1

فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۱

سرمقاله
یادها و خاطره‌ها
درگذشت کسی ‌که آرزوی مرگ سلمان رشدی را داشت
روشنفکری در زندان خودساخته
مرد اولین‌ها به آخر خط رسید
گزاره‌هایی پریشان اندر احوالات گلستان
ابراهیم گلستان بر پرده آثارش
درباره و با ابراهیم گلستان
مرگ نویسنده با دوربین
گلستان، روشنفکری که از نو باید شناخت

جنگ و احزاب
جستارگشایی
زوایای نادیده جنگ هشت‌ساله
برای پسری که شبیه هیچکس نبود
مجاهدین انقلاب در برابر مجاهدین خلق در جنگ
حکایت مسیح کردستان به روایت فرزند
محمد بروجردی یک چریک اهل مدارا بود!
شهیدی که همواره لبخندبه لب داشت
دیگران از بروجردی چه می گویند؟
شهید بروجردی قهرمانی جذاب برای نسل جوان
یادی از چهره خندان بروجردی 
جنگ هشت‌ساله و حزب جمهوری اسلامی
حزب جمهوری اسلامی و جنگ در زنجان
از توجیه سیاسی تا خیانت
مروری بر هشدارهای نهضت‌آزادی در دوره جنگ

در گفتگو با محمدتوسلی
نهضت آزادی و جنگ هشت‌ساله
بازاری‌ها در جبهه چه می‌کردند؟ 
فداییان اسلام اولین گروهی که به سمت جبهه حرکت کرد!
کارنامه فداییان خلق اکثریت در ۳۰ ماهه اول جنگ عراق علیه ایران
جنگ برای بسیاری در داخل یک نوع نعمت بود!
حزب پان ایرانیست و «دفاع مقدّس»

حزب مردم ایران برای جنگ تحمیلی چه کرد؟
وقتی نقاب‌ها برداشته می‌شود
نقش اقلیّت‌های مذهبی در جنگ
پرچم بلند تکاوران نیروی دریایی
نگارخانه
مجموعه تصاویر و اسناد

خاطره در سپهر اندیشه
اندیشه‌های سیاسی صادق هدایت

کتابخانه خاطرات سیاسی
صدای کارکنان و کارگران صنعتی در بازتاب خاطرات ایرانی خاموش است 

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۲۱) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

Created with Visual Composer
Created with Visual Composer

 

Created with Visual Composer

 

Created with Visual Composer

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




رذیلت‌های کمونیسم به روایت رمان استالین خوب

رذیلت‌های کمونیسم به روایت رمان استالین خوب

پریسا کلوندی 

معرفی نویسنده
ویکتور ولادیمیروویچ ارافیف در خانواده‌ای مشهور به دنیا آمد. پدر او یک دیپلمات شناخته‌شده اتحادجماهیرشوروی در زمان استالین بود. او دوران کودکی خود را در پاریس گذراند؛ در دانشکده ادبیات‌جهانی دانشگاه دولتی درس‌خواند و با نوشتن رساله «داستایفسکی و اگزیستانسیالیسم فرانسوی» مدرک دکترای زبان‌شناسی خود را اخذکرد.
در نیمه اول دههٔ ۱۹۷۰ با چاپ دو مقاله دربارهٔ «مارکیز دوساد» و «شستوف» در مجله «موضوعات ادبی» مورد توجه روشنفکران قرار گرفت. در سال ۱۹۷۸ مجموعه ادبی «متروپل» را با همکاری نویسندگان مختلف سازماندهی کرد اما یک سال بعد یعنی سال ۱۹۷۹ به اتهام چاپ غیرقانونی مجموعه در غرب از اتحادیه نویسندگان اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی اخراج شد.
در سال ۱۹۸۹ مقاله‌ای از او با عنوان «مجلس یادبود ادبیات روسیه» منتشر شد و در سال ۱۹۹۰ رمان پرفروش او با عنوان «زیبای روسی» به چاپ رسید و به بیش از بیست زبان ترجمه شد.
ارافیف اگرچه بیش از هر چیز در کتاب‌هایش درباره روسیه نوشته است اما به مدت ۱۰ سال به او اجازه انتشار آثارش را در کشور خودش نمی‌دادند و همین امر باعث شد که نوشته‌هایش در غرب، شهرت و محبوبیت بیشتری یابد.
ارافیف در سال ۱۹۹۲، «جایزه ادبی ناباکوف» و در سال ۲۰۰۶، «نشان ملی ادب و هنر فرانسه» را دریافت کرد. او در سال ۱۹۹۷ عضو «کمیسیون جوایز دولتی رئیس‌جمهور فدراتیو روسیه» شد. آثار او همچنین مورد استقبال هنرمندان سرشناس موسیقی و سینما نیز واقع شده است. اپرای «زندگی با ابله» در سال ۱۹۹۲ توسط «آلفرد شنیتکه» موسیقی‌دان مشهور روس با برداشتی از اثر ارافیف در آمستردام اجرا شد. همچنین در سال ۱۹۹۳ فیلمی به همین نام به کارگردانی «الکساندر روگوژکین» ساخته شد.
در سال ۲۰۰۴ مهم‌ترین و پر سروصداترین کتاب او با نام «استالین خوب» به چاپ رسید که از پرفروش‌ترین آثار ادبیات معاصر روسیه در اروپا به شمار می‌رود.
از دیگر آثار او می‌توان اشاره کرد به: جسد آنا کارگر اهل مسکو، زیبای روسی، سرزمین قفقاز، گارد جوان موج سوم، قضاوت وحشتناک، مردان پنج رود، زندگی سفرهای افسانه‌ای دایره المعارف روح روسی، منتخب نثر معاصر زمان می‌زاید سال ۱۹۷۹.

خلاصه داستان استالین خوب
داستان با جمله‌ای بهت‌آور شروع می‌شود «سرانجام پدرم را کشتم» اما به سرعت در پاراگراف دوم داستان گره‌گشایی می‌کند «در واقع پدر زنده است … من جان پدر را نگرفتم، مرگ سیاسیش را رقم زدم، که در کشورم مرگ واقعی بود». سپس داستان با نامه‌ای که به پدر ویکتور ارافیف نوشته شده و به خود ویکتور رونوشت می‌شود ادامه می‌یابد، نامه‌ای که در آن به‌شدت به ویکتور ارافیف حمله و رمان ویکتور به «مستراح عمومی» تشبیه شده است.
نویسنده مرگ استالین را توضیح می‌دهد و اینکه با مرگ استالین فساد در اتحاد جماهیر شوروی آغاز می‌شود و پدر می‌بایست مقدمات مراسم تدفین را آماده کند. از نظر ویکتور پدر یکی از بهترین دیپلمات‌های شوروی، توانا، خوش‌بین، دارای ذهنی سریع، شوخ طبع و بسیار درستکار و از نظر فکری یک کمونیست معتقد است.
سپس روایت به زمان کودکی ویکتور می‌رود. از نحوه به دنیا آمدنش و اینکه در یک کیسه متولد شده و بنابر بعضی از اعتقادات، تولد نوزاد در کیسه نشانه خوشبختی است.
به زندگی مادر و مادربزرگ و پدربزرگ، خاطرات کودکی و خانه‌ای که در آن بزرگ شده است سرک می‌کشد، از چگونه نوشتن را آموختن، از کندزبان بودنش و تبدیل شدن آن به یک بدبختی در جوانی می‌گوید. «وقتی حرف می‌زدم از خجالت سرخ می‌شدم، لب‌هایم فشرده و دچار تشنج می‌شدند».
روایت مدام در میان دو زمان گذشته و حال می‌چرخد و ناگهان به زندگی پدر و رابطه نزدیک او با استالین برمی‌گردد و از موفقیت‌های پدر می‌گوید. برای مثال رفتن پدر به مسکو سبب پیشرفت در تحصیلات و رشد اجتماعی او می‌شود.
در آغاز جنگ پدر برای عضویت در گارد ویژه عملیات تخریبی آماده می‌شود که در آخرین تمرین پیش از اعزام، پرش ناموفقی از یک مانع باعث شکستن پایش می‌شود و این ماجرا او را از مرگ در جنگ نجات می‌دهد. سپس جنگ میان آلمان و روسیه، جنگ در میان موج آتش ناوها و درنهایت زنده ماندن پدر توصیف می‌شود.
داستان به چگونه نویسنده شدن ویکتور و عاشق شدن او بازمی‌گردد و در سراسر روایت اوضاع شوروی در بحبوحه جنگ و تحولات آن را بررسی می‌کند.
پدر به مسکو فراخوانده می‌شود و اما بنابر دستوری در فرانسه توقف می‌کنند. از دید نویسنده «فرانسه فوق‌العاده است حتی در همدستی آشکاراش با دشمن» پس از آن پدر به قاهره و بعد به ایران می‌رود، در سال ۱۹۴۴ از تهران به مسکو بازمی‌گردد.
پدر کار در کرملین را آغاز می‌کند. ویکتور از همکاری نزدیک او با استالین می‌گوید و اینکه پدر اولین نشان افتخار خدمت سرخ خود را در کرملین دریافت می‌کند.
او که از رابطه پدر و استالین احساس رقت باری دارد و اعضای دبیرخانه سیاسی را گرگ‌هایی تغییر شکل یافته می‌خواند که آماده‌اند پدر را تکه‌تکه کنند، استالین را یک قاتل سیاسی زنجیره‌ای و حکومت را حامی قاتلان و جنایتکاران می‌داند.
پس از بررسی اوضاع سیاسی روسیه و مرگ استالین دوباره روایت به ایام کودکی سرک می‌کشد و تقریباً تا اواخر فصل دوم خاطرات مدرسه توصیف می‌شود.
در فصل سوم ویکتور از آغاز یک زندگی نو و دلچسب در پاریس می‌نویسد زندگی که در آن حتی مدل لباس‌ها، مدل موی مادر و پدر نیز تغییر می‌کند. او پاریس را دوست دارد و عنوان می‌کند «فقط پاریس توانست وطن دوم من شود»
پدر و مادر در ضیافت‌های بزرگ دولتی شرکت می‌کنند. نوع خوردن غذاها و نوشیدنی‌ها عوض و آشپزی فرانسوی به زندگی آنها وارد می‌شود، حتی سیگارهای آشغال روسی پدر با «تابا دِ تروپ» فرانسوی عوض می‌شود.
دوران مدرسه در پاریس، نوجوانی و جمع کردن تمبرهای کشورهای مختلف توصیف می‌شود. ویکتور به خواندن کتاب‌های ادبی علاقه‌مند می‌شود و این موضوع سبب وحشت‌زدگی مادر می‌گردد، از جانب پدر و مادر پرداختن به ادبیات برای او ممنوع می‌شود.
مجدداً روایت حکومت، بحران روسیه و آغاز انقلاب مجارستان را بررسی می‌کند.
مجله فرانسوی اکپرس در سال ۱۹۹۶ پدر ویکتور را به عنوان جاسوس معرفی می‌کند، برای فرانسوی‌ها پدر یک دیپلمات نازی است که فقط به جای هیتلر به استالین خدمت کرده است.
ویکتور در پاریس به سراغ دوستانش در مجله «موند» می‌رود و آنها رفع اتهام از پدر را چاپ می‌کنند همچنین پدر از طریق ویکتور در دفاع از خود رفع اتهامی به مجله «اکسپرس» می‌فرستد اما آنها جوابیه پدر را چاپ نمی‌کنند، پدر به مقامات بالاتر روی می‌آورد اما مورخان روسی او را به جاسوسی در سوئد هم متهم می‌کنند.
در تابستان سال ۱۹۵۸ اجباراً از پاریس به مسکو بازمی‌گردند و دوران کودکی ویکتور به پایان می‌رسد.
روایت در فصل چهارم با ثبت‌نام او در مدرسه معمولی شروع می‌شود. در سن چهارده سالگی وارد حزب کمونیست جوانان می‌شود، از نظر ویکتور ورود به این حزب گامی به سوی دنیای بزرگسالی است. اواخر دوره مدرسه با ادبیات پیوند می‌خورد، به شیمی علاقه‌مند می‌شود، وارد دانشگاه می‌شود و تا حدودی زبان فرانسه را می‌آموزد، بارها و بارها داستایوفسکی را بازخوانی و نیچه را کشف می‌کند. پس از ازدواج به ارتش شوروی و سپس به لهستان می‌رود که از نظر او وطن سومش بود. در بهار ۱۹۷۹ فرزندش در لهستان به دنیا می‌آید.
اختلاف عقیده او در سراسر روایت به چشم می‌خورد. تعارض ایدئولوژی او با پدر سال به سال عمیق‌تر می‌شود تا جایی که به سطح یک جنگ سرد پنهان می‌رسد و گاهی جنگ‌های لفظی بینشان رخ می‌دهد. در سال ۱۹۷۹ پدر در اوج موفقیت کاری، درحالی‌که منتظر مقام جدید معاونت وزیر خارجه است با جنجالی بزرگ از کار برکنار می‌شود. او که سفیر اتحاد جماهیر شوروی در سازمان‌های بین‌المللی و در وین است به مسکو فراخوانده می‌شود، از کار اخراج می‌شود و زندگی خانوادگیش از هم می‌پاشد. ویکتور در همین دوران در تلاش است که آثاراش را به چاپ برساند، داستان‌هایش را پنهانی می‌نویسد و تذکره‌های فلسفی ادبی اجتماعی و… نه در شکل و فرم علمی بلکه به شکل آزاد منتشر می‌کند. او را به عضویت اتحادیه نویسندگان شوروی می‌پذیرند اما بعد از هفت ماه و سی روز از اتحادیه اخراج می‌شود.
فصل پنجم با فعالیت‌های ادبی ویکتور آغاز می‌شود. گاهی داستان‌هایی را مستقیماً روی سن می‌خواند. در نیمه اول دههٔ ۱۹۷۰ با چاپ دو مقاله دربارهٔ مارکیز دوساد و شستوف در مجله «موضوعات ادبی» مورد توجه روشنفکران قرار می‌گیرد. ایدهٔ انتشار نشریه ادبی متروپل با همکاری نویسندگان مختلف شکل می‌گیرد. در طول سال ۱۹۷۸ مجموعه‌ای با بیش از بیست نویسنده تشکیل و با همکاری افراد فراوانی به طور پنهانی تنظیم و اصلاح می‌شود. بعد از جمع کردن مطالب، مجموعه به شکل یک کتاب دست‌نویس آماده می‌شود تصمیم می‌گیرند آن را به دولت ارائه دهند اما بعدها دولت آنها را متهم می‌کند که مجموعه متروپل را برای چاپ غیرقانونی در غرب آماده کرده‌اند، آن‌ها نیز با آشنایان فرانسوی و دیپلمات آمریکایی قرار می‌گذارند که مجموعه را به خارج از کشور ببرند نه برای انتشار بلکه برای محافظت.
با دوستان قرار می‌گذارند که در نشستی مجموعه متروپل را به مردم معرفی کنند اما ک.گ.ب واکنش نظامی از خود نشان می‌دهد و منطقه را مسدود می‌کند. در بیستم ژانویه ۱۹۷۹ بنیانگزاران متروپل احضار می‌شوند و متهم به همکاری با نیروهای غربی می‌شوند. سرانجام سه نسخه روسی انگلیسی و فرانسوی از مجموعه منتشر می‌شود و پس از آن ویکتور به شدت تحت‌نظر قرار می‌گیرد، تلفن‌هایش شنود و رفت و آمدهایش کنترل می‌شود، توسط ک.گ.ب ربوده می‌شود، او را تهدید می‌کنند و از او می‌خواهند که دست‌نوشته‌ها را تحویلشان دهد. تقریباً به مدت هفت سال در وضعیتی ناخوشایند به سر می‌برد، کارش در دانشگاه ابتدا متوقف و بعدهم موقتاً اخراج می‌شود، بعد از مدتی با رتبه‌ای پایین به دانشگاه برمی‌گردد.
اما در این میان قربانی اصلی متروپل پدر است. او را احضار می‌کنند و از او می‌خواهند ویکتور را متقاعد کند که توبه‌نامه‌ای در روزنامه‌ای ادبی بنویسد که درنتیجه آن متروپل ارزش حقوقی خود را از دست بدهد و از انتشار آن در غرب جلوگیری شود اما نه تنها ویکتور که هیچ کدام از نویسندگان راضی نمی‌شوند که به متروپل خیانت کنند. در جلسات مختلفی احضار می‌شوند و نتیجه آن اخراج از اتحادیه نویسنگان برای مدتی نامحدود است.
پدر اگرچه موقیت و شغلش را از دست می‌دهد اما یکبار هم ویکتور را محکوم نمی‌کند اما از او درخواست می‌کند که نامه‌ای بنویسد نه توبه‌آمیز بلکه به این معنا که «پدر مسؤولیت کارهای پسر را ندارد». ویکتور نامه را می‌نویسد و سرانجام پس از گرفتن تعهد از پدر به او شغلی داده می‌شود. در پایان داستان ویکتور از پاگرفتن امیدی مبهم در درونش می‌گوید، امیدی که شروع زندگی دوباره را به او نوید می‌دهد و از فرزند حکومت تبدیل به نویسنده‌ای آزاد می‌شود. اولین رمان خود را با عنوان «بانوی زیبای روس» می‌نویسد.

نقد و بررسی کتاب
استالین خوب رمانی تاریخی است که زینب یونسی آن را به فارسی ترجمه و انتشارات نیلوفر سال ۱۳۸۸ آن را منتشر کرد. نسخه روسی این رمان سال ۲۰۰۴ منتشر شد و از پرفروش‌ترین آثار ادبیات معاصر روسیه در اروپا به شمار می‌رود. این کتاب تاکنون به بیست زبان ترجمه و منتشر شده‌است. در این رمان نویسنده اتفاقات زندگی خود را در زمان حکومت استالین روایت می‌کند و در خلال داستان تحولات و وضعیت روسیه و سبک حکومت مستبدانه استالین را بررسی می‌کند. این کتاب را می‌توان به‌عنوان منبع ادبی و تاریخی مناسبی به علاقه‌مندان به تاریخ شوروی و کمونیسم معرفی کرد.
زبان روایت بسیار تیز و تند و طعنه‌آمیز است و با کنایه و نیشخند همه چیز توصیف می‌شود اما آنجا که از پدر سخن می‌گوید زبان طنز و تندش را ملایم‌تر می‌کند و با اندکی تحسین سخن می‌گوید. نویسنده دلیل لحن طنزآلودش را «منزجر بودن از دیپلماسی» می‌داند. کتاب بر تاریخ مشخصی تمرکز نمی‌کند و مدام در دوران معاصر و گذشته شوروی می‌چرخد.
داستان پر است از آدم‌ها و نام‌هایی که در تاریخ سیاسی- اجتماعی روسیه و شوروی نقش دارند. برای مثال: «با بایرون سیگاری می‌کشی و با چگورا یک دست بیلیارد می‌زنی … از تورینگف و داستایوفسکی گرفته تا آندری بلی» «جایی که مهمترین نویسنده استالینی «فادیف» و نقاش برجسته سوسیال رئالیست «لاکتینوف» ساکن بودند».
«پنج تن از نویسندگان: واسیلی آکسیونوف (صاحب آثاری چون بلیط ستاره‌ای، فلز طلایی ما که در فرانسه شهرت دارند) آندری بیتوف، ارافیفت (منتقد همنام من و صاحب مسکو- پتوشکی) فضیل اسکندر (نویسنده‌ای از آبخاز) و یوگنی پاپوف (شاعری جوان از سیبری) مجله‌ای را بدون اجازه رسمی منتشر می‌کنند و اعلام می‌نمایند که زیر بار هیچ سانسوری نخواهند رفت».
«بارها درباره پدرم تمجیدهایی از افراد مختلف شنیده‌ام، مثلاً، فیزیک‌دان بزرگ پتر کاپیتس (بر سر میز ناهار در ویلایی بر کوه نیکولین) راستروپوویچ، گیللس، یفتوشنکو».
«با دو انسان عاقل آشنا شدم. آلفرد شنیتکه و آلکسی فئودورویچ لوسوف. این دومی یک بار، شبی در خانه خودش واقع در آربات قدیم گفت که فیلسوف باید در فضایی موزون، تفکر دووجهی داشته باشد و در فضایی دوگانه، تفکری سه‌وجهی و لوسوف، عقلی چهاروجهی داشت».

تصویر روسیه و شوروی در داستان
نویسنده در این کتاب تصویری بسیار بد از سرزمین خود نشان می‌دهد و کشورش را مضحک‌ترین کشور روی زمین می‌نامد: «و اما آزادترین آنسان بودن در مضحک‌ترین کشور روی زمین تا حد دیوانگی شادی‌آور و سرگرم‌کننده است. در دیگرکشورها افرادی سرسخت زندگی می‌کنند که بار مسئولیت را مثل دلوی پر از آب بر دوش می‌کشند. ولی ساکنان شوروی معجونی تهوع‌آور از مردان مضحک، پیرمردان، پلیس‌ها، تحصیل‌کرده‌ها، کالخوزی‌ها، زندانیان، ابلهان و رؤسا و بقیه یخ‌زده‌ها هستند؛ مگر انسان‌های مضحک به آزادی نیازی دارند؟»
نویسنده حتی قوانین روس را نیز نمی‌پذیرد: «قوانین روسی همیشه آن‌قدر ضدانسانی بوده‌اند که دورزدن آن‌ها شهامت بوده نه جرم. دولت نمی‌خواهد به نظام کمونیستی بازگردد ولی بر مدل اصلی حکومت روسی که حکومت متمرکز را به رسمیت می‌شناسد تکیه می‌کند و این وحشت همیشگی که در غیر این صورت کشور بزرگ و پهناور، مثل نان‌های باگت فرانسوی، تکه‌تکه می‌شود، کابوس شبانه حاکمان روسی است.»

سایه کمونیسم در داستان
این رمان یک اثر کاملاً ضد کمونیستی و ضد شوروی است و نویسنده از همان صفحات ابتدایی ضدشوروی و ضد استالینی‌بودن خود را نشان می‌دهد: «استالین و لنین اولین مردگان زندگی من شدند. هرچقدر لنین ظاهر آرامی از خود نشان می‌داد، در عوض استالین به اطرافش مرگ می‌پاشید. او در یک تابوت نو،‌ زیبا و خوفناک خوابیده بود و بعدها تا مدت‌ها، یک شب در میان، کابوس تابوت استالین و تیرهای چوبی با عکس استخوان و جمجمه را می‌دیدم.»
جایگاه کتاب استالین خوب در ادبیات معاصر روس
کتاب استالین خوب از پرفروش‌ترین آثار ادبیات معاصر روسیه در اروپا به شمار می‌رود. ارافیف در این کتاب دوره‌ای طولانی از تاریخ سرزمینش را بازگو می‌کند. او درباره اینکه آیا ادبیات آوانگارد روسیه می‌خواهد خود را از سایه ادبیات کلاسیک روسی بیرون بیاورد؟ و آیا این نوآوری و مدرنیته را در غرب جستجو می‌کند؟ گفته‌است «ادبیات آوانگارد روسیه به وضعیت ادبیات قدیم که بیش از حد اخلاقی بوده‌است می‌خندد. من چیزهای مثبت بسیاری از ادبیات غرب فرا گرفته‌ام، از فلوبر تا جویس. به ویژه از روشی که با آن به تفسیر دنیا دست می‌زنند. من همچنین عاشق آزادی فردی هستم که در آنجا وجود دارد. اما من یک نویسنده روسی‌ام و به دنبال مفاهیم زندگی هستم.»




جستارگشایی (وحدت نافرجام کثرت­‌ها )

جستارگشایی

( فصلنامه ۲۰)

صادق امانی، عضو جمعیت مؤتلفه اسلامی که متهم به قتل منصور نخست وزیر بود در دادگاه نظامی گفت: «ما با بررسی اوضاع به این نتیجه رسیدیم که پاسخ به این «مسأله» از لوله تفنگ می‌تواند خارج شود».

بعد از سقوط دولت دکتر محمد مصدّق در مرداد ۱۳۳۲ و بازگشت ظفرمندانه شاه با تلگرام دعوت آیت‌الله‌العظمی بروجردی به عنوان مرجعیّت عامّه جهان تشیّع خطاب به پادشاه تنها کشور شیعه جهان، کشتیبان این مملکت را سیاستی دیگر آمد. آن شاه جوان دموکرات نرم‌خو که حداقلِّ دخالت را در امور اجرائی می‌کرد، به سلطانی نیمه‌مستبد بدل شد که با توجه به تجربه ناگوار و خطیرِ سپردن زمام امور به دست تکنوکرات‌های فرنگ‌دیده و شازده‌های قجر، دیگر تصمیم گرفته‌بود بیگدار به آب نزدند و سررشته کارها را خود به دست‌گیرد و مخالفان و معاندان را به کف نه‌چندان باکفایت سازمان تازه‌تأسیس اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) کنترل یا سرکوب نماید.
شاید مهم‌ترین پیامد ناخواسته دو دوره نخست‌وزیری زنده‌یاد محمدمصدّق، تحریک اژدهای خفته استبداد در کویر برهوت ایران بوده‌باشد. به دیگر سخن آنچه در فردای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی تا قریب به سه‌دهه بعد به محاق خاموشی و فراموشی رفت، امر ضروری و ضرورت فوری «توسعه سیاسی» در این کشور خسته ولی رَسته از دخالت‌های بیگانگان بود. در سرزمینی که نه حزب و جریان سیاسی مستقل از حکومت مجال ابراز وجود بیابد و نه چهره‌های مرجع سیاسی، اجتماعی فرصت عرض‌اندام داشته‌باشند، نخستین گیاه سخت‌جانی که جوانه می‌زند «خشونت» خواهد بود و بس. همچنان‌که در آستانه دهه چهل شمسی، مرحوم مهندس مهدی بازرگان در دادگاه نظامی هشدار داده‌بود که: «ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما سخن می‌گوییم». پیش‌بینی دوراندیشانه آن سیاست‌ورز اندیشمند محقق شد و درست یا غلط، خوب یا بد، از همین دوره بود که گروه‌های کوچک و بزرگ سیاسی مخالف رژیم، در نبودِ نهادهای مدنی و مجاری گفتگو با مرکز قدرت، به آخرین راه باقیمانده یا به تعبیر خودشان تنها راه پیش‌رو دست یازیدند؛ مبارزه مسلحانه، که «آخَرُالدّوا الکَی»!
پیدایی گروه‌های چریکی و مبارزه مسلحانه آنها با نظام برآمده از ویرانی جکومت ملّی، زمینه‌های گونه‌گونی داشت؛ وقایع تلخ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تلاشی نیروهای اپوزیسیون رسمی، ناکامی جبهه ملی دوم پس از همه پرسی بهمن ۱۳۴۱ و از بین رفتن امکانات قانونی و سرخوردگی از فعالیت‌های علنی و عمومی و سرکوب بسیار بی‌رحمانه و خشن قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مهر تأییدی بود بر این ایده نه‌چندان موجّه که تداوم مبارزه با سلطنت، با سازوکارهای معمول و از طرق قانونی، ناممکن است. از نیمه دوم سال ۱۳۴۲، پس از سرکوب آخرین مقاومت نیروهای ملی و مذهبی مخالف رژیم، جناح رادیکال دانشجویان دانشگاه تهران که زیر فشار روزافزون رژیم قرار گرفته‌بودند، به چاره‌جویی پرداختند؛ گروهی که افراطی‌تر و متأثر از پیروزی انقلابیون الجزایر و کوبا بودند درصدد آشنایی و توشه‌گیری از تجارب رهبران جنگ‌های چریکی برآمدند؛ ازجمله نویسنده-چریک‌هایی همچون فرانتس فانون، که بر این باور بود که برای احقاق ارزش‌های انسانی می‌توان به شدت عمل نیز دست زد.
درگیری رژیم در آن دوره با طیف سیاسی روحانیت و عناصر مذهبی، تأثیر شایانی در تشویق جوانان به مبارزه علیه دستگاه داشت. مهندس مهدی بازرگان که سعی در توجیه مفاهیم اسلامی به روش‌های علمی داشت، همچنین روحانیت مبارز که به استخراج مفاهیم سیاسی – انقلابی از قرآن و نهج البلاغه و متون مذهبی دیگر پرداخته بود و بالاخره دکتر علی شریعتی که فلسفه سیاسی او نیز ملغمه‌ای از سنّت‌های اسلامی و افکار انقلابی بود، نقش اساسی در توجیه فرهنگ اسلامی و تفهیم مقاومت، تا مرز «شهادت» در برابر ظالم و ستمگر، ایفا کردند. این‌چنین بود که در اواخر سال ۱۳۴۳ افراد و گروه‌های مخالف رژیم، با دیدگاه‌های متنوع و حتی بدون اطلاع از یکدیگر، به یک نتیجه مشابه رسیده بودند: مبارزه مسلحانه!
گروه پرویز نیکخواه، که در فروردین ۱۳۴۴ اقدام به سوء قصد نافرجام علیه جان محمد رضا شاه کرد، وابسته به سازمان انقلابی طرفدار چین، منشعب از حزب توده در اروپا بود و ارتباطی با انجمن‌های اسلامی یا نهضت آزادی نداشت. «حزب ملل اسلامی» متشکل از جوانان پرشروشوری بود که با هیچ یک از گروه‌های سیاسی پیوندی نداشت. «جاما» (جمعیت آزادی مردم ایران) از بقایای حزب مردم ایران و جبهه ملی، مخفیانه، و بدون ارتباط با دیگر گروه‌های سیاسی فعالیت می‌کرد. همه اینها اما، به یک راه حل رسیده بودند. اوضاع به گونه‌ای بود که هر کس به مسائل ایران می‌اندیشید و درصدد چاره جویی بر می‌آمد، ناگزیر به این نتیجه می‌رسید که: مبارزه باید در سه بعد: سیاسی، ایدئولوژیک و نبرد مسلحانه دنبال شود.
مجاهد، ارگان نهضت آزادی ایران در اروپا و آمریکا درباره ضرورت نبرد مسلحانه‌نوشت: «کشتار سال ۱۳۴۲ نقطه عطف تاریخ ایران است، پیش از این حادثه، کوشش اپوزیسیون در مبارزه علیه رژیم منحصر بود به اعتراض‌های خیابانی، اعتصاب کارگران و فعالیت‌های زیر زمینی. قتل عام سال ۱۳۴۲ ورشکستگی و بی‌تاثیری این روش را به اثبات رسانید. از آن پس، مبارزان ایدئولوژی خود را به یکسو نهادند و این سؤال را بین خود مطرح کردند، چه باید کرد؟ پاسخ روشن بود: نبرد مسلحانه!»
محمد رضا شاه، پس از اعلام انقلاب سفید و سرکوب اپوزیسیون و همه مقاومت‌های مردمی، احساس ایمنی می‌کرد، اما این احساس کاذب بود. ترور حسنعلی منصور، نخست‌وزیر، در بهمن ۱۳۴۳ و تیراندازی دو ماه بعد (فروردین ۱۳۴۴) به شاه، آن هم از طرف یکی از افراد گارد جاویدان، اخطار آغاز مبارزه‌مسلحانه علیه رژیم بود.
سازمان‌های مسلح و چریکی را با توجه به سوابق سیاسی، ترکیب سازمانی و تاریخ شروع فعالیت آنها
به پنج گروه می‌توان تقسیم کرد:
۱) سازمان چریک‌های‌فدایی‌خلق‌ایران
۲) سازمان مجاهدین‌خلق‌ایران
۳) سازمان مجاهدین‌مارکسیست (منشعب از مجاهدین خلق)
۴) گروه‌های کوچک اسلامی که عبارت بودند از: ابوذر (تأسیس در نهاوند)، گروه شیعیان راستین (در همدان)، گروه الله اکبر (در اصفهان)، گروه الفجر (در زندان قصر)، گروه صف، گروه منصورون، گروه مهدویون، گروه موحدین
۵) گروه‌های کوچک مارکسیست همچون: سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران، گروه لرستان، سازمان آرمان خلق
همچنین گروه‌های کوچک دیگری که طرفدار مبارزه مسلحانه بودند از قبیل: طوفان، سازمان انقلابی حزب‌توده، حزب دموکرات‌کردستان، سازمان چپ جدیدی به نام گروه اتحاد کمونیست‌ها.
در فاصله بین واقعه سیاهکل و مهرماه ۱۳۵۷ تعداد قابل‌توجهی از اعضای این گروه‌ها، یا در برخوردهای مسلحانه کشته شدند، یا در دادگاه نظامی محکوم به زندان‌های طویل‌المدت یا اعدام شدند، عده‌ای در اثر شکنجه جان باختند و برخی نیز پیش از دستگیری و اسارت خودکشی کردند. نُه‌تن نیز که دوران محکومیت زندان را طی می‌کردند، در تپه‌های اوین تیرباران شدند.
هم‌چنان‌که ذکرش رفت، ایدهٔ جوانان تندرو به مبارزه مسلحانه، از اواخر سال ۱۳۴۲ شکل گرفت؛ هرچند نخستین رویارویی مسلحانه، بین چریک‌های مسلح گروه جنگل و نیروهای انتظامی در بهمن ۱۳۴۹ در «سیاهکل» اتفاق افتاد. در اواسط مهر ۱۳۴۳ بود که دادستان نظامی، از کشف حزب ملل اسلامی خبر داد. در اعلامیه دادستانی آمده‌بود: «گردانندگان حزب ظاهراً هدف کلی جمعیت را تشکیل دولت واحد اسلامی نشان داده‌اند ولی مقصود واقعی آنان ایجاد اغتشاش و آشوبگری و خونریزی از طریق قیام مسلحانه بوده‌است. حزب مزبور مبادرت به تهیه اسلحه از کشورهای خارج نموده و دارای ۵۵ عضو بوده که برای ۸ نفر تقاضای اعدام و برای بقیه تقاضای مجازات حبس از سه‌سال تا حبس‌ابد شده‌است».
پدیده نوظهور چریک‌های جان‌برکف و عملیات مسلحانه و تروریستی آنها، نه تنها محمدرضا شاه و رژیم او را تکان می‌دهد، بلکه دولت ایالات‌متحده را به خاطر ترور آمریکایی‌ها در ایران، نگران می‌سازد. جان استمپل، معاون بخش سیاسی سفارت آمریکا در گزارش سرّی به واشنگتن در توصیف سازمان چریک‌ها و خطری که از جانب آنها متوجه شاه و آمریکا می‌باشد، چنین نوشته‌بوده‌است:
«گروه‌های تروریستی، به خاطر قتل شش‌تن آمریکایی و تعداد زیادی از ایرانی‌ها، در پنج یا شش‌سال گذشته، از حمایت بسیاری برخوردار شده‌اند. در چها سال گذشته جنبش تروریستی ایران به صورت دو سازمان مهم، یعنی مجاهدین خلق و سازمان چریک‌های فدایی خلق ظاهر شد و احتمالاً از منابع خارجی همچون لیبی، کمک‌های شایان‌توجهی دریافت‌می‌دارند (ولی تا آنجا که می‌دانیم شوروی به آنها کمک نمی‌کند) هردو سازمان مزبور زاییده فعالیت‌های تروریستی مخالفان می‌باشند… مجاهدین به صورت مرکز مخالفت مسلحانه محافظه‌کار و مذهبی با شاه درآمده و خود را منتسب به جناح مذهبی جبهه ملی قدیمی می‌دانند… و خطری بسیار جدّی علیه آمریکایی‌ها به حساب می‌آیند..».
مطالعه ژرف و روشمند وضعیت جریان‌های فکری ـ سیاسی مهم کشور در آستانهٔ انقلاب، به‌ویژه جریان‌ها یا گروه‌هایی که یا از همان آغاز و یا بعدها مشی مبارزه مسلحانه را در دستور کار خود قرارداند، می‌تواند به تبیین مفیدتر و مناسب‌تری از علل و عوامل تحولات سیاسی اجتماعی اقتصادی و فرهنگی کشور بعد از انقلاب، کمک شایانی نماید. به دیگرسخن، شناخت این جریان‌ها به عنوان کارگزاران تاریخی تحولات در ایران قرن اخیر، می‌تواند اهداف و جهت‌گیریهای مختلف و چالش‌های نظری بعد از انقلاب را به شکل دقیق‌تر و معنادارتری ترسیم نماید؛ چراکه پرداختن به ریشه‌های یک رویکرد و پیگیری سیر تحول و تطور آن در گذر زمان، بهترین روش برای فهم وضعیت حال حاضر آن می‌باشد.
در پرونده‌ای که پیش روی شماست، کوشیده‌ایم به معرفی برخی از گروه‌هایی بپردازیم که شیوه نظامی و مسلحانه، یا به تعبیر عوامل رژیم، اقدامات تروریستی و خرابکارانه را برای مبارزه با نظام پادشاهی پهلوی، اختیار کرده‌بودند؛ از جمله گروه ابوذر و گروه‌هایی که درنهایت منجر به تأسیس سازمان مجاهدین‌انقلاب‌اسلامی، شد. سعی ما در این پرونده بر آن بوده‌است که با تمسّک به شیوه‌های تاریخ‌نگاری شفاهی، روایتی مستند از پدیده مبارزه چریکی با رژیم پیشین به دست داده، تحلیل‌های روشمندی برپایه آن مستندات ارائه نماییم؛ چراکه بر این باوریم، تب بالای جنبش مسلحانه و مبارزه قهرآمیز در ده‌سال قبل از انقلاب ۵۷ و سال‌های واپسین سلسله پهلوی، به‌ویژه در دوران اوج آن تحرکات خشن در ابتدای دهه پنجاه خورشیدی، معلول عوامل پیدا و پنهانی بوده‌است که نیازمند نگاهی همه‌جانبه و به‌دور از حبّ‌وبغض‌های معمول در کار تاریخ‌نویسی دستوری و ایدئولوژیک و حکومتی است. طُرفه این‌که نمایندگان همان رویکردها که حاملان نگاه آرمان‌گرایانه با هدف برپایی مدینه فاضله اسلامی با چاشنی تند ایدئولوژی‌های رادیکال و مطلق‌گرا بودند، پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران نیز باعث و بانی صف‌بندی‌های سیاسی، ایدئولوژیکی شدند که در چهار دهه اخیر بسیاری از سرمایه‌های مادّی و معنوی کشور و نظام را معطوف و مصروف خود ساخته و نزاع‌های بی‌حاصل و بلکه مخرّبی را پدید آورده‌اند که معلوم نیست به این زودی‌ها، دولت-ملت ایران از پیامدهای خواسته و ناخواسته آنها خلاصی یابد. آن نگاه منجی‌باورانه، آخرالزمانی و خودابرمرد پنداری که درمیان مبارزان آن دوره وجود داشت، تا جایی‌که مدعی بودند که قادر به حلّ همه مشکلاتِ نه تنها ایران بلکه کل جامعه بشریت هستند، در آن بازه زمانی منجمد نشده‌است بلکه در یک سیر فرگشتی و تکاملی، تطوراتی نه چندان سازنده به خود دیده و به امروز ایران منتقل شده‌است. کشاندن تضادها و تعارضات دوران مبارزه و زندان به درون جامعه و مردم هیجان‌زده بعد از انقلاب که باعث شد عقلانیت و عقلا با انگ غیرانقلابی و سازشکار به حاشیه رانده‌شده، یا همرنگ جماعت شوند، کمترین نتیجه انتقال آن تفکرات به زمان حاضر می‌باشد.
شکی نیست که ممکن است چریک‌های آن عصر، که با برخی از ایشان در این پرونده به گفتگو نشسته‌ایم، امروزه از گذشته خویش و اعمالی که در ضدیت به رژیم پهلوی انجام داده‌بودند اظهار پشیمانی نمایند و بهانه جوانی و نادانی را عذر تقصیر خویش آورند؛ اما نباید از نظر دور داشت که یک اندیشه، هرچند پلید و فاسد و هرچقدر ناروا و ناکارآمد، به‌طور کامل راه نیستی و نابودی نمی‌پیماید، بلکه تحت قانون طبیعت به اطوار دیگری درآمده به حیات خود ادامه‌می‌دهد.
برای نمونه در این پرونده خواهیم دید که سازمانمجاهدین‌انقلاب‌اسلامی، خیلی زود به ضد آن چیزی که به خاطرش تشکیل شده‌بود تبدیل شد و تزی بود که عملاً آنتی تزانقلاب نطفه‌اش درآن بسته شد و به‌سرعت برکشید؛ یعنی به‌جای این‌که انقلاب سرفرزندان خود را بخورد، این‌بار این فرزندان بودند که سر انقلاب را خوردند.
تأمل در سرشت و سرنوشت این گروه‌ها و تدقیق در کارنامه آنان، توشه‌ای است رایگان که در اختیار نسل نوین جوانان تحول‌خواه امروز ایران تا به بهره‌گیری از تجارب تلخ گذشتگان خود، ضمن وفاداری به آرمان همواره زنده و پویای «کلمه طیّبهٔ آزادی»، طریقه خشونت‌پرهیزی برای مبارزه با دشمنان زندگی و آزادی اختیار نمایند و محاسبه هزینه-فایده را در هر کُنش سیاسی، اجتماعی مدّنظر داشته‌باشند.
امید که این پرونده فصلنامه خاطرات سیاسی در تزریق گوهر خردورزی در رگ‌های کالبد ملتهب ایران امروز سهمی هرچند ناچیز داشته‌باشد؛ جامعه‌ای که شهروندان و زنان و مردان رنجدیده‌اش، بیش از هر برهه‌ای در تاریخ این سرزمین کهن، تشنه زندگی کرامت‌مندانه و بیزار از هر یکسونگری حکومتی و حکومت تمامیّت‌خواه می‌باشند.




غیبت یک روشنفکر بازنشسته

غیبت یک روشنفکر بازنشسته

امیرحسین جعفری

پس از انقلاب نیز باقرپرهام به فضای سیاسی و تنش‌های مرتبط با آن ورود کرد و با اقدامات تقابلی خود در کانون نویسندگان یکی از مهم‌ترین رویدادهای این کانون را پس از انقلاب رقم زد و آن، عبارت بود از اخراج چند عضو توده‌ای کانون. باقرپرهام معتقد بود دخالت‌های به آذین و دیگر اعضای توده‌ای در کانون برای برگزاری جلسات مختلف باعث این اتفاق شده‌است. اگرچه وی به اختلافات سیاسی دیگری نیز اشاره می‌کند و مسأله نگاه توده‌ای‌ها به سفارت آمریکا و وادار کردن اعضا کانون برای موضع‌گیری نسبت به این واقعه نیز یکی از علل اختلاف با توده‌ای‌های کانون از جانب پرهام بوده است. باقرپرهام در این‌باره می‌گوید:
«دعوای ما با اعضای توده‌ای کانون نویسندگان ایران در سال ۵۸ شکل گرفت. در این سال، هیأت دبیران کانون عبارت بودند از من، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خوئی. من، بنا به سنتی که به پیشنهاد به‌آذین در نخستین هیأت دبیران موقت در سال ۵۶ پذیرفته شده بود و بدان عمل می‌شد، در سال ۵۸ نیز سخنگوی کانون بودم. فشار آقای به‌آذین و گروه او در این زمینه به جایی رسیده بود که به عنوان مثال، در روزهای تشکیل جلسهٔ هیأت دبیران کانون که جز اعضای این هیأت کسی دیگر در کانون حضور نداشت، آقای به‌آذین را می‌دیدیم که در معیت آقایان سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی، و برومند- که چهار تن اخیر معمولاً یک قدم عقب‌تر از به‌آذین حرکت می‌کردند- ناگهان وارد کانون می‌شدند و به‌آذین، خطاب به ما پنج تن عضو هیأت دبیران که تشکیل جلسه داده و به کار خود سرگرم بودیم فریاد می‌کشید و می‌گفت: «شما اینجا نشسته‌اید؟» ما هاج و واج می‌پرسیدیم کجا باید بنشینیم آقای به آذین؟ و او در جواب انگشتش را به سمت سفارت آمریکا می‌گرفت و می‌گفت: «آنجا، سفارت آمریکا. خلق آنجاست، و شما اینجا نشسته‌اید؟»
این عمل چندان تکرار شد، و اغلب نیز با حالت و سخنانی تهدیدآمیز، که ما اندک اندک نسبت به امنیت شخصی و جان خود نگران شدیم، و به فکر افتادیم که چه کنیم که خطر را خنثی کنیم. با علم به این‌که دفاع از تسخیر سفارت آمریکا و گروگان‌گیری نه با عقاید شخصی‌مان می‌خواند، نه با اصول روابط بین‌المللی حاکم بر روابط کشور ایران با کشورهای دیگر، سرانجام چاره را در این دیدیم که به اصطلاح برای خالی نبودن عریضه متنی کوتاه بنویسیم که در مضمون آن، حتی الامکان، به قول معروف، نه سیخ بسوزد نه کباب؛ نوشتن این متن کوتاه به عهدهٔ من گذاشته شد. من کوشیده بودم، با ستایش از احساسات ضد امپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام، به طور ضمنی بگویم که این کاری که کرده‌اید مبارزهٔ ضد امپریالیستی نیست. تا چه حد در رساندن این معنا موفق شده بودم نمی‌دانم، و نسخه‌ای از آن نیز امروزه در اختیارم نیست تا بتوانم قضاوت کنم. این متن کوتاه تایپ شد؛ با امضای اعضای هیأت دبیران. آقای سالمی، از اعضای کانون، داوطلب شد که این اطلاعیه را ببرد و به دیوار سفارت بچسباند. گویا دو تن از اعضای هیأت دبیران، آقایان یلفانی و خوئی، نیز همراه او رفته‌بودند. نسخه‌ای را هم برای روزنامهٔ اطلاعات فرستادیم. این کار ما به‌راستی از سر ناچاری بود. احساس می‌کردیم که این گروه توده‌ای، گوئی تصمیم گرفته‌است یا ما را وادارد که از اصول منشور و اساسنامهٔ کانون چشم بپوشیم و همه چیز را زیر پا بگذاریم، که خودمان می‌دانستیم که مرد این کار نیستیم. یا اگر نشد، کاری کند که گریبانمان دست امثال آقای خلخالی بیفتد. کار این گروه توده‌ای نه فقط غیرانسانی، بلکه در درجهٔ نخست خلاف منشور و آرمان کانون بود. این بود که دیدیم چاره‌ای جز اخراج آن‌ها از کانون نداریم. همین کار را کردیم و اعلام شد. تصمیم هیأت دبیران در این مورد، می‌بایست به تأیید مجمع عمومی کانون برسد. ما به وظایف خودمان در فراهم کردن تشکیل مجمع عمومی کانون پرداختیم». اما دهه شصت باقرپرهام را نیز مانند توده‌ای‌ها تحت تأثیر قرار داد و او نیز پس از مدتی از ایران مهاجرت کرد و از سال ۲۰۰۰ نیز در کالیفرنیا ساکن شد. در سال‌های پس از انقلاب اگرچه صدا بلندی از او شنیده نشد اما در خلوت خود قلم را به دست گرفته و ترجمه و تألیف را کنار نگذاشت. وی در خرداد ماه ۱۴۰۲ درگذشت.
«دربارهٔ تقسیم کار اجتماعی»، «صور بنیانی حیات دینی» از امیل دورکیم، «هانری کربن: آفاق تفکر معنوی در اسلام» نوشته داریوش شایگان، «مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی» از ریمون آرون، «اقتدار» از ریچارد سنت، «مطالعاتی در آثار جامعه‌شناسان کلاسیک» از ریمون بودون، «مقدمه بر فلسفهٔ تاریخ هگل» نوشتهٔ ژان ایپولیت، «تاریخ فلسفه در قرن بیستم» نوشتهٔ کریستیان دولاکامپانی، «استقرار شریعت در مذهب مسیح»، «پدیدارشناسی جان» و «پیشگفتار پدیدارشناسی جان» از گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» نوشتهٔ گابریل گارسیا مارکز، «حقوق طبیعی و تاریخ» از لئو اشتراوس، «نظم گفتار» از میشل فوکو، «مبانی جامعه‌شناسی» نوشتهٔ هانری ماندراس و ژرژ گورویچ و «در شناخت اندیشهٔ هگل» از روژه گارودی بخش دیگری از آثار اوست.




سرمقاله فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۰

سرمقاله 

حسن اکبری بیرق 

جمهوری اسلامی و بحــــران اعتـــماد

 

در تمامی دولت-ملّت‌های مدرن، مبنای مشروعیّت نظام حاکم، نه امری آسمانی از سنخ فرّه ایزدی و…، بلکه مقوله‌ای زمینی از جنس «قرارداد اجتماعی» است. پرواضح است که در هر قراردادی، حداقلی از اعتماد دوجانبه مفروض است و برای سطوح بالاتر اعتماد، ضمانت اجرائی‌های متناسب با اهمیت موضوع قرارداد پیش‌بینی می‌گردد. در قراردادهای میان دولت‌ها و ملت‌های متعارف، که موضوعش تفویض اختیار تمشیت امور کشور به فرد یا گروهی از افراد (مثلاً حزب یا ائتلافی از احزاب) می‌باشد، آنچه موجبات اطمینان خاطر «ملت» ها را در تعامل با «دولت» ها فراهم می‌آورد، نه فقط میثاق ملّی و آراء عمومی و گرایش اکثریت شهروندان، بلکه سازوکاری است که در متن قرارداد (مثلاً قانون اساسی)، نحوه برکناری فرد یا گروه حاکم را از قدرِت تفویض شده، تعبیه و تضمین کرده‌است. به دیگر سخن در نظام‌های مردم‌سالارانه مدرن، به زیرکشیدن هیأت حاکمه به همان آسانی بر تخت‌نشاندن آن‌هاست و نفسِ این امر، باعث تحکیم اعتماد ملت به دولت می‌گردد. ناگفته پیداست که اینها همه، شکل قضیه و فرم حکمرانی و قالب تنظیم رابطه ملت‌ها با دولت‌های مدرن است؛ اما از قالب و شکل که بگذریم، مقوله‌ای درونی و معنوی‌تر نیز این اعتماد متقابل را تشدید و تثبیت می‌کند و آن عبارت است از یک‌سویی اراده شهروندان با مدیران کشور. وقتی یک شهروند در ذیل یک سیستم حکومتی مدرن، بین مطالبات خود و جهت‌گیری‌های مدیریتی و راهبردی کارگزاران آن سیستم، فاصله‌ای حس نکرده و قائل به این‌همانی بین آمال و آرزوهای خود و دستگاه حاکمه باشد، می‌تواند شب‌ها سرِ راحت بر بالین بگذارد و مطمئن باشد که امور خُرد و کلان جامعه بر وفق مراد اکثریت شهروندان با رعایت حقوق اقلیت، در جریان است و اطمینان دارد که هرگاه نیز چنین احساسی را از دست دهد یا در واقعی بودنش شک نماید، مجاری قانونی سهل‌الوصول مبتنی بر همان قرارداد اجتماعی، برای نقد، اصلاح یا عزل حاکمان وجود دارد و جای هیچ نگرانی نیست. به نظر می‌رسد در نظام جمهوری اسلامی ایران، دستکم در بخش عمده‌ای از کانون‌های قدرت، این قواعد شناخته‌شده عقلایی، جاری و ساری نیست. به تعبیر دیگر، اعتماد دوجانبه میان دولت (به معنای کلیّت دستگاه حاکمه، نه فقط قوای سه‌گانه) به نحو آشکاری مخدوش شده‌است. این بدان معناست که نه نظام مستقر به شهروندان اعتماد کامل دارد و نه شهروندان به هیأت حاکمه اطمینان حداکثری دارند. حال باید دید که ریشه این بی‌اعتمادی مخرّب که لااقل در دودهه پیشین، سیر صعودی داشته‌است چیست و در کجاست.
قانون اساسی جمهوری‌اسلامی‌ایران، باوجود همه تناقضات درونی و مشکلات حقوقی‌اش، دستکم به لحاظ شکلی مسأله مزبور را حلّ و رفع و نحوه برکناری هیأت حاکمه را از قدرت، پیش‌بینی نموده‌است؛ بنابراین با اندک تسامحی می‌توان گفت که به جهت حقوقی و روی کاغذ این اشکال، سالبه به انتفاء موضوع می‌باشد. اما علی‌رغم اینها چرا مدعی هستیم که اعتماد عمومی میان و ملّت ایران و کارگزاران جمهوری‌اسلامی، حداقل در سال‌های اخیر زیرسؤال رفته‌است؟ آیا میزان دزدی‌ها و اختلاس‌ها و سوءمدیریت‌ها و رانت‌خواری‌های دولتیان و اقمار ایشان از حد گذشته‌است یا مقدار گزاره‌های نادرست، غیرواقعی، تحریف‌شده و گمراه‌کننده‌ای که از تریبون‌های رسمی و غیررسمی حکومتی تولید و پراکنده می‌شود، روند صعودی یافته؟ البته که همه اینها در هر دولت-ملتی اعتماد دوجانبه را نابود می‌کند؛ اما خودِ این پدیده‌های ویرانگر، معلول علل بنیادین‌تری است که نباید مغفول واقع شوند. پس پاسخ این پرسش مهم را باید در عوامل چندی برشمرد که هرچند ریشه آنها را در ساختارهای توزیع قدرت و ثروت و چارچوب‌های حقوقی و قانونی می‌توان‌جست، اما سرچشمه‌های ژرف‌تری دارد که به برخی از آنها اشاره می‌کنیم.
همچنان‌که گفتیم، یکی از عوامل اعتمادزا میان دولت و ملت، هم‌افق بودن هستی‌شناختی دوطرف می‌باشد. به عبارت روشن‌تر، باید نگرش‌ها و ارزش‌های طرفین رابطه مطابقت با یکدیگر داشته‌باشند؛ یعنی این‌گونه نباشد که جهان‌بینی و فلسفه‌اخلاق و نظامات ارزشی حاکمیّت و شهروندان حتی اندک تفاوتی با یکدیگر داشته‌باشند. اگر بخواهیم از تمثیل روشنگری در این مورد استفاده کنیم، می‌توانیم به سازوکار احساس تعلّق یک فرد به قوم و قبیله‌اش اشاره‌نماییم. این مکانیزم، مبتنی است بر زیست‌جهان مشترکی که بین قبیله و فردفرد اعضای آن وجوددارد که عبارت است از باورها، ارزش‌ها، مقاوله‌های درون‌گروهی و در نتیجه منافع مشترک. همه این عوامل به نوعی مقوّم اعتماد اخلاقی و حسّ تعلّق و هم‌سرنوشتی میان اعضای قبیله یا شهر و سردمداران آن و ساختِ مفهومی به نام «قبیله» در معنای پیشامدرن، یا «کشور» در معنای مدرن آن می‌باشد.
حال ببینیم این وضعیت در کشور ما چگونه است. به نظر می‌رسد که هم مشاهدات شخصی هر شهروند ایرانی و هم نتایج حاصله از پیمایش‌های مبتنی بر روش‌های علمی، مؤیّد آن است که میان «ماه» حاکمان و «ماه» شهروندان ایران، تفاوت از زمین تا آسمان است. حتی لازم نیست از شیوه‌های علمی تحلیل‌گفتمان تا تحلیل‌محتوای گفتارها و پندارها و کردارهای استفاده‌کرد تا دریافت که زیستجهان مسؤولان نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران چه مایه با زیست‌جهان اکثریت قاطع شهروندان این کشور متفاوت و در اغلب موارد متناقض و متضاد است. کافی است تنها به سبک زندگی هر ایرانی چهل‌سال به پایین، که در ظلّ همین نظام و تحت بمباران دستگاه پروپاگاندای عریض‌وطویل آن زیسته و رشد کرده‌است نگاهی از سر درنگ بیافکنیم تا ببینیم که قاطبه مردم در دنیایی زندگی می‌کنند که هیچ ربط و نسبت معرفت‌شناختی و هستی‌شناسانه با دنیای حاکمان خودشان، ندارد. ثمره این شکاف ادراکی و تعارض دیدگاه میان دوسوی ماجرا، تعارض منافع پرناشدنی است که ریشه درخت اعتماد میان طرفین را می‌خشکاند.
همین فاصلهٔ شناختی میان دولت و ملّت است که موجب می‌گردد گفتارهای تولید شده از سوی مسؤولان، در هر رده و جایگاهی، یا مورد تمسخر شهروندان قرارگیرد یا مورد تردید ایشان. میزان رو به افزایش طنزها و لطیفه‌های تلخ و شیرینی که در فضای مجازی و افواه عام برپایه سخنرانی‌های مسؤولان بلندپایه نظام ساخته و منتشر می‌شود، حکایت از آن دارد که گفتمان و ادبیات کم‌مایه آنان، که غالباً با چاشنی لغزش‌های زبانی فاحش نیز همراه است و در سطح نازل‌تری از متوسط کیفیت گفتار عامّه قرارداد، نه‌تنها مورد تأیید مردم نیست، بکه دستمایه استهزای عمومی نیز واقع‌می‌شود. وقتی نماینده مجلسی که با عرض شرمندگی در چهاردهه گذشته صاحب مناصب مهمی بوده، مدعی می‌شود که بین خودروی پژوی ۲۰۶ و لندکروز نیست و تعطیلی روز شنبه را در کشور، مصداق تشبّه به اسرائیل می‌انگارد؛ وقتی مسؤول اجرایی بلندپایه‌ای از خواندن اعداد و ارقام نه چندان دشوار یا تلفظ اصطلاحات نه‌چندان تخصصی ناتوان است و یا همسر شخص دوم نظام، عمر درختان دانشگاه شهیدبهشتی را از عمر ایالات متحده امریکا بیشتر می‌پندارد و آن مدّعای مضحک را دربرابر چشم میلیون‌ها بیننده با اعتمادبه‌نفس تمام بر زبان می‌راند، طبیعی است اتّکای شهروندان به مسؤولانی از این دست به‌شدت متزلزل گردد؛ چراکه آنان از خود می‌پرسند اگر دانش (وبلکه بی‌دانشی) مسؤولان ارشد نظام در چنین سطحی فرودین قراردارد، چه تضمینی است که در امور کلان‌تر، تصمیم‌سازی‌های ایشان مبتنی بر همان داده‌های نادرست نبوده و خسارت‌های فراوانی به بار نیاورده‌باشد. یا وقتی رئیس‌جمهور کشوری که معدل رشد اقتصادی ده‌ساله‌اش کمتر از صفر بوده‌است، با آب‌وتاب و هیجان زائدالوصف، از حیرت جهانیان از رشد و توسعه کشور علی‌رغم تحریم‌ها سخن‌می‌گوید، آیا صحّت این ادّعا تقویت نمی‌شود که گویی جهان ادراکی مسؤولان، با دنیای شناختی شهروندان، فرسنگ‌ها فاصله دارد؟ تازه این در صورتی‌است که در صداقت آن مسؤول شک نکنیم و قبول کنیم که ایشان واقعاً می‌پندارند که کشور، در حال توسعه است و خصومت دشمنان، سرعت قطار رشد آن را نتوانسته‌است متوقف کند!
نتایج این‌گونه بی‌اعتمادی‌ها، محدود و منحصر به ساخت لطیفه یا حداکثر ابراز تأسف از داشتن چنین کارگزاران بی‌مایه نمی‌شود؛ بلکه به این پدیده بنیان‌برافکن منجر می‌گردد که دیگر هیچ گزاره صادره از سوی حاکمیّت با تصدیق ملّت روبرو نشود؛ حتی اگر احیاناً گزاره‌ای صادق باشد. حال این گزاره می‌تواند گزارش پزشکی قانونی درباره نحوه فوت زنده‌یاد مهسا امینی باشد یا آمار بانک مرکزی درباره میزان تورم نقطه به نقطه یا خبر افتتاح پروژه‌های عمرانی و….
وقتی اعتماد، در این سطح دستخوش چالش‌های جدّی شود، مردم به سختی از سیاست‌های کلّی نظام پشتیبانی می‌کنند؛ حتی رفتارهای خردمندانه گاه‌به‌گاهی آن را نیز به دیده شکّ و تردید می‌نگرند. مثلاً اگر سیاستگذاران حوزه روابط خارجی جمهوری‌اسلامی، تصمیم به تنش‌زدایی با ممالک پیرامونی، به‌ویژه عربستان سعودی بگیرند، یا عزم مذاکره با امریکا را داشته‌باشند، یا درپی احیای «برجام» برآیند و امور عاقلانه‌ای از این دست، به دلایل پیش‌گفته نمی‌توانند افکار عمومی داخلی را همراه خود سازند و حکومتی هم که قادر به جلب نظر شهروندانش نباشد، نه تنها میزان مشروعیّت و مقبولیّتش سقوط خواهدکرد، بلکه کارآمدی و توان حلّ مسأله را نیز از دست خواهدداد.
سویهٔ دیگر ماجرا، مربوط است به اعتماد حاکمیّت به ملّت. دقیقاً به علت تعارضات شناختی بین دوطرف، دستگاه حاکمه خود را در پیوند با مردم، مصون از خطر نمی‌بیند. این مسأله را تاریخ‌نگار شهیر، فریدون آدمیّت، در کتاب ارزشمند ایدئولوژی نهضت مشروطیت به دقّت و زیبایی و رسایی هرچه تمام‌تر این‌چنین گزارش می‌کند: «چون دولت بر هستی خویش ناایمن گشت، بدگمانی‌اش افزود؛ چون بدگمانی‌اش افزایش گرفت، دستگاه خُفیه‌نویسی را مجهز گردانید»(ص ۲۶). باید پرسید که چرا یک دولت ممکن است از سوی رعایا/شهروندان خود احساس ناایمنی بکند؟ پاسخ روشن است؛ فقدان یکی یا تمامی پایه‌های قدرت، غالباً هر دولتی را دربرابر ملّتش قرار می‌دهد. آن پایه‌ها عبارتند از: مشروعیّت، مقبولیّت و کارآمدی. دلایل نزول یا نبود هریک از این مقولات، بسیار است و پیچیده؛ اما شاید یکی از مهم‌ترین آنها فقدان زمینه مشترک گفتگو میان دوطرف باشد؛ چه از منظر هستی‌شناختی و چه از بعد ایدئولوژیک و چه حتی از لحاظ منافع همسان. ازآنجا که معمولاً ملت‌ها به‌مراتب پیشروتر و آوانگاردتر از دولت‌ها، به‌ویژه حکومت‌های محافظه‌کار، هستند، امکان تفاهم ذهنی و زبانی بین آنها از بین می‌رود و دچار آفتِ ناهم‌زمانی در زیست‌جهان و ناهم‌زبانی در قوای ادراکی می‌شوند و درنتیجه به تعبیر سرراست‌تر، حرف یکدیگر را نمی‌فهمند. بگذارید یک مثال از گذشته بزنم و مثالی دیگر از حال:
ناصرالدین‌شاه قاجار، آن سلطان صاحبقران جهان‌دیده، که دانشگاه‌های اروپایی را از نزدیک دیده‌بود، در پاسخ نامه گروهی از جوانان که از محضر ملوکانه استدعای صدور اجازه تأسیس دانشگاه (یا کلوپ) را کرده‌بودند، چنین نوشت: «جوانان معقول بسیار بسیار غلط کرده‌اند که ایجاد دانشگاه می‌خواهند بکنند… اگر همچو کاری بکنند پدرشان را آتش خواهم زد، حتی نویسنده این کاغذ در اداره پلیس باید مشخص شده و تنبیه سخت شود که من‌بعد از این فضولی‌ها نکند».
روشن است که آن پادشاه قدرقدرت به خوبی دریافته‌بود که منبعی که توازن قوا را بین حاکمیّت و رعیّت به هم می‌زند در کجاست. ناصرالدین‌شاه بی‌تردید ذاتاً انسانی تجدّد دوست بود و یادداشت‌هایش در سفر به اروپا مؤیّد همین معناست؛ اما به‌هرحال زیرکانه، یا شاید براساس غریزه بقا، می‌دانست که زیست‌جهان مردمانی که بر آنها حکم می‌راند، نباید با زیست‌جهان هیأت حاکمه فاصله زیادی داشته‌باشد. به همین علت با ایجاد هر تشکلّی، اعم از انجمن و کلوپ و فراموشخانه و دانشگاه و….، مخالفت می‌ورزید. نشان به آن نشان که در فاصله قتل وی تا درگذشت جانشینش مظفرالدین‌شاه، یعنی در یک بازه زمانی ده‌ساله، حدود دویست انجمن بزرگ و کوچک مختلف در پایتخت و شهرهای دیگر تشکیل شد و ای‌بسا نطفه جنبش مشروطیّت درهمین انجمن‌ها بسته‌گردید که تأییدی است بر پیش‌بینی ناصرالدین‌شاه قاجار.
در دوره فعلی نیز به گونه‌ای دیگر، تقریباً بیشتر دولت‌ها، به جز دولت مستعجل سیدمحمد خاتمی در دوسال اول، تا جایی که زورشان می‌رسیده به‌شدت با شکل‌گیری نهادهای مردمی مستقل از حاکمیّت مخالفت ورزیده‌اند؛ ازجمله سندیکاهای کارگری، بنیادهای خیریّه، انجمن‌های صنفی و… مگر این‌که توانسته‌باشند بر نحوه و گستره عمل آنها نظارتی مؤثر و محدودکننده بورزند. در نظام مستقر فعلی، کار از این هم فراتر رفته، با هرگونه شخصیتی که محبوب قلوب مردم بشود، عناد و کینه و دشمنی پیشه می‌کنند و تا وی را در نزد عموم بی‌اعتبار نسازند دست‌بردار نمی‌شوند. نمونه بارزش بنیاد خیریّه امام‌علی (ع) است که با همکاری برخی بلوک‌های قدرت حاکم، نیست و نابود شد. همچنین است کین‌توزی صداوسیمای جمهوری‌اسلامی‌ایران با عادل فردوسی‌پور که هر هفته میلیون‌ها نفر را به پای تلویزیون می‌کشاند.
این‌ها همه نشان از آن دارد که قوای ادراکی دولت و ملّت در ایران در یک سطح نیست و طرفین به یکدیگر اعتماد ندارند و ادبیات همدیگر را متوجه نمی‌شوند. همین خاموش‌شدن چراغ‌های رابطه و تاریکی مسیر پیش رو باعث می‌شود که سیستم حکومتی، بیش از آن‌که به نهادهای انتخابی اعتماد کند که مبیّن اراده ملّی هستند، متکی به نهادهای انتصابی باشد و اگر در پاره‌ای موارد هم نهادهای انتخابی برآمده از گزینش شهروندان را از سر اکراه و اضطرار، تحمل می‌کند، به دست همان نهادهای انتصابی، کارکردهای آن نهادها یا جایگاه‌ها را از حیّز انتفاع ساقط و دچار کژکارکردی می‌نماید. مثال روشنش نظارت استصوابی شورای نگهبان که تقریباً اراده شهروندان را، از طریق دومرحله‌ای کردن انتخابات، بلاموضوع و بی‌اثر کرده‌است.
نکته اینجاست که این شرایط بی‌اعتمادی دوجانبه، چندان نمی‌تواند دیرپا باشد و به علت توالی فاسد بسیاری که دارد ممکن است خسارت‌های جبران‌ناشدنی در پی داشته‌باشد؛ تابدان‌جا که حتی پایداری ایران را نیز تهدید نماید. بگذریم از این‌که در چنددهه گذشته، همین معضل دیرپا، مسیر توسعه همه‌جانبه و پایدار را در کشورمان مسدود کرده‌است. نقل است که در جنبش اعتراضی «زن، زندگی، آزادی»، بازجوها در مواجهه با هزاران جوان دستگیرشده که بین ۱۴ تا ۲۱ سال داشتند، درمانده شده‌بودند؛ چراکه از درک و فهم زبان و ادبیات و گفتمان و حتی مصطلحات معمول بین آنان اظهار عجز می‌کردند. این همان شکاف مهیب هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی است که در طول سال‌های اخیر، عمیق و عمیق‌تر شده‌است.
راه‌چاره در آن است که حاکمان ایران‌زمین، زیست‌جهان خویش را به‌روز کرده و در جهان پساهوش‌مصنوعی، شجاعانه با منطق دنیای معاصر کنار بیایند و با الزامات حکمرانی در عصر حاضر از در آشتی درآیند تا از تحولات ادراکی جامعه جدیدی که در ایران پدیدار شده‌است، عقب نمانند. در غیر این‌صورت دیری نخواهد پایید که لاجرم با بحرانِ بحران‌ها مواجه و از سر استیصال و منفعلانه به نتایج قهری ایستادگی در مقابل طبع بلندپرواز بشر قرن بیست‌ویکمی، تن‌در دهد؛ بشری که دل‌مشغولی‌هایی بسی فراتر از اندیشه‌های آخرالزمانی و آرمان‌های ایدئولوژیک پیشامدرن و دغدغه‌های خُردی چون سبک زندگی اختیاری آدمیان دارد. انسانی که جیمز وب را ساخته و سودای سفر به مریخ و اسکان در آن سیاره را دارد. این گوی و این میدان؛ دستمایه اصلی این تصمیم، تنها اندکی تهور و بسیاری دانش است و بس.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۰

سرمقاله

یاد ها و خاطرات 

حسین زمان زمین و زمانه را به ترک گفت

یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک

خاموشی آنکه اندیشه را ترجمه می‌کرد

غیبت یک روشنفکر بازنشسته

پدر، از چشم پسر

در سوگ دکتر عبدالعلی قوام

یادی و خاطره‌ای از دکتر علی شریعتی

وحدت نافرجام کثرت­‌ها

جستار گشایی

پدیده‌های جدید مبارزه

دربارهٔ مؤتلفه و مجاهدین

از آغاز مبارزه تا پایان مجاهدین انقلاب

تضادی که در مجاهدین انقلاب بود

حکایت مجاهدین انقلاب

داستان گروه صف شاخه اصفهان از زبان محمد عطریانفر

تفنگت را زمین بگذار! از شور انقلابی دیروز تا شعور سیاسی امروز

کتابخانه خاطرات سیاسی

معرفی دو کتاب

نگاهی به کتاب از شما چه پنهان

رذیلت‌های کمونیسم به روایت رمان استالین خوب

مروری بر کتاب خاطرات جنگ اثر سیمون دو بووار

۲۰ 

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۲۰) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

Created with Visual Composer
Created with Visual Composer

 

خاطرات سیاسی فصلنامه ای است با روش تحلیلی آموزشی و اطلاع رسانی. مطالب مندرج در این فصلنامه بیانگر آرائ نویسندگان آنهاست




جستار گشایی(گل سرخی)

جستار گشایی

شبح مذهب
در ماتریالیسم خسرو

آن نوع معرفت که جان دیگری را بخاطر عقیده‌ای که بدون بررسی و آزمایش پذیرفته شده، یا آرمانی که ممکن است تحقق نیابد، فدا کند، امر بسیار وحشتناکی است.
(کارل پوپر)

خسرو گلسرخی، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار رومانتیک و چپ‌گرای ایرانی، پس از محاکمه در دادگاه نظامی رژیم سابق به جرم اقدامات ضدامنیتی علیه خاندان سلطنت، در سحرگاه ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ خورشیدی، اعدام شد. حکم اعدامی که می‌توانست اجرا نشود، اگر او و هم‌پرونده‌ایش، کرامت‌الله دانشیان تقاضانامهٔ عفوی نوشته و امضا می‌کردند؛ اما هزار درد و دریغ و افسوس که چنین نکردند و بر مواضع خود پای فشردند و عاقبت جان شیرین خویش بر سر آن نهادند. هرچند بقول ابوالفضل بیهقی از زبان حسنک وزیر: «جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسین علی نیم». اما نه گلسرخی جهان خورده بود و کارها و کام‌ها رانده و نه دانشیان.
اینک پس از قریب به نیم‌قرن از این واقعه تلخ و نشیب و فرازی که در بازنمود شخصیت تاریخی گلسرخی در ادوار مختلف، به‌ویژه در دوران جمهوری اسلامی، تجربه کرده‌ایم، ضرورت پرداختن به موضوع شاعری مقتول به دست حاکمیتی فروافتاده و به گذشته پیوسته چیست؟ آیا بازخوانی پرونده قتل سیستماتیک دولتی است که شهروندانش را به بهانه‌های مختلف می‌کشد و حتی نمی‌گذارد بر کشته‌اش مرثیه خوانند؟ آیا محکوم کردن دادگاهی است که قاضیانش حکم مرگ یک روزنامه‌نگار را تنها به جرم این‌که خیالی در سر و بادی در دماغ داشت و اسیر جوّ چپ‌گرایی زمانه خود شده‌بود، امضا کرده‌بودند؟ آیا این پرونده به منظور مقابله با فضای تطهیر حکومت پهلوی که این روزها در جریان است، ترتیب یافته‌است؟
شاید همه اینها بتواند جزو نتایج غیرمرادی این پرونده به حساب آید؛ اما هیچ‌گاه در زمره هدف‌گذاری‌های سردبیری نشریه خاطرات سیاسی نبوده و نیست. تاریخ را باید با اهداف عمیق‌تری خواند و فهمید. شکی نیست که تصویری که از گلسرخی (و نه هم‌سرنوشتش، دانشیان) در نیم‌قرن اخیر توسط رسانه‌ها و مورخان ایدئولوژی زده، بازسازی و منعکس شده‌است، صرفاً تصویر یک قربانی مظلوم است که جفای بسیار بر او و خانوده و همسر و تنها فرزندش رفته و بی‌گناه توسط ایادی بوروکراتیک حکومت وقت، کشته شده‌است؛ پس در نتیجه، ننگ بر آن حکومت و زنده‌باد نام گلسرخی!
همه می‌دانیم که این‌گونه برخورد با وقایع تاریخی ارزش معرفتی چندانی نداشته و مجهولی را معلوم و مبهمی را روشن نمی‌کند. فقط و فقط ذهن تحلیل‌گر و اندیشه انتقادی و به معنای دقیق کلمه، سوژه مدرن است که می‌تواند از افقی وسیع‌تر و با نگرشی همه‌جانبه‌تر ابعاد مسأله را کاویده و داوری منصفانه و خردپسندی ارائه نماید.
برای رهیافتی روشمند به قضیّهٔ ناتمام گلسرخی، ناچاریم با الهام از کارل پوپر، فیلسوف بزرگ قرن بیستمی، که در آغاز کلام ذکری از او رفت، این پرسش را دراندازیم که اساساً برای ایده‌ای که نه‌تنها درستیش معلوم نیست بلکه بطلان آن را تجربه‌های تاریخی بشری تأیید کرده‌اند، جان باختن کنش موجّهی است؟ اگر این پرسش به نحوی. غیرسوگیرانه کاویده‌شود، می‌توان گفت از کلیشه‌های برساخته طی این نیم‌قرن حول شخصیت گلسرخی اندکی رهایی یافته‌ایم. از این روست که پرونده‌ای مختصر را در این شماره فصلنامه گنجانده‌ایم تا مقدمه‌ای باشد بر شکستن ساختارهایی که در طول زمان شکل گرفته و غبار ضخیمی بر روی حقیقت امور می‌نشانند.
برای ورود به بحث، بهتر آن دیدیم که به نقل بخش‌هایی از مقاله مهرداد خدیر تحت عنوان «یادی از بیدادگاه گلسرخی» که در ۳۰ بهمن سال ۱۴۰۰ منتشر شده‌است، پرداخته، سپس مقالات و مصاحبه‌هایی را که همکار ارجمندمان جناب امیرحسین جعفری برای این پرونده جمع‌آوری و تدوین کرده‌اند، تقدیم خوانندگان کنیم.
«در چهل‌وهشتمین سال‌روزِ اعدامِ خسرو گلسرخی، می‌توان از وصیت‌نامهٔ او گفت که پنج سال قبل از پیروزی انقلابِ ضدّ سلطنتی، پیش‌بینانه نوشته بود: «آقایانِ فاشیست! شما ایمان داشته باشید که حکومتِ غیر قانونیِ ایران که در ۲۸ مردادِ سیاه، توسط آمریکا به خلقِ ایران تحمیل شده در حال احتضار است و دیر یا زود با انقلابِ قهرآمیز توده‌های ستم‌کشیدهٔ ایران واژگون خواهد شد».
«وصیتنامهٔ غیر ارتشی معدوم، خسرو گلسرخی فرزند قدیر» را نمایندهٔ دادستانی ارتش (سرگرد قیایی)، فرمانده گردانِ زندان (سروان حسن‌زاده)، افسر اطلاعات (سروان جاویدنسب) و قاضی عسگر صادق‌متقی (نمایندهٔ شهربانی) امضا کردند. در حالی که خود تصریح کرده بودند «غیر ارتشی» است اما زندانیان سیاسی را به بهانه‌های گوناگون و بیشتر ذیل عنوان «اقدام علیه تمامیت ارضی» به دادگاه‌های نظامی ارجاع می‌دادند شاید چون قضات دادگستری زیر بار ننگِ محاکمه‌های فرمایشی نمی‌رفتند.
می‌توان شهرت او را با مشهورنشدن کرامت دانشیان به اندازهٔ او مقایسه کرد؛ چرا که فرجامی چون او داشت زیرا تن نداد به اعتراف اجباری و ساختگی برای بیزاری از کاری که نکرده بود و طرحی که در سر نداشت اما محبوبیت و شهرت خسرو را به دست نیاورد. شاید به خاطر نوع دفاع دانشیان بود. اما همان گونه که پنج سال بعد تصاویر بزرگِ گلسرخی در تظاهرات مردمی دیده می‌شد، یک هفته بعد از پیروزی انقلاب هم مهم‌ترین یادگارِ دانشیان از رادیو پخش شد: شعری از عبدالله بهزادی که «کرامت» آن را به یک سرود تبدیل کرده بود. اسفندیار منفردزاده هم بر آن نُت نوشت تا یکی از مشهورترین سروده‌های انقلاب ایران در ۲۹ بهمن ۵۷، همزمان با سالگردِ تیرباران‌شدن گلسرخی و دانشیان از رادیو پخش شود: «بهاران خجسته باد».
می‌توان یادآور شد که جان‌باختهٔ بهمن‌ماه، زادهٔ بهمن هم بود (در رشت) اگر چه تنها ۳۰ بهار را دید. پدرش (قدیر) کارمند عدلیه بود و مادرش بانو «شمس‌الشریعهٔ وحید». مادر که تصاویر فرزند را به مثابه قهرمان و در کنار جهان‌پهلوان تختی پنج سال بعد در جریان تظاهرات سال ۵۷ دید، ۱۷ سال بعد در سال ۱۳۷۴ درگذشت. مادرِ خسرو روحانی‌زاده بود. پدرش «شیخ وحید خورگامی» از همرزمان میرزا کوچک‌خان جنگلی بود که جان به در بُرد و وقتی خسرو در دو سالگی یتیم شد، از رشت به قم آمدند و در دامان پدربزرگ، بزرگ شد. این در حالی است که تصور غالب این است که چون گلسرخی زادهٔ شمال ایران است، بالیدهٔ آن سامان هم هست و کمتر گفته‌شده کودکی و نوجوانی را در قم سپری کرده و در دبیرستان حکیم نظامی درس خوانده است.
می‌توان به مُدِ سال‌های اخیر روزنامه‌نگاری ایرانی در چپ‌ستیزی اشاره کرد که تصاویر دُن‌کیشوت‌واری از مبارزان چپ در سال‌های پیش از انقلاب ترسیم می‌کنند و آنان را نه قربانیِ استبداد شاه که قربانیِ آرمان‌خواهیِ خام و خیال‌پردازی‌های مُتوهّمانهٔ خود می‌دانند و حتی گاه بعضاً به تمسخر قیام سیاهکل یا دفاعیات خسرو گلسرخی می‌پردازند و یادآور می‌شوند اگر قهرمان‌بازی درنمی‌آوردند، زنده می‌ماندند؛ کمااین‌که در پروندهٔ خسرو گلسرخی دیگران هم بودند اما تسلیم نمایشنامهٔ ساواک شدند: کشف شبکه‌ای که قصد ربودن رضا پهلویِ ۱۲ ساله را داشت! اعترافی کردند تا سازمان امنیت، اقتدار خود را به رخ کشد و جانِ شیرین را نجات دادند اما گلسرخی از آن به مثابهٔ فرصتی برای طرح دیدگاه‌های سوسیالیستی خود بهره برد.
می‌توان به نسبت خانوادگی او با فرح دیبا اشاره کرد که این شایعه را درانداخت که واقعاً اعدام نشده و به خارج رفته! اما چرا باید ننگِ کاری را که نکرده‌اند به جان بخرند و هزینهٔ آن را بپردازند.
می‌توان به تغییر نام پارک فرح به پارک گلسرخی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به دست مردم اشاره کرد. نامی که البته نپایید و تأیید نشد و به «لاله» تغییر یافت.
می‌توان یک هفته بعد از پیروزی انقلاب و ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ را به یاد آورد که علی حسینی گویندهٔ پُراحساس و چپ‌گرای تلویزیون و از اعتصابیون پیش از پیروزی انقلاب با شور و شعف فراوان و در حالی که در پوست خود نمی‌گنجید، بر صفحهٔ تلویزیون حاضر شد و از پخش فیلم کامل محاکمهٔ خسرو گلسرخی در دادگاه پس از پنج سال و در پنجمین سالگرد اعدام او خبر داد و پس از آن چهرهٔ خسرو گلسرخی که می‌گوید: «آقای رییس! من خون ادرار می‌کنم.» روز بعد روزنامهٔ کیهان که تحریریهٔ آن در غیاب مدیرانِ کوچیده و رفته به دست روزنامه‌نگاران با گرایشِ غالبِ چپ افتاده بود، عکس و تیتری در صفحهٔ اول نشاند و یک صفحهٔ کامل را به گزارش دادگاه یا به تعبیر آن روز بیدادگاه «همکار قهرمان» خود اختصاص داد.
دادگاهی که شاعر دفاعیات خود را با این شعر شروع می‌کند:
ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستاده‌ام
با باری زِ فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من!
من در کجای جهان ایستاده‌ام؟
و…
می‌توان یادآور شد آرزو داشته نام او نیز در ردیف همان قهرمانانی قرار گیرد که در دادگاه نام برد و دریغا که نمی‌دانست چند سال بعد از انقلاب ۵۷ و با دستگیری رهبران حزب توده روشن می‌شود: خسرو روزبه قهرمان واقعی نبوده؛ چرا که فاش شد هم او قاتل محمد مسعود – روزنامه‌نگار قهرمان دیگر گلسرخی – در اواخر دههٔ ۳۰ بوده و با مسعود را کشتند تا گردن دربار بیندازند.
می‌توان به پخش سه بارهٔ تصاویری از محاکمه از تلویزیون و این بار سال‌ها بعد و در دوران ریاست عزت‌الله ضرغامی بر صداوسیمای جمهوری اسلامی اشاره کرد تا پاسخی به تبلیغات شبکه‌های سلطنت‌طلب باشد که تصویر گل و بلبلی از دههٔ ۵۰ به خورد متولدین بعد انقلاب می‌دهند و چون از یک فعال چپ بعد سال‌های یاد می‌شد بسیار مورد استقبال قرار گرفت و وزیر امروز گردشگری در دولت ابراهیم رییسی همواره به این کار بالیده است.
می‌توان به نقش گروه‌های مارکسیستی با نمادهایی چون بیژن جزنی و خسرو گلسرخی یا رهبران فداییان در انقلاب ۵۷ اشاره کرد که اگر چه پرشمار نبودند و وزن اجتماعی آنان در دو انتخاباتی که جمهوری اسلامی به آنها مجال کاندیداتوری داد (خبرگان قانون اساسی در تابستان ۵۸ و اولین دورهٔ مجلس در زمستان همان سال) نشان داده شد اما پرسروصدا بودند و سهم اعدامی‌های آنان در رژیم شاه از نیروهای مذهبی بسیار بیشتر و قطعهٔ ۳۳ بهشت زهرا گواه این مدعاست. نقشی که البته با توجه به ماهیت اسلامی انقلاب و خاصه وقتی روشن شد رهبری آن با یک مرجع دینی است اسباب شگفتی بود و همین ناسازگاری فکری سبب شد بسیار زودتر از دیگران حذف شوند و از یادکردها نیز. سهم آنان در نام‌گذاری‌های معابر و مکان‌ها در بعد انقلاب هم صفر بود و تنها بر سر نامیدن نمادین خیابان روزولت به عنوان «مبارزان» توافق شد. به جای «مجاهدین خلق»، خیابان مجاهدین و به جای «فداییان خلق» هم «خیابان مبارزان» اما این دو هم در پی تحولات بعدی به «مجاهدین اسلام» و «شهید مفتح» تغییر یافتند تا هیچ نشانی از دو گروه مسلح باقی نماند. اگر چه همهٔ این یادآوری‌ها ۴۸ سال پس از اعدام خسرو گلسرخی و در مقام روایت تاریخ معاصر مناسبت دارد اما غرض از این یادداشت نکتهٔ دیگری است:
این که اگر سقوط شاه را ناشی از چند خطای اساسی بدانیم (اصلاحات ارضی و رویارو قراردادن روحانیون سنتی که تا پیش از آن همراه سلطنت بودند، تأسیس حزب رستاخیز، تغییر تاریخ مبدأ تقویم رسمی از هجری خورشیدی به شاهنشاهی و انتشار مقالهٔ توهین به آیت‌الله خمینی در روزنامهٔ اطلاعات) ماجرای خسروگلسرخی را هم می‌توان در ردیف خطاهای بزرگ و ویرانگر قرار داد؛ چرا که هم سناریو دست‌پخت دستگاه امنیتی بود تا بگویند مراقب اوضاع هستند و گروهی را به اتهام تلاش برای ربودن ولیعهد دستگیر و وادار به اعتراف کردند، هم پنداشتند چون خسرو در دادگاه گفته من مارکسیست-لنینیست هستم سندی واضح است تا نشان دهند مخالفان حکومت، نه مسلمان که چپ هستند و حتی وقتی از اسلام هم گفت تأیید مدعای «مارکسیست‌های اسلامی» باشد و اگر از تلویزیون پخش شود جامعه همراهی نمی‌کند؛ حال آن که اتفاقاً مردمان عادی چندان متوجه نشدند که از خلق‌ها و از مارکسیست‌بودن خود می‌گوید بلکه به لحاظ عاطفی موجی از هم‌دلی با یک جوان اهل کلمه و نه سلاح به وجود آورد:
«چنانچه در کیفرخواست آمده در فروردین‌ماه به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده، دستگیر می‌شوم و تحت شکنجه قرار می‌گیرم و خون ادرار می‌کنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل می‌کنند. آنگاه بعد از هفت ماه دوباره تحت بازجویی قرار می‌گیرم و چون دو سال پیش حرف زده‌ام، توطئه‌گرم و اکنون به عنوان توطئه‌گر در این دادگاه محاکمه می‌شوم. اتهام سیاسی در ایران این است و زندان‌های ما پر شده از جوانان و نوجوانان به اتهام اندیشیدن و کتاب‌خواندن و آقای رییس دادگاه، همین دادگاه‌های شما آنان را محکوم به زندان می‌کنند. حال آن که بعد از زندان، کتاب را کنار می‌گذارند و مسلسل به دست می‌گیرند. با یک جوان این گونه برخورد نکنید!»
پس از «می‌توان» های بالا اما به «می‌توانِ» مورد نظر اصلی می‌رسم؛ چرا که می‌توان گفت در داستان گلسرخی سه خطا کردند:
اول این که پنداشتند با طرح اتهام تلاش برای ربودن ولیعهد، اقدامات ساواک توجیه می‌شود و چون شاعر و روزنامه‌نگار است و اهل کار مسلحانه نیست، تن به اعتراف اجباری می‌دهد تا به زندگی بازگردد. محاسبه دربارهٔ دیگران البته درست بود اما خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان زیر بار نرفتند.
خطای دوم این بود که پنداشتند پخش محاکمه از تلویزیون اثبات‌کنندهٔ ماهیت مارکسیستیِ معترضان است چون چند بار تصریح می‌کند من مارکسیست-لنینیست هستم اما از «مولا حسین و مولا علی و سلمان پارسی و اباذر غفاری» هم گفت و این نام‌ها برای مردم آشناتر بود و به جای بیزاری جُستن، هم‌ذات‌پنداری کردند.
خطای سوم این که حکم به اعدام یک روزنامه‌نگار و شاعر دادند و ندانستند خون بی‌گناه، دامن‌گیر است و آهِ آن چاه‌انداز و جاه‌ستان. کمااین‌که پس از آن نام گلسرخی، نماد شد و کشتنِ او لکهٔ ننگ و تلاش‌های بعدی برای جذبِ روشن‌فکرانِ چپ و سکولار را هم زیر سؤال برد. حال آن که اگر این اتفاق نیفتاده بود خسرو گلسرخی، گوشهٔ تحریریهٔ روزنامه، نقد ادبی خود را می‌نوشت و شعرهایی می‌سرود که در قیاس با شاعرانی چون احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد بضاعت چندانی هم نداشت و با نگاه امروز چه‌بسا بسیاری از آنها شعر به مفهوم مدرن و تخیلی کلمه به شمار نیایند.
با این اوصاف آیا دور از انصاف نیست اگر به جای اشاره به سه خطای یادشده، خودِ شاعرِ ۳۰ سالهٔ به ورطهٔ سیاست‌افتاده را به خاطر روحیه‌اش ملامت کنیم و خون او را گردن خود او بیندازیم و بگوییم قهرمان‌بازیِ کودکانه‌ای درآورد و بدقلقی کرد؛ دو خط توبه می‌نوشت و خلاص؟!




جستارگشایی(معادله دو مجهولی بقائی- آیت)

جستار گشایی

پرونده(معادله دو مجهولی
بقائی- آیت)

یکی از کارکردهای ادّعاییِ تاریخ به‌طور کلّی و تاریخ شفاهی به‌نحوی خاص، درس‌آموزی از وقایع گذشته و عبرت‌گیری از تجربه‌های پیشینیان است؛ هرچند این هدف آرمانی در جوامع انسانی تاکنون چندان محقق نشده‌است و کسی یا قومی به گونه‌ای ملموس از تاریخ و سرگذشت خود پند نگرفته و درنهایت به تعبیر معروف، تاریخ تکرار شده‌است. با این‌حال تاریخ‌نگاران و پژوهشگران حوزه علم تاریخ، از تلاش و کوشش باز نایستاده، قرن‌هاست در راستای ثبت پیشینهٔ حیات انسانی گام برمی‌دارند.
در این میان تاریخ سیاسی از جهاتی حائز اهمیت بیشتری می‌باشد؛ چراکه گاه حیات و ممات جامعه‌ای یا شکست و پیروزی حرکتی، در گرو کنشگری‌های سیاسی بازیگران ریز و درشت، قرار دارد. بنابراین نقش اصلی یک پژوهشگر حوزه تاریخ سیاسی، نه‌تنها روایت وقایع، بلکه تحلیل و تعلیل آنها و به نوعی خوانش بین سطور تاریخ مکتوب و شفاهی می‌باشد، به امید آن‌که از دل خوانش‌هایی این چنین، حقایقی کشف گردد که در ادامه مسیر سیاست‌ورزی هر جامعه یا واحدی سیاسی به کار آید.
فصلنامه خاطرات‌سیاسی نیز با توجه به موارد مذکور رسالتی برای خود تعریف کرده‌است مبنی بر ارائه خوانشی دقیق‌تر از برخی رویدادهای سرنوشت‌ساز و افکندن نگاهی از نزدیک‌تر به شخصیت‌های تأثیرگذاری که در عین اهمیّت فراوان، چندان کار روشمند و روشنگری بر روی آنها انجام نگرفته‌است.
یکی از آن شخصیت‌هایی که علی‌رغم شهرت فراوان در سپهر سیاست معاصر ایران، همچنان مجهول و مرموز باقی‌مانده و باوجود کتب و مقالات پرشماری که حول محور او نگاشته شده، هنوز هم میزان و نحوه اثرگذاری او در وقایع سیاسی دهه‌های سی تا پنجاه شمسی در هاله‌ای از ابهام باقی مانده‌است، دکتر مظفّر بقائی کرمانی، سیاستمدار کهنه‌کار و نماینده چند دوره مجلس و دبیرکل حزب زحمتکشان ایران می‌باشد. دکتر حسین آبادیان که زندگینامه سیاسی بقائی را به رشته تحریر درآورده‌است درباره ابعاد شخصیت او چنین می‌نویسد: «دکتر مظفر بقایی کرمانی یکی از مشهورترین رجال سیاسی تاریخ ایران معاصر است که نام او با وقایع و حوادث فراوانی در هم تنیده شده است. از هر منظری به تحولات تاریخ ایران دهه‌های بیست شمسی به این سو نظر افکنیم، نمی‌توانیم نام او را حذف نماییم. در مورد بقایی قضاوت‌های فراوانی صورت گرفته که در تحلیل نهایی هیچ کدام آنها نمی‌تواند طرحی جامع از رفتار و کردار سیاسی او ارائه کند، زیرا لایه‌های تشکیل‌دهنده شخصیت و رفتار سیاسی بقایی پیچیده و متعدد است. این مقوله از سویی با پیچیدگی تاریخ معاصر ایران مرتبط است که لاجرم شخصیت‌های پیچیده سیاسی بین‌المللی بازیگران آن بوده‌اند، و از سویی دیگر نیازمند شناسایی فرایندها و شخصیت‌های موازی دیگری است تا فهم رفتار سیاسی رجالی مثل بقایی را تسهیل نماید.
انواع و اقسام تعابیر در وصف زندگی و رفتار و کردار سیاسی بقایی به کار گرفته شده که بهترین آن تعبیری است که جواد جعفری با عنوان «مرد شگفتانگیز سیاست ایران» به کار برده است. شگفتی رفتار سیاسی بقایی امری است که حتی صدیق‌ترین وفاداران او در مقاطع گوناگون تاریخی آن را به نحوی از انحاء بیان داشته‌اند. برای شناخت مرد شگفت‌انگیز مورد نظر ما، البته تأملات و مطالعات زیادی لازم است که از عهده کسانی معدود بر می‌آید. لازمه هرگونه مطالعه و تأمل در تحقیق تاریخی «فاصله گرفتن» از موضوعی است که تحقیق در مورد آن انجام می‌شود. بدون فاصله گرفتن به مفهوم علمی، راه بر شناسایی مسدود می‌شود، زیرا از نظر فلسفی هر پدیده‌ای وقتی می‌تواند مورد شناسایی قرار گیرد که «موضوع» شناسایی واقع شود، در این مسیر البته باید تعلقات و وابستگی‌ها جای خود را به دید خشک علمی دهد، چه در غیر این صورت شناختی ظهور نخواهد کرد.
گرچه بقایی چهره‌ای آشنا برای سیاستمداران، مورخان و محققان تاریخ معاصر ایران بوده، لیکن هیچ اثر مستقل و در خور توجهی چه از سوی مخالفان و چه از سوی طرفداران او منتشر نگردیده است. به همین دلیل و به رغم شهرت فراوان، هنوز قضاوت‌های سطحی در مورد او فراوانند، عده‌ای به دلیل نام حزب او که زحمتکشان ملت ایران نام دارد، وی را سیاستمداری چپگرا می‌دانند، عده‌ای دیگر به همین دلیل حتی وی را توده‌ای تلقی می‌کنند؛ غافل از اینکه بقایی هرچه بود، تمام عمر از حزب توده نفرت داشت. عده‌ای دیگر بقایی را رجلی آزادی‌خواه و لیبرال تلقی می‌نمایند و گروهی هم وی را مردی می‌دانند که در فعالیت سیاسی خود از انگیزه‌های مذهبی بهره می‌گرفته است. علت این قضاوت‌ها همه در آن است که بقایی رجلی بود که در مقاطع گوناگون تاریخی و بسته به موقعیت از ابزارهای لازم برای پیشبرد اهداف سیاسی خود بهره می‌گرفت، نمی‌توان هیچ اصل ثابتی را در فعالیت‌های او مفروض گرفت و مدعی شد او در مقطعی خاص به فلان اصل ثابت باور داشته‌است.
یکی از علل پیچیدگی‌های رفتار سیاسی بقایی این است که وی با جریان‌ها، رجال سیاسی، نهادهای اطلاعاتی نظامی و غیر نظامی، روزنامه نگاران، هنرمندان و حتی باندهای سیاه مرتبط بوده و از هر کدام از آنان در راستای هدفی خاص بهره برده است. پس بدون شناخت این جریان‌ها راه بر تحلیل شخصیت و رفتار سیاسی او بسته است. اما اگر تمام اطلاعات لازم در این زمینه هم به دست آیند، باز هم پیچیدگی رفتار او به قوت خود باقی است. علت در این نکته نهفته است که نظر و عمل بقایی در مقاطع مهمی از زندگی سیاسی او با هم تناقض دارند، کشف راز و رمز این تناقض‌ها کلید ورود به هزار توی فعالیت‌های او به شمار می‌آید. بقایی اغلب اوقات در مقام سخن چیزی را به زبان می‌آورد که آن سخن با رفتار عملی او تمایز و حتی همان‌طور که گفتیم تناقض داشت. چطور ممکن بود اجتماع نقیضین در شخصیتی سیاسی در لحظه‌ای واحد ظهور کند و از او شخصیتی شگفت‌انگیز خلق ننماید؟ برای کسی که در مورد زندگی رجال سیاسی ایران و هر جای دیگر جهان تحقیق می‌کند، کشف تناقض در نظر و عمل یکی از مهم‌ترین گام‌هاست؛ به عبارت بهتر وظیفه مورخ نشان دادن تناقضات موجود در امری تاریخی و یا شخصیتی سیاسی است. وجود تناقض در هر امری نشان از ظهور امری خلاف آمد و شکل‌گیری مقوله‌ای است خلاف عادت. برای یک انسان معمولی وانمود ساختن خویش به عنوان موجودی که حقیقتاً چیز دیگری است، امری است ناممکن؛ لیکن برای یک سیاستمدار حرف‌های این نخستین گام عرصه سیاست است. بدون تردید بقایی مرد میدان این عرصه بود، او در مقاطع فراوانی از زندگی سیاسی‌اش، خویش را به گونه‌ای خاص معرفی می‌کرد؛ اما در نفس‌الامر و دنیای حقیقی چیز دیگری بود. کشف علل و عوامل و راز این رفتار نخستین گام در شناسایی کردار سیاسی دکتر مظفر بقایی است.
اما نکته مهمتر دیگری هم وجود دارد و آن ارتباطات پیچیده بقایی است با محیط سیاسی پیرامون خود.
شناخت محیط سیاسی که بقایی در آن تنفس می‌کرد، یکی از مراحل عمده برای فهم کردار سیاسی اوست، کما اینکه شناخت شبکه یاران و دوستان او ضرورت درجه نخست در کشف شخصیت شگفت‌انگیز او دارد.
در هر مقطع از زندگی سیاسی بقایی، شبکه‌ای از یارانش او را احاطه کرده‌بودند: از عوامل اداره آگاهی شهربانی گرفته تا روزنامه‌نگاران، از عوامل رکن دو ارتش تا عناصری از باندهای تبهکار، از عناصر سیاسی که همیشه در سخن مورد حمله بقایی قرار می‌گرفتند تا دربار محمدرضا پهلوی؛ این‌ها همه و همه باعث پیچیدگی بیشتر رفتار سیاسی او می‌شدند. این موضوع در منابع منتشر شده و اسناد بازتاب فراوانی داشته است. رفتار سیاسی او به هیچ وجه قابل پیش بینی نبود، کسی نمی‌دانست او تا دقایقی دیگر چه واکنشی نشان می‌دهد، این امر بزرگترین نقیصه برای یک سیاستمدار است. درست است که در غرب جدید از ماکیاولی تا مترنیخ گفته‌اند سیاستمدار کسی است که در دل چیزی داشته باشد و در عمل خلاف آن را انجام دهد؛ اما این سخن به هیچ وجه به مفهوم زیر پا نهادن قراردادها و موازین مرسوم و مورد قبول نبوده و نیست.
بقایی استاد شکستن پیمان‌ها بود، او به راحتی سوگند می‌شکست و به تعهدات خود پشت پا می‌زد، به آسانی مبدل به شخصیتی تهاجمی می‌شد و در طرفه‌العینی مخالف سیاسی خویش را چنان آماج حمله و تحقیر قرار می‌داد که در نوع خود بی نظیر بود.
به واقع بقایی دو شخصیت داشت: شخصیتی آشکار که از او مردی سخنور، آراسته، مبادی آداب، سیاستمدار و روزنامه‌نگار ارائه می‌داد، و شخصیتی پنهان که قدرت تخریب آن شگفت‌انگیز بود. شخصیت پنهان بقایی او را به عملیات پنهان می‌کشانید، موضوعی که در امر سیاست بدیهی است، اما بقایی تا آن اندازه این عملیات را به افراط می‌کشانید که همه او را موجودی دسیسه گر می‌دیدند. بقایی همیشه یارانی داشت که او را در این لحظات یاری می‌دادند، آن‌ها وی را به گود سیاست پرتاب می‌نمودند، اگر انگیزه خود را از دست می‌داد، او را به ادامه راه تشویق می‌نمودند و خلاصه اینکه بر شخصیت و کردار و رفتار او کنترلی وصف ناشدنی اعمال می‌نمودند. آن‌ها از جسارت و تهور بقایی سود می‌جستند تا مقاصد سیاسی خویش را برآورده نمایند، و وقتی به مقصود می‌رسیدند او را به حال خود رها می‌ساختند. پس برای شناسایی و فهم رفتار پیچیده سیاسی مظفر بقایی باید به این دسته جریان‌ها و اشخاص و اهداف آنها هم پرداخت، به این شکل است که می‌توان محور مختصات رفتار او را به درستی ترسیم نمود.
گرچه شاید بتوان از طریق کتاب‌ها و مقالات منتشر شده، وجه آشکار رفتار سیاسی او را تا اندازه‌ای فهمید، لیکن شناخت وجه پنهان رفتار سیاسی او، نیازمند ابزارها و صلاحیت‌های دیگری است».
گذشته از مواردی که آبادیان در توصیف شخصیت بقائی به درستی آورده‌است، او از جهتی دیگر و شاید به دلایلی مهم‌تر نیز در تاریخ سیاسی معاصر ایران، به‌ویژه پس از انقلاب ۵۷ حائز اهمیتی درخور است. این اهمیت، واجد دو سویهٔ متفاوت اما مرتبط به هم است. نخست این‌که دکتر بقائی آنقدر عمر کرد و در ایران ماند که شاهد وقوع انقلاب ۵۷ باشد و آنقدر از بلندپروازی و جاه‌طلبی سیاسی برخوردار بود که حتی تلاش نماید در روند امور انقلاب و نظام برآمده از آن تأثیر گذار باشد. دوم آن‌که یکی از پیروان و بلکه مریدان نسبتاً قدیمی او به نام حسن آیت، در جریان انقلاب و فرایند تأسیس و تثبیت نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران، به یکی از بازیگران سرشناس، خبرساز، جنجالی و در عین حال قابل اعتنای جدی، تبدیل گردید. به دیگر سخن، جریان امور به گونه‌ای پیش رفت که حسن آیت از مبارز نه چندان نام‌آشنایی در پیش از انقلاب، به سیاستمدار اثرگذار و نامداری در پس از انقلاب بدل گشت. شباهت‌های اعجاب‌انگیز شخصیتی بین این مرید و مراد، بعلاوه نقش‌های همسانی که در کنش سیاسی این دونفر در دو مقطع مهم تاریخ معاصر ایران (سقوط دولت ملّی مصدق و برپایی جمهوری‌اسلامی ایران) ایفا کردند بسیار شایسته تأمل است. مضافاً این‌که هردو، شخصیتی اسرارآمیز و زندگی و مرگی سؤال‌برانگیز داشتند.
براساس تحقیقاتی که در این باره انجام شده و به‌شدّت قابل نقد است، عجالتاً می‌توان آیت را نسخه دیگری (و شاید اسلامی) از بقائی و بقائی را نیز نسخه‌ای دیگر (و حتماً سکولار) از آیت قلمداد نمود؛ مگر این که پژوهش‌های آتی، چنان پرتوی بر مسأله بیافکنند که قاطعانه بتوان درباب این دو چهره جنجالی داوری نمود.
پرونده حاضر مقدمه‌ای است برای ورود در مسأله‌ای بدین اهمیت. روشن است که تدوین پرونده‌ای با عنوان «معادله دومجهولی بقائی و آیت» صرفاً از سر یک کنجکاوی ژورنالیستی نیست؛ بلکه تلاشی است برای ایضاح مقطعی از تاریخ تأسیس نظام فعلی حاکم بر کشور که قرار نبود در قانون اساسی آن، اسمی از اصل «ولایت فقیه» در میان باشد، اما پافشاری‌های مجدّانه آیتِ مکلّا در گنجاندن این اصل در قانون اساسی، آن هم در حضور معمم‌ها و آیت‌الله‌هایی که طبعاً بیش از او پاس این نظریه را داشتند، بسیار شگفت می‌نماید.
این، تنها یک جنبه از جوانب کثیر شخصیت پررمز و راز آیت است. افشاگری‌ها و سندسازی‌ها و تفرقه‌افکنی‌های وی امروزه دیگر بر هر ناظر بی‌طرفی واضح و مبرهن است و به احتمال قریب به یقین می‌توان او را واضع و مخترع حربه «بگم، بگم» در ادبیات سیاسی ایران به شمارآورد.
شاید اگر روزی پرده از بسیاری حقایق پنهان در این باره برداشته شود، نه تنها عنوان «شهید» از آیت بازپس گرفته شود، بلکه شورای اسلامی کلانشهر تهران نیز برای تعویض نام خیابان آیت فکری کند؛ البته هرگز انتظاری نمی‌رود که متعاقب آن خیابانی به اسم «بقائی» نامیده گردد!




خاموشی آن ترک پارسی‌مآب

خاموشی آن
ترک پارسی‌مآب

حسن اکبری بیرق

نهم اسفندماه سال‌جاری، ایران‌زمین یکی از فرزندان راستین خود را از دست داد. با پرواز دکتر سیدجواد طباطبایی برکران بیکران، اهل فکر و اندیشه و میهن‌دوستان ایرانی در سوگ مردی نشستند از جنس دانش و متفکری متعهد به خردناب. طباطبایی اندیشه‌ورزی بود نظریه‌پرداز با ذهنی خلاق و روحی جوّال که از جایی که ایستاده‌بود به افق‌های دور می‌نگریست و بیش از هرچیزی نگران سرنوشت ایران و سنّت دیرپای اندیشیدن ایرانی بود.
طباطبایی با اینکه از اقلیم زرخیز آذربایجان و زاده تبریز بود و بدان دیار عشق می‌ورزید، یک ایرانی تمام‌عیار و دلداده فرهنگ و تمدّن ایرانی و زبان فارسی و ملتزم به وحدت سرزمینی و انسجام هویتی این واحد فرهنگی دیرین بود. سخن به گزاف نگفته‌ایم اگر مدّعی شویم که دکتر طباطبایی یگانه کسی است در ایران معاصر، که از «ایران» یک مفهوم فلسفی ساخت و درباره آن با جدّیت تمام به تأمّل روشمند پرداخت؛ آن هم علی‌رغم تقابل‌های معرفتی و غیرمعرفتی که با گروه‌های مختلف فکری، قومی و زبانی داشت و باوجود جفاهایی که از دستگاه حاکمه همین سرزمین محبوبش دیده و تلخی‌هایی که از جانب همگنانش چشیده بود.
طباطبایی در روزگاری که پژوهش و اندیشه، طریق انحطاط می‌پیمود و کرسی‌های تدریس و تریبون‌های خطابه، نوعاً در دست کم‌مایگان می‌بود، نادره محققی بود که بی‌اعتنا به الزامات زمانهٔ عسرت، فکر می‌کرد و قلم می‌زد و بر فضای علمی و فرهنگی عصر خویش تأثیری ماندگار می‌نهاد. او به معنای واقعی کلمه، یک روشنفکر بود که روشنفکران دیگر، خواه‌ناخواه از او سرمشق می‌گیرند و نفیاً یا اثباتاً ناگزیر از اعتنا به افکار او هستند.
نظم اندیشگی، هندسه فکری، اطلاعات وسیع درباب گذشته تاریخی ایران، احاطه کم‌نظیر بر سنّت ایرانی- اسلامی، تسلّط کامل به زبان‌های مهم دنیای کنونی و به تَبَع آن، آشنایی مثال‌زدنی با وضعیت تفکر در جهان معاصر و افق‌گشایی برای محققان پس از خود، تنها بخشی از فضایل او بود که در کمتر کسی از میان اَقران او یافت می‌شود.
این‌ها همه، فرع بر همداستانی یا ناهمسازی ما با آراء فلسفی دکتر طباطبایی است. اهل نظر، با رویکردهای وی در حوزه‌های مختلف علمی، می‌توانند موافق یا مخالف باشند؛ اما به‌سختی می‌توان منکر فضایل منحصربفرد او در حیطه ایران‌شناسی شد.
این ترک پارسی‌گوی، در سال ۱۳۲۴ در تبریز زاده شد. پدرش را که از بازاریان تبریز بود، در هشت‌سالگی از دست داد. در همان دوران کودکی، نزد کشیشی فرانسوی‌زبان، زبان فرانسه را فراگرفت. هم‌زمان با تحصیلات رسمی، برای آموختن فلسفه، به حوزه علمیّه تبریز نیز می‌رفت و پس از یادگیری زبان عربی، شرح منظومه ملاهادی سبزواری را در همان‌جا به درس خواند. طباطبایی تا آخر مقطع دبیرستان در تبریز ماند و سپس برای تحصیل در رشته حقوق به دانشگاه تهران رفت. در آن دوره امکانی فراهم شد تا نزد جواد مصلح، اسفار ملاصدرا و الهیات شفای ابن‌سینا را در مطالعه گیرد و هم‌زمان نیز در سمینارهای هانری کُربَن شرکت‌کند که با حضور استادان آشنا به زبان فرانسوی در دانشگاه تهران برگزار می‌شد. پس از اخذ کارشناسی حقوق از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، دوران سربازی خودش را به عنوان سپاه ترویج در تهران و تبریز گذراند. در این دوران، آن‌گونه که خود می‌گوید، بخش مهمی از وقت خود را صرف خواندن آثار انگلیسی و فرانسوی می‌کرد. طباطبایی توانست در انتهای دوران سربازی، بورس تحصیلی دانشگاه پاریس را بگیرد و به فرانسه برود. در پاریس او همان ابتدا تصمیم به تغییر دانشگاه گرفت و توانست با قبول شدن در امتحان ورود به دوره «دکتری دولتی»، به‌طور مستقیم وارد این دوره در دانشگاه سوربن شود و سپس با اخذ دیپلم مطالعات عالی D.E.S در رشته فلسفه سیاسی فارغ‌التحصیل شود.
سیدجواد جوان در سال‌های حضور در فرانسه هم در حلقه لوئی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست و فرانسوا شاتله فیلسوف هگلی مارکسی بود و هم به حوزه گروهی از کشیش‌های یسوعی‌ای که در مسائل فلسفی در سطح بالایی بودند، رفت‌وآمد داشت و با یکی از مفسران مطرح هگل در ارتباط بود. در همین حلقه بود که یادداشت‌ها و حاشیه‌هایی را که لنین بر کتاب‌های هگل نوشته بود، ترجمه و با عنوان یادداشت‌هایی درباره دیالکتیک منتشر کرد. همچنین مجموعه مقاله‌هایی از لویی آلتوسر را با عنوان لنین و فلسفه و سه مقاله دیگر درباره کارل مارکس و مارکسیسم، همچنین جدال نظری آلتوسر و جان لوئیس را ترجمه و منتشر نمود.
او در سال ۱۳۶۳ با تدوین رساله‌ای درباره «تکوین اندیشه سیاسی هگل جوان» و دریافت درجه ممتاز دکترای دولتی در رشته فلسفه سیاست به ایران بازگشت و پس از کش‌وقوس‌های فراوان به عضویت هیئت علمی دانشگاه تهران درآمد و تا معاونت پژوهشی دانشکده حقوق و علوم سیاسی این دانشگاه و سردبیری نشریه همان دانشکده پیش رفت. تا این که سعی ساعیان و توطئه خناثان و حسادت حاسدان کار خود کرد و زمینه ممنوعیت او از تدریس و محرومیت شاگردانش از استفاضه از دانش استادشان را فراهم نمود؛ اگرچه خود نمی‌دانست با چه عنوانی اخراج شده، اما یکی از مسؤولان به او می‌گوید که گفته شده طباطبایی لیبرال، لاییک و ملی‌گرا است و از او می‌خواهد که اعتراضی به این اخراج بکند تا آن را بررسی کنند. در مقابل طباطبایی می‌گوید که «من همانی هستم که هستم. واقعاً نه می‌دانند لیبرال چیست، نه ملی‌گرا و نه لاییک. ماجرا این است که هر کسی که در بیرون از تقلیدِ رایج نظام علمی صحبت کند، یکی‌دوتا از این مفاهیم را می‌چسبانند تا حذفش کنند؛ حتی وقتی معنایش را بپرسی هم پاسخی ندارند». او که تلخکامی این واقعه را تا آخر عمر با خود داشت می‌گوید که در همان سال‌ها «شخصی به نام نجفقلی حبیبی آمد و رئیس دانشکده شد و ۱۳ نفر را با خودش از تربیت مدرس آورد و شبانه دستور دادند که آن‌ها استاد شوند و پرونده‌های قبلی را تعطیل کردند». پس از محرومیت دانشگاه تهران از خدمات علمی و آموزشی طباطبایی، او که کوله‌باری از دانش و تجربه را همراه داشت به کار پژوهشی خود در مراکز دیگر ادامه داد و با امکاناتی که در مؤسسات پژوهشی فرانسه، آلمان و آمریکا فراهم آمد، پژوهش درباره تاریخ اندیشه در ایران را دنبال کرد. دکتر طباطبایی در سال ۱۳۷۶ به عنوان اولین ایرانی موفق شد نشان نخل آکادمیک، عالی‌ترین نشان علمی فرانسه، و مدال نقره تحقیقات در علم سیاست را از دانشگاه کمبریج کسب کند. او مدتی نیز عضو هیئت علمی دائرهالمعارف بزرگ اسلامی بود. جواد طباطبایی در کنار افرادی همچون محمدعلی قره‌داغی، شیخ محمدآصف محسنی قندهاری و محمود ایوب موفق به کسب مقام برگزیده در جشنواره فارابی سال ۱۳۹۶ گشته و از سوی رئیس‌جمهور وقت، دکتر حسن روحانی، لوح تقدیر دریافت کرد.
طباطبایی از سال ۱۳۹۷ تا هنگام درگذشت در اسفندماه ۱۴۰۱ برای تکمیل پژوهش‌های خود و درمان بیماری در آمریکا اقامت گزیده بود.
سید جواد طباطبایی یک فرزند به نام آرین دارد؛ آرین میترا طباطبایی پژوهشگر ایرانی امور بین‌الملل و حوزه علوم سیاسی متولد اواخر دهه پنجاه در تبریز است. وی دانش‌آموخته کینگز کالج لندن است. آرین طباطبایی همچنین پژوهشگر پیشین اندیشکده «رند»، مدیر برنامه درسی و استاد معین مطالعات امنیتی در دانشگاه جرج‌تاون عضو شورای روابط خارجی در آمریکا، عضو هیئت مدیره گروه پژوهشی ایران-اروپا و چند پژوهشگاه دیگر است. او پژوهشگر در امور بین‌الملل و عمومی در دانشگاه کلمبیا و مشاور غیرنظامی و بین‌المللی ناتو نیز بوده‌است. او در سال ۱۳۹۹ شمسی به عنوان مشاور ارشد معاونت کنترل تسلیحات و امنیت بین‌الملل وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا انتخاب شد.
سرانجام دکتر سیدجواد طباطبایی، شامگاه ۹ اسفند ۱۴۰۱، بااینکه عاشقانه ایران را دوست می‌داشت، غریبانه در سرزمین بیگانه درگذشت. دکتر تورج دریایی، استادِ تاریخ، مطالعات و فرهنگ ایرانی در دانشگاه کالیفرنیا، ارواین، که در مدت اقامت طباطبایی در امریکا یار و همنشین وی بود، با انتشار عکسی از وی در بیمارستان، نوشت: دکتر سید جواد طباطبایی امروز در بیمارستان هوگ ارواین در کالیفرنیا دار فانی را وداع کردند. من از تمام کسانی که در این دو سال برای آقای دکتر طباطبایی [نگران] بودند و از او پشتیبانی کردند سپاسگزارم.
میراث فکری دکتر طباطبایی بسیار درازدامن‌تر از آن است که در این مجال اندک حتی فهرست‌وار بتوان بدان پرداخت؛ اما بی‌تردید اینک که او روی در نقاب خاک کشیده‌است و در میان ما نیست، در غیاب غوغاییان مغرض و به دور از حبّ و بغض‌های بی‌منطق می‌توان و می‌باید آثار و افکار او مورد نقد و بررسی عالمانه و روشمند قرارگیرد. نظریه‌ها و مفاهیمی که وی ساخت و پرداخت، به‌ویژه نظریه ایرانشهری او، بی‌گمان در آینده، بیش از گذشته و اکنون محل بحث و امعان نظر اهل فن و ای‌بسا منشاء اثر در ایران فردا خواهد بود. در سال‌ها و دهه‌های آتی، دیگر نه خبری از تندی‌های خود او با حریفان علمی و نه نشانی از گروه‌های فشار و دشمنان اندیشه خواهدبود؛ درنتیجه در محیطی به‌دور از عوامل غیرعلمی، قدر نظریه‌های قابل اعتنای او دانسته‌خواهدشد؛ هرچند ننگ بی‌مهری‌ها و ستم‌هایی که نهادهای دولتی و کانون‌های پیدا و پنهان قدرت بر او روا داشتند، تا ابد بر دامن ایشان خواهد ماند.
همچنان‌که ذکر شد در این مقال، مجالی حتی برای معرفی مجمل آرای چالشی روانشاد طباطبایی نیست؛ اما طرح دو پرسش درباب مواضع بحث‌انگیز وی شاید خالی از فایده‌ای نباشد.
اول: سید جواد طباطبایی با این که خود، ترک‌زبان بود اما تعلّق‌خاطر زایدالوصفی به زبان فارسی داشت و بر این باور بود که فارسی یکی از کهن‌ترین و استوارترین زبان‌های دنیاست. وی درباره زبان فارسی می‌گفت: «فارسی، در هر سه مرحله دگرگونی تاریخی آن، زبان ملّی ایرانیان بوده‌است؛ اما این زبان هرگز به زیان زبان‌های محلی دیگر به زبان ملّی تبدیل نشده‌است، چنان‌که به عنوان مثال هم شاهنامه کردی داریم و هم حیدربابایه سلام شهریار. در ایران، در همه ادوار تاریخی آن، تنها یک زبان توانسته‌است به زبان علمی و فرهنگی معیار تبدیل شود».
از این روی، طباطبایی هر عاملی را که زبان فارسی و تمدّن ایرانی را تضعیف می‌کرد، چه داخلی چه خارجی، به تیغ سخنان و نقدهای بی‌رحمانه خود می‌نواخت. بنابراین کوشش‌های ترک‌سازانه را که از سوی ترکیه یا جماعت پان‌ترکیست‌ها دنبال می‌شود خطری بزرگ برای ایران می‌دانست. درنتیجه این موضع‌گیری‌های صریح وی بود که بسیاری از همشهریان و هم‌زبانانش در سال‌های اخیر توپخانه حملات خود را به شکلی باورنکردنی به سوی او نشانه رفتند و از هیچ توهین و اتهامی علیه او فروگذار نکردند.
دوم: اگر زدوخورد دکتر طباطبایی با پان‌ترکیست‌ها، یا حتی هویت‌طلبان معتدل ترک، به جهت علاقه افراطی او به زبان و ادبیات فارسی قابل فهم باشد، یک رویکرد یا به تعبیر دقیق‌تر، چرخش رفتاری او به هیچ‌وجه قابل درک نیست و آن عبارت است از همکاری او با طیفی از ژورنالیست‌های حرفه‌ای که هیچ قرابت نظری و عملی با وی نداشته و ندارند. بر اهل فکر و نظر پوشیده نیست که اصحاب «مهرنامه» و بعدتر «سیاستنامه» و «آگاهی نو» با مدیریت محمد قوچانی و پدرخواندگی جناب عمادالدین باقی، بیش از یک دهه است که می‌کوشند جواد طباطبایی را به مثابه پشتوانه‌ای نظری برای اهداف روشنفکرستیزانه خود جا بیاندازند و درواقع ضعف تئوریک خود را با ابرتئوریسینی همچون سیدجواد پوشش‌دهند. نکته شگفت ماجرا این است که به فرض هم‌افق بودن آن زنده‌یاد با حلقه مهرنامه در ضدّیت با جریان نواندیشی درون‌دینی، تکلیف بقیه آراء و نظرات طباطبایی در تقابل با سویه‌های اسلامی، عرفانی تمدّن ایرانی در قالب اندیشه ایرانشهری چه می‌شود به اضافه ده‌ها مورد، تعارضات فکری بنیادین، میان عمادباقی (و فرزندان معنوی او) و سیدجواد طباطبایی؟
این ائتلاف عجیب و رفتار عجیب‌تر جواد طباطبایی برای بسیاری از صاحب‌نظرانی که با رویکردهای هر دو سوی ماجرا آشنایی دارند، هرگز قابل درک و فهم نبود. برای نمونه مصطفی ملکیان نیز سال‌ها پیش طی مصاحبه‌ای با «پارسینه»بر این همکاری علامت سؤال می‌نهد و مهرنامه را ابزار انتقام‌گیری جواد طباطبایی از عبدالکریم سروش می‌داند و اظهار شگفتی می‌کند که چرا محمد قوچانیِ لیبرال، در ضدیت با جریان لیبرال روشنفکری دینی، به جواد طباطبایی نئومارکسیست دست اتحاد داده است.
ملکیان در تبیین این اتحاد عجیب می‌افزاید: «من معتقدم مجلهٔ مهرنامه در جهت سلبی خودش خیلی جدّی است اما در جهت ایجابی به چیزی باور ندارد. یعنی چه؟ یعنی مهرنامه در اینکه می‌خواهد «روشنفکری برون‌دینی» را (به تعبیر خودشان) تضعیف کند، خیلی جدّی است؛ اما در اینکه می‌خواهد «روشنفکری درون‌دینی» را تقویت‌کند، به نظر من جدّی نیست. چرا؟ چون عمادالدین باقی که واقعاً معتقد به «روشنفکری درون‌دینی» است، هیچ وقت نمی‌تواند با جواد طباطبایی دمخور شود. چرا مجلهٔ مهرنامه می‌تواند مروج باقی و طباطبایی باشد؟ برای اینکه مهرنامه در جنبهٔ سلبی‌اش خیلی جدّی است. در جهت سلب و نفی «روشنفکری برون‌دینی». اما در جهت ترویج «روشنفکری درون‌دینی» جدّی نیست. البته عمادالدین باقی در این جهت جدّی است اما گردانندگان مجلّه این طور نیستند؛ چون عماد باقی با ملکیان هم نمی‌تواند بنشیند، چه برسد به جواد طباطبایی! ولی گردانندگان مهرنامه با جواد طباطبایی کاملاً دمخور و دمسازند؛ اگر بالاتر از این را ادعا نکنم و نگویم که این‌ها عمیقاً تحت تأثیر طباطبایی فعالیت می‌کنند. به زبان دیگر، شاید مهرنامه مجله‌ای باشد که سید جواد طباطبایی با استفاده از آن دارد از دکتر سروش انتقام می‌گیرد. این پدیده در ناحیهٔ طباطبایی، برای من خیلی عجیب نیست. برای اینکه طباطباییِ مارکسیست، اولین قصد و غرضش قطع رگ و ریشه‌های هر نوع اندیشهٔ لیبرالیستی است. حالا چه خوب است که در این جهت یک عده مسلمان هم به نام اسلام، بدون اینکه خطری هم از بالا متوجه آن‌ها شود، بیایند به روشنفکری دینی حمله کنند؛ چونکه روشنفکری دینی لیبرال است. طباطبایی با خودش می‌گوید چه خوب است که من بتوانم از قوچانی‌ها استفاده کنم برای اینکه رگ و ریشهٔ لیبرالیسم را قطع کنم؛ و این کار را به دست کسانی انجام دهم که حکومت هیچ وقت جلوی حملهٔ آن‌ها به روشنفکران دینی را نمی‌گیرد؛ بلکه تشویقشان هم می‌کند. بنابراین منِ طباطبایی، دشمن خودم را به دست یکی دیگر از دشمنانم سرکوب می‌کنم! اما روی آوردن قوچانی به طباطبایی برایم عجیب است. چون نمی‌دانم قوچانی چه سودی از این نزدیکی می‌برد. بالاخره روشنفکری برون‌دینی (به قول خودشان) به مواضع گردانندگان مهرنامه نزدیک‌تر است تا نئومارکسیسم طباطبایی. شما چگونه با او دست می‌دهید برای مقابله با روشنفکری دینی؟ این برای من واقعاً عجیب است. من این اتحاد را نمی‌فهمم. برای همین است که می‌گویم نکند اساساً داد و ستدهایی صورت گرفته باشد».
به‌هر روی نمی‌توان داوری کرد که آیا طباطبایی در دام حلقه مهرنامه افتاده‌بود یا اصحاب مهرنامه و قوچانی در تله طباطبایی تیزهوش افتاده‌بودند. شقّ دیگر هم این است که بگوییم هردوسوی ماجرا با نگرشی ابزارانگارانه دست یاری به یکدیگر داده، نفعی از این ائتلاف شگفت می‌بردند؛ والله اعلم بذات الصدور.
هرچه هست این پدیده قابل تأمل یکی از خاطرات سیاسی جالب توجه در دهه نود شمسی است و شایسته تشکیل پرونده‌ای در فصلنامه خاطرات‌سیاسی!

برخی از مهم‌ترین آثار قلمی دکتر سیدجواد طباطبایی:
۱ درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، ۱۳۶۷
۲ زوال اندیشه سیاسی در ایران؛ گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران، ۱۳۷۳
۳ ابن‌خَلدون و علوم اجتماعی؛ گفتار در شرایط امتناع، چاپ نخست: ۱۳۷۴
۴ خواجه نظام‌الملک طوسی؛ گفتار در تداوم فرهنگی ایران، ۱۳۷۵
۵. ترجمه تاریخ فلسفه اسلامی، هانری کُربَن، چاپ نخست ترجمه جلد دوم: ۱۳۶۷، چاپ نخست ترجمه متن کامل: ۱۳۷۳
۶. ترجمه فلسفه ایرانی و فلسفه تطبیقی، هانری کربن، ۱۳۶۵

مجموعه تأملی درباره ایران:
۷ جلد نخست: دیباچه‌ای بر نظریه انحطاط ایران با ملاحظات مقدماتی در مفهوم ایران، ۱۳۸۰
جلد دوم: نظریه حکومت قانون در ایران
۸ بخش نخست: مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی، ۱۳۸۵
۹ بخش دوم: مبانی نظریه مشروطه‌خواهی، ۱۳۸۶
جلد سوم (منتشر نشده): شامل سیر تاریخ اندیشه در ایران در فاصله پیروزی مشروطیت تا انقلاب اسلامی و به ویژه تفسیری حقوقی از مشروطیت در دفتر نخست؛ که حدود یک‌دهم این جلد در قالب کتاب زیر (شماره ۱۰) منتشر شده‌است.
۱۰ ملت، دولت و حکومت قانون؛ جُستار در بیان نص و سنّت، ۱۳۹۸
۱۱ سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، ۱۳۸۲
۱۲ و ۱۳. تاریخ اندیشه سیاسی جدّید در اروپا:
جلد نخست: از نوزایش تا انقلاب فرانسه ۱۵۰۰–۱۷۸۹
۱۲. دفتر نخست: جدال قدیم و جدّید در الهیات و سیاسات، ۱۳۸۲
کتاب «مفهوم ولایت مطلقه در اندیشه سیاسی سده‌های میانه» (۱۳۸۰، نشر نگاه معاصر) که در آغاز به عنوان اثری مستقل منتشر شده بود، در چاپ‌های بعدی در لابلای دفتر نخست گنجانده شد.
دفتر دوم (منتشر نشده): نظریه جمهوریت در فلورانس
۱۳ دفتر سوم: نظام‌های نوآئین در اندیشه سیاسی، ۱۳۹۳
جلد سوم (منتشر نشده): اندیشه سیاسی قرن بیستم
۱۴ تأملی در ترجمه متن‌های اندیشه سیاسی جدّید؛ موردِ شهریارِ ماکیاوللی، ۱۳۹۲
۱۵ ملاحظات درباره دانشگاه، ۱۳۹۸




سرمقاله فصل نامه خاطرات سیاسی(شماره۱۹)

نه خانی آمده
نه خانی رفته!

حسن اکبری بیرق

با فروکش‌کردن نسبی اعتراضات خیابانی در اواخر آذرماه سال ۱۴۰۱، متعاقب اعدام چندتن از معترضان، که البته نه افکار عمومی و نه متخصصان دانش حقوق را قانع کرد، به نظر می‌رسد که کلان‌سیاست‌گذاران امنیتی نظام، در ورطه این پندار افتاده‌اند که توانسته‌اند به تعبیر خود، «اغتشاشاتی» را که به بهانه مرگ طبیعی یک دختر کُرد دستگیرشده به‌وسیله گشت ارشاد، ایجادشده و سه ماه تمام ادامه یافته‌بود، «جمع» کرده و غائله را ختم دهند و دشمنان امپریالیست و صهیونیست را که درصدد براندازی نظام جمهوری اسلامی، به دست دختران و جوانان دهه هشتادی ایران بودند، ناکام گذارند!
این‌گونه ساده‌سازی مسأله و به تَبَع آن پندارِ حل و فصل قضیه، البته در چند دهه گذشته مسبوق به سابقه بوده‌است؛ اما این بار کارها از لونی دیگر است و کمترین شباهتی به دفعات قبل ندارد. طی همین چندماه گذشته، جامعه‌شناسان و تحلیل‌گران سیاسی، امنیتی دلسوز و نگران میهن، هرکدام به زبانی مخصوص به خود، مختصات منحصربه‌فرد این خیزش وسیع را گوشزد و تأکید کرده‌اند که، دیگر اوضاع جامعهٔ به‌شدّت بلوغ‌یافته ایران به پیش از شهریورماه ۱۴۰۱ باز نخواهد گشت و نباید به دلیل آرامشی ظاهری که در سطح شهر پدیدار شده‌است در طمع خام حلّ نهایی مسأله افتاد.
اما آنچه از رفتار و گفتار کلیّت حاکمیّت در سه‌ماه اخیر دیده‌ایم تداعی‌گر این است که از نظر آنان، «نه خانی آمده و نه خانی رفته» و شهر در امن و امان است و همه چیز به روال سابق. به گمان ایشان پدیده‌های بی‌نظیر پاییز و زمستان اخیر را می‌توان در داخل پرانتزی نهاد و به سیاست‌های فرهنگی-اجتماعی گذشته ادامه داد و بلکه بر لفّاظی‌های خسارت‌بار و پرهزینه پیشین از طریق تریبون‌های رسمی و غیررسمی ادامه داد. می‌توان بخشنامه صادر کرد و کارکنان زن داروخانه‌ها را ملزم به پوشیدن مقنعه نمود و بانوانی را که بدون روسری در شهر ظاهر می‌شوند دشمنان اسلام و عوامل بیگانه نامید و تهدید به مجازاتشان کرد. می‌توان با جملات نسنجیده و ادبیاتی نه چندان معقول و متناسب با وضع امروز نمک به زخم شهروندان آسیب‌دیده پاشید و به لج‌بازی کودکانه با آنان ادامه‌داد. باید به مسؤولانی با چنین طرز فکر، تذکّر داد که برخلاف توهّم شما، هیچ چیز به پایان نرسیده است؛ چراکه «نمی‌توان شهری را که بر کوهی بنا شده است پنهان کرد»(انجیل متی، آیه ۵). اگر چندگاهی است که خیابان‌ها خلوت است، نشانه رفع خطر نیست؛ چون در اصل، در خود فروبردن شهروندان و مأیوس ساختن ایشان از تأثیرگذاری بر سرنوشت خویش، پیروزی هیأت حاکمه به حساب نمی‌آید. دولتمردان تنها زمانی می‌توانند آسوده سر بر بالین نهاده و نگران آتش زیرخاکستر نباشند که به جای خوابیدن در باد فروکش‌کردن اعتراضات، بیدار شده، چشمان و گوش‌های خود را برای دیدن و شنیدن خواسته‌های مردم باز کنند. مسأله وقتی حل می‌شود که تحوّلی بنیادین در دستورکار اولیای امور باشد؛ وگرنه دلیلی ندارد که بی‌تغییری در نگرش و روش حکمرانان چیزی در کف خیابان تغییر کند. حتی اگر در رفتار هیأت حاکمه، تطوّری جزئی روی دهد و مثلاً با صد منّت، هشتادهزار زندانی را که دراصل نباید زندانی می‌شدند آزاد کند، بازهم مشکلی حل نمی‌شود مگر آنکه در نگرش حاکمان به شهروندان یک شیفت پارادایمی روی داده، از رویکرد تکلیف‌محور صِرف به رویکرد حق‌محور تغییر یابد.
تا زمانی‌که حکومت، حقّ خود می‌داند که هروقت اراده کرد، حقوق طبیعی و اکتسابی مردم را معطّل یا حتی سلب نماید، چنین گسل‌هایی میان دولت و ملت فعال باقی خواهدماند. برای نمونه می‌توان به مسألهٔ اینترنت اشاره کرد که در جهان جدید، حکم چیزی شبیه اکسیژن را برای نوع بشر پیداکرده‌است. حال اگر دستگاه حاکم به ادنی بهانه‌ای شریانِ جریان این شبه‌اکسیژن را در جامعه محدود یا مسدود سازد، مشروعیت حکمرانی خود را زیرسؤال برده‌است. باید از کسانی‌که در جمهوری‌اسلامی ایران که بنابر مبنای شریعت، یعنی پشتوانه نظری و عملی نظام، جان و مال و عِرضِ شهروندان، محترم است، براحتی آب خوردن اینترنت را قطع یا فیلتر می‌نمایند به‌جدّ پرسید که به لحاظ عقلی و تئوریک منشأ این حق برای دولت چیست و کجاست که بتواند با تصمیم به فیلترینگ سلیقه‌ای، ده‌ها هزار کسب و کار را در یک لحظه نیست و نابود کرده و صدهاهزار انسان را دچار مشکل و تنگی معیشت کند و یا جلوی گردش آزاد اطلاعات را که جزو حقوق مسلم انسان مدرن است بگیرد؟
اگر به‌فرض محال مبنای این رفتار، قرارداد اجتماعی هم بوده‌باشد، بازهم به ازای هرحقّی در این سوی قرارداد، تکلیفی در آن‌سو، بایسته است و بالعکس. دولتی که از بدایات وظایف و اوّلیّات تکالیف خود در قبال شهروندان (یک‌سوی قرارداد) عاجز و ناتوان است، چگونه به خود حق می‌دهد که با یک تصمیم غیرعاقلانه، بدیهی‌ترین حقوق تمامی شهروندان را تعطیل نماید؟ دولت سیزدهم اگر بهترین قوّهٔ مقننّهٔ دنیا بود و توان حل مسأله، تأمین معیشت شهروندان، حفظ ارزش پول ملی، توسعه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، برقراری روابط بین‌الملل معقول و معتدل، حفظ کرامت انسانی ایرانیان و احقاق حقوق طبیعی و اکتسابی آنان، تعمیق آزادی‌های فردی و جمعی و عدالت اجتماعی و… را نیز داشت و بدان ملتزم می‌بود مطابق قانون اساسی جاری، بازهم به هیچ‌وجه من‌الوجوه، اجازه بی‌اعتنایی نسبت به مطالبات مردم را نداشت چه رسد به لجبازی و کینه‌توزی با ایشان.
سیستمی که می‌تواند برای دستگیری منتقدان و مخالفان خود به محیّرالعقول‌ترین اقدامات و پیچیده‌ترین عملیات دست‌یازد، چگونه نمی‌تواند با گذشت سه‌ماه و اندی از مسمومیّت سریالی دانش‌آموزان غالباً دختر مدارس کشور، عاملان و آمران این جنایت ضدبشری را شناسایی، دستگیر و مجازات نماید و با این حال دم از کارآمدی و قدرت و قوّت بزند؟ همین‌جا فرصت را مغتنم شمرده، بر ضرورت پیگیری این سلسله خرابکاری‌های وحشت‌آفرین، که امنیّت روانی و جانی شهروندان ایران را به خطر انداخته‌است، توسط مسؤولان امر، تأکید می‌نماییم.
آنان که دل در گرو میهن کهن خویش دارند و به فرهنگ و تمدّن دیرین این مرزبوم عشق می‌ورزند، چه از خیل مسؤولان و چه در زمره شهروندان باشند، باید امروز نسبت به موجودیّت ایران عزیز که در اثر ندانم‌کاری‌های عده‌ای در معرض تهدید قرار گرفته‌است، حسّاسیّت نشان دهند؛ چراکه سیلی که به راه‌افتاده‌است نه یک جناح سیاسی خاص و نه حتی هیأت حاکمه را هدف قرارنداده، بلکه کیان این مُلک را تهدید می‌نماید. در چنین شرایطی دلخوش بودن به حضور مردم در راهپیمایی ۲۲ بهمن و سخن از پیشرفت‌های غبطه‌برانگیز نظام زدن و علت همه مشکلات، از جمله سقوط ارزش پول ملّی و نصف شدن یک‌شبهٔ دارایی‌های مردم نجیب ایران را به دشمنان نسبت دادن، جز طنزی تلخ و ادّعایی توخالی چه می‌تواند باشد؟ آنان که در سطوح بالای تصمیم‌سازی و تحلیل بافی برای مسؤولان امر قرار دارند، با فرض این‌که مغرض و معاند نباشند، آیا می‌دانند که به احتمال بسیار زیاد، ممکن است تصمیم‌ها و برآوردها و تحلیل‌های غلط آنان، چنان هزینه‌ای بر گرده مردمان ایران تحمیل کند که نسل‌ها و سالیان متمادی مجبور شوند تمام همّ و غمّ خود را مصروف جبران آن نمایند؟ آیا می‌دانند که بی‌برنامگی و ضعف مدیریت ایشان در اداره کشور تا چه میزان یکایک شهروندان این کشور را تحت تأثیر خود قرارداده و بعید نیست به روند فروپاشی‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اخلاقی را تسریع بخشیده حتی به نقطهٔ پایان رساند؟ تا وقتی که میزان هوش و استعداد و دانش حکام هر جامعه‌ای از متوسط هوش و دانش و استعداد شهروندان پایین باشد، نمی‌توان به تغییرات مثبت در شیوه زمامداری و مدیریت کشور امیدی بست. دریغا و دردا که میهن عزیزمان ایران، امروز گرفتار چنین بلیّه‌ای است.
این شماره فصلنامه خاطرات سیاسی، آخرین شماره در سال ۱۴۰۱ است؛ سالی که با همه گرفتاری‌هایی که برای ایرانیان داشت به خطّ پایان خود رسید. امید که در سال ۱۴۰۲ خورشیدی شاهد تعمیق عقلانیت جمعی در همه سطوح جامعه ایران باشیم و خرد انتقادی خودبنیاد، تنها مبنای فکر و عمل همه، به‌ویژه اولیای امور باشد؛ چراکه اگر چنین نشود و همچنان جماعتی از زمامداران، شیوهٔ حکمرانی خود را حقّ مطلق بدانند و دیگران را بر باطل، باید منتظر فجایعی جبران‌ناپذیر باشیم. سخن خود را با این نقل قول حکیمانه آلبرکامو به پایان می‌برم که: آن‌که مدّعی باشد همه حقایق را می‌داند به این نتیجه می‌رسد که همه مردم را باید کشت!