالی و منحصر بفرد حزب جمهوری اسلامی و دولت‌های پس از بنی صدر از دومین انتخابات ریاست جمهوری و دومین انتخابات مجلس تا پایان دولت چهارم جمهوری اسلامی ایران به مواضع و جایگاه نیروهای حزب در ارکان دستگاه‌های اجرایی و وزارت‌خانه‌ها اختصاص دارد و تحلیل حوادث واپسین روزهای مجلس دوم از تشکیل مجمع روحانیون که بحث آن از فصل اول همراه با مواضع انتقادی دیگر گروه‌های سیاسی و حذف عموم احزاب همچون نهضت آزادی و جبهه ملی تا تشکیل حزب کارگزاران سازندگی که بحثی از آن به میان نیامده نیاز به مجلدی مستقل داشت. به ادعای جاسبی در مقدمه بر جلد پنجم ۵۷۸ صفحه‌ای با عنوان حزب جمهوری اسلامی و نهادهای قانونگذار بعد از انقلاب؛ حزب جمهوری و دیگر نیروهای مذهبی درصدد برآمدند با پیروزی در نخستین رقابت انتخاباتی پس از انقلاب، یک قانون اساسی صد در صد اسلامی را از تصویب بگذرانند تا بدین وسیله هم جامعه را به سمت دینی شدن سوق دهند و هم راه را برای شکل‌دهی یک نظام سیاسی با محتوای جمهوریت و اسلامیت و آرمان‌های شکست خورده مشروطیت هموار کنند. در حالی که عموم جامعه ایران نه تنها مذهبی و دینی بود بلکه به افراد سرشناس از همه جریان‌های فکری رأی حضور دادند و نیروهای مذهبی هم سو با حزب جمهوری در تدوین قانون اساسی اقلیت داشته است. پیش‌نویس این قانون چند ماه قبل توسط دکتر حسن حبیبی نه به واسطه تمایلات حزبی بلکه تسلطش به قوانین فرانسه به خصوص اصل چهار جمهوریت آن به دستور امام صورت گرفت اما آرمان‌های شکست خورده مشروطه که چیزی جز اجرای قوانین در همه امور اجرایی و قضایی و… کشور از هفتاد سال پیش از تشکیل این مجلس ناکام ماند و با گذشت چهل و دو سال از تنظیم و تدوین قانون اساسی جدید نیز به ناکامی خود ادامه می‌دهد از سوی دیگر ضعف‌های همین قانون نیز هشت سال بعد به دستور امام به بازنگری گذاشته شد. همچنین در خصوص عدم حضور احزاب و تشکل‌های فکری همچون لیبرال‌ها و مارکسیست‌ها و چپ‌ها آن را به کنار رفتن تعبیر کرده است. فصل اول با عنوان «سیر تحول نهادهای قانونگذار و احزاب در ایران، از پیروزی انقلاب مشروطه تا سقوط سلسله پهلوی»، موازی بحث‌های مجلدات اول و دوم و فصل چهارم جلد چهارم است. فصل دوم ۸۴ صفحه‌ای این اثر که در آن به موضوعات وظایف و عملکردهای شورای انقلاب از قبل از پیروزی تا انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی، استعفای دولت موقت و آغاز به کار مجلس از اهمیت توصیفی و تحلیلی خاصی برخوردار است و از لحاظ زمانی باید پیش از مطالب مندرج در جلد چهارم تدوین می‌شد. بحث‌های ۱۱۲ صفحه‌ای فصل سوم زیر عنوان حزب جمهوری اسلامی و اولین دوره مجلس شورای اسلامی؛ موازی با فصل پنجم جلد چهارم همین اثر است. فصل چهارم ۹۳ صفحه‌ای با عنوان حزب جمهوری اسلامی و دومین دوره مجلس شورای اسلامی باید بخش‌هایی از فصل ششم جلد چهارم ادغام می‌شد. جلد ششم و آخرین مجلد منتشر شده از مجموعه ۱۰ جلدی این اثر زیر عنوان حزب جمهوری اسلامی و مخالفان آن با ۴۰۱ صفحه بی هیچ توضیح مقدماتی در این خصوص بحث‌های مطروحه دوران تحزب در ایران و قبل از انقلاب اسلامی و احزاب و جریان‌های سیاسی بعد از انقلاب ( از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰) با مجلدات اول و دوم و فصل پنجم جلد چهارم مشابهت کامل دارد. با عنایت به اهمیت بحث‌های انتقادی و مخالفت‌های جدی با برنامه‌ها و نفوذ حزب جمهوری از تأسیس تا انحلال، ضرورت تنظیم کارنامه‌ای شفاف و تاریخ‌نگارانه می‌طلبد و بخش نخست این جلد تکرار همان گفتمان‌های مرتبط با حزب جمهوری اسلامی و جهت‌گیری جریانات و احزاب سیاسی در سه مسلسل پیشین خود است.

حزب جمهوری اسلامی (مواضع تفصیلی)
نویسنده: سید محمد حسینی بهشتی
تحقیق و تنظیم: بنیاد نشر آثار و اندیشه‌های شهید دکتر بهشتی
درباره کتاب:
هرچند ایده تشکیل حزب جمهوری اسلامی دست کم به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بازمی‌گشت، اعلام موجودیت حزب در ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد. اما آنچه اهمیت دارد، انگیزه و هدف شکل‌گیری این حزب است که شاید بهترین تبیین آن را بتوان در آثار برجای‌مانده از شهید آیت الله دکتر بهشتی یافت که نخستین دبیر کل آن بود. کتاب موردبحث مشتمل است بر متن کامل و ویرایش شده یازده درسگفتار که در سال‌های فعالیت حزب‌جمهوری و با شرکت اعضای آن از سراسر کشور، توسط آیت الله دکتر بهشتی ارائه شده است.
بخش نخست کتاب مشتمل است بر مباحث مطرح شده در یازده جلسه مذکور و بخش دوم کتاب نیز تحت عنوان «مواضع ما» اختصاص دارد به مواضع و اصول برنامه‌های حزب جمهوری اسلامی. عناوین برخی از سرفصل مطالب کتاب عبارتند از: جهان‌بینی، الهام و اشراق، وحی، حرکت رشدیاب جهان و فرجام آن، انسان، نبوت، عمده ترین تمایلات بشر در زندگی اجتماعی و تاریخی، بعثت انبیاء، امامت، خواست مردم، مصلحت مردم، مکتب برگرویده مردم، شوراها، آزادی، ورزش، هنر، کالا، سرمایه، مسکن، اقتصاد و …

حزب جمهوری اسلامی: شهدای حزب جمهوری اسلامی
مؤلف: حسین کاوشی
ناشر: بنیاد فرهنگی هفتم تیر
سال چاپ: ۱۳۸۸
درباره کتاب:
هفتم تیر سال ۱۳۶۰، سازمان مجاهدین خلق، به دست عنصری خودفروخته به نام «محمدرضا کلاهی»، بمبی نسبتا قوی را در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی منفجر نمود و آیت‌الله دکتر محمدحسین بهشتی و ۷۲ تن از یاران نخبه و کارآمد نظام را به شهادت رساند. فاجعه تروریستی هفتم تیر، زمانی رقم خورد که چند روز پیش از آن، مجلس شورای اسلامی با اکثریت آراء، به عدم کفایت سیاسی ابوالحسن بنی‌صدر در مقام ریاست‌جمهوری رای داد. حزب جمهوری اسلامی سعی داشت برای جزئی‌ترین و اساسی‌ترین مجموعه‌های ارکان نظام، برنامه طراحی کند و محور همه این فعالیت‌های انقلابی، شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی بود. در کتاب حاضر، زندگی‌نامه شهید بهشتی، به عنوان دبیرکل حزب جمهوری اسلامی و ۱۹ تن دیگر از شهدای عضو حزب در دو مرحله پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در عرصه اجتماعی، سیاسی و علمی به رشته تحریر درآمده است.
حزب جمهوری اسلامی؛ جانبازان فاجعه هفتم تیر
مؤلف: سعید یوسفی
ناشر: بنیاد فرهنگی هفتم تیر
سال چاپ: ۱۳۸۹
درباره کتاب
کتاب حزب جمهوری اسلامی جانبازان فاجعه هفتم تیر مصاحبه محور است و در این کتاب یازده مصاحبه با افرادی که به نوعی جانباز این حادثه بودند صورت گرفته و در هر کدام از مصاحبه ها به روایت و ابعاد این حادثه پرداخته‌ شده است. با گذشت حدود ۴۰ سال از واقعه هفتم تیر این واقعه برای کسانی که فقط شنیده‌های مختصری از آن دارند مخفی مانده است. خواننده این کتاب می‌تواند به کنکاشی پیرامون این واقعه بپردازد و با صحبت‌های افراد در این حادثه دید عمیق و وسیعی به آن پیدا کند. خوانندگانی که علاقه‌مند به حوادث تاریخ انقلاب هستند با خواندن این کتاب برگی دیگر از حوادث انقلاب را مرور می‌کنند
ویژگی‌های اثر
۱٫ آشنایی با ابعاد یکی از مهم‌ترین حوادث در طول انقلاب؛
۲٫ مصاحبه محوربودن؛
۳٫ بیان ابعاد و جزئیات کامل حادثه از زبان افراد حاضر در این واقعه؛
۴٫ بیان نگاه‌ها و تحلیل‌های مختلف از زوایای دید هر یک از افراد درگیر این حادثه.

حزب جمهوری اسلامی ایران
ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نویسنده: خیرالله اسماعیلی
سال نشر : ۱۳۸۶
درباره کتاب:
کتاب حزب جمهوری اسلامی، مجموعه درس گفتارهای شهید بهشتی پیرامون مواضع تفصیلی حزب جمهوری اسلامی است که در دفتر حزب ایراد نموده‌اند. مباحث مربوط به مواضع حزب درجلساتی که توسط بنیانگذاران حزب تشکیل می‌شده انجام گرفته است. بنیاد نشر آثار و اندیشه‌های شهید آیت الله بهشتی یازده درس گفتار اعتقادی که شهید بهشتی در توضیح و تبیین مواضع حزب ایراد نموده‌اند را ویرایش و به همراه جزوه مواضع حزب در سال ۱۳۸۸ به چاپ رسانیده است.

تشکیل حزب جمهوری اسلامی و توطئه علیه تشکل روحانیت
ناشر موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت
تهیه و تنظیم: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت
سال نشر : ۱۳۹۳
درباره کتاب
حزب جمهوری اسلامی در تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی، انتخابات اولین دوره ریاست جمهوری، انتخابات مجلس شورای اسلامی، مقابله با تبلیغات و توطئه‌های دشمنان انقلاب اسلامی، گام های موثر و به یاد ماندنی برداشت. این حزب در مقابله با زیاده‌خواهی‌ها و انحرافات ابوالحسن بنی‌صدر – اولین رئیس جمهوری ایران – و اطرافیان منافق و چپ‌گرا و جریان نفاق، توانست روشنگری ها و افشاگری های خوب و تاثیرگذاری داشته باشد. علت اینکه این جلد از مجموعه تاریخ انقلاب اسلامی به عملکرد حزب جمهوری اسلامی و رو در رویی با مخالفان روحانیت و انقلاب با آن اختصاص یافته است، همین آمیختگی تاریخچه حزب، با تاریخ سال‌های اولیه پیروزی و استقرار نظام جمهوری اسلامی است. بیان رویکردهای حزب، تاریخ این سال‌ها را از زاویه دیگری بازگویی می کند.

مجموعه اطلاعیه‌ها و بیانیه‌های حزب جمهوری اسلامی
دفتر پژوهش و تدوین تاریخ انقلاب اسلامی
این کتاب، شامل مجموعه بیانیه‌ها، اطلاعیه‌ها و همچنین اساسنامه و مرامنامه حزب جمهوری اسلامی از ابتدای تأسیس تا شهریور ۱۳۵۸ است که در شناخت فعالیت‌های این حزب می‌تواند بسیار سودمند باشد.

مواضع ما (متن و اصول برنامه‌های حزب جمهوری اسلامی)
ناشر: روزنامه جمهوری اسلامی
نویسنده: اعضاء موسس حزب جمهوری اسلامی
سال نشر : ۱۳۸۷
درباره کتاب:
اندیشه تأسیس حزب جمهوری اسلامی در جریان اوج گیری مبارزات مردمی در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ شکل گرفت و در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی به بارنشست و به صورت یک تشکل اسلامی ملی و فراگیر در صحنه سیاسی و اجتماعی کشور ظاهر شد. می‌توان با اطمینان گفت که هیچ تحلیلی از سال‌های اولیه انقلاب بدون بررسی چگونگی شکل گیری حزب جمهوری اسلامی و روند تکوین آن کامل نخواهد بود.با توجه به علاقه‌ای که در سالیان اخیر برای بررسی تاریخ حزب جمهوری اسلامی برانگیخته شده است و افراد و جناح های گوناگونی به این مسأله پرداخته اند، عده ای از یاران و اعضای سابق حزب که همچنان به ایده‌ها و مواضع اولیه حزب اعتقاد دارند، تصمیم گرفته‌اند به تدریج بعضی از اسناد و مدارک قابل دسترس حزب را جهت استفاده پژوهشگران تاریخ معاصر ایران، منتشر سازند. کتاب مواضع ما محصول همین ایده می‌باشد.

حزب جمهوری اسلامی
ناشر: روزنه
نویسنده: سید محمد حسینی بهشتی
تحقیق و تنظیم: کتاب بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید دکتر بهشتی
سال نشر : ۱۳۹۰

 

 




آغاز و پایان یک حزب

آغاز و پایان یک حزب

فاطمه رنجبر

آنها که گذشته را به یاد نمی آورند، محکوم به تکرار آنند. (سانتیانا)

مقدمه
آغاز شکل گیری تفکر حزبی در ایران به دوران مشروطه باز می گردد، اما متأسفانه تجربه تحزب در تاریخ ایران بیانگر نوعی ناکارآمدی در قبل و بعد از انقلاب اسلامی است. در واقع تجربه تحزب در ایران به خوبی نشان می‌دهد که این پدیده نتوانسته به‌طور مطلوب کار ویژه‌ها و اهداف موردنظر را تأمین کند و غالباً نحوه شکل‌گیری، تداوم حیات احزاب و تعیین خط‌مشی‌ها با نقصان‌های اساسی همراه بوده است،‌ به طوری که تقریباً هیچ‌کدام از احزاب و تشکل‌های ساخت‌یافته در ایران فرجام خوشی نداشته و نتوانسته‌اند در شکل و شمایل یک حزب واقعی با تعاریف مرسوم علمی و سیاسی ادامه راه دهند. یکی از مهم‌ترین و اثرگذارترین احزابی که پس از انقلاب اسلامی در ایران شکل گرفت حزب جمهوری اسلامی است که به مدت یک دهه در صحنۀ سیاسی ایران درخشید و تأثیرات فراوانی بر ساحت اندیشه، عمل سیاسی و جریان کلی انقلاب اسلامی گذاشت و البته واکنش‌های متفاوت و ناهمگونی را نیز برانگیخت و تجربۀ نوینی در میان نیروهای مسلمان و باورمند به اندیشه اسلام سیاسی پدید آورد اما پس از یک دهه، به دلایلی فعالیت آن متوقف شد. جستار پیش رو مروری است بر تاریخچۀ تشکیل حزب جمهوری اسلامی و تجربۀ تاریخی این حزب به عنوان یکی از معدود احزاب موفق ایرانی به لحاظ گستردگی پایگاه اجتماعی و سهم بری از ساختار قدرت سیاسی و نهایتاً ناکامی و علل توقف فعالیت‌های این حزب که تجربه تلخ دیگری را در حیات احزاب سیاسی ایران رقم زد.

حزب سیاسی چیست؟
درباره تعریف حزب سیاسی (Political Party) ) میان اندیشمندان علوم سیاسی اتفاق نظر چندانی وجود ندارد و هر یک از آن‌ها حزب را بر اساس برداشت‌های علمی و یافته‌های تجربی خویش تعریف کرده‌اند. گتل (Gette) حزب سیاسی را چنین تعریف می‌کند: حزب سیاسی مرکب از گروهی از شهروندان کم و بیش سازمان‌یافته است که به عنوان یک واحد سیاسی عمل می‌نمایند و با استفاده از حق رأی خود می‌خواهند بر حکومت تسلط پیدا کنند و سیاست‌های عمومی خود را عملی سازند؛ و مک آیور (Maciver) حزب سیاسی را گردهمایی سازمان‌یافته برای حمایت از برخی اصول یا سیاست‌ها که از راه‌های قانونی می‌کوشند حکومت را به دست‌گیرند تعریف می‌کند. جیوانی ساتوری (Satori) نیز در تعریف حزب بیان می‌کند: حزب گروه سیاسی است که با عنوان رسمی شناخته می‌شود و در زمان انتخابات می‌تواند کاندیدای خود را برای پست‌های دولتی منتخب کند. موریس دوورژه (Maurice duverger) اندیشمند فرانسوی بدون آنکه تعریف مشخصی از حزب ارائه کند به ویژگی ها، اهداف، تاریخچه، علل و نحوه پیدایش احزاب پرداخته و مطالعات مفصلی در این زمینه انجام داده است. از مجموعه نوشته‌های وی می‌توان به این تعریف از حزب رسید: این سازمان‌ها (احزاب) گروه‌های بنیان یافته، منظم و مرتبی هستند که برای مبارزه در راه قدرت ساخته‌شده‌اند و منافع و هدف‌های نیروهای اجتماعی گوناگون را بیان می‌کنند و خود به درستی وسیله عمل سیاسی آنان می‌باشند. لاپالومبارس (Lapalon bars) و واینر (Weiner) نیز تعریفی از حزب ارائه می‌کنند که متضمن چهار شرط اساسی است: نخست آنکه، حزب مستلزم وجود سازمان و تشکیلات پایداری است که حیات سیاسی آن از حیات بنیان‌گذاری آن فراتر باشد. دوم اینکه، تشکیلات حزبی دارای سازمان مستقر در محل، همراه با زیرمجموعه‌هایی باشد که در سطح ملی فعالیت داشته و با یکدیگر روابط منظم و متقابلی داشته باشند. سوم اینکه، اراده رهبران ملی و محلی سازمان برای کسب قدرت استوار باشد. چهارم اینکه، حزب نه‌تنها باید در پی کسب حمایت عمومی باشد بلکه از پشتیبانی مردم نیز برخوردار باشد. به‌طورکلی در یک تعریف جامع، حزب سیاسی را می‌توان چنین تعریف کرد: «حزب یک گردهمایی پایدار گروهی از مردم است که دارای عقاید مشترک و تشکیلات منسجم و منظم‌اند که با اتحاد و پشتیبانی از یکدیگر برای به دست آوردن قدرت سیاسی از راه‌های قانونی مبارزه می‌کنند .» در نظام‌های سیاسی مدرن، احزاب از مهم‌ترین ساختارهایی هستند که می‌توان بر اساس وجود و فعالیت آنان از منظر جامعه‌شناختی به تقسیم‌بندی نظام‌های سیاسی پرداخت. احزاب به عنوان سازمان‌های منسجم خارج از ساختار حکومت، پدیده نوینی در حیات سیاسی جوامع محسوب می‌شوند. امروزه قدرت و تأثیرگذاری احزاب سیاسی در حدی است که نظام‌های سیاسی نمی‌توانند وجود آنان را نادیده بگیرند و حتی می‌توان نظام‌های سیاسی را از حیث وجود یا عدم وجود احزاب، میزان مشارکت آنان در مدیریت کشور، نحوه مواجهه نظام‌های سیاسی با آن‌ها و … تقسیم‌بندی نمود. احزاب سیاسی می‌توانند قدرت را در بدنه حاکمیت مهار و نهادینه کنند و به آن سر و سامان دهند. در واقع احزاب با سازمان دادن به اندیشه‌ها و گرایش‌های سیاسی موجود در جامعه عامل نزدیکی گرایش‌های فردی و اجتماعی در قالب دکترین‌ها، ایدئولوژی‌ها یا نظام‌های اندیشه‌ای کم و بیش منسجم هستند.

احزاب سیاسی در ایران
حزب در ایران به شکل امروزی و مدرن قدمتی بیش از صد سال ندارد؛ درواقع حزب در ایران بعد از نهضت مشروطه پا گرفت و احزاب به صورت علنی و رسمی خود را به جامعه ایران معرفی کردند.
نخستین تشکیلات سیاسی به سبک مدرن در ایران، فراموشخانه بود که میرزا ملکم خان ناظم الدوله در دورۀ سلطنت ناصر الدین شاه تشکیل داد، اگر چه فراموشخانه نام حزب نداشت؛ اما کارکرد حزبی داشت. گفته می شود میرزا ملکم خان در صدد بود از فراموشخانه همچون حزب استفاده کند؛ اما در سال ۱۲۷۸ فراموشخانه ممنوع شد. در اواخر سلطنت ناصر الدین شاه جمعیت «پیروان صفی علی شاه» تشکیل شد که جز تجمع اعضا و تبادل اخبار، فعالیت اجتماعی خاصی نداشت. در دوران استبداد مطلقه ناصرالدین‌شاه شاهد شکل‌گیری انجمن‌های مخفی و زیر زمینی نیز هستیم که شامل گروه‌های دوازده‌تا پانزده‌نفری بودند و جلساتشان به صورت دوره‌ای در منازل اعضا منعقد می‌شد.
در آستانۀ نهضت مشروطه در ۱۳۲۲ گروهی از آزادی خواهان انجمن مخفی و انجمن ملی را در تهران تشکیل دادند که پیش درآمدی بر تشکیل احزاب بود. پس از پیروزی مشروطه (۱۳۲۴) انجمن های بسیاری تشکیل شد و در پی آن انجمن مرکزی به وجود آمد که هر یک از انجمن ها در آن نماینده داشتند ولی به رغم تلاش بسیار، شمار اندکی از آنها به نخستین مجلس شورای ملی راه یافتند. در واقع دخالت انجمن‌ها در امور مجلس و دولت سبب شد تا نمایندگان مجلس خواهان برچیدن انجمن هایی شوند که « اسباب اغتشاش» و «باعث هرج و مرج» بودند. در دوران حکومت رضاشاه نیز احزاب سیاسی در خفقان به سر می‌بردند و فعالیت رسمی در سطح جامعه نداشتند به طوری که رضاخان در بازگشت از ترکیه کلیه مظاهر مدرنیسم دولتی و آمرانه را وارد ایران کرد، اما نه‌تنها حزبی نساخت بلکه احزاب برآمده از مشروطه را نیز از عرصه عمومی و سیاسی حذف کرد . دورۀ پس از شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوره جدیدی از زندگی و تاریخ کشور ماست. این دوره که ویژگی و اهمیت آن بیش‌تر از هر چیز با جنبش ملی شدن نفت عجین گردیده در حقیقت اوج حزبی شدن جامعه ایرانی است؛ زیرا دو جریان اصلی و عمده سیاسی در این مقطع یعنی جبهه ملی ایران و احزاب تشکیل‌دهنده آن از یک‌طرف و حزب توده از طرفی دیگر موفق شدند نه‌تنها طبقه الیت و نخبگان سیاسی و فرهنگی جامعه را به فعالیت تشکیلاتی و حزبی جامعه جلب نمایند بلکه تشکیلات حزبی و سازمان‌های صنفی وابستۀ خود را نیز تا دوردست‌ترین نقاط کشور گسترش دهند. مذهبیان نیز در قالب گروه‌های مختلف مانند حزب مجاهدین اسلام به رهبری آیت‌الله کاشانی، فداییان اسلام به رهبری نواب صفوی، هیئت‌های مؤتلفه اسلامی، حزب ملل اسلامی و… فعال بودند اما با شکست نهضت نفت و فروپاشی احزاب و سرکوب گسترده جنبش دموکراتیک مردم ایران بیش‌ترین صدمات به ساختارهای حزبی و سازمان‌های سیاسی کشور وارد شد. در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ موج جدیدی از سازمان‌های سیاسی در خارج و داخل کشور به وجود آمد، این سازمان‌ها که عمدتاً تحت تأثیر مبارزات چریکی و متأثر از جنبش‌هایی مانند جنبش کوبا، الجزایر، فلسطین و دیگر جنبش‌های چریکی در کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی بودند، مبارزه سیاسی را تا حد مبارزه مسلحانه چریکی و احزاب سیاسی را تا حد سازمان‌های چندنفری مخفی و زیرزمینی در داخل و خارج از کشور تقلیل دادند، رهبری سازمان‌های دوران اخیر برخلاف رهبران احزاب قبلی فاقد کمترین تجربه زندگی اجتماعی، تحصیلات عالیه دانشگاهی، مدیریت سازمان‌های اقتصادی و سیاسی در بخش‌های مختلف بودند. در آن اوضاع و احوال ایران به سمت یک نظام تک‌حزبی پیش می‌رفت؛ شاه با تصور اینکه احزاب گوناگون علت درگیری‌ها و دغدغه‌های سیستم و نظم کشور است تمام آن‌ها را در قالب حزبی واحد با نام «حزب رستاخیز» درآورد. به‌طورکلی در دوره پهلوی دوم ایرانیان بر اثر ضرورت زمان تا حدودی فضای باز سیاسی را تجربه کردند و احزاب و تشکل‌های سیاسی متعددی نیز شروع به فعالیت نمودند؛ به طوری که برخی از منابع فهرست اسامی ۶۲ حزب و تشکل سیاسی و در برخی ۶۸ تشکل سیاسی را برشمرده‌اند؛ اما علی‌رغم اینکه در این دوران شاهد رشد کمی احزاب و تشکل‌های سیاسی هستیم، احزاب به لحاظ کیفی رشد چندانی نداشتند و نتوانستند به عنوان وسیله‌ای برای مشارکت مردم درروند فعالیت سیاسی ایفای نقش نماید چراکه این احزاب باانگیزۀ جلب مشارکت مردمی تشکیل نشده بودند و بیشتر جنبه تقلیدی و صوری داشتند.

تشکیل حزب جمهوری اسلامی
در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی در ۱۳۵۷ و پس از بازگشت و آزادی فعالان سیاسی ـ مذهبی از تبعید و زندان، ضرورت ایجاد تشکیلاتی منسجم در قالب یک «حزب» بیشتر احساس شد و امکان همفکری و همکاری برای چنین کاری نیز فراهم گشت؛ بنابراین در پاییز و زمستان ۱۳۵۷،‌ همان چهره‌های روحانی که این اندیشه را از قبل در سر داشتند و با آیت‌الله خمینی نیز در ارتباط بودند در کنار فعالیت‌های دیگری که در ماه‌های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بر عهده داشتند، اندیشه تأسیس حزب را نیز دنبال کردند و همزمان با بازگشت آیت‌الله خمینی از پاریس به تهران، در فاصله دوازدهم تا بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷، نتیجۀ همفکری‌های یکی‌دوساله خود را در قالب اساس‌نامه و مرام‌نامه حزبی به نام «حزب جمهوری اسلامی» به ظهور رساندند. آیت‌الله خمینی عملکرد منفی و ناموفقی از احزاب را در ایران دیده بود و نظر مساعدی نسبت به تحزب نداشت، با این حال او به فاصله چند روز پس از فروپاشی حکومت پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی، خبر تأسیس حزب جمهوری اسلامی را به مردم اعلام کرد. اعلامیه تأسیس حزب را آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای نوشت و نخستین جلسه شورای مرکزی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ در محل کانون توحید در تهران تشکیل شد. شورا سی تن عضو داشت که افزون بر مؤسسان، ۲۵ تن دیگر نیز از شخصیت‌های فعال در انقلاب، ازجمله روحانیان، بازاریان و دانشگاهیان بودند. آیت‌الله سید محمد بهشتی نیز به عنوان نخستین دبیر کل حزب انتخاب شد. اساس‌نامه حزب که مشتمل بر ۴۴ مادّه و پنج تبصره بود، در نخستین کنگره حزب به تصویب رسید. ارکان حزب مشتمل بود بر عضو، حوزه، واحد آمادگی، شورای بخش و شهرستان و استان، هیئت اجرایی، شورای مرکزی، شورای داوری، شورای ایدئولوژی، شورای افتاء و کنگره (عالی‌ترین مرجع حزب). شورای مرکزی مسؤولت برنامه‌ریزی حزب را بر عهده داشت. وظیفه شورای ایدئولوژی و افتا، نظارت بر مشی حزب و بررسی و تصمیم‌گیری درباره مصوبات شورای مرکزی بود. کنگره نیز تصویب و ایجاد هرگونه تغییر در اساس‌نامه، انتخاب اعضای شورای مرکزی و شورای داوری و بررسی عملکرد حزب را بر عهده داشت.
درواقع حزب جمهوری اسلامی، مهم‌ترین تشکل ایجادشده توسط حاکمیت و روحانیت در برابر دیگر تشکل‌های سیاسی مانند نهضت آزادی ایران، حزب توده و گروه‌های چپ‌گرا یا ملی‌گرا در دهه نخست جمهوری اسلامی ایران بود. حادثه انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی در ۷ تیر ۱۳۶۰، منجر به کشته شدن تعداد زیادی از اعضای اصلی این حزب شد. دبیر کل حزب جمهوری اسلامی، محمد بهشتی در این حادثه به همراه ده‌ها تن از اعضای این حزب کشته شدند. پس از بهشتی، محمدجواد باهنر جایگزین وی در حزب گشت، اما تنها دو ماه بعد و در هشت شهریور همان سال، او نیز در مقام نخست‌وزیر به همراه محمدعلی رجایی (رئیس‌جمهوری) در حادثه انفجار دفتر نخست‌وزیری جان باخت. از آن هنگام تا زمان تعطیلی حزب، آیت‌الله سید علی خامنه‌ای، رهبر کنونی جمهوری اسلامی ایران، دبیر کلی این حزب را به عهده داشت.
در سال ۱۳۶۳ با تأیید اعضای شورای مرکزی، عبدالله جاسبی به عنوان قائم‌مقام دبیر کل شروع به فعالیت کرد. با توجه به حضور رهبران حزب در دولت عملاً اداره امور اداری و اجرایی حزب توسط جاسبی صورت می‌پذیرفت.
محورهای اصلی حزب جمهوری اسلامی درباره جهان‌بینی، ساخت جامعه و برنامه‌های فرهنگی ـ هنری، اداره کشور، سیاست اقتصادی و سیاست خارجی به‌طور مشروح در بیانیه‌ها و مصاحبه‌های مؤسسان و اعضای اصلی حزب تبیین شده بود. عقاید این حزب در سیاست خارجی نیز چنین بود:
اعتقاد به اصل «نه شرقی، نه غربی»؛
ایجاد مناسبات برادرانه با همه مسلمانان جهان؛
قطع هر نوع پیوند اقتصادی که موجب سلطه قدرت‌های بزرگ بر کشور می‌شود؛
افشای توطئه‌های قدرت‌های بزرگ سلطه‌جو، به ویژه حکومت آمریکا؛
و کمک به نهضت‌های آزادی‌بخش یکی از وظایف دولت اسلامی محسوب می‌شود.
بنیان‌گذاران حزب جمهوری اسلامی بارها اعلام کردند که هدف از تأسیس حزب ورود در میدان جنگ قدرت و بیرون کردن رقبای سیاسی از صحنه نیست، بلکه غرض:
انتقال تفکرات صحیح دینی؛
تحلیل‌های درست سیاسی به اعماق جامعه؛
تبیین انقلاب و تشریح چگونگی ایجاد یک نظام اسلامی؛
استمرار بخشیدنِ شور مبارزه در میان مردم و حفظ وحدت آنان؛
آموزش دادن این مفاهیم به جوانان؛ و تشویق جوانان به انضباط حزبی و آماده ساختن آن‌ها برای حضور در عرصه‌های مختلف مدیریت کشور است.
با اعلام تأسیس حزب، تقاضا برای عضویت در آن در سراسر کشور به راه افتاد تا بدان حد که شمار متقاضیان در کل کشور اندک زمانی از دو میلیون نفر و در تهران از چهارصد هزار نفر افزون‌تر شد. هم‌زمان، تقاضا برای گشودن دفاتر حزب در شهرستان‌ها نیز بالا گرفت.
هدف از تشکیل حزب جمهوری اسلامی
در آغاز انقلاب، با توجه به تجربه‌های تاریخی از پدیده انقلاب، این احساس در نیروهای مذهبی معتقد به نظام اسلامی تقویت شد که بدون ایجاد تشکل/حزب اسلامی و سازمان‌دهی آن موفقیت آن‌ها در راستای انقلاب و ایجاد کشوری اسلامی امکان‌پذیر نیست؛ به ویژه در آن زمان که گروه‌ها و سازمان‌های غیرمذهبی همچون جبهه ملی، حزب توده، چریک‌های فدایی خلق و گروه‌هایی با گرایش های التقاطی همچون سازمان مجاهدین خلق و نهضت آزادی در عرصه سیاسی کشور حضور پررنگ داشتند و حتی در صورت عدم انسجام نیروهای مذهبی معتقد به ولایت‌فقیه، می‌توانستند نبض سیاسی کشور را به دست بگیرند. افرادی چون دکتر بهشتی و آیت‌الله هاشمی رفسنجانی که از اعضای سرشناس این حزب بودند، ضرورت تشکیل حزب جمهوری اسلامی را فراهم نمودند. درواقع وجود تشکیلات سیاسی فراگیر و کارآمد بعد از پیروزی انقلاب و دچار نشدن انقلاب اسلامی به سرنوشت نهضت مشروطه، فلسفه تأسیس حزب جمهوری اسلامی بود؛ اما از مهم‌ترین علت‌های دیگر به وجود آمدن حزب جمهوری اسلامی ایجاد نوعی هماهنگی درونی میان نیروهای سیاسی و مبارز مذهبی بود، اموری که بعد از شهریور ۱۳۲۰ و خصوصاً بعد از کودتای ۲۸ مرداد، ذهن بعضی از فعالان سیاسی متدین را به خود مشغول کرده بود. مؤسسان حزب با تحلیل اوضاع خاص تاریخی و سیاسی کشور، دریافته بودند که پس از پیروزی انقلاب با قرارگرفته بار سنگین اداره کشور بر دوش انقلابیان، آن هم بر اساس موازین و آرمان‌های انقلاب اسلامی، وجود یک تشکیلات سیاسی فراگیر و کارآمد، امری حیاتی است وگرنه انقلاب اسلامی نیز به سرنوشت نهضت مشروطه و موارد مشابه دچار خواهد شد. دکتر بهشتی هدف از تأسیس این حزب را این‌گونه بیان می‌کند: «بسیج نیروهای مؤمن به انقلاب اسلامی برای تحقق بخشیدن هر چه سریع‌تر و بهتر و گسترده‌تر به آرمان‌های این انقلاب و سازمان دادن به آن‌ها»؛ آقای هاشمی رفسنجانی نیز در همان آغاز انقلاب، در اسفند ۱۳۵۷، در توضیح انگیزه‌ها و اهداف مؤسسان حزب جمهوری اسلامی اظهار داشت:
«اگر مثل گذشته یک‌بار دیگر غفلت کنیم آینده ما بهتر از گذشته نخواهد بود. افکار مذهبی… این نیروی عظیم… در زمان صفویه و در زمان زندیه، قاجاریه و در زمان سلسله شوم پهلوی، بارها خود را نشان داده، جرقه‌ای زده و خاموش شده است. چرا در کشوری که تقریباً ۹۵ درصد مردمش مسلمان هستند… حاکمیت با اسلام واقعی نبوده… از حکومت مذهب محروم مانده… نتیجه را در درازمدت غیرمذهبی‌ها یا ضدمذهبی‌ها برده‌اند… به محض اینکه مصاف تمام شد، چهره‌های جدیدی پدید می‌آیند و افکار فاسد آن‌ها، یا ضدمذهبی یا غیرمذهبی جریان پیدا می‌کند. »
بنابراین اصلی‌ترین علت ایجاد حزب جمهوری اسلامی در نزد روحانیون و به‌طورکلی معتقدین به اندیشه ولایت‌فقیه را می‌توان در حفظ خط اسلام فقاهتی انقلاب خلاصه کرد.

مواضع اشخاص و جریان‌ها در قبال حزب جمهوری اسلامی
حزب جمهوری اسلامی از زمان تشکیل و در طی فعالت خود با حجم گستردۀ مخالفان فکری، سیاسی و عقیدتی، هم در میان روحانیت و نیروهای مذهبی و انقلابی و هم در میان طیف‌های مختلف سیاسی ازجمله نهضت آزادی، گروهک مجاهدین خلق و مهم‌تر از همه جریان بنی‌صدر روبرو شد.
علل اختلافات حزب جمهوری اسلامی و ابوالحسن بنی‌صدر در مبانی فکری ـ اعتقادی و نیز در واقعیت‌های سیاسی انقلاب اسلامی عنوان‌شده است. درواقع حزب جمهوری اسلامی و شخص بنی‌صدر اختلاف بینشی عمیقی از اسلام داشتند. حزب جمهوری اسلامی معتقد به اسلام فقاهتی بود که در آن ولی‌فقیه در رأس جامعه اسلامی قرار می‌گرفت؛ اما بنی‌صدر مدعی بود مدافع اسلامی است که پشتیبان استقلال و آزادی است. دو طرف در اغلب مسائلی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با آن روبه‌رو بودند اختلاف نظر داشتند ازجمله ماجرای گروگان‌گیری، انتخابات ریاست جمهوری و مجلس، انتخاب نخست‌وزیر و وزراء، قوانین مصوب مجلس، بحث ساماندهی دستگاه قضایی و شورای نگهبان، مسئله جنگ و …؛ دامنۀ این اختلاف نظرها در ماه‌های بعد از پیروزی انقلاب رفته‌رفته بحران را در کشور تشدید نمود. برخورد حزب جمهوری اسلامی با بنی‌صدر را می‌توان به دو مرحله تقسیم‌بندی نمود. مرحله اول، سازش و مدارای حزب با بنی‌صدر برای نیل به وحدت سیاسی در کشور و جلوگیری از بحران‌های داخلی و بین‌المللی و مرحله دوم، موضع‌گیری و برخورد قاطع و سریع با رئیس‌جمهور.
در مرحله اول، مسائلی باعث برخورد حزب جمهوری اسلامی و بنی‌صدر گردید. اولین اختلاف، در مجلس خبرگان به وقوع پیوست؛ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ایدۀ مبانی نظام جدید و نظریه ولایت‌فقیه در مجلس خبرگان به بحث گذاشته شد. این نظریه به‌طور گسترده توسط اصلی‌ترین طرفداران آیت‌الله خمینی که در حزب جمهوری اسلامی گرد آمده بودند، حمایت می‌شد. اولین برخورد ایدئولوژیک حزب جمهوری اسلامی با رئیس‌جمهور، دربارۀ میزان اختیارات ولی‌فقیه بود. به گفته مرحوم دکتر بهشتی: «بنی‌صدر در آن مجلس اصرار بلیغ داشت که قانون اساسی بدون ولایت تصویب شود… من نمی‌گویم که ایشان با ولایت‌فقیه موافق‌اند یا مخالف. می‌گویم لااقل با اینکه مسئله در قانون اساسی بیاید مخالفت می‌کردند.» این سخن شهید بهشتی نشان‌دهندۀ موضع سازش و مدارای حزب با بنی‌صدر به خاطر حفظ مصالح و وحدت نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران بود. برخورد دیگر بین این دو جناح با تصویب قانون انتخابات در شورای انقلاب، از ۲۹ آذرماه ۱۳۵۸ و با ثبت‌نام داوطلبان ریاست‌جمهوری آغاز شد. حزب جمهوری اسلامی تصمیم گرفت جلال‌الدین فارسی را به عنوان کاندیدای موردنظر خود معرفی نماید؛ تقابل حزب جمهوری اسلامی با بنی‌صدر زمانی به اوج خود رسید که جلال‌الدین فارسی به دلیل ابهام در ایرانی‌الاصل بودن، از دوره رقابت بازماند. قبل از برگزاری انتخابات، مخالفان، حزب جمهوری‌اسلامی را به انحصارطلبی، قدرت‌طلبی، استفاده از شیوه‌های تخریبی برای از میدان به دربردن رقبا، تلاش برای ایجاد استبداد حزبی و عدم رعایت اخلاق اسلامی متهم می‌کردند. در مقابل، مسؤولین حزب جمهوری اسلامی نیز بنی‌صدر را به کیش‌شخصیت، تک‌روی، عدم التزام به ظواهر شرع و عدم اعتقاد به ولایت‌فقیه و لیبرال و غیرمکتبی بودن متهم می‌کردند.
بنی‌صدر پس از انتخابات ریاست‌جمهوری اعلام کرد انحصار سیاسی در کشور توسط روحانیون را از بین خواهد برد و آزادی‌ها را گسترش خواهد داد. این اظهارنظر به معنای مقابلۀ بنی‌صدر با روحانیون حزب جمهوری اسلامی تعبیر ‌شد. بهشتی در نخستین واکنش به سخنان بنی‌صدر گفت: «حزب جمهوری اسلامی به دعوت امام برای حمایت از رئیس‌جمهور پاسخ مثبت می‌دهد، ولی ازآنجاکه او را در اشتباه می‌بیند، انتقاد می‌کند و جلوی آن را می‌گیرد.» بعد از انتخابات نخست‌وزیری، بنی‌صدر در سالگرد ۱۷ شهریور، در جمع مردم سخنرانی کرد. در این سخنرانی، او نارضایتی خود را از کابینه و انتقادات خود را به حزب جمهوری اسلامی به‌طور ضمنی اعلام نمود. مخصوصاً در این جمله او که «عده‌ای اقلیت می‌خواهند بر جامعه حاکم شوند و همه مناصب را قبضه کنند» مشخص بود که منظور وی از این اقلیت، حزب جمهوری اسلامی است. بعدازاین سخنرانی، اعضای ارشد و برجسته حزب، ازجمله دکتر بهشتی و هاشمی‌رفسنجانی، در جواب بنی‌صدر موضع‌گیری کردند و به واکنش پرداختند.
علل و عوامل توقف فعالیت‌های حزب جمهوری اسلامی
حزب جمهوری اسلامی در جهت نیل به مقاصد خود فعالیت‌های گسترده‌ای انجام داد و به موفقیت‌های مهمی نائل آمد اما بر اثر عواملی ازجمله اختلاف اعضای شورای مرکزی و اشتغال رهبران حزب در اداره امور مهم کشور و برخی عوامل دیگر در ۱۱ خرداد سال ۱۳۶۶ با درخواست دو نفر از رهبران اصلی حزب جمهوری اسلامی، اکبر هاشمی رفسنجانی و آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای به طرفیت از شورای مرکزی حزب و تأیید آیت‌الله خمینی، به سبب اختلاف‌های داخلی ـ پس از یک دهه فعالیت ـ تعطیل شد. گفته می‌شود عامل اصلی انشقاق در این حزب، تضاد آراء و اندیشه‌های اعضای حزب پیرامون نوع نگرش اقتصادی در اداره جامعه بوده است. درواقع حزب جمهوری اسلامی با همۀ گسترش، قدرت و موفقیتی که داشت با مشکلات و موانع فراوانی روبه‌رو بود. نفس تأسیس حزب، عملاً به این معنا بود که از میان فعالان سیاسی و دست‌اندرکاران انقلاب، عده‌ای که همان رهبران و مدیران ارشد حزب بودند، بر عده‌ای دیگر اولویت و ارجحیت یافته‌اند و این امر به خودی خود موجب نارضایتی و گله‌مندی و ابراز مخالفت می‌شد. طیف متنوع مخالفان انقلاب نیز همۀ انتقادات و فشارها و تهدیدهای خود را به سوی حزب متوجه کرده بودند. همه کسانی که با شخص آیت‌الله خمینی و مبانی او مخالف بودند و از ترس مردم جرأت علنی کردن این مخالفت را نداشتند حملات خود را متوجه حزب و رهبران آن می کردند.
سازمان مجاهدین خلق و ابوالحسن بنی‌صدر و هواداران گوناگون او و نیز فعالان حزب خلق مسلمان همواره حزب جمهوری اسلامی را به «انحصارگرایی» و «قدرت‌طلبی» متهم می‌ساختند. این مخالفت‌ها از شایعه‌پراکنی علیه رهبران حزب و ترور شخصیت آن‌ها به ترور شخص آن‌ها کشیده شد. زنده‌یاد هاشمی رفسنجانی در بهار ۱۳۵۸ مورد سوءقصد اعضای گروه فرقان قرار گرفت؛ آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای بر اثر انفجار بمبی که اعضای سازمان مجاهدین خلق آن را در محل سخنرانی وی کار گذاشته‌شده بود (۶ تیر ۱۳۶۰) از ناحیه دست به‌شدت مجروح شد. در بمب‌گذاری ۷ تیر ۱۳۶۰، سید محمد بهشتی و عده‌ای از اعضای شورای مرکزی و مدیران و هواداران درجه اول حزب (حدود ۸۰ نفر)، در ساختمان مرکزی حزب به شهادت رسیدند. اندکی بعد در ۸ شهریور همان سال محمدجواد باهنر (دومین دبیر کل حزب و نخست‌وزیر وقت) همراه با محمدعلی رجائی (رئیس‌جمهور وقت) بر اثر انفجار بمب در دفتر کارشان جان باختند. ظاهراً مسببان این دو انفجار هم از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند. دو نفر از اعضای شورای مرکزی حزب نیز در حملات تروریستی جان خود را از دست دادند.
در کنار قوّت‌ها و توفیقات حزب، ضعف‌هایی نیز در فرایند فعالیت‌های حزب وجود داشت و حزب با اشکالات و مشکلاتی از بیرون و درون به چالش کشیده می‌شد. ازجمله ضعف‌ها:
رشد سریع کمّی حزب در سراسر کشور و غلبه این رشد بر ظرفیت‌های آموزشی و مدیریتی آن؛ به طوری که برخی معتقدند در ساختار حزب جمهوری اسلامی از همان ابتدا بهره‌وری ایجاد نشد و در سازمان‌دهی حزب و عضوگیری عجله زیادی صورت گرفت. ضعف دیگر ناشی از اشتغال رهبران حزب به اداره امور مهم کشور بود که وقت کافی برای حضور در حزب و سازمان‌دهی آن نداشتند. از طرفی شهادت عناصر اصلی و مسؤولان رده بالای حزب نیز ضربه سنگینی بر آن زد.
پس از تشکیل دولت بر اساس قانون اساسی، مغایرت دیدگاه‌های مختلف در اداره امور کشور در مسائل و مباحث اقتصادی، به صورتی جدی آشکار شد. این دیدگاه‌های متعارض اقتصادی در درون شورای مرکزی حزب نیز به منصّه ظهور رسید؛ ازجمله بحث بر سر اموری نظیر گسترش یا عدم گسترش مالکیت‌های دولتی و تمرکزگرایی در اقتصاد دولتی. بعضی افراد و جریان‌های سیاسی هم از بیرون حزب در ایجاد شکاف و اختلاف بی‌تأثیر نبودند. با عمیق‌تر شدن اختلافات در درون شورای مرکزی و اختلافاتی که در بعضی شهرها میان مسئولان حزب و سایر مقامات اجرایی پدید آمد و اخبار آن نیز به اطلاع آیت‌الله خمینی رسید، آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای (رئیس‌جمهور وقت و سومین دبیر کل حزب) و هاشمی رفسنجانی (رئیس مجلس وقت) در نامه‌ای به بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی ایران، در تاریخ ۱۱ خرداد ۱۳۶۶، ضمن اشاره به اهداف و موجبات تأسیس حزب در آغاز پیروزی انقلاب و نقش حزب در تحکیم و تثبیت پایه‌های نظام و رفع توطئه‌های دشمنان، ادامه حیات حزب را بهانه‌ای برای دودستگی و افتراق نیروهای انقلاب دانستند و رأی شورای مرکزی را مبنی بر تعطیل حزب و توقف کلی فعالیت‌های آن به اطلاع امام رساندند که با آن موافقت شد.پس از متوقف شدن فعالیت حزب، روزنامه جمهوری اسلامی به‌طور مستقل و بدون تغییر در مشی خود، به سردبیری مسیح مهاجری به فعالیت ادامه داد. وی از اواسط ۱۳۵۹، پس‌ازآنکه مهندس میرحسین موسوی وزیر امور خارجه شد، مسؤولیت روزنامه را بر عهده داشت. حزب، نشریه‌ای دانش‌آموزی بنام «عروهالوثقی» نیز منتشر می‌کرد.

کارنامه و عملکرد حزب جمهوری اسلامی
در دو، سه سال اول پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولان و مدیران حزب کار دشواری بر عهده داشتند. آنان ناگزیر بودند از یک‌سو به تحکیم پایه‌های حزب و تدوین دیدگاه‌ها و تنظیم برنامه‌های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و توسعه کمّی حزب بپردازند و از سوی دیگر توده‌های مردم را بر اساس مبانی موردنظر آیت‌الله خمینی و در مسیر همکاری با حکومتِ پدید آمده از انقلاب هدایت و سازمان‌دهی کنند. در این سال‌ها، حزب در جهت نیل به مقاصد خود فعالیت‌های گسترده‌ای کرد و به موفقیت‌های مهمی نائل آمد. ازجمله:
کمک به برگزاری همه‌پرسی جمهوری اسلامی دردهم فروردین ۱۳۵۸؛
معرفی نامزدهای واجد صلاحیت به مردم در انتخابات مجلس خبرگان،
بررسی و تصویب قانون اساسی با تأکید بر اصل یک‌صد و دهم آن (ولایت‌فقیه، اختیارات و مسؤولیت‌های ولی‌فقیه)؛
کمک به برگزاری همه‌پرسی قانون اساسی؛
شرکت فعال در انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات مجلس شورای اسلامی؛
مقابله با ضدانقلاب و شرکت در جبهه‌های جنگ تحمیلی.
حزب همچنین با توجه به وضع خاص تاریخی کشور، خدمات عمرانی نیز داشت؛ ازجمله:
تأسیس کتابخانه؛ راه‌اندازی کارخانه؛ خانه‌سازی؛ لوله‌کشی آب در روستاها و مناطق محروم؛ انتشار نشریات رسمی.
حزب جمهوری اسلامی پس از تشکیل، درصدد انتشار نشریۀ رسمی خود نیز برآمد. امتیاز روزنامه به نام سید علی خامنه‌ای ثبت شد و شماره نخست آن در ۹ خرداد ۱۳۵۸ با نام روزنامه جمهوری اسلامی منتشر گردید. میرحسین موسوی، مدیرمسئول و سردبیر آن، در سرمقاله افتتاحی، برخی اهداف روزنامه را چنین بیان کرد: دریافت صحیح رویدادها؛ کشف روابط منطقی میان رویدادها؛ استفاده از این رابطه برای نفوذ به عمق مطلب و انتشار واقعیت بر اساس معیارهایی در چهارچوب اعتقادی. مسئولان روزنامه سه ویژگی برای عملکرد روزنامه برشمرده بودند: سرعت عمل در تهیه اخبار، صداقت در تهیه گزارش‌ها و رعایت موضع‌گیری درست در اخبار.
محور مباحث روزنامه در آن زمان مسائل جهان اسلام، حمایت از مستضعفان جهان و توجه به نیازمندان جهان اسلام بود. از آغاز فعالیت روزنامه، در صفحه سیاسی، پانوشت‌هایی به صورت مسلسل چاپ می‌شد که نخستین آن «گام به گام با انقلاب» بود که در آن گزارش حرکت انقلابی مردم درج‌ می شد.

سخن پایانی
علی‌رغم گذشت بیش از یک سده از تجربه مشروطیت در ایران، هنوز الگوی باثباتی از رقابت حزبی در کشور ایران به دست نیامده است و تجربه ناموفق احزاب در ایران موجب شده است که انباشت تفکر سیاسی و حزبی صورت نگیرد. هرچند که طبق اصل بیست و ششم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، فعالیت احزاب سیاسی در ساختار سیاسی حکومت به رسمیت شناخته‌شده و احزاب سیاسی این امکان رادارند که در ساختار قدرت سهیم شوند، ولی طی چند دهه‌ای که از انقلاب اسلامی گذشته جز در مواردی خاص که به آن اشاره شد، احزاب نتوانسته‌اند کار ویژه و اهداف کلی خود را به درستی انجام دهند. در این میان احزاب محفلی، موقتی، به‌دوراز سازمان‌های باثبات و تشکیلات دائمی حزبی، در نبودِ یک رقابت سیاسی سالم و صحیح میان احزاب مختلف و در غیاب یک نهاد قانونی جامع، عادلانه و بی‌طرف، تنها سایه‌هایی از احزاب در نمونۀ ایده آلی و آرمانی خود هستند. در مورد حزب جمهوری اسلامی نیز همان‌طور که می‌دانیم نهادهای همبسته و در هم تنیده همچون نهاد حکمرانی و قانونی نتوانستند کارکرد اساسی و صحیح خود را ایفا نموده و پایداری آن را تأمین و تضمین کنند.
منابع
اتحادیه، منصوره؛ (۱۳۶۱) مرام‌نامه‌ها و نظام‌نامه‌های احـزاب سیاسـی ایـران، تهران، نشر تاریخ ایران.
جعفری موحد، حسین، (۱۳۸۶) «حزب جمهوری اسلامی؛ مولود سالم انقلاب»، فصلنامه ۱۵ خرداد، دوره سوم، سال چهارم، شماره ۱۲، ص ۱۶۳٫
دوورژه، موریس؛ (۱۳۵۴)، اصول علم سیاست، ترجمه ابوالفضل قاضی، تهران، شرکت سهامی کتاب‌های جیبی.
عالم، عبدالرحمن؛ (۱۳۸۲)، سیاست علم بنیادهای علم سیاست، تهران، نی نشر.
عیوضی، محمدرحیم؛ (۱۳۸۲) «عبور از استبداد: انقلاب اسلامی و تأثیر احزاب سیاسی بر روند رفتار انتخاباتی»، مجله زمانه، شماره ۱۵
فانی یزدی، رضا؛ (۱۳۸۵) «احزاب و بحران برنامه سیاسی»، نشریۀ نامه سیاسی ـ فرهنگی، شماره ۵۱
قدسی زاده ، پروین، طیرانی، بهروز، خسرو پناه ، محمد حسین(۱۳۸۹)حزب در ایران ، تهران ، نشر کتاب مرجع.
قوچانی، محمد (۱۳۸۴)؛ «حلقه مفقوده تحزب در ایران»، روزنامۀ شرق، سال دوم، شماره ۵۸۹
محمدحسین بهشتی، عملکرد یک‌ساله حزب جمهوری اسلامی، حزب جمهوری اسلامی، بی‌تا، ص ۲۰ – ۱٫
«مصاحبه با علی‌اکبر رفسنجانی»، کیهان، ۱۷/۱۲/۱۳۵۷
نقیب زاده، احمد؛ (۱۳۷۸) حزب سیاسی و عملکرد آن در جوامع، تهران، نشر دادگستر




حزب‌ناتمام!

حزب‌ناتمام!

احمد حکیمی پور

سرگذشت حزب جمهوری اسلام که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران اعلام موجودیت کرد نکات تحلیلی و تاریخی قابل‌توجهی در خود دارد که در این مقال به جنبه‌هایی‌ که از نظر صاحب این قلم حائز اهمیت ویژه است پرداخته خواهد شد.
هرچند محرک و ایده پرداز شکل‌گیری حزب جمهوری اسلامی مرحوم شهید دکتر بهشتی بود به طوری که چند سال قبل از انقلاب در تدارک و تمهید مقدمات آن به‌طور جدی و دقیق در کنار سایر فعالیت‌ها و دل‌مشغولی‌هایش بود، ولی نفس این عمل که جمعی از روحانیون ـ که نماد و نمودی از فرهنگ سنتی جامعه ایران هستند ـ اقدام به تأسیس یک حزب سیاسی که از نهادهای اصلی و مهم دنیای مدرن است بکنند اتفاق مهم و گامی عملی و ارزنده در پیوند و همپوشانی میان پاسداران و حاملان سنت و مدرنیته در ایران بوده است.
اگر پروژه حزب جمهوری اسلامی به ثمر می‌نشست و به ناکامی و بی‌فرجامی منتهی نمی‌شد ای بسا جامعۀ ایران شاهد تلفیق مناسبی از دستاوردهای نهضت مشروطه و انقلاب اسلامی می‌گردید و قریب یک سده تکاپوی کنشگران این سرزمین با هر ایده و تفکر برای تحقق اهداف اصلی (عدالت، آزادی، استقلال، امنیت و قانونمندی) به سرانجام بهتر و کم‌هزینه‌تری منتهی می‌شد.
چنین به نظر می‌‌رسد که در کوران حوادث و رویدادهای دوران طوفانیِ سال‌های آغازین بعد از پیروزی انقلاب این تلاش و ایده در کنار دیگر ایده‌های اولیه انقلاب، جوان‌مرگ و ناکام شد و از این رهگذر آسیب جدی به مسیر طبیعی جامعۀ پس از انقلاب وارد کرد. در اینکه علل و عوامل این شکست چه بوده و از کجاها آب می‌خورد نیاز به بررسی دقیق‌تری است ولی هرچه بود و هر چه شد جز بدبیاریِ دیگری در تاریخ تحولات معاصر ایران حاصلی نداشت؛ چراکه اگر حزب جمهوری اسلامی و رهبران آن ازجمله دکتر بهشتی لااقل برای یک دهه امکان و مجال سیاست ورزیِ حزب محور را پیدا می‌کردند، قطعاً سرنوشت کشورمان چنین نبود. آن‌ها توانسته بودند در نهاد روحانیت، کنش حزبی را جابیاندازند و طیف وسیعی از روحانیون علاقه‌مند به سیاست را در حزب تجمیع کنند و علی‌رغم بدبینی تاریخی در حوزۀ علمیه و در بین مراجع دینی نسبت به تحزب و کنش حزبی، رضایت رهبر انقلاب و بنیان‌گذار نظام جمهوری اسلامی را که قبل از هر ویژگی یک مرجع تقلید و روحانی بلندپایه بود به این پدیده در کشورداری مدرن جلب کنند و پشتوانه فقهی و دینی برای کار حزبی در نظام جدید فراهم نمایند به طوری که بلافاصله بعد از اعلام موجودیت حزب جمهوری اسلامی، حزب دیگری نیز بنام حزب «جمهوری خلق مسلمان ایران» که آن هم از روحانیون شناخته‌شده در مؤسسین و مرکزیت خود و پشتوانه مرجعیت را داشت پا به صحنه فعالیت سیاسی گذاشت و همین دستاورد به‌تنهایی می‌توانست توان و ظرفیت نهاد سنت و مدرنیته را در راستای تقویت و پشتیبانی یکدیگر تلفیق کرده و موتور و چرخ‌دنده‌های آن‌ها را همسو کند و قطعاً با این اتفاق میمون امکان غلبه بر بدبیاری تاریخی این ملک و ملت نیز فراهم می‌گشت و جامعۀ ما گرفتار تداوم دورۀ گذارِ قفل‌شده تا به امروز نمی‌شد.
از منظر فصلنامه خاطرات سیاسی که به دنبال توشه گیری از تجارب تاریخی انباشته‌شدۀ کشورمان برای پیمودن کم‌هزینه‌تر مسیر پیش روی است، تجربه طلوع و افول حزب جمهوری اسلامی می‌تواند درخور تأمل، توجه و درنگ برای ریشه‌یابی ناکامی‌های مکرر این ملک و ملت و پی بردن به دلایل تراز منفی هزینه‌ها و فایده‌های تاریخ تحولات معاصرمان باشد. قطعاً دلایل درونی و بیرونی این پروژۀ ناتمام تک به تک قابل‌بحث و بررسی است ولی در یک جمله می‌توان گفت حزب جمهوری اسلامی – به هر دلیلی- باوجود نیت و جدیت مؤسسین آن در طول حیات خود هیچ‌گاه نتوانست در قامت «حزبی با مختصات تعریف‌شده» درآید و شاید وجود فراکسیون قوی از هیئت‌های موتلفه اسلامی در مرکزیت حزب یکی از دلایل عمدۀ تداوم مناسبات «هیئتی» در حزب جمهوری اسلامی گردید؛ به‌ویژه پس از شهادت شهید مظلوم دکتر بهشتی. شاید اگر چرخش ایام و سیر رویدادها و حوادثِ پس از انقلاب اجازه می‌داد و حزب جمهوری اسلامی به کمال می‌رسید تاریخ چهل‌سالۀ اخیر به شکل دیگری رقم می‌خورد و جامعۀ ایران بستر مناسب رقابت‌های نهادمند سیاسی را در خود مهیا می‌دید ودرآن صورت هزینۀ اداره کشور به مراتب کمتر از آنی بود که تاکنون شاهد بوده‌ایم و از سوی دیگر سرمایۀ اجتماعی گرانبارتری را نیز برای دوام و بقای کشورمان ‌اندوخته‌بودیم.
به نظر می‌رسد در کنار اشتباهاتی که احیاناً حزب جمهوری اسلامی و رهبران آن مرتکب شدند و خواسته و ناخواسته احساس خطر را در بین دیگر نیروهای سیاسی تشدید کردند، به‌نوعی باعث شکل‌گیری جبهه مخالف عظیمی نیز ـ از طیف‌های مختلف ـ در برابر خود شدند؛ ولی در این ناکامی نباید از نقش روشنفکران و حاملان نمادها و نهادهای دنیای مدرن نیز در ایران غافل بود؛ زیرا آنها به جای استقبال و کمک به تثبیت یک نهاد وتشکل سیاسی مدرن از دل پایگاه‌های سنتی که دستاوردی گران‌قدر برای ایرانِ بعد از مشروطه بود و می توانست به حل‌وفصل نهادمند و قانونمند منازعات سیاسی در ایران کمک شایانی کند بلافاصله با انگ انحصارطلبی و تند کردن گردونه سیاست در آن دوران، بر آن تاختند و مجال و فراغت تکمیل ساختمان حزب و پرورش کادرهای لازم را ندادند. شاید اگر جامعۀ ایران به آن التهابات دچار نمی‌شد و حزب جمهوری اسلامی و بقیۀ تشکل‌ها و سازمان‌های سیاسی موجود در آن زمان حداقل یک دهه فعالیتِ کم تنش در کنار هم را تجربه می‌کردند، امروز حزب به این صورت در کشور غریب نبود و اصول قانون اساسی در تجویز فعالیت احزاب و گروه‌ها این قدر بی‌ثمر نمی‌شد؛ هرچند تاریخ ایران پراست از این اما و اگرها و البته نیز نباید از آثار جنگ هشت‌ساله هم در این فرآیند غافل بود؛ لیکن به نظر می‌رسد اگر همه چیز بر وفق مراد پیش می‌رفت چندی نمی‌گذشت که حزب جمهوری اسلامی به خاطر ترکیب نامتجانس خود دچار انشقاق می‌شد و صورت‌بندی سیاسیِ جامعه شکل واقعی‌تری به خود می‌گرفت مسأله‌ای که بعدها در مجلس سوم و به‌خصوص بعد از پایان جنگ اتفاق افتاد ولی به صورت ناقص و ناکارآمد. همان‌طور که بعداً شاهد تشکیل گروه‌هایی مثل خانه کارگر، حزب اسلامی کار، حزب موتلفه اسلامی و حزب تمدن اسلامی و… نیز بودیم که عمدتاً از دل حزب جمهوری اسلامی بعد از تعطیلی فعالیت آن در سال ۶۵ به تدریج به وجود آمدند؛ ولی عملاً آن‌ها هم تشکل‌هایی ناقص بودند درست مانند سَلف خود، حزب جمهوری اسلامی که همچون پروژه‌ای ناقص و ناتمام باقی ماند.




گزارشی تحلیلی از طلوع و افول حزب جمهوری اسلامی

گزارشی تحلیلی از طلوع و افول حزب جمهوری اسلامی

به روایت مسیح مهاجری در گفتگو با خاطرات سیاسی

‌‌از آنجا که جناب‌عالی جزو علمای دینی هستید و در عین حال فعالیت سیاسی هم دارید، مایلم که نقطه آغاز گفتگویمان این باشد که آیا از نظر شما به عنوان یک کارشناس مسائل اسلامی، تحزّب با مبانی دین اسلام سازگاری دارد یا نه؟
بسم‌الله الرحمن الرحیم. از اینکه درصدد هستید پرونده حزب جمهوری اسلامی را به صورت تحلیلی باز کنید و نکات مبهم و مطالب ناگفته را طرح کنید، به سهم خودم از شما تشکر می‌کنم. این یک پدیده مهم در تاریخ معاصر ماست که هرچه بیشتر درباره‌اش گفته و نوشته شود بهتر است؛ انشالله که در این بخش موفق باشید. تحزّب به شکلی که در دنیای امروز مطرح است، چیزی نیست که در متون اسلامی آمده باشد؛ اما اگر مفهومش را در نظر بگیریم، قرآن پیوسته به این کار دستور می‌دهد. ما دو دسته آیه در قرآن داریم که این بحث و این موضوع در آن‌ها مطرح است؛ یکی آیاتی است که به صورت کلی، همه مسلمانان و مردم را به کار دسته‌جمعی تشویق می‌کند که برای هر کاری که می‌خواهید انجام دهید باهم کار کنید و همراه هم باشید؛ یک دسته آیات هم آیات خاص هستند که به صورت دقیق دستور می‌دهند به اینکه با جماعت باشید، باهمدیگر کار کنید و تکروی نکنید؛ از قبیل آیه آخر سوره آل عمران:
یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُواالله لَعَلَّکمْ تُفْلِحُونَ (۲۰۰) ای کسانی که ایمان آورده اید صبر کنید و ایستادگی ورزید و مرزها را نگهبانی کنید و از خدا پروا نمایید امید است که رستگار شوید. (ترجمه فولادوند)
به این آیه که به کار دسته جمعی توصیه می‌کند، خیلی‌ها استناد می‌کنند. همین‌طور آن آیه معروف «أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَی وَفُرَادَی…» (سبأ،۴۶) که امام خمینی هم به همین دلیل به آن استناد می‌کردند،که مضمونش هم دسته‌جمعی و هم فردی است؛ که مفهوم فردی آن که معلوم است و معنای دسته‌جمعی آن هم این است که همه باهم یک کار بزرگی را پیش ببرید و شروع کنید. همچنین روایاتی مثل «یداللَّه مع الجماعه» همین مطلب را تأیید می‌کنند. به‌هرحال یک سری آیات و روایات داریم که کار دسته‌جمعی را توصیه می‌کنند و یک سری آیات هم که اول گفتم آیاتی هستند که مردم را تشویق می‌کنند که به صورت همبسته، جمعی و با وحدت کار کنند. من نمی‌خواهم بگویم که قرآن یا دین دستور دادند که حزب تشکیل دهید؛ من این را می‌خواهم بگویم که آنها کار دسته جمعی را توصیه کردند. بنابراین تحزّب هیچ منافاتی با اسلام ندارد و هم از نظر مبانی اسلامی و هم از نظر قرآن و روایات و سیره، کار درستی است و در روایات همین مسأله تشویق به کار دسته جمعی بسیار زیاد است. البته این، یک مقوله مهمی است که جداگانه باید نوشته شود و بحث شود؛ ولی بنده اجمالا در جواب سؤال شما عرض می‌کنم که در سیره هم همین‌طور است؛ یعنی همه پیشوایان دینی ما و ائمه معصومین برای هرکاری عده‌ای را جمع می‌کردند و کار انجام می‌دادند. امام صادق(ع) وقتی که سؤال می‌شود که شما چرا در مقابل این طُغاه، کاری نکردید؛ می‌فرمایند که اگر به تعداد این بزهایی که در این بیابان دارند می‌چرند (که حدود ۱۵ یا ۱۶ تا بودند) آدم یک جا جمع شوند، می‌توانیم یک کاری انجام دهیم. این یعنی چه؟ یعنی کار دسته جمعی، یعنی تشکّل و باهم بودن، بنابراین هم در قرآن، هم در سیره و هم در روایات از این قبیل موارد داریم. من نمی‌خواهم بگویم که دستور تشکیل حزب داریم؛ ولی می‌خواهم بگویم که تشکیل حزب و کار حزبی با مبانی دینی هیچ منافاتی ندارد و حتی توصیه هم شده‌است.
‌‌شما فرمودید که تحزّب با روح قرآن نه تنها منافاتی ندارد، بلکه به کار دسته‌جمعی توصیه هم شده است؛ منتها محلّ بحث اینجاست که الان آن قرآن و اسلامی که در جامعه ما جاری است صرفاً یک قرائت از آن قرآن و اسلام است؛ یعنی نظریه ولایت فقیه. با توجه به این‌که الان نظریه ولایت‌فقیه در کشور ما جاری و حاکم است، وجود احزاب متفاوت و مختلف یعنی تنوع و تکثر و همین کار دسته جمعی که می‌فرمایید، با روح نظریه ولایت فقیه ناسازگار نیست یعنی اینکه اگر به فرض آن مبانی که شما فرمودید در اسلام حتی به کار دسته جمعی توصیه شده است و در کار جمعی هم به معنای حزبی کلمه، تکثر به رسمیت شناخته شده است، این را شما چطور با نظریه ولایت فقیه قابل جمع می‌دانید؟
ولایت فقیه، به معنایی که در قانون‌اساسی آمده و وظایف و اختیارات ولی فقیه را مشخص کرده، هبچ منافاتی با تحزّب ندارد؛ کما اینکه در زمان امام نه تنهاحزب وجود داشت، بلکه خود امام دستور دادند حزب‌جمهوری‌اسلامی کارش را تقویت کند. من در جلسات حزب‌جمهوری‌اسلامی حضور داشتم؛ چون عضو شورای مرکزی بودم. در سال ۱۳۵۸ در یکی از این جلسات که بودیم، آقای هاشمی رفسنجانی از قم به تهران آمدند و امام هنوز در قم بودند. اوایل انقلاب بود و خدمت امام رفته و برگشته بودند. دیدیم یک چمدان بزرگ با خودشان آورده‌اند. وقتی ما پرسیدیم این چمدان چیست درِ چمدان را باز کردند دیدیم پر از پول است و گفتیم این همه پول چیست؟ گفتند من خدمت امام بودم؛ به امام گفتم به حزب کمک کنید، امام هم این چمدان پر از پول را برای حزب به من دادند.آن زمان این وسائل الکترونیکی برای کارهای بانکی وجود نداشت و پول‌ها هم ریز بود و مثل الان که ۵۰ هزار تومانی و ۱۰۰ هزار تومانی داریم نبود. بنده مبلغش را به خاطر ندارم و به قسمت مالی حزب دادند. این یعنی چه؟ یعنی امام بین جایگاه خودشان به عنوان ولی فقیه و حزب هیچ منافاتی قائل نبودند. بنابراین به صورت مبنایی و آن طور که در قانون اساسی آمده هیچ تعارضی وجود ندارد. همین امام خمینی چند بار اعضای حزب را به حضور پذیرفتند. بعد از اینکه فاجعه دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰ اتفاق افتاد ما اعضای شورای مرکزی به خدمت امام رفتیم؛ آقای هاشمی وآقای خامنه‌ای بودند ما هم بودیم و خدمت امام رفتیم. امام خیلی از حزب تجلیل کردند از بانیان حزب و از اعضای شورای مرکزی که همه این‌ها در صحیفه امام موجود است و حتی این جمله را گفتند که آن اندازه که من می‌دانم آنان که در این حزب به شهادت رسیدند از ابرار بودند. اینها همه از اعضای حزب یا از شورای مرکزی بودند یا به شکل دیگری عضو حزب بودند. این تعابیر نشان می‌دهد که بحث، بحث منافات یا تضاد بین ولایت فقیه و تحزّب نیست. به دلیل این‌که می‌فهمم که سؤال شما یک سؤال واقعی و مبنایی است در اینجا می‌خواهم نکته‌ای اضافه‌کنم؛ و آن، اینکه روشی که الان در احزاب وجود دارد از ناحیه ولایت فقیه و حکومت اسلامی، بله آن با تحزّب سازگاری ندارد و این فراتر از قانون اساسی است یعنی مثلا همین انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ را ببینید؛ این انتخابات نبود و نیست که همه را کنار بزنید و یک عده‌ای را بیاورید برای زینت مجلس و یکی حتما انتخاب شود. برای اینکه احزاب اینجا هیچ دخالتی نداشتند و احزاب اصلاً کاره‌ای نبودند و اگر هم خواستند که وارد شوند، اجازه پیدا نکردند. این به چه چیز برمی‌گردد؟ به شورای نگهبان. شورای نگهبان مگر بالاسر ندارد؟ می‌شد یکی به شورای نگهبان بگوید این کار را نکن، آن کار را بکن، یا اینکه چراداری خلاف می‌کنی؟ چون کار شورای نگهبان خلاف بود و این را همه می‌دانید که طبق قانون نبود؛ طبق سلیقه بود. من در یک سخنرانی در جماران، در خانه موزه آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی که همین اردیبهشت امسال، ماه رمضان بود و از کتاب خاطرات سال ۱۳۷۷ ایشان رونمایی می‌کردند، این تعبیر را به‌کار بردم که کاری که شورای نگهبان می‌کند «استصواب» نیست بلکه استسلاق است؛ یعنی سلیقه‌ای عمل می‌کند. همان روزهایی بود که صحبت از کاندیدا شدن یک عده‌ای بود و سه یا چهار نفر که کاندیدای ریاست جمهوری بودند هم پای صحبت‌های من در آن جلسه بودند. گفتم که به نظرم این تعبیر استسلاق باید جا بیفتد؛ واقعا هم همین است. یعنی سلیقه من این است که این نباشد، آن نباشد. این درست نیست؛ این‌گونه اگر باشد تحزّب نه با ولایت فقیه می‌سازد نه با هیچ چیز دیگر اصلا نمی‌سازد؛ ولی اگر ولایت فقیه در چارچوب خودش عمل کند یعنی قانون اساسی و همان جور که خط مشیء امام هم بود. در این صورت هیچ منافاتی ندارد.
البته این پرسشی که شما کردید خیلی مهم است؛ ببینید درست است، ما قرائت‌های مختلفی داریم، همان‌طورکه در سؤالتان مطرح کردید قرائت‌های مختلف از اسلام داریم همین الان در خودمان، حالا قرائت‌های مختلف در جهان اسلام که بماند ولی در خودمان، ما شیعه‌ها، آن هم در ایران و در نظام جمهوری اسلامی، قرائت‌های مختلف داریم. کدام قرائت را حتی ما همین سه نفری که اینجا نشستیم و باهم صحبت می‌کنیم قبول داریم؟ کلاً جمعیتی که به انقلاب وفادار است و نظام جمهوری اسلامی را قبول دارد کدام قرائت را قبول دارد؟ بالاخره با این تشتّت افکار، برای اینکه یک وفاقی باشد، کدام را باید محور قرار دهیم؟ بالاخره این همه قرائت مختلف که نمی‌شود. جواب سؤال شما این است که قانون اساسی اصولاً مبنای فقه سیاسی ماست و بر مبنای فقه سیاسی نوشته شده و فقه سیاسی مورد عمل برای نظام جمهوری اسلامی طبق توصیه قانون اساسی همانی است که باید مبنای ما باشد؛ بنابراین قرائتی که من معتقدم براساس آن قرائت تحزّب می‌تواند وجود داشته باشد و با ولایت فقیه هم سازگاری دارد و جزء مبانی ماست و با اسلام هم در تضاد نیست قرائتی است که قانون اساسی بر مبنای آن نوشته شده است. نویسندگان قانون اساسی چه کسانی بودند؟ همه اسلام شناس بودند. اسلام شناسانی بودند که الان مرجع تقلید هستند؛ شخصی که در رأس این جلسه و مجلس بود؛ مرحوم آقای منتظری بود، که خودش از مراجع بوده‌است. آن کسی که مدیریت را بر عهده داشت آقای بهشتی بود. آقای بهشتی دو یا سه خصوصیت دارد که ما با آن خصوصیات به راحتی می‌توانیم در این زمینه‌ها نظر بدهیم و حرف بزنیم. یکی اینکه بدون تردید فقیه و مجتهد بود. یکی اینکه مدیر بود، مدیر دنیا شناس و جامعه شناس و دنیا دیده که اطلاعات وسیعی از دنیا داشت و یکی هم اینکه آزاد اندیش بود. اسلامش بسته و متحجر نبود. اسلام آزاد و صحیح از کتاب سنت بود و منطبق بر نیازهای روز جامعه و مردم همراه با تحولات روز و جامعه؛ قانون اساسی را این‌ها نوشتند. چنین قانون اساسی دقیقا منطبق است بر مبانی اسلامی با قرائت صحیح، فلذا قانون اساسی ما یک قانون اساسی مترقی است. من نمی‌خواهم بگویم هیج ایرادی در قانون اساسی وجود ندارد؛ به هر حال هر قانونی بعد از این که مدتی اجرا بشود، نیاز به اصلاح و تصحیح و تجدید نظر دارد. اما در زمان خودش وقتی این قانون نوشته می‌شد قانونی مترقی بود و براساس قرائتی درست از اسلام برای اداره جامعه تدوین شده‌بود. بنابراین وقتی که سؤال می‌کنید کدام قرائت؟ پاسخ من این است: قرائتی که خروجی آن قانون اساسی است.
‌‌حال برمی‌گردیم به مباحث تاریخی، ما دوست داریم بدانیم که ایده تشکیل حزبی به اسم جمهوری اسلامی و اصلاً احساس نیاز به این قضیه پیشنهادی از طرف یک شخص خاصی بودیا برپایه خرد جمعی صورت تحقق یافت؟ و در آن جمع چه کسانی بودند؟
هر دو، هم یک فرد خاص در یک جمع انگیزه ایجاد کرد و هم یک جمع براساس عقل جمعی، باهم توافق داشتند این کار را انجام بدهند و انجام دادند. آن شخصی که انگیزه اصلی را ایجاد کرد، آیت‌الله بهشتی بود. من از آقای بهشتی قبل از پیروزی انقلاب، تقریبا اوایل دهه ۵۰، شنیدم(یعنی به خودِ من گفتند) که من در حوادث سال ۳۲ ایران، در اصفهان بودم و در تظاهرات شرکت می‌کردم؛ آنجا من به این فکر فرو رفتم که چرا مذهبی‌ها حزب ندارند؟ چرا تشکل ندارند؟ البته منظورشان صرفاً روحانیان نبود. می‌دانید که تا آن زمان احزاب، مال غیرمذهبی‌ها بود. از همان زمان به بعد تقریبا چیزی به نام نهضت آزادی پیدا شد که مذهبی‌ها بودند؛ البته نهضت آزادی هم از دل جبهه ملی بیرون آمد که مذهبی نبود؛ نمی‌خواهم بگویم لامذهب بودند، نه، منظورم این است که وجهه مذهبی نداشتند؛ ولی بعدها از دل آن، نهضت آزادی بیرون آمد که صبغه مذهبی هم داشتند ولی باز مذهبی‌ترها که یک مقدار جنبه مذهبی‌شان پررنگ‌تر باشد آن زمان حزب نداشتند. زمانی که آقای بهشتی این حرف را با خودشان در سال ۳۲ زدند هنوز همین نهضت آزادی هم نبود، اصلاً هیج حزب مذهبی در ایران وجود نداشت. ایشان گفتند که من آن وقت در راهپیمایی به این فکر افتادم و باخودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر بتوانیم این کار را انجام دهیم و حزبی به وجود آوریم، خوب است. پس ایده و انگیزه از ایشان بود؛ منتها فقط ایشان نبود، او حرکتی ایجاد کرد و پنج نفری که بانیان اصلی حزب بودند و به عنوان مؤسسان حزب‌جمهوری‌اسلامی، یعنی آقایان بهشتی، موسوی اردبیلی، هاشمی رفسنجانی، خامنه‌ای و محمد جواد باهنر، آن ایده را عملی کردند. این چند نفر، هم فکر بودند و همه آنها تحزّب را قبول داشتند و قبول داشتند که یک تشکلی از مذهبی‌های خط امام و کسانی که با امام مرتبط بودند داشته باشند و امام در مراحل اول سابقه بد احزاب را مطرح کردند و گفتند احزاب در ایران موفق نبودند ولی به هرحال تأیید کردند و قبول کردند که حزب جمهوری اسلامی تشکیل شود؛ چون به این آقایان اعتماد داشتند و بر این اساس این حزب تشکیل شد. بنابراین جواب شما این است که هم فردی و هم جمعی بوده است.
‌‌اگر بخواهیم زمان دقیق تأسیس حزب را تعیین کنیم، باید به سال ۵۸ اشاره کنیم؟
تأسیس، به معنای اعلام شدن اگر باشد، یک هفته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یعنی ۲۹ بهمن ۵۷ بوده‌است. اما همان‌طور که گفتم، مقدماتش به قبل از پیروزی انقلاب برمی‌گردد.
‌‌آن اعضای اولیه شورای مرکزی حزب همین ۵ نفر بودند یا بیشتر بودند؟
این ۵ نفر که مؤسسین بودند؛ ولی همین ۵ نفر نشستند با اتفاق نظر، که در واقع می‌شود همان دموکراسی در حد خودشان، افرادی را به عنوان عضو شورای مرکزی در نظر گرفتند که با خودشان۳۰ نفر بودند. البته ۲ یا ۳ ماهی که گذشت بعضی‌ها تغییر کردند؛ مثلاً آقای محمد منتظری به دلیل اینکه تندروی‌هایی داشت کنار رفت. البته به دلیل تندروی کسی را از حزب اخراج نکردند؛ ایشان خودش مشی حزب را قبول نداشت و شخصا با آقای بهشتی درافتاد و خیلی درباره آقای بهشتی حرف زد. این شد که به جای او کس دیگری آمد و همین‌طور اتفاقات دیگری که بعدا افتاد که حالا شاید در طول مصاحبه درباره‌اش صحبت کنم. جای آن افراد، همان سال‌های اول افراد دیگری آمدند ولی به‌هرحال از همان اول با ۳۰ نفر عضو شورای مرکزی، حزب کار خودش را شروع کرد.
‌‌انتخاب این ۳۰ نفر به روش معمول حزب‌های دیگر و شیوه‌ای دموکراتیک بود یا اینکه کاریزمای آقای بهشتی باعث شده بود که ایشان انتخاب کنند و شما هم قبول کنید؟
این سؤال شما یک بخشی دارد که این بخش تا آن زمان وجود نداشت، آن بخش این است که آن اعضا همه را جمع کنند و کنگره‌ای تشکیل دهند که این هنوز اصلاً نبود. شورای مرکزی توسط هیئت مؤسس به وجود آمد. هیئت مؤسس آن ۵ نفر بودند. این ۵ نفر با توافق و اجماع آن ۲۵ نفر را انتخاب کردند؛ بنابراین در حد خودش و در حد آن هیئت مؤسس که همان ۵ نفر می‌شود بله روش، روش دموکراتیک بود چون با اجماع این ۵ نفر بود؛ اما اینکه کل اعضا را خبر کنند آن وقت اصلاً عضوی وجود نداشت. حزب تشکیل شد و اعلام موجودیت کرد و با این افراد شروع به کار کرد و عضو گیری نمود و بعد بنا شد در سال ۶۰ کنگره اول تشکیل شود که به دلیل شهادت آقای بهشتی و عده زیادی از اعضای حزب عقب افتاد و در دهه ۶۰ کنگره اول تشکیل شد و کنگره دوم هم همین طور. منتها اتفاقاتی در سال ۶۶ افتاد که به آن خواهیم رسید که کار حزب متوقف شد.
‌‌از چهره‌های شاخص آن ۳۰ نفر اولیه اعضای شورای مرکزی، بویژه چهره‌های جنجالی نام می‌برید لطفا؟ یک موردش هم که خودتان فرمودید مرحوم محمد منتظری بود.
بله من چندنفر از آن سنخ افراد را نام می‌برم. یکی ار آن‌ها آقای آیت بود. آقای آیت داستان مفصلی دارد و من دوست دارم در این تاریخچه به آن بپردازم. چون عده‌ای از این آدم‌های آنچنانی، آقای آیت را به یک بت تبدیل کردند و بر سر آقای مهندس میرحسین موسوی کوبیدند که همه داستان‌هایشان دروغ است و مهندس موسوی در این ماجرا کاملا بی‌گناه است و این چیزهایی که نسبت می‌دهند به ایشان، مطلقاً وارونه است و جور دیگری است و من هروقت به آن مقطع برسیم می‌گویم. وضعیت، طوری بود که در حزب تشنجی ایجاد کرده بود که من در آستانه کنگره قبل از شهادت آقای بهشتی، وقتی مقدمات کنگره داشت فراهم می‌شد به آقای بهشتی عرض کردم که تکلیف آقای آیت را مشخص کنید؛ این‌طوری که نمی‌شود، او دارد در حزب تشنج ایجاد می‌کند و… ایشان گفتند که نه، ما نباید الان تصمیم بگیریم، بگذارید در کنگره تکلیفش مشخص شود. گفتم او دارد مغلطه می‌کند و ایشان گفتند که نه، شما و دوستان دیگر باید از حالا کاری کنید و به افراد و کسانی که به کنگره می‌آیند آگاهی بدهید تا بدانند ماجرا چیست، آن وقت خود به خود آقای آیت انتخاب نمی‌شود و حذف خواهد شد.این، از چیزهای خیلی مهم بود که آن زمان گفتند ولی کنگره آن سال تشکیل نشد و آقای آیت هم آن سال ترور شد؛ بنابراین موضوع کلاً منتفی شد. یکی دیگر آقای جلال‌الدین فارسی بود. آقای فارسی را، حتی به عنوان رئیس‌جمهور کاندیدا کردند که بعد ماجرای ایرانی نبودن و این‌ها مطرح شد و کنار رفت و دیگر نشد. آقای فارسی ادعاهای بلندبالایی می‌کرد که در آن شرایط باعث مطرح شدنش شده‌بود و خودش هم بی‌میل نبود و داوطلب می‌شد برای این کار که نفس این شیوه عمل، درست نبود و اصلا حدّش هم این نبود. این، اعتقاد شخصی خود من است اما البته چون یک تصمیم دسته‌جمعی بود ما مخالفت نکردیم. برای پرونده شما خوب است این نکته را بگویم؛ شاید تا حال نشنیده باشید یا کسی برایتان نگفته باشد که آقای موسوی اردبیلی در همین مقطع در اعتراض به کاندیدا کردن جلال‌الدین فارسی برای ریاست جمهوری از حزب خارج شد. ایشان به همین دلیل رفت. بعضی از آقایان که الان هم هستند و آن موقع اعضای شورای مرکزی حزب بودند، سخنرانی کردند و روی جلال الدین فارسی قسم خوردند. آن کسانی که این مسأله ایرانی‌الاصل نبودن وی را مطرح کردند شاید نیت دیگری داشتند؛ اما هرچه بود خیر بود و به نفع کشور تمام شد که او رئیس‌جمهور نشد. این هم یک مورد دیگر بود از آن شخصیت‌هایی‌که گفتید. موارد دیگر را کلی می‌گویم و اجازه دهید اسم نبرم. بعضی از اعضای مؤتلفه بودند و بعضی نه، همه‌شان تمام تلاششان این بود که افکار خودشان را حاکم کنند. در شهرستان‌ها یارگیری کنند و دنبال ایجاد سلطه حزبی خودشان بودند و من می‌خواهم این را هم اضافه کنم و به شما بگویم که حزب از اولی که شکل گرفت، واقعا اشتباه بزرگی که کرد، این بود که به معنای واقعی کلمه، حزب نبود؛ حزب یعنی یک عده همه باهم دارای یک گرایش باشند. حزب جمهوری اسلامی در واقع یک طیف بود، یک ائتلاف بود؛ یعنی همین مؤتلفه بودند، آقای آیت از حزب زحمتکشان مظفر بقایی بود، خود این آقایان بانیان حزب بودند و این چیز جدیدی بود. بعداً افرادی که جدا شدند؛ یعنی قبل از توقف حزب یک سری دیگر، حزبی تشکیل دادند به نام تمدن اسلامی؛ مرحوم میرمحمدی و مرحوم فرزاد رهبری و آقای دعاگو و آقای شمسایی و اینها بودند که برای خودشان یک چیز جدایی شدند. بنابراین حزب جمهوری اسلامی، یک حزب به معنای واقعی نبود؛ و در این مجموعه بعضی از اعضا مؤتلفه که در شورای مرکزی بودند، واقعا کارهایی می‌کردند که مناسب این مجموعه و جریان صحیحی که آقای بهشتی و مؤسسین حزب می‌خواستند نبود و همین باعث تنش شد و مشکلات زیادی بعداً ایجاد کرد.
‌‌اتفاقاً می‌خواستم عرض‌کنم که شاید همین طیفی بودن چهره‌های شاخص حزب، ضربه شدیدی به آن زده‌باشد؛ تا آنجا که یک سر این طیف فرد تندرو و رادیکالی مثل محمدمنتظری بود و در سر دیگرش انسان روشن‌اندیشی همچون دکتر بهشتی بود. به هر حال شکی نیست که مرحوم آقای بهشتی یک شخصیت اثرگذار بود؛ اما این سؤال بر جای خود باقیست که آیا الان که ما بعد از این چهل سال داریم درباره ایشان صحبت می‌کنیم، ناخودآگاه از او یک چهره کاریزماتیک و فرّهمند در ذهنمان می‌سازیم و آیا چهل و اندی سال پیش موقعی که حزب تشکیل می‌شد، آقای بهشتی همین فرهمندی و اقتداری را داشت که همه سلایق مختلف را جمع کند و اجازه ندهد که خیلی تشتّت باشد؟ و دیگر این که آیا مبنای فکری حزب از طریق شخص آقای بهشتی و تحت سیطره اندیشه او شکل می‌گرفت یا عامل دیگری هم بود؟
این سؤال شما، پرسش بسیار مهمی است و من هم به خودم اجازه می‌دهم که با توجه به اینکه حداقل ده سال با آقای بهشتی کار کرده‌ام – کار فکری،کار علمی،کار تشکیلاتی و کار سیاسی – جواب این سؤال را به صورت روشن بدهم. آقای بهشتی امتیازات خیلی بزرگ داشت، خیلی بزرگ؛ خیلی بیش از آنچه درباره ایشان گفته شده‌است. فکر خیلی دموکراتیکی داشت و آزاد اندیش بود، نو اندیش بود و مدیریت خیلی بالایی داشت و سواد خیلی بالایی داشت؛ جامعیت خیلی فراگیری داشت، جامعیت علمی از طریق حوزه‌های علمیه، مجامع دانشگاهی بین‌المللی، اطلاعات وسیع روز، مسائل تاریخی و…من به شما یک نمونه تاریخی بگویم. ببینید ما آن زمان که با ایشان کار می‌کردیم به ما در زمینه مطالعاتمان توصیه‌هائی می‌کردند. مثلاً آن زمان می‌گفتند که چه چیزی مطالعه کنیم. ما چند نفر بودیم که با ایشان جداگانه برنامه داشتیم. در آن صحبت‌ها به تاریخ که رسیدیم ایشان می‌گفت تاریخ را حتما مطالعه کنید؛ نه فقط تاریخ اسلام و ایران، بلکه تاریخ عمومی جهان را مطالعه کنید. این که می‌گویم برای سال ۵۰ است؛ الان سال ۱۴۰۰ هستیم، یعنی ۵۰ سال پیش. نیم قرن قبل ایشان به ما گفتند تاریخ آلبرماله را بخوانید. ۲۲ جلد کتاب است و ما آن را خریدیم و خواندیم. ببینید تاریخ‌های مختلفی آن زمان مطرح بود که معروف بودند اما تاریخ آلبرماله را خیلی‌ها نمی‌شناختند و آقای بهشتی پنجاه سال قبل گفت این تاریخ آلبرماله را بخوانیم همین‌طور کتاب‌های روانشناسی و… یا آن زمان فلسفه هگل تازه بیرون آمده بود؛ به ما گفتند که این کتاب را تهیه کنید و بخوانید و ما هم خواندیم. بعد درباره‌اش بحث می‌کردیم؛ ایشان به آقای مطهری خیلی احترام می‌گذاشتند، اما معتقد بودند که آقای مطهری در مورد هگل اشتباه کرده و ایراد او وارد نیست. البته این را هم اضافه کردند که من فکر می‌کنم تقصیر آقای مطهری نیست، آقای مطهری زبان خارجی بلد نیست و ترجمه آن را خوانده و به آن تکیه کرده که احتمال دارد آن ترجمه در این قسمت درست نبوده است. یا مثلاً کتاب کاپیتال مارکس را آقای بهشتی کامل خوانده و حاشیه‌نویسی کرده‌بود. در کل، انسان جامعی بود؛ جامع معقول و منقول. به این معنا که جامع علوم دانشگاهی امروز بود، جامع دانش‌های روز اروپا و آمریکا؛ علومی که هنوز به دانشگاه‌های ما سرایت نکرده بود. علتش هم این بود که در دهه ۴۰ به مدت ۵ سال در اروپا بود و آمریکا رفته بود و به دانشگاه‌ها هم رفته‌بود و با دانشجوها و استادان و کشیش‌ها و نخبگان غرب بحث کرده و بر همه چیز مسلط بود و مدیریت داشت، و ۳یا ۴ زبان خارجی را خوب بلد بود و تسلط کامل داشت و این مجموعه یک چیزی از آقای بهشتی ساخته بود که در عصر خودش بنده به جرأت عرض می‌کنم که نظیر نداشت. غیر از جامعیت در زمینه‌هایی مثل مدیریت، سیاست و مردم شناسی و… بر روی این مسأله من خیلی تأکید می‌کنم که شهیدبهشتی تفکر تشکیلاتی داشت و به کارِ جمعی، آن هم از نوع دموکراتیکِ آن، باورمند بود. به یاد دارم وقتی که بنا شد اولین مجلس خبرگان قانون اساسی تشکیل شود، ایشان گفتند که ما از بیرون حزب هم باید کسانی را دعوت کنیم و بیایند و کاندیدایشان کنیم؛ چون صاحب‌نظر هستند. این‌کار را هم کردند و البته آنان به دلایلی قبول نکردند که بیایند کاندیدای حزب شوند؛ ولی ایشان این کار را انجام دادند. همین‌طور وقتی که قرار شد که نخست‌وزیر انتخاب شود و بنا بود که حزب جمهوری اسلامی به عنوان حزب اکثریت در مجلس، کسی را پیشنهاد دهد، هنگام بحث درباره مصداق آن، آقای بهشتی گفتند قبل از این‌که بگوییم چه کسی، من یک بحث مقدماتی دارم همه به این بحث توجه کنید. بالاخره دبیر کل بودند و همه به او احترام می‌گذاشتند و به دلیل همین جامعیت، نفوذ هم داشتند و گفتند ما قبل از اینکه بگوییم چه کسی، این را باید برای خودمان روشن کنیم که مقید نباشیم که حتما از حزب جمهوری اسلامی باشد؛ ما امتیازها را بررسی می‌کنیم از شخصیت‌های داخل و خارج حزب، هرکسی بیشتر امتیاز داشت او را پیشنهاد بدهیم.
بررسی‌ها انجام شد و از بیرون حزب آقای رجایی بیشتر امتیاز را آورد و ایشان با اینکه عضو حزب جمهوری اسلامی نبود تصویب شد که او را پیشنهاد بدهیم. توجه داشته باشید که این کار خیلی کار مهمی بود. حزبی که در مجلس اکثریت بالایی داشت و علمایی مثل آقایان بهشتی و هاشمی و خامنه‌ای(نزدیک‌ترین یاران امام)، بالای‌سرش بودند، طبیعی بود که یکی از خودشان را برای نخست وزیری پیشنهاد بدهند؛ ولی حزب جمهوری اسلامی با آن مقدمه‌ای که آقای بهشتی گفت، به این نتیجه رسید که آقای رجایی پیشنهاد شود. اینها شمّه‌ای از خصوصیاتی بود که آقای بهشتی داشتند و خیلی هم صادق بودند؛ همیشه هم در صحبت‌هایشان می‌گفتند که اگر می‌خواهیم در کارمان موفق شویم باید صادق باشیم و واقعا هم ایشان صادقانه برخورد می‌کرد.
در آن زمان(اوایل انقلاب)، صداقت، شایستگی، علم و این قیبل فضایل، کاربرد داشت. همه از آقای بهشتی شنوایی داشتند؛ نه شنوایی حزبی به معنای اینکه وظیفه من است؛ بلکه شنوایی قلبی؛ یعنی به آقای بهشتی و برتری فکر او اعتقاد داشتند. جواب سؤال شما همین بود که من با تسلطی که بر این مسأله دارم به شما عرض کردم.
‌مرحوم بهشتی همه این فضایل را داشتند و در آن شکی نیست و شاید هم خیلی بیشتر از این‌ها بشود درباره ایشان و شخصیتشان سخن‌گفت؛ ولی یک امّایی اینجا هست! همان موقع هم در لایه‌های درونی حزب آقای بهشتی منتقد داشتند؛ به عملکرد ایشان خیلی انتقاد می‌شد، حتی به ایشان نسبت تکروی و دیکتاتوری و خودمحوری و… می‌داند و شاید الان هم بدهند. با همه این فضایلی که شما فرمودید و حق هم هست، یک همچین شخصیتی چطور شده بود که محل نزاع شده بود حتی در جاهایی مثل سپاه که ربطی به ایشان نداشت، دو تیم بودند؛ طرفداران آقای بهشتی و مخالفین آقای بهشتی. انسان بزرگواری با این جامعیت چرا در یک جاهایی محل نزاع و تفرقه هم شد؟
من این سؤال شما را به صورت روشن تر، طرح می‌کنم؛ چون من در جریان مسائل بودم آن زمان. در میان مخالفان آقای بهشتی، هم دوستان انقلاب یافت می‌شد، هم دشمنان انقلاب؛ شهید بهشتی از بین منافقین و غربگراها، دشمن داشتند تا مذهبی‌ها و حتی معمّمین. من خیلی وسیع‌تر از آنچه شما گفتید می‌گویم و اطلاع دارم. مثلا آقای بهشتی آن زمان که مسأله تقسیم اراضی را مطرح کرده بودند و معروف شده‌بود به بند(ج) می‌رفتند قم و یک عده از علمای قم اصلا ایشان را در حدّ کفر، طرد می‌کردند. در مدرسه فیضیه در مراسم سخنرانی جلویشان را یک عده گرفتند وگفتند ایشان نباید سخنرانی کند چرا؟ برای اینکه مرتکب جرم‌شده. یعنی می‌خواهم بگویم آنجاها هم مخالف داشت، در داخل حزب هم مخالف داشت، همین طیف طرفدار سرمایه‌داری بشدت با ایشان مخالف بودند. ایشان یک‌بار رفته بود بازار و در یک مسجد سخنرانی کرده بود و یک حرفی زده بود که با بازاری بودن جور در نمی‌آمد؛ گفته بود که گذشت آن زمانی که هرچه دلتان می‌خواست روی جنس بکشید و بفروشید؛ الان دیگر دولت و کشور اسلامی است و باید همه خصوصیات اسلامیت رعایت شود. اسلام اجازه نمی‌دهد بیشتر از اندازه معاشتان سود کنید. همین‌قدر از مردم سود بگیرید که کارتان راه بیفتد و سرمایه‌تان در جریان باشد؛ نه بیشتر از این. باید به حداقل سود اکتفا کنید. آقای بهشتی قدرت داشت و رئیس شورای انقلاب بود و بعد هم رئیس قوه قضائیه شده بود و به پشتوانه این هردو، عمل می‌کرد. آقای بهشتی آدمی نبود که شعار دهد و عمل نکند. من به شما عرض کنم قبل ازمنافقین، قبل از غرب زده‌ها، قبل از دیگران و دیگران…آن‌هایی که علیه آقای بهشتی فعالیتی شروع کردند، تبلیغات کردند و مخالفت نمودند، پولداران این مملکت بودند؛ به دلیل اینکه ایشان دارای چنین تفکری بود. علما و روحانیون هم عده‌ای علاوه بر تحجّرشان، از سر حسادت با بهشتی مخالفت می‌ورزیدند. این تحجّر در بخش غیر سیاسی بود؛ ولی در بخش سیاسی یک عده واقعا حسادت می‌کردند. آقای بهشتی با آن قدرت فکری، با آن قدرت علمی و آن جامعیت و قد رشید و صدای قوی، این مجموعه‌ها را به حسادت انداخته بود و ما اینها را می‌دیدیم و یک مورد آن بی‌تعارف بگویم روحانیت مبارز بود. روحانیت مبارز اصلاً چرا بنی‌صدر را کاندیدا کردند؟ از سر لجاجت با ایشان بود. بنی‌صدر، موجود مشخصی بود و تازه از غرب آمده و اینها او را نمی‌شناختند. بااین‌حال، او را با آن خصوصیاتش به عنوان رئیس‌جمهور مطرح کردند! اول، صحبت این بود که آقای بهشتی رئیس‌جمهور شود، منتها چون امام گفتند روحانی نباشد، آقای بهشتی کنار رفت. ولی به هر حال حزب جمهوری اسلامی با آن خصوصیاتش باید کاری می‌کرد که نهایت، منجر به آقای حبیبی شد. شما واقعا آقای حبیبی را مقایسه کنید با بنی صدر؛ روحانیت مبارز چرا بنی‌صدر را بر آقای حبیبی ترجیح دادند؟ واقعا چرا؟ یک عده از سر لجبازی و حسادت و رقابت‌های سیاسی بدون منطق این کار را کردند. سپاه را هم که خودتان اشاره کردید. در سپاه هم یک افرادی با سوابق سیاسی و حزبی و جناحی وارد شده بودند، بعداً امام گفتند کسانی که اینجوری هستند، یا سپاه را ترک کنند یا حزب را؛حالا هر حزبی می‌خواهد باشد. آن‌زمان، مجاهدین انقلاب، بیشتر، مشمول این حکم بودند که این اتفاق هم تا حدودی افتاد. یک عده هم بودند که این نیت‌های خودشان را مخفی کردند و اگر مشکلاتی هم الان در سپاه وجود دارد بخشی از آن، از عمل نکردن به دستور امام در آن زمان ناشی می‌شود. من اگر بخواهم جمع بندی کنم، عرضم این است که آقای بهشتی اختلاف افکنی نکردند، آقای بهشتی ذاتاً محور وحدت می‌توانست باشد و بود، اما تحجّر، حسادت، لجبازی، رقابت‌های بی‌منطق سیاسی باعث شد که یک عده‌ای علیه آقای بهشتی این‌کارها را انجام دهند.
حالا می‌رسیم به بخش غیر خودی‌های مثلاً انقلابی؛ یعنی غیر طرفداران انقلاب و این‌ها مثل منافقین. منافقین تلاش کردند اول آقای بهشتی را جذب کنند. این را آقای بهشتی خودشان به من گفتند که منافقین در خانه خود آقای بهشتی به او گفتند که شما از امام مهم‌تری. شما رهبر انقلاب شو و ما به شما کمک می‌کنیم و شما انقلاب را اداره کنید و انقلاب نیاز به آدمی مثل شما دارد و امام نمی‌تواند کشور را مدیریت کند.
آقای بهشتی گفتند، من به آن‌ها پاسخ دادم که من مرید و مطیع امام هستم و امام را رهبر خود می‌دانم و هرگز حاضر نیستم چنین پیشنهادی را قبول کنم. البته بنده خودم در آن زمان گفتم که منطق آقای بهشتی در آن زمان این بود که: برو این دام بر مرغی دگر نِه/ که عنقا را بلندست آشیانه.
واقعا انسانی مانند آقای بهشتی مخلص، صادق و آزاده لازم بود تا این جواب را به آن‌ها بدهد. بعد از این اتفاق، منافقین به سراغ ترور شخصیت آقای بهشتی رفتند؛ یعنی همان کاری که شما اکنون در مورد آن صحبت کردید. علیه آقای بهشتی کارهایی چون تبلیغ، مخالفت، غیبت، دروغ پراکنی انجام دادند و علیه آقای بهشتی گفتند او چند زن دارد درحالی که آقای بهشتی از اول تنها یک همسر داشتند که همان خانم اصفهانیشان بودند. تمامی حرف‌هایی که منافقین علیه ایشان گفتند دروغ بود و برای ترور شخصیت آقای بهشتی بر سر زبان‌ها انداخته بودند. بعد از آنکه موفقیت‌های آقای بهشتی و حزب را دیدند، به سراغ آن رفتند تا آقای بهشتی را به شهادت برسانند. ما قبل از شهادت آقای بهشتی کروکی خانه ایشان را در خانه منافقین پیدا کردیم و همین باعث شد تا آقای بهشتی وقتی از این ماجرا مطلع شدند از خانه خود در قلهَک به خیابان ایران آمدند و خانه‌ای را اجاره کردند که به آن خانه جدید بیایند. در همان روز اسباب‌کشی انجام گرفت و خود ایشان مشغول کار بودند. روز یکشنبه بود و بنا بود بعد از آن جلسه دیگر به خانه قبلی خود نروند و به خانه جدید بروند که آن انفجار شد و به شهادت رسیدند و دیگر اصلا به آن خانه هم نرفتند. یعنی این مجموعه که اکنون برایتان گفتم همان‌ها بودند که با آقای بهشتی مخالفت می‌کردند و به ایشان تهمت می‌زدند. در نشریاتی که منافقین منتشر می‌کردند از آقای بهشتی یک راسپوتین ساخته بودند. حتی محمد منتظری که خداوند ایشان را رحمت کند، عنوان راسپوتین را برای آقای بهشتی به کار می‌بردند؛ البته مرحوم محمد منتظری عاقبت بخیر شد و با آقای بهشتی آشتی کرد که داستان بسیار جالبی دارد. افراد دیگر هم می‌گفتند دیکتاتور؛ بعضی می‌گفتند انگشتان آقای بهشتی را ببینید چقدر بزرگ است این به معنی دیکتاتور بودن است که بسیار عجیب بود. همه این حرف‌ها برای سرکوب آقای بهشتی بود تا تک تک یاران امام را از بین ببرند و خودشان بیایند و بر کشور تسلط یابند و الحمدلله موفق نشدند.
‌‌آیا می‌شود این‌گونه تصور نمود که شهید بهشتی در واقع خود را فدای جا انداختن تحزّب در کشور کرد که همین امر باعث شد برخی با او ضدیت کنند؟در واقع اگر با آن شخصیت و جایگاه علمی که داشتند، مانند دیگران کنار می‌ایستادند این مسائل هم برای ایشان پیش نمی‌آمد. یعنی از آنجاکه تداوم انقلاب را در تشکل و تحزّب می‌دید، همین امر باعث شد تخریب شود؟
دو نکته وجود دارد. یک نکته اینکه وقتی امام به ایشان حکم دادند و ایشان را رئیس قوه قضائیه کردند تهاجم شدیدی علیه ایشان شروع شد که یعنی چه؟ چرا یک نفر که حزبی است باید رئیس قوه قضائیه شود؟ این امر با عدالت سازگاری ندارد؛ چرا که به این صورت ایشان طرف حزب خود را می‌گیرد. آقای بهشتی جواب دادند و گفتند، این برای کسی است که اهل عدالت نباشد، کسی که اهل حقانیت نباشد و دنبال تعصب حزبی باشد، کسی که این خصوصیات را ندارد، تعصب حزبی ندارد، منافاتی ندارد، قانون هم این را نگفته است و اشکالی ندارد. نکته دیگر اینکه آقای بهشتی درسگفتارهایی در حزب داشتند و درواقع درس تحزّب و تشکل می‌دادند که جزوه‌های آن موجود است؛ در آن جا بارها به این امر تأکید کردند و صدا و نوار آن هم موجود است که می‌گفتند:« حزب معبد ماست و اگر یک روزی اینجا معبد ما نبود و معبد شیطان شد و ما خواستیم طبق هوی و هوس‌های خود عمل کنیم، حزب احتیاجی به انحلال ندارد و خودبه خود منحل است». این سخن آقای بهشتی است. ایشان اهل حرف‌زدن و عمل نکردن نبود و واقعا اهل عمل بودند و به چنین انسانی با این خصوصیات بایدهم تهاجم شود که چرا در هردوجا حضور دارند. در حقیقت هدف این نبود که ایشان رئیس دستگاه قضایی نباشد؛ هدف این بود که ایشان حزب را رها کند، چون تشکل مذهبی‌ها را به ضرر خود می‌دانستند. همین الان هم اگر شما نگاه کنید به دلیل عدم وجود یک حزب درست، گرفتاری‌های فراوانی داریم. ببینید در همین ماجرای انتخابات ۱۴۰۰ اصلاح طلبان چگونه گرفتار شدند و از هم جداشدند؛ این یعنی تشکل نداشتن، یعنی فکر منسجم نداشتن، که هرکسی، هرکاری دلش بخواهد انجام می‌دهد. آنها به دنبال این امر بودند که آقای بهشتی این تشکل را نداشته باشند و بسیار تلاش کردند برای از بین بردن حزب و بالاخره کاری کردند تا فعالیت حزب متوقف شد.
‌‌حزب حتما یک مانیفست و مرامنامه‌ای دارد؛ لطفا درباره فرایند تنظیم و نگارش آن توضیحی بدهید.
حزب هم اساسنامه و هم مرامنامه دارد که برای قبل از اعلام آن است و قبلا روی آن کار کرده بودند و قبل از اعلام رسمیت و موجودیت، حزب آن‌ها را داشت که بعد از اعلام موجودیت منتشر شد. یکی از کسانی که در نگارش آن با آقای بهشتی و افراد دیگر همکاری کرد آقای مهندس موسوی بود. آقای مهندس موسوی جزو مؤسسین حزب نبود اما از همان ابتدا یکی اعضای شورای مرکزی بود. یعنی یکی از افرادی که مؤسسین به عنوان عضو شورای مرکزی انتخاب کردند آقای مهندس موسوی بود و با آقایان دیگر در تدوین مرامنامه و اساسنامه همکاری می‌کرد. بسیار مطالب جالب و خوبی در اساس‌نامه و مرام‌نامه بود. بعدها پس از شهادت آقای بهشتی و شاید در اوایل دهه ۸۰ بنده و آقای مهندس موسوی و مرحوم دکتر جواد اژه‌ای و محمدرضا بهشتی و آقای سرحدی‌زاده جلساتی گذاشتیم و آن را دوباره تجدید چاپ کردیم. بخش‌هایی از قانون اساسی از همین مرامنامه و اساسنامه برگرفته شده‌است. چون آقای بهشتی عامل اصلی این مسائل بودند برای تأیید و نوشتن این‌ها محور بودند و خود ایشان در آن جا مدیر جلسات مجلس خبرگان قانون اساسی بود در آن جا خیلی از این موارد را مطرح کردند و تصویب کردند و بنابراین مرامنامه و اساسنامه را از قبل تدوین کرده و حرکات، کارها و خط مشی حزب براساس همان بود.
‌‌چشم اندازی که برای جامعه اسلامی ایران در مرامنامه دیده شده بود و روح حاکم بر آن چه بود و چه چیزی را هدف‌گذاری کرده بود؟
خیلی طبیعی است که فردی مثل آقای بهشتی و البته افراد دیگری که با ایشان همراهی می‌کردند یک جامعه پیشرفته در دو جنبه، هم جنبه مادی و هم جنبه معنوی را مورد توجه قرار دهند. یعنی تک‌بُعدی نبود و نگاه جامع و دوجانبه داشت؛ هم مادی و هم معنوی.
‌‌یعنی توسعه محور بود…
بله، البته اصطلاح «توسعه» کلمه‌ای است که بعدها مطرح شد و جا افتاد ولی محتوای آن در آن زمان در این مرام‌نامه و روح حاکم بر آن، وجود داشت. در مرامنامه می‌توانید ببینید که هم برای بخش معنوی و هم جنبه مادی جامعه فکر شده بود و این فکرها بسیار قوی بود. من به خاطر دارم که حتی مسائل ورزش و کلمه فوتبال که معمولا احزاب به سراغ این چیزها نمی‌روند در آن جا بود و آقای بهشتی حتی این را هم مطرح کردند. مهم‌تر اینکه برای جامعه نشاط و برای خانواده استراحت و فراغت در نظر گرفته بود. یعنی کارمند باید زمانی کار کند زمانی استراحت کند و زمانی به جلسات فکری و سیاسی و معنوی خود بپردازد. یعنی جامعه را به گونه‌ای در نظر گرفته بودند که هیچکس مجبور نباشد صبح تا شب بدود و چندشغل داشته باشد تا بتواند زندگی خود را تامین کند.
‌‌یکی از انتقادهایی که در طول سال‌های گذشته در مورد حزب وجود داشت و چه دوستان و چه دشمنان مطرح می‌کردند این بود که روند و جهت‌گیری حزب حذفی بود یعنی تمام تشکل‌های دیگر را که اتفاقا در انقلاب سهم هم داشتند حذف می‌کرد و نمونه بارز آن هم این بود که چون در مجلس اکثریت را داشت نهایتا منجر شد به حذف آقای بنی‌صدر و این جهت‌گیری حذفی بسیار مطرح بوده است شما نظرتان در این زمینه چیست؟
نیازی نیست بنده نظر بدهم باید به آرشیوها مراجعه کرد. صحبت‌ها هست. آن زمان آقای موسوی اردبیلی حرف زده بودند. آقای هاشمی رفسنجانی حرف زده بودند. آقای خامنه‌ای حرف زده بودند. آقای بهشتی و آقای باهنر حرف زده بودند. خیلی از اعضای شورای انقلاب تا زمانی که شورای انقلاب بود و این مسائل هم مطرح بود حرف زده بودند به آنها که مراجعه کنید کاملا مشخص است که این آقایان چه می‌خواستند و بنی‌صدر چه می‌خواست. برعکس آنچه که عده‌ای خواستند مطرح کنند، این بنی‌صدر بود که دنبال حذف بود، دنبال انحصار بود؛ درحالی که این آقایان معتقد بودند که همه چیز به صورت قانونی باید پیش رود و هرکسی حق قانونی خود را داشته باشد. با اینکه حزب جمهوری‌اسلامی حزب اکثریت و فراگیر بود و خیلی کارها می‌توانست بکند و آقای بهشتی قدرت داشت و بقیه هم قدرت داشتند، در عین حال انتخابات برگزار شد و بنی‌صدر رئیس‌جمهور شد. این امر یعنی چه؟ اگر دنبال حذف بودند، مثل انتخابات ۱۴۰۰ می‌توانستند کاری کنند که نشود. این چیزها نبود بلکه برعکس بود. کلمه‌ای که شما در اینجا مطرح نکردید، انحصاگرایی است. خیلی افراد علیه حزب و آقای بهشتی این کلمه را به کار می‌بردند. همه این امور، کار منافقین بود. منافقین این کلمات را می‌گفتند و هدفشان این بود که این آقایان را مستاصل کنند و آن‌ها را وادار به عقب نشینی کنند و آن‌ها هم جواب می‌دادند و جوابشان هم یک جواب منطقی و درست و روشن بود؛ بدون آنکه مجادله‌ای در کار باشد. بنابراین واقعا برعکس بود؛ یعنی آنها درصدد حذف بودند و با تهمت‌هایی از قبیل انحصارگرایی و اینکه آقایان دارند حذف می‌کنند، تلاش می‌کردند که ترور شخصیت کنند و آنان را وادار به عقب نشینی کنند. البته این را هم به شما بگویم هدف، آقای بهشتی نبود؛ هدف، حزب جمهوری اسلامی نبود، هدف، این بود که امام را منزوی کنند؛ چون این افراد بازوهای امام بودند و امام از طریق این افراد کارهای خود را پیش می‌برد. وقتی که امام حکم می‌دهد آقای بهشتی رئیس دستگاه قضایی و آقای موسوی اردبیلی دادستان کل کشور شود، این یعنی این افراد بازوهای امام هستند و امام این افراد را دارد. من در این جا برایتان می‌خواهم خاطره‌ای هم بگویم که بسیار جالب است. روزی که آقای بهشتی می‌رفتند به جماران خدمت امام که امام حکم دستگاه قضایی را به ایشان بدهند در حیاط حزب ماشین آمده بود تا ایشان سوار شوند و بروند؛ زمانی که از پله‌های ساختمان با هم پایین می‌آمدیم قبل از سوار شدن از ایشان پرسیدم کجا می‌روید؟ گفتند به خدمت امام می‌روم، امام من را احضار کرده‌اند. گفتم برای چه؟ گفتند من حدس می‌زنم که می‌خواهند به من پیشنهاد بدهند رئیس قوه قضائیه بشوم. گفتم شما قبول می‌کنید؟ گفتند نه. آقای بهشتی اهل تعارف نبودند و حرف خود را صریح می‌گفتند. گفتم پس چه کار می‌کنید؟ به امام می‌گویید نه و جواب نه به امام می‌دهید؟ ایشان گفتند من قصد دارم بروم قم. احساس می‌کنم انقلاب بسیار به کادر و نیرو احتیاج دارد و دستمان ازین بابت خالی است؛ باید به قم برویم وافرادی را تربیت کنیم تا در آینده بتوانند برای انقلاب و نظام کار کنند. چون آقای بهشتی یکی از خصوصیاتشان این بود که بسیار به کادرسازی معتقد بود. در حزب هم که بودیم من مسئول سازمان شهرستان‌ها بودم بارها به من گفته‌بودند که ما باید حداقل سالی ۲۰۰ نفر نیرو برای دولت و مجلس و جاهای مختلف تربیت کنیم. یعنی ایشان واقعا به کادرسازی اعتقاد داشتند. ایشان گفتند من می‌خواهم به قم بروم و این کار را انجام دهم به امام هم این را خواهم گفت ولی جواب من به امام منفی است الا اینکه امام به من بگویند این امر، واجب عینی است؛ در آن صورت، دیگر خیر! بنده قبول می‌کنم. من در حزب ماندم تا ایشان برگشتند و رفتم جلو و ایشان از ماشین پیاده شدند، سلام کردم و پرسیدم چه شد؟ چون بسیارعلاقمند بودم ببینم به کجا می‌کشد این قضیه. گفتند:«حدس من درست بود امام گفتند بر شما واجب عینی است و باید قبول کنید و من یک شرطی به ایشان گفتم و شرط من این بود که گفتم من در صورتی قبول می‌کنم که آقای موسوی اردبیلی هم دادستان کل کشور شود و ما دوتایی این کار را انجام دهیم؛ امام هم قبول کردند و بنا شد که به من حکم رئیس کل قضائیه را بدهند و به آقای موسوی اردبیلی هم حکم دادستان کل کشور را بدهند».
برداشت خود من از این خاطره این است که آقای بهشتی دنبال پست و مقام نبودند. کسی درصدد حذف دیگری است، که خودش به دنبال رسیدن به چیزی باشد. واقعا این‌گونه نبود و هم آقای بهشتی و هم دیگرانی که آن زمان در حزب جمهوری اسلامی بودند و کار می‌کردند و حزب را پیش می‌بردند هدفشان این بود که این انقلاب با تشکل و نیروهای منسجم به جایی برسد و بتوانند به مردم خدمت کنند. فلذا جهاد سازندگی از دل حزب بیرون آمد. خیلی از انجمن‌های اسلامی، معلمان، دانشجویان، کارگران و امثال این‌ها از دل حزب بیرون آمدند. همین آقای محجوب و آقای سرحدی زاده و آقای کمالی در حزب بودند و این افراد را حزب پرورش داد. هدف آقای بهشتی و حزب، این نبود که کسی را حذف کند؛ هدف این بود افراد را جذب کند. آقای بهشتی جمله‌ای دارند که بسیار معروف است که گفته اند:« از ویژگی‌های خط امام، جاذبه در حد اعلا و دافعه در حد اقّل ممکن است». و واقعا هم خود ایشان همین را داشتند در حزب هم همین را قائل بودند و به این امر هم به طور طبیعی عمل می‌کردند با همان دلایلی که قبلا در مورد آن گفتم عده‌ای باید این تهمت را بزنند طبیعی است نمی‌شود نزنند. شما ببینید بعدها به آقای هاشمی رفسنجانی چقدر تهمت زدند؛ قبلا به خیلی از بزرگان چقدر تهمت زدند. همین الان هم یک عده حتی به امام چیزهایی نسبت می‌دهند و تهمت می‌زنند. این امور، طبیعی است؛ جنگ قدرت است و در این جنگ تهمت می‌زنند و دروغ می‌گویند برای آنکه به اهداف خود برسند.
‌‌حال می‌رسیم به قصه تعطیلی حزب؛ به نظر شما آیا عامل اصلی افول فعالیت‌های حزب جمهوری اسلامی، همان قضیه انفجار دفتر مرکزی نبود؟ آیا فکر نمی‌کنید که حزب خیلی قائم به شخص آقای بهشتی و چندنفر دیگر بود و شهادت آن‌ها عله‌العلل افول حزب بوده‌است؟
قطعا این را بدانید که فقدان آقای بهشتی ضربه بزرگی به حزب زد و در این امر هیچ تردیدی نیست. اگر آقای بهشتی بودند حزب دچار این سرنوشت نمی‌شد؛ اما تنها عامل این نبود و بعد از آقای بهشتی هم می‌شد حزب، راه خود را ادامه دهد به شرطی که مسیر انحرافی را نمی‌رفت. من معتقدم که حزب در جاهایی مسیر انحرافی رفت. من نمی‌خواهم بگویم پس از شهادت آقای بهشتی حزب جمهوری اسلامی تا زمان توقف در سال ۶۶ خوب عمل کرد؛ خیر، در جاهایی بد عمل کرد و من تردیدی در این امر ندارم و من اهل توجیه نیستم صریح حرف می‌زنم و حرف‌های خودم را همان گونه که معتقدم می‌زنم. نمی‌خواهم بگویم معصوم هستم اشتباه نمی‌کنم ولی هرچه را می‌فهمم همان را می‌گویم. حزب جمهوری اسلامی بعد از آقای بهشتی دچار چند مشکل شد. یک مشکل آن بود که به دلیل آن شرایط خاص امنیتی آن زمان، سران حزب(آقایان خامنه ای، هاشمی و باهنر) حداقل یک مدتی در داخل حزب رفت و آمد نمی‌کردند؛ یعنی حزب برای خود کار می‌کرد و این آقایان هم در محل کار خود بودند. آقای هاشمی در مجلس، آقای باهنر در وزارتخانه یا در نخست‌وزیری و آقای خامنه‌ای هم که بعدها رئیس‌جمهور شد. بنابراین این افراد در حزب نبودند و حزب مقدار زیادی دستخوش مشکلات شد که این امر نکته دوم می‌شود.
پس نکته اول عدم حضور این آقایان بود که بسیار هم مؤثر بود؛ نکته دوم اینکه حزب دستخوش بعضی از تمایلات شد. همان جناحی که من گفتم به دنبال این بود که حزب را از داخل تصرف کند و به حزب سلطه یابد، خیلی تلاش کرد برای آنکه در شهرستان‌ها و جاهای مختلف افراد حزب را با تفکر خاص خودش همراه کند و پیش ببرد و به‌هرحال این مسأله اختلاف ایجاد کرد. همان زمان این اختلاف‌ها بود. علاوه بر آقای آیت که تا اواسط سال ۶۰ بود و بعد ترور شد که برای خودش یک امتی بود؛ من و دو یا سه نفر دیگر بودیم چون آقای مهندس موسوی، آقای سرحدی زاده، یکی دکتر جواد اژه‌ای و آقای سید محمدرضا بهشتی که بعد از آقای بهشتی آن‌ها به شورای مرکزی آمدند این افراد بودیم که برای خودمان یک طرز فکری داشتیم و با آقای هاشمی همراه بودیم و داستان‌های زیادی هم در این زمینه داریم. یک طرز فکر هم برای آقایان مرحوم میر محمدی، فرزاد رهبری، دعاگو و شمسایی و امثال این افراد بود که این افراد هم برای خودشان یک طرز فکر بودند و حزب تمدن اسلامی را بعدا تأسیس کردند که الان هم هنوز فعال است. یک طرز فکر هم مؤتلفه بودند؛ مؤتلفه هم برای خودشان گروهی بودند که کار می‌کردند. بسیار هم تلاش می‌کردند و افراد زیادی هم داشتند. خیلی از آن‌ها در حزب فعال بودند و در جاهای مختلف هم مسئولیت داشتند. این امر هم یکی از عوامل تشتت بود و اختلاف شدیدی در حزب ایجاد کرد و باعث شد حزب نتواند منسجم پیش برود و کار خود را درست انجام دهد. عامل سوم عامل بیرونی بود یعنی از بیرون حزب، عده‌ای که مخالف بودند فرصت را غنیمت شمردند و شروع به تبلیغ علیه حزب کردند و این عامل سوم که من می‌گویم، منظورم علاقمندان به انقلاب و نیروهای انقلاب و مذهبی‌های نیروی انقلاب است نه منافقین و افراد خارج از این مجموعه. این افراد هم همانطور که قبلا گفته‌ام مخالفت‌هایی با حزب و شخص آقای بهشتی داشتند این خلا را زمان مناسبی دیدند برای آنکه در این زمان با استفاده از این خلاء حزب را سرکوب کنند و این هم یکی از عوامل بود که نتیجه آن را هم در ادامه می‌گویم. یکی دیگر از عوامل هم کارهای خلاف بعضی از افراد در جاهای مختلف چه در تهران و چه در شهرستان‌ها بود که فکر می‌کردند حالا که نماینده حزب جمهوری اسلامی هستند؛ حزبی که یکی از مؤسسان آن رئیس جمهور، یکی رئیس مجلس و یکی نخست‌وزیر و امثال این‌ها است بنابراین هرکاری دلشان می‌خواهد می‌توانند انجام دهند. با سپاه دعوا می‌کردند با کمیته دعوا می‌کردند با جهاد دعوا می‌کردند و اختلاف وجود داشت و ما آن را می‌دیدیم حتی در بعضی از موارد خود من از طرف مؤسسان حزب آقای خامنه‌ای و هاشمی مسئول می‌شدم تا بررسی کنم و ببینم در فلان استان یا فلان شهر این اختلاف چه بوده است و حق با چه کسی است؟ من هم از آن دسته انسان‌هایی نبودم که خیلی تعصب حزبی داشته باشم؛ می‌آمدم و صاف می‌گفتم. یک موردش در یکی از شهرهای استان خراسان آن زمان بود که بعد از بررسی رفتم مشهد دیدم آقای هاشمی آنجا هستند. در دفتر آقای طبسی؛ پیش ایشان رفتم و گفتم:« من به آن جا رفتم و بررسی کردم تقصیر حزب است؛ دبیر حزب که در آن جا هست قلدر است و همه چیز را برای خود می‌خواهد با همه دعوا دارد». پس این هم یکی از عوامل بود. حزب نباید این گونه برخورد می‌کرد. اگر مسائل مربوط به کاندیدا شدن نمایندگان مجلس و… بود سعی می‌کردند خودشان و یا آدم‌های خودشان را مطرح کنند و آن سعه صدری که آقای بهشتی نشان می‌دادند و باید حزب آن مشی را دنبال می‌کرد، دنبال نمی‌کردند و همین امور، عامل اختلاف در شهرستان‌ها شده بود. بنابراین حداقل چهار عامل برای تضعیف حزب وجود داشت.
حالا می‌رسیم به مسأله مربوط به افراد خارج حزب که جزو علاقمندان به انقلاب و نظام بودند ولی با حزب مخالفت می‌کردند. بالاخره عده‌ای از ائمه جمعه در یک اجلاسی که داشتند نامه‌ای نوشتند به امام و در آن نامه از امام خواستند که جلوی فعالیت حزب را بگیرد و اینکه حزب جمهوری اسلامی در شهرستان‌ها تفرقه افکنی می‌کند. حرفشان هم تا حدودی درست بود. جلسه‌ای که نامه در آن نوشته شد در قزوین تشکیل شده بود و ائمه جمعه بودند. ائمه جمعه مراکز استان‌های آن زمان در آن جا جلسه داشتند و آن را نوشته بودند. نامه که به دست امام م رسد که البته دیگران هم به امام خبرهایی داده بودند و همین خبری که من رفتم و گفته بودم که تقصیر حزب است به امام رسیده بود. امام نگرانی پیدا کردند و نگرانی این بود که این کارهای حزب باعث لطمه به خود آقای خامنه‌ای و هاشمی شود. دیگر آن زمان درسال ۶۶ هیچ کدام از مؤسسین غیر از این دو نفر باقی نمانده بودند آقای اردبیلی که در حزب نبودند آقای باهنر نبود، آقای بهشتی نبود و از مؤسسین تنها این دو نفر مانده بودند. امام نگران این دونفر بود که لطمه ببینند و حیثیت و اعتبارشان به خاطر این دعواها از بین برود. فلذا خودشان صحبت کردند و گفتند که شما بهتر است فعالیت حزب را متوقف کنید. آقایان هم با یکدیگر رایزنی کردند که امام نظرشان این است پس باید اطاعت کنیم و خودشان هم همین نگرانی را پیدا کرده بودند و نامه‌ای به امام نوشتند(این نامه جزو اسناد است. سندتر و مهم‌تر از اصل ماجرا پشتوانه عملی آن است که اکنون می‌گویم) آقای خامنه‌ای که دبیرکل حزب بودند. می‌دانید که در ابتدا دبیر کل اول آقای بهشتی بود و دبیر کل دوم آقای باهنر بودند. بعد از شهادت آقای باهنر در شهریور ۱۳۶۰ آقای خامنه دبیر کل شدند و تا انتها دیگر ایشان بودند. ایشان به من در روزنامه تلفن زدند و گفتند:« ما نامه‌ای به امام نوشته‌ایم و چنین پیشنهادی کرده‌ایم. امام بناست که همین امشب به این نامه جواب بدهند و ما می‌خواهیم که شما اولین روزنامه‌ای باشید که این نامه را چاپ می‌کنید و نکته‌ای که باید خیلی دقیق به آن توجه داشته باشید این است که عده‌ای به دنبال این هستند که بگویند حزب جمهوری اسلامی تعطیل شد ولی ما در این نامه از امام اجازه خواسته‌ایم که به ما اجازه دهند فعالیت حزب جمهوری اسلامی را متوقف کنیم. توقف غیر از انحلال است و نمی‌خواهیم لفظ انحلال به کار رود. بنابراین شما حواستان باشد و این نامه را امشب از امام بگیرید و در روزنامه چاپ کنید؛ صبح که روزنامه بیرون می‌آید در آن باشد تا روزنامه‌های دیگر اگر خواستند چیزی را چاپ کنند این را الگو قرار دهند. من با آقای هاشمی تماس گرفتم چون آقای هاشمی همسایه امام بودند. بنده به ایشان گفتم آقای هاشمی بنده که نمی‌توانم از امام بگیرم شما آن را از امام بگیرید به من بدهید تا در روزنامه چاپ کنیم. آقای هاشمی گفتند به من اطلاع می‌دهند. بعد از مدتی من تماس گرفتم و پرسیدم چه شد؟ ایشان گفتند امام دارد سریال سلطان و شبان می‌بیند وقتی تمام شد می‌نویسند و می‌دهند؛ من به شما خبر می‌دهم. من هم تلویزیون را نگاه کردم و دیدم سلطان و شبان دارد پخش می‌شود، صبر کردم تمام که شد دوباره تلفن کردم و گفتند می‌نویسند و به شما می‌دهند و تلفن زدند که آماده است. من خودم به جماران رفتم منزل آقای هاشمی، نامه را از ایشان گرفتم و آوردم و در روزنامه چاپ کردیم با همان تیتر “متوقف شد” آن را نوشتیم. بدین صورت آقایان نامه نوشتند به امام و امام هم اجازه توقف دادند و حزب جمهوری اسلامی فعالیتش متوقف شد. نامه، دو امضا داشت؛ آقای خامنه‌ای و آقای هاشمی امضا کردند و امام هم زیر آن نوشتند و این نامه هم جزو اسناد است. بنابراین توقف حزب نه انحلال این عوامل را داشت و نهایت آن هم نگرانی امام برای لطمه وارد شدن به این آقایان بود و نگرانی بجایی هم بود.
‌‌البته ظاهرا این آقایان هم خیلی هم وقت نمی‌گذاشتند، درست است؟
بله وقت نمی‌گذاشتند و بنده گفتم یکی از دلایل هم همین بود.
‌‌این درست است که ریشه‌های اختلاف آیت‌الله خامنه‌ای با آقای مهندس موسوی برمی‌گردد به فعالیت‌های حزب جمهوری؟
خیر! اصلا در داخل حزب آقای خامنه‌ای به آقای موسوی کمک می‌کرد و خیلی علاقمند و خیلی خوب بود. گاهی وقت‌ها ایشان به روزنامه سر می‌زدند و از آقای موسوی در خیلی جاها حمایت می‌کردند. نه اصلا این گونه نبود، هیچ اختلافی از آن جا شروع نشد. اختلاف از دوران نخست‌وزیری آقای موسوی شروع شد. من خیلی روشن برایتان بگویم که من نمی‌دانم خصلت اهالی منطقه شما(آذربایجان) و آقای موسوی است یا نه. آقای موسوی مقداری در خرج کردن مُممسک بود؛ البته من به دلایلی امساک آقای موسوی در خرج‌کردن بیت‌المال را خیلی خوب می‌دانم و می‌پسندم. یک جاهایی آقای موسوی یک چیزهایی را رعایت می‌کرد که واقعا عالی بود و اگر ادامه پیدا می‌کرد ما به این فساد اقتصادی اکنون مبتلا نمی‌شدیم. من آقای موسوی را به خاطر این روشش ستایش و تحسین می‌کنم. منتها در مورد آقای خامنه‌ای به نظر من در این امساک مقداری زیاده روی می‌کرد. یعنی مثلا ایشان به عنوان رئیس‌جمهور مملکت به مسافرت می‌رفت طبعا باید از نظر امکانات، بودجه سفر، وعده‌هایی که رئیس‌جمهور می‌دهد، مراعات حال ایشان را می‌کرد. درست است که رئیس‌جمهور در آن زمان یک مقام تشریفاتی بود اما بالاخره رئیس‌جمهور مملکت است و مردم توقع دارند و کاری باید بکند. آقای مهندس موسوی در این زمینه‌ها کوتاهی می‌کرد در بعضی موارد هم مسائل این چنینی داشت که حالا مالی و غیر مالی بود و این امور به نظر من کار خوبی نبود. با همه خوبی‌هایی که آقای موسوی داشت، این مسائل هم بود. من از دوستان خیلی صمیمی آقای موسوی هستم و خیلی از ایشان حمایت کرده‌ام. در انتخابات ۸۸ حمایت کردم الان هم می‌گویم خوب کاری کردم از ایشان حمایت کردم خیلی هم دلم می‌خواهد ایشان از این حصر بیرون بیاید. اخیرا هم که مقداری آزادی پیدا کرد با هم صحبت کردیم با خانواده و فرزندان او ارتباط داریم و از قدیم با یکدیگر ارتباط خانوادگی داشتیم و داریم. خیلی هم ایشان را دوست دارم و معتقد هستم مظلوم واقع شده‌اند. با همه این حرف‌ها آن جا ایشان مقداری کوتاهی کردند که در این کوتاهی‌ها اختلاف درست می‌شود که بسیار طبیعی است و رئیس‌جمهور هم از نظر قانونی محدودیت‌هایی داشت و جایگاه آقای خامنه‌ای به عنوان یکی از یاران اصلی امام با سابقه انقلاب و خیلی چیزهای دیگر اقتضائاتی داشت و آن اقتضائات در زمان آقای موسوی برآورده نمی‌شد و اختلافات از این جاها شروع شد. در عین حال آقای موسوی بعد از کنار رفتن از نخست وزیری با حکم آقای خامنه‌ای در دوران رهبری ایشان عضو مجمع تشخیص و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی بود و همه این موارد را آقای خامنه‌ای به ایشان حکم داد. یعنی آقای خامنه‌ای علاقه شخصی و علاقه فامیلی و طهارت روحی آقای موسوی را واقعا رعایت کرد و ایشان را به دلیل آن اختلاف طرد نکرد و به همین دلیل من به همان اندازه که آقای موسوی را تحسین می‌کنم، آقای خامنه‌ای را هم به خاطر این برخوردها تحسین می‌کنم. آن اختلافات چیزهایی بود که نباید به وجود می‌آمد و حالا اگر به وجود آمد باید حل می‌شد و نباید ادامه پیدا می‌کرد. پس، این‌گونه نبود که به خاطر آن اختلاف آقای موسوی طرد شود حتی در مسائل هسته‌ای یکی از کسانی که در جلسات شورای مربوط به امور هسته‌ای شرکت می‌کرد و آقای خامنه‌ای از ایشان می‌خواستند حتما حضور پیدا کنند آقای موسوی بود. وقتی آقای خامنه‌ای رهبر شدند اولین حلقه مشورتی که تشکیل شد یکی از اعضای آن آقای مهندس موسوی بود و افراد دیگری چون موسوی خوئینی‌ها و… بعد که من با آقای خامنه‌ای در زمان رهبری ایشان صحبت کردم، در سال اول، به بعضی از افراد آن حلقه مقداری ایراد گرفتم؛ ایشان هم تأیید کردند ولی گفتند که من دونفر را در این هیئت بسیارخوب می‌بینم؛ یکی احمدآقا و یکی آقای مهندس موسوی. ایشان همیشه با تعبیر مهندس موسوی از ایشان اسم می‌بردند. یعنی می‌خواهم بگویم آقای خامنه‌ای خیلی با آقای مهندس موسوی تا سال ۱۳۸۸ مهربانانه برخورد کردند. سال ۱۳۸۸ دیگر مسائل خود را دارد و آن بحثش جدا است.
‌‌این نکاتی که می‌فرمایید مربوط به دوران نخست وزیری مهندس موسوی است؛ آیت‌الله خامنه‌ای اصلا مخالف نخست وزیری ایشان بودند.
خیر، نخست وزیری مهندس موسوی دوبخش دارد؛ یکی نخست وزیری دور اول ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای، یکی هم نخست وزیری دور دوم ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای بود. در دوران اول اصلا داستان چیز دیگری بود.
‌‌نظر ایشان روی آقای میرسلیم بود…
حالا که صحبت از میرسلیم شد این را بگویم که یک دفعه آقای رجایی به حزب آمدند و چندنفر از ما در جلسه بودیم همه اعضای شورا نبودند. آمده بودند تا از ما بپرسند نظرتان در مورد آقای میرسلیم چیست که او را برای نخست وزیری انتخاب کنم؟ من گفتم این کار را نکنید گفتند چرا؟ گفتم آقای میرسلیم در زمان بنی‌صدر کاری کرد که در حزب، محاکمه حزبی شد و آقای بهشتی او را محاکمه حزبی کرد و گفت دیگر از این کارها نکنید و اگر یکبار دیگر تکرار کنید اخراج هستید و آن داستان را نقل کردم که حمایتی از بنی‌صدر کرده بود؛ چون همانطور که می‌دانید میرسلیم رئیس شهربانی بود. پس از نقل این داستان آقای رجایی گفت: خب کافیست! خداحافظ، خیلی ممنون. ایشان رفتند و دیگر او را مطرح نکردند.
اما در مورد نخست‌وزیر بعد از رئیس‌جمهور شدن آقای خامنه‌ای صحبت کنیم. آقای خامنه‌ای چندنفر را در نظر داشتند برای نخست وزیری اما عملا نشد. بعضی‌ها به دلیل مخالفت افرادی و بعضی‌ها هم به دلیل شانس کم رأی آوری در مجلس، مطرح نشدند. ایشان با آقای موسوی برای نخست‌وزیر شدن مخالف نبود بلکه منعی وجود داشت. منع، این بود که امام فرموده بودند که همه از حزب انتخاب شده‌اند؛ رئیس جمهور، رئیس مجلس از حزب، نخست‌وزیر را هم از حزب بگذاریم شاید این امر صورت خوشی نداشته باشد و گفته‌شود حزب جمهوری اسلامی همه جارا گرفته است. فلذا به همین دلیل گفتند ایشان نشود. من در آن جا حرفی زدم و گفتم که امام را می‌توانید با یک جمله قانع کنید و آن این که بگویید آقا ما از خود شما شنیدیم شما به ما فرمودید که هروقت غرب و آمریکا و بقیه در مورد ما چیزی گفتند شما عکس آن عمل کنید. خب اینجا زمانی که غرب می‌گوید مهندس موسوی یا افراد حزب نخست‌وزیر نشوند، پس باید بشوند. به آن‌ها گفتم این را به امام بگویند و همین را هم به امام گفتند و امام قبول کردند تا آقای موسوی نخست‌وزیر شود. بنابراین مسأله دولت اول مخالفت آقای خامنه‌ای با موسوی نبود؛ بلکه این ماجرا بود که در آخر امام قبول کردند و آقای موسوی نخست‌وزیر شدند. در دولت دوم به دلیل همین مسائلی که بنده گفتم و اختلافاتی بود بله آقای خامنه‌ای نمی‌خواست آقای موسوی نخست‌وزیر شود و به امام هم این را رسانده بودند و امام البته نظرشان نسبت به آقای موسوی مساعد بود. خود من حتی از امام پرسیدم که در آن جلسه هیچ کس جز من و احمدآقا و امام نبود من از امام پرسیدم و ایشان گفتند نظر من مساعد است. در این جا هم، من آقای خامنه‌ای را تحسین می‌کنم از این بابت که با این که مهندس موسوی را نمی‌خواستند و حق قانونی ایشان بود که شخص دیگری را معرفی کنند، اما چون امام فرمودند تمکین‌کردند و باز هم آقای موسوی را نخست‌وزیر کردند.
‌‌اجازه بدهید مقداری جزئی‌تر وارد عملکرد حزب بشویم. از دید شما تأسیس حزب با آن اثرگذاری که آقای بهشتی داشت در حقیقت همان دنباله‌روی‌ها و آرمان‌های مرحوم بهشتی در مدرسه حقانی بود؟ یعنی در حقیقت همان مدل را ایشان به حزب تبدیل کرده بود؟
ارتباط دادن حزب به مدرسه حقانی اصلا درست نیست. من سؤال شما را مقداری تصحیح می‌کنم و جور دیگری می‌گویم. آقای بهشتی اصولا تفکر تشکیلاتی داشتند. قبل از انقلاب هم فکر تشکیلاتیش منحصر به مدرسه حقانی نبود. مدرسه حقانی یکی از ده‌ها کار تشکیلاتی آقای بهشتی بود و یک گوشه آن بود. به این دلیل می‌گویم که آن را به مدرسه حقانی پیوند ندهید. آقای بهشتی علاوه بر آن، یک کار دیگری هم کرده بود که در قم جمعی را درست کرده بود که یکی از آن‌ها من بودم و چندنفر بودیم و یک کار جمعی علمی انجام می‌دادیم. هدفش هم آن بود که ما وقتی به آن نقطه‌ای که ایشان می‌خواست رسیدیم آن وقت در چند نقطه دنیا برای اسلام کار تبلیغاتی – تشکیلاتی بکنیم که البته انقلاب شد و عملی نشد. می‌خواهم بگویم که آقای بهشتی با آن فکر تشکیلاتی خود خیلی کارهای تشکیلاتی دیگر کرد که یکی از آن‌ها حزب بود. برای نمونه در همان قم آقای بهشتی دبیرستان دین و دانش تأسیس کرد. دبیرستان دین و دانش به این منظور که فقط دبیرستانی تأسیس کنیم و شاگردانی داشته باشیم و شهریه بگیریم نبود. اصلا آقای بهشتی از این قماش افراد نبود. هدف، آن بود که یک فکری را در یک مجموعه‌ای جاری کند و آن مجموعه متشکل با یک فکر منسجم بتواند رویه‌ای بشود در یک جامعه و جامعه را تحت تأثیر خودشان قرار بدهد. این خیلی چیز مهمی است. در تهران هیئت‌های مذهبی را تشکیل دادند نه اینکه هیئت‌های مذهبی را ایشان تشکیل دادند نه، یک هیئت‌های خاص مذهبی که هفتگی صحبت می‌کردند که آثار قرآنی آن اکنون وجود دارد. امثال این چیزها را ایشان زیاد داشتند و این یعنی فکر تشکیلاتی و با این فکر تشکیلاتی یکی از کارهای آن‌ها مدرسه حقانی بود بعد هم مسأله حزب جمهوری اسلامی بود.
‌‌در بدو تأسیس حزب، شهید بهشتی به دنبال آن بودند که تمامی مجموعه‌هایی را که در انقلاب بودند جذب کنند؛ حتی من شنیدم با نهضت آزادی صحبت‌هایی شده بود؛ چنین چیزی صحت دارد؟
بله، آن شخصی که گفتم برای مجلس خبرگان قانون اساسی ایشان را دعوت کرده بودند و می‌خواستند دعوت کنند و دعوت هم کردند ولی خودش نپذیرفت که بیاید و کاندیدای حزب شود، همین آقای دکتر پیمان بود. در سال آخر عمر آقای بهشتی همان سال ۱۳۶۰ شاید مثلا یک ماه قبل یا همان حدود، در دفتر سیاسی حزب، من عضو دفتر سیاسی هم بودم و ایشان دبیر کل هم بود و رئیس دفتر سیاسی حزب هم بود. اعضای دفتر سیاسی هم همه آقایان تقریبا مؤسسین و تعدادی هم افراد دیگر بودند. آقای ناطق هم بودند. آقای میرمحمدی هم بودند. آقای مهندس موسوی هم بودند. ایشان گفتند که من درباره چیزی می‌خواهم با شما مشورت کنم(این‌که گفتم آقای بهشتی خیلی آزاداندیش هستند یکی از مواردش اینجاست). ایشان می‌توانست خودش تصمیم بگیرد اما در جلسه مطرح کرد که نهضت آزادی به من پیشنهاد داده که می‌خواهیم با حزب جلسه گذاشته و صحبت‌کنیم و از آقای بازرگان اسم بردند. و نظر ما را در این مورد پرسید. هرکسی حرفی زد. گروهی گفتند نه و گروهی چیزهای دیگر گفتند. آقای بهشتی گفتند که بله ممکن است عیب‌هایی باشد اما بالاخره این‌ها مسلمانند این‌ها زحمت کشیده‌اند و سابقه مبارزاتی دارند، از ما درخواست کرده‌اند که بنشینند و با ما صحبت کنند؛ چرا این کار را نکنیم؟ آقای بهشتی تلاش کردند که جمع را قانع کنند تا با نهضت آزادی بنشینند و صحبت کنند البته دیگر فرصت نشد و ایشان شهید شدند و تمام شد ولی تصمیمش بر این بود که با آن‌ها نشسته و صحبت کنند. همه اینها برای این بود که با همه این احزاب مرتبط باشند. آن نکته‌ای که شما می‌گویید همه یک جا باشند که عملا نمی‌شد و اصلا این یک ایده قابل اجرایی نبود؛ ولی اینکه با همه ارتباط داشته باشند اصلا هم لزومی نداشت که به آقای بهشتی ایمان داشته باشند و علاقه و گرایش داشته باشند؛ نه، همین اندازه که با انقلاب همراه باشند کافی بود. ایشان معتقد بود که با همه این‌ها باید مرتبط باشیم. با همه این‌ها باید کار کنیم و هرگز نباید با این‌ها مشکلی داشته باشیم و هرمشکلی هم هست باید حل کنیم. این اندازه، بله واقعیت دارد. یک چیزی هم در مورد حزب توده است آن هم خیلی مهم است و باز همان تفکر والای آقای بهشتی را نشان می‌دهد و به حزب مربوط است و از تصمیمات حزب است. چیزهایی که از تلویزیون پخش می‌شود که مناظره با کیانوری است. در جلسه شورای مرکزی این بحث را که اصلا این کار انجام شود یا نه مطرح شد و نظرات مختلفی بود. آقای بهشتی در این جا با آزاداندیشی سطح بالا نظر دادند و خودشان رفتند با آن‌ها بحث کردند. این امور چیزهای مهم حزب است یعنی درست است که برای آقای بهشتی است ولی در حزب مطرح شده و از تصمیمات حزب است و این‌ها را هم می‌شود گفت.
‌‌لطفا برای ثبت در تاریخ بفرمایید اصولا چه فرایندی منتهی شد به معرفی کاندیدای حزب برای انتخابات ریاست جمهوری اول؟ چرا با این‌که آقای بنی‌صدر محبوبیت بیشتری در سطح جامعه داشت، حزب به این نتیجه رسید که مرحوم دکتر حبیبی را معرفی کند؟ لابد مباحثی داخل حزب انجام شد و کسانی موافق و کسانی مخالف بودند.
نظر حزب در اول کار برای ریاست جمهوری، آقای بهشتی بود؛ حق هم همین بود. اصلا ما شخصیتی قوی‌تر از آقای بهشتی برای مدیریت کشور در آن زمان نداشتیم؛ یعنی کشور نداشت نه اینکه فقط حزب نداشت. واقعا آقای بهشتی شایسته‌ترین فرد بودند از جنبه‌های مختلف؛ از نظر عملی، از نظر مدیریتی، از نظر فکری، از نظر جهان‌دیدگی، از نظر مورد اعتماد بودن وسابقه داشتن و… اما مانع اصلی این بود که امام نظر مخالف داشتند به اینکه یک نفر روحانی رئیس‌جمهور شود؛ اول این نظر را داشتند، اما بعدها تغییر کرد.
‌‌خود آقای بهشتی هم مایل بودند که کاندیدا بشوند؟
بله، خود آقای بهشتی هم آمادگی داشتند. حزب به صورت طبیعی باید می‌رفت سراغ کسی دیگر؛ آقای حبیبی هم اول مورد نظر نبودند. در حزب که بحث شد سراغ آقای جلال الدین فارسی رفتند. اینطورهم نبود که آقای بهشتی پیشنهاد دهنده باشند؛ پیشنهاد دهنده‌ها کسان دیگری بودند.
‌‌مثلا؟
همان مثلا کافی است! بماند.
بعد بحث شد و به هرحال نتیجه این شد که آقای جلال‌الدین فارسی کاندیدای حزب شود. گفتم که همان زمان اختلاف نظر پیش آمد؛ بعضی‌ها قبول نکردند ولی حزب تابع اکثریت است. وقتی اکثریت شورای مرکزی رای بدهند، طبعا مصوب می‌شود.
‌‌ببخشید، این که اصرار دارم بفرمایید مخالفان و موافقان چه کسانی بودند و چه کسانی اصلا پیشنهاد کردند، به این خاطر است که من فکر می‌کنم عمده صف‌بندی‌ها و مناسبات قدرت که بعدها در جمهوری اسلامی ایران پیش آمد، نطفه‌اش در همان مسائل بسته شد؛ یعنی اگر ما بدانیم چه کسی طرفدار جلال فارسی بوده و چه کسی نبوده، مسائل و اتفاقات بعدی انقلاب و نظام را بهتر می‌فهمیم. حال دیگر چه مصلحتی هست که شما نمی‌خواهید بگویید، الله اعلم!
درمورد خیلی از مسائل همین‌طوراست که شما می‌فرمایید، قبول دارم. برای همین است که من خیلی جاها مطالب را صریح و روشن گفتم و بازهم خواهم گفت.
آقای جلال الدین فارسی جزو مسائل استراتژیک ما نیست؛ اصلا خیلی زود تمام شد و رفت کنار و الان دیگر اصلا مطرح نیست. هیچ وقت هم مطرح نبود بعد از آن قضایا، فلذا این جزو آن مسائل نیست که شما الان فرمودید. اهمیتی ندارد. بنابراین لزومی ندارد که درباره آن صحبت کنیم. اینکه مخالفان و موافقان ایشان را بشناسیم تا از اینجا بفهمیم در ایران چه اتفاقی افتاد. نه، ایشان چنین جایگاهی نداشتند؛ بنابراین اهمیتی ندارد. وقتمان را خوب است که صرف چیزهای دیگربکنیم.
‌‌بله، می‌فرمودید.
آن‌موقع برای آقای جلال الدین فارسی، همان مشکل ایرانی الاصل نبودن پیش آمد و گفتند خلاف قانون اساسی است و چون به هر حال تشکیکی شد، همین اندازه که شک به وجود آمد و علامت سؤال ایجاد شد، کافی بود که حزب صرف‌نظر بکند و همین کار را هم کردند. دیگر روزه شک‌دار می‌شد و خوب نبود. البته اصلا این هم مهم نیست که الان برویم دنبال اینکه ببینیم واقعا ایرانی‌الاصل بوده است یا خیر؟ چون آن زمان مسأله این نبود که بروند واقعا یک محکمه‌ای تشکیل بدهند و یک بررسی‌هایی بکنند تا واقعیت امر معلوم بشود. آن زمان یک چنین روحیه‌ای در همه وجود داشت؛ الان اینطور نیست. الان اوضاع کشور طوری شده‌است که برخلاف نصّ صریح قانون، برای تهران شهردار انتخاب می‌کنند! رشته تحصیلی او هم اصلا منطبق نیست با آن مقرارتی که برای انتخاب شهردار است؛ شورای شهر می‌گوید بله، درست است، همین‌طور است ولی ما می‌رویم قانون را تغییر می‌دهیم! این کار خیلی عجیب و خطرناکی است. آن زمان این‌طور نبود. الان ما به این نقطه انحرافی رسیدیم؛ واقعا انحراف است. آن وقت دیدند که این مسأله، مسأله شک‌داری می‌شود گفتند خیلی خوب، اصلا تمام شد، کنار می‌گذاریم و می‌رویم سراغ یکی دیگر. آن ایام، شخص محترم و مورد وفاق دیگر، البته ازمیان غیرمعمّمین، آقای دکتر حبیبی بود؛ با اینکه از حزب هم نبود، رفتند سراغ ایشان و چون دیر جنبیدند و نکات دیگری هم وجود داشت در مورد طرف مقابل که به آنها هم می‌شود پرداخت، حزب در این انتخابات موفق نشد. یعنی در واقع علت عدم موفقیت حزب در انتخابات ریاست جمهوری اول چند چیز بود؛ یکی همین بود که خیلی دیر شد و دیگر اینکه آقای حبیبی فرصت کافی برای معرفی شدن و تبلیغات کردن نداشتند و یکی دیگر این بود که اصلا خود روحانیت و کسانی که با امام کار می‌کردند، یعنی نزدیکان امام، تقسیم شدند به چند بخش. لااقل دو بخش اصلی، که یک بخشش روحانیت مبارز بود، یک بخشش هم حزب جمهوری اسلامی. سران حزب جمهوری اسلامی، یعنی آن‌هایی که حزب را تأسیس کردند، هم خودشان از روحانیت مبارز بودند؛ منتها حالا حزب هم داشتند. خلاصه بین اینها انشعاب پیش آمد. روحانیت مبارز رفتند طرف بنی صدر و حزب جمهوری اسلامی هم رفت طرف آقای حبیبی. یک نکته دیگر هم اینکه بنی صدر آدم تبلیغات‌چی خیلی قوی بود و توانسته بود با لطایف‌الحیل افکار عمومی رافریب دهد. از جمله کارهایش مثلا این که رفته بود قم، پیش امام – آن وقت‌ها امام هنوز قم بودند – ظاهراً کاری داشتند و امام به ایشان وقت داده بودند. با خبرنگارها و با فیلم بردار هماهنگ کرده بود آمده بودند جلوی خانه‌امام. به محض این‌که آمد بیرون، پرسیدند الان شما با امام دیدار کردید، نظر امام در مورد ریاست جمهوری شما چیست؟ او هم آنجا با شیطنت گفته بود که بله من دیگر کاندیدا می‌شوم؛ یعنی امام موافقت کردند. مردم وقتی می‌بینند امام موافقت کردند، یعنی امام ایشان را قبول دارد دیگر. این‌طور شد که مردم رای دادند به او. البته امام بعدها گفتند من چنین نظری نداشتم و به شخص خاصی نظر نداشتم. این برای بعد بود. البته در آن جریان تبلیغات انتخابات، تا روزانتخابات امام چیزی نگفتند چون تأثیر می‌گذاشت؛ فلذا سکوت کردند. به‌هرحال این شیطنت هم شیطنت مهمی بود و خیلی تأثیر گذاشت. یعنی اگر این‌کار را نکرده بود به روال عادی تبلیغات پیش می‌رفت و جور دیگری می‌شد.
یکی دیگر از مسائلی که آن روز واقعا وجود داشت این بود که منافقین و خیلی‌های دیگر که با حزب جمهوری اسلامی و با خطّ امام اصلا موافق نبودند، چه به صورت آشکار چه به صورت پنهان از بنی صدر حمایت کردند و بنی صدر وقتی که رای آورد قبل از این‌که مراسم تنفیذ وتحلیف و این‌جور چیزها برگزار گردد و رسماً رئیس‌جمهور بشود، آقای بازرگان که با ایشان تا آن زمان ازسال‌های خیلی قبل باهم اختلاف داشتند می‌رود دیدار او در دفتر و اتاق خودش. کسی که آن جا بود برای ما نقل کرده که همان زمان بنی صدر دراز کشیده روی تخت و استراحت می‌کرد و اعتنایی به بازرگان نکرد. بازرگان رفت آن جا نشست مؤدب؛ چون خودش اصلا آدم مؤدبی بود. بنی‌صد هم درازکش، انگار نه انگار که آدمی به سنّ و سال پدرش آنجاست. بلند نشد و به ایشان احترامی نگذاشت. حال، همین رفتن آقای بازرگان به آنجا در آن زمان، فارغ از این بی‌ادبی بنی صدر، حرکت معنی‌داری بود. معنی‌اش این بود این‌ها همدیگر را قبول داشتند؛ به دلیل مخالفت با جبهه مقابل. این هم یکی از مسائلی بود که وجود داشت. منافقین هم که دیدید بعداَ با بنی صدر چطور جفت شدند و با هم فرار کردند؛ بنی صدر و رجوی. یعنی پنهانی این‌ها با هم بودند؛ منتها ظاهر نکرده بودند بعدها ظاهرشد. این‌ها دلایلی بود که بنی‌صدر رای آورد و حزب جمهوری اسلامی در آن انتخابات موفق نشد. آقای حبیبی رای نیاورد و البته خود این هم معنای روشنی دارد؛ برای این‌که انتخابات، انتخابات سالمی بود. به این معنی که از نظر برگزاری، انتخابات سالمی بود، قانونی بود و دموکراسی واقعا حاکم بود. انقلاب خیلی زود رسید به انتخابات، رسید به نظر مردم، رسید به پایه قرار دادن آرای مردم. این، نقطه قوت بود. یعنی ما نباید فکر کنیم که حالا حزب جمهوری اسلامی با اینکه حزب اکثریت بود، حزبی قوی بود، در انتخابات شکست خورد، این چیز خوبی برای حزب نیست. نه، این‌طور نیست؛ ممکن است نقطه موفقی نباشد ولی به نظر من برای نظام،‌ از بُعد دموکراسی، از بعد اعتنا به آرای مردم، اهمیت دادن به نظر مردم، نقطه قوت و خیلی با ارزش بود.
‌‌حالا بعد از اینکه این انتخابات برگزار شد و حزب ناموفق بود، حتما جلسه‌ای برگزار شد و تحلیل کردید که چرا ناموفق بودید و بعد از این باید چه‌کار کنید. چنین اتفاقی افتاد؟
بله، آقای بهشتی نه در یک جلسه، در چند جلسه، هم در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و هم در جلسات آموزشی که برای اعضای حزب داشتند و غیر اعضای حزب هم گاهی شرکت می‌کردند، این بحث را بارها طرح کردند با دو گرایش. یک گرایش این‌که کلا حزب جمهوری اسلامی به مُرّ قانون عمل کرده و در این ماجرا هیچ‌گونه زیاده‌خواهی نکرده و به وظیفه خود عمل کرده است. کاندیدا معرفی کرده است و نامزدی که معرفی کرده رأی نیاورده‌است و انتخابات سالمی هم برگزار شده که اصلا خود این را از این به بعد باید برای حزب جمهوری اسلامی هم یک روند قانونی سالم در نظر بگیریم ارزشمند بوده است. این بر خلاف تهمت‌هایی است که به حزب می‌زدند که انحصار گرایی می‌کند و سعی می‌کند دیگران را حذف کند و… این، یک شاهد خیلی روشن است برای نقض آن مدعا؛ این‌که شخصی از اروپا به اینجا آمده و هیچ سابقه‌ای ندارد و در عین حال آمده و کاندیدا شده و طبق این روندهای معمول – حالا درست است که یک مقدار تبلیغات خاص خودش را داشت – ولی اجازه پیدا کرد کاندیدا بشود و رای بیاورد و بالا بیاید. این خودش یک نقطه قوت مهم بود. یکی دیگر این‌که آقای بهشتی توصیه می‌کردند هیچ وقت نگران این‌جور حوادث نباشید. این را بارها گفتند که هرکار اجتماعی و هرکار سیاسی و هر کار جمعی، حتما هم شکست دارد، هم پیروزی دارد و آن چیزی که برای ما مهم است و پیروزی واقعی است این است که قانونی و اخلاقی و درست عمل کنیم. این را بارها گفتند. همیشه هم در شورای مرکزی در آن جلساتی که با دیگران داشتند این را طرح می‌کردند و این در واقع درسی بود که حزب از این انتخابات گرفت و آقای بهشتی این درس را مرتب گوشزد می‌کردند.
‌‌آیا این تلقی که با انتخاب شخصیتی مثل آقای بنی صدر، انقلاب از آرمان‌ها و اهداف اولیه‌اش فاصله گرفته‌است، در حزب یا ذهن و زبان شخص آقای بهشتی بود؟
نه، اصلا چنین تلقی وجود نداشت. این را به معنای فاصله گرفتن انقلاب از آرمان‌های خود نمی‌دانستند و چنین چیزی هم نبود؛ اصلا این به معنای این بود که حزب در این زمینه درست عمل نکرده است. کما این‌که داخل حزب هم تحلیل‌ها همین بود. درست عمل نکردن هم خودش دو معنی دارد؛ یک معنی یعنی این‌که خودش بلد نبوده چکار کند؛ دیگر این‌که یک مسائلی پیش آمده که عملا نتوانسته است درست عمل کند.
‌‌یعنی آن موقع هنوز از جانب آقای بنی‌صدر احساس خطر نمی‌کردید؟
نه، این دو نکته است! ببینید حالا آن نکته بعدی که مربوط به خود بنی‌صدر است مربوط به آن سؤالی است که شما اشاره هم کردید و باید آن را جواب بدهم که: اصلا چرا حزب سراغ بنی‌صدر نرفت؟ چرا بنی صدر را تأیید نکرد؟ این را باید جداگانه توضیح بدهم. معنای چیزهایی که من می‌گویم این نیست که پس بنی‌صدر آدم خوبی بود، رئیس‌جمهور خوبی بود. نه این را نمی‌خواهم بگویم.
من می‌گویم حزب جمهوری اسلامی در نفسِ انتخابات، این روش را و این تحلیل را داشت. در انتخابات دو نفر آدم آمدند؛ بالاخره شما یکی را قبول ندارید که کاندیدایش نمی‌کنید. دلایلی هم دارید برایش. اما اینکه انتخابات سالم برگزار شود، قانونی برگزار شود و شما کاری نکنید که کسی را که قبول ندارید بالا نیاید، این ارزش است. از این بُعد از انقلاب فاصله نگرفتیم؛ این، عین آرمان انقلاب بود و ما هم درست در متن قرار داشتیم؛ یعنی حزب جمهوری اسلامی مطابق متن انقلاب حرکت کرده‌بود.
‌‌این به لحاظ شکلی است…
نه، این محتوی است، شکل نیست. بُعدِ شکلی، نحوه برگزاری انتخابات است؛ ولی عملکرد ما داخل این شکل برگزاری قرار می‌گیرد. در واقع این امری محتوایی است که حزب مطابق اهداف انقلاب عمل نمود. اما این سؤال شما مربوط می‌شود به آن نکته که اصلا چرا حزب جمهوری اسلامی، آقای بنی‌صدر را کاندیدا نکرد و آیا رئیس‌جمهور شدن بنی‌صدر خطری برای انقلاب و نظام بود یا نه؟ این سؤال حالا باید جواب داده شود.
این‌که حزب جمهوری اسلامی، بنی‌صدر را کاندیدا نکرد، براساس شناختی بود که سران حزب، در شورای انقلاب، از بنی‌صدر پیدا کرده بودند. به‌هرحال مدت‌ها بود که از اوایل آمدن امام در بهمن ۱۳۵۷ تا انتخابات ریاست جمهوری، این آقایان در شورای انقلاب بودند؛ آقای بهشتی بودند، آقای موسوی اردبیلی بودند، آقای هاشمی بودند، آقای خامنه‌ای بودند بعضی دیگر هم بودند این‌ها در شورای انقلاب بودند بنی صدرهم بود آنجا باهم بحث داشتند. بحث‌های بسیار زیاد، مسائل خیلی زیاد، اختلافات آنجا باعث شناختن بنی‌صدر شد. یعنی اینطور نبود که چشم بسته بگویند بنی‌صدر نه! به‌خاطر اسمش یا بخاطر قیافه‌اش که نبود؛ به‌خاطر این بود که دیده بودند بنی‌صدر چه حرف‌هایی می‌زند و چه مواضعی دارد. اینها همه در بیرون جلوه می‌کرد. بنی‌صدر می‌آمد علیه این آقایان حرف می‌زد؛ اینها جواب می‌دادند. اتفاقات زیادی در آن زمان افتاد که در روزنامه‌های آن زمان ثبت شده. البته آقایان سران حزب سعی می‌کردند که خیلی مسائل را در بیرون مطرح نکنند. مطرح‌کننده خود بنی‌صدر بود. این آقایان جواب می‌دادند. در واقع گاهی وقت‌ها کار به دعوا کشیده شده بود در همان جلسات شورای انقلاب. آقای بهشتی یک آدمی بود که نمی‌گذاشت بحث به مشاجره بکشد ولی بعضی‌ها نه؛ مثل آقای موسوی‌اردبیلی؛ گاهی آقای موسوی اردبیلی بلند می‌شد و یک حالت حمله به خودش می‌گرفت که البته چیزی به معنای کتک کاری پیش نیامد ولی در این حد بود. با عصبانیت سرش داد می‌زدند یا او مثلا حرف‌های نامربوطی می‌زد که آقایان را ناراحت و عصبانی می‌کرد. روحیات بنی‌صدر را آنجا متوجه شدند. این مسائل را در جلسات شورای مرکزی به ما می‌گفتند که ایشان، (بنی‌صدر) اعتقادی به امام ندارد. این البته بعدهاهم مشخص شد و دیدیم که بعدها هم آقایان در مطالبشان گفتند و خود بنی صدر هم با عملکردش نشان داد که پایبند خط امام نیست. امام خیلی وقت‌ها خیلی چیزها را می‌گفتند ولی ایشان عمل نمی‌کرد و قبول نداشت و کاملا بعدش مشخص شد آن زمان یعنی قبل از اینکه انتخابات برگزار شود. این را خیلی‌ها نمی‌دانستند؛ بعد از اینکه انتخابات شد و بنی صدر رئیس‌جمهور شد یک عید فطر آقای بهشتی به ما گفت که من رفتم خدمت امام – عید فطر معمولا دیدن امام می‌رفتیم منتهی ما می‌رفتیم به حسینیه، این آقایان دیدار خصوصی هم داشتند – در آن دیدار خصوصی که رفته بودند گفتند که من در اتاق کناری نشسته بودم که بعدا بروم داخل نزد امام؛ دیدم امام با صدای بلند و ناراحت صحبت می‌کنند و حرفشان هم این بود که نه تو مصدقی نه من کاشانی که تو بتوانی هرکاری بکنی؛ اگر بخواهی این مسائل راتکرار بکنی، من دستور می‌دهم با تو برخورد کنند. آقای بهشتی گفتند صدای طرف قابل را من نشنیدم که ببینم چه کسی است. وقتی در باز شد دیدم بنی‌صدر آمد، معلوم شد که امام داشته با بنی‌صدر صحبت می‌کرده. یعنی امام بعدا متوجه شدند؛ که بعد هم که امام بنی صدر را از فرماندهی کل قوا برداشتند و موافقت کردند که مجلس صلاحیت ایشان را بررسی کند که این کار را مجلس کرد و رای به عدم کفایت داد. این، به این معنا این بود که امام متوجه شدند که ایشان دلش با انقلاب نیست. این را هم من اینجا بگویم که امام بحثشان این نبود که کسی من را قبول دارد یا نه. امام معیارشان اسلام و انقلاب بود یعنی امام متوجه شدند که او دنبال مقام و اهداف دیگری است. حداقل حالا اگر چیزی بیشتری نبود، با انقلاب و اسلام و نظام همراه نبود.
‌‌درمورد انتخابات ریاست جمهوری دوره اول، نکته‌ای هست که به لحاظ تاریخی شایسته تأمل است. ما در مورد کاندیداتوری بنی‌صدر این را می‌دانیم که آدمی مثل مرحوم خلخالی که آن دوره خودش هم کاندیدا بود، وقتی امام نپذیرفتند روحانیان نامزد بشوند، به نفع بنی‌صدر کناره‌گیری کرد. فکر می‌کنم حتی مجاهدین انقلاب هم کاندیدایشان بنی‌صدر بود. حالا اگر اشتباه می‌کنم شما اصلاح بفرمایید. آن زمان کسانی بودند که با وجود این‌که عضو یا همفکر حزب جمهوری بودند، با بنی صدر هم همراهی می‌کردند. این طرف آقای حبیبی که می‌آید کاندیدای حزب می‌شود و جالب اینکه خود نهضت هم کاندیدایش حبیبی بوده است. من می‌خواهم بگویم اینجا حزب می‌آید از کسی حمایت می‌کند که عضو خودش نیست و اتفاقا عضو یک تشکیلات دیگر است اما اینجا تعصب حزبی را در معرفی کاندیدا کنار می‌گذارد؛ درحالی که خودش نیروهای زیادی داشت و می‌توانست مطرح کند. یعنی اینکه دیدگاهش به مسأله ریاست جمهوری صرفا اینکه باید کاندیدا حزبی باشد نیست. این هم به نظر من نکته مهمی است. از اسنادی که در آمده، معلوم است که بالاخره آقای مرحوم دکتر حبیبی آن زمان عضو شورای مرکزی نهضت آزادی بوده است. به نظر من خوب است در تاریخ به آن اشاره کنیم که از نظر عملکرد حزب جمهوری اسلامی در این مورد فراتر از زمان بوده؛ این‌طور نیست؟
این هم همان نکته‌ای است که من گفتم که آقای بهشتی در بحث پیشنهاد یک فردی برای نخست وزیری، مقدمه‌ای در جلسه مطرح کردند گفتند که ما باید نگاه کنیم ببینیم چه کسی امتیاز بیشتری دارد چه کسی صلاحیت بیشتری دارد فارغ از اینکه حزبی باشد یا نباشد. این، رویه ایشان بود. اصلا آقای بهشتی این را در حزب جا انداخته بودند. در ماجرای ریاست جهموری هم وقتی به حبیبی می‌رسند همین کار را می‌کنند البته این توضیح را هم من بدهم که آقای حبیبی آن زمان وابستگی حزبی به معنای آن‌چنانی با نهضت آزادی نداشت؛ ایشان قبلا عضو نهضت آزادی بود اینجا در شرایط خاص آن زمان باید مستقل عمل می‌کرد و به همین دلیل مستقل بودند. البته عضو حزب جمهوری اسلامی هم نبود؛ ایشان را کاندیدا کردند و این خودش امتیاز بود یک امتیاز خیلی بزرگ برای حزب بود که نه امتیاز به نفع خودش بلکه امتیاز برای دموکراسی در کشور، برای احترام به شایسته سالاری. در واقع که این رویه‌ای بود که آقای بهشتی در حزب جا انداخته بود و واقعا به آن عمل می‌شد و از نقطه‌های درخشان تاریخ حزب جهموری اسلامی است
‌‌این، اتهام انحصار طلبی را که به حزب می‌زدند نقض می‌کند؟
بله بله! کاملا، این مواردی که نقل می‌کنیم، همه پاسخی است به همان اتهام انحصار طلبی و برخورد حذفی که به حزب جمهوری اسلامی یا شخص شهید بهشتی می‌زدند.
‌‌از انتخابات ریاست جمهوری که بگذریم، عملکرد حزب در انتخاب مجلس ظاهرا موفق‌تر بود. نگاه تحلیلی شما به آن موقع از نظر شورای مرکزی حزب به این قضیه چه بود؛ یعنی چه عواملی باعث شد حزب در انتخابات مجلس موفق‌تر عمل کند؟
انتخابات مجلس، تفاوت خیلی زیادی با انتخاب ریاست جمهوری داشت؛ لااقل آن زمان. شما تصور کنید که قرار است از سراسر کشور افرادی کاندیدا بشوند بیایند برای مجلس محدودیت‌های خاصی که برای ریاست جمهوری وجود دارد برای کاندیدای مجلس وجود نداشت و این حوادثی که صحبتش را کردیم این که معمم نباشد که امام فرمودند بعد از اینکه فلان کس چون حالا یک نفر هم که بیشتر کاندیدا نمی‌شود برای ریاست جمهوری از هر جناحی یا از هر حزبی، این یک نفر هم حالا اتفاقا ایرانی الاصل نباشد و امثال این‌ها وجود نداشت. در آن ماجرا در شهرستان‌های مختلف اشخاص زیادی بودند، دست حزب هم باز بود برای اینکه افراد متعددی را بتواند بررسی و کاندید کند و از این‌ها مهم‌تر اینکه آن زمان هنوز مسائل خاصی که باعث بروز اختلاف شود، نبود. نه صرفاً اختلافات درون حزبی؛ بلکه اختلافات درون جناحی به معنای جناح طرفدار امام. منظورم اختلاف بین نیروهای مذهبی در حدی که بعدها دیده‌ایم، وجود نداشت. واقعا گرایش به حزب هم خیلی زیاد بود؛ قدرت حزب خیلی بالا بود؛ عملکرد حزب خیلی خوب بود و همه اینها عواملی بودند که خیلی‌ها به حزب گرایش پیدا کرده بودند و اصلا کاندیدای حزب جمهوری اسلامی بودن در انتخابات مجلس شورای اسلامی یک امتیاز بود؛ یعنی افتخار می‌کردند کاندیدای حزب جمهوری اسلامی بشوند. بگذریم از آن‌هایی که کلا مخالف بودند؛ ولی عموم اینطور نبود. یعنی اکثریت جامعه طرفدار و علاقمند بودند. دلایل زیادی هم داشت که این امتیاز برای حزب بود؛ یکی اینکه مؤسسان حزب شخصیت‌های شناخته شده‌ای بودند؛ علمای طراز اول، طرفدار خط امام، همه‌شان از یاران امام بودند، مبارز بودند، سابقه مبارزاتی داشتند، در حرف‌هایشان صادق بودند. امام ایشان را تأیید می‌کرد؛ البته نه به معنای اینکه امام در مسائل حزبی و کاندیدا کردن افراد یا انتخابات و امثال این‌ها طرف کسی را بگیرند یا تأیید کنند نه! شخصا این افراد مورد تأیید امام بودند. بالاخره این‌ها چیزهای مهمی بود که باعث می‌شد حزب آن زمان، برجستگی داشته باشد و گرایش‌ها به کاندیدای حزب به تبع خود حزب زیاد بشود و رای بیاورند.
‌‌یک مناقشه اینجا مطرح است که افرادی که آمدند مجلس رای آوردند- منظورم کاندیدای حزب جمهوری اسلامی- این‌ها در حوزه‌های انتخابی خودشان فارغ از اینکه عضو حزب باشند یا کاندیدای حزب باشند افراد برجسته‌ای هم بودند؛ یعنی اگر عضو حزب هم نبودند ممکن بود رای بیاورند یعنی به اعتبار اینکه فقط کاندیدای حزب هستند نبوده که رای آوردند. نظر شما در این مورد چیست؟
نه، من این را قبول ندارم. البته نه اینکه به صورت کلی بگویم هیچ کس برجسته نبود. منظورم این نیست. بله، بودند بعضاً افرادی که واقعا خودشان برجسته بودند و رای داشتند؛ اما این امر، کلیت نداشت؛ یعنی این‌طور نبود که همه برجسته باشند. حالا بد نیست من بعضی نمونه‌ها را بگویم. کسی را در یکی از شهرهای استان مازندران کاندیدای حزب جمهوری اسلامی کردیم. چون من خودم آن زمان مسئول سازمان شهرستان‌ها بودم، آن افراد را در بعضی جاها پیدا می‌کردم- به غیر از جاهایی که شما الان گفتید آدم‌ها خودشان برجستگی داشتند- جاهای دیگر. در این مورد خاص برای نمونه من رفته بودم در دفتر حزب درآن شهر و آدمی آنجا نشسته بود تک و تنها و به وظیفه حزبی خودش در حدی که بود عمل می‌کرد؛ مثلا گاهی وقت‌ها تبلیغاتی بکند، گاهی وقت‌ها حرفی بزند، کسانی را دعوت بکند و امثال این ها؛ هیچ کس هم او را نمی‌شناخت، در آن شهر هم آدم شناخته شده‌ای نبود. آن جا ما چون جز او کسی را نداشتیم، من خودم پیشنهاد کردم این آقا را کاندیدا کنیم. آن شخص اصلاهیچ رأیی نداشت و کسی هم او را نمی‌شناخت. اسمش را در لیستی که دادیم برای کاندیدا از فلان شهردر روز نامه جمهوری اسلامی نوشتیم؛ چون در مقابلش هم آدم قوی وجود نداشت. آن جا هم یک مقداری افراد مخالف از منافقین و از بعضی گروهای چپ هم بودند بعضی از شهرهای مازندارن، از جمله اینجا، تقریبا منافق‌خیز یا چپ‌خیز بود آن زمان، آن‌ها بودند در مقابل، ولی از این جناح مذهبی این آقا بود و رای آورد. از این قبیل نمونه‌ها زیاد دارم؛ حالا من یک نمونه‌اش را گفتم. ادامه‌اش را بگویم برایتان بد نیست. این آقا بعد از اینکه به مجلس آمد- معمولا می‌دانید که خیلی‌ها مجلس را سکوی پرواز می‌کنند- رفت وزارت امورخارجه و سفیر ما در کشورهای مختلف شد. در زمان احمدی نژاد هم وزیر خارجه همین آقا شد. کسی از او هیچ‌گونه شناختی و سابقه‌ای نداشت. از این قبیل نمونه زیاد هست. من کسی را سراغ دارم در یکی از شهرها از طرف حزب کاندیدا شده‌بود؛ به دلیل اینکه چون کس دیگری نبود بلد نبود که اصلا مجلس کجاست و باید چطور برود! ما یکی را همراهش کردیم فرستادیمش مجلس. کسانی را ما در مجلس داشتیم که باید یادشان می‌دادیم که مثلا چطوری حرف بزنند و چه کاری بکنند. اینها خودشان رای نداشتند؛ حزب باعث شد این‌ها بیایند داخل مجلس. بنابراین آن مطلبی که شما گفتید به یک معنا و به صورت جزئی درست است بله! اما کلی نیست.
‌‌یک سری افراد هم باز با اعتبار حزب داخل مجلس آمدند ولی این‌ها هم عملکردشان و هم پیچیدگی خود شخصیت فردیشان مسأله‌ساز شد و واقعا به عنوان یک مورخ آدم نمی‌تواند تصمیم بگیرد و داوری کند درباره این آدم ها. یک نمونه‌اش را می‌خواهم ذکر کنم که خواهش می‌کنم با تفصیل بیشتری به این موضوع بپردازید. برای نمونه به مرحوم آقای آیت اشاره می‌کنم که به نظر من حزب خیلی برای او مایه گذاشت و مطرحش کرد ولی ما هنوز نمی‌توانیم به جمع بندی برسیم به عنوان یک مورخ که دنبال حقیقت است که این آدم چطور آدمی بود و مرامش چه بود. البته سابقه سیاسیش را می‌دانیم که در مجلس خیلی دو آتشه طرفدار امام و ولایت فقیه بود. در مورد ایشان اگر ناگفته‌ای هست، که حتما هست و تا الان گفته نشده بفرمایید.می‌دانید به‌خاطر تبلیغاتی که شده و هاله تقدسی دور سر ایشان ساختند، خیابان به اسمش کردند و عنوان شهید دادند سخن گفتن درباره وی سخت است. ولی می‌دانیم که به هرحال اینطوری‌ها هم نبوده‌است.
نکته اول این است که به پیروی از این فرمایش بزرگان که: «اذکروا موتاکم بالخیر»، ما برای آقای آیت طلب مغفرت می‌کنیم و چون ترور شده و به عنوان شهید الان مطرح است برایش احترام قائل می‌شویم. نکته دوم اینکه که کلا از نظر تفکر آقای دکتر آیت از اول وصله ناجوری برای حزب جمهوری اسلامی بود؛ ورودش به شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی اشتباه بود. من این را به این دلیل می‌گویم که من با آقای آیت رفیق بودم یعنی هر دو چون در شورای مرکزی حزب بودیم باهم رفیق بودیم و مشکلی با هم نداشتیم؛ اما با شناختی که من از ایشان داشتم و در آن مدتی که در حزب بودیم یعنی سال ۵۸ و ۵۹ تا اواسط سال ۶۰ دو سال و نیم هر هفته در جلسه آن هم جلسات متعدد باهم بودیم. من شناخت خوبی از آقای آیت پیدا کردم در آن زمان و با تکیه بر این شناخت دارم عرض می‌کنم وگرنه هیچ مشکلی با ایشان نداشتم الان هم ندارم. آقای آیت خیلی خود محور بود. تفکر اتش همان تفکرات حزب زحمتکشان دکتر بقایی بود وقتی در جلسات حزب مطرح می‌شد که برای فلان وزارت خانه، شخصی می‌خواهیم حالا یا وزیر بشود یا معاون وزیر بشود یا سمتی به شخصی قرار است داده شود دو سه تا آدم داشت یک ریز همان‌ها را مطرح می‌کرد. یعنی تا صحبت می‌شد فورا اولین نفر آقای آیت می‌گفت آقای فلانی! حالا من اسم آن‌ها را نمی‌گویم بعضی هاشان هنوز هستند همان‌ها هم هستند که دامن می‌زنند به این مسأله آقای آیت و خیلی مطرحش می‌کنند.
‌‌چرا اسمشان را نمی‌فرمایید؟
خیلی لزومی ندارد که ما با آدم‌ها اینجوری حرف بزنیم چون این منفی است؛ لازم نیست در مورد آدم‌ها حرف منفی بزنیم؛ خودشان هم شاید مقصر نباشند؛ ایشان آنها را مطرح می‌کرد حالا یک وقت هست کسی یک کاری کرده است و شما می‌خواهی بگویی این کار را کرده‌است. به‌هرحال دو سه نفر داشت تقریبا این‌ها را دائم مطرح می‌کرد و اتفاقا حزب هم در جلسه شورای مرکزی هیچ وقت آنها را تأیید نکرد و قبول نکرد و به آن‌ها مسئولیت نداد و یا معرفی نکرد به عنوان اینکه از آن‌ها استفاده بکنند. این روش خاص آقای آیت بود و اینطور نبود که فراتر از آن حزبی که قبلا با آن حزب کار می‌کرد نظر بدهد، حرف بزند، پیشنهاد بدهد و فکر بکند آن افراد هم که با ایشان هم حزبی بودند از گذشته بودند؛ به هر حال این نقص خیلی بزرگی است. بعد هم که یک دعوای الکی با آقای مهندس موسوی راه انداخت که معروف است به نوار آیت. باید عرض کنم که مهندس موسوی آدم متدینی است، آدمی است اصولی، نه اصول گرا. اصولی یعنی که آدمی که اصل دارد و طبق آن اصول خودش عمل می‌کند و کار می‌کند و من نمی‌خواهم بگویم که آقای مهندس موسوی هیچ ایرادی ندارد؛ بنده ایراد دارم، ایشان هم ایراد دارد، همه ایراد داریم؛ معصوم که نیستیم. اما من شهادت می‌دهم در دوران طولانی که من با ایشان کار کردم، هم فکر بودیم، همراه بودیم، داخل حزب بودیم، در روزنامه بودیم و… انصافا انسان متدین، انسان با اصل و نسب و انسان با گرایش‌های حق بود؛ یعنی جایی که تشخیص می‌داد که یک چیزی ناحق است، سعی نمی‌کرد آن را حق جلوه بدهد. واقعا براساس حق عمل می‌کرد و دنبال می‌کرد. حرف‌هایی هم که در مورد او می‌زدند و می‌زنند این‌ها همه ظلم است و کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند باید جواب خدا را بدهند.
آقای آیت با ایشان در افتاد؛ حالا چرا در افتاد؟ همه این حرف‌ها بر می‌گردد به یک چیز و این را تا حالا کسی نگفته است و آن، این که دلش می‌خواست در روزنامه هر روز مطرح بشود و آقای موسوی این کار را نمی‌کرد؛ همین! یک روزی آقای شاه آبادی در جبهه شهید شده بود و خبرش آمده‌بود. ما در صفحه اول روزنامه در یک کادر زیبا عکسشان را چاپ کردیم. ساعت حدود نه صبح بود من رفته بودم دم در مجلس سابق، آقای فخرالدین حجازی که نماینده مجلس بود، از مجلس بیرون آمد و همدیگر را دیدیم و سلام و احوال‌پرسی کردیم. آنجا ایشان گفت آقای مهاجری من دلم می‌خواهد عکس من را هم مثل همین آقای شاه‌آبادی در صفحه اول چاپ بکنی. منهم به شوخی، گفتم عیبی ندارد شما برو شهید شو ما هم عکست را چاپ می‌کنیم! گفت نه، من می‌خواهم قبل ازشهادت، تا زنده‌ام عکسم چاپ شود. من هم گفتم شهیدان زنده‌اند الله‌اکبر که البته شوخی بود این ها؛ ولی بالاخره در هر حرف شوخی هم یک چیزی از واقعیت هست. آن زمان خیلی‌ها دلشان می‌خواست در روزنامه مطرح باشند. بالاخره آن‌موقع نه فضای مجازی بود و این مسائل بود و نه روزنامه‌ها متعدد بودند، تعداد کم بود. روزنامه جمهوری اسلامی هم، برد خیلی قوی داشت در آن دوران به‌خصوص خیلی‌ها از جمله آقای آیت دلشان می‌خواست که مطرح باشند. مهندس‌موسوی هم این کار را نمی‌کرد و حالا دلیلش چه بود و چرا نمی‌کرد خودش می‌داند و آن یک بحث دیگر است. اگر هر روز می‌آمد آقای آیت را مطرح می‌کرد، آیت این کارها را با او نمی‌کرد. البته آیت با بعضی‌ها یک مقدار مخالفت‌هایی هم داشت. آن‌ها هم مؤثر بود؛ نمی‌خواهم بگویم فقط این بود دلیلش؛ ولی مجموعه عوامل دست به دست هم داده بود و این مسائل را پیش آورده بود. حالا آقای آیت بسیار خوب یک مشکلی با آقای موسوی داری؛ قبول می‌کنیم که اصلا حق هم با شماست، عیبی ندارد؛ در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی سه چهار روز قبل از شهادت آقای بهشتی صحبت این بود که حالا آقای مهندس موسوی را حزب پیشنهاد داده برای وزارت امور خارجه و حزب جمهوری اسلامی باید از ایشان حمایت بکند؛ چون پیشنهاد خودش بوده است دیگر. آقای آیت گفت که من از او حمایت نمی‌کنم که هیچ، علیه او در مجلس صحبت می‌کنم و به او رای هم نخواهم داد. بالاخره آقای آیت نماینده مجلس بود، کاندیدای حزب هم بود که نماینده مجلس شده بود، عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی هم بود؛ یعنی دو سه تا ویژگی داشت که این صحبت از او عجیب بود. دقت بفرمایید که این یک بخش مهمی از تاریخ است که می‌گویم! آقای بهشتی دبیر کل حزب بودند؛ گفتند نه، آقای آیت شما حق ندارید علیه ایشان حرف بزنید؛ شما حق دارید به او رای ندهید و ما هم نمی‌توانیم به کسی بگوییم رای بده یا نده ولی حق ندارید علیه آقای موسوی در مجلس صحبت کنید چون حزب جمهوری اسلامی او را معرفی کرده و تشکیلات ایجاد می‌کند که شما طبق نظر تشکلیلات عمل کنی اگرهم حاضر نیستید در حمایت از او صحبت کنید عیبی ندارد اصلا صحبت نکنید اما علیه او حق ندارید صحبت کنید؛ این خلاف است. آقای آیت گفت که من علیه آقای موسوی در مجلس صحبت می‌کنم، رای هم به او نمی‌دهم. آقای بهشتی ناراحت شدند. من عصبانیت آقای بهشتی را کم دیده بودم؛ یکی از موارد عصبانیتش همین بود. ایشان گفتند که آقای آیت من به شما اخطار می‌کنم؛ اگر شما این کار را بکنید، چون بر خلاف نظر حزب است، بر خلاف تشکیلات است، اگر علیه او صحبت کنید من شما را در این شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی محاکمه حزبی می‌کنم؛ محاکمه حزبی یعنی اینکه اگر حزب جمهوری اسلامی بعد از بررسی این تخلف او و شنیدن دفاع او رای بدهد به اینکه او باید اخراج شود، اخراج می‌شود. چند روز بعد آقای بهشتی شهید شد. بعد از شهادت آقای بهشتی جلسه بررسی اینکه آقای موسوی به عنوان وزیر پیشنهادی امور خارجه به مجلس معرفی شود، برگزار شد. با این‌حال، آقای آیت علیه آقای موسوی صحبت کرد و نکته خیلی زیبا و جالب این که آقای خامنه‌ای که آن زمان نماینده مجلس بودند، بر خلاف نظر آیت صحبت کردند و حمایت بسیار قوی از آقای موسوی کردند و آقای موسوی رای آورد. من فیلمش را دیده‌ام شاید الان هم باشد؛ ولی مطلبش در آرشیو هست این را اگر بتوانید پیدا بکنید و آن قسمت را که آقای خامنه‌ای از آقای مهندس موسوی حمایت کردند چاپ کنید، خیلی خوب است و حقایق روشن می‌شود.
این چه چیز را می‌رساند؟ حالا اگر شما در آن جلسه حرف آقای بهشتی راقبول نداشتید خیلی خوب، بعد از اینکه اقای بهشتی شهید شد این فاجعه هفتم تیر اتفاق افتاد حداقل به حرمت خون او سکوت می‌کردی! حالا این که سکوت نکرد و آن‌طور حرف زد که آقای خامنه‌ای مجبور بشود در مقابل او بایستد و این صحبت‌ها را بکند، نشان دهنده یک نقصی در شخصیت آقای آیت بود با همان خصوصیاتی که من گفتم. از این‌روست که گفتم وصله نچسبی برای حزب جمهوری اسلامی بود. حالا بقیه چیزهایی که می‌گویند داستان‌سرایی است؛ از جمله این که پروندهایی داشت از آقای موسوی زیر بغل گرفته بود و می‌خواست بیاورد و..
ما این همه مدت در حزب بودیم دو سال علیه آقای موسوی حرف می‌زد؛ حرف‌های الکی که هیچ‌چیزی در آن نبو.د یک مورد سند یا مدرک نیاورد به ما نشان بدهد. اگر داشت چرا نیاورد آن مدت؟ این‌ها دیگر داستان سراییست. آقای آیت که نیست که بخواهد آن سندها را رو کند؛ خود آن سندها دست کیست؟ حالا که هدفشان هم این است که با آقای مهندس موسوی دشمنی بکنند، الان دیگر چرا آن سندها را رو نمی‌کنند؟ دشمنی کردند با آقای مهندس موسوی برای اثبات خودشان. برخی هم برای شیرین کردن خودشان پیش بعضی‌ها این مسائل را دامن می‌زنند و دنبال می‌کنند. اینها همه خلاف اخلاق و مروت است، خلاف انسانیت است. خلاصه، واقعیت آقای آیت این بود که برایتان گفتم.
‌‌بهتراست اینجا به یک موضوع هم اشاره کنیم؛ چون یک مدت خیلی سرو صدا کرد. بحث آن نوار معروف که بالاخره فکر می‌کنم اولین جرقه اختلاف در داخل ساختار جمهوری اسلامی به شکل علنی بود که آقای آیت آن جریان را پیش‌آورد و درمورد رئیس‌جمهور وقت صحبت کرده بود. می‌خواهیم ببینیم، آن زمان با این کاری که آقای آیت انجام داد، حزب چه برخوردی کرد؟
حزب هم با آقای موسوی صحبت کرد و هم با آقای آیت و تلاش کرد تا مسأله را حل کند تا حدودی هم آرام کرد و همانطور شد؛ اما موضوع موضوعی نبود که بخواهد با یکی از آن‌ها یک جور برخورد، حذفی کند. رویه آقای بهشتی هم، همان‌طور که گفتم، اصلا برخورد حذفی بی‌ملاحظه نبود؛ براساس ضابطه‌های تشکیلاتی اگر کسی حذف می‌شد، که می‌شد. مثلا در این مورد من به ایشان گفتم با آقای آیت چه باید کرد؛ ایشان گفتند در کنگره همه می‌فهمند که آقای آیت چه‌جور آدمی است و طبعا به او رای نمی‌دهند و خود به خود حذف می‌شود. روش ایشان، این بود.
‌‌در هر تشکیلاتی شکل‌گیری فراکسیون‌ها طبیعی است؛ به این شکل که جمع‌هایی با هم هماهنگ می‌شوند و می‌کنند، حالا چه در درون و چه در بیرون شورای مرکزی. با این اوصاف، واقعا حزب جمهوری اسلامی در داخل خودش چند فراکسیون داشت؟ آیا آیت در حزب جمهوری، کسانی از حزب زحمتکشان هم حضور داشتند؟ من مثلا اسم آقای جاسبی و آقای کاشانی را شنیدم که در شورای مرکزی بودند. اینها در واقع کجا بودند و چه جایگاهی داشتند؟ آیا می‌شود گفت حزب زحمتکشان هم یک هسته‌ای در داخل حزب داشت یا نه؟
هسته به معنای اینکه آدم داشته‌باشد در شورای مرکزی، بله همین آقای آیت و آقای احمد کاشانی بودند؛ منتها ایشان جزو حزب زحمتکشان نبود؛ لااقل معروف به آن نبود یا آن زمان نبود. به هرحال ما چیزی از او در آن زمان سراغ نداشتیم ولی آقای آیت بود و اینها بعضی هاشان یک مسائل دیگری هم داشتند. حالا که اسم آقای احمد کاشانی را هم آوردید خوب است من این نکته مهم را بگویم. در همان مسأله انتخابات اولین مجلس، می‌دانید که ائتلاف پیش آمد. یکی از مراحل قوت و پیروزی هم همین ائتلاف بود. ائتلافی شد که آن زمان آقای مهندس موسوی در روزنامه اسم آن ائتلاف را هم با تیتر درشت و رنگ سبز نوشتند: «ائتلاف بزرگ». این ائتلاف را سه نفر نشستند و از طرف سه گروه ترتیب دادند. شب این کار را کردند خبرش را دادند به روزنامه. آقای مهندس موسوی هم در روزنامه چاپ‌کرد. صبح که روزنامه درآمد خیلی‌ها که خبر نداشتند یک دفعه مواجه شدند با یک خبر مهم و آن ائتلاف بزرگ بود برای مجلس شورای اسلامی. در مورد کاندیداها آن سه گروه یکی حزب جمهوری اسلامی بود یکی روحانیت مبارز بود و یکی مجاهدین انقلاب. از حزب جمهوری اسلامی آقای خامنه‌ای از روحانیت مبارز، آقای محلاتی و از مجاهدین انقلاب آقای سید مصطفی تاج‌زاده. این سه نفر نشستند و آن ائتلاف را به وجود آوردند. خوب، ائتلاف چه معنی می‌دهد؟ معنیش این است که از لیست شما چند نفر حذف شود، از لیست من هم چند نفر حذف شود، از لیست گروه سوم هم چند نفر حذف شود و این جابه جایی‌ها صورت بگیرد. از آن لیست چند نفر بیاید از آن لیست هم چند نفر بیاید جای محذوفین، آن سی نفر تکمیل شود و با این جابه جایی آن لیست نهایی که مشترک است بین این سه گروه آن بشود لیست نهایی، این می‌شود ائتلاف. حال، افراد محذوف چه کسانی بودند؟ از حزب جمهوری اسلامی آقای زواره‌ای، آقای محمود کاشانی، آقای جاسبی و یکی هم آقای سرحدی زاده بود. این افراد را حزب جمهوری اسلامی حذف کرد. همان روز جلسه فوری تشکیل داده شد آقای خامنه‌ای هم بود و با عصبانیت پرسیده شد چه کسی این کار را کرده؟ خب معلوم شد که آقای خامنه‌ای این کار را کردند و ماها تحسین کردیم و گفتیم آفرین خیلی کار خوبی کردید. اکثریت این حرف را زدیم. آقای سرحدی‌زاده اعتراضی نکرد؛ ولی آن سه نفر، یعنی آقای زواره ای، آقای محمود کاشانی و آقای جاسبی ایراد گرفتند به آقای خامنه‌ای که شما چرا این کار را کردید؟ چراما را حذف کردید؟ بعضی از آنان خیلی تند حرف زدند؛ حتی آقای محمود کاشانی که تند حرف زد رفت و دیگر نیامد؛ با این‌که عضو شورای مرکزی حزب هم بود ولی دیگر نیامد؛ از آن زمان دیگر به حزب نیامده و قهر کرد و رفت. حالا آقای زواره‌ای و جاسبی ماندند، ما دیدیم آقای سرحدی زاده چیزی نمی‌گوید. آقای سرحدی زاده بلند شد و رفت بیرون. ما گفتیم عجب این چیزی نگفت ولی قهر کرد رفت. ده دقیقه بعد برگشت یک جعبه شیرینی دستش بود و آمد وارد اتاق شد گفت به سلامتی ائتلاف بزرگ شیرینی بخورید. خیلی شخصیت به خرج داد. این یک شمّه از شخصیت والای ایشان بود و نشانگر اخلاق و منش او و پایبندی او به مقررات حزب. خوب، حزب جمهوری اسلامی این کار را کرده‌است و اکثریت هم الان دارد تأیید می‌کند شما هم یکی از آنها.
این خیلی چیز مهمی بود و ائتلاف هم موفق شد و اکثریت مجلس را هم حزب جمهوری اسلامی داشت. بنابراین، بله ما آن زمان در حزب از اینجور مسائل داشتیم، آدم‌های اینطوری داشتیم. خیلی از کسانی که پیشتر صحبتشان شد، نامتناجس بودند مثل همین آقای محمود کاشانی که گذاشت و رفت. خب حالا بعضی‌های دیگر هم که ماندند، یک مقدار اما و اگرهایی داشتند، اما در این حد نبود و کار کردند و تا آخر هم بودند با اینکه یک جاهایی ایراد داشتند. به هرحال این نتیجه را می‌توانیم بگیریم که اینجور مسائل نشان دهنده این است که در انتخاب اعضای شورای مرکزی یک اشتباهی صورت گرفته‌بود. می‌توان نتیجه گرفت که حزب جمهوری اسلامی از اول در انتخاب بعضی‌ها برای بعضی سِمت‌ها از جمله کاندیدا کردن برای مجلس اشتباهاتی داشت. این‌ها طبیعی است و بنده هم جزو کسانی نیستم که بگویم حزب هیچ اشتباهی نداشت؛ نه خیر، اشتباه هم داشت. همیشه باید کارنامه را با جمع بندی در نظر گرفت؛ یعنی مثبت و منفی را کنار هم باید بگذاریم. اگر اغلب عملکردها مثبت بود بگوییم کارنامه خوبی است کما اینکه در مدرسه هم برای بچه‌ها همین کار را می‌کنند دیگر می‌گویند نمره حساب فلان، نمره هندسه فلان، نمره انشاء فلان، نمره املاء فلان، زبان فلان تا آخرش می‌گویند این‌ها را جمع بزنید معدل بگیرید. معدل اگر قابل قبول بود می‌گویند قبول است دیگر. نمره حزب جمهوری اسلامی به این معنا قابل قبول است و عملکرد خوبی داشت و خدمات زیادی کرد؛ برخلاف حرف بعضی‌ها که گفتند حزب جمهوری اسلامی ناکام بود، نه خیر ناکام نبود. حزب جمهوری اسلامی خیلی خوب عمل کرد؛ البته در آن مراحل آخر به دلیل همان نکاتی که گفتم نمی‌رسیدند آقایان موسسین و بعضی مشکلاتی که پیش آمده بود دیگر داشت می‌رفت به طرف اینکه تبدیل به یک چیز دیگری شود ولی در مجموع خدمات بزرگی کرد و کارنامه مثبتی دارد ولی اگر حساب کنیم که به هر حال می‌توانست خیلی بهتر از این‌ها باشد.
‌‌همان‌طور که خودتان هم اذعان دارید شاید یکی از دلایلی که حزب را تضعیف کرد، نامتجانس بودن افرادی بود که در شورای مرکزی بودند. بعد که واقعه انفجار حزب پیش آمد و یک عده از افراد هم شخصیت واقعی خودشان را نشان دادند در ادامه راه یعنی از فاصله اواخر سال ۶۰ تا ۶۶ آیا تلاشی شد که یک تجانسی ایجاد شود بین اعضای شورای مرکزی حزب یک مقدار یک دست‌تر شود یا تا اخر این اختلافات بود؟
نه، اختلافات وجود داشت و تلاش هم شد اما به جایی نرسید. توجه داشته‌باشید که جلسات حزب بعد از آن انفجار، دیگر در دفتر آقای خامنه‌ای یا آقای هاشمی برگزار می‌شد؛ داخل خودِ ساختمان حزب دیگر نبود. آن جا حفاظت شده بود. آن موقع، آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور بود، می‌رفتیم آنجا. یا آقای هاشمی رئیس مجلس بود می‌رفتیم دفتر ایشان در مجلس و جلسات آنجا برگزار می‌شد. در آن جلسات تلاش می‌شد که همه باهم همه مانوس باشند و اختلافات کنار رود؛ اما عملا موفق نشد و این تلاش به جایی نرسید. حتی یک مدتی امام، حاج احمد آقا را فرستادند تا در تمام جلسات شورای مرکزی شرکت کنند و ایشان هم مرتب می‌آمدند. ما حس می‌کردیم که امام می‌خواهند اطلاعاتی داشته باشند و نظارتی داشته باشند از طریق احمد آقا تا ببینند آنجا چه خبر است. در یکی از همین جلسات که در حضور آقای خامنه‌ای در دفتر ریاست جمهوری ایشان تشکیل شده بود، به آقای مهندس موسوی، اعتراض شدید شد که شما چرا آقای عاصمی‌پور را آوردید کردید مسئول آرد و گندم. وزیر بازرگانی آن زمان آقای عسگراولادی بود. ایشان اعتراض کرده بودند و همه هم بودند آقای هاشمی هم بودند و جلسه مهمی بود؛ چون بحث شده بود که چند روز دیگر قحطی می‌شود و نان پیدا نمی‌شود. بالاخره دوران جنگ بود؛ آقای مهندس موسوی دست کرد از جیبش نامه امام را درآورد و گفت من به دستور امام این کار را کرده‌ام؛ امام، این خبر محرمانه را شنیده بودند و به من گفتند که شما برای این کار یک نفر را در نظر بگیرید و نگذارید این اتفاق بیفتد. در آن جلسه چیزهای دیگری هم گذشت که من نمی‌خواهم بگویم و یک مقدارش هم به من مربوط بود یعنی من حمایت کردم از آقای مهندس موسوی و کسانی را که با او در آن جلسه به آن صورت برخورد کرده بودند ملامت کردم که شما چطور آدمی را که از امام دست خط گرفته و به دستور امام عمل کرده، سرزنش می‌کنید. به‌هرحال حرف‌های تندی علیه او زده بودند و نسبت‌های تندی به او داده بودند. خیلی از این نسبت‌هایی که الان می‌دهند به آدم‌ها، از این قبیل است؛ یا از روی عدم اطلاع است یا از روی بعضی از این سنخ غرض‌ورزی‌هاست. به هر حال من لازم می‌دانم اینجا از مرحوم عسگر اولادی واقعا تمجید کنم از باب اینکه واقعا شخصیت ارزشمندی بود و من با ایشان دوست بودم و به ایشان علاقه داشتم و ایشان به من خیلی محبت داشتند؛ خداوند روح ایشان را قرین رحمت کند و با اولیای خودش محشورنماید. بالاخره گویا اشتباهی بود که ایشان آنجا مرتکب شد ولی به هر حال از این قبیل مسائل در جلسات پیش می‌آمد و آقایان، آقای خامنه‌ای و آقای هاشمی سعی می‌کردند که نگذارند اختلافات بیشتر شود و می‌کوشیدند مشکلات را حل کنند. اغلب هم به صورت مقطعی حل می‌شد اما چون ریشه‌دار بود برای همیشه حل نشد.
‌‌از آنجا که بحث ما درباره حزب است، دوست دارم این سؤال را اینجا بکنم که آیا همین تنش‌ها و همین مسائلی که نهایتا منجر به تعطیلی و توقف حزب شد نمونه و سمبل و استعاره‌ای از این نیست که انگار قرار نیست در کشور ما هیچ حزبی موفق باشد یا دست کم در بین طیف مذهبی و روحانی حزب نمی‌تواند موفق باشد؟
من خیلی روی این قضیه فکر و تأمل کرده‌ام و خیلی چیزها نوشته‌ام و زیرو رو کردم این موضوع را؛ در واقع خلاصه مبحث این است که مثل قانون که هرچقدر خوب باشد ولی مجری خوب نداشته باشد فایده ندارد حزب هم هرچقدر استخوان بندی، مرام‌نامه و اساسنامه‌اش خوب باشد ولی آدم خوب بالای سر آن نباشد موفق نمی‌شود.
این خلاصه حرف بنده است و من به اینجا رسیدم. مذهبی و غیرمذهبی هم ندارد هرکس در مرام خودش اگر بخواهد یک حزب با تشکیلات درست و حسابی و منظم داشته باشد حتما باید بالای سر این حزب، افراد درست، صادق، صالح، درستکار، پایبند به قوانین، پایبند به تشکیلات و پایبند به اخلاق وجود داشته باشند وقتی نباشند موفق نمی‌شود و اگر باشند موفق می‌شود.
نمونه آن، همین کارهایی بود که تا زمان آقای بهشتی در حزب جمهوری اسلامی جریان داشت. تازمانی که آدم‌های اینجوری بالای سر حزب باشند و بودند تا آن زمان خیلی خوب عمل کرد و می‌توانست عمل کند. اگر آقای بهشتی بود می‌توانست به همان روش ادامه دهد و موفق هم باشد و تا الان هم ادامه دهد ولی وقتی که آدم حسابی بالای سر حزب نباشد، کار پیش نمی‌رود. البته شخصیت‌هایی مثل آقای خامنه‌ای و مرحوم هاشمی، دیگر بالای سر حزب نبودند و دنبال گرفتاری‌های بزرگ خودشان و کشور بودند و به حزب نمی‌رسیدند فلذا در آن روزها حزب تقریبا یتیم ماند و به همین دلیل به این مسائل مبتلا شد.
‌با این تفاصیل، به نظر می‌رسد فقدان آقای بهشتی ثُلمه جبران‌ناپذیری بود و لطمه بزرگی به حزب زد؛ به نظر شما اگر شهید بهشتی، با توجه به آن میزان تأثیرگذاری که وصفش گذشت، در آن واقعه غم‌انگیز از دنیا نمی‌رفتند، آیا سرنوشت تحزّب و در یک نگاه کلان‌تر، سرنوشت نظام جمهوری اسلامی به گونه‌ای دیگر رقم نمی‌خورد؟
بله ثُلمه بزرگی برای نظام بود. حزب، بخش کوچکی از ماجراست؛ فقدان آقای بهشتی خسارت بزرگی برای نظام، انقلاب و ایران بود و اگر این نظام، قرار بود برای ملت‌های مسلمان الگو شود، پس باید بگوییم نبودِ ایشان واقعا ثلمه‌ای غیرقابل جبران برای امت اسلامی بود. اما اینکه اگر آقای بهشتی بودند می‌توانستند کار را ادامه دهند و به اینجا برسانند یا نه، من قائل به دو احتمال هستم. اگر مسائل کشور، مناسبات قدرت، تضارب آراء و زد و بندها، به گونه‌ای پیش می‌رفت که آقای بهشتی می‌توانستند بر انحرافات فائق بیایند، ما الان یک کشور خیلی خوبی داشتیم و این گرفتاری‌ها و این انحرافات نبود؛ ولی اگر موفق نمی‌شدند، الان آقای بهشتی در حصر بودند!
‌‌می‌خواهم جمله‌ای از آقای بنی‌صدر نقل کرده و نظر شما را درباره آن جویا شوم. ایشان گفته‌اند که چند هفته قبل از واقعه هفتم تیر ۱۳۶۰ با آقای بهشتی بحثی داشته‌اند و به ایشان این‌گونه درباره جانشان هشدار داده‌اند که: « اینها، تو را می‌کشند؛ برای اینکه تو نه آخوند درجه یکی هستی و نه شخصیت علمی و روشنفکر درجه یکی هستی و نه شخصیت سیاسی درجه یک که همه آخوندها و روشنفکران و سیاسیون بیایند زیر بلیتت. بنابراین با این افکاری که‌داری تو را می‌کشند و از بین می‌برند»(نقل به مضمون). متأسفانه این پیش‌بینی بنی‌صدر، محقق شد؛ اما آنچه مهم است این است که با توجه به اوضاع و احوال آن زمان که شما نیز در متنش بوده‌اید، به نظرتان مبنای این تحلیل بنی‌صدر چه بوده‌است؟ و اینکه آن موقع خود شما هم چنین حسی داشتید که آقای بهشتی دارد به راهی می‌رود که به موفقیت ختم نمی‌شود؟
برعکس آنچه از آقای بنی‌صدر نقل کردید، آقای بهشتی هم شخصیت سیاسی درجه یکی بود هم شخصیت علمی و روحانی درجه یک بود و در بین روحانیان جزو درجه یک‌ها بود و الان اگر بود و رفته بود قم مانده بود، با بنیه علمی که داشت از مراجع بزرگ ما بود و اتفاقا به همین سه دلیل او را کشتند؛ یعنی اگر انسان بزرگی نباشی، کاری به کارت ندارند، اگر شخصیت سیاسی یا علمی برجسته‌ای نباشی کاری با تو نخواهند داشت. این، نکته اول؛ نکته دوم اینکه خود بنی صدر با آنها همدست بود فلذا بعد از این واقعه، بنی‌صدر و رجوی با هم به پاریس فرار کردند؛ یعنی در کشتن آقای بهشتی همدستی کردند.
‌‌اما مجاهدین تا به امروز رسما گردن نگرفته‌اند.
نگیرند؛ ما که خبر داریم چه کسی این فاجعه را به وجود آورد. ما که می‌دانیم عامل اجرای آن آقای محمدرضا کلاهی بود. محمدرضا کلاهی پیش ما می‌آمد در دفتر سیاسی حزب. من و آقای مهندس موسوی و چند نفر دیگه آنجا فعال بودیم و آنجا تحلیل‌های سیاسی روز را ما تهیه می‌کردیم برای جلسات شورای مرکزی حزب و هسته‌های حزبی. این آقا آن جا پیش ما می‌آمد و وقتی جزوه‌ها آماده می‌شد از ما می‌گرفت و می‌برد. جزو تشکیلات تهران بود. مسئول تشکیلات تهران هم، آقای جواد مالکی بود که در همان انفجار دفتر مرکزی حزب شهید شد. این آقای کلاهی با آقای مالکی جوری رفاقت کرده بود که او را بسیار قبول داشت؛ آقای مالکی و خانمش هردو مبارز بودند و قبل از انقلاب در حادثه‌ای که موقع درست کردن نارنجک و مواد منفجره و… پیش آمد از ناحیه دست و پا آسیب دیده‌بودند. آقای مالکی و خانمش عضو حزب بودند و مالکی عضو شورای مرکزی بود. آنها بچه‌ای داشتند که آقای کلاهی وقتی می‌رفت به تشکیلات تهران پیش آن‌ها، هر روز اولین کاری که می‌کرد این بچه را بغل می‌کرد و می‌بوسید که محبت آن‌ها را جلب کند. بنابراین خانواده مالکی دیگر کاملا او را خودی می‌دانستند و به او اطمینان داشتند. فلذا او را پیش ما می‌فرستادند تا این موارد را از ما بگیرد و ببرد به تشکیلات تهران و هسته‌های حزبی و سازمان شهرستان‌ها برود و هم در جلسات حزب مثل شورای مرکزی و جلسه‌ای که در یکشنبه هفتم تیر برگزار شد این‌ها را توزیع کند. این آقای کلاهی از این نفوذ استفاده کرد و آن روز جزوات تحلیل را از ما گرفت و گذاشت در یک کارتن و ظاهرا زیر کارتن بمب گذاشته بود و چون همه او را می‌شناختند او را نمی‌گشتند و به بچه‌های نگهبانی هم یک تحلیل داده بود و آنها هم خوششان آمده بود و آن را برداشتند و به ته کارتن نگاه نکردند. بعد آن کارتن را در سالن می‌گذارد و بیرون می‌رود و با کنترل از راه دور منفجرش می‌کند. اطلاعاتی که بچه‌های اطلاعات آن زمان داشتند متوجه شدند این فرد جزو منافقین بود؛ منتها نفوذی بود و رو نکرده بود. از آنجا که این یک جنایت بزرگ بود اگر منافقین آن را می‌پذیرفتند نمی‌توانستند از خیلی از کشورهای دنیا کمک بگیرند و دچار مشکل می‌شدند و طبیعی است که قبول نکنند. خیلی افراد خیلی کارها را انجام می‌دهند و قبول نمی‌کنند و چیزی نمی‌گویند؛ اما این برای ما ثابت شده است که جزو منافقین بود و کار منافقین بود و بلافاصله بعد از آن آقای رجوی و بنی صدر فرار کردند و فرار آن‌ها دنباله همین ماجرا بود، بنابراین قابل انکار نیست.
‌‌شما از اول شروع نهضت در مسائل انقلاب و مبارزه حضور فعال داشتید؛ هر انسانی به یک سنّی که می‌رسد برمی‌گردد به گذشته‌اش نگاه می‌کند و یک ارزیابی کلی از کارهایی که در عمرش کرده است می‌کند. شاید شما که عمری را در مبارزه در راه اسلام و انقلاب گذرانده‌اید با چنین پرسشی مواجه شده‌اید. چه پاسخی به این پرسش دارید؟ از زندگی و ماحصل تلاشی که کردید در طول نیم قرن گذشته راضی هستید؟
زمانی که در حوزه بودم و انقلاب پیروز شد، من دوراه پیشِ روی خودم داشتم؛ یک راه این که در حوزه بمانم و به کارهای تحقیق و تدریس و امثال اینها ادامه دهم و آدم حوزه‌ای شوم؛ چون من مراحل درس خارج را طی کرده بودم و به پایان رسانده بودم. راه دوم این بود که وارد گود مسائل انقلابی در عمل بشوم. در این مورد طرف مشاور من آقای بهشتی بودند؛ بعد از پیروزی انقلاب آقای بهشتی من را دعوت کردند که بیا و در اینجا مشغول شو که من پذیرفتم و آمدم مشغول شدم. بعد از شهادت ایشان، به دلیل بعضی از ناملایمات و ناجوانمردی‌هایی که دیدم گاهی در ماندن تردید می‌کردم. آن زمان‌ها آقای هاشمی مشاور من بودند. چندبار با ایشان مشورت کردم و ایشان گفتند بمان و من با مشورت این دو بزرگوار ماندم. الان هم گاهی وقت‌ها همین سؤال شما را خودم از خودم می‌کنم و نهایتا به این نتیجه می‌رسم که کار درستی کرده‌ام و پشیمان هم نیستم و اینکه اگر در حوزه می‌ماندم نمی‌دانم چه می‌شدم؛ اما اینکه عاطل و باطل نشدم و ماندم و کار کردم کتاب و مقاله نوشتم و در دانشگاه تدریس کردم و روزنامه اداره کردم و شاید تأثیری در جاهایی با مقالات و کارهای خودم داشتم در حد خودم و در مجموع می‌شود گفت هم کار فرهنگی و هم سیاسی کردم که کارهای رسانه‌ای را هم در همین دو بخش می‌توان دید راضی هستم.
‌‌از جنبه سیاسی قضیه چطور؟ شما به هرحال به سهم خودتان در شکل‌گیری نظام، نقش داشتید و هزینه دادید؛ الان فکر می‌کنید که کار درستی کردید؟
من از پرسش شما این برداشت را می‌کنم که می‌خواهید بگویید با این وضعی که پیش آمده و این مشکلاتی که برای انقلاب و نظام و مردم و کشور ایجاد شده، شما فکر می‌کنید که اتفاق خوبی بود که برای کشور افتاد و شما هم در این ماجرا بودید یا نه؟ این، جواب روشنی دارد؛ جوابش این است که ما در هر زمانی به وظیفه خود عمل کردیم؛ آنها هم به وظیفه خود عمل کردند. یاران امام به وظیفه خود عمل کردند ماها که به هرحال در هرجایی بودیم به وظیفه خودمان عمل کردیم و چون در هر زمانی به وظیفه خودمان عمل کردیم احساس می‌کنم بنده که بله، راضی هستم. من کسی نبودم که یک جایی احساس کنم که نباید این کار را بکنم و انجام داده باشم؛ البته این گونه نیست که همه‌اش درست بود؛ اشتباه هم بوده ولی اگر جایی می‌فهمیدم اشتباه است آن کار را نمی‌کردم و آنجا که احساس می‌کردم که کاری درست است، انجام می‌دادم.
در مورد انقلاب و نظام هم جمع‌بندی من این است که بزرگ‌ترین حادثه طول تاریخ ایران بعد از ورود اسلام همین انقلاب اسلامی بود. شما در نظر بگیرید که اگر انقلاب اسلامی اتفاق نمی‌افتاد و رژیم شاه نمی‌رفت و نظام جمهوری اسلامی به وجود نمی‌آمد چه اتفاقی می‌افتاد. حالا که این انقلاب شده و این نظام آمده با این اشکالات با این انحرافات با این مسائلی که اکنون وجود دارد باز هم ترجیح دارد بر ادامه آن رژیم وابسته منحط و البته نکته بالاتر این است که همه ماها باید تلاش کنیم این انحرافات و مشکلات را از بین ببریم تا انقلاب و نظام در مسیر واقعی خود قرار گیرد و این نظام مردمی که امام به وجود آورد ادامه یابد. که اگر موفق شویم خداوند بهترین سرنوشت را برای ایران و ملت ایران، رقم خواهد زد. ان‌شاءالله.
‌‌سؤال بعدیم اتفاقا مربوط به این فرمایشتان بود که آینده همین نظام فعلی را چطور می‌بینید؟
بستگی دارد به عملکرد ما. بستگی دارد به اینکه ما کدام یکی از این گزینه‌ای را که من الان می‌خواهم بگویم انتخاب کنیم. یکی اینکه برای دنیای خودمان، منصب و مقام خودمان و امثال اینها تلاش کنیم؛ مثلا بنده بگویم حتما من باید وزیر، وکیل حتما باید فلان جا مسئولیت داشته باشم به هرقیمتی شده و به عبارت روشن‌تر آن مسئولیت سوار من بشود و بگوید برو جلو یعنی من سواری بدهم به آن مسئولیت، یا برعکس ما به هر قیمتی حاضر نشویم هرچیزی را بپذیریم و زیر بار هر کار خلافی برویم بلکه به وظیفه‌مان نگاه کنیم و براساس آنچه که وظیفه شرعی، قانونی، اخلاقی و ملی ماست عمل کنیم و در مقابل ناملایمات بایستیم و در مقابل خلاف‌ها بایستیم حتی اگر به پرداخت هزینه‌های گزافی هم تمام بشود. این دوتا با هم فرق دارد در این صورت دوم، من آینده را خوب می‌بینم. در صورت اول نه. اینجور جاها نمی‌دانیم فرداچه می‌شود، نمی‌شود یک قضاوت بدون اما و اگر کرد. نمی‌دانیم چه اتفایی می‌افتد. من می‌گویم اگر ما و خیلی از اکثریت مردم و فعالان سیاسی این‌طور عمل کنیم، بله به نتیجه مطلوب می‌رسیم و سرانجام این نظام، یک سرانجام خوب است؛ ولی اگر این‌طور عمل نکنیم و این روش‌های بدی را که الان داریم، دنبال کنیم، نه، این نظام سرانجام خوبی ندارد. شما فکر می‌کنید که دیکتاتور و مستبد را خدا از شکم مادر خلق می‌کند؟ دیکتاتور را ما درست می‌کنیم؛ ما باید روشی داشته باشیم که دیکتاتور درست نکنیم، استبداد به وجود نیاوریم و آزادی‌ها را تعمیم دهیم و دنبال آزادی باشیم. در آن صورت بله، نظام عیبی ندارد و نظام خوبی است؛ حالا یک جاهایی هم در قانون اساسی یک ایرادهایی وجود دارد آن‌ها مثل سال ۶۸ که برطرف شد، می‌تواند یک زمانی برطرف شود و درست شود. بنابراین آینده به عملکرد ما بستگی دارد.
‌‌ ممنون از فرصتی که دراختیارمان گذاشتید. من خودم با توجه به تجربه گذشته، حزب جمهوری اسلامی را یک فرصت تاریخی می‌دانستم که توان سرمایه‌های سنتی کشور را که در روحانیت بود توسط شهید بهشتی با دستاوردهای دنیای مدرن بود پیوند دهد. اگر این چرخ دنده‌ها قشنگ با هم جفت و جور می‌شدند، ما اکنون خیلی جلوتر از اینها بودیم. اما در مورد شخص شما، شما بالاخره خودتان را وقف حزب کردید حتی بعد از آنکه حزب به نوعی کارش متوقف شد، می‌توانستید با توجه به پیشینه‌ای که داشتید خیلی جاها منصب بگیرید. بالاخره شما از خیلی مقام‌ها چشم‌پوشی کردید و ماندید و این تنها یادگار حزب جمهوری اسلامی را حفظ کردید و به نوعی این از نظر بنده برای یک فرد فعال و کنشگر نکته جالبی است. چه چیزی باعث شد که شما این همه سال به دور از هیاهوها و مقام و منصب‌خواهی‌ها بایستید و این مسیر را ادامه دهید؟ خوب است که نسل جدید بدانند ریشه این همه صبر و استمرار در چه چیز است؟
من باید خدای متعال را شکر کنم که توفیق الهی بود ولی این را بدانید که به من بارها وزارت پیشنهاد شد آقای خامنه‌ای پیشنهاد کردند در دوران ریاست جمهوریشان آقای مهندس موسوی پیشنهاد کردند در دوران نخست وزیریشان. نمایندگی مجلس بارها به من پیشنهاد شد و من هیچ کدام آنها را نپذیرفتم. آقای هاشمی پیشنهاد کردند و بعضی‌های دیگر پیشنهاد کردند من حاضر نشدم چون می‌خواستم وابسته به هیچ کدام از جناح‌ها نباشم. من با اصلاح‌طلب مشکلی ندارم؛ با اصول‌گرا هم مشکلی ندارم ولی نه وابسته به اصلاح‌طلب هستم و نه اصول گرا. هرکدام از اینها خوب عمل کنند تأییدشان می‌کنم، حمایت می‌کنم و هرکدام بد عمل کنند انتقاد می‌کنم. با دولت آقای روحانی همین‌جور بودم با اینکه رفیقم بود از ایشان خیلی انتقاد کردم. الان هم بنای من بر این است که با آقای رئیسی هم همین کار را بکنم؛ یعنی هرجا کار خوب کرد بگویم آفرین و هرجا کار خوب نکرد انتقاد کنم از او. با صراحت هم این کار را می‌کنم؛ چون وام‌دار هیچکس نبودم و نیستم. من فکر می‌کنم که آن چیزی که من را وادار کرد در این صراط بمانم و دنبال بعضی از مناصب و بعضی از چیزهای دیگر نروم علاقه خودم به کار فرهنگی بود؛ البته کار فرهنگی که با کار سیاسی هم مماس است.
البته من سِمت‌هایی در بعضی دولت‌ها داشتم. در دولت آقای خاتمی مشاور ایشان بودم. در دولت آقای هاشمی مشاور ایشان بودم. نماینده چندنفر از آقایان رئیس‌جمهورها در دانشگاه مذ اهب اسلامی بودم؛ اینها را هم داشتم ولی هیچ کدام از این‌ها من را به هیچ کدام از این آقایان و گرایش‌های آنها وابسته نکرد و هرزمانی با هرکدام از اینها کار کردم حرف خودم را زدم و انتقاد خود را به آنها کردم. آقای هاشمی که من خیلی به ایشان علاقه‌مند بودم، ایشان هم به من لطف داشتند یک وقتی رفتند بوشهر سخنرانی و دیدند در سخنرانی یک عده کف زده بودند و یک عده صلوات فرستاده بودند و ایشان هم کف زدن را تأیید کرده بود. به تهران که آمدند به ایشان گفتم خدا در قرآن می‌فرماید: إِنَّ‌الله وَمَلَائِکتَهُ یصَلُّونَ عَلَی النَّبِی یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِیمًا. با کف زدن مخالف نیستم ولی شما در آن جا صلوات را حمایت نکردید و این ایراد کار شماست. ایشان فکری کرد و گفت حرف درستی است من مواظبم از این به بعد این را رعایت کنم. یا مثلا من رفتم قم یک مقاله نوشتم در مورد ساختمان‌های عظیمی که در آن جا ساخته می‌شود و بنا نبود ساخته شود و یک مقدار به دولت تاختم. رفتم پیش آقای هاشمی به من گفت، خوب علیه ما مطلب می‌نویسی! اینها همه مال حوزه هستند؛ حوزه هم برای رهبری است و به دولت ربطی ندارد که ایراد گرفتید. البته شما ملاحظه رهبری را می‌کنید و به ما حمله می‌کنید. یا علیه آقای ولایتی که وزیر خارجه بود من خیلی مقاله نوشتم. در مواردی هم از دولت آقای موسوی و هم دولت هاشمی انتقاد کرده‌ام. هم آقای هاشمی و هم دیگران به من گفتند که نکنید این کار را. من هم می‌گفتم نمی‌توانم در روزنامه باشم و آنچه را که می‌فهمم ننویسم. بنابراین وابسته به هیچ جا نبودم. علاقه من هم به این آقایان به معنای وابستگی نبود و خودم را وامدار کسی نمی‌دانم. این وام‌دار نبودن، مستقل بودن و به کار فرهنگی علاقه داشتن و اینکه کار خودم را انجام بدهم به نظر من، من را تا اینجا کشاند حالا امیدواریم که عاقبتمان هم به خیر باشد.