1

ترور در تهران، بحران در منطقه

ترور در تهران، بحران در منطقه

زهرا کریمی‌نیا

صبحگاه چهارشنبه دهم مرداد ۱۴۰۳ ایران و جهان با خبری شوک‌آور و غیرمنتظره روبرو شد؛ رئیس دفتر سیاسی «حماس» در شمال تهران ترور شده، جان خود را از دست داده‌است.
خبرهای تکمیلی اما مبهم حاکی از آن بود که حوالی ساعت ۲ بامداد ۳۱ ژوئیه ۲۰۲۴ با اصابت موشک پرتاب‌شده‌ای از هوا به محل اقامت اسماعیل هنیه در یکی از آسایشگاه‌های جانبازان در شمال تهران، وی به‌همراه یکی از محافظانش(وسعیم شعبان) هدف سوءقصد مرگباری قرار گرفته‌است. او که روز قبل از آن(سه‌شنبه نهم مرداد) به همراه زیاد النخاله، دبیرکل جنبش جهاد اسلامی فلسطین با رهبر انقلاب دیدار کرده‌بود، روز چهارشنبه پس از شرکت در مراسم تحلیف مسعود پزشکیان، به عنوان رئیس‌جمهور جدید ایران در مجلس شورای اسلامی و بازدید از نمایشگاه سرزمین تمدن‌ها در برج میلاد تهران به محل اقامت خود بازگشته‌بود.
بااینکه هیچ شخص، نهاد یا گروهی مسؤولیت این اقدام را به عهده نگرفت، اما با توجه به اینکه اسرائیل پس از حمله ۷ اکتبر حماس به این کشور که در آن ۱۲۰۰ نفر کشته‌شدند، قول «نابودی» مقامات ارشد حماس را داده بود، می‌توان پذیرفت که این ترور به دستور مقامات بالا و با مباشرت عوامل نفوذی اسرائیل در داخل ایران انجام گرفته‌شده‌باشد.
پس از انتشار خبر ترور هنیه مقامات لشکری و کشوری ایران با انتشار پیام‌های تسلیت جداگانه به این موضوع واکنش نشان و وعده انتقام و خونخواهی دادند. موجی از اعلام محکومیت‌ها از سوی بسیاری از شخصیت‌های کشورهای جهان به راه افتاد. دولت جمهوری‌اسلامی‌ایران نیز سه‌روز عزای عمومی اعلام‌کرد و تجمعات مختلفی هم در سراسر کشور در تقبیح این اقدام برگزار شد.
آیین وداع با پیکر رئیس دفتر سیاسی حماس و محافظش هم شامگاه همان‌روز در معراج شهدای تهران برپاگردید. همچنین مراسم تشییع دو قربانی این ترور هدفمند، از ساعت ۸ صبح پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۳ با اقامه نماز میّت توسط حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دانشگاه تهران، انجام شد. این مراسم با سخنرانی محمدباقر قالیباف و حضور گسترده مسؤولان بلندپایه کشور، از جمله دکتر پزشکیان، رئیس‌جمهور و جمع کثیری از مردم، همراه بود. تشییع پیکر اسماعیل هنیه و محافظش از دانشگاه تهران به سمت میدان آزادی تا چهار راه نواب برگزار شد.
جسد هنیه و محافظش پس از تشییع در تهران و تکمیل مراحل بررسی جزئیات حادثه، به دوحه منتقل شد و روز جمعه دوازدهم مردادماه با حضور «تمیم بن حمد آل ثانی» امیر و نخست‌وزیر قطر و رهبران گروه‌های مقاومت فلسطین و هیأت‌های رسمی ایران، ترکیه و کشورهای عربی پس از اقامه نماز بر پیکر وی در مسجد «محمد بن عبدالوهاب» دوحه در مقبره‌«امام الموسس» در «لوسیل» به خاک سپرده‌شد. بر اساس گزارش‌ها، هزاران نفر بعد از نماز جمعه در مسجد مذکور بر پیکر اسماعیل هنیه به امامت خلیل الحیه، یکی از رهبران مقاومت حماس، نماز میّت اقامه کردند. «زیاد نخاله» دبیرکل جنبش جهاد اسلامی، خالد مشعل و دکتر عارف، معاون اول رئیس‌جمهور ایران، نیز در این مراسم حضور داشتند.
«مراد العضایله»، دبیرکل اخوان المسلمین، «همام سعید»، دبیرکل سابق اخوان المسلمین و «عبدالحمید ذنیبات»، رئیس مجلس شورای این گروه، علاوه بر «وائل السقا»، دبیرکل موقت حزب جبهه کار اسلامی و «احمد الرزقان»، رئیس مجلس شورای این حزب از شرکت‌کنندگان این مراسم بودند. برای بررسی دقیق‌تر ابعاد سیاسی-نظامی و اهمیت بین‌المللی این ترور در تهران و آن هم در آغاز کار دولت چهاردهم که پس از حادثه سقوط بالگرد حامل ابراهیم رئیسی بر روی کار آمده‌بود، لازم است ابتدا به بررسی احوال، کارنامه و افکار و مواضع اسماعیل هنیه بپردازیم.
زندگینامه اسماعیل هنیه
ابوالعبد اسماعیل عبدالسلام احمد هنیه در ۲۹ ژانویه ۱۹۶۳ در اردوگاه الشاطی(مخیم الشاطئ) در نوار غزّه تحت اشغال مصر به دنیا آمد. محل اصلی زندگی خانواده‌اش قبل از آوارگی، روستای الجوره در عسقلان بوده‌است. پدر و مادرش در جریان جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۴۸ از خانه‌هایشان، اخراج شدند یا از آنها فرار کردند. او در مدارس سازمان ملل متحد (آنروا) تحصیل و دوره دبیرستان را در دانشسرای دینی الازهر در غزّه کامل‌کرد و در سال ۱۹۸۱ وارد دانشگاه اسلامی غزّه شد و به عضویت انجمن اسلامی این دانشگاه در آمد. وی همچنین از سال ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۴ عضو شورای دانشجویی دانشگاه بود و از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۶ به نمایندگی از اخوان‌المسلمین ریاست شورای دانشجویی دانشگاه را بر عهده داشت. هنیه در سال ۱۹۸۷ تقریباً هم‌زمان با آغاز انتفاضه اول از دانشکده تربیت دانشگاه اسلامی غزّه در رشته زبان و ادبیات عرب دانش‌آموخته شد.
اسماعیل هنیه در تظاهرات انتفاضه اوّل شرکت‌کرد و توسط دادگاه نظامی اسرائیل به زندان محکوم شد. او بار دیگر در سال ۱۹۸۸ توسط اسرائیل بازداشت و به ‌مدّت شش‌ماه و در سال ۱۹۸۹ به مدت سه‌سال زندانی شد. پس از آزادی، در سال ۱۹۹۲، مقامات نظامی اسرائیل بار دیگر او را در تاریخ ۱۷/۱۲/۱۹۹۲ همراه با ۴۱۵ نفر از رهبران و فعالان حماس و جهاد اسلامی، ازجمله عبدالعزیز الرنتیسی، محمود زهار، عبدالعزیز رنتیسی به مرج الزهور در جنوب لبنان تبعید کردند. این فعّالان بیش از یک‌سال در جنوب لبنان ماندند، جایی که به گفته بی‌بی‌سی: «حماس در معرض رسانه‌های بی‌سابقه‌ای قرار گرفت و در سراسر جهان شناخته شد». اسماعیل هنیه یک سال بعد به غزّه بازگشت و به ریاست دانشگاه اسلامی منصوب شد.
هنیه، همچون یک سیاستمدار
اسماعیل هنیه در ۱۶ فوریه ۲۰۰۶ در پی پیروزی «فهرست تغییر و اصلاحات» حماس در انتخابات ۲۵ ژانویه ۲۰۰۶ به‌عنوان نخست‌وزیر نامزد شد. او رسماً در ۲۰ فوریه با محمود عباس، رئیس دولت فلسطین دیدارکرد و در ۲۹ مارس ۲۰۰۶ سوگند خورد.
در پی این انتخابات اسرائیل مجموعه‌ای از ترتیبات تنبیهی، ازجمله تحریم‌های اقتصادی را علیه تشکیلات خودگردان وضع کرد. نخست‌وزیر وقت اسرائیل ایهود اولمرت، اعلام کرد اسرائیل به تشکیلات خودگردان فلسطین اجازه‌نمی‌دهد حدود ۵۰ میلیون دلار از عواید مالیاتی جمع‌آوری‌شده از سوی اسرائیل به نیابت از تشکیلات خودگردان به آن منتقل شود. هنیه این تحریم‌ها را رد و اعلام کرد که حماس نه خلع سلاح می‌شود، نه اسرائیل را به رسمیّت می‌شناسد.
در پی آن، آمریکا درخواست‌کرد۵۰ میلیون‌دلار کمکِ هزینه‌نشده به تشکیلات خودگردان به آمریکا بازگردانده شود که وزیر اقتصاد فلسطین با آن موافقت‌کرد. هنیه متعاقبِ از دست دادن کمک آمریکا و اتحادیه اروپا، گفت: «غرب همیشه از کمک‌هایش برای اعمال فشار به مردم فلسطین استفاده می‌کند».
در این گیرودار لازم بود توافقی با محمودعباس حاصل شود تا از فراخوان او برای انتخابات جدید جلوگیری شود. در شب این توافق در ۲۰ اکتبر ۲۰۰۶ برای پایان دادن به جنگ جناحی بین فَتح و حماس، به کاروان هنیه در غزّه سوءقصد و یکی از خودروهای آن به آتش کشیده‌شد. در این حمله به هنیه آسیبی نرسید. منابع حماس از آن واقعه، تعبیر به ترور نکردند. منابع امنیتی تشکیلات خودگردان گزارش کردند حمله‌کنندگان بستگان یک عضو فتح بودند که در درگیری‌ها با حماس کشته شده بود. پس از ترک مخاصمه میان فتح و حماس، در دسامبر ۲۰۰۶ و برقراری آرامشی نسبی، به هنیه اجازه ورود به غزّه از مصر در گذرگاه مرزی رَفَح داده نشد. این گذرگاه، هنگامی که هنیه از اولین سفر رسمی خارجی خود به‌عنوان نخست‌وزیر به غزّه بازمی‌گشت، به دستور وزیر دفاع وقت اسرائیل، امیر پرتز بسته‌شد. او درحدود ۳۰ میلیون دلار آمریکا پول نقد بودجه تشکیلات خودگردان را با خود حمل می‌کرد. مقامات اسرائیلی بعدها گفتند در صورتی که پول در مصر بماند و به یک حساب بانکی اتحادیه عرب منتقل‌شود به هنیه اجازه عبور از مرز را می‌دهند. این واقعه موجب نبرد مسلحانه‌ای شد بین ستیزه‌جویان حماس و نگهبانان ریاست تشکیلات خودگردان. دیده‌بانان اتحادیه اروپا که این گذرگاه را اداره می‌کردند به ایمنی تخلیه شدند. وقتی هنیه سعی به گذر از مرز کرد تبادل آتش درگرفت و یک محافظ کشته و پسر بزرگ او زخمی شد. حماس این حادثه را تلاش گروه رقیب فتح برای کشتن هنیه خوانده و آن را محکوم‌کرد. این باعث جنگ مسلحانه در نوار غزه و کرانه باختری بین نیروهای حماس و فتح شد. از هنیه نقل شد که می‌داند متهمان کیستند ولی از شناساندن آنها خودداری کرد و خواهان وحدت فلسطینیان شد. مصر پیشنهاد میانجی‌گری داد.

دولت وحدت ملی فلسطین ۲۰۰۷
هنیه در ۱۵ فوریه ۲۰۰۷ در چارچوب فرایند تشکیل حکومت وحدت ملی بین حماس و فتح استعفا داد. او در ۱۸ مارس ۲۰۰۷ حکومت جدیدی به‌عنوان رئیس کابینه‌ای که شامل سیاست‌مداران فتح و نیز حماس بود تشکیل داد.در ۱۴ ژوئن ۲۰۰۷، در میانه نبرد ۲۰۰۷ غزه، محمود عباس انحلال حکومت وحدت مارس ۲۰۰۷ و اعلان یک وضعیت اضطراری را اعلام کرد. هنیه برکنار شد و عباس با فرمان‌های ریاست تشکیلات بر کرانه باختری و غزه حکومت می‌کرد. سرانجام در سال ۲۰۱۶ هنیه پذیرفت از غزّه به قطر، جایی‌که دفتری در دوحه داشت، نقل مکان کند.
رابطه با نیروی قدس سپاه پاسداران
در دی ۱۳۹۸ هنیه و هیأتی از حماس در تهران با اسماعیل قاآنی فرمانده نیروی قدس دیدار و گفتگو داشتند. هنیه گفته‌بود که جمهوری‌اسلامی‌ایران ۷۰ میلیون دلار به جنبش حماس پول داده‌است. الزهار از مقام‌های ارشد حماس گفته است:« قاسم سلیمانی، فوراً درخواست ما را پاسخ داد و فردا در فرودگاه ۲۲ میلیون دلار در چمدان به ما تحویل داد». الزهار همچنین اظهار داشته‌بود:« «قرار بوده‌است مبلغ بیشتری پرداخت‌شود؛ اما (هیأت حماس) ۹ نفره بود و نمی‌توانستیم بیش از این حمل کنیم، زیرا هر چمدان ۴۰ کیلوگرم گنجایش داشت».

ریاست دفتر سیاسی حماس
در نوامبر ۲۰۱۶ گزارش‌هایی مبنی بر جانشینی حماس به‌جای خالد مشعل به‌عنوان رهبر حماس مطرح‌شد. هنیه، مشعل و محمود عباس در قطر برای بحث در خصوص آشتی ملی و انتخابات‌های پیش رو دیدار کردند. این دیدار نشان از آن داشت که هنیه به جای دو نامزد محتمل دیگر، موسی ابو مرزوق و محمود زهار انتخاب شده‌است.
در سال ۲۰۱۸ ایالات متحده آمریکا هنیه را در فهرست تروریست‌های ویژه جهانی قرار داد.
در فوریه ۲۰۲۰ هنیه با رئیس‌جمهور ترکیه رجب طیب اردوغان دیدار کرد. وزارت امور خارجه آمریکا این دیدار را آسیب‌زننده به منافع مردم فلسطین و تضعیف‌کننده تلاش‌های جهانی برای جلوگیری از حملات تروریستی از غزه خواند.
در اوت ۲۰۲۰ هنیه با محمودعباس تماس‌گرفت و توافقنامه صلح اسرائیل–امارات متحده عربی را رد کرد واقعه‌ای که رویترز آن را یک نمایش نادر وحدت خواند. در ۲۶ ژوئیه ۲۰۲۳ هنیه با اردوغان و محمود عباس دیدار کرد. تلاش ترکیه برای آشتی بین فتح و حماس پشت پرده این دیدار بود.
هنیه، همچون فرمانده جنگ حماس و اسرائیل
در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ در روز حمله حماس به اسرائیل، هنیه در استانبول ترکیه بود. ویدئویی از دوحه هنیه را در حال جشن گرفتن حمله حماس به اسرائیل به همراه دیگر مقامات حماس پیش از سجده و حمد خداوند نشان می‌داد. این‌گونه بود که، هنیه چهره شاخص و کانونی این حمله شد و در منظر عام این عملیات را سرآغاز دوره جدیدی در درگیری فلسطین و اسرائیل توصیف کرد.
هنیه در یک سخنرانی تلویزیونی به تهدیدات نسبت به مسجدالاقصی، محاصره نوار غزّه از سوی اسرائیل، و مرارت‌های پناهندگان فلسطینی استناد کرد: «چند بار به شما هشدار دادیم که مردم فلسطین ۷۵ سال است دارند در اردوگاه‌های پناهندگان زندگی می‌کنند، و شما از به رسمیّت شناختن حقوق مردم ما سر باز می‌زنید»؟ او به روند عادی سازی رابطه با رژیم اسرائیل به‌شدت تاخته و اعلام کرد که این شیوه، نمی‌تواند مسأله فلسطین را حلّ و فصل کند.در ۲ نوامبر ۲۰۲۳، هنیه اظهار داشت اگر اسرائیل با آتش‌بس و گشایش گذرگاه‌های بشردوستانه برای آوردن کمک بیشتر به غزّه موافقت‌کند، حماس برای «مذاکرات سیاسی برای یک راه چاره دو کشوری با قدس به عنوان پایتخت فلسطین موافق است» و افزود «اسرای اسرائیلی نیز در معرض همان نابودی و مرگ مشابه مردم ما هستند».

تهران، ایستگاه آخر
سرانجام بامداد ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی (۳۱ جولای ۲۰۲۴ میلادی)، یک روز بعد از برگزاری مراسم تحلیف مسعود پزشکیان، نهمین رئیس جمهور ایران و آغاز به کار دولت چهاردهم، خبر رسید که اسماعیل هنیه که برای حضور در مراسم تحلیف به تهران آمده بود، به همراه یکی از محافظانش ترور شده‌است.
اوکه در اکثر ادوار زندگی خود، با مرگ دست‌وپنجه نرم کرده و بارها هدف سوءقصدهای نافرجام قرار گرفته‌بود، در زمان و مکانی جان خود را از دست داد که کسی فکرش را هم نمی‌کرد و علی‌القاعده یکی از امن‌ترین جاهای جهان برای وی و همفکرانش باید می‌بود.
هنیه همواره از اهداف اصلی جوخه های ترور اسرائیل بوده است و مقام های رژیم تل آویو نیز همواره بر این امر تأکید داشته‌اند. آخرین باری که وی به طور مستقیم هدف عملیات ترور اسرائیل قرار گرفته‌بود در سپتامبر ۲۰۰۳ بود. هنیه خود روایتی شنیدنی از این ترور داشت: «در سپتامبر ۲۰۰۳ میلادی همراه شیخ احمد یاسین به دیدار دکتر مروان ابوراس رفته بودیم. وقتی ناهار را در منزل ایشان میل کردیم، ناگهان یک هواپیمای اف۱۶ محلی را که در آن بودیم بمباران کرد. سقف فروریخت و همه جا را دود و گرد و خاک فراگرفت. به شکرانه پروردگار موفق شدیم از منزل خارج شویم و خداوند ما و خانواده دکتر ابوراس را نجات داد».
اسماعیل هنیه متأهل و دارای چندهمسر و ۱۳ فرزند بود که سه نفر از آنها در سال ۲۰۲۴ ترور شدند. در اکتبر ۲۰۲۳ جنگنده‌های ارتش اسرائیل خانه هنیه در شهره غزّه را بمباران کردند که طی این حادثه ۱۴ نفر از اعضای خانواده وی از جمله یک برادر و برادرزاده‌اش کشته شدند. در نوامبر ۲۰۲۳، طبق گزارش‌ها، یک نوه او در یک حمله هوایی اسرائیل در شهر غزّه جان باخت. در اواخر همان ماه، نوه بزرگ او در حمله اسرائیل کشته شد. سه تن از پسران و سه نوه او در حمله هوایی اسرائیل در نوار غزّه در ۱۰ آوریل ۲۰۲۴ ترور شدند. سه خواهر او شهروند اسرائیل هستند و از دهه ۱۹۷۰ تاکنون در شهرک تل سبع در صحرای نگب زندگی می‌کنند. تعدادی از خواهرزاده‌های هنیه نیز در ارتش اسرائیل خدمت کرده‌اند.

کارنامه هنیه در یک نگا
از جمله سمت‌های اسماعیل هنیه در طول های سال‌های گذشته می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:
دبیر پیشین هیأت امنای دانشگاه اسلامی غزّه
مسؤول پیشین امور اداری دانشگاه اسلامی غزّه
مدیر سابق علمی دانشگاه اسلامی غزّه
عضو سابق امنای دانشگاه اسلامی غزّه
عضو کمیته عالی گفتگوی حماس با بقیه گروه‌های فلسطینی و تشکیلات خودگردان
عضو کمیته عالی پیگیری انتفاضه به نمایندگی از حماس
عضو رهبری سیاسی جنبش حماس
ریاست دفتر شیخ احمد یاسین رهبر و بنیانگذار جنبش مقاومت اسلامی حماس (که در ۲۲ مارس ۲۰۰۴ ترور شد)
عضو سابق هیأت مدیره جمعیت اسلامی غزّه
رئیس باشگاه جمعیت اسلامی غزّه به مدت ۱۰ سال

یک ترور و پیامدهای آن
ترور رئیس دفتر سیاسی حماس، آن هم در تهران، مسأله‌ای نبود که بتوان به‌سادگی از کنار آن گذشت. این واقعه غیرمنتظره تا چندین روز پس از وقوع، به تیتر اول خبرگزاری‌ها تبدیل شد و تحلیل‌گران و ناظران و مقامات سیاسی متعددی از سراسر جهان به بحث و اعلام موضع درباره آن پرداختند. در این میان اما دو موضوع اساسی، محلّ بحث و مناقشه بود؛ نخست شکاف امنیتی، اطلاعاتی غیرقابل‌قبولی که انجام چنین عملیاتی را در تهران ممکن ساخته‌بود و دو دیگر، واکنش جمهوری‌اسلامی‌ایران به این پدیده بی‌سابقه.
بی‌تردید امکان چنین عملیات دقیق و بی‌نقصی در تهران، جایی‌که ده‌ها مهمان بلندپایه خارجی تحت شدیدترین تدابیر امنیتی، حضور دارند و برای نماینده کشور فلسطین نیز سنگین‌ترین پروتکل‌ها، در نظر گرفته‌شده‌است، یک شکست برای دستگاه‌های حفاظتی، اطلاعاتی و امنیتی ایران به حساب می‌آمد؛ مضافاً این‌که در ماه‌های پیش از آن نیز، مقامات نظامی ایران در خارج و داخل هدف ترورهای موفق قرار گرفته‌بودند و این واقعه حتی این تشکیک را در اذهان خاص و عام ایجاد نمود که ای‌بسا سقوط بالگرد ابراهیم رئیسی نیز نتیجه یک عملیات پیچیده تروریستی می‌تواندباشد! که اگر چنین باشد، باید به دنبال عوامل نفوذی در میان بالاترین سطوح مسؤولان امنیتی و اطلاعاتی ایران گشت. هرچند اسماعیل خطیب وزیر اطلاعات دولت‌های سیزدهم و چهاردهم، در خصوص نقش عوامل نفوذی در ترور شهید هنیه، تأکید کرد که بر اساس گزارش‌ها و اطلاعیه‌ای که سپاه پاسداران داده، برای این موضوع نقشی دیده نشده‌است.
این اظهارنظر وزیر اطلاعات فعلی در تناقض با هشداری است که وزیر اطلاعات اسبق، علی یونسی، از مدتها پیش داده‌بود؛ وی در سال ۱۴۰۰ در مصاحبه با «جماران» گفته‌بود: «…در ۱۰ سال اخیر متاسفانه نفوذ موساد در بخش‌های مختلف کشور به حدّی است که جا دارد همه مسؤولان جمهوری اسلامی برای جان خودشان نگران باشند. متاسفانه سازمان‌های امنیتی و اطلاعاتی به جای اینکه آنها را شناسایی کنند به جان خودی‌ها افتاده‌اند. غفلت از موساد سبب شده که نفوذ کند و این‌گونه ضربه بزند. به گونه‌ای که صریحاً مسؤولان جمهوری اسلامی را تهدید کند. برای من به عنوان فردی که مدتی در وزارت اطلاعات کار کرده‌ام، بسیار دردآور است. در زمان ما و قبل از ما چنین نفوذهایی وجود نداشت و آنچه می‌گفتند کار اسراییل است، ثابت شد که نبود… بعد از ما به ‌دلیل رقابت سرویس‌های اطلاعاتی، موازی‌کاری که در وزارت اطلاعات رخ داد و سازمان‌های جدیدی که در مقابل وزارت اطلاعات ایجاد شد، وزارت اطلاعات را تضعیف کردند».
مسأله دیگر و چه‌بسا مهم‌تر، نحوه پاسخ جمهوری‌اسلامی‌ایران به این تعرّض جسورانه به تمامیّت ارضی کشور بوده و هست. این پاسخ، که به کرّات از سوی مقامات سیاسی و نظامی ایران مورد تأکید قرارگرفته‌است، باید در تصویری وسیع‌تر و در سطح منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای دیده و ارزیابی شود. برای نمونه، موضع وزیر امورخارجه روسیّه درباره ترور اسماعیل هنیه، قابل‌توجه بود؛ سرگئی لاوروف در واکنش به این حادثه در مصاحبه‌ای گفت که ترور رئیس دفتر حماس در تهران، اقدامی برای تحریک ایران بود.
او در گفتگو با شبکه خبری راشاتودی گفت که ایران از تسلیم شدن در برابر اقدامات تحریک‌آمیز و کشیده‌شدن به عملیات نظامی در مقیاس بزرگ خودداری می‌کند و ترور اسماعیل هنیه تلاشی برای تحریم تهران بود. وی افزود: «تلاش داشتند تا ایران را تحریک کنند و به همین دلیل رئیس دفتر جنبش حماس در تهران ترور شد». وزیر امور خارجه روسیه هشدار داد: «خطر تبدیل شدن بحران غزّه به درگیری گسترده در منطقه بسیار زیاد است». لاوروف اضافه کرد: «معتقدم که سران ایران مواضع مسؤولانه و متعادلی اتخاذ می‌کنند و به دنبال جلوگیری از تشدید درگیری در منطقه هستند». در محافل تحلیلی، خبری داخلی و حتی در افواه عام ایرانیان، این ذهنیّت به وجود آمده و این شِبه‌ِخبر پیچیده‌بود که رئیس‌جمهور جدید ایران، مسعود پزشکیان، از رهبری نظام درخواست کرده‌است که در پاسخ به این اقدام تروریستی، خویشتنداری و تأمل بیشتری نماید تا دولت تازه‌کار وی در همان ابتدای راه، دچار بحران امنیتی نشود.
واقعِ امر هرچه باشد، تا لحظه نگارش این یادداشت، جمهوری‌اسلامی‌ایران واکنشی عملی به ترور اسماعیل هنیه در تهران نشان نداده‌است که در نوع خود، جالب توجه است و در تناقض با ادبیاتی که مقامات نظامی و امنیتی، پس از این واقعه، در پیش گرفته‌بودند. باید صبر کرد و دید عاقبت این ماجرا به کجا خواهد انجامید.

 




سرمقاله ۲۵

آناتومی یک سقوط و یک صعود

سرمقاله 
 حسن اکبری بیرق 

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳سقوط بالگرد حامل سیدابراهیم رئیسی در منطقه ورزقان آذربایجان‌شرقی، مٌهر خاتمت و نقطه پایانی بود بر یک دوره از ادوار سیزده‌گانه ریاست‌جمهوری اسلامی ایران تا آن زمان. این دوره ناتمام، با این‌که کمتر از سه‌سال به طول انجامید، در مسیر سیاست‌ورزی و حکمرانی در ایران، تأثیری پایدار، چه نیک و چه بد، برجای نهاد. با این‌حال، سخن‌گفتن درباره ابعاد منفی آن سه‌سالِ خاکستری و بلکه تاریک، با جان‌باختن تراژیک آن چندتن و به دنبال آن، تصویرسازی‌های اغراق‌آلود و بازنمودهای کرامت‌اندود از «شهید جمهور» در رسانه‌های رسمی، منعِ نانوشته‌ای یافت؛ گویی تمامی سیّئات ممکنِ کارگزاران آن دوره، از صدر تا ذیل، با باد و آب و خاک سرد منطقۀ سقوط و آتش فاجعۀ سانحه، تطهیر شد و مرگ «شهادت‌گونه» رئیس‌جمهور، کفّاره‌ای شد برای تصفیه کامل قصورها و تقصیرهای وی؛ طُرفه این‌که آن دولتمرد فقید، هرچند نتوانست ابراهیم‌وار جان به سلامت از آتش برهاند، عیسی‌گون بر صلیب مرگ بوسه‌زد تا بار گناهان همکاران و یاران خویش را بر دوش کشد و شفیع آنان در محکمه عدالتخواه شهروندان ایران گردد و باب گفتگوی انتقادی در این‌باره را بربندد!
گذشت زمان امّا، بر حافظه تاریخی کوتاه‌مدت مردمان این روزگار و نخبگان این دیار نتوانست فــــــــائق‌آیــــــد؛ آب‌ها کــــــمی کــــــــه از آسیــاب افتــاد، به لــطف فضــــای رهــــــــــای شبکــــــــه‌های اجتــــــماعی و رسانــــــه‌های رهیده از فیــــــلتر «وزارت قــــــــــــــطع‌ارتباطات» و «شــــــورای‌عالی فــــــــضای‌مجازیِ» دولــــــت سیـزدهم، زمزمه‌های نقدونظر، آهسته‌آهسته فریاد شدند و پاره‌هایی نسبتاً عریان از وجوه بی‌پایانِ ناکارآمدی‌های اجرایی و ناسنجیدگی‌های گفتاری دولتیانی که گرفتار نحسیِ «سیزده» شده‌بودند، نقل محافل کارشناسی و فنّی شد و آن‌عده‌ که هرگز «حقیقت» را در پای «سیاست» ذبح شرعی نمی‌کنند، از تعارف کم‌کردند و بر مَبلغِ نقدِ منصفانه مدعیات بی‌پشتوانه کارگزاران دولت ناتمام، افزودند؛ کارگزارانی که بسیار خوش‌اقبال بودند که خون رئیسشان، فعلا وثیقۀ آزادی موقّت آنان گردید از محبس ارزیابی دقیق؛‌ و کسی گریبان آنان را نگرفت به جرم نادیده‌انگاشتن شعور شهروندان در قبال ادّعاهایی همچون ایجاد شغل با یک‌میلیون تومان و ساخت یک‌میلیون مسکن در سال و سخنان سوررئالیستی فراوان دیگر.
از اینها که بگذریم، همه ماجرا از به قدرت رسیدن مرحوم رئیسی و دولتش در رقابتی کم رونق و بدون حضور رقیبی جدّی آغازشد. انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۴۰۰ را سرآغاز پروژه‌ای باید دانست که بعدها توسط علی لاریجانی صفت «خالص‌سازی» به خود گرفت و «یکدست‌‌سازی» نیز نامیده-شد. قابل پیش‌بینی بود که این پروژه به دلایل متعدد، قرین توفیق نشود؛ چراکه پیش از اجرایی شدن آن، حذف نیروها و شخصیّت‌های کارآمد، مجرّب، امتحان‌پس‌داده، وفادارِ حقیقی به نظام و باورمند به منافع ملّی- از هردو جناح عمده سیاسی- در دستور کار قرارگرفت و به تَبَعِ آن بدنۀ مدیریتی و تکنوکراسی کشور، به یکباره از کارگزاران توانا و سیاستگذاران دانا خالی‌شد. ناگفته پیداست که چنین خلاء فراگیری در اداره کشور چه نتایج بنیان برافکنی می‌توانست داشته‌باشد، که داشت. بسیاری از صاحب نظران در همان ابتدای راهِ دولت رئیسی هشدار داده‌بودند که این قافله، یا بقول خودِ آن مرحوم، آن لوکومتیو پیشرفت، راه به جایی نخواهدبرد و بلکه حکمرانی کشور تحریم‌زده و کرونا دیده‌ای چون ایران را از ریل عقلانیت و تدبیر به در خواهدبرد. آن اِنذارها و هشدارهای دلسوزان و منتقدان، البته در عزم دولت سیزدهم برای گماردن افراد ناکارآمد در پست‌های کلیدی و میانی و حتی فرودست، خللی ایجاد نکرد. وعده‌های پر طمطراق اما نیاندیشیده، ادبیات ضعیف و گاه سخیف برخی مدیران ارشد، ادّعاهای بی‌پایه در حیطه دانش، سیاست، فرهنگ و اقتصاد و گفتارهای غیرخردمندانه و گاه آخرالزّمانی و به-اصطلاح انقلابیِ عاملانِ سیاست داخلی و خارجی، به چشم اسفندیار و پاشنه آشیل دولت سیزدهم تبدیل‌شد و مشت خالی حکمرانی آن را باز و بازتر نمود.
اما هیچ‌یک از این مشکلات، در سالِ نخست ریاست‌جمهوری ابراهیم رئیسی هنوز چندان برجسته نشده‌بود، تا این‌که مدیریت نادرست وزارت کشور و نیروی انتظامیِ تحت فرمان آن(فراجا) بسی زودتر از دیگر بخش‌ها، کار خود را کرد و فاجعه‌ای ملّی آفرید؛ اهتمام بیش از حدّ و غیرمنطقی و فراقانونی و غیرشرعی نیروی انتظامی بر «گشت ارشاد» و سختگیری به دختران و بانوان این سرزمین در رعایت حجاب، سرانجام به فوت یکی از هزاران زن دستگیر شده در سطح کشور منجر شد. مهسا(ژینا) امینی، دختر کُردی که در سفر به تهران، گرفتار وَن «ارشاد» نیروی انتظامی وقت شده و بنابر تصاویر منتشرشده، پوششی نامتعارف و غیرشرعی نیز نداشت، هنگام بلاتکلیفی در صف انتظار برای اخذ تعهد و شرکت در به‌اصطلاح، «کلاس توجیهی» در یکی از مراکز پرازدحام پلیس، بَدحال شده، سرانجام در روز ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، در بیمارستان کسری درگذشت.
بی‌تدبیری مسؤولان امر در مدیریت بحران و کنترل خشمِ بحقّ شهروندان، بحرانی آفرید که با یک عذرخواهی ساده و برکناری و توبیخ مسبّبان حادثه و قول پیگیری امر از مجاری قانونی و شفاف‌سازی و صداقت‌ورزی با مردم، قابل پیشگیری بود؛ کاری که از مدیران آن دولت و برخی دولت‌های پیشین ساخته نبود! به هرروی جان‌باختن مظلومانه ژینا، آتش خشمی خیابانی را برافروخت که خشک و ترِ ارکان نظام را با خود می‌توانست بسوزاند. نکته خطیرتر نیز دمیدن معاندان و منتقدان تندوتیز جمهوری‌اسلامی بر این شعله بود با همراهی دستگاه عظیم تبلیغاتی‌شان.
این اعتراضات خیابانی چندماهه که «زن، زندگی، آزادی» نامیده‌شد و در فضای مجازی نیز انعکاس بی‌سابقه‌ای یافت و تلفات جانی و مالی فراوان و خسارات بی‌پایانی به کشور تحمیل و ده‌ها هزار نفر را روانه زندان و خیل پرشماری از دانشجویان و استادان دانشگاه‌ها را از تحصیل و تدریس‌ محروم-کرد، تنها گرفتاری دولت سیزدهم نبود؛ مواجهه کارشناسانه با صدها معضل و اَبَرمسأله حل‌ناشده در تمامی عرصه‌های حکمرانی، اعم از داخلی و خارجی، سیاسی و اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی و…. در ناصیۀ کارگزاران دولت رئیسی که یک‌شبه از ماهی به ماه رسیده‌بودند، دیده‌نمی‌شد. کار از نقد و نصیحت دولت توسط ملّت و نخبگان و صاحب‌نظران گذشته‌بود و روزی نبود که لغزش‌ها و ناراستی‌های زبانی و کاستی‌های اجرائی مسؤولان، از صدر تا ذیل، در رسانه‌ها موضوع طنزی و تمسخری قرارنگیرد. بر اینها بیافزایید عملیات‌های پی‌در‌پی و موفق اسرائیل علیه ایران را که کارآمدی نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و نظامی را زیرسؤال می‌برد که حتی عملیات «وعده صادق» نیز نمی‌توانست مرهمی بر این زخمی باشد که به غرور ملّی آسیب زده‌بود؛ آسیبی شدید و عمیق.
آری، بوی الرّحمن یکدست‌سازی حاکمیّت در نخستین روزهای سال ۱۴۰۳ بلندشده‌بود؛ حتی برخی تحلیل‌گران، نوای به پایان نرسیدن دولت سیزدهم یا پایان بی‌توفیق آن را سرداده‌ و بر این باور بودند که نظام باید فکری به حال این وضعیت نابه‌سامان بکند؛ وگرنه سالی دشوار و ماه‌های پرآشوبی در پیش خواهیم‌داشت. تا این‌که در آخر اردیبهشت‌ماه، آن اتفاق غیرمنتظره افتاد و اگرچه رسانه ملّی مثل همیشه کار خبررسانی را با ردّوانکار آغازکرد؛ بزودی معلوم‌شد که رئیس دولت سیزدهم در سانحه سقوط بالگرد، از دنیا رفته‌است و طبعاً کار این گروه به آخر رسیده. نمی‌گوییم سقوط مشکوک، چراکه مجاری رسمی نیز از این تعبیر استفاده‌نکردند؛ اما وقایع تلخ و اعجاب‌آورِ پس از آن، جای هرگونه شکّ و شبهه را درباره غیرعمدی بودن حادثه، محفوظ می‌دارد.
***
برپایه قانون اساسی جمهوری‌اسلامی‌ایران، درصورت فقدان رئیس‌جمهور-به هر دلیلی- در عرض پنجاه‌روز، باید رئیس‌جمهور جدید انتخاب‌گردد؛ به همین علت، درست از فردای خاکسپاری ابراهیم رئیسی و همراهانش، گفتار سیاسیّون، به مسأله انتخابات ریاست‌جمهوری و کاندیداها و آرایش نیروها برای معرفی گزینه و دفاع از آن، معطوف شد. انتظار می‌رفت که اصلاح‌طلبان ناب، همچون انتخابات مجلس که سه‌ماه پیش از آن برگزارشده‌بود و چند انتخابات قبل‌تر، موضع انفعالی و کناره‌جویانه و در برخی موارد تحریمی داشته‌باشند؛ اما از همان آغاز به نظر می‌رسید که قصد ورود مشروط و محتاطانه به این عرصه را دارند و در نهایت نیز ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ اعلام شد که در نشست مجمع عمومی«جبهه اصلاحات ایران»، آقایان عباس آخوندی، مسعود پزشکیان، اسحاق جهانگیری حائز دو-سوم آراء به‌عنوان کاندیداهای معرفی شده از سوی جبهه اصلاحات ایران شدند. چهره‌های شاخص اصلاحات، به تصریح یا تلویح، شرط حضور فعّال خود در این عرصه را، تأیید صلاحیّت این گزینه‌ها اعلام‌کردند. این اعلام موضع، البته از انتقاد دوست و دشمن، اصلاح‌طلب و اصولگرا و اپوزیسیون داخل و خارج، مصون نماند و تا پیش از انتشار رسمی لیست منتخب شورای نگهبان، در عرصه عمومی، رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی، نقدونظرهای فراوانی برانگیخت. هرکسی و گروهی از ظنّ خود به موضوع نگریست. به نظرمی‌رسید رویکردهای درون‌گروهی اصلاح‌طلبان و اعتدالیّون قابل جمع نیست؛ چراکه در یک‌سر این طیف، بودند کسانی‌که موافق بی‌قیدوشرط مشارکت بودند و در سر دیگر طیف نیز تحریمی‌های سرسخت قرارداشتند و حتی رأی دادن را غیراخلاقی و خیانت به آرمان‌ جنبش‌ها و خیزش‌های چندسال اخیر، به‌ویژه «زن، زندگی، آزادی» قلمدادمی‌کردند. در اردوگاه مقابل نیز تشتّتی بنیادین اما نه‌چندان آشکار به چشم می‌خورد که به‌تفصیل از آن سخن‌خواهیم‌گفت؛ امّا اعلام اسامی شش نامزد نهایی(مسعود پزشکیان، مصطفی پورمحمدی، سعید جلیلی، علیرضا زاکانی، امیرحسین قاضی‌زاده‌هاشمی و محمدباقر قالیباف)، از جهات متعدد سلبی و ایجابی، غافلگیرکننده بود. مثلا حضور دیگرباره قالیباف در این عرصه باوجود هجمۀ سنگین رسانه‌ای که از مدّتی پیش از آن، علیه وی به راه افتاده‌ و تصاحب پرچالش و اضطراب کرسی ریاست مجلس که به‌تازگی اتفاق افتاده‌بود و «سیسمونی‌گیت» و موضوع تلاش فرزند وی برای مهاجرت به کانادا و برخورد قضائی با روزنامه‌نگاران منتقدش و… ، دور از ذهن می‌نمود.
علی‌رغم گمانه‌زنی‌ها مبنی بر استمرار طریقت دولت ناتمام، غیبت اعضای شاخص کابینه رئیسی در میان کاندیداها نیز، حامل پیامی از سوی حاکمیّت با محتوای عبور یا عدول از سیاست «خالص‌سازی» می‌توانست‌باشد؛ طُرفه این‌که تلاش‌ فردی و جمعی برخی از آنان برای ورود بدین جرگه و فشار به شورای نگهبان و مکاتبه و طومارنویسی در تأیید و توصیه وزیر ارشاد وقت، به عنوان کاندیدای اصلح، ناکام ماند؛ ولی حضور دکتر پزشکیان در این لیست به عنوان تنها اصلاح‌طلب در برابر پنج اصولگرا، بیش از غیبت آنان، معنی‌دار بود؛ یا حداقل این حضور و غیبت از نظر احتواء بر سیگنالی مشخص، مکمل و مویّد یکدیگر بودند!
نَفسِ پدیدۀ تأیید صلاحیّت مسعود پزشکیان برای شرکت در انتخابات ریاست‌جمهوری، هم برای خودِ او که هنگام ثبت‌نام هدفش را بالابردن مشارکت اعلام‌کرد و هم برای جبهه اصلاحات که به حذف و طرد، خو گرفته‌بودند، شگفتی‌آور و به همان اندازه پرسش‌برانگیز بود. باید به یاد داشت که چندماه پیش از آن، صلاحیّت پزشکیان برای انتخابات مجلس‌شورای‌اسلامی، رد شده‌بود و بنابر گزارش خودش، با اشارت رهبری، فرصت رقابت و ورود به مجلس را یافته‌بود. همه می‌دانیم که رهبری، به‌ندرت به این‌گونه مسائل ورود می‌کنند و شاید جز یک نمونه مؤثّر دخالت مستقیم ایشان در تأیید صلاحیّت رد شدۀ مصطفی معین و محسن مهرعلیزاده در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۸۴ و یک مورد غیر مؤثّر ورود در روند تأییدصلاحیّت علی لاریجانی در سال ۱۴۰۰، مثالی مشابه نتوان یافت. همچنین باید در نظر داشت که در همان انتخاباتی که پزشکیان از سوی شورای نگهبان، مجوّز ورود در عرصۀ رقابت بر سر کرسی ریاست‌جمهوری را یافت، بزرگانی باسابقه‌تر و نزدیک‌تر به کانون‌های قدرت، همچون علی لاریجانی، عباس آخوندی، اسحاق جهانگیری و… از دَم تیغ برّان نظارت استصوابی، گذشتند و از گردونه انتخابات، حذف‌شدند.
مجموعه این وقایع، برای گروه‌ها، احزاب، تشکّل‌ها و چهره‌های شاخص و تأثیرگذار اصلاح‌طلب و تحوّل‌خواه، فضائی مبهم ایجاد و آنان را به اعتبار نوع رویکردشان به انتخابات پیشِ‌رو به اقسام مختلف، تقسیم‌کرد. از جریان‌های برانداز در داخل و خارج کشور که بگذریم، در آغاز رقابت‌های انتخاباتی، بخش عمده‌ای از جریان‌های سیاسی منتقد که از سال ۱۳۹۶ دیگر شرکت در انتخابات را کاری عبث و بی‌نتیجه می‌دانستند، این‌بار نیز نه‌تنها همان سیاق را در پیش گرفتند، بلکه با تأکید فراوان، دیگران را نیز از مشارکت سیاسی در قالب رأی دادن، حتی به نامزد اصلاح‌طلب، منع‌نمودند. از نظر ایشان، نسبت به دفعات قبل، اتفاق خاصی نیفتاده و در بر همان پاشنه می‌چرخید و بین جلیلی و پزشکیانی که از بدو ورود به این میدان، بر اجرای سیاست‌های کلّی ابلاغ شده از سوی رهبری تأکیدکرده‌است، فرق چندانی نبود. برخی دیگر نیز مواضعی مبهم و محافظه‌کارانه اتخاذکرده، منتظر بروز نشانه‌هایی ماندند تا مشارکت یا عدم‌مشارکت را توجیه‌نماید. برخی نیز اما از همان ابتدا پا بر روی ایده‌های گذشتۀ خود نهاده، با شور و شوقی عجیب، آستین‌ها را بالازده و عملا و نظراً از نامزدی دکتر پزشکیان حمایت کردند؛ توگویی همین سه‌ماه پیش نبود که بر طبل تحریم یا دستکم عدم مشارکت می‌کوبیدند.
برپایه نظرسنجی‌ها در آغاز رقابت‌های انتخاباتی، پزشکیان کمتر از ۱۰% رأی داشت؛ این امر طبیعی می‌نمود، چراکه شخصیت پزشکیان در مناظرات ۶ نفره کاندیداها در ابتدا نتوانست نظر مردم، به‌ویژه اکثریت تحریم کننده‌ها را جلب کند. تصویری که او از خود به نمایش گذاشت، یک «اصلاح‌طلبِ میانه‌روِ اصولگرا» بود تا یک تحوّل‌خواه جنجالی که ساختارها را زیرسؤال ببرد و ورق را برگرداند؛ اما رشد تدریجی پزشکیان در نظرسنجی‌ها امیدوارکننده بود. در روزهای آغازین رقابت‌های انتخاباتی به ترتیب، قالیباف، جلیلی و پزشکیان در میان آن شش‌نفر، پیشتاز بودند. این وضعیت ادامه می‌یافت اگر در فضای سیاسی آن روزها اتفاق خاصّی نمی‌افتاد. آن اتفاق خاص بالاخره رقم خورد و چهره‌های موجّهی همچون سیّدمحمّد خاتمی، حسن روحانی و دیگر بزرگان اصلاح‌طلب و اعتدالی، به‌طور علنی به حمایت از پزشکیان پرداختند؛ اما هیچ‌کس به مانند جواد ظریف، و آذری جهرمی و سپس طیّب‌نیا از دل و جان، سرمایه اجتماعی خود را صرف کمپین پزشکیان نکرد. دالّ مرکزی گفتمان ایشان در توجیه رأی به پزشکیان، آن بود که به‌راستی «فرق می‌کند چه کسی رئیس‌جمهور شود». این شعار محوری درصدد آن بود که تحریم‌کنندگان را به رأی‌دادن ترغیب‌کند؛ اما گفتار این پزشک معالج در مناظرات و میتینگ‌ها، برخلاف گفتمان غالب ستادش، میانه‌‌روتر از آن بود که رأی سرنوشت‌سازی برای او به ارمغان بیاورد. با این‌حال، پنج‌روز مانده به انتخابات، این نسبت، معکوس‌شد و پزشکیان به ترتیب بالاتر از جلیلی و سپس قالیباف قرارگرفت و میزان مشارکت هم به ۵۴درصد ارتقاء یافت؛ اما چند اتفاق پی‌درپی، باعث شد نتایج دور اول انتخابات، کمترین مشارکت تاریخ جمهوری اسلامی را رقم زند. عددی که با تمام نظرسنجی‌ها متفاوت بود و مشارکت۴۰% درصدی را نشان می‌داد. نخست این‌که چندساعت پیش از رأی‌گیری، وزارت کشور به‌طور گسترده پیامکی با این مضمون که: «هر رأی در صندوق، یک رأی به جمهوری‌اسلامی‌است» روانه تلفن‌های همراه شهروندان ایران نمود. شکّی نیست که این عمل در هماهنگی با صداوسیما که همین پیام را مخابره می‌کرد، آشکارا و آگاهانه به‌منظور پایین آوردن نرخ مشارکت بود و دیگر هیچ؛ چراکه مهم‌ترین دلیل بی‌رغبتی مردم به شرکت در انتخابات، آن بود که نظام، آرای ملت را به نفع خود مصادره‌کرده، آن را نشانه‌ای بر مقبولیّت و مهر تأییدی بر مشروعیّت خود می‌پنداشت و در داخل و خارج پروپاگاندایی سنگین بر اساس آن به راه می‌انداخت. جامعه‌ای که از سال ۱۳۷۶ به قصد ایجاد تغییر، به گمان خود وارد معامله‌ای نانوشته با حاکمیّت شده و به زبان حال، به نظام می‌گفت که ما رأی می‌دهیم شما نیز تحوّل ایجادکنید، پس از ۲۷ سال از این دادوستد یک‌طرفه، دست‌کشیدند و با اکثریتی شصت‌درصدی به صندوق رأی پشت‌کردند. دومین دلیل کاهش مشارکتی این‌چنین معنی‌دار، تهاجمی نبودن رفتار و گفتار پزشکیان بود در مواجهه با رقبایش، به‌ویژه آن دو نامزد پوششی(زاکانی و قاضی‌زاده)، که سطح نازلی از سیاست‌ورزی و اخلاق را در مناظرات به نمایش گذاشتند؛ بالاخص شهردار منتخب اصولگرایان برای تهران که با جسارتی حیرت‌انگیز خطاب به پزشکیان که از او پرسیده‌بود«تا آخر می‌مانی؟» گفت: «تا آخر می‌مانم و نمی‌گذارم تو رئیس‌جمهور شوی».
نکته جالب توجه و تأمّل برانگیز داستان، این بود که برای نخستین‌بار در تاریخ چنددهه گذشته، باوجود نرخ مشارکت بسیار پایین، این یک اصلاح‌طلب بود که در صدر می‌ایستاد و گوی سبقت را از اصولگرایان می‌ربود. این پدیده به معنای تضعیف پایگاه اصولگرایی بود؛ چراکه پزشکیان توانسته‌بود بخشی از سبد رأی این جناح را به خود اختصاص‌دهد. این‌گونه بود که پزشکیان با تمام قوای اصلاح‌طلب‌ها کمی بیش از ۱۰ میلیون( ۱۰٬۴۱۵٬۹۹۱)رأی کسب‌کرد و به عنوان نفر اول در کنار سعید جلیلی با کمی کمتر از ۱۰ میلیون(۹٬۴۷۳٬۲۹۸)رأی به دور دوم انتخابات رسید. باید در این میان حقّ قالیباف را گزارد که دانسته یا ندانسته، با خودداری از کناره‌گیری به نفع جلیلی، انتخابات را به دور دوم کشاند. شاید سال‌ها بعد حقیقت ماجرا روشن شود که این حرکت وی، معامله‌ای با پزشکیان بود که در مجلس از ریاست او حمایت‌کرده‌بود یا صرفاً از بُغض جبهه‌پایداری و عواملش در مجلس که او را بسیار آزار داده‌بودند، دست به این حرکت سیاسی زد.
دور دوم انتخابات اما تفاوت‌های خیلی جدّی با دور اول داشت؛ سعید جلیلی یک تندرو تمام‌عیار از جبهه‌پایداری در مقابل مسعود پزشکیانِ اصلاح‌طلب قرار گرفته‌بود. دو مناظره دو نفره بعد از ۱۵ سال در صدا و سیمای ایران به صورت زنده پخش‌شد؛ مناظراتی که جنجال‌ها و درگیری‌های زیادی را رقم زد. گفتار سعید جلیلی به‌روشنی نشان داد که نه طرفدار مذاکره است نه طرفدار توسعه و فضای باز، گرچه از سابقه آن هم نمی‌شد چیزی جز این توقع داشت؛ اما پزشکیان در هر دو مناظره دست بالا را داشت و توانست بخشی از کسانی را که در دور اول جزو تحریمی‌ها بودند به رأی‌دادن متمایل بکند؛ افرادی که اگرچه نزدیک به ۱۰% بودند، برای پیروزی پزشکیان کفایت-می‌کرد.
از حق نباید گذشت که این توانایی‌های فردی پزشکیان یا قدرت تشکیلاتی اصلاح‌طلبان یا محبوبیت و کُت درآوردن ظریف نبود که در مرحله دوم، ده‌درصد دیگر از آراء مأخوذه را به حساب این جرّاح قلب ریخت و او را روانۀ پاستور و طرفدارانش را قبل از اعلام رسمی وزارت کشور، مطمئن و شادمان از پیروزی در ساعات اوّلیه بامداد شنبه شانزدهم تیرماه روانه خیابان‌ها نمود. واقع مطلب آن است که جدال بین شصت‌درصد و چهل‌درصد در دور دوم، همچنان پابرجا بود؛ اما به نظر می‌رسد بخشی از مردّدان که در یک دوراهی سختِ معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی گیرکرده‌بودند، با اندک تأملّی به‌یکباره پشتشان لرزید و دریافتند که هیچ بعید نیست که با این بی‌عملی خود، بخش اعظم دستگاه حاکمیّت را دودستی تقدیم فرقه‌ای کنند که نمایندۀ درجه دو آن، در مناظرات و کمپین‌های انتخاباتی، خواه‌ناخواه پرده از روی ماهیّت افکار و آمال و غایات خود برداشته‌بود؛ هرچند از پاسخ‌دادن به پرسش‌های بنیادین همواره طفره می‌رفت. بنابراین گرفتار در یک محظور اخلاقی و محذور وجدانی، در فاصله یک هفته‌ای بین هشتم تا پانزدهم تیرماه ۱۴۰۳ تصمیم خود را گرفته، به رأی‌دادن به رقیب سعید جلیلی مُجاب شدند. در این میان بخشی از آراء قالیباف نیز روانه سبد پزشکیان شد؛ همچنان‌که عقلای اصولگرایان نیز که از اندیشه خطرناک حاکم بر فرقه «جبهه پایداری» باخبر و از رأی‌آوری قالیباف ناامید بودند، در همان دور اول حسابشان را از هم‌جناحی‌هایشان جداکرده به کارزار پزشکیان پیوستند.
متناظر با تلاش کارزار تبلیغاتی پزشکیان، که در آن یک‌هفته تاریخی هرچه در چنته‌ داشت برای اقناع مردّدان رو کرد، اصولگرایان افراطی و اصحاب فرقۀ جلیلیّه نیز همگام و همراه و هم‌گفتمان با لشکر رسانه‌ای معاندان جمهوری‌اسلامی‌ایران از تشبّث به هیچ خس‌وخاشاکی در تخریب حریف فروگذار نکردند که گفته‌اند: «الغَریقُ یَتَشَبّثُ بِکُلِّ حَشیش». این‌که در چنین رقابت‌هایی طرفین در نقد و قَدح یکدیگر بکوشند و حتی اخلاق را زیرپا بگذارند، چندان امر غریبی نیست و از دوره احمدی‌نژاد عادی‌سازی شده‌است؛ اما این‌که ادبیات جبهه‌پایداری در کوبیدن پزشکیان دقیقاً گَرته‌برداری از اراجیف تولیدشده در تلویزیون ایران‌اینترنشنال باشد، از عجایب است؛ البته باید انصاف داد که این تلویزیون معاند که رأی‌دهندگان به پزشکیان را بیش از طرفداران جلیلی، به‌شدّت آماج حملات خود می‌کرد، هرگز درباره اعضای کمپین انتخاباتی وی از الفاظی نظیر «پسماند و دورریز» استفاده نکرد؛ واژگانی که منصوری رییس ستاد جلیلی در اشاره به طرفداران پزشکیان، این‌گونه به کار برد: «رقیب ما در انتخابات آن آقای ناظریف و اون برادری که رگ گردن برای مردم کلفت می‌کنه نیست. اینها عددی نیستند که وقت این تریبون‌ها را صرف این افراد بکنیم. رقیب ما جبهه کفره. جبهه استعمار و استکباره بعضی از این افراد در کشور ما دورریزها و پسماندها و امتداد کمرنگ آن جبهه هستند».
***
به هرروی مرحله دوم انتخابات نیز به پایان رسید و تمام تلاش مضاعف طرفین برای افزایش مشارکت، تنها نیمی از واجدان شرایط رأی‌دادن را به پای صندوق‌ها کشاند. مسعود پزشکیان ۱۶٬۳۸۴٬۴۰۳ رأی(۵۴٫۷۶٪) را نصیب خود کرد و سعید جلیلی نیز ۱۳٬۵۳۸٬۱۷۹ رأی(۴۵٫۲۴٪) از مردم گرفت. پزشکیان که در دور اول ۱۶٫۹۴٪ آراء واجدان شرایط را به دست آورده‌بود با جهشی ده‌درصدی در دور دوم موفق به کسب۲۶٫۶۶٪ از آراء ملت گردید. سهم جلیلی از این افزایش رأی تنها هفت‌درصد بود؛ او که در مرحله اول ۱۵٫۴۱٪ آراء را به خود اختصاص اده‌بود در مرحله دوم تنها ۲۲٫۰۳٪ از رأی مردم را به خود جلب‌کرد.
ناگفته پیداست که این آمار و ارقام، در تاریخ مردم‌سالاری دینی جمهوری‌اسلامی‌ایران، که همواره به پایگاه مردمی خود مفتخر بوده‌است، بی‌سابقه بود و با موازین تحلیل جامعه‌شناختی سیاسی، نشانه مثبتی برای حکمرانی در ایران به شمار نمی‌آید. از این روست که باید صاحب‌نظران با تکیه بر روش‌های علمی، به بررسی این پدیده خطیر بپردازند و در صورت لزوم، حاکمیت را هشدار و اِنذاری جدّی دهند. البته نظام جمهوری‌اسلامی باید سپاسگزار حضور پزشکیان باشد که به قول خود وی برای رونق بخشیدن به انتخابات وارد صحنه شده‌بود و طی فرایندی غیرقابل پیش‌بینی طی چندهفته نه‌تنها به مسند ریاست‌جمهوری رسید بلکه یک جناح سیاسی قدرتمند، اما رو به افول و خمود را احیا کرد و نشاطی نسبی به فضای سیاست‌ورزی در کشور بخشید. تلقی بسیاری از کسانی‌که در میانه دور اول و دوم، مجاب به مشارکت شدند، این بود و است که پزشکیان آخرین فرصتی است که در اختیار نظام قرارمی‌گیرد؛ دوره ریاست پزشکیان، یا آغازی است بر عصر دیگری الز حکمرانیو سیاست‌ورزی در ایران، یا پایانی‌است بر عمر نه‌تنها اصلاح‌طلبان بلکه کلّ نظام. همچنین از زاویه‌ای دیگر باید قدردان حاکمیّت و به تعبیر دکتر پزشکیان، شخص رهبری، بود که به هر دلیلی که بر ما مکشوف نیست، علی‌رغم میل اصولگرایان افراطی داخل و معاندان و براندازان خارج، اجازه‌داد نام یک اصلاح‌طلب میانه‌رو، از صندوق دربیاید. هنوز زود است تا بتوان درباره این مشی جدید نظام، داوری‌نمود؛ آیا جمهوری‌اسلامی وارد یک مرحله جدید از سیاست‌ورزی شده‌است؟ آیا از نظر هسته سخت قدرت، پروژۀ خالص‌سازی، شکست‌خورده‌بود و نظام به نحو آبرومندی از این ورطه خود را باید بیرون می‌کشید و سلسلۀحوادث، از جمله سقوط بالگرد رئیسی، قِران سَعدِینی برای حاکمان فراهم‌کرد تا این تغییر ریل را به انجام برسانند؟
فرض دیگری که مخالفان شرکت در انتخابات داشتند این بود که ساده‌اندیشی‌است اگر گمان بریم که نظام، صدای مردم را شنیده‌است و می‌خواهد از سیاست‌های پیشین به‌تدریج فاصله‌بگیرد؛ این رفتار نظام تنها یک حرکت تاکتیکی بوده‌است برای ایجاد فضای تنفس موقّتی در این وانفسایی که دولت سیزدهم خالق آن بوده‌است و به‌زودی پس از کمترشدن نسبی شکاف دولت-ملّت و رفع اَبَربحران‌ها، آن سناریوی همیشگی کشمکش میان نهادهای انتخابی و انتصابی، تکرار شده و به نفع بخش غیرانتخابی حکومت، فیصله خواهدیافت و طومار اصلاح‌طلبان و تحوّل‌خواهان برای همیشه درهم پیچیده‌خواهدشد. این‌که کدامیک از این مفروضات قرین واقعیت می‌تواندباشد، پرسشی است که پاسخش در گرو گذر زمان‌است؛ اما براساس نظام نشانه‌شناختی و رفتارشناسی رهبری و حاکمیّت و نحوه تعامل بلوک‌های قدرت در ایران با پزشکیان و خطری که ارکان نظام از جانب «جبهه‌پایداری» احساس‌کرد، می‌توان امیدوار بود که کشتیبان، سیاستی دیگر در پیش‌گرفته و مایل‌است تغییراتی بنیادین اما تدریجی در رویکردهای خود ایجادکند و چه بهتر که این اَبَرپروژه را به دست فردی توانا و معتقد به تغییر و اصلاح و البته قابل‌اعتماد و نسبتاً مرضی‌الطرفین، پیش‌ببرد. آزادی تدریجی زندانیان سیاسی، همراهی‌های عملی رهبری با دولت، تغییر شیوه تعامل نظام با قدرت‌های جهانی و منطقه‌ای، تغییرات معنی‌دار در سیاست خارجی دولت، رفع حصر و کمرنگ‌تر شدن گشت ارشاد و آزار و اذیت بانوان در خیابان و… نشانه‌هایی مثبِت برای این تغییر ریل می‌باشد.
***
ورود جدّی دکتر پزشکیان به عرصه سیاست و مدیریت کلان در این نظام و پوشیدن ردای وزارت، به نحوی غیرمستقیم با سقوط هواپیمای زنده‌یاد رحمان دادمان، وزیر راه دولت سیّدمحمّد خاتمی، مرتبط بود و ریاست‌جمهوری وی نیز به‌طور مستقیم با سقوط بالگرد مرحوم رئیسی ممکن و میسور شد که شاید بعدها از آن به «الطاف خفیّۀ الهی» یادشود! اگرچه تنها نقطه اتصال پزشکیان با اصلاح‌طلبان، وزارت او در کابینه خاتمی بود؛ به‌هرحال یک اصلاح‌طلب میانه‌رو محسوب‌می‌شود. او در کارزار انتخاباتی‌اش وعده‎های بسیار ‌داد و شرف خویش را گرو گذاشت که اگر قادر به انجام دادنش نباشد از سیاست برای همیشه خداحافظی‌کند؛ وعده‌هایی همچون رفع فیلترینگ، مقابله با گشت ارشاد، بازگشت به اف ای تی اف و برجام و فضای باز اجتماعی. خود پزشکیان گفت: «اگر هرکاری کردیم نتوانستیم با آن وعده و قول‌ها عمل بکنیم طبیعتاً از ادامه کارهای سیاسی خداحافظی خواهیم کرد وادامه نخواهیم داد این یک مسأله خیلی روشن است قرار نیست ما عمرمان را تلف بکنیم و نتوانیم به مردم عزیز کشورمان خدمت کنیم، تبعیض، اجحاف و بی‌عدالتی را در جامعه داشته باشیم و ما هم نتوانیم کاری بکنیم و همچنان ادامه دهیم قطعاً اگر نتوانیم کاری انجام دهیم از مردم خواهیم خواست رأی خود را پس بگیرند و ماهم ادامه نمی‌دهیم».
فارغ از این‌که اختیارات رئیس‌جمهور در طول ادوار مختلف به چه میزان بوده‌است و صرف‌نظراز این‌که حداقل هشت‌نهاد مهم مؤثر در نظام(رهبری، سپاه، قوۀ قضائیه، شورای نگهبان، مجلس، مجمع تشخیص مصلحت نظام، نیروی انتظامی و صداوسیما) خارج از ید قدرت او هستند، باید صبرکرد و دید به عنوان چهاردهمین رئیس جمهور ایران توان اجرایی کردن وعده‌های خودش را دارد یا باید شاهد خداحافظی او از سیاست باشیم؟ همچنین باید شکیبایی به خرج داد و دید که آیا نظام ریلش را عوض کرده‌است یا ریل همان ریل است و قطار همان قطار.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۵

سرمقاله
وفاق ملّی، وفاق نسلی

یادها و خاطره ها
ترور در تهران، بحران در منطقه
در مناقشه فلسطین و اسرائیل ایران نباید کاسه داغ‌تر از آش شود
ایران و اسرائیل‌ستیزی
پان‌ایرانیستی که پای کمونیست‌ها را به رادیو وتلویزیون بازکرد

اتوبوس‌ارمنستان و فیلم‌ دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند
جستارگشایی
اتوبوس مرگ ارمنستان
یک فیلم و چند داستان
رسول اف فیلمساز روشنفکر یا کنشگر سیاسی
اصلاح، فقط با آزادی بیان میسّر است
دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند: تأملی در رابطه قدرت و فکر

در اقیانوس خاطرات
آدم کسی نبودن؛ ورود در میدان سیاست
مصدر خدمات اجرایی یا پاسخگوی آرای ملّی

خاطره در سپهر اندیشه
داستان یک دیکتاتور خیرخواه
راه آسیای شرقی، با تهویه مطبوع!
The East Asian Way–With Air Conditioning

کتابخانه خاطرات سیاسی
در جستجوی حکمرانی خوب
À la recherche de la bonne gouvernance

برای تهیه نسخه الکترونیکی فصلنامه شماره ۲۵ به سایت طاقچه مراجعه کنید 




درسگفتارهای کاپیتال

 درسگفتارهای کاپیتال

اثر فرج الله میزانی (جوانشیر)

با اینکه ایده‌های مارکسیستی در طول تاریخ با شکست مواجه شده‌اند اما به حق می‌توان اذعان داشت که یک قرن، قرن بیستم، فضای روشنفکری نه تنها در ایران بلکه در کل دنیا حال‌وهوای مارکسیستی داشت. درسگفتارهای کاپیتال به قلم «فرج الله میزانی»، یکی از آثار اصلی در تحلیل و تفسیر کتاب «سرمایه (کاپیتال)» کارل مارکس در ایران بوده است. میزانی، که خود را در مطالعه و تدریس اقتصاد سیاسی و فلسفه مارکسیستی عمیقا غرق کرده بود، در این اثر سعی داشت تا مفاهیم پیچیده و گسترده‌ای را که مارکس در «سرمایه» مطرح کرده‌است به زبانی ساده و قابل فهم برای خوانندگانش تبیین‌کند. این کتاب، که به صورت سه جلدی منتشر شده، شامل سخنرانی‌ها و درس‌هایی است که میزانی در طول دوره‌های آموزشی خود ارائه داده است. او با استفاده از دانش و مطالعات بسیار خود در اندیشه چپ، از جمله مطالعات تاریخی، فلسفی و اقتصادی، به تحلیل و بررسی مباحث مارکس در «سرمایه» می‌پردازد و آن‌ها را با وقایع تاریخی و مسائل اجتماعی-اقتصادی مرتبط می‌سازد. به طور دقیق‌تر، میزانی در این کتاب به بررسی مفاهیمی چون ارزش افزوده، نرخ بهره، تجارت بین‌الملل، و نقش دولت در اقتصاد می‌پردازد. او همچنین نقدهایی که به نظریات مارکس وارد شده است را تحلیل کرده و با استدلال‌های منطقی و مستند، سعی دارد تا از دیدگاه‌های مارکسیستی دفاع کند. چیزی که این کتاب سه جلدی را برجسته می‌کند، فعالیت‌های سیاسی خود فرج الله میزانی، ملقب به جوانشیر، به عنوان دبیر حزب توده در ایران است. در واقع، همچون دیگر مارکسیست‌ها، میزانی تنها به فعالیت‌های نظری اکتفا نکرده است و به نحو عملی وارد کنش‌های سیاسی شده و خود را در کتابخانه محفوظ ننموده است. با این اوصاف، کتاب «درسگفتارهای کاپیتال» فرج الله میزانی، جدای از جذابیت برای مخاطبان معمولی، از جهات مختلفی می‌تواند مورد بررسی پژوهشگران سیاست، تاریخ، اقتصاد و فلسفه قرار بگیرد.

فرج‌الله میزانی مشهور به نام مستعار ف. م. جوانشیر (زاده شهریور ۱۳۰۵ تبریز – ۴ آذر ۱۳۶۷ تهران) فوق لیسانس مهندسی برق، دکترای تاریخ، مترجم و نویسنده، فعال سیاسی، عضو هیئت سیاسی و از دبیران کمیته مرکزی حزب توده ایران بود. وی در سال ۱۳۰۵ در شهر تبریز زاده شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به‌پایان رساند و سپس وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شد. در سال ۱۳۲۴ به عضویت حزب توده ایران درآمد و پس از تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه تهران، اعلام غیرقانونی بودن فعالیت حزب و خروج بخشی از رهبری حزب از ایران، جوانشیر به عنوان جانشین دبیر کمیته حزبی دانشگاه تهران برگزیده شد. در سال ۱۳۲۸ تحصیلات مهندسی خود را به پایان رساند. در سال ۱۳۲۹ برای سازماندهی فعالیت‌های حزبی به شهرستان‌ها اعزام شد. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به تهران بازگشت و در شرایط خطرناک پس از کودتا مسول کمیته ایالتی تهران شد و تا تابستان ۱۳۳۶ یعنی تا ۴ سال پس از کودتا با همین مسؤولیت در ایران بود. در تابستان ۱۳۳۶ برای شرکت در پلنوم وسیع چهارم کمیته مرکزی به مسکو که محل برپائی این پلنوم بود فراخوانده شد. فضای نامناسبی که با انواع شایعات در اطراف او ساخته شده بود این فرصت را از پلنوم گرفت تا وی را که کاملاً به امور داخل کشور تسلط داشت وارد رهبری حزب کند. در راس این شایعات این ادعای سخیف و ناجوانمردانه پخش شده بود که سرهنگ زیبائی، از بازجویان فرمانداری نظامی کودتا او را دستگیر و پس از گرفتن قول همکاری آزاد کرده است. در سال ۱۳۴۱ سرانجام عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده شد. او در دوران مهاجرت دکترای تاریخ را دریافت داشت. سپس جوانشیر به عنوان عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی حزب انتخاب شد و پس از حمید صفری و احسان طبری، مسؤولیت رادیو «پیک ایران» را برعهده گرفت. در آستانه پیروزی انقلاب بهمن ۱۳۵۷، با عنوان دبیر کمیته مرکزی حزب به ایران بازگشت و مسؤول تشکیلات حزب شد و پس از سفر صفری به خارج و ماندگار شدن؛ جوانشیر که عملاً دبیر دوم حزب بود، رسماً به این سمت برگزیده‌شد.در جریان یورش اول به حزب توده که شتابزده بود، از آنجا که جوانشیر برای رد کردن دختر خویش از مرز سرخ به همراه موسوی و فروغیان در سفر خراسان بود به دام نیفتاد و پس از بازگشت به تهران سکّان رهبری حزب را به عنوان جانشین نورالدین کیانوری برعهده گرفت. شب هنگام ۶ اردیبهشت سال ۱۳۶۲، سپاه پاسداران به منزل حسین راسخ راضیانی (رستگار) رفته و جوانشیر را همراه با رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)، انوشیروان ابراهیمی و راسخ به‌اتفاق همسر و دو کودک ۵ و ۷ ساله راسخ دستگیر کردند. زمان کوتاهی پیش از این یورش مهدی پرتوی مسؤول سازمان غیر علنی حزب از این خانه خارج شده بود که ظاهراً افراد سپاه او را پس از خروج از خانه دستگیر کرده و او را نیز با خود به خانه آوردند تا همراه با بقیه ببرند.
از جزئیات حکم اعدام فرج‌الله میزانی اطلاعی در دست نیست. او در شهریور ۱۳۶۷ به دار آویخته شد. در تاریخ ۴ آذر ۱۳۶۷، از طریق تماس تلفنی با خواهر جوانشیر، به خانواده وی اطلاع دادند که برای ملاقات به کمیته خیابان زنجان مراجعه کنند. در کمیته مذکور، خبر اعدام جوانشیر، زندان به خانواده وی داده‌شد.




آدم کسی نبودن

آدم کسی نبودن

خاطرات میرعلی اشرف عبدالله پوری حسینی
(سید مهدی حسینی)
(بخش دوم)

در کسوت نظامی
(دوران سپاه و جبهه و جنگ)

‌آقای مهندس چه شد که گذار شما به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی افتاد؟
‌من اردیبهشت سال ۵۹ وقتی که دانشگاه تعطیل شد و در تهران کس‌وکاری نداشتم، به تبریز برگشتم. آن موقع سرعت حوادث سیاسی خیلی تند بود. یعنی زاویه‌ها داشت شکل می‌گرفت، بحث کردستان، سازمان مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق شروع شده بود و مشکلات بروز می‌کرد. چند روزی کار من بحث با دانشجوها در همان چهار راه جلوی مسجد میرمحمود آقا بود. دانشگاه که تعطیل شده بود، اغلب عصرها صحبت و بحث می‌کردیم. هرکس تابلویی دستش گرفته بود، و من هم آن زمان بچه مثبت بودم با فدائیان و مجاهدین بحث می‌کردم. در آن مقطع من هیچ ارتباطی با سپاه نداشتم. روزی آقایی آمد و به من گفت: ما می‌خواهیم یک «واحد احتیاط» تأسیس کنیم (واحد احتیاط‌ها، شعبه‌های مردمی کمیته‌های انقلاب اسلامی بودند). ادامه داد که تو را هنگام بحث با این آقایان در خیابان‌ها دیدم، و از تو خوشم آمده است، می‌خواهیم اینجا سه نفری، با یک نفر دیگر، واحد احتیاط درست کنیم. گفتم: بسم الله. ما از خرداد سال ۵۹ واحد احتیاط منطقه ۸ را تشکیل دادیم. ابتدا داخل مسجد پل‌سنگی تبریز این واحد احتیاط مستقر شد و حدود سه ماه آنجا بودیم و بعد به مسجد میرمحمود منتقل شدیم.
‌اسم آن آقا یادتان است؟
‌بله آقای چاپاری از من دعوت کردند و با آقای علیزاده سه نفری واحد احتیاط را تشکیل دادیم.
‌ایشان از کمیته بودند؟
‌بله. قبل از شروع جنگ بود. مرداد و شهریور ماه بود که شب‌ها می‌دیدیم شیئی در آسمان تبریز حرکت می‌کند، آن زمان نه از جنگ اطلاعی داشتیم نه از هواپیما و نه از عکس‌برداری، ظاهرا هوایپماهای عراقی عکس‌برداری می‌کردند. یادم می‌آید، یکی از این آقایان که با واحد احتیاط همکاری می‌کردند، با کلت به این هواپیما تیراندازی کرد (که مثلا هواپیمای دشمن را با کلت سرنگون کند!). در هر حال شهریور ماه در مسجد میرمحمود آقا مستقر شده بودیم. کار واحد احتیاط قبل از آنکه جنگ شروع شود، برقرار کردن نظم بود. بالاخره اوایل انقلاب بود و کلانتری‌ها خیلی به کارشان مسلط نبودند، بعضا هم داخلشان افرادی بودند که خیلی دل به کار نمی‌دادند، وظیفه ما برقرار کردن نظم بود تا دزدی نشود و کسی از دیوار کسی بالا نرود و گهگاهی هم از این مباحث اخلاقی.
‌زیرمجموعه کمیته‌ها بود؟
‌بله نسبت واحد احتیاط به کمیته مانند نسبت پایگاه‌های مقاومت به بسیج بود.
‌فکر می‌کنم آن اوایل به بسیج، هسته مقاومت می‌گفتند و بعد نام آن پایگاه مقاومت شد.
‌بله. ما نیروهای مردمی بودیم، حقوق نمی‌گرفتیم و شب‌ها نگهبانی می‌دادیم، چهارراه و رفت‌وآمدها را کنترل می‌کردیم. آن موقع شب هم معمولا کسی در خیابان نبود. شبیه حکومت نظامی و تردّد خیلی کم بود. البته بعد از اینکه جنگ شروع شد عصرها باید خاموشی اجرا می‌کردند و کسی نباید چراغ خانه یا ماشینش را روشن می‌کرد. یادم است اعمال این مقررات هم خیلی تلخ بود. یک بار اتوبوس شرکت واحد از جلوی مسجد رد می‌شد و هوا هم تاریک شده بود، من ماشین را نگه‌داشتم، گفتم: آقا چراغ‌ها را خاموش کن، خانم‌هایی که داخل اتوبوس بودند، ترسیده بودند و جیغ می‌کشیدند، فکر می‌کردند الان شهر بمباران می‌شود.
در هر حال کار ما چیزی شبیه این بود. از اواخر شهریور سال ۵۹ که جنگ شروع شد، کار واحدهای احتیاط بیشتر شد، بالاخره شرایط جنگی بود. پالایشگاه تبریز را بمباران کردند، مدام وضعیت قرمز اعلام می‌شد، اعصاب مردم به هم ریخته بود، بنزین و نفتِ کوپنی نایاب شده و مشکلاتی پیش آمده بود. نقش واحدهای احتیاط کمی پررنگ‌تر شد، یعنی بیشتر در زندگی مردم دخالت می‌کردیم و حاشیه‌های کوچکی هم به وجود آمد. بعضی از دوستان ما در واحد احتیاط با مردم برخورد نامناسبی داشتند، مثلا فرض کنید اگر از کسی مشروب گرفته بودند یا فکر می‌کردند به خانه‌اش نامحرمی را آورده است، با آنها بسیار بد برخورد می‌کردند.
یادم است یک بار آقایی را آوردند و متاسفانه در محیط مسجد با سیلی زدند. این برخوردها آرام‌آرام بچه‌های واحد احتیاط را دلسرد کرد، احساس کردیم که این مسیر، مسیر درستی نیست؛ اینکه ما کسی را بدون حکم قضایی از خانه‌اش بیاوریم و بدون محاکمه او را بزنیم، این کار درستی نبود. پچ‌پچ میان بچه‌ها شروع شد، بعد به این نتیجه رسیدیم که با واحد احتیاط دیگر همکاری نکنیم. روزی آقای حمید چیت‌چیان که آن زمان فرمانده سپاه تبریز بودند، با آقایی از کمیته به مسجد آمده بودند، ما (اعضای واحد احتیاط) به آقای چیت‌چیان گفتیم: علاقه‌مندیم اینجا را تبدیل به پایگاه مقاومت یا به قول شما هسته مقاومت کنیم و به سپاه متصل شویم، نمی‌خواهیم با کمیته کار کنیم. آقای چیت‌چیان هم که نمی‌خواست به خاطر یک مسجد و یک واحد احتیاط خودش را با کمیته درگیر کند، از پیشنهاد ما حمایت نکرد؛ البته شاید هرکس دیگر هم جای ایشان بود همین کار را می‌کرد.
‌دقیقا چه زمانی بود ؟
‌فکر می‌کنم این قضیه به آبان ماه سال ۵۹ مربوط می‌شود، چون من بعد از جنگ بیشتر از سه ماه در آن واحد احتیاط نبودم، یعنی کل حضور من در واحد احتیاط اندکد بیش از شش ماه بود، (خرداد، تیر، مرداد و شهریور و سه ماه قبل از جنگ و سه ماه و اندی بعد از جنگ). تصورم این است که آبان یا آذر ماه سال ۵۹، تنها من، اخوی و چندتا از بچه‌ها آنجا مانده بودیم، بعضی‌ها هم به جبهه رفتند و شهید شدند. خیلی سعی کردیم تحمل کنیم ولی نتوانستیم.
‌چند نفر در واحد احتیاط بودند؟
‌آن زمان من بودم و افراد مؤثری که عهده‌دار کارها و برنامه‌ریز آنجا بودند. جمعاً دو سه نفر بیشتر نبودیم، اغلب هم کارهایشان را من انجام می‌دادم. یادم است اوایل جنگ، در مسجد میرمحمودآقا هم کلاس قرآن هم کلاس اسلحه‌شناسی و رزم داشتیم (رزم انفرادی). حدود صد و پنجاه نفر در کلاس‌های مختلف شرکت می‌کردند. برنامه‌ریزی کرده بودیم، یک نفر اسلحه‌شناسی و دیگری قرآن، یک نفر هم رزم انفرادی آموزش می‌داد. من خودم هم شهریور سال ۵۹ قبل از آنکه جنگ شروع شود، دو هفته‌ای به اردوی «سعیدآباد» تبریز رفتم؛ کمیته آنجا یک مرکز آموزشی داشت، دو هفته من آنجا آموزش نظامی دیدم و با بعضی از مفاهیم جنگ و اسلحه بیشتر آشنا شدم.
همه آموزش نظامی که در عمرم دیده‌ام، همان دو هفتهٔ شهریور سال ۵۹ بوده است. فردی که آنجا به ما آموزش می‌داد، بسیار سختگیر بود. گرسنگی کشیدیم، رزم شبانه، نگهبانی و مطالب دیگری را یاد گرفتیم. این دو هفته بدن ما را روی فرم آورد، طوری که من بعضی از کلاس‌های رزم انفرادی را خودم اداره می‌کردم و بدنم بسیار آماده بود. خلاصه از آبان ماه زمزمهٔ خروج از واحد احتیاط سر داده‌می‌شد و اینکه با سپاه همکاری کنیم. به جایی رسیدیم که گفتیم: دیگر نمی‌توانیم به همکاری ادامه بدهیم.
‌ببخشید فرمایشتان را قطع می‌کنم. آن زمان در بین عموم مردم، نگاه به سپاه بسیار مثبت‌تر بود تا نسبت به کمیته، شاید یک علتش این بود که کمیته در کار و زندگی مردم بیشتر مداخله می‌کرد تا سپاه، شاید هم دلیل دیگری داشت.
‌شاید خیلی‌های دیگر هم اگر جای کمیته بودند همان کارهایی را می‌کردند که کمیته می‌کرد. هنوز نه دادگاه‌ها شکل درستی داشتند، نه حکومت خیلی مستقر شده بود. کارهایی که می‌کردند ما با آن ذهنیت معصومانه خودمان آنها را درست ارزیابی نمی‌کردیم و می‌گفتیم: حکومت نباید چنین برخوردی کند. عرض کردم مثلا یک نفر زنگ زده بود که آقا همسایه ما یک نامحرم به خانه‌اش آورده است، اینها هم از دیوار خانهٔ آن فرد بالا می‌رفتند و او را دستگیر می‌کردند. ما می‌گفتیم: آخر روی چه حسابی، شما از دیوار مردم بالا می‌روید؟ فرض کنیم که آن فرد، شخص نامحرمی را آورده و در خانه‌اش مرتکب معصیتی شده است، چه اجازه‌ای داریم از دیوار مردم بالا برویم؟ ولی آنها این کار و مانند این را انجام می‌دادند. یک بار در مسجد یک نفر را تنبیه بدنی کردند که خیلی اثر بدی روی ما گذاشت. گفتیم: ما با چه اجازه‌ای کسی را می‌زنیم، ما اجازهٔ این کار را نداریم، حالا اگر کسی متهم است او را می‌گیریم و تحویل دستگاه قضایی می‌دهیم، اگر محکومش کردند شلاقش را هم خودشان بزنند. ما چه اجازه و حقی داریم که این کارهای غیرقانونی را انجام دهیم. این کارها باعث می‌شد از همکاری با کمیته منصرف شویم.
بچه‌های سپاه هم آن زمان یا درگیر این کارها نبودند یا اعتقاد داشتند که نباید این‌طوری برخورد کنند و به قول شما نزد عامه مردم سپاه خیلی محترم بود. در این ایام آقایی به نام محمدرضا شاطری علیخانی بود، که با سپاه همکاری داشت؛ نمی‌دانم الان کجا تشریف دارند، هم‌محله‌ای ما بودند، یک روز به من گفتند: حیف است که تو اینجا ماندی، اگر بخواهی من می‌توانم واسطه شوم که شما با سپاه همکاری کنید. موافقت کردم. گفت: من در سپاه مشکین‌شهر دوستی به نام آقای مصطفی عبدلی دارم، کارهای تبلیغی و فرهنگی هم می‌کند، خیلی به کمک نیاز دارد. آنجا خیلی محروم است و از من کمک خواسته‌اند، من هم از شما می‌خواهم که اگر علاقه دارید، به مشکین‌شهر بروید و با سپاه آنجا همکاری کنید. گفتم: بسیار عالی، چون دیگر حسابی اینجا به بن‌بست رسیده بودم. یک روز با آقای شاطری علیخانی راهی مشکین‌شهر شدیم.
‌خود ایشان هم در سپاه بودند؟
‌بله. ایشان با سپاه همکاری داشتند. البته روزی که به من این پیشنهاد را می‌دادند، خیلی دقیق یادم نیست مراحل عضویتش در سپاه کامل شده بود یا نه، ولی پاسدار بودند و بعدش هم وقتی نیروی هوایی سپاه تشکیل شد به آنجا رفتند و بعد همدیگر را گم کردیم. بالاخره همکاریم را با واحد تبلیغات و انتشارات سپاه مشکین‌شهر شروع کردم، آن زمان مشکین‌شهر واقعا جای بسیار محرومی بود، آب لوله‌کشی داشت ولی قابل شرب نبود، برق سراسری نداشت، یه دیزل ژنراتور داشتند که برق شهر را از آن می‌گرفتند. گاز هم که خیلی جاها از جمله مشکین‌شهر نبود. تلفنشان از آن تلفن‌های هندلی بود، یعنی باید هندل می‌زدی کسی آن‌طرف در مخابرات تلفن را برمی‌داشت، فیش را جابجا می‌کرد تا جواب می‌گرفتی. از هیچ‌طرفی به مشکین‌شهر جادهٔ اسفالت نبود، از طرف اهر، جاده خاکی و پر از پیچ و خم و بود، گردنهٔ نوردوز را باید بالا می‌رفتی و هنگام پایین آمدن پیچ‌های ۱۸۰ درجه‌ای خیلی خطرناکی داشت. از این طرف به سمت اردبیل، تا حدود ده، دوازده کیلومتری اردبیل، جاده خاکی بود و جادهٔ خوبی نداشت.
ظاهرا بعضی از آقایان را هم قبل از انقلاب به همانجا تبعید کرده بودند. ولی طبیعت زیبا و آب و هوای بسیار خوبی داشت (مشکین‌شهر در دامنهٔ شمال غربی سبلان قرار دارد). روستاهای بسیار زیبایی داشت ولی از امکانات مدرن بی‌بهره بود. کار ما در آنجا این بود که در روستاها سخنرانی کنیم، یک موتور برق، یک آپارات و فیلم با خودمان می‌بردیم و از انقلاب برای مردم صحبت می‌کردیم، از رفتن شاه و اینکه چرا شاه بد است و ما خوبیم، چرا اسلام خوب است و از این دست حرف‌ها می‌زدیم.
‌دی ماه سال ۵۹ بود؟
‌بله من ۱/ ۱۰/ ۱۳۵۹ همکاریم را با سپاه از مشکین‌شهر شروع کردم. در مدارس، مساجد و روستاها سخنرانی می‌کردیم. کارم همین بود. بعد از سه، چهار ماه به ما گفتند: این‌جوری که نمی‌شود بالاخره باید تو پاسدار شوی، یک فرم یا پرسش‌نامه پرکنی و حقوق بگیری.
‌تا آن زمان حقوق نمی‌گرفتید ؟
‌خیر. تا سه، چهار ماه بعدش حقوق نمی‌گرفتیم. تصورم این است اولین حقوقی که به ما دادند بر مبنای هزار و هشتصد، یا دو هزار تومان بود. البته حقوقم را از اول دی پرداخت کردند. یادم است اولین باری هم که حقوق گرفتم، صورتم حسابی سرخ شده بود، خیلی خجالت می‌کشیدم، انگار که دارم معصیت می‌کنم. به هر حال من آنجا پاسدار شدم و فرم و پرسش‌نامه پر کردم. چهارده ماه در مشکین‌شهر کار کردم، یعنی زمستان ۵۹ و تا اوایل اسفند سال ۶۰، در واحد تبلیغات و انتشارات سپاه مشکین‌شهر مشغول کار بودم. کار ما خیلی وسیع شده بود، سرم حسابی گرم بود، با دانش‌آموزها، مدارس، دبیرستان‌ها، مساجد، روستاها و انجمن‌های اسلامی تمام وقتم پر شده بود و احساس می‌کردم تأثیرگذار شده‌ام، خیلی‌ها هم از فرماندار تا امام جمعه و رؤسای ادارات من را به اسم می‌شناختند.
‌چه کسی فرمانده بود؟
‌فرماندار یا فرمانده سپاه؟
‌فرمانده سپاه؟
‌آقای حیدری فرمانده سپاه بود، قد بلندی داشت. آقای سازوار و آقای حیدری هم دو بزرگواری بودند که من آنجا با آنها آشنا شدم.
‌آقای فتح الهی نبود؟
‌آقای فتح اللهی بعدا آمد، اوایلش آنجا نبود و اواخر حضور من آنجا آقای فتح اللهی آمدند. اوایل آقای سازوار و آقای حیدری بودند. به هر حال در سپاه هم احترام خاصی داشتم، چون خیلی کار می‌کردم، سخنرانی پیش از خطبه‌های نمازجمعه، سخنرانی مراسم ۲۲ بهمن و سایر مناسبت‌ها و راه‌اندازی کتاب‌فروشی در شهر از جمله کارهای من بود. به قم می‌رفتم و یک وانت بار کتاب برای کتاب‌فروشی می‌خریدم. هر کار فرهنگی که می‌توانستم، انجام می‌دادم، با انجمن‌های اسلامی مدارس جلسه می‌گذاشتیم، انجمن اسلامی روستاها را سازماندهی می‌کردیم، برایشان همایش ترتیب می‌دادیم. یادم است یک بار جمعی از اینها را با هماهنگی نماینده مجلسشان به دیدار امام در جماران بردیم، آن زمان نمایندهٔ شهر آقای همتی بود.
لازم می‌دانم، یاد کنم از شهید مسعود جبل عاملیان که آن موقع در پادگان شهید بیگلری مشکین‌شهر خدمت می‌کردند و من آنجا توفیق آشنایی با ایشان را پیدا کردم. یکپارچه معرفت و عرفان بودند. همچنین در آن پادگان با آقای رضا رضیلو آشنا شدم که فردی بسیار باهوش و پاکیزه بودند و تا امروز این آشنایی ادامه دارد. از پاسدارهای بسیار بااخلاق و بامعرفت دیگر که در مشکین‌شهر با او دوست شدم، شهید سلطانعلی کرامت بود. واقعا یکپارچه نور و معصومیت بود. از سایر پاسدارهای خوش اخلاق آن موقع که با همدیگر در تماس هستیم آقای ابراهیم شاهوردی را می‌توانم نام ببرم.
‌اعزام نیرو هم داشتید؟
‌بله آن موقع اعزام نیرو داشتیم. اوایل جنگ بود و بسیجی‌ها و سپاهی‌ها هم اعزام می‌شدند. چند نفر از اعضای سپاه مشکین‌شهر که به مناطق غرب کشور اعزام شده بودند، به کمین ضدانقلاب‌ها برخورد کرده بودند و تعدادی از آنها شهید شدند. روحشان شاد. آن زمان واحد بسیج به این شکل نبود و بخشی از کارهای بسیج را هم عملا ما انجام می‌دادیم، کارهای تبلیغاتی، دعوت و جمع کردن نیرو برای جبهه‌ها هم جزء کارهای ما بود. این فعالیت‌های من در مشکین‌شهر باعث شد که آقایان در سپاه منطقه تبریز به من پیشنهاد کار در تبریز را بدهند. می‌خواهم بگویم من یک‌روزه رشد نکردم، یا اینکه کسی من را توصیه کند. اسفند سال ۶۰ به تبریز آمدم.
‌ببخشید، مشکین‌شهر که تشریف داشتید، برای خودتان خانه و زندگی درست کرده بودید یا داخل سپاه بودید؟
‌خیر. در ساختمان سپاه می‌ماندم. یکی، دو نفر هم آنجا مثل من غریبه بودند، یعنی جایی نداشتند، یکی، دو نفر هم از بچه‌های خود مشکین‌شهر بودند که خانه و زندگی داشتند ولی معمولا شب‌ها آنجا می‌ماندند. جمعا پنج، شش نفر بودیم، در یک اتاق با چند عدد پتو، کلا زندگیمان در سپاه بود و تمام وقتمان همانجا می‌گذشت، البته آنهایی که اهل مشکین‌شهر بودند بعضی وقت‌ها سری به خانه می‌زدند، ولی ما بیست و چهار ساعته در سپاه بودیم و تمام زندگیمان در سپاه بود.
اسفند سال ۶۰ بنابر دعوت آقایان به واحد تبلیغات و انتشارات منطقه ۵ رفتم، که آن موقع شامل استان‌های آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی می‌شد. البته استان اردبیل هم از آذربایجان شرقی جدا نشده بود. بعد از مدت کوتاهی نفر دوم واحد تبلیغات و انتشارات شدم، آقای هاشم صدر مسؤول واحد بودند و من را به عنوان قائم‌مقام خود معرفی کردند که در غیابشان کارهای واحد را من انجام بدهم. حدودا چهارده ماه در واحد تبلیغات و انتشارات منطقهٔ ۵ کار کردم، از اسفند سال ۶۰ تا اواسط خرداد سال ۶۲، البته در این فاصله دو ماه به جبهه رفتم، بیست و چهار فروردین سال ۶۱ به جبهه اعزام شدم و توفیق شرکت در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) داشتم و خرداد برگشتم. حدود دو ماه جبهه بودم، البته قبل از من اخوی، آقا سید صالح در عملیات فتح‌المبین شرکت کرده بود. به هر حال چهارده ماه در واحد تبلیغات و انتشارات بودم.
واحد تبلیغات و انتشارات هم که بودم باز کارم سرکشی به واحدهای تبلیغات و انتشارات نواحی مختلف منطقه بود. آن موقع منطقه ۵ شامل: ناحیه اردبیل، مراغه، خوی، ارومیه و تبریز بود. من معمولا هر هفته به یکی از نواحی سرمی‌کشیدم و جلسه می‌گذاشتم، مسؤولان واحدهای تبلیغات و انتشارات را می‌خواستم، گزارش می‌دادیم و صحبت می‌کردیم. عموما هم بحثمان دربارهٔ جبهه، جنگ، کمک برای جذب و اعزام نیرو به جنگ بود.
‌فرماندهٔ منطقه پنجم هم آقای چیت‌چیان بودند؟
‌فرماندهٔ منطقه ۵ آقای حمید چیت‌چیان بودند، بعد از ایشان اگر اشتباه نکنم همین آقای صادق محصولی فرمانده شدند.
‌همین کسی که با آقای احمدی‌نژاد کار می‌کند؟
‌بله همان آقای صادق محصولی بودند. البته بعدها مدتی آقای گرجی و مدتی هم آقای مسجدی و آقای شمشیری فرمانده سپاه تبریز و یا منطقه شدند. آقای مسجدی که به عنوان سفیر ایران در عراق بودند. در نتیجه من از دی ۵۹ تا اسفند ۶۰ مشکین‌شهر بودم. اسفند ۶۰ تا خرداد ۶۲ واحد تبلیغات و انتشارات سپاه منطقه بودم، که جمعا شانزده ماه می‌شود، دو ماه هم جبهه و چهارده ماه هم در واحد بودم، آنجا با دوستان خیلی صمیمی شدم. همین الان هم من با بیشتر دوستانی که در واحد تبلیغات و انتشارات منطقه پنج همکار بودیم، ارتباط دارم.
با اینکه که خانهٔ ما تبریز بود ولی به ندرت به پدر مادر سر می‌زدم. اغلب در ساختمان سپاه می‌خوابیدم، شب‌ها دور هم می‌نشستیم و درددل می‌کردیم، حدیث می‌گفتیم، حرف می‌زدیم و تحلیل می‌کردیم و معمولا میوه یا شیرینی تهیه می‌کردیم و از روی مزاح به آن ام‌الحدیث می‌گفتیم. ساختمان اوایل جاده ائل‌گلی بود. زمین چمنی داشتیم، گهگاهی فوتبال بازی می‌کردیم. استخری داشت، بعضی از روزهای تابستان شنا می‌کردیم. یک بار پیشانی‌ام در بازی فوتبال به پیشانی شهید حجت ایرجی خورد و شکاف مختصری برداشت. یاد این شهید بزرگوار گرامی باد.
تا اینکه خرداد سال ۶۲ به عنوان رئیس ستاد لشکر، به لشکر عاشورا رفتم.
‌فرایند انتخاب شدنتان به عنوان رئیس ستاد را توضیح بدهید.
‌من در عملیات بیت‌المقدس توفیق داشتم به عنوان رزمنده، تک‌تیرانداز، کمک بیسیم‌چی، بیسیم‌چی و کمک آرپیچی‌زن به مدت چهل و پنج روز در منطقه عملیاتی خرمشهر باشم و هیچ سمت دیگری نداشتم، نیروی سادهٔ گردان بودم، که آن هم برای من عالمی داشت و یادداشت‌های بسیار قشنگی از اولین اعزامم به جبهه و خاطراتش دارم. بعد از این عملیات، در همان منطقه عملیات رمضان انجام شد که من آن عملیات و عملیات بعدی، یعنی مسلم‌بن عقیل در جبهه نبودم و موقعیتشان را هم ندیدم، ولی والفجر مقدماتی که انجام شد، بعد از عملیات رفتم و موقعیت را دیدیم. درست است که آنجا فتح خاصی نشده بود ولی بعد از عملیات، منطقه عمومی والفجر مقدماتی را دیدم (بهمن سال ۶۱ بود).
اوایل فروردین سال ۶۲ که اکثر همکاران برای تعطیلی عید به خانه رفته بودند، من با یک ماشین پیکان که در اختیارداشتم رفته بودم به واحد تبلیغات و انتشارات سپاه اهر سر بزنم، هنگام ظهر وضو می‌گرفتم که نماز بخوانم، یک نفر آمد و گفت: آقای حسینی از فرماندهی سپاه منطقه، از تبریز زنگ زده‌اند و با تو کار دارند. اوایل فروردین، روزی بارانی و سرد بود. مقداری عجیب بود، وقتی به من گفتند از فرماندهی تبریز زنگ زدند تو را می‌خواهند، انگار کسی به من می‌گفت: که تو را به لشکر عاشورا می‌برند و آنجا یک سمت به تو می‌دهند و این دعوت برای آن است.
‌زمزمه‌اش بود؟
‌نه اصلا کسی هیچ حرفی با من دراین‌باره نزده بود، البته در شورای فرماندهی سپاه منطقه حرف‌های زیاد زده شده بود، ولی کسی چیزی به من نمی‌گفت.
‌اصلا درز نکرده بود؟
‌خیر. من که چیزی نشنیده بودم. لشکر عاشورا سال ۶۱ شکل گرفته بود. بعد از عملیات فتح خرمشهر که اعزامی‌های آذربایجان شرقی گردان‌های شهید قاضی و شهید مدنی را تشکیل می‌دادند، برای عملیات رمضان و مسلم بن عقیل تیپ عاشورا را تشکیل دادند و این تیپ به سرعت رشد کرد. زمان عملیات والفجر مقدماتی که شد یک لشکر و یک تیپ (یعنی آنقدر بسیجی اعزام شده بودند که از یک لشکر هم بیشتر شدند) شده بود.
‌اولین بار که تیپ شد، چه کسی فرمانده‌اش بود؟
‌از اول آقا مهدی فرمانده تیپ بود و والفجر مقدماتی که یک لشکر کامل شکل گرفته بود همچنان شهید آقا مهدی باکری فرمانده بود.
‌ببخشید، چون ممکن است کسانی که این مصاحبه را قرن‌ها بعد می‌شنوند، بپرسند: کدام آقا مهدی؟ برای ما روشن است کدام آقا مهدی، ولی برای بچه‌های لشکر آقا مهدی یک نفر بود و آقای سید مهدی کسی دیگر.
‌بله. وقتی گفته می‌شود آقای مهدی، یعنی آقای مهدی باکری. خداوند درجاتش را متعالی کند. شهید آقا مهدی وقتی که لشکر را تشکیل داده بودند، بار زحمت را باز خودشان بردوش می‌کشیدند.
‌ببخشید، خط رواییمان پاره نشود، از آنجا که با شما تماس گرفتند در اهر بودید؟
‌بله. الان به آن قسمت از خاطرات برمی‌گردم. عرض کردم، کسی به من چیزی نگفته بود ولی بین خودشان حرف‌هایی زده می‌شد. بعدها متوجه شدم آن حرف‌ها دربارهٔ چه بوده است. آقا مهدی، شهید حمید باکری برادر بزرگوارشان را به عنوان قائم‌مقام خودشان معرفی کرده بودند و رئیس ستاد لشکر هم آقای میر حجت کبیری بودند، که اهل خوی بودند. ظاهرا شورای منطقه که برای عملیات والفجر مقدماتی آمده یا حالا قبل از آن در جلسه‌ای مطرح کرده بودند، که اغلب آقایان گردانندهٔ لشکر اهل آذربایجان غربی هستند، خود آقا مهدی، حمید آقا، آقای کبیری و آقای ایران‌زاد احساسشان این بود که چون اغلب نیروهای بسیجی و سپاهی را تبریز و آذربایجان شرقی برای لشکر عاشورا تأمین می‌کند، نیروهای اعزامی خوب جذب نمی‌شوند و از آنها خوب استقبال نمی‌شود، بنابراین سمت مناسبی نمی‌گیرند و خوب رشد نمی‌کنند.
یکی از نقش‌های رئیس ستاد لشکر این بود که که مسؤولان واحدهای ستادی را هماهنگ کند، از واحد تدارکات گرفته تا تبلیغات پرسنلی بسیج، آموزش نظامی، بهداری و تعاونی، اینها هم بالاخره صبح تا شب با نیرو کار دارند.و وقتی که رئیس ستاد اهل تبریز نباشد، مسؤولان واحدها هم نوعا از بچه‌های تبریز انتخاب نمی‌شوند، آن بندگان خدا هم مسؤولیتی روی دوششان بود و از کسانی که می‌شناختند دعوت می‌کردند، بنابراین اداره لشکر عموما در اختیار آذربایجان غربی قرار می‌گرفت.
آقایان می‌گفتند: این مسأله در طولانی مدت هم برای بسیجی‌ها هم برای سپاهی‌ها مشکل‌ساز می‌شود. دنبال یک نفر بودند که اهل تبریز باشد و به درد ریاست ستاد لشکر بخورد و روابط عمومیش اصطلاحا خوب باشد، به قول خودشان: کتانی پوش هم باشد، پر انرژی و خوش اخلاق باشد. جذابیتش بیشتر باشد. بالاخره کسی که جبهه می‌رود، نمی‌شود به او اخم کرد و دستور داد، آنجا باید با خواهش و تمنا کار انجام داد. آن موقع در شورای فرماندهی گفته بودند، که بگردید و یک تبریزی پیدا کنید، که از پس ستاد بربیاد. آقای هاشم صدری، مسؤول واحد تبلیغات و انتشارات منطقه ۵ هم من را معرفی کرده و گفته بود که ما چنین آدمی را داریم، خودمان به او نیاز داریم ولی جبهه خیلی واجب‌تر است.
‌هنوز ایشان مسؤول روابط عمومی بود؟
‌بله ایشان مسؤول واحد بود. به هر حال ایشان من را معرفی کرده بود و در شورای فرماندهی نیز دراین‌باره صحبت شده و ظاهرا روی من توافق شده بود. از این توافقات پنهانی من خبر نداشتم، تا روزی که آقایان به من زنگ زنند.
حال که از این مقطع می‌خواهیم عبور کنیم، قصد دارم به دو مطلب در این زمینه اشاره کنم. مطلب اول: من از چند نفر شنیده‌ام، که گفته شده است سپاه منطقه ۵ من را به عنوان جایگزین شهید مهدی باکری در نظر گرفته و بنا بود من به جای ایشان فرمانده لشکر باشم و حتی به من حکم هم داده بودند، به همین دلیل لازم می‌دانم اعلام کنم، اولا در حکم ماموریت من که در تاریخ پانزدهم خرداد ماه ۱۳۶۲ صادر شده است هیچ اشاره‌ای به سمت من اعم از فرمانده یا رئیس ستاد لشکر نشده است و صرفا عبارت «جهت همکاری با لشکر» درج شده است و ثانیا هیچ‌کس به من نگفته بود که قرار است من مدتی بعد فرمانده لشکر شوم و هیچ قرار و مداری در این خصوص با من گذاشته نشده بود.
مطلب دوم اینکه بعضی از آقایان در سپاه منطقه پنج بدلیل جهت‌گیری‌های برخی از اعضای شورای فرماندهی سپاه ارومیه، که به اخراج دسته جمعی آنها از سپاه انجامیده بود، نگران شکل‌گیری این جریان در لشکر بودند و به همین دلیل با گماردن برخی افراد در لشکر سعی در کنترل این ماجرا داشتند و ظاهرا این مطلب به نمایندگی امام در سپاه نیز کشیده شده بود و جابجایی بعضی از مسؤولان لشکر مورد تأکید و تغییر رئیس ستاد لشکر در چنین فضایی صورت گرفته بود.
در خصوص مطلب دوم نیز عرض می‌کنم، گرچه کلیات ماجرا را من هم بعدها شنیدم و صحت داشت، لکن در اینکه من عامل کنترل از سوی سپاه منطقه باشم و مراقبت کنم که آن جریان اصطلاحا منحرف در لشکر شکل نگیرد، کسی با من صحبت نکرده بود و چنین نقشی به من داده نشده بود، گرچه شاید مسؤولان سپاه منطقه چنین انتظاری را، ولو ناگفته و نانوشته از من داشته‌اند. بعدها که من با تمام شدت و حدت از سپاه منطقه پشتیبانی کردم و نیروی انسانی برای لشکر را داشتم و برای آزادسازی برخی از سپاهی‌های مورد نیاز لشکر پافشاری می‌کردم، ظاهرا مرحوم آقای پنجه شکار در غیاب من گفته بود: «این هم که آدم ما نشد و هوای لشکر و آقا مهدی را دارد» (نقل به مضمون).
البته من در طول بیست و یک ماه که در خدمت آقا مهدی باکری بودم هیچ‌گاه احساس نکردم که ایشان از کار من ناراحت هستند و یا احساس تحمیل می‌کنند، لکن برای آنکه خاطرم آسوده شود چند ماه بعد از عملیات خیبر خدمت ایشان رسیدم و برای ادامه تحصیل در دانشگاه اجازه خواستم، ولی ایشان با رفتن من از لشکر موافقت نفرمود و مطمئن شدم که آقا مهدی از ادامه کار من ناخشنود نیستند.
در هر حال آقایان به یک اجماعی می‌رسند، که سید مهدی حسینی برای ریاست ستاد لشکر مناسب است. آن روز هنوز عملیات والفجر یک شروع نشده بود، اوایل سال ۶۲ بود. از اهر برگشتم، و در تماس تلفنی باز هم چیزی به من نگفتند.
‌شما قبل از آن آقا مهدی را دیده بودید؟ با ایشان برخورد داشتید؟
‌احتماًلا والفجر مقدماتی که به عنوان بازدید از جبهه رفته بودم، آن موقع ایشان را دیده بودم. ولی خیلی روی رفتار ایشان حساس نبودم و چیزی در خاطرم نمانده است.
‌آقا مرتضی را چطور؟
‌آقا مرتضی هم همین‌طور، با آقا مرتضی هم رابطه کاری خاصی نداشتم، ایشان را دیده بودم ولی اینکه همکار شده باشیم و مدتی کنار هم باشیم، خیر.
_ قاعدتا با آقا مرتضی اهل یک محل بودید.
‌تا حدودی و تا جایی که من می‌دانم آقا مرتضی اهل چهارراه منصور بودند.
‌پس با یکدیگر فاصلهٔ زیادی نداشتید.
‌بله. محله ما ششگلان بود و با هم خیلی فاصله نداشتیم، ولی اینکه با هم در یک مسجد و محله رفت‌وآمد داشته باشیم، خیر. البته آقای مرتضی یاغچیان انسانی بسیار متواضع و در عین حال شجاع، عملیاتی و متفکر بود و محبوبیت زیادی در بین رزمندگان داشت. شنیده‌ام که ایشان را به عنوان جایگزین آقا مهدی باکری در نظر گرفته بودند، ولی ایشان بقدری در مقابل شهید بزرگوار خاضع بودند که این موضوع را حتی مطرح نکرده بودند. ایشان یک فرماندهٔ لشکر تمام عیار بود، ولی در مقابل درخشش و نورانیت آقا مهدی باکری چهره والا و بزرگوار ایشان مجال عرض اندام لازم را پیدا نکرد.
‌اهل یک محل نبودید؟
‌بله. این‌طور نبود که با آقا مرتضی به یک مدسه یا مسجد برویم و همدیگر را بشناسیم.
‌منظورتان آقا مرتضی یاغچیان بود؟
‌بله منظورم آقا مرتضی یاغچیان بود. من همان اوایل عید که تبریز رسیدم، آقای چیت‌چیان گفتند: ما می‌خواهیم به دزفول برویم، تو هم آماده باش. من برای اولین بار در عمرم سوار هواپیما شدم. جت فالکون، از آن هواپیماهای کوچک، شورای فرماندهی تبریز به فرماندهی آقای چیت‌چیان راهی دزفول بودند که در عملیات والفجر یک حاضر و شاهد اتفاقی باشند که در آنجا رخ‌می‌دهد، و من را هم به عنوان رئیس ستاد آتی لشکر عاشورا با خودشان می‌بردند، تا من هم آنجا کار را یاد بگیرم و بدانم که کارستاد چیست و در عملیات چه کار می‌کند.
‌قبل از آن با شما موضوع را مطرح کردند؟
‌تا جایی که در ذهن من است، قطعی به من نگفتند و اما گفتند: آقا یاد بگیر، بالاخره احتماًلا در آینده بنا داریم تو را به لشکر عاشورا بفرستیم و اینجا می‌خواهید به لشکر کمک کنید. ۱۵ خرداد سال ۶۲، یعنی به فاصله حدود دو ماه بعد از این سفر، به من حکم دادند و به لشکر عاشورا آمدم، در هر حال فکر کنم سه یا چهار شب ما در سنگر فرماندهی لشکر عاشورا بودیم. آقای سید حجت کبیری هم رئیس ستاد لشکر بود. انسانی بسیار با اخلاص و فداکار بود.
البته عملیات والفجر یک هم ناکام ماند. مثل والفجر مقدماتی بچه‌ها رفتند و برگشتند، تعدادی شهید دادیم. در هر حال آنجا من مقداری با مفاهیم ستاد و با شکل هدایت عملیات آشنا شدم. چون یک سال قبل از آن به عنوان رزمنده آنجا رفته بودم و از نزدیک با کار فرماندهی لشکر آشنا نشده بودم ولی به اندازه همان چند شبی که آنجا بودم و بعد برگشتم اینها را یاد گرفتم.
‌با همان جت فالکون یا با ماشین برگشتید؟
‌خیلی قطعی یادم نیست، رفتن با فالکون را یادم است ولی اینکه با هم برگشتیم یا من با تاخیر برگشتم، یعنی چند روز بعد از آنها را دقیق یادم نیست. تصورم این است که من آنجا چند روزی بیشتر ماندم و آقایان زودتر برگشتند. احتماًلا من دو، سه روز بعدش آمدم. آنجا بود که من برای اولین بار با آقای حسین علایی آشنا شدم و ایشان من را با خود همراه کردند و بعضی از مسائل را مثل واحد توپخانه بیمارستان صحرایی، تدارکات و … یادم دادند.
‌آن زمان مسؤولیتشان چه بود؟
‌آن موقع ایشان فرماندهی قرارگاه بودند و آقای چیت‌چیان به ایشان گفته بودند: این آقا را که اینجا آوردیم، قرار است رئیس ستاد لشکر شود، مطالبی را یادش بدهید.
‌اتفاقا آقای علایی هم دانشجوی دانشگاه تبریز بود.
‌بله.
‌یعنی با تبریزی‌ها بیگانه نبود.
‌بله همین‌طور است.
‌بعد از اینکه شما (حالا احتماًلا) با چند روز تاخیر دوباره به تبریز برگشتید، چه شد؟
‌به تبریز که برگشتم همین کارهای واحد تبلیغات و انتشارات را انجام می‌دادم، ولی زمزمهٔ این بود که احتماًلا من به جبهه خواهم رفت و درنهایت، ۱۵ خرداد سال ۶۲ با یک حکم ماموریت سه ماهه به همراه تعدادی از عزیزان به عنوان کادر لشکر به جبهه عازم شدم.
‌۱۵ خرداد؟
‌بله ۱۵ خرداد سال ۶۲ بود. بعد از والفجر مقدماتی و والفجر یک، که هر دو عملیات ناموفق بودند و لشکر عاشورا هم تعدادی شهید و مفقودالاثر داده و کادر لشکر هم آسیب دیده بود. در این اعزام، برای بازسازی کادر لشکر با تعدادی از فرماندهان گردان‌ها و مسؤولان واحدها همراه بودیم.
جا دارد یاد کنم از شهید علی‌اکبر حسین‌پوررهبر و آقایان حاج ناصر امینی سید فاطمی و حاج غفار رستمی که برای کمک به من و همکاری با ستاد تشریف آوردند. آقای احمد رهبر بنا به پیشنهاد حاج جعفر آقا رضایی به عنوان مسؤول واحد تدارکات لشکر و آقای ابراهیم باقرزاده و یوسف محجل به عنوان معاون‌های ایشان، آقای جواد صالحی و شهید یوسف ضیا به عنوان مسؤولان واحد آموزش نظامی، آقایان حاج اکبر پورجمشید و حاج مصطفی عبدلی به عنوان مسؤولان واحد تبلیغات و انتشارات، آقای حاج علی غفوری مسؤول واحد آموزش عقیدتی، آقای احمد جهانسری و جمالی به عنوان فرماندهان واحد توپخانه، آقای علیپور مسؤول واحد پدافند هوایی، آقای محمدزاده فرمانده واحد خمپاره ،شهید آقای نورالدین مقدم فرمانده زرهی، شهید (مرحوم) آقای سید مصطفی الموسوی و شهید مقیمی مسؤولان مخابرات، شهیدآقای اکبر جوادی فرمانده گردان تخریب، آقایان حمید جعفرزاده و حاج خیراندیش مسؤولان واحد بهداری، آقایان نیرومند و گاوگانی مسیولین واحد تعاونی، آقای عشرتی واحد پرسنلی و آقای باقری واحد بسیج، از جمله اعضای کادر جدید لشکر عاشورا، کادر لشکر را تکمیل و بازسازی کردند، که عموما از بچه‌های آذربایجان شرقی و تبریز بودند.
وقتی ما به لشکر رسیدیم، دو سه روز اول آقا مهدی باکری تشریف نداشتند. لشکر در صفی آباد دزفول مستقر بود و من دو، سه روزی آنجا بودم و تا با محیط آشنا بشوم، آقا مهدی تشریف آوردند و اولین کار ما حرکت دادن لشکر از صفی‌آباد به کاسه‌گران گیلان غرب بود. کارمان عملا شروع شد. یادم است که ماه مبارک رمضان بود، و من اولین بار بود که ماه مبارک رمضان باید روزه‌ام را می‌خوردم، خیلی برایم سخت بود.
خاطرم است بیدار شدم و سحری خوردم با این نیت که مثلا وسط روز هم با یک جرعه آب، نمک یا چیزی دیگر افطار کنم، متوجه شدم که بقیه صبحانه، ناهار و شام می‌خورند، من هم با جمع یکی شدم و صبحانه، ناهار و شام خوردم. آن موقع می‌گفتند: راننده‌ها چون شغلشان رانندگی است باید روزه بگیرند. اوایل تیر ماه دزفول و صفی‌آباد فوق‌العاده هوا گرم بود، بعضی از راننده‌ها می‌گفتند: نمی‌توانیم روزه بگیریم. من هم به عنوان رئیس ستاد لشکر این راننده‌ها را توجیه می‌کردم؛
یکی از راننده‌ها گفت: که آقای حسینی بیا با من و در آن ماشین بنشین (آن موقع هم کشنده‌ها هیچ‌کدام کولر نداشتند و سقف ماشین هم خیلی کوتاه بود. آن کشنده‌های قدیم مثل الان نیست که سقفشان بلند باشد و کولر داشته باشد، نه این‌جوری نبود) این آهن به سر من می‌چسبد، آفتاب به سقف آهنی می‌زند، ماشین و مخ من جوش می‌آید، بعد تو می‌گویی روزه بگیر. من چطوری روزه بگیرم؟
خلاصه لشکر از آنجا حرکت کرد و به گیلان غرب کاسه‌گران آمدیم، جایی که هیچ امکاناتی نداشت و باید آنجا مستقر می‌شدیم. وظیفه خودم می‌دانم که یاد کنم از همکاری آقای مهدی حقانی به عنوان معاون ستاد که علاوه بر شهید رهبر و ناصر امینی در اداره ستاد بسیار کمکم کردند. ایشان تجربیات گرانقدری در اداره ستاد لشکر داشتند و با طرز برخورد با نیروها کاملا آشنا بودند. نگاه‌های مهربانانه و در عین حال زیرک ایشان را فراموش نمی‌کنم. خیلی متبحر و مسلط بودند و مطالب زیادی یادم دادند.
همچنین از آقای جواد صبور یاد می‌کنم که در امر سازماندهی نیروها اعم از بسیجی و سپاهی کمک بسیاری به ستاد لشکر کردند. ایشان اهل اردبیل بودند و در شناسایی توانمندی‌های آن دیار مساعدت‌های فراوان کردند.
‌لشکر ماموریت دیگری هم داشت؟
‌بله به گیلان غرب رفتیم. آن زمان قرار بود که از ارتفاعات قصرشیرین (بمو) عملیات انجام شود، روبه‌روی قصرشیرین ارتفاعات خیلی بلندی بود و در بالای بلندی هم دیواره‌ای صخره‌ای، حدود صد، صد و پنجاه یا دویست متر قرار داشت. بنا بود لشکر عاشورا از آن صخره‌ها بالا برود و آنجا ارتفاعات را بگیرد و ما مدتی تمرین صخره نوردی می‌کردیم. گردان‌های عمل‌کننده که باید با طناب بالا می‌رفتند تمرین‌های خودشان را می‌کردند ما هم تمرین‌های خودمان را می‌کردیم. (که آن صخره نوردی‌ها هم عالمی داشت).
روزهای آخر که دیگر همه‌چیز داشت برای عملیات آماده می‌شد، گفتند عملیات لو رفته و لغو شده است و باید عملیات را در بانه ادامه دهیم، البته در این فاصله آقای اسد قربانی از فرماندهان محور لشکر در منطقه شهید شدند. روحشان شاد. به هر حال مجدد اسباب‌اثاثیه را جمع کردیم و از گیلان‌غرب به طرف بانه حرکت کردیم. عملیات والفجر ۴ در منطقه برآمدگی شیلر انجام شد. نقشه ایران را تصور کنید، زیر چانه گربه برآمدگی شیلر نامیده می‌شود (چون از طرف عراق قسمت دیگر برآمدگی دیده می‌شود). یک گروه از بالا و گروه دیگری از پایین باید عمل می‌کردند و آنجا را به هم وصل می‌کردند و در نتیجه تکه‌ای از خاک عراق را ما تصرف می‌کردیم. این اولین عملیاتی بود که من به عنوان رئیس ستاد لشکر در آن شرکت می‌کردم و به لطف خدا عملیات موفقی بود.
‌والفجر ۴؟
‌بله. و باز لازم می‌دانم از برخی شهدای والا مقام این عملیات یاد کنم. شهید صالح اللهیاری فرمانده گردان حضرت ابوالفضل و معاون ایشان شهید حسن پناهقلی، شهید حجت فتوره‌چی و شهید شاپور برزگر از معاونین فرماندهی محور (حمید آقا باکری)، شهید سعید فقیه معاون فرماندهی محور (مرتضی یاغچیان).
در هر حال تیر ماه سال ۶۲ از صفی‌آباد به کاسه‌گران و از کاسه‌گران به بانه اسباب‌کشی کردیم و عملیات والفجر ۴ مهر و آبان سال ۶۲ اتفاق افتاد، یعنی ما در فاصله کمتر از شش ماه دوتا اسباب‌کشی داشتیم. بعد از والفجر ۴ که خوشبختانه عملیات موفقیت‌آمیزی بود، مجدد برگشتیم به کاسه‌گران. تصورم این است که آذر و دی ماه بود. و اسفند ماه اون سال عملیات خیبر انجام شد. از کاسه‌گران بار دیگر به سمت اهواز حرکت کردیم. اوایل جاده اهواز به سمت سوسنگرد، که بچه‌های لشکر به آنجا توزآباد می‌گفتند، جایی بود که همهٔ آن رمل بود و وقتی باد می‌وزیدد همه جا پراز گرد و خاک می‌شد. به فاصله نه ماه از سال ۶۲ این چهارمین اسباب‌کشی بود.
‌بار اصلی هم روی دوش ستاد بود؟
‌تا حدود زیادی بله. البته باز یاد کنم از برادران عزیزم حاج غفار رستمی و علی‌اکبر رهبر که در انجام این جابجایی‌ها همکاری بسیار صمیمانه و خالصانه‌ای داشتند. آقای حاج غفار کوله‌باری از تجربهٔ عملیاتی داشتند و فردی بسیار آرام، باحوصله، مدیر و مدبر بودند. تواضع خلوص ادب و استقامت آقای حاج غفار رستمی فوق‌العاده بود. اهل عبادت بود و در عین حال عملیاتی‌ترین ماموریت‌های ستاد را ایشان انجام می‌دادند و با کادر فرماندهی لشکر، محورها و گردان‌ها رفاقت خاصی داشتند.
به هرحال آن سال ما چهارتا اسباب‌کشی کردیم تا به عملیات خیبر رسیدیم (که برای خودش عالمی داشت و یک دنیا حرف دارد). متاسفانه غیر از جزایر مجنون، از این نظر که بتوانیم خاکی از عراق را آزاد کنیم، موفقیتی نداشتیم. از دو گردان تعدادی شهید و بقیه اسیر شدند. تا جایی که یادم است تنها یک نفر از آن دو گردان توانسته بود برگردد.(آقا رسول عباس‌نژاد) که او هم در ادامه عملیات شهید شد. یعنی از دو گردان کسی باقی‌نماند. از آنهایی که جنوب جزایر مجنون رفته بودند، آنجا محاصره شدند و ما تعداد زیادی اسیر دادیم. این قسمتش خیلی تلخ بود و ما فقط به خاطر لطف خدا و استقامت شخص آقای مهدی باکری توانستیم جزایر مجنون را حفظ کنیم. بعد از اینکه خاکریزها تثبیت شد، به اهواز برگشتیم، باران بسیار شدیدی آمد که کل منطقه را سیل برد، هم عراقی‌ها و هم ما زمین‌گیر شدیم، کاری هم نتوانستیم بکنیم و عملیات خیبر تمام شد.
‌ببخشید، قبل از اینکه جلوتر برویم، درباره تیپ‌های لشکر (آن موقع فکر کنم سه‌تا تیپ داشتیم) و فرمانده‌هاشان یا فرمانده‌های برجسته گردان بفرمایید و اسامیشان را برای ثبت در تاریخ نام ببرید. حمید آقا که شهید شد…
‌بله تذکر بجایی است. ما در عملیات خیبر دو تن از بالاترین سطوح فرماندهی لشکر را، بعد از آقا مهدی باکری از دست دادیم. شهید حمید باکری و شهید مرتضی یاغچیان، که حمید آقا قائم‌مقام فرماندهی لشکر و فرمانده محور بود و بعد از شهادت ایشان آقا مرتضی، چنین عنوانی را داشت که به فاصله زمانی بسیار اندک هر دو در پایین پل شهید حمید در جنوب جزیره مجنون جنوبی زیر آتش بسیار شدید دشمن شهید شدند.
توضیح بیشتر اینکه دو جزیره مجنون که به شکل هشت انگلیسی (دو دایره مماس به هم) بودند به واسطه یک پل به خشکی‌های شمال بصره وصل می‌شدند. آن پل بیاد شهید حمید باکری، پل حمید نام گرفت و حمید آقا و آقا مرتضی هر دو پایین همان پل شهید شدند. واقعه چنین بود که دو گردان ما از جزایر مجنون پایین رفتند و قرار بود که از جاده طلاییه هم یک قرارگاه دیگر وارد عمل شود و ما از پشت به عراقی‌ها ضربه بزنیم و آنها از روبه‌رو وارد شوند و جاده طلاییه باز شود، بعد از طریق آن جاده نیروها به سمت بصره سرازیر شوند، این کل طرح بود. آن عملیات خوب اجرا نشد، یعنی قرارگاهی که باید از روبه‌رو وارد عملیات می‌شد، نتوانست جاده را باز کند، حالا عراقی‌ها برگشتند و ما را محاصره کردند، و گردان‌های ما را با خود بردند، قصد داشتند همهٔ ما را در جزایر مجنون در آب بریزند.
پشت سرمان به فاصله سیزده کیلومتر، هور قرار داشت و ماه اول عملیات عموما با قایق رفت‌وآمد می‌کردیم، به همین خاطر نمی‌توانستیم با خودمان توپ و تانک ببریم ولی چون پشت عراقی‌ها خشکی بود، با تانک می‌آمدند، رزمندگان ما هم با خمپاره ۶۰ و ۸۰ و ۱۲۰ و تفنگ ۱۰۶ و امثال اینها با عراقی‌ها می‌جنگیدند. چند تا لودر هم از خود عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودند. در جزایر هاورکرافت‌ها و قایق‌ها مقداری مهمات می‌آوردند، ولی با قایق و هاورکرافت که نمی‌شود حریف دشمنی شد که روی خشکی دارد با ما می‌جنگد. هم نیروی هوایی دشمن فوق‌العاده قوی شده بود و هم نیروی زمینی‌اش با سرعت به سمت جلو پیشروی می‌کرد.
حمید آقا در همان جنوب پل شهید شدند. آقا مهدی، آقای مرتضی یاخچیان را صدا زد که ایشان برود پل را نگه دارد، آقا مرتضی هم به محض اینکه به پل رسید، شهید شد. فضای آنجا آنقدر محدود بود که فکر می‌کنم وجب به وجبش چند بمب، توپ یا خمپاره‌ای حتماً اصابت می‌کرد، یعنی هیچ‌جای سالمی آنجا نبود که کسی بگوید، من در این دو متر پناه گرفتم. هرجا که می‌خواستی بروی، حتماً آنجا چهارتا خمپاره می‌خورد. تمام تمرکز عراقی‌ها روی گرفتن آن پل و ورود به جزایر مجنون بود.
شهید مشهدی‌عباد فرماندهٔ گردان امام حسین و شهید بایرامعلی ورمزیار فرماندهٔ گردان علی اکبر و فرمانده دو گردانی بودند که به سمت جنوب جزایر رفته بودند تا از پشت به عراقی‌ها ضربه وارد کنند، ولی به‌دلیل عدم موفقیت قرارگاهِ دیگر محاصره شدند و شجاعانه و تا آخرین گلوله، مردانه جنگیدند و شهید شدند.
لازم می‌دانم اینجا از دیگر شهدای عملیات خیبر نام ببرم، شهید اصغر دیزجی معاون گردان حضرت ابوالفضل، شهید علی اباذری معاون گردان علی‌اکبر، شهید یعقوب آذرآبادی حق معاون شهید حمید باکری و شهید حمید محمدی درخشی که همراه دو گردان یاد شده رفته بود، و آقای محمود حسن‌زاده معاون گردان امام حسین، که ایشان اسیر شده بود. از عملیات خیبر گفتنی زیاد دارم و اگر بخواهم همه را بگویم، شاید رشته کلام گسسته شود. به همین‌قدر اکتفا می‌کنم.
‌فقط اینجا یک نکته دیگر را من بپرسم، یادم است که آن زمان شاید حدود یک ماه، رادیو در تلویزیون مارش جنگ می‌زدند و سخن از پیروزی می‌گفتند و شما هم لابد می‌شنیدید. تصور خودتان که آنجا بودید چه بود؟
‌ما در عملیات خیبر، غیر از جزایر مجنون هیچ‌چیز دیگری دستمان نرسید، یعنی عملیات برای جزایر مجنون نبود، عملیات برای این بود که تا شمال بصره جلو بروند. می‌دانید، داخل خاک عراق روبه‌روی هور هویزه باریکه‌ای است که اتوبان بصره-العماره از آنجا می‌گذرد، آن‌طرف اتوبان هم هور دیگری است بنام هور حمار اگر اشتباه نکنم، چون هور تا نزدیکی کربلا ادامه داشت، تحلیل ما این بود که اگر بتوانیم این باریکه را بگیریم ارتباط شمال و جنوب عراق را از همدیگر قطع کنیم، عراقی‌ها مجبور می‌شوند از کربلا برای تجهیز جبهه جنوب اقدام کنند، یا از سمت بالا بیایند، ارتباطشان که از یکدیگر قطع شود و ما راحت می‌توانیم با آنها بجنگیم و قصدمان این بود تا جایی که بتوانیم به بصره نزدیک شویم، بصره هم که با خطوط نبرد خیلی فاصله نداشت، ولی خوب نشد. با آن همه تلاش فقط جزایر مجنون را حفظ کردیم، آن هم به برکت وجود آقا مهدی باکری و اگر ایشان نبود ما جزایر مجنون را هم قطعا از دست می‌دادیم، یعنی آنقدر فشار روحی آنجا سنگین بود که غیر از ایمان آقا مهدی و کمک خدا به آقا مهدی، عامل دیگری باعث حفظ جزایر نبود.
من اینها را که عرض می‌کنم از زبان خود آقا مهدی شنیدم و غلو نمی‌کنم. آقا مهدی خیلی کم حرف می‌زد، خیلی کم خاطره می‌گفت. ایشان فقط فرمانده لشکر عاشورا در جزایر مجنون نبود بلکه فرماندهٔ کل یگان‌های سپاه بود.
‌یک محور بود دیگر؟
‌بله فرمانده کل جبهه جنگ بود. آنجا همه چشم‌ها به دهان آقا مهدی بود،که ببینند ایشان هرچه بگوید آنها به همان عمل کنند. اتفاقا آن شبی که آقا مهدی فرمانده‌های یگان را مدیریت می‌کرد، خدا بیامرز شهید آقا مصطفی الموسوی، من را برد داخل سنگر آقا مهدی، و گفت آقا مهدی امشب خیلی تنهاست، بیا بریم آنجا و ایشان را ببینیم، شاید با تو حرفی داشته باشد، بالاخره چند روزی است که ایشان را ندیده ای، احوال‌پرسی کن.
‌که روحیّه بدهید؟
‌ایشان به ما روحیّه بدهد.
وقتی آقا مهدی را دیدم شب بیستم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ بود، نصفی از شب گذشته بود و وارد بیست و یکم اسفند ماه شده بودیم (این نوشته را از دفترم نقل می‌کنم). آقا مهدی دستی بر شانه‌های من زد و گفت برگردید بنه و تا نگفته‌ام بیرون نیایید. آن شب با چشمانم دیدم که آقا مهدی چگونه فرماندهی کرد و جزایر را یک تنه نگه‌داشت. خاطرات آن شب و آن دیدار را در دفتر خاطراتم نوشته‌ام.
یکی، دو ماه بعد از عملیات در محل لشکر در جلسه‌ای با فرماندهان و مسؤولان واحدها، آقا مهدی خودش این جمله را گفت: «وقتی دیدم عراقی‌ها دارند جلومی‌آیند، تصمیم گرفتم به هر قیمتی جلوی آنها بایستم و نگذارم جلوتر بیایند. آن وقت بود من معنی این آیه را درک کردم، که خداوند می‌فرماید: ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه».
آقا مهدی کمک خدا را دیده بود و خدا خودش به او کمک کرده بود که جزایر مجنون را حفظ کند. و این از جمله معدود خاطراتی است که ایشان برای ما تعریف کرد. شنیده‌ایم در یکی از جنگ‌های صدر اسلام خدا می‌فرماید: «برای یاری شما پنج هزار از ملائکه فرستادم واگر کمک من نبود شکست می‌خوردید.» آقا مهدی هم می‌گفت که من وعده این آیه و کمک خداوند را دیدم.
در هر حال ما در عملیات خیبر غیر از دوتا جزیره مجنون که به فاصله حدود سیزده کیلومتری خشکی‌های آن‌طرف هور هویزه بود، چیز دیگری دستمان نیامد و این در مقابلِ آن چیزی که قرار بود به دست بیاوریم تقریباً ناچیز بود.
‌و اگر از نظر نظامی کسی بپرسد که چرا نشد آن چیزی که روی کاغذ قرار بود بشود، پاسخ شما چیست؟
‌عرض کردم عراق تأسیسات خیلی محکمی در غرب دشت خوزستان و مثلثی‌هایی که از عملیات رمضان به‌جا مانده بود، درست کرده بود. و آن مثلثی‌ها پر از تانک بود، یعنی از هرطرف می‌رفتید با گلوله تانک مواجه می‌شدید و عملیات این‌طور بود که برای غافلگیر کردنشان از پشت‌سر برویم و به عراقی‌ها ضربه بزنیم، تا آنها با ما مشغولند، از این‌طرف قرارگاه دیگری جلو بیایند.
مسؤولیت آن‌طرف با آقا مهدی بود و دوتا یگان دیگر که فکر کنم لشکر عاشورا و لشکر امام حسین بودند، دوتا گردان ما و دوتا گردان هم آنها، در آن منطقه چهارتا گردان داشتیم، اینها کارشان را خوب انجام دادند، رفتند جزایر مجنون، از این پل عبور کردند و با تأسیسات، تجهیزات و سلاح پشت عراقی‌ها رفتند. نوبت این قرارگاه رسید که آنجا برود و آن جاده و خشکی را باز کند، که از آنجا سلاح و مهمات به خطوط مقدم برسد. اینکه چرا نتوانستند دلیلش را من نمی‌دانم، ناهماهنگی یا هرچیز دیگر بود، عملیات موفق نشد.
‌یعنی نقشهٔ روی کاغذ پیاده نشد؟
‌بله.
‌یعنی طرح، طرح درستی بود.
‌بله. این طور نبود که از اول ما و بچه‌ها برویم و آنجا اسیر شویم. طرح این نبود و کامل اجرا نشد و وقتی که کامل اجرا نشد آنهایی را که رفته بودند دیگر از دست دادیم. و انصافاً برای لشکر عاشورا خیلی حادثهٔ سنگینی بود و عملیات موفقی نبود.
بعد عید شد و وارد سال ۶۳ که شدیم بر خلاف سال ۶۲، که ما از لشکر عاشورا چهارتا اسباب‌کشی داشتیم دیگر این‌طور نشد، به اهواز برگشتیم و در مدرسهٔ شهید براتی در اهواز مستقر شدیم و بعدش تنها کاری که کردیم این بود که آقا مهدی به شمال دزفول آمدند و یک اردوگاه برای محل استقرار لشکر تأسیس کردند. (که آن اردوگاه هنوز هم وجود دارد و اردوگاه آموزشی نیروی زمینی سپاه است). آن اردوگاه ماندگار و اردوگاه لشکر عاشورا شد. روزی که آمدیم آن زمین را ببینیم من بودم و آقا مهدی، آقای رحیم جلابی مسؤول واحد تدارکات، آقای اسماعیل اقدم و یکی دو نفر دیگر از آقایان بودند، آنجا را پسندیدند و گفتند: اینجا خوب است و بعد هماهنگی‌ها انجام شد. آن موقع اردوگاه زمینی خالی بود، البته لازم می‌دانم یاد کنم از کمک استاندار محترم وقت استان آذربایجان شرقی، آقای عابدینی و معاونین محترم‌شان، همچنین پشتیبانی جنگ منطقه به مدیریت حاج جعفر آقا رضایی و مرحوم آقای اسکندری که در تجهیز اردوگاه کمک‌های فراوانی کردند.
به مرور زمان اسباب‌اثاثیه را از اهواز به دزفول آوردیم. آنجا هم به لحاظ اینکه نزدیک پایگاه هوایی دزفول بود، امنیت هوایش بهتر بود، هم رودخانه دز کنارش بود. آبتنی کردن بچه‌ها در تابستان خودش نعمت بسیار بزرگی بود. این را هم یادآوری کنم که در این ایام آقای مهدی حقانی جای خود را در معاونت ستاد لشکر به حاج آقا عنایت اصغری‌زاده دادند و ایشان در برقراری ارتباط بیشتر بین سپاه منطقه پنج و لشکر بسیار سعی نمودند و کمک مناسبی در ستاد لشکر برای حقیر بودند.
‌بعد هم مرکز آموزش غواصی شد؟
‌بله. چون به سد دز و به محل آموزش شنا و غواصی نزدیک بود مانورهای آبی خاکی را نیز انجام می‌دادند و آب و هوای آنجا خیلی بهتر از اهواز بود. و در هر حال آنجا شد مقرر لشکر ما و این آخرین اسباب‌کشی ما بود. و آقایان از آنجا به دزفول آمدند و مقر ما آرام‌آرام آنجا شکل گرفت، البته در اهواز یک پادگان وجود داشت که متعلق به نیروی هوایی ارتش بود، (تاسیسات مربوط به قبل از انقلاب بود ) به صورت سه یال ساخته شده بود، نمی‌دانم معرف چه بود، سفت‌کاریش انجام شده و نازک‌کاریش مانده بود. ما چند ماهی آنجا بودیم بعد آرام‌آرام به دزفول رفتیم. یک مقر ما در اهواز (در کمربندی اهواز) همان پادگان نیروی هوایی بود و مقر دیگر ما اردوگاهی در دزفول بود که بیشتر نیروهای ما در دزفول حضور داشتند.
اواسط سال ۶۳ قرار بود عملیاتی حول و حوش همین پاسگاه زید انجام شود. خاکریز و کانال برای حمله زدند و همه این کارها انجام شد. تابستان سال ۶۳ بود، هوا به شدت گرم بود. لحظه‌های آخر مثل سال قبل (مرداد ماه سال ۶۲ هم قرار بود یک عملیات انجام دهیم، لغو شد و گفتند که لو رفته است) مرداد سال ۶۳ باز گفتند این عملیات لو رفته است و عملیات لغو شد.
خاطره‌ای هم از لغو شدن عملیات دارم اینکه، آقا مهدی باکری در محل پادگان نیروی هوایی همه را به جلسه دعوت کردند تا دلیل لغو شدن عملیات را توضیح دهند و اینکه همه مرخصند و می‌توانند به خانه برگردند. شهید اصغر قصاب عبدالهی که در آن عملیات قرار بود گردان امام حسین را فرماندهی کند، گریه کرد و گفت: آقا مهدی من به نیروها قول شهادت داده‌ام و اینها قرار است انتقام شهدای خیبر و انتقام مردانی را که در موشک‌باران دزفول دارند شهید می‌شوند را بگیرند. قرار است ما برویم با آنها بجنگیم، من چطور بگویم به خانه برگردید، من رو ندارم اعلام کنم و گریه کرد.
می‌خواهم بگویم بچه‌های لشکر عاشورا آنقدر روحیّه عالی داشتند که اگر به آنها می‌گفتند: به خانه برگردید،گریه می‌کردند نه اینکه خوشحال باشند. من خودم شاهد این صحنه‌ها بودم و وظیفه دارم تمام اینها را عرض کنم. در هر حال آن عملیات لغو شد. بعد از آن عملیات بدر اتفاق افتاد. اسفند سال ۶۳ باز هم آموزش غواصی، شنا و آموزش‌های مانند آن در دریاچه سد دز شروع شد. عملیات خاصی بود. عملیات بدر از همان‌جایی شروع شد که عملیات خیبر متوقف شده بود، یعنی مجدد به جزایر مجنون بازگشتیم، این بار بچه‌ها به سمت مقابل جزیره مجنون حرکت کردند، در حالی که دفعه قبل از جنوب جزایر رفته بودند، این بار از غرب جزایر مجنون و از طریق آب، به خاکریز دشمن حمله کردند. رود دجله از آن باریکه‌ای می‌گذشت که مقابل ما بود، بچه‌ها باید اول از رود دجله بود می‌گذشتند، بعد اتوبان بصره‌العمار بود، رزمندگان لشکر عاشورا و دو، سه‌تا لشکر دیگر خاکریزهای دشمن را فتح کردند و از رود دجله عبور کردند، آسفالت جاده بصره-‌العماره را هم لمس کردند. باید از اتوبان رد می‌شدند و آن‌طرف به هور حمار می‌رسیدند، که دیگر مطمئن می‌شدند از روبه‌رو کسی با آنها درگیر نمی‌شود و دشمن فقط از سمت شمال و جنوب با آنها می‌جنگند و بین این دو نقطه فاصله بیندازند.
یادم است، شهید صیاد شیرازی هم آنجا بودند، چهارمین یا پنجمین روز عملیات بود، ایشان گفتند: «خب ما به خواسته‌ای که داشتیم رسیدیم و موفق شدیم بین جبههٔ شمال و جنوب عراقی‌ها فاصله بیندازیم». ولی این قسمت خوب عملیات بود و متاسفانه بعد از آن ورق برگشت و عراقی‌ها متوجه شده بودند که ما می‌خواهیم بین جبههٔ شمال و جنوب آنها فاصله بندازیم، فشار خیلی سنگینی آوردند و ما را داخل هور انداختند و از رزمندگان کسی آنجا باقی‌نماند، و شهید آقا مهدی باکری آخرین رزمندهٔ آنجا بود.
‌با جمشید نظمی بود.
‌بله البته من که می‌گویم آخرین، چون ایشان که شهید می‌شوند رزمندگان دیگر تمام تلاششان را می‌کنند که پیکر ایشان را برگردانند ولی موفق نمی‌شوند و پیکر پاک ایشان در دجله می‌افتد.
‌واقعه شهادت آقا مهدی دقیقا چگونه بود؟
‌این را باید از آقای قدرتی بیسیم‌چی آقا مهدی پرسید، من شنیده‌هایم را می‌گویم و او دیده‌هایش را برای شما بیان خواهد کرد. من فقط چیزهایی را که شنیده‌ام عرض می‌کنم. وقتی که آقا مهدی متوجه می‌شود که نیروهای عراقی فشار آوردند و دیگر نمی‌توانند جلوی آن فشارها بایستند و نیروها شهید شده‌اند، از آن‌طرف هم قرارگاه به آنها می‌گوید که برگردید. شهید کاظمی هم از آن جا که نمی‌تواند مستقیم به او بگوید که برگرد (چون می‌دانست آقا مهدی با این فرهنگ عقب‌نشینی آشنا نیست)، پشت بی‌سیم به او می‌گوید که جلسهٔ مهمی داریم و حضور شما واجب است و خواهش می‌کنم که بیایید. آقا مهدی هم می‌داند او از روی احترام این‌طور می‌گوید، در جواب شهید کاظمی می‌گوید: «اگر تو بدانی اینجا چه خبر است، تو می‌آیی اینجا، نه اینکه به من بگویی بیا».
من می‌توانم حدس بزنم که آقا مهدی آن زمان به چه چیزی فکر می‌کرده است، آن دو گردانی که با آقا مهدی و به خاکریز عراق حمله کردند و از دجله گذشتند به اتوبان رسیدند، آقا مهدی قبل از عملیات در جمع آنها صحبت کرده بود (نوارش هست و من بعد از عملیات به قرارگاه که رفتم، دیدم نوار آقا مهدی را گذاشته‌اند، آقای محسن رضایی و همه فرماندهان یگان‌ها و قرارگاه صحبت‌های آقا مهدی را گوش می‌کنند، جمله به جمله سخنان آقا مهدی را یک نفر به فارسی ترجمه می‌کرد چون آقا مهدی به زبان آذری صحبت کرده بود). آقا مهدی آنجا به آن دو گردان می‌گوید: «اگر کسی در ماندن یا شهید شدن ذره‌ای تردید دارد با ما نیاید، هرکسی با ما بیاید در این عملیات شهید می‌شود، اگر کسی آمادهٔ شهادت نیست نیاید» و این را خیلی محکم می‌گوید.
بعضی‌ها می‌گویند آقا مهدی بعد از شهادت حمید دیگر دوست نداشت زنده بماند و در آن عملیات خیبر هم تلاش کرد که شهید شود و نشد. در عملیات خیبر یک‌تنه مقابل عراقی‌ها ایستاد، با لودر رانندگی می‌کرد، آرپیچی و تیربار می‌زد، هرکاری می‌توانست‌کرد ولی در عملیات خیبر شهید نشد. ایشان بین خودش و گفته‌ها و اعتقادات خودش و چیزی را که می‌پرستید و به آن عشق می‌ورزید فاصله‌ای نمی‌دید، یعنی دیگر برایش برگشتی وجود نداشت. گویی این صحنه را قبلا دیده بود و می‌دانست این اتفاق برایش خواهد افتاد. به همین خاطر آقا مهدی بچه‌های گردان‌ها را آماده کرده و گفته بود که هرکسی ذره‌ای تردید دارد با ما نیاید، ما قرار نیست برگردیم.
در عملیات بدر وقتی‌که آن شرایط پیش می‌آید، آقا مهدی می‌ماند و عراقی‌هایی که اسلحه به دست به سمت او می‌آیند، مؤدبانه به آقای کاظمی جواب می‌دهد، تمرد نمی‌کند و نمی‌گوید که من نمی‌آیم یا اینکه چرا به من می‌گویی بیا، من دستور شما را اجرا نمی‌کنم و از این دست حرف‌ها، می‌گوید: اگر شما بدانید اینجا چه خبر است شماها به اینجا می‌آیید. چقدر زیبا، مؤدبانه و محترمانه جواب می‌دهد.
در هر حال آن روز که آقا مهدی شهید شد روز تلخی برای لشکر عاشورا بود، انگار که همه جا سیاه بود، یعنی همه روحیّه‌شان را باخته بودند، دیگر ما هم دلیلی برای ماندن نداشتیم، همه به جزایر مجنون برگشتند، یک پد خیبر بود (اگر اشتباه نکنم طولانی‌ترین پد بود) حالا همه به فکر این بودند که آن پد را نگه‌دارند، دیگر دجله و سواحل دجله و اتوبان پیشکش، حالا دیگر مانده بودند که خود جزایر را حفظ کنند که مجدد عراق متعرض جزایر نشود. که البته این اتفاق افتاد و عراق نتوانست متعرض جزایر شود و جزایر حفظ شد. سال ۶۳ با عملیات تلخ بدر به پایان رسید.
یکی دیگر از خاطرات تلخ عملیات بدر این است که، یک گردان آماده شده بود که هلی برد شوند ( بوسیلهٔ بالگرد به منطقه عملیاتی منتقل شوند) و متاسفانه عراقی‌ها آمدند و گردان ما را همان‌جا بمباران کردند و ما یک گردان را آنجا از دست دادیم.
‌در لشکر عاشورا بود؟
‌بله. همه مجهز بودند، با نارنجک، گلوله، آرپی‌جی و سایر تجهیزات منتظر نشسته بودند که هلیکوپتر بیاید و آنها را منتقل کند. ولی متاسفانه هواپیمای دشمن آمد و آنها را بمباران کرد و بعضا خود این نارنجک‌ها منفجر شدند و یک گردان ما کلا از رده خارج شد. صحنه بسیار بدی بود و متاسفانه خیلی‌ها را از دست دادیم.
آقای حاج بیوک آسایش جاوید مداح دلسوز و شریف و پدر شهید (که بعد از این مصاحبه به رحمت خدا رفت) و حاج مقصود پوررادی که مداحی بسیار وارسته و مخلص و پدر شهید هستند، در این حادثه مجروح شدند. اخوی من آقا سید صالح نیز که معاون گردان بودند در این عملیات مجروح شدند. قبل از عملیات شهید علی‌اکبر حسین‌پوررهبر به شهادت رسید و اصغر قصاب عبدالهی فرمانده گردان امام حسین و شهید قاسم هریسی معاون گردان، اکبر جوادی فرمانده گردان تخریب، علیرضا جبلی معاون گردان علی‌اکبر و احمد رزاقی از گردان حضرت قاسم هم در این عملیات به درجه رفیع شهادت رسیدند.
از سایر شهدای بزرگوار این عملیات شهید علی تجلایی، شهید محمد اشتری مسؤول محور، شهید محمود گلزاری فرمانده گردان ویژه، شهید قادر طهماسبی معاون ستاد، شهید حمید احدی فرمانده گردان امام سجاد، شهید خلیل نوبری، شهید محمود دولتی، شهید مصطفی شهبازی (سه فرمانده گروهان از گردان امام حسین) را می‌توان نام برد و شهدای گمنام بزرگ دیگر.
در هر حال در عملیات خیبر جزایر مجنون را نگه‌داشتند ولی در عملیات بدر آن هم نشد، یعنی در عملیات بدر زمینی از عراق آزاد نشد و سال ۶۳ با این حادثه تلخ و شهادت آقا مهدی سپری شد. روزگاری خیلی تلخ و سیاه بود، تا اینکه آقای امین شریعتی به عنوان فرمانده لشکر عاشورا منصوب شدند و از اول سال ۶۴ تا آخرش لشکر در حال بازسازی بود و خودش را برای عملیات والفجر ۸ آماده می‌کرد.
‌می‌رسیم به وقایع بعد از عملیات بدر و شهادت آقا مهدی.
‌با شهادت آقا مهدی لشکر ضربه سنگینی خورد؛ در عملیات خیبر هم چند نفر دیگر از فرماندهان گردان‌ها و مسؤولان لشکر از جمله حمیدآقا و آقا مرتضی شهید شده‌بودند.
‌حمید آقای باکری و آقا مرتضی یاغچیان؟
‌بله. حمید آقا باکری و آقا مرتضی یاغچیان و دونفر از فرماندهان گردان‌ها بودند که در عملیات خیبر شهید شدند. در عملیات بدر هم آقا مهدی باکری، فرمانده گردان امام حسین، اصغر قصاب عبدالهی و چند نفر از مسؤولان لشکر (که پیش‌تر اسامی آنها را به اختصار عرض کردم) شهید شدند. از اینکه به دلیل محدودیت وقت نتوانستم اسامی همه شهدا را عرض کنم، معذرت می‌خواهم. روح همه ایشان شاد.
فرمانده لشکر شهید شد و از افراد موثری که باقی مانده بودند، آقا مصطفی مولوی بود که ایشان عملا جایگزین شهید حمید باکری و شهید آقا مرتضی یاغچیان شده بودند. دقیقاً یادم نیست که آقای امین شریعتی چه تاریخی معرفی شدند؛ ولی به هر حال لشکر در همان پادگان نیروی هوایی اهواز و اردوگاه دزفول مستقر بود و که امین آقا تشریف آوردند.
‌ببخشید، قبل از اینکه ایشان فرمانده لشکر عاشورا شوند سمتشان چه بود؟
‌از فرماندهان قرارگاه کربلا بودند. خدا را شکر، امین آقا انسان بسیار وارسته، شجاع و فرمانده خوبی بودند. به‌محض آمدنشان چند جلسه با مسؤولان لشکر و با مسؤولان سپاه منطقه ۵ گذاشتند. بچه‌های عملیاتی لشکر را کامل می‌شناختند و از بضاعت لشکر هم خبر داشتند و در هر حال لشکر مجدد با حضور امین آقا ساماندهی شد و فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌ها نظم یافتند. مجدد یک سال لشکر تلاش کرد و رسید به جایی که عملیات والفجر ۸ شروع شد، یعنی کنار اروند رود و قصه غواص‌ها و آزادسازی شهر فاو آغاز شد.
‌عذرخواهی می‌کنم، مطلبی است که اینجا باید حتماً آن را توضیح بفرمایید. تصویری که هم رزمندگان آن دوره و هم بعدها مردم ایران درباره دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی دارند، این است که در جبهه، نیروهای بسیجی و سپاهی یک فضای مدینه فاضله، خیلی خوب، ایدئولوژیک، اسلامی و اخلاقی ساخته بودند، که تا حدود زیادی هم درست است و مشاهدات شخصی بنده هم همین را نشان می‌دهد. منتها اینکه شخصی مثل آقای امین شریعتی به عنوان فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا منصوب شدند، در حالی که نه ترک بودند نه آذری، شاید نشان از یک مناسبات قدرت یا جنگ قدرت یا نوعی سیاسی کاری در لشکر یا سپاه دارد؟ نظر شما دراین‌باره چیست؟
‌پاسخ دادن به سؤال شما خیلی سخت است. از یک جهت اگر از من بپرسید که آیا کسی از بچه‌های تبریز یا آذربایجان شرقی یا غربی (منظور منطقه ۵) نبود که فرماندهی لشکر عاشورا را برعهده بگیرد، پاسخ من این خواهد بود، بله کسانی بودند و این‌طور نبود که مجموعه خالی باشد.
‌من از چند نفر نام می‌برم شاید ذهن شما فعال شود، آقای مصطفی مولوی، جمشید نظمی، یاسر زیرک، اُصانلو و خیلی‌های دیگر، اینها نمی‌توانستند فرمانده لشکر شوند؟
‌بله عرض می‌کنم مجموعه تهی نبود؛ بالاخره کسانی بودند، البته انصافاً اگر همه این آقایان را تک تک با شهید مهدی باکری مقایسه کنیم معلوم است که اینها …
‌فاصله زیادی دارند؟
‌خیلی فاصله دارند. منتها اگر با برخی دیگر مقایسه کنیم، می‌بینیم که در حدّ آن‌ها هستند. البته هیچ آدمی نیست که جامع همه جهات باشد. مثلا آقا مصطفی مولوی از نظر شمّ عملیاتی و اینکه یک نیروی اطلاعات عملیاتی و طراح عملیات باشد و نقشه دشمن را بخواند، و اینکه در مقابل دشمن باید چه کرد و مانور چگونه باید باشد، انصافاً انسان بی‌بدیل، نترس و خیلی شجاع است. به هر حال در زمان خود آقا مهدی هم به نوعی دست راست ایشان بود و خیلی به ایشان کمک می‌کرد؛ شاید بعضا هم با آقا مهدی اختلاف‌نظر پیدا می‌کرد.
من شاهد یک مورد از این اختلاف‌نظرها بودم، مثلا گله کرد که من گفتم عراقی‌ها دارند نیروی بیشتری می‌آورند، ما هم باید فلان کار را کنیم، نکردند الان این‌طور شد (این قصه مربوط به عملیات خیبر می‌شد). یا درمورد آقای جمشید نظمی، ایشان هم در چند عملیات شرکت کرده بودند؛ کسی که فرماندهی گردان را در این عملیات‌ها برعهده بگیرد به نظرم دارد خطرناک‌ترین و متهورانه‌ترین کار را انجام می‌دهد و کسی که بتواند از پس فرماندهی گردان در عملیات‌هایی مثل خیبر، بدر و والفجر ۸ بربیاد، بعید نیست که بتواند فرمانده لشکر هم باشد. یعنی دیگر خیلی فاصله نیست، فرماندهی لشکر معمولا یک گام عقب‌تر از فرماندهی گردان است. اول فرماندهی گردان خط‌شکن می‌رود و خط را می‌شکند، بعد فرماندهی لشکر آنجا مستقر می‌شود و او بالاخره سیصد، چهارصد نفر را زیر آتش هدایت می‌کند و کسی که توان چنین کاری را داشته باشد، علی‌القاعده فرماندهی لشکر برایش خیلی دور از دسترس نیست.
آن زمان آقای حاج علی‌اکبر پورجمشید مسؤول واحد تبلیغات لشکر بودند، بعدها به عنوان فرمانده لشکر عاشورا انتخاب شدند. البته از عملکرد ایشان نه لشکر عاشورا (در زمان جنگ) و نه کسی دیگر ناراضی نبودند. یعنی ایشان هم می‌توانست فرمانده باشد، منتها آن زمان چون جنگ بود و فرماندهی در جنگ با فرماندهی در زمان غیرجنگ با هم بسیار متفاوت است و الفبایشان با همدیگر فرق دارد. به هر حال من از اینکه چه کسی و چگونه بعد از آقا مهدی به عنوان فرمانده لشکر عاشورا تعیین شد، اطلاعی ندارم. از من کسی نظرخواهی نکرد. یادم نیست کسی از من نظر بخواهد که به نظر شما فرمانده لشکر چه کسی باشد.
ولی در هر حال آن انتخاب به نظر من انتخاب بسیار خوبی بود، یعنی امین آقا انصافاً واجد ویژگی‌هایی بود که از پس فرماندهی لشکر برمی‌آمد و توانست بین بچه‌های لشکر هم انس ایجاد کند. و بعد از عملیات ناموفق خیبر و بدر، ما عملیات موفق والفجر ۸ را با امین آقا تجربه کردیم. البته برداشت این نباشد که نعوذبالله چون آقا مهدی در خیبر و بدر فرمانده بودند ناموفق بودیم و چون امین آقا آمد موفق شدیم. اصلا چنین نیست، و عدم موفقیت در آن دو عملیات بحث کلی جبهه‌های جنگ بود.
اگر بخواهم به عملکرد لشکر عاشورا در عملیات خیبر، بدر و والفجر ۸ نمره بدهم بی‌شک آن نمره، بیست است. یعنی لشکر عاشورا در هر سه عملیات عملکردی عالی داشت و انصافاً بسیار خوب جنگید. منتها بقیه یگان‌ها هم باید خوب عمل می‌کردند و حمایت‌ها باید انجام می‌شد. طرح مانور باید عملی می‌شد. یکی از دلایل موفقیت جبهه‌های جنگ در عملیات موفق والفجر ۸ این بود که ما از سمت و گوشهٔ پایین عراق عملیات را شروع کرده بودیم و عراق در یک جبهه می‌توانست با ما بجنگد، در حالی که در عملیات خیبر و بدر ما یک ضلع را در اختیار داشتیم و سه ضلع دیگر در اختیار آن‌ها بود، یعنی از ۲۷۰ درجه آن‌ها به ما می‌تاختند و فقط ۹۰ درجه در اختیار ما بود. اما در عملیات والفجر ۸ برعکس بود از چهار جهت یک جهت در اختیار دشمن بود ودو جهت در اختیار ما بود و یک جهت بیطرف بود، یعنی ما از قسمت پایین عراق، از بالای خلیج فارس حمله را اتجام دادیم و عراق از یک جبهه زمینی می‌توانست با ما بجنگد. انتخاب محل عملیات بسیار مهم است، مثلا وقتی شما محلی را انتخاب می‌کنید که ۲۷۰ درجه دشمن با تانک، توپ و هواپیما به شما می‌تازد، احتماًل آسیب‌پذیری بسیار بالا است.
عملیات والفجر ۸ مشخصاتی داشت که عملیات بدر و خیبر نداشتند. عملیات بدر و خیبر عبور از هور هویزه بود. اگرچه عمق آب بسیار کم بود ولی با پای پیاده نمی‌شد، ماشین هم نمی‌توانست عبور کند، باید با قایق و بلم می‌رفتیم. اما والفجر ۸ عبور از اروند بود، که عمق آب خیلی زیاد بود، کشتی‌های بسیار بزرگی در آنجا تردد می‌کردند، جزر و مد بسیار زیادی داشت. هفت، هشت متر آب بالا می‌آمد و پایین می‌رفت، که البته خود همین برای اختفای عملیات نقطه قوت شد، یعنی درست در شب عملیات مد بود و مسیر آب به سمت نهرهای کناری بود، جایی که بلم‌ها آنجا نگهداری می‌شد و گردان‌ها بعد از آنکه خط را شکست با استفاده از قایق‌هایی که قبلا داخل نهرهای کوچک مخفی کرده بودند، توانستند از آنجا به عرض کم حرکت کنند. در عملیات خیبر ما از خشکی تا جزیره مجنون سیزده کیلومتر باید با قایق می‌رفتیم، اینجا حدود یک کیلومتر و اندی بود. البته بعد از عملیات هم پل زده شد و دیگر خودروها هم می‌توانستند تردد کنند. در هر حال بعد از دو عملیات سنگین و ناموفق خیبر و بدر، عملیات والفجر ۸ موفق بود و به رزمنده‌ها و همچنین به من روحیّه داد.
‌در آن عملیات فاو را گرفتند؟
‌بله. فاو در آن عملیات گرفته شد. با عبور از اروند شهر فاو را آزاد کرده بودند. آنچه من شنیده بودم این بود که آقای هاشمی به فرماندهان سپاه گفته بود که «اگر شما یک عملیات موفق انجام دهید، من جنگ را تمام می‌کنم» و شاید این خودش برای رزمنده‌ها انگیزه مضاعفی شده بود که بالاخره بعد از خیبر و بدر یک عملیات موفق انجام بدهند. عرض کردم ما عملا بعد از عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) و والفجر ۴ عملیات موفق دیگری نداشتیم. والفجر مقدماتی زمستان سال ۶۱، خیبر ۶۲ و بدر ۶۳ ناموفق بودند و به نظر می‌رسد که اگر آقای هاشمی چنین قولی را به فرماندهان یگان‌ها داده باشد کاملا حساب شده بوده است و این یعنی اگر می‌خواهید با کسی صلح یا مذاکره کنیم باید برگ برنده دستمان باشد، یک عملیات سنگین موفق انجام بدهید تا ما بتوانیم مقدمات بقیه کار را فراهم بیاوریم. البته عرض کردم برای این صحبتم هیچ سندی ندارم، یعنی هیچ نوشته‌ای الان همراهم نیست.
‌در خاطراتشان اینها را گفتند.
‌بله من هم این را شنیده بودم. منتها با توجه به اینکه، این جمله گفته شده بود، رزمنده‌ها عملیات والفجر ۸ را انجام دادند و فاو را گرفتند، قاعدتا منتظر پایان جنگ بودند که این اتفاق نیفتاد و شاید آقای هاشمی زورش نرسید که حتماً هم همین‌طور است، آقای هاشمی به قولی که داده بود حتماً عمل می‌کرد. منتها احتماًلا ایشان زورش به امام نرسیده بود و نتوانسته بود قولش را عملی کند و ماجرا به آن افتضاح‌های آخر جنگ ختم شد که ما عملا سال ۶۷ همه فتوحات را از جمله فاو، جزایر مجنون و غرب را از دست دادیم، مجدد عراق تا داخل استان خوزستان و نزدیک اهواز پیشروی کرد و اوضاع خیلی خراب شد و ما در بدترین شرایط قطعنامه را پذیرفتیم. ای کاش بعد از والفجر ۸ این اتفاق می‌افتاد و در کمال عزت و اقتدار این کار را انجام می‌دادیم.
در هر حال لشکر عاشورا در همه عملیات‌ها مثل والفجر مقدماتی، بدر، خیبر و والفجر ۸ یکی از لشکرهای بسیار مهم و مؤثر بود، همین‌طور غواص‌های لشکر عاشورا، که همراه یگان‌های دیگر رفتند و از اروند گذشتند و با سنگرهای بسیار سخت و پیچیده دشمن مواجه شدند و با دادن شهدای بسیار گران‌قدری توانستند آنها را از عراقی‌ها بگیرند. از آنجا رزمندگان با قایق‌ها حرکت کردند و عراقی‌ها پا به فرار گذاشتند و فاو و دریاچهٔ نمک را آزاد کردند، خاکریز را زدند. البته نیروی هوایی عراق با بمباران‌هایش ما را خیلی اذیت کرد و تلفات زیادی از ما گرفت ولی در هر حال رزمنده‌ها دوام آوردند و والفجر ۸ با موفقیت انجام شد.
‌شما کماکان رئیس ستاد بودید
و من همچنان رئیس ستاد لشکر عاشورا بودم. جا دارد از شهدای عملیات والفجر ۸ نیز یاد کنم. آقایان شهید محمد سبزی (معاون گردان امام حسین)، شهید یوسف ضیا (مسؤول آموزش نظامی)، شهید حسین گنجگاهی (مسؤول واحد پرسنلی که به عنوان معاون گردان حضرت ابوالفضل در عملیات شرکت کردند)، شهید ناصر اجاقلو (معاون دوم گردان حضرت ابوالفضل)، شهید نورالدین مقدم (فرمانده زرهی) که در عملیات والفجر ۸ شهید شدند. شاید نام بعضی از این عزیزان را از قلم انداختم، چون الان دیگر سی و خورده‌ای نزدیک چهل سال از آن تاریخ می‌گذرد.
‌سی و خورده‌ای سال؟
‌سی و هفت، هشت سال از آن ماجرا می‌گذرد. شاید درمورد بعضی از شهدا بین عملیات بدر و والفجر ۸ اشتباه کنم، در هر حال عملیات موفقیت‌آمیزی بود، رزمنده‌ها خط را تثبیت کردند و برگشتند و به مرخصی رفتند.
‌بهمن سال ۶۴؟
‌بله بهمن و اسفند سال ۶۴ بود. معمولا عملیات‌های جنوب در بهمن و اسفند انجام شده است. هم والفجر مقدماتی، خیبر، بدر و هم والفجر ۸ هر چهار عملیات در بهمن و اسفند انجام شد. به جهت اینکه بهترین فصل برای عملیات در آن منطقه بود، البته والفجر ۸ به خاطر اینکه باید از مد استفاده می‌کردند و می‌دانید ماه می‌چرخد و همیشه اول شب ماه بالای سرمان نیست که مد را انجام دهد، بعضی وقت‌ها در محاق است و یا جذر اتفاق می‌افتد. در هر بیست و نه روز ماه قمری چهار، پنج روزش مناسب انجام عملیات در اوایل شب است. آن شب که عملیات انجام شد، مد کامل برقرار بود، یعنی وقتی که باید رزمنده‌ها به آب می‌زدند و بعدش قایق‌ها می‌خواستند حرکت کنند، باید نهرها پر از آب می‌بود و در مد کامل انجام می‌شد، که این کار هم الحمدلله انجام شد.
صبح که اروند را نگاه می‌کردی آب خیلی پایین رفته بود و نهرها خالی بود. ساحل با نهرها خیلی فاصله داشت و یقینا در حالت جذر آن عملیات انجام نمی‌شد. اروند رودخانهٔ خیلی خشمگینی است، وقتی که جذر می‌شود آب‌ها به سمت خلیج فارس برمی‌گردد و حرکت آب خیلی تند است. وقتی مد می‌شود تقریباً آب ایستاده است، یعنی آب بالا آمده و حرکتی به سمت دریا ندارد، ولی وقتی جذر می‌شود آب به سرعت به سمت دریا حرکت می‌کند، سرعتش هم خیلی زیاد است و حرکت قایق، بلم و شنا سخت و تقریباً ناممکن است.
با توجه به همهٔ اینها باید عملیات در همان حالت مد اتفاق می‌افتاد، که تقریباً آب ایستاده و رزمنده‌ها می‌توانستند در آن حالت مد شنا کنند. انصافاً من هروقت به غواص‌ها فکر می‌کنم، نظرم این است که زیر این آسمان کبود، روی کره زمین، اگر خدا بخواهد زیباترین، قوی‌ترین، شجاع‌ترین، خالص‌ترین و پاک‌ترین فرد را از میان آدم‌هایش که در این چند هزار سال خلق کرده است انتخاب کند، حتماً غواص‌ها میان بهترین آدم‌ها قرارمی‌گیرند. خیلی انسان‌های شجاع و پاکی بودند و زبان گویای بزرگی آن‌ها نیست. خدا روح آن‌هایی که شهید شدند را شاد و آن‌هایی که باقی‌ماندند را برای نظام حفظ کند. انسان‌های بسیار بزرگوار، شجاع، نترس، خالص و پاک بودند که توانستند چنین عملیاتی را انجام دهند.
خاطرات زیادی شنیده‌ایم که وقتی غواص‌ها جلوی آن خورشیدی‌ها قرار گرفته بودند (در آب مین و خورشیدی‌ها و سیم خاردار بود و گذشتن از آنها راحت نبود)، باید درنهایت سکوت و با روش‌های خاصی تلاش می‌کردند تا معبری باز شود، در این حین عراقی‌ها هم روی آب و هم به این‌طرف اروند (که ما آنجا بودیم) با کالیبرهای ریز و درشت تیراندازی کور می‌کردند. عراقی‌ها هنوز متوجه حضور غواص‌ها در آب نشده بودند و بعضا این تیرها به غواص‌ها اصابت می‌کرد. (حالا تصور کنید غواص تیر خورده و در حال شهید شدن است)، اگر سروصدا یا اظهار درد می‌کرد عراقی‌ها می‌فهمیدند.
در آن عملیات‌ها اتفاق‌هایی افتاده است که واقعا انسان از بیان آن‌ها زجر می‌کشد. چه انسان‌های بزرگی بودند و لحظه‌های آخر زندگی و شهادشان چقدر مظلومانه بوده است. ان‌شاءالله خدا روحشان را شاد کند.
در هر حال عملیات والفجر ۸ انجام شد و خوشبختانه با موفقیت هم توأم بود. و این برای لشکر عاشورا و آقا امین هم اتفاق بسیار خوبی بود، اگرچه شهدای بزرگواری هم تقدیم شد. حدودا پنج ماه بعد از این عملیات آقا امین به من گفتند: قرار است به جای شما کس دیگری در ستاد مشغول کار شود (آقای نصرت‌الله کاشانی). آقای کاشانی تشریف آوردند و من ستاد را به ایشان تحویل دادم. اواخر تیر یا اوایل مرداد سال ۶۵ بود که من به تبریز برگشتم.
‌خواست خودتان بود که برگردید یا دیگر امکان ادامه همکاری نبود؟
‌والله استنباط خود من این بود که بعضی از دوستان به امین آقا گفته بودند مثلا خوب است فلانی عوض شود، البته اینکه می‌گویم بعضی از دوستان، منظورم دوستان داخل لشکر عاشوراست نه خارج از آنجا. اگر از من بپرسید چه کسانی بودند، نمی‌توانم کسی را نام ببرم ولی از نحوه رفتار آقای امین شریعتی حسم این بود که امین آقا برای تأمین نظر سه، چهار نفر از بچه‌هایی که به نوعی عملیاتی محسوب می‌شدند چنین کاری را انجام داد، شاید این حس من خیلی هم درست نباشد، شاید فرمانده لشکر باید با مسؤول ستادش کاملا هماهنگ باشد و بالاخره اخلاق همدیگر را بشناسند، شاید امین آقا چون با آقای کاشانی از قبل کار کرده و با اخلاقش آشنا بود احساس می‌کرد که با او بهتر می‌تواند لشکر را اداره و فرماندهی کند.
‌این افراد که می‌فرمایید، در رده فرمانده گردان یا بالاتر بودند ؟
‌آنچه گفتم ذهنیات من است و هیچ سندی برایش ندارم، حسم چنین چیزی را به من می‌گوید. در ذهنم دو، سه‌تا اسم دارم، ولی به خودم اجازه نمی‌دهم که از آنها نام ببرم.
‌نمی‌خواهید برای ثبت در تاریخ بگوید؟
‌نه نمی‌خواهم (باخنده).
‌می‌دانید چرا می‌پرسم؟ من روی این قضیه تأمل دارم که آیا آن بازی‌های قدرت و مناسبات قدرتی که مثلا الان در مدیریت کشور یا اصولا در رده‌های مدیریتی وجود دارد، همه جای دنیا هم است (این زیرآب آن را می‌زند یا این با آن نمی‌تواند کار کند) از این دست مسائل در جبهه بود یا نه؟
‌نمی‌توانم بگویم که اصلا نبود، رقیق بود، ولی بود، مسؤولیت گرفتن در لشکر و جبهه چون آخرش شهادت بود خیلی مشتری نداشت. ولی کارهای پشت جبهه چرا، کارهای پشت جبهه نود و خورده‌ای درصدش همین بود که شما می‌فرمایید، زیرآب زدن این و آن برای تصاحب میز، برای میز ریاست خیلی‌ها می‌جنگیدند ولی در جبهه برای شهید شدن خیلی انگیزه نبود، که مثلا بگویند «آقا بگذار او شهید نشود، من بروم و شهید شوم».
در هر حال من در مقام رئیس ستاد لشکر، برای مثال شاید با یکی از این آقایان بر سر موضوعی برخوردی داشته‌ام یا گفته باشم آقا چرا این کار را این‌طور انجام دادی؟ یا چرا این کار را انجام ندادی؟ یا فرض کنید که یکی از این عزیزان برخوردش با زیرمجموعه‌اش، در یکی، دو مورد خیلی خوب نبود، مثلا یک بسیجی به من گلایه کرده است که مثلا پیش فلان کس رفتم و حرفی زدم او هم چنین جوابی به من داد، و من هم به آن شخص زنگ زدم، که یک نفر از شما به من گلایه کرده است، خواهش من این است کمی مراقب باشید. شاید یکی، دو بار به کسی ای‌طور زنگ زده باشم او هم پیش خودش فکر کرده است، که این دیگر کیست! میان این همه مصیبت برای من درس اخلاق گذاشته است.
به هر حال شاید از این دست اتفاق‌ها افتاده بود، یعنی این‌که من شاید به کسی چیزی گفته یا به حمایت از یک بسیجی یا پاسداری به کسی حرفی زده بودم که به دل گرفته باشد، بعد به امین آقا گفته باشد، این سید مهدی هم شورش را درآورده است و خیلی به درد این کار نمی‌خورد. شاید این حرف‌ها بی‌تأثیر نبوده است. البته یک واقعیت را هم باید بیان کنم، آقای نصرت الله کاشانی یک فرد عملیاتی بود و من یک نیروی ستادی بودم. شهید آقا مهدی انتظارش از ستاد همان بود که من انجام می‌دادم، آماده کردن لشکر برای عملیات و ارائه خدمات ستادی، همچنان‌که در بحبوهه عملیات خیبر آقا مهدی با دیدن من در کنار سنگر فرماندهی جزیره مجنون فرمودند، بروید بنه لشکر و تا نگفته‌ام این‌طرف نیایید، و در هر حال آقا مهدی ستاد لشکر را در عملیات درگیر نمی‌کرد، ولی احتماًلا امین آقا نظر دیگری داشتند و ستاد را در عملیات و کنار خودشان لازم می‌دیدند و شاید دلیل اصلی تعویض من با آقای کاشانی همین بود، من یک فرد عملیاتی نبودم.
‌البته منظور من چیزی بالاتر از این حرف‌هاست. یک مثال عرض می‌کنم، چون می‌خواهیم از مقطع جنگ فاصله بگیریم، می‌خواهم همین‌جا در مورد این مسائل بحث کنیم. اخیرا یک فایل صوتی پخش شده که ظاهرا سال ۶۳ در جلسه‌ای آقای محسن رضایی و بچه‌های سپاه تهران، مخصوصا داوود کریمی، اکبر گنجی و چند نفر دیگر خیلی جروبحث می‌کنند. بحث بر سر همین شکست‌های جبهه و برخوردهایی با طیفی از پاسدارهای درگیر در جنگ است و اینها نشان از آن دارد که آن زمان هم چیزی شبیه جنگِ قدرت در پشت جبهه وجود داشته است. حالا می‌خواهم بدانم این مسائل در جبهه یا میان طیفی از پاسدارها که دیگر با ادامه جنگ مخالف بودند و حتی جبهه نمی‌آمدند انعکاس داشته است یا نه. می‌خواهم از این منظر به قضیه نگاه کنیم. مقداری فضای آن دوره را ترسیم کنید، چون داریم به آخر بحث جنگ نزدیک می‌شویم.
‌ببینید دو نکته در جنگ ملموس بود. یک نکته اینکه با ادامه جنگ و طولانی شدن جنگ فشار بیشتری به فرماندهان جنگ وارد می‌شد و آنها هم این فشار را به پایین‌تر منتقل می‌کردند. بعد از عملیات والفجر ۴ تصمیمی گرفته شد، (اگر اشتباه نکنم سال ۶۲ بود) و گفتند وظیفهٔ پاسدارها جنگیدن است، چرا پاسدار می‌گوید من در تبریز، مشکین‌شهر یا مرند کار دارم، چه کاری واجب‌تر از حضور در جبهه؟ همه باید به جبهه بیایند. و پاسدارها را دو قسمت کردند، تعدادی پاسدار عملیاتی، متعلق به یگان‌های عملیاتی لشکر، عده‌ای هم پاسدارهای غیرعملیاتی پشت جبهه شدند. گویا بعضی از پاسدارهای عملیاتی مشکلی نداشتند و به این تفکیک و به حضور در جنگ علاقه داشتند، حالا مجرد یا متاهل بودند. آن‌ها حرفی نمی‌زدند، ولی همه این‌چنین نبودند، تعدادی هم به جنگ و حضور در جبهه علاقه داشتند اما نه اینکه تا ابد در جنگ باشند. می‌گفتند ما در سال سه، چهار ماه حاضریم به جنگ بیاییم، اما نه این‌که تمام دوازده ماه سال در جنگ باشیم.
من به عنوان رئیس ستاد لشکر عاشورا با این پاسدارها برخورد داشتم، نه اینکه با آنها دعوا کنم، به من خیلی صریح می‌گفتند: ما حاضر نیستیم دوازده ماه سال را در جبهه بمانیم، ما زن و بچه و خانواده داریم، یا مجرد بودند و می‌گفتند: پدر نداریم و باید کار کنیم، پول در بیاوریم و باید در محیط خانواده هم باشیم، ما از همان اول هم برای دفاع از انقلاب به سپاه آمدیم، نه این‌که دوازده ماه سال را در جبهه‌ها باشیم. چند ماه در جبهه بودیم، چند ماه هم ما را بفرستید استراحت کنیم، بعد از استراحت مجدد برگردیم.
ولی سپاه مقاومت می‌کرد. تفکیک پاسدارها به بزمی و رزمی به نظرم کار درستی نبود، به رزمی‌ها فشار سنگینی می‌آورد، آنها هم می‌گفتند دیگر هیچ‌وقت پیش خانواده نیستیم، بزمی‌ها را هم لخت بار می‌آمدند و می‌گفتند دیگر الحمدالله این خطر از بالای سر ما گذشته است و ما همیشه پیش خانواده هستیم. این‌گونه تقسیم‌بندی کردن روحیهٔ ایثارگری و فداکاری را از بین می‌برد، یا ضعیف می‌کرد.
یادم است بعد از والفجر ۴ در پادگان ابوذر یکی از پاسدارها آمد و خواستار تسویه از لشکر شد، من خیلی مؤدبانه برایش توضیح دادم و سعی در توجیهش داشتم که سپاه حکم او را تمدید کرده است، اما اصرار کرد که نمی‌توانم اینجا باشم و باید برگردم، تسویه من را بدهید، حکم ماموریت من سه ماه است و حالا این سه ماه تمام شده است. من به او گفتم: سپاه حکم شما را تمدید کرده است. تا اینکه شروع کرد به درآوردن اورکتش و گفت: بیا با هم دعوا کنیم. من گفتم: اگر می‌خواهی من را بزنی، بزن و بعد نشستم. خجالت کشید و کمی نشست و بعدش هم از اتاق رفت.
تصمیم برای ادامه جنگ بعضی از رزمندگان را خسته کرده بود، بعضی‌ها روحیّه‌ای قوی‌تر داشتند، که خسته نمی‌شدند، اگر هم خسته می‌شدند به زبان نمی‌آوردند. اما بعضی از آنها که خسته می‌شدند و به زبان هم می‌آوردند، بحث دیگری بود.موضوع بعدی که احتماًلا موضوع همان جلسه‌ای است که شما به آن اشاره می‌کنیداین بود که گروهی معتقد بودند برای پیروزی در جنگ در حال قربانی کردن نیروی انسانی وسیعی هستیم، نمی‌شود به این شکل جنگید، و بالاخره اینها همه عزیز، پسر یا مرد خانواده‌ای هستند، نمی‌شود که ما همین‌طوری بگوییم که دو، چهار یا ده گردان برود تا ببینیم چه اتفاقی می‌افتد، باید حساب‌کتاب و دقت بیشتری کرد. البته من قبول ندارم که برای عده‌ای جان آدمیزاد مهم نباشد. همان‌طور که می‌گویند بعضی از مشاغل مکروه است، مثل کسی که غسّال باشد و مرده‌ها را غسل بدهد، یا مثلا قصاب باشد دائم گوسفندها را سر ببرد. می‌گویند این مشاغل به مرور زمان قساوت قلب می‌آورد. آدم هم مدتی جبهه باشد، در عملیات‌ها، دائم بگویند: دو گردان رفت، چهار گردان رفت، پنج گردان رفت، دیگر برایش عادی می‌شود، حساب نمی‌کند که یک گردان مجموعی از سیصد، چهارصد نفر آدم است. اول گردانی و بعد تیپی حساب می‌کنند، دیگر نمی‌گویند چهارتا سیصد نفر، از چهارتا سیصد خانواری است که هرکدام ده، بیست نفر از عزیزانشان به جبهه آمده بودند. این تذکرات باید داده می‌شد که تک‌تک این افراد، عزیز یک خانواده هستند و باید عملیات‌ها و مانورها به شکلی طراحی شود که تلفات به حداقل برسد.
دوره سوم مجلس، همراه آقای کروبی به کره شمالی رفته بودم و مانور عملیات‌های کره شمالی را علیه کره جنوبی در موزه جنگ‌شان دیدم، البته از منظر کره شمالی به منطقه عملیات نگاه می‌کردم، در این عملیات‌ها فوج‌فوج آدم کشته می‌شد و مانند برگ خزان روی زمین پایین می‌ریختند و برای کسی هم مهم نبود، البته می‌دانید که جنگ دو کره توسط سران بلوک شرق و غرب پشتیبانی می‌شد، هر دو کره با خاک یکسان شدند. اما شکل عملیات در زمان ما خیلی عوض شده بود، ما قبول نداشتیم که به این شکل بجنگیم و اعتقاد داشتیم که جان هر نفر برای ما عزیز است.
در هر حال این تذکرات باید داده می‌شد، و به نظرم این تذکرات بسیار هم مفید بود، بالاخره باید مخالفتی می‌شد که مراقبت و دقت کنید و حساب کار دستتان باشد. شاید همین تذکرات باعث شد طرح مانور عوض شود و عملیات والفجر ۸ موفق باشد. بالاخره انتقاد از فرماندهان اصلی جنگ، یا چند پله پایین‌تر واجب است. باید همیشه انتقاد کرد تا اگر عیب و نقصی باشد، اصلاح شود. وگرنه در شهادت همهٔ آن عزیزان شریک محسوب می‌شویم.
اما موضوع تعویض من، ظاهرا به این مسائل ارتباط پیدا نمی‌کرد. آقای امین شریعتی (فرمانده لشکر) این را به من ابلاغ کرد، من هم ذره‌ای مقاومت نکردم. اما دربارهٔ این‌که پرسیدید که خودت خواستی برگردی یا نه؟ من یادم نمی‌آید که چنین چیزی را از آقای شریعتی خواسته باشم و بگویم من را عوض کن یا من دیگر خسته شده‌ام و می‌خواهم بروم. حال که صحبت از خستگی در جبهه شد لازم می‌دانم این خاطره را نقل کنم: بعد از بازگشایی دانشگاه‌ها در سال ۱۳۶۳ و زمانی که آقا مهدی همچنان فرمانده لشکر عاشورا بود، یک بار برای ادامه حضورم به عنوان رئیس ستاد لشکر از شهید آقا مهدی باکری کسب تکلیف کردم.
یادم است دانشجوها از امام سؤال کرده بودند که تکلیفشان چیست، در جبهه‌ها بمانند و یا برای ادامه تحصیل به دانشگاه‌ها برگردند و ایشان فرموده بودند که به فرماندهان نظامی مراجعه کنید و بنا به نظر آنها رفتار کنید. من هم آن زمان تصور می‌کردم اگر آقا مهدی از ادامه همکاری من با ایشان و لشکر خیلی راضی نباشند، بهترین فرصت است که از دست من خلاص شوند، به همین خاطر روزی در پادگان اهواز خدمت ایشان رسیدم، عرض کرده ام که دانشجوی رشته مهندسی برق در دانشگاه شریف بودم و این‌را یادآور شدم و در اجرای فتوای امام برای ادامه حضور در لشکر و یا برگشتن به دانشگاه از ایشان کسب نظر کردم.
آن روز آقا مهدی نگاهی به من انداختند و پرسیدند: آقای حسینی از ماندن در جبهه خسته شده‌اید؟ عرض کردم خیر، و ایشان فرمودند: نه تنها حضور شما در جبهه و لشکر لازم است بلکه اگر دوستانی هم دارید که می‌توانند به جبهه بیایند، آنها را نیز دعوت کنید.
‌پس خستگی یکی از عوامل کار نکردن شما در ستاد نبود. چون فکر کنم سه سال آنجا بودید.
‌بله. اگر مرخصی‌های استحقاقی استفاده نشده را هم حساب کنم، حضور من در جبهه شاید بیش از چهار سال می‌شود. سه سال و سه ماه رئیس ستاد لشکر عاشورا بودم (بدون احتساب مرخصی‌های استحقاقی استفاده نشده)، دو ماه هم در بیت‌المقدس بودم، جمعا نزدیک چهار سال، از هشت سال دفاع مقدس را من جبهه بودم، البته من هم جزء کسانی بودم که از جنگ خوششان نمی‌آمد، یعنی دوست نداشتم که جنگ ادامه داشته باشد و فرزندان این مملکت شهید شوند و به عنوان یک تکلیف به آن نگاه می‌کردم که هرکس باید این کارها را انجام دهد. من نه از جنگ نه از طولانی شدن جنگ، خوشم نمی‌آمد؛ به عنوان یک وظیفه به آن نگاه می‌کردم، وظیفهٔ هر ایرانی بود که کشورش مورد تهاجم قرار گرفته بود. البته آن زمان ما مورد تهاجم نبودیم ما خودمان داشتیم تهاجم می‌کردیم! اما باز نیّت کلی این بود که این تهاجم‌ها برای جلوگیری از حمله‌های بعدی صدام است.
‌قبل از این‌که برگردیم به موضوع پشت جبهه، من از چند نفر نام می‌برم اگر در ذهنتان خاطره یا نظری دربارهٔ ایشان دارید، لطفا بفرمایید.
‌علی تجلایی.
‌متاسفانه با این شهید بزرگوار همکار نبوده‌ام و توفیق نداشتم که مدتی در کنار ایشان باشم و خاطره‌ای از ایشان در ذهنم ندارم. ایشان در همان گمنامی آمدند و شهید شدند.
‌چرا ایشان به عنوان یک نیروی ساده، در آخر شهید شد؟ شما در جریان این موضوع بودید؟
‌این قبیل شهادت منحصر به آقای تجلایی نبود؛ ما کسانی را داشتیم که شب‌های عملیات، بعضا بدون اجازه آمدند و شهید شدند. مثلا آقای صدقی در تدارکات لشکر کار می‌کردند، جانباز هم بودند، یکی از پاهایشان را از دست داده بودند، هرچند به ایشان گفته شد که شما نباید در عملیات حضور داشته باشید، در عملیات بدر شرکت کردند و شهید شدند.
آقای حسین گنجگاهی مسؤول پرسنلی لشکر، جوانی بسیار برومند، شجاع و اهل اردبیل بودند، ایشان هم قبل از عملیات با یکی از گردان‌ها هماهنگ شدند و همراه گردان رفتند و شهید شدند. آقای قادر طهماسبی در ستاد لشکر بودند، من کلی با ایشان حرف زدم و خواهش کردم که نروند، ولی رفت و شهید شد. یا آقای کریم حسینی‌کیا، که ایشان نیز در ستاد کار می‌کردند، هرچه تلاش کردم مانع رفتن ایشان شوم، با گردان امام حسین رفت و شهید شد.
در هر حال عده‌ای بودند واقعا دیگر وقت پروازشان رسیده بود و ما هرچه بال و پر اینها را می‌گرفتیم که پرواز نکنند از دستمان سر می‌خوردند، می‌رفتند و شهید می‌شدند. حالا آقای علی تجلایی هم همین‌طور، البته شهید تجلایی یک وجه تمایز هم داشت و اینکه اغلب این عزیزان مورد بی‌مهری قرار می‌گرفتند و از توانشان استفاده نمی‌شد و به ناحق کنار زده می‌شدند و حتی به آنها تهمت هم زده می‌شد، آن‌ها هم در خلوتشان می‌گفتند: حالا که این‌جور است، می‌روم و شهید می‌شوم، و مظلومیتشان را به این شکل تلافی می‌کردند.
‌که آقای تجلایی هم جزء همین‌ها بوده است. منتها می‌خواستم بدانم که شما در جریان این قضیه بودید و اینکه چه بی‌مهری به ایشان شد؟
‌شاید یکی از بارزترین نقش های شهید تجلایی در اوایل جنگ حضور بسیار تعیین کننده ایشان در سوسنگرد بود البته من اون موقع در جبهه نبودم ولی از همسنگران ایشان شجاعت ها و رشادت های ایشان را شنیده‌ام به جرات می توان گفت همچنانکه شهید آقا مهدی باکری یک تنه جزایر مجنون را در عملیات خیبر نگه داشت شهید بزرگوار علی تجلایی هم یک تنه سوسنگرد را نگه داشت ایشان مسؤولیت طرح و عملیات قرارگاه‌های خاتم و کربلا را برعهده داشتند ومعاونت آموزش کل سپاه برعهده ایشان بوده و در طراحی عملیات های آبی خاکی نقش بسیار مهمی داشتند. ایشان مورد بی مهری هایی قرار گرفته‌بود که من از جزئیات آن اطلاع دقیق ندارم؛ لکن براثر همین موضوعات بی‌خبر آمد و در عملیات بدر شهید شد.
‌ شهید شفیع‌زاده.
‌ایشان در کنار انسان های بزرگواری چون دکتر احمد صادق بناب و (مرحوم) مجید زهدی در تاسیس و راه‌اندازی سپاه تبریز و استان فعالیت داشتند و بعد از مدتی راهی جبهه های نبرد شدند و اوایل با بچه‌های لشکر بودند، ولی از وقتی که من توفیق حضور در جبهه را یافتم ایشان بیشتر با قرارگاه کار می‌کردند، یعنی فرمانده توپخانه قرارگاه بودند، که آنها یگان جدایی بودند و ما با همدیگر ارتباط کاری نزدیکی نداشتیم. آقای شهید شفیع‌زاده را دو، سه بار تصادفا دیده بودم، ولی اینکه با هم همکار باشیم و در حدی که بتوانم خاطرهٔ خاصی از ایشان تعریف کنم، خیر.
‌ شهید ابوالحسن آل‌اسحاق.
‌آقای آل‌اسحاق هم دیگر شاید سیاسی‌ترین فرد بین این شهدا باشد. (باخنده)
‌شما که آن زمان در دعوای ابوالحسنی‌ها نبودید؟
‌خیر من نبودم. من هم مثل شما دورادور چیزهایی شنیده‌ام، ایشان دارای مواضع روشنی در سپاه بودند و با برخی اقدامات خلاف قانون و یا قدرت‌طلبانه و کشاندن سپاه به سمت اینکه بازوی نظامی یک حزب سیاسی و یا یک قدرت سیاسی باشد مخالفت داشتند و گرچه موافقان بزرگواری چون شهید بزرگوار آیت الله مدنی داشتند مخالفان مهم و موثری هم داشتند و بالاخره زور مخالفان می‌چربد و ایشان نیز ترک دیار می‌کنند. در سال‌های اول شکل‌گیری سپاه از این دست مسایل زیاد داریم؛ خود شهید مهدی و حمید باکری به دلیل طرز تفکر مستقل و عدالت‌خواهانه خود کنار گذاشته می‌شوند. بگذارید واضح‌تر عرض کنم، تصفیه می‌شوند، اخراج می‌شوند در حالی‌که می‌خواهند مستقل از قدرت‌ها باقی بمانند و به وظایف اصلی سپاهی‌گری‌شان بپردازند نه اینکه نردبانی برای تمرکز و بالارفتن قدرت گروه خاصی باشند. در هر حال شهید آل اسحق مدتی در دزفول سپس در اهواز فعالیت می‌کنند و در اواخر سر از استانداری ایلام (معاون عمرانی مرحوم عطایی) درمی‌آوردند و ایشان نیز در نهایت گمنامی و در عملیات بدر شهید می‌شوند. شهدای بزرگوار آل‌اسحاق، شفیع‌زاده و تجلایی هیچکدام پرسنل لشکر عاشورا نبودند، یعنی محل خدمت هیچ‌کدام لشکر عاشورا نبود و اغلب با بعضی از دوستانشان در لشکر عاشورا هماهنگ می‌شدند، حتی بعضی از آنها اصلا با لشکر عاشورا هم هماهنگ نمی‌شدند با یکی از دوستانشان هماهنگ می‌شدند. و برای عملیات خودشان را می رساندند به این امید که دلتنگی و نگرانی خود را از آینده با شهید شدن مرهم بگذارند.
‌مرحوم رحمان دادمان.
‌آقای دادمان نیز از بنیانگذاران سپاه تبریز و از افراد روشنفکر سپاه بودند لکن من اون موقع یا سپاه نبودم و یا در سپاه مشکین شهر فعالیت داشتم و از موضوعات حساس و نبرد بین دو تفکر تا حدود زیادی مخالف هم که در سپاه تبریز بود اطلاعی نداشتم در مورد کاندیداتوری ایشان و اینکه موفق به کسب آرای بالایی برای نمایندگی مردم تبریز شدند لکن اعتبارنامه ایشان مورد ایراد مجلسیون قرار گرفت می‌توان به عمق مسایل اعتقادی ایشان و روشنفکر بودن شان پی برد در هر حال ایشان با پیشنهاد آقای خاتمی به عنوان وزیر راه و شهرسازی از مجلس رای اعتماد گرفت من ایشان را قبل از شهادت بیشتر در مجلس و در کسوت وزیر راه و شهرسازی دیدم تا این‌که ایشان در آن حادثه برخورد هواپیما به کوه در جنوب گرگان دار فانی را وداع گفتند.
‌بله. چه زمانی به تبریز بازگشتید؟ حافظه‌ام اگر درست یاری کند، مرداد یا شهریور سال ۶۵ به تبریز برگشتید.
‌مرداد برگشتم.
‌و بلافاصله یا قبل از اینکه به تبریز بیایید حکمتان به عنوان فرمانده بسیج زده شده بود؟
‌نه، این‌طور نبود. بینشان فاصله بود. من اوایل مرداد برگشتم تبریز، (اتفاقا روی مقطع خوبی دست گذاشتید، از جمله مقاطعی که در زندگی شاید هرگز یادم نرود همین مقطع است). از دی ماه سال ۵۹ که عازم مشکین‌شهر شدم، شب و روز کار کرده بودم، خیلی کم به خانه سر زدم، یا مشکین‌شهر یا در سپاه یا جبهه بودم. مرداد سال ۶۵ که از ستاد لشکر مرخص شدم و به خانه برگشتم، یک‌دفعه با خلوتی عمیق روبه‌رو شدم، آن موقع نه موبایل بود نه اینترنت، نه تلفنی زنگ می‌زد، نه دری زده می‌شد و نه کسی من را برای سخنرانی دعوت می‌کرد، نه کسی حالم را می‌پرسید. نزدیک به دو ماه، من در تنهایی عمیق فرورفتم، که بعد از آن نزدیک پنج سال شب و روز دویدن، برایم خیلی عجیب بود.
بالاخره اواخر شهریور یا اوایل مهر بود که به سپاه رفتم، فکر کنم آقای گرجی آنجا تشریف داشتند، به ایشان گفتم: من دانشجوی دانشگاه شریف بودم و بخاطر حضور در جبهه همیشه تعویق ترم می‌گرفتم و الان چون در جبهه نیستم قاعدتا تعویق ترم به من نمی‌دهد، اگر چنین است اجازه بدهید من به دانشگاه برگردم و درسم را بخوانم. ایشان با تعجب پرسید تو دانشجوی دانشگاه شریف هستی؟ اصلا تو کجایی؟ گفتم: در خانه و آقای گرجی گفتند: ما دنبال مسؤول بسیج می‌گشتیم که یک نفر را به عنوان مسؤول بسیج معرفی کنیم، اصلا تو بیا و مسؤول واحد بسیج باش و مسؤول بسیج شدم. یعنی این‌طور نبود که وقتی من رئیس ستاد لشکر عاشورا بودم، بگویند فلانی را بفرستید اینجا مسؤول بسیج شود و من وقتی برگردم اسب زین کرده‌ای به نام فرمانده بسیج آماده باشد که سوار آن شوم، نزدیک به دو ماه در خانه تنها بودم تا مهر ۶۶.
‌۶۵؟
‌ببخشید سال ۶۵ مسؤول بسیج شدم.
‌آن زمان آقای گرجی حکم شما را دادند؟
‌اولین حکم من با عنوان مسؤول واحد بسیج سپاه ناحیه آذربایجان شرقی از سوی فرماندهی کل سپاه در تاریخ هجدهم بهمن ماه ۱۳۶۵، حکم بعدی من توسط آقای شمشیری به عنوان سرپرست واحد بسیج سپاه منطقه پنج باقرالعلوم در اسفند سال ۱۳۶۵، و درنهایت حکم مسؤول واحد بسیج سپاه منطقه ۵ باقرالعلوم از سوی فرماندهی سپاه پاسداران در خردادماه ۱۳۶۶ صادر گردید.
‌قبل از شما آقای فتح اللهی مسؤول بسیج بودند؟
‌بله. ایشان مهندسی رزمی لشکر عاشورا را تحویل گرفتند و من هم جای ایشان مسؤول بسیج شدم و از مهر سال ۶۵ تا دی سال ۶۶ که حدودا پانزده ماه و چند روز می‌شود من مسؤول بسیج بودم. جالب است من مقاطعی که پشت جبهه مسؤولیت داشتم حدود چهارده، پانزده ماه طول کشید، چهارده ماه هم در مشکین‌شهر، چهارده ماه در روابط عمومی منطقه پنج وکمتر از شانزده ماه هم مسؤول بسیج منطقه ۵ بودم، که دیگر اواخر کار خودشان به من گفتند: وقت کاندیدا شدن شما برای نمایندگی مجلس است.
‌(درمورد نمایندگی مجلس شما صحبت خواهیم کرد)، در این ده ماه نکتهٔ جالبی وجود دارد؟
‌البته خاطرهٔ تلخی هم از روزهای آخر جبهه دارم. عصر یکی از روزهای اردیبهشت سال ۶۵ بود، در چادر ستاد اردوگاه دزفول نشسته بودم.
‌بمباران را می‌فرمایید ؟
‌بله. ناگهان دیدم چند فروند هواپیمای سیاه رنگ بالای اردوگاه لشکر پرواز می‌کنند، اردوگاه ما نزدیک پایگاه هوایی دزفول بود و من در آن دو سالی که اردوگاه بودم، هیچ‌گاه حمله‌های هوایی دشمن را ندیده بودم، چون جرأت نمی‌کردند به پایگاه هوایی دزفول نزدیک شوند، اول تصورم این بود که این‌ها هواپیماهای خودی هستند، قاعدتا اینجا که هواپیمای دشمن نمی‌آید، تا اینکه هواپیماها بمب‌های خوشه‌ای‌شان را رها کردند. متاسفانه در آن بمباران ما یکی از گردان‌هایمان را …
‌سیدالشهدا؟
‌که فرمانده گردان آقای سید اژدر مولایی بود
‌ابوالفضل بود؟
‌بله ابوالفضل بود، متاسفانه از دست دادیم. بسیاری از افراد گردان شهید شدند، فکر می‌کنم نزدیک صد نفر شهید شدند.
گردان آن روز قرار بود برود و در جزایر خط را تحویل بگیرد، لشکر محور پدافندی داشت، آن روز، صبح اتوبوس‌ها آمده و جلوی گردان ایستاده بودند، من هرچه به فرمانده گردان زنگ می‌زدم که چرا حرکت نمی‌کنید؟ می‌گفت فلان چیز کم است، اسلحه‌ها ناقص است یا مهماتمان کسری دارد.
‌آقای مولایی بود؟
‌بله آقای سید اژدر مولایی.
مدام می‌گفتم: لطفا کمی زودتر، یک خرده زودتر.
‌یعنی اگر زودتر حرکت می‌کردند این اتفاق دیگر نمی‌افتاد؟
‌بله. آن روز قرار بود قبل از ظهر گردان حرکت کند، اتوبوس‌ها هم جلوی گردان پارک کرده بودند، هواپیمای دشمن هم تا آن اتوبوس‌ها را دیده، متوجه شده بودند که آنجا نقطهٔ تمرکز نیروی انسانی است وآن اتفاق تلخ حادث شد. متاسفانه من دوبار وقتی که در لشکر بودم شاهد بمباران گردان بودم. این حادثه از آن جهت برایم خیلی تلخ بود، که می‌گفتم ای کاش نواقصشان زودتر تأمین می‌شد و می‌رفتند. بی‌سبب بمباران شدیم وگردان را از دست دادیم.
یک بار هم در عملیات بدر بود، باز یک گردان نشسته و آمادهٔ هلی برد، بودند که هلی‌کوپتر بیاید و آنها را از منطقه خارج کند، که متاسفانه آنجا هم هواپیمای دشمن آمد و بمبارانشان کردند و یک گردانمان کلا از رده خارج شد. متاسفانه این خاطره تلخ روزهای پایانی من آنجا بود.
‌موقع بمباران چند نفر از دوستان من شهید شدند. زمانی‌که رفتم جنازه‌هایشان را ببینم برایم عجیب بود که سوخته بودند، فکر کنم چادرشان آتش گرفته بود یا هرچیز دیگر، بله خیلی تلخ بود.
‌این رزمندگان مسلح بودند. وقتی که ترکش‌های بمب به چیزی دیگر مثلا به نارنجک، گلوله آرپیچی یا هرمهماتی برخورد می‌کند، آن را هم منفجر می‌کند. بمب که به محموله مهمات اصابت کند آن محموله هم به بمب بزرگ‌تر تبدیل می‌شود.
‌آقای سید اژدر آنجا نبود که مجروح نشد؟
‌البته آن بنده خدا هم آنجا بودند و آسیب دیده بودند، البته آن لحظه شاید به قسمت تدارکات آمده بودند که چیزی تهیه کنند و برگردند، خیلی دقیق خاطرم نیست که آقای سید اژدر آن لحظه دقیقا آنجا بودند یا نه، ولی پیش گردانشان و پیگیر کارهایشان بودند. ولی این نواقص محدود باعث شد که ما این تلفات را بدهیم و این اتفاق تلخی بود.
خاطرهٔ خیلی عجیبی هم از دزفولی‌ها دارم. دزفول خیلی مردمان خوبی دارد، من عاشق دزفولی‌ها هستم و خیلی دوستشان دارم. حیفم آمد این خاطره را نگویم. یک شب از اهواز به اردوگاه دزفول برمی‌گشتیم، آن روزها دزفول موشک‌باران می‌شد، اکثر مردم بیرون شهر رفته بودند و در چادر زندگی می‌کردند. در مسیری که از دزفول به سمت اردوگاه می‌آمدیم، حدودا ده، دوازده کیلومتر فاصله تا اردوگاه، کنار جاده دوتا چادر بود، یکی از چادرها مغازه بود، پشت سرش هم یک چادر زده بودند که زن و بچه آن مغازه‌دار آنجا زندگی می‌کردند، یک یخچال آنجا گذاشته بودند و در آن نوشابه، لبنیات و مایحتاج محدودی بود، ما معمولا بعضی وقت‌ها از آنجا نوشابه می‌خریدیم.
تابستان بود و هوا گرم، اوایل شب رسیدیم و جلوی چادر نگه‌داشتیم، به محض اینکه ما از ماشین پیاده شدیم، از چادر پشتی پسری جلو آمد و گفت بفرمایید، گفتم چندتا نوشابه لطف کنید، در یخچال را باز کرد و نوشابه را بیرون آورد، در نوشابه‌ها را که خواست باز کند، پدرش گفت نه، آنها را نده، تعجب کردم که چه اتفاقی افتاده است، بعد آمد و گفت: پسرم اینها را تازه در یخچال گذاشتم و گرم هستند، به این رزمنده‌ها نوشابه خنک بده و از قست دیگر یخچال چند نوشابه خنک بیرون آوردند. دزفولی‌ها به ما خیلی محبت داشتند. انسان‌های بسیار شریف و مؤدبی بودند.
‌و خیلی مقاوم بودند. دائم آنجا موشک زده می‌شد.
‌بله. یک بار هم به شهر رفته بودیم. ظهر بود که برمی‌گشتیم، مغازه‌ای سبزی‌خوردن می‌فروخت، ما هم که خیلی وقت بود، سبزی نخورده بودیم، به آقای جعفری (پاسدار وظیفه مؤدبی بود و شهید شد) گفتم اگر تمایل داشته باشید کمی از این سبزی‌خوردن‌ها بخریم، از ماشین پیاده شدیم، داخل مغازه‌ای شدیم، دوتا مجموعه سبزی گذاشته بود، قیمت را پرسیدم، گفت: این مجموعه بسته‌ای سه تومان و آن یکی بسته‌ای هشت تومان است، هرچقدر نگاه کردم، دیدم که سبزی بسته‌ها فرقی ندارند، چند بسته کوچک از مجموعهٔ سه تومانی برداشتم، با خودم گفتم شاید این آقا فکر می‌کند رزمنده‌ها فقیرند و پول ندارند و دنبال چیزهای ارزان می‌گردند. یکی، دوتا هم از آن بسته‌های هشت تومانی برداشتم، حساب کردیم و راه افتادیم.
در راه آقای جعفری گفت: فهمیدید چرا قیمت بسته‌ها با هم فرق می‌کرد.
گفتم: نه.
گفت: من پرسیدم.
گفتم: دلیلش چه بود؟
گفت: که آن مجموعهٔ هشت تومانی، متعلق به همسایه‌اش بود، به او امانت سپرده و گفته بود، که من به خانه می‌روم، اگر کسی آمد تو جای من سبزی‌ها را بفروش. مجموعهٔ این‌طرف مال خودش بود، چون دید ما رزمنده‌ایم، از سبزی‌های خودش به ما تخفیف داد و گفت: سه تومان است، ولی آن یکی چون مال خودش نبود، نتوانست از آن تخفیف بدهد و قیمت رسمی آن را گفت که هشت تومان بود.
‌بله. دزفولی‌ها این روحیّات را داشتند.
‌خیلی انسان‌های شریفی بودند. در هر حال همان‌طور که فرمودید، من از مهر سال ۶۵ مسؤول بسیج شدم. این‌طرف و آن‌طرف خیلی می‌رفتیم. از جمله کارهایی که من در بسیج انجام دادم این بود که پیشنهاد دادم ما که از آخر جنگ خبر نداریم و اینکه جنگ بناست تا کی ادامه پیدا بکند، ما همیشه وقت جبهه سراغ بسیجی‌ها می‌رویم، می‌توانیم غیر از زمان جبهه هم بسیجیان را دعوت کنیم.
یک اردوگاه در قلعه بابک کلیبر، یکی در سرعین اردبیل و یک اردوگاه در یامچی مرند زدیم، و اگر اشتباه نکنم امکانات مختصری هم در مشهد فراهم آوردیم و جایی را درست کردیم، و گفتیم بسیجی‌ها را گروه‌گروه آنجا بفرستیم، درست نیست که همیشه بگویم به جبهه بروید و شهید شوید، یک بار هم به آنها پیشنهاد بدهیم مثلا برای زیارت به مشهد بروید یا چند روز در قلعه‌بابک تفریح کنید، یا آب گرم سرعین برید.
اینها از جمله کارهایی بود که خدا توفیق داد و آنها را انجام دادیم، البته برای ما هزینه‌هایی هم داشت، هزینه‌ها را تأمین کردیم و بسیجی‌ها را گروه‌گروه (حالا بیست‌تا بیست‌تا، چهل‌تا چهل‌تا، عددش خاطرم نیست) به این اردوگاه‌ها فرستادیم. خاطرهٔ دیگری که از بسیج دارم این است که در آن ایام، قطعنامه ۵۹۸ صادر شد، و من یادم نمی‌آید که در یک سخنرانی گفته باشم قطعنامه چنین و چنان است و مورد قبول نیست، می‌گفتم که قطعنامه ۵۹۸ نکات مثبت خوبی دارد و در آن آمده است که باید مقصر جنگ مشخص و خسارت جنگ باید توسط شروع‌کنندهٔ جنگ پرداخت شود، فقط مشکلمان این است که تضمینی وجود ندارد، اگر بخواهیم با طناب اینها در چاه بیفتیم و قطعنامه را قبول کنیم، و فردا آنها زیر همه چیز زدند، آن وقت چه تضمینی وجود دارد وگرنه نوشته‌های قطعنامه خوب است. خدا را شکر ما سال بعد قطعنامه را قبول کردیم.
‌فرقی نکرده، از اول هم شمّ سیاسی داشتید.
‌نه. این دیگر لطف خدا بود. هیچ‌گاه مخالف قطعنامه ۵۹۸ صحبت نمی‌کردم، یا اینکه بگویم عبارت‌هایش بد است، نظرم این بود که ضمانت اجرایی ندارد.
‌کار دیگری هم که در زمان شما انجام شد، شاید یکی دو ماه بود که شما تشریف آورده بودید، سپاهیان محمد که اول قرار بود چهارم آذر ۶۵ اعزام شوند، (که شد پنج آذر، و من دلیلش را نمی‌دانم)، یادم است که در ورزشگاه تختی همه جمع شده بودیم که به جبهه اعزام شویم، هم شما بودید هم آقای فتح الهی، در حالی که آن موقع شما فرمانده بسیج بودید و ایشان یک دوره معاون شما بود؟
‌خیر. ایشان هیچ‌گاه معاون من نبودند. من با آقای فتح الهی از مشکین‌شهر آشنا بودم و از سال ۶۰ ما با همدیگر رفیق بودیم. ایشان فرمانده سپاه مشکین‌شهر بودند زمانی که من به تبریز آمدم، سه، چهار سال قبل از آن اعزامی که می‌فرمایید، که یکی از تاریخی‌ترین اعزام‌ها بود.
‌بله. همین را می‌خواستم بگویم، که قبل از آن به این حجم نه اعزامی، نه برنامه‌های جانبی برای اعزام داشتند. این نشانگر این بود که شما چون مسؤول تبلیغات بودید، تمام اینها روی مدیریت اعزامتان تأثیر گذاشته بود.
‌آن اعزام یک ویژگی دیگر هم داشت، و این بود که آقایان در تهران اصرار داشتند که همه نیروها دوازدهم آذر ماه در تهران جمع شوند و رژه و مانور بزرگی داشته باشند، که اصطلاحا چشم دشمن را دربیاورند و بعدا به جبهه اعزام شوند. حالا ما قبل از آن برنامه رژه برای چند روز جلوتر( حدود یک هفته)، برنامه‌ریزی کرده بودیم و اصرار داشتیم اعزام ما جداگانه صورت بگیرد، بنابراین درگیری شدیدی با تهران سر این موضوع داشتیم، آنها می‌گفتند: ما پشتیبانی نمی‌کنیم، هماهنگ نمی‌شویم و قبول نمی‌کنیم، حتماً باید در تاریخی که اعلام شده است و همان روز بیایید. ما هم اصرار می‌کردیم که اعزام ما چند روز قبل باید انجام شود.
نمی‌دانم چرا از اول کارهای چالشی نصیب من می‌شد! در هر حال ما دلیل اصرار ما بر به تعویق نینداختن اعزام دو چیز بود، اول اینکه اگر به این بندگان خدا (که تصمیم گرفته شده بود فلان روز اعزام شوند) گفته می‌شد اعزام یک هفته به تعویق افتاده است، احتماًلا عده‌ای از آنها را جاذبه‌های دنیا منصرف می‌کرد. دوم اینکه در اعزام‌های دسته جمعی که نیروهای زیادی شرکت می‌کنند، معمولا نیروها اذیت می‌شوند. اگر اشتباه نکنم سی و سه گردان نیرو فراهم شده بود، که آمار بی‌سابقه‌ای بود، البته کل سی و سه گردان قرار نبود به جبهه بروند، تعدادی برای آموزش می‌رفتند و آنها که آموزش دیده بودند به جبهه می‌رفتند. وقتی تهران خبر این سی و سه گردان را شنید، کوتاه آمد و گفت: دیگر این را نمی‌شود تعطیل کرد، این جمعیت خیلی عظیم است و خود این اعزام یک هفته قبل از اعزام اصلی می‌تواند به ایجاد شور و هیجان کمک کند.
حساب کنید برای سی وسه‌تا گردان چندتا اتوبوس نیاز بود؟ و بماند که آن زمان یک‌سری مسائل امنیتی هم وجود داشت. من خیلی دقت کردم که آسیب نبینیم، چون خیلی خطرناک بود، اگر این همه اتوبوس با این تعداد زیاد از نفرات در یک مسیر حرکت کنند امکان داشت حوادثی هم اتفاق بیفتد.
به تهران آمدیم و بعد آقایان برای اینکه اعزام سپاهیان محمد کمرنگ نشود، اسم طلایه‌داران سپاهیان حضرت محمد رسول‌الله را برای اعزام ما گذاشتند. جلوی مجلس شورای اسلامی آمدیم و یادم است که مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی آنجا برای ما سخنرانی کردند و آقای چیت‌چیان هم در آن مراسم بودند، بعد ما برگشتیم پادگان تختی و آنجا بچه‌ها ناهار خوردند و عده‌ای به سمت جبهه و عده‌ای به سمت پادگان‌های آموزشی حرکت کردند. لحظه‌های آخر که اتوبوس‌های جبهه و اتوبوس‌های پشت جبهه را تفکیک می‌کردم، آنقدر دود اتوبوس خورده بودم که نزدیک بود از حال بروم.
در مسیری که از تبریز تا تهران می‌آمدیم، در شهر میانه آقای حاج جعفر رضایی و دوستانشان خیلی زحمت کشیده و مراسم شام مفصلی تدارک دیده بودند، تهیه شام و محل نماز برای چند هزار نفر کار بسیار بزرگی بود، که اعضای ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ استان به شایستگی آن را انجام دادند. شاید بزرگترین اعزام نیرو از تبریز و استان آذربایجان شرقی به مناطق جنگی، همین اعزام طلایه‌داران سپاهیان حضرت محمد بود. من آن زمان دو ماه و چند روز بود که مسؤول بسیج شده بودم و این توفیق هم در آن ایام نصیب من شد که خدمتگزار چنین گروه بی‌سابقه‌ای از اعزامی‌ها باشم.
البته دیگر آقایان به جبهه رفتند و بعد از آن عملیات‌های کربلای ۴ و ۵، عملیاتی که در غرب کشور و والفجر ۱۰ انجام شد و بعدش هم که دیگر حوادث آخر جنگ اتفاق افتاد.




جستار گشایی ۲۴

مجلس اول
از مجلس شورای ملی تا مجلس شورای اسلامی

جستارگشایی

انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، بیش از هرچیز ثمرهٔ همگرایی نیروهای واگرا و سازواری ناسازه‌هایی بود که ائتلاف و نزدیکی آنها در شرایط عادی، نظراً و عملاً دشوار و شاید نزدیک به محال می‌نمود. آنچه این نیروها را در برهه‌ای از زمان و در زمینه‌ای اضطراری با یکدیگر نزدیک‌کرد، هدفی مشترک و سَلبی بود؛ سرنگونی نظام شاهنشاهی!
پرواضح است که نه از اسلامِ به‌اصطلاح ناب و نه از مکتب تشیّع، بویژه با قرائت عرفانی، اخلاقیِ آن و نه از روحانیان سنّتی، پدیدهٔ مدرنی همچون «انقلاب» برنمی‌آمد و نمی‌آید؛ اما هم‌افزایی همه جریان‌های فکری و سیاسی که هرکدام به دلیلی از دلایل و گاه به عللی مبهم یا ناموجّه، مخالف رژیم پهلوی بودند، منجر به چیزی شد که بعدها به «انقلاب اسلامی ایران» موسوم گشت. ناگفته پیداست که پسوند اسلامی، در صورتی در این ترکیب، منطقی خواهدبود که همه جریان‌های دخیل در آن، یا اسلامگرا بوده، یا به ایدئولوژیِ برآمده از آموزه‌های اسلامی، حداقل به چشم یک ابزار مبارزه نگریسته‌باشند. می‌دانیم که چنین نبوده‌است و طیف وسیعی از مبارزان و مخالفان و منتقدان، در مقابل پهلوی پدر و پسر جبهه گرفته‌بودند که یک سرِ آن مارکسیست-لنینیست‌هایی همچون خسرو گلسرخی یا مارکسیست‌های خوش‌خیم‌تری چون احسان طبری و روشنفکران سکولار کانون نویسندگان ایران بودند و در سر دیگر آن از فداییان اسلام و هیأت‌های مؤتلفه گرفته تا نواندیشانی دینی همچون بازرگان و شریعتی و درنهایت، طلاب و فضلای حواری آیت‌الله خمینی و منادیان اسلام انقلابی.
این طیف متکثّر و متنوّع، که به لحاظ تئوریک کمترین نسبتی با یکدیگر نداشتند و از نظر شیوه عمل نیز تفاوت‌های بنیادین با هم داشتند، طبیعی بود که اختلاف‌هاشان در یک مرحله از این پروژهٔ مشترک، رخ‌نماید. نقطه آغازین بروز و ظهور ناگزیر این تقابل‌های ریشه‌ای در زندان بود و پس از وقایع مربوط به فرایند «تغییر ایدئولوژی» سازمان مجاهدین‌خلق‌ایران، که پیشتر یک شماره از فصلنامه خاطرات‌سیاسی را بدان اختصاص داده‌ایم.
پیروزی نامنتظَر و زودهنگام انقلاب در بهمن ۱۳۵۷، به‌طور موقّت این ناهمسازی‌ها را به حاشیه برد و مدتی به فراموشی سپرد؛ به گونه‌ای که دورهٔ مستعجل تشکیل شورای‌انقلاب تا گشایش مجلس‌شورای‌ملی/اسلامی و حتی کمی پس از آن را، می‌توان با قدری مسامحه، عصر آزادی در ایران نامید؛ آزادی در اندیشه و حتی عمل سیاسی. نتیجهٔ طبیعی فضای باز سیاسی-فکری، در ترکیب مجلس اول، به‌خوبی خود را نشان داد و منجر به شکل‌گرفتن پارلمانی شد که به جهت ترکیب نیروها و تنوع افکار و تکثّر رویکردها، بی‌نظیر بود و دیگر هرگز تکرار نشد. چرایی یگانه بودن و یگانه ماندن این تجربه در تاریخ ایران پساانقلاب ۵۷ تا به امروز، پرسشی است که کوشیده‌ایم در این پرونده بدان بپردازیم و حتی‌الامکان پاسخی درخور به آن بدهیم. به دیگر سخن، تلاش ما در پرونده «مجلس اول» بر آن بوده‌است که سؤال‌هایی از این دست طرح کرده و دستکم به نحوی روشمند صورت مسأله را روشن کنیم که:
علّت تامّهٔ تنوع بی‌سابقه و بی‌لاحقه‌ای که در مجلس اول وجود داشت چه بود؟
آیا حضور نمایندگان جریان‌های فکری، سیاسی متعدد و مختلف در مجلس اول تجربه موفقی بود؟
چه عواملی باعث شد که این ترکیب در مجلس دوم و مجالس بعدی به هم بخورد و این تجربه استمرار نیابد؟
آیا یکدست‌شدن نسبی ترکیب نمایندگان مجلس، در چهاردهه گذشته امر ناگزیر و محتوم و مطلوبی بود؟
عبرت‌های قابل اعتنای این تجربه برای ایران امروز و نظام سیاسی مستقر، چه می‌تواند باشد؟
روشن است که جواب‌دادن به این سؤالات و ارزیابی نهایی این مسأله، از عهده ما در این نشریه، خارج بوده و ما نیز مدعی نیستیم که در این پرونده توانسته‌ایم تمامی ابعاد این واقعیت تاریخی پیچیده را بکاویم؛ اما از منظر دانش نوپای تاریخ شفاهی، توانسته‌ایم با مصاحبه و گفتگو با شاهدان عینی ماجرا، کمی به حاقّ مطلب تقرّب جوییم و حداقل این پرسش را درافکنیم که اگر در مقطعی، مجلسی آن‌گونه متنوع و فراگیر داشته‌ایم، چرا امروز نداشته‌باشیم؟
پیش از ورود به این بحث درازدامن، لازم است نگاهی گذرا داشته‌باشیم به شناسنامه و کارنامه اولین مجلس شورای ملی در نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران:
نخستین دوره مجلس‌شورای‌ملی که بعدها با حذف واژهٔ «ملّی» از آن، رسماً عنوان «اسلامی» به خود گرفت، از مشارکت حزب‌جمهوری‌اسلامی، جریان نهضت آزادی و احزاب توده و چریک‌های فدایی خلق، سازمان مجاهدین‌خلق، جنبش مسلمانان مبارز و جنبش انقلابی مردم مسلمان تشکیل شد و ۲۷۹ لایحه و ۹۱ طرح را تصویب کرد و پایه‌گذار بسیاری از مقولات و مسائل سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی کشور شد.
با قطعیّت فروپاشی سلسه پهلوی، آیت‌الله سید روح‌الله موسوی خمینی بنیانگذار جمهوری‌اسلامی‌ایران در واپسین بیانات و نشست‌های مطبوعاتی خود در نوفل لوشاتوی پاریس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران سخن‌گفت و آن را به اطلاع مردم ایران و جهان رساند. وی در سخنان پاییز و زمستان ۱۳۵۷ خبر از تشکیل شورای انقلاب اسلامی داد و با فروکش کردن احتمال حذف فیزیکی یاران خود و کارگزاران انقلاب، اعضای این شورا را در تاریخ ۲۲ دی ۱۳۵۷ معرفی و مرحوم مرتضی مطهری را به عنوان رئیس این شورا انتخاب کرد. از آن سو نیز، محمدرضا شاه، در تاریخ ۱۶ دی شاپور بختیار را به عنوان نخست‌وزیر به مجلس پیشنهاد و یک روز بعد از تشکیل شورای انقلاب، شورای سلطنت را منصوب و ایران را برای همیشه ترک‌کرد.
اولین اقدام شورای انقلاب، انتخاب و معرفی مهندس مهدی بازرگان به آیت‌الله خمینی به عنوان نخست‌وزیر دولت موقت بود. امام هم نظر شورای انقلاب را تایید کرد و بازرگان رئیس دولت موقت شد. دومین تصمیم شورای انقلاب تشکیل «کمیته موقت انقلاب‌اسلامی» و منصوب کردن حجت‌الاسلام والمسلمین محمدرضا مهدوی‌کنی به سرپرستی این کمیته بود.
شورای انقلاب بعد از تشکیل کمیته‌های موقت انقلاب اسلامی تصمیمات متعددی برای تشکیل ساختار نظام جدید سیاسی در ایران گرفت. تصویب اساسنامه و تشکیل سپاه‌پاسداران انقلاب‌اسلامی، ملی‌شدن بانک‌ها، سامان بخشیدن به دادگاه‌های انقلاب، به همه‌پرسی گذاشتن جمهوری اسلامی، بررسی پیش‌نویس قانون اساسی و انتشار آن در جراید، تصویب قانون شوراهای محلی، تصویب ملی شدن صنایع بزرگ، تصویب آیین‌نامه مجلس خبرگان قانون اساسی، برگزاری انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی.
پس از تصویب قانون اساسی و تأیید آن از سوی مردم و برگزاری اولین انتخابات ریاست‌جمهوری ایران و انتخاب سید ابوالحسن بنی‌صدر، مقدمه‌چینی برای برگزاری انتخابات نخستین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی انجام شد و مردم ایران با رفتن پای صندوق‌های رای در تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۸، پنجمین انتخابات نظام جمهوری اسلامی را برگزار کردند.

حال‌وهوای سیاسی
در انتخابات اولین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی که همچنان‌که گفتیم در آن مقطع مجلس‌شورای‌ملّی نام داشت؛ گروه‌هایی به غیر از حزب جمهوری اسلامی، نهضت آزادی ایران و جنبش مسلمانان مبارز نیز موفق به راهیابی به مجلس اول شدند. مرتضی الویری از نمایندگان مجلس اول می‌گوید: در یک مقطعی عزت‌الله سحابی رئیس کمیسیون برنامه و بودجه مجلس و آقای بیت‌اوشانا نماینده اقلیت‌های مذهبی، رئیس کمیسیون بهداشت بود. آقای بیت‌اوشانا می‌گفت من حزب‌اللهی و خط امامی هستم!
با توجه به ترکیب اعضا، می‌توان مجلس اول را متنوع‌ترین و سیاسی‌ترین مجلس در طول حیات جمهوری اسلامی تا به امروز خواند. البته این امر باعث بروز تنش‌ها و حتی درگیری‌های فیزیکی در مجلس بود.
پیش از برگزاری انتخابات نخستین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی و در جریان رقابت‌های انتخاباتی نمایندگان جناح‌های سیاسی، سه جریان انقلابی-مذهبی، ملی-مذهبی و چپ‌ها به رقابت با یکدیگر پرداختند.
در رأس نیروهای انقلابی و مذهبی، حزب جمهوری‌اسلامی قرارداشت. این حزب برای جلوگیری از پراکندگی نیروهای انقلاب و تشکیل اکثریت قوی در مجلس، با جریان‌ها و نیروهای همسو ائتلاف کرد و فضای غالب سیاسی و اجتماعی کشور را از آنِ خود کرد.
ملی‌گراها و هواداران نهضت آزادی نیز با ائتلاف با سایر گروه‌های سیاسی همگرا، جریان سیاسی به نام «همنام» را به وجود آوردند و لیست مشترکی از نامزدهای مورد حمایت خود را منتشرکردند. این جریان به سردمداری «دفتر هماهنگی رئیس‌جمهور با مردم» که مورد حمایت سید ابوالحسن بنی‌صدر بود، برای تصاحب کرسی‌های مجلس ائتلاف کرد. در این طیف سیاسی، جبهه ملی ایران هم که از لحاظ ساختار تشکیلاتی تضعیف شده بود کاندیدای خود را معرفی‌کرد.
ضلع سوم رقابت‌های انتخاباتی مجلس، گروه‌های چپ شامل احزاب توده و چریک‌های فدایی خلق بود که هر کدام کاندیداهای مستقل خود را معرفی کردند.
در کنار سه جریان اسلامی، ملی و چپ، دسته چهارمی هم حضور داشت. سازمان مجاهدین‌خلق(منافقین) به رهبری مسعود رجوی، جنبش مسلمانان مبارز به رهبری حبیب‌الله پیمان و جنبش انقلابی مردم مسلمان(جاما) به رهبری مرحوم دکتر کاظم سامی، همگی در کنار یکدیگر این دسته را تشکیل‌دادند. البته در این جریان سیاسی تنها سازمان مجاهدین‌خلق بود که نسبت به بقیه، منابع و امکانات و قدرت سازماندهی بیشتری داشت. رجوی، پیمان و سامی با ائتلاف با چند گروه سیاسی همسوی دیگر، شورای مرکزی کاندیداهای انقلابی و ترقّی‌خواه را تشکیل دادند و به رقابت با سه جریان سیاسی دیگر پرداختند.
روزنامه اطلاعات در مقاله‌ای تحت عنوان «مجلس و دولت آینده» با تشریح فضای سیاسی انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی نوشت: «گرایش عمده سیاسی، جبهه‌ای را در بر می‌گیرد که بر اثر ضعف‌های دولت موقت و خلأ سیاسی پس از دیکتاتوری ۵۰ ساله با اتکاء به حُسن نیّت توده‌های میلیونی توانستند مواضع قدرت سیاسی را در ایران قبضه کنند. فعّال‌ترین بخش این گرایش با در دست گرفتن اهرم‌های قدرت عملا بر ایران حکومت می‌کردند. دومین گرایش فعال، جریان چپ است که علی‌رغم تعدد ظاهری شان خط مشترکی دارند. به عقیده آنان دیر یا زود ضرورت‌های تاریخی و واقعیات جامعه، کشور را به سوی انقلابی سوسیالیستی رهنمون می‌شود.
گرایش سوم ملیّون است. این جبهه تمام تمایلات سیاسی و اجتماعی ناسیونالیستی را در بر می‌گیرد که به حکومت انحصاری متشرّعین اعتقادی ندارند و راه‌حل‌های چپ مارکسیستی را نیز در جامعه فعلی ایران کارآمد نمی‌دانند».

حواشی سیاسی
شورای انقلاب قانون انتخابات مجلس ‌شورای‌ملّی را تصویب کرد. طبق تصمیم شورای انقلاب شهر تهران به مناطق مختلفی تقسیم شد و هر منطقه یک نماینده مستقل در مجلس داشت. این قانون مورد حمایت نیروهای مذهبی و انقلابی قرار گرفت اما جریان‌های لیبرال و چپ از جمله جاما، جبهه ملی، سازمان‌مجاهدین‌خلق، جنبش مسلمانان مبارز، حزب توده، حزب کارگزاران سوسیالیست و چریک‌های فدایی خلق آن را محدود کننده و انحصارطلبی عنوان و مغایر قانون اساسی دانستند. بدین ترتیب بود که اعتراضات و تبلیغات وسیع گروه‌های مخالف در نهایت موجب شد شورای انقلاب طرح منطقه‌ای‌کردن انتخابات در تهران را لغو کند.
یکی دیگر از مواد قانون انتخابات مجلس مصوب شورای انقلاب که با اعتراض سازمان مجاهدین خلق، حزب توده، جبهه ملی، جاما و حزب ملت ایران روبرو شد، دو مرحله‌ای شدن انتخابات بود. مخالفان طرح، کسب اکثریت مطلق آرا برای انتخاب شدن در مرحله اول را محدود کردن فعالیت انتخاباتی و مخالف برگزاری آزادی انتخابات دانستند. مخالفان معتقد بودند نیروهای انقلابی و ترقی‌خواه به راحتی وارد پارلمان می‌شوند و کرسی‌های مجلس در انحصار حزب جمهوری اسلامی قرار می‌گیرد. در مقابل موافقان طرح، معتقد بودند مجلس قدرتمند، زمانی تشکیل می‌شود که نمایندگانش با اکثریت مطلق آرا وارد مجلس شوند تا از اعتبار بالایی در نظام تصمیم‌گیری سیاسی کشور برخوردار باشند. موافقان بر این باور بودند که برگزاری دو مرحله‌ای انتخابات مجلس موجب ورود نمایندگان جریان اقلیت در مرحله دوم به مجلس می‌شود.
با گسترش اعتراضات، بررسی مجدد و لغو طرح دو مرحله‌ای شدن انتخابات مجلس از سوی گروه‌های منتقد و رئیس‌جمهور وقت مطرح شد اما اکثریت اعضای شورای انقلاب بر مصوبه خود پافشاری کردند و اجازه بررسی مجدد طرح مذکور در شورای انقلاب را ندادند.
افتتاحیه مجلس
با پایان فرآیند انتخابات، افتتاحیه مجلس همزمان با ولادت مولای متقیان حضرت علی(ع) در هفتم خرداد ۱۳۵۹ با تلاوت آیاتی چند از قرآن کریم برگزار شد.
مرحوم محمدرضا مهدوی‌کنی با حفظ سمت ریاست کمیته موقت انقلاب اسلامی، به عنوان سرپرست وقت وزارت کشور در مراسم افتتاحیه اولین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی شرکت کرد و پشت تریبون مجلس رفت و به عنوان اولین سخنران مجلس در توضیحاتی به تشریح روند برگزاری انتخابات و وضعیت صندوق‌های رای پرداخت. او گفت: «به‌عنوان مسؤولی از طرف شورای انقلاب که مسؤولیت برگزاری انتخابات در وزارت کشور برعهده‌ام بود، وظیفه دارم با ذکر مقدماتی، مجلس را تحویل نمایندگان ملت بدهم. از نظر آمار انتخابات و آنچه که تاکنون انجام شده جمعا ۲۳۴ نفر تا الان انتخاب شده‌اند. در دور اول ۹۷ نفر و در دور دوم ۱۳۷ نفر. اعتبارنامه ۲۱۳ نفر صادر شد و اعتبارنامه ۲۱ نفر بنابه عللی صادر نشد. همان‌طوری که استحضار دارید مجلس با حضور دو سوم نمایندگان رسمیت خواهد داشت. با آماری که عرض کردم بیش از آن تعداد نماینده در مجلس حضور دارد، پس مجلس آماده افتتاح است…. اینک من طبق وظیفه‌ای که دارم و به من محول شده و طبق گزارشی که از دبیرخانه به اینجا ارائه شده جناب آقای دکتر یدالله سحابی را دعوت می‌کنم به‌عنوان رئیس سنّی و جناب آقای مهندس مهدی بازرگان به‌عنوان نایب رئیس سنّی که به جایگاه تشریف بیاورند، منشی‌ها جناب آقای رضا رمضانی و خورشیددوست و …». صادق خلخالی با نیمه کاره گذاشتن سخنان مهدوی‌کنی گفت: «اگر الزامی باشد ما این را قبول می‌کنیم. ما راجع به آقای سحابی حرفی نداریم ولی راجع به آقای بازرگان اگر از طرف شورای انقلاب الزامی است قبول می‌کنیم والا قبول نداریم». سرپرست وقت وزارت کشور پاسخ داد: «مساله‌ای است که تصویب شده است».خلخالی ادامه داد: «اگر الزامی است قبول داریم». مهدوی‌کنی بار دیگر گفت: «به هر حال تصویب شده است». در این هنگام برخی نمایندگان با فریاد «قبول داریم» سخنان مهدوی‌کنی را تایید کردند. او در ادامه گفت: «جناب آقای مجید انصاری، جناب آقای میربهزاد شهریاری، جناب آقای عبدالرضا اسدی‌نیا، جناب آقای عطاءالله مهاجرانی و جناب آقای صلاح‌الدین بیانی به‌عنوان منشی‌های مجلس انتخاب شده‌اند که به جایگاه خود تشریف می‌آورند». این نخستین جنجالی بود که خلخالی در مجلس اول راه‌انداخت؛ اما آخرینِ آن نبود!
بعد از قرار گرفتن هیأت رئیسه سنّی در جایگاه، پیام امام خمینی خطاب به نمایندگان اولین دوره مجلس شورای اسلامی توسط حاج سید احمد خمینی، فرزند امام قرائت شد و بعد از این پیام مجلس شورای اسلامی رسما افتتاح شد.

پیام رهبر انقلاب
در بخشی از پیام بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران خطاب به نمایندگان اولین دوره مجلس آمده‌بود: «شما دوستان محترم، نماینده ملتی هستید که جز به اسلام بزرگ و عدالت الهی اسلام فکر نمی‌کنید و انتخاب شما برای پیاده نمودن عدالت اسلامی است. امید آن است که رسیدگی به حال مستضعفین و مستمندان کشور که قسمت اعظم ملت مظلوم را در بر می‌گیرد در رأس برنامه‌ها قرار گیرد…. مجلس شورای اسلامی همان سان که در خدمت مسلمین است و برای رفاه آنان فعالیت می‌کند، برای رفاه و آسایش اقلیت‌های مذهبی که در اسلام احترام خاصی دارند اقدام و فعالیت نماید». پس از قرائت پیام آیت‌الله خمینی، سید ابوالحسن بنی‌صدر، سخنرانی کرد و بعد از او گروهی از جوانان حسینیه ارشاد به اجرای سرودهای انقلابی پرداختند. بعد از آن مهدوی‌کنی بار دیگر پشت تریبون قرار گرفت و پیام اعضای شورای نگهبان قانون اساسی را قرائت کرد. با پایان سخنان سرپرست وقت وزارت کشور متن سوگندنامه نمایندگی از سوی دکتر یدالله سحابی قرائت شد و نمایندگان پس از او سوگندنامه را تکرار کردند.
سوگند نمایندگان
متن سوگند نمایندگان به این شرح بود:
«بسم‌الله الرحمن‌الرحیم.
من در برابر قرآن مجید، به خدای قادر متعال سوگند یاد می‌کنم و با تکیه بر شرف انسانی خویش تعهد می‌نمایم که پاسدار حریم اسلام و نگاهبان دستاوردهای انقلاب اسلامی ملت ایران و مبانی جمهوری اسلامی باشم و ودیعه‌ای را که ملت به ما سپرده به‌عنوان امینی عادل پاسداری کنم و در انجام وظایف وکالت، امانت و تقوی را رعایت نمایم و همواره به استقلال و اعتلای کشور و حفظ حقوق ملت و خدمت به مردم پایبند باشم، از قانون اساسی دفاع کنم و در گفته‌ها و نوشته‌ها و اظهارنظرها، استقلال کشور و آزادی مردم و تامین مصالح آنها را مدنظر داشته باشم».
بعد از قرائت سوگندنامه، نمایندگان به نوبت پای آن را امضاء کردند و در پایان یدالله سحابی ختم اولین جلسه نخستین دوره مجلس شورای اسلامی را اعلام کرد.

جلسات مجلس
جلسات مجلس در روزهای بعد هم تشکیل و تا ۲۰ خرداد اعتبارنامه بیش از ۱۸۰ نماینده تصویب شد و جلسات مجلس به مرور رسمیت یافت.
نخستین مجلس شورای اسلامی ایران در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۵۹ صلاحیت شش عضو حقوقدان قوه قضائیه برای عضویت در شورای نگهبان را بررسی کرد و با رای به آنان زمینه رسمیت یافتن جلسات شورای نگهبان را با حضور اعضای فقیه و حقوقدان و رسیدگی و تصویب قوانین مجلس به وجود آورد.
انتخابات داخلی
با تصویب بیشترِ اعتبارنامه‌ها، اعتبارنامه زنده‌یاد رحمان دادمان، حسن بهروزیه، جعفر توکلی، اسدالله جوانمردی، ابوالقاسم حسینخانی، خسرو ریگی، محمدجیم سعادتی، رامپور صدرنبوی، خسرو صولت قشقایی، اسحق فرهمند، سید احمد مدنی و علی مهیمی رد شد.
بعد از آن، انتخابات هیأت رئیسه دائمی مجلس برگزار گردید و مرحوم آیت‌الله اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان رئیس، علی‌اکبر پرورش و سید محمد موسوی خوئینی‌ها به عنوان نواب رئیس، مرتضی کتیرایی، علی‌اکبر ولایتی و علی‌رضا یارمحمدی به عنوان کارپردازان و سید محمد کاوش، احمد توکلی، اسدالله بیات، مرتضی الویری، سیدحسن شاه‌چراغی و علی قائمی به عنوان منشی‌های هیأت رئیسه مجلس در سال اول انتخاب شدند.
مجلس شورای اسلامی در اولین دوره شاهد برکنار شدن چند نماینده از جمله سرگون بیت اوشانا، احمد سلامتیان، احمد غضنفرپور، محمدمهدی کرمی و علی گلزاده غفوری و استعفای محمدزید بهبهانی، محمد شجاعی، حسین کرمانی و محمدتقی مطهری فریمانی نیز بود.
در این مجلس ۱۷ نماینده از جمله محمد امامی‌کاشانی، محمدجواد باهنر، محمدصادق حائری شیرازی، سید علی حسینی خامنه‌ای، سید محمد خاتمی، عبدالمجید معادیخواه، سید حسین موسوی تبریزی و علی‌اکبر ناطق نوری و سید اکبر پرورش، احمد توکلی، غلامرضا حسنی بزرگ‌آباد، محمدعلی رجایی، حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، محمدعلی نژادساری‌خانی، سید محمد غرضی، حسن غفوری‌فرد و علی‌اکبر ولایتی به قوای مجریه و قضاییه منتقل‌شدند.
در مجلس اول چهار فراکسیون تشکیل شد. فراکسیون ائتلاف بزرگ با ۸۵ نماینده متعلق به نیروهای انقلابی بود. از ۸۵ نماینده این فراکسیون ۲۱ نفر توسط ستاد انتخاباتی دفتر هماهنگی مردم با رئیس‌جمهور، گروه «همنام» و سایر گروه‌های سیاسی معرفی شدند.
فراکسیون دوم «هم‌نام» متعلق به جریان سیاسی نهضت آزادی بود که ۲۰ کرسی مجلس را در اختیار داشت. سومین فراکسیون «دفتر هماهنگی مردم با رئیس‌جمهور» متعلق به جریان بنی‌صدر ۳۳ کرسی مجلس را در اختیار گرفت.
فراکسیون چهارم فراکسیون مستقل‌ها یا منفردها با ۱۱۵ کرسی بود که اکثر اعضای این فراکسیون با فراکسیون ائتلاف بزرگ ائتلاف کردند.

ترکیب مجلس
از نظر سنّی، بیشترین گروه سنی را در این مجلس، افراد ۳۰ تا ۳۵ سال (۷۲ نفر) و کمترین گروه سنّی را افراد بالای ۷۰ سال (۳ نفر) به خود اختصاص داده‌بودند.
ترکیب نمایندگان دوره اول مجلس‌شورای‌اسلامی به لحاظ میزان تحصیلات حوزوی از این قرار بود: ۱۲ نفر درس خارج، ۴۱ نفر اجتهاد، ۴۸ نفر سطح و ۲۳ نفر مقدمات دروس دینی بودند. تحصیلات کلاسیک و دانشگاهی نمایندگان این مجلس نیز شامل ۳۲ دکتری، ۳۲ فوق لیسانس، ۴۶ لیسانس، ۶۱ فوق دیپلم و دیپلم و ۵۶ زیر دیپلم بود.
در مجلس اول ۳۲ نفر از نمایندگان به شهادت رسیدند که ۲۷ نفر از آنان در فاجعه ۷ تیر ۱۳۶۰ در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری‌اسلامی جان باختند. ۲۷ نماینده به شهادت رسیده عبارت‌بودند از: محمدتقی بشارت، سیدرضا پاک‌نژاد، علی‌رضا چراغ‌زاده، دزفولی، سید محمدتقی حسینی طباطبایی، سید محمدباقر حسین لواسانی، شمس‌الدین حسینی نایینی، غلامحسین حقانی، محمدعلی حیدری، عباس حیدری، سید محمدکاظم دانش، غلامرضا دانش آشتیانی، علی‌اکبر دهقان، سید عبدالمجید دیالمه، سید فخرالدین رحیمی، سید محمدجواد شرافت، میر بهزاد شهریاری، قاسم صادقی، محمدحسین صادقی، سید نورالدین طباطبایی‌نژاد، محمدحسن طیبی، سیف‌الله عبدالکریمی کومله، عبدالوهاب قاسمی، عمادالدین کریمی، بیژنی‌نژاد، محمدعلی منتظری، عباسعلی ناطق نوری، مهدی نصیری لاری و علی هاشمی سنجابی بودند. علاوه بر اینان، سه نماینده دیگر از جمله حسن آیت، رحمان استکی و مجتبی استکی هدف شلیک مستقیم جوخه‌های ترور سازمان مجاهدین‌خلق قرارگرفتند. همچنین مصطفی چمران و مهدی شاه‌آبادی از نمایندگان این دوره مجلس در جبهه‌های جنگ به درجه شهادت نایل آمدند.علاوه بر نمایندگان شهید، شش نماینده هم در تصادف رانندگی یا به علت سکته قلبی درگذشتند.

عملکرد مجلس
از جمله اقدامات جنجالی مجلس اول تصویب طرح عدم کفایب سیاسی سیدابوالحسن بنی‌صدر و تصویب آزادی گروگان‌های سفارت آمریکا می‌باشد. بحرانی‌ترین درگیری‌های مجلس اوّل حمله به علی‌اکبر معین‌فر در حین ادای نطق پیش از دستور از تریبون مجلس و به هم زدن سخنرانی مهندس مهدی بازرگان بود.
در مرحله اول انتخابات ۱۸ نامزد از تهران و ۷۹ نامزد از شهرستان‌ها به مجلس راه یافتند. انتخابات مورد اعتراض شدید برخی از گروه‌ها به ویژه سازمان مجاهدین خلق قرار گرفت که مدعی تقلب گسترده در انتخابات بودند. حتی یک نامزد از این سازمان هم در مرحله اول به مجلس راه نیافته بود. اعتراضات شدید و ناآرامی‌ها باعث شد تا انتخابات مرحله دوم در بعضی شهرها برگزار نشود. ضمن اینکه در برخی حوزه‌ها مثل اقلید، کرمانشاه و درگز که به ترتیب خسرو قشقایی از جبهه ملی ایران، کریم سنجابی از جبهه ملی ایران و ابوالفضل قاسمی از حزب ایران در مرحله اول به پیروزی رسیده بودند، انتخابات باطل شد. با توجه به همین شرایط فقط ۲۴۳ نماینده در زمان افتتاح به جای ۲۷۰ نماینده وارد مجلس شدند که ترکیب آن‌ها در مجلس به این شرح بود:
ائتلاف بزرگ: جامعه روحانیتمبارز، حزب جمهوری‌اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، انجمن اسلامی معلمان، نهضت زنان مسلمان، سازمان فجر اسلام، اتحادیه انجمن‌های اسلامی شهر ری و بنیاد الهادی – ۸۵ نماینده
فراکسیون همنام: نهضت آزادی: حدود ۲۰ نماینده
دفتر هماهنگی همکاری‌های مردم با رئیس‌جمهور: حامی ابوالحسن بنی صدر – حدود ۳۳ نماینده
جبهه ملی ایران ۳٪
حزب توده ۴٪
شورای مرکزی کاندیداهای انقلابی و ترقی‌خواه، سازمان مجاهدین خلق : بدون نماینده
مستقل‌ها: حدود ۱۱۵ نماینده(۴۳٪)
اعضای هیئت رئیسه مجلس دوره اول
هیئت رئیسه دائم اول: رئیس علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس علی‌اکبر پرورش و سیدمحمد موسوی خوئینی‌ها، کارپردازان مرتضی کتیرایی، علی‌اکبر ولایتی و علی‌رضا یارمحمدی، منشی‌ها سیدمحمد کاوش، احمد توکلی، اسدالله بیات، مرتضی الویری، سیدحسن شاه‌چراغی و علی قائمی.
هیئت رئیسه دائم دوم: رئیس هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس: موسوی خوئینی‌ها و حبیب‌الله عسگراولادی، کارپردازان کتیرایی، ولایتی و یارمحمدی، منشی‌ها بیات، الویری، جعفر سبحان‌اللهی، توکلی، قائمی و عطاءالله مهاجرانی.
هیئت رئیسه دائم سوم: رئیس هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس: محمد یزدی و سیدمحمد خامنه‌ای، کارپردازان: الویری، غلام‌عباس زائری و علی‌محمد بشارتی، منشی‌ها: بیات، سبحان‌اللهی، قائمی، منوچهر متکی و سید فضل‌الله حسینی برمانی.
هیئت رئیسه دائم چهارم: رئیس هاشمی رفسنجانی، نواب رئیس: یزدی و موسوی خوئینی‌ها، کارپردازان: کتیرایی، بشارتی و سیدجلیل سیدزاده، منشی‌ها: حسینی برمانی، بیات، قائمی، سبحان‌اللهی، قائمی، متکی و الویری.

کمیسیون‌های مجلس
تعداد کمیسیون‌های دائمی در نخستین دوره مجلس شورای اسلامی طبق ماده ۴۲ آیین‌نامه داخلی مجلس ۲۸ کمیسیون شامل کمیسیون‌های امور آموزش و پرورش، فرهنگ و تحقیقات و تعلیمات عالیه، دارایی و امور اقتصادی، برنامه و بودجه، امور نفت، امور صنایع و معادن، کار و امور اجتماعی، مسکن و شهرسازی، راه و ترابری، امور قضایی، سیاست امورخارجه، امور داخلی کشور، امور دفاعی، امور بهداری و بهزیستی، امور پست و تلگراف و تلفن، امور نیرو و آب و برق، امور بازرگانی، امور کشاورزی و امور روستاها، ارشاد اسلامی، امور اداری و استخدامی، سازمان‌های وابسته به نخست‌وزیری، امور اوقاف و خدمات کمیته‌های امداد و خیرات، امور جهاد سازندگی، امور شوراها، اصل ۹۰ قانون اساسی، طرح‌های انقلاب، دیوان محاسبات و بودجه مجلس و رسیدگی به سؤالات بود.
کمیسیون‌های ویژه و مهمی که در مجلس اول شورای اسلامی تشکیل شد نیز شامل کمیسیون‌های نظام بانکی، احیاء و واگذاری اراضی مزروعی، طرح اطلاعات و امنیت کشور، بررسی جاسوسان امریکایی، طرح خط مشی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، لایحه‌ی ملی کردن بازرگانی خارجی، بررسی اساسنامه جهاد سازندگی و رسیدگی به برنامه پنج ساله توسعه جمهوری اسلامی ایران بودند.

تعامل دولت و مجلس اول
در مجلس اول، دو استیضاح انجام شد. ابتدا شهاب گنابادی وزیر مسکن و شهرسازی در ۱۱ آبان ۱۳۶۱ در سیصد و شصت و نهمین نشست مجلس استیضاح شد. استیضاح دوم هم مربوط به حجت‌الاسلام علی‌اکبر ناطق‌نوری وزیر کشور بود که در ۱۵ آبان ۱۳۶۲ در جلسه پانصد و بیست‌وششمین نشست مجلس اتفاق‌افتاد که هر دو وزیر مجدداً از نمایندگان رأی اعتماد گرفتند. در این مجلس ۴۶۱۵ تذکر از طرف نمایندگان مجلس به مسؤولان اجرایی داده شد: وزارت آموزش و پرورش ۱۷۴ تذکر، وزارت امور اقتصادی و دارایی ۷۶ تذکر، وزارت امور خارجه ۱۵ تذکر، وزارت بازرگانی ۲۶۲، وزارت بهداشت و درمان ۴۲۲ تذکر، وزارت پست و تلگراف و تلفن ۲۲۳ تذکر، وزارت جهاد سازندگی ۵۸ تذکر، وزارت دادگستری ۱۷۹ تذکر، وزارت دفاع ۱۹ تذکر، وزارت راه و ترابری ۵۴۹ تذکر، وزارت صنایع ۱۰۷ تذکر، وزارت آموزش عالی ۸۶ تذکر، وزارت ارشاد ۵۸ تذکر، وزارت کار۲۰ تذکر، وزارت کشاورزی ۳۹۸ تذکر، وزارت کشور ۴۵۳ تذکر، وزارت مسکن ۹۵ تذکر، وزارت معادن ۱۹ تذکر، وزارت نفت ۳۱۴ تذکر، وزارت نیرو ۴۷۰ تذکر، رئیس جمهور ۲۵۲ تذکر، وزارت صنایع سنگین ۱۸ تذکر، وزارت سپاه ۱۴ تذکر، سازمان برنامه و بودجه ۲۴ تذکر، امور استخدامی ۸ تذکر، تربیت بدنی ۱۳ تذکر، صدا و سیما ۲۰۵ تذکر.
همچنین در مجلس اول ۲۳۵ سوال از مسؤولان اجرایی کشور پرسیده شد که مجلس از پاسخ‌های ۱۵۰ سوال قانع نشد و این سووالات را به کمیسیون‌های تخصصی ارجاع داد. گزارش کمیسیون‌ها حکایت از ۸۴ پاسخ قانع‌کننده و ۹ پاسخ غیر قانع‌کننده وزرا بود همچنین ۸۵ سوال در مرحله اعلام وصول باقی ماند.
در مجلس اول ۳۰ نامه در صحن علنی مجلس قرائت شد. هیچ تحقیق و تفحصی از طرف نمایندگان مجلس اول تصویب نشد همچنین کمیسیون اصل ۹۰ مجلس با رسیدگی به ۱۳۰۷ فقره شکایت، نقش موثری در انتقال خواست مردم به دولت داشت.

مصوبات مجلس
اوّلین دوره مجلس‌شورای‌اسلامی از پرکارترین دوره‌های مجلس ایران بود. این مجلس طی چهار سال ۶۲۵ جلسه علنی و ۱۵ جلسه مخفی برگزار کرد که مجموعا ۲ هزار و ۴۰۰ ساعت وقت صرف برگزاری این جلسات شد. با توجه به ۲۴ کمیسیون اصلی و چند کمیسیون فرعی، نمایندگان در ۶ هزار و ۵۳۶ جلسه شرکت‌کردند. در مجلس اول لوایح و طرح‌های بسیاری بررسی شد. در این دوره ۸۱۶ طرح و لایحه متشکل از ۵۶۶ لایحه و ۲۵۰ طرح به طور رسمی مطرح شد که ۳۷۰ طرح و لایحه به تفکیک ۲۷۹ لایحه و ۹۱ طرح به تصویب مجلس رسید. ۲۹۱ لایحه و طرح نیز قبل از بحث یا پس از بحث در مجلس استرداد شده یا مسکوت ماند یا رد شد. همچنین ۱۴۷ لایحه و طرح، در کمیسیون‌های تخصصی این مجلس باقی ماند که توسط مجلس دوم بررسی شد.
همچنین در این مجلس ۳۱ بار در خصوص اعضای کابینه بحث شد و ۱۰۲ وزیر از مجلس رأی اعتماد گرفتند و ۸ وزیر هم از نمایندگان رای منفی گرفتند و برکنار شدند.
قوانین مصوب
قانون ادغام سازمان بسیج ملی (مستضعفین) در سپاه پاسداران‌انقلاب‌اسلامی مشتمل بر ۳ ماده، اساسنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشتمل بر ۵ فصل، ۴۹ ماده و ۱۶ تبصره، تامین بودجه و مخارج جنگ، قانون تأمین مبلغ ۳ میلیارد ریال جهت مصارف ضروری و فوری مخصوصاً کمک به مصدومین و جنگ‌زدگان، قانون اجازه تنظیم و تصویب بودجه سالانه بعضی از شهرداری مناطق جنگی بدون رعایت حد نصاب مقرر ماده ۶۸ قانون شهرداری‌ها، انتزاع بنیاد شهید از سازمان بهزیستی، قانون بنیاد امور جنگ‌زدگان مشتمل بر ۵ ماده و ۳ تبصره، قانون ترمیم اعتبار هزینه‌های ناشی از جنگ تحمیلی و منابع اعتبار قانون بودجه سال ۱۳۶۰.
برخی مصوبات مجلس اول در ارتباط با جنگ به تصویب رسید. این مصوبات اگرچه به طور مستقیم مربوط به جنگ نمی‌شد اما در جهت ایجاد تسهیلات برای افراد و مؤسساتی که در داخل و خارج از کشور تصمیم به حمایت از جبهه‌های جنگ داشتند، بود.
این مجلس با وضع این قوانین موانع و مشکلات قانونی در این زمینه را بر طرف ساخت که دو نمونه آن عبارت بودند از: قانون مربوط به ترخیص و معافیت از پرداخت حقوق گمرکی، سود بازرگانی و عوارض و هزینه‌های گمرکی هدایایی که از جانب اشخاص، جمعیت‌ها و موسسات خیریه برای کمک به مردم جنگ‌زده و آسیب‌دیده از کشورهای خارج تاکنون وارد ایران شده یا خواهد شد. و قانون مربوط به کسر وجهی که به عنوان ترمیم خرابی‌های ناشی از جنگ و یا به منظور کمک به افراد مناطق جنگ‌زده به حسابی که از طرف دولت تعیین شده، از جمع درآمد مشمول مالیات، پرداخت شده یا بشود.
بخش دیگری از مصوبات مجلس اول در ارتباط با جنگ، تصویب قوانین حمایتی از نیروهای بسیجی و افراد غیرنظامی و خانواده‌های آنان بود که به صورت داوطلبانه به جبهه‌های جنگ اعزام می‌شدند تا با وضع این قوانین بخشی از مشکلات آنان برطرف شود که بعضی از آنها عبارت بود از: «قانون اجازه‌ی پرداخت حقوق و فوق‌العاده‌های مستمری کارکنان دولت که به اسارت رژیم مزدور عراق درآمده و یا در مناطق اشغالی و جنگ باقی مانده‌اند به عائله‌ی تحت تکفل آنها مشتمل بر ماده‌ی واحده و ۲ تبصره، قانون راجع به توزیع رایگان مراسلات پستی نیروهای مسلح و افرادی که در مناطق جنگی با رژیم بعث عراق درگیر جنگ هستند، قانون برقراری مستمری درباره بیمه‌شدگانی که به علت همکاری با نیروهای مسلح، شهید یا معلول شده یا می‌شوند مشتمل بر ماده واحده و ۹ تبصره».
قانون اراضی شهری مشتمل بر ۱۷ ماده و ۱۴ تبصره، قانون اداره‌ی صدا و سیمای جمهوری اسلامی مشتمل بر ۹ ماده و ۳ تبصره، قانون تعیین خط مشی کلی و اصولی برنامه‌های سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی مشتمل بر ۹ فصل و ۶۵ ماده، اساسنامه سازمان صدا و سیما جمهوری اسلامی مشتمل بر ۶ فصل، ۳۰ ماده و ۱۵ تبصره، قانون تأسیس وزارت معادن و فلزات مشتمل بر ۵ ماده و ۴ تبصره، قانون تأسیس وزارت صنایع سنگین مشتمل بر ۳ ماده و ۸ تبصره، قانون تشکیل وزارت جهادسازندگی مشتمل بر ۳ فصل، ۱۱ ماده و ۵ تبصره، قانون تشکیل سازمان بازرسی کل کشور و دیوان عدالت اداری، قانون مجازات اسلامی، قانون دیوان محاسبات کشور، تأسیس وزارت اطلاعات، قانون تعیین سرپرستی وزارت‌خانه‌های بی‌وزیر، قانون فعالیت احزاب و جمعیت‌ها و انجمن‌های سیاسی و صنفی و انجمن‌های اسلامی یا اقلیت‌های دینی، قانون تشکیل شوراهای اسلامی مشتمل بر ۵۳ ماده و ۲۶ تبصره، قانون عملیات بانکی بدون ربا مشتمل بر ۵ فصل، ۲۷ ماده و ۳ تبصره، تصویب آزادی گروگان‌های امریکایی، قانون حل اختلافات مالی و حقوقی ایران و امریکا، تصویب طرح عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر (رئیس‌جمهور) با اکثریت قاطع ۱۷۷ رأی موافق و یک رأی مخالف و تعدادی ممتنع، قانون انتخابات مجلس شورای اسلامی مشتمل بر ۹۸ ماده و ۵۱ تبصره.
قانون مبادله کالا، بین دو دولت جمهوری اسلامی ایران و جمهوری عربی سوریه برای سال‌های ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۱ مشتمل بر ۴ ماده، قانون قرارداد همکاری اقتصادی، ملی و فنی بین دولت جمهوری اسلامی ایران و جماهیر عربی، مردمی، سوسیالیستی لیبی، قانون موافقت‌نامه‌ی فرهنگی بین دولت جمهوری اسلامی ایران و دولت لیبی، قانون موافقت‌نامه‌ی بلندمدت بازرگانی بین دولت جمهوری اسلامی ایران و دولت پاکستان.
علاوه بر همکاری مجلس با کشورهای دوست ایران، مجلس اول به دولت اجازه عضویت در سازمان‌ها و مجامع بین‌المللی را نیز داده است. طبق ماده‌ی واحده به وزارت امورخارجه و سازمان حفاظت از محیط زیست اجازه داده شده است که عضو برخی از سازمان بین‌المللی، نظیر صندوق محیط زیست سازمان ملل متحد، رفع تبعیض‌های نژادی سازمان ملل متحد، کمیته‌ی رفع تبعیض‌های نژادی سازمان ملل متحد و صندوق مبارزه با استعمار وابسته به سازمان وحدت افریقا شوند. و طبق ماده‌ی واحده دیگر به وزارت نفت اجازه‌ی عضویت در سازمان ایپیکا، کنگره‌ی جهانی نفت و اوپک داده است. اولین دوره مجلس شورای اسلامی بعد از چهار سال در تاریخ ششم خرداد ۱۳۶۳ به کارش پایان داد.

منابع:
– خوش‌زاد، اکبر؛ مجلس شورای اسلامی دوره‌ی اول، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
– روابط عمومی مجلس شورای اسلامی، نگرشی بر اولین دوره مجلس شورای اسلامی، تهران، روابط عمومی مجلس شورای اسلامی با همکاری سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۶۴، چاپ اول، ۱۰ و فوزی، یحیی؛ پیشین، ص ۳۵۳.
– عظیمی دولت‌آبادی، امیر؛ منازعات نخبگان سیاسی و ثبات سیاسی در جمهوری اسلامی ایران، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۷




در سوگ زنی از جنس بلور

در سوگ زنی از جنس بلور(به بهانه درگذشت زهرا شجاعی)

فرزانه کوچک‌پور

سیده زهرا شجاعی در روز سوم تیرماه سال ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. او فرزند یک خانواده روحانی بود و خواهر و برادری نداشت. پدربزرگ وی امام جمعه سمنان در زمان رضاشاه بود. زهرا پیش از انقلاب و در سال ۱۳۵۴ لیسانس خود را در رشته علوم سیاسی از دانشگاه تهران گرفت. کارشناسی ارشد را هم در همین رشته و پس از انقلاب در دانشگاه آزاد دنبال کرد و دوره دکترای مدیریت استراتژیک را در دانشگاه دفاع ملی تقریباً همزمان با آغاز اصلاحات ادامه داد. زهرا شجاعی از همان آغاز دانشجویی وارد فعالیت‌های سیاسی شد و به عضویت انجمن اسلامی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران در آمد. پس از وقوع انقلاب، عضو شورای مدیریت این دانشکده شد. در دانشگاه‌های تهران و دانشگاه الزهرا سابقه تدریس و همچنین همکاری با مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام داشته‌است. زهرا شجاعی با مرادعلی توانافر، یکی از دانشجویان دانشکده حقوق که فردی انقلابی، روشنفکر و محقق بود ازدواج کردند ثمره این پیوند دو فرزند است.
شجاعی تلاش‌های مستمری برای برابری زنان در جامعه ایران انجام داده است و درحوزه‌های مهمی همچون حضور درساختار قدرت و دولت، تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری پیشگام بوده و برای همین زمینه مناسبی برای اثرگذاری داشته و کوشش فراوانی نمود که با تغییر در نگرش‌ها و ایجاد ساختارها به نفع امور زنان زمینه تغییر رفتار حاکمیت را برای بسط و گسترش عدالت جنسیتی فراهم آورد. زنده‌یاد زهرا شجاعی از جمله زنان فرهیخته‌ای است که با حضور در ساختار وزارت آموزش و پرورش ایفای نقش نموده و نماینده وزیردر شورای فرهنگی اجتماعی زنان بوده‌است. همچنین با ورود به وزارت کشور و پذیرفتن پست مشاور امور زنان وزیرکشور و به دنبال آن مدیرکل امور بانوان، زمینه را برای حضورگسترده زنان در ساختار سیاست‌گذاری و تصمیم‌سازی فراهم نمود. وی با حضور در هیأت دولت و در این اواخر کاندیدای ریاست جمهوری برای انتخابات ۱۴۰۰ نخستین زنی بود که با مسؤولیت امور زنان در ساختار دولت و حاکمیت حضور پیدا کرد و منشأ اثر و خدمات فراوانی شد و با توانایی ویژه زمینه را برای مشارکت همه زنان نخبه و فرهیخته در ساختار دولت فراهم ساخت.
خانم شجاعی فعالیت‌های خود را از ابتدای انقلاب آغاز کردند و از اعضای ستاد استقبال از آیت‌الله‌خمینی بوده است، او همچنین رئیس مجمع زنان اصلاح‌طلب بوده است.او در دهه۶۰ مؤسس و رئیس کمیسیون امور بانوان شورای اجتماعی در فرمانداری قم بود، سپس به تهران آمد و نماینده وزارت آموزش و پرورش در شورای فرهنگی اجتماعی زنان شدند و تا زمان پایان دولت خاتمی یعنی سال ۸۴ در آنجا ماند. وی همچنین در سال‌های ۶۹ تا ۷۱ رئیس شورای فرهنگی و اجتماعی زنان شورای عالی انقلاب فرهنگی بودند. در اوایل دهه هفتاد مشاور وزیر کشور و مسؤول کمیسیون‌های امور بانوان این وزارتخانه نیز بود. در وزارت آموزش و پرورش از سال ۷۱ تا ۷۶ نماینده وزیر در دفتر امور زنان ریاست‌جمهوری شد. همچنین مشاور وزیر آموزش و پرورش و مؤسس و مسؤول ستاد امور بانوان این وزارتخانه هم بودند.
زهرا شجاعی پلّه‌های ترقی را براساس شایستگی‌های شخصی به ترتیب طی کرده بود و با آغاز به کار دولت اصلاحات، مشاور رئیس‌جمهور و رئیس مرکز امور مشارکت زنان شدند. منصبی که خود در دولت آقای هاشمی وقتی مشاور وزیر کشور (عبدالله نوری) بودند پیشنهاد تأسیس آن را داده‌بود و مرحوم شهلا حبیبی اولین رئیس آن شد.

انتخابات سال ۱۴۰۰
پشتوانه فکری و سیاسی خانم شجاعی سبب شد او در انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ در قامت یک رجل سیاسی وارد میدان رقابت با مردان شود؛ راهی که پیش از او مرحوم اعظم طالقانی هم رفته بود و عزم هردو این بود که نشان دهند اصطلاح «رجال سیاسی» منحصر به مردان نیست. ایشان در این کارزار موفق شدند تا آنجا که سخنگوی شورای نگهبان به صراحت اعلام کرد که ما هیچ زنی را به‌خاطر زن بودن ردّ صلاحیت نمی‌کنیم؛ یعنی اینکه رجل سیاسی فقط مردان نیستند .اما در نهایت ایشان ردّ صلاحیت شدند. اینکه تا چه اندازه ردّ صالحیت ایشان به خاطر عملکرد اصلاح طلبانه ایشان بوده و چقدر به خاطر زن بودن، روشن نشد؛ اما بدون شک هر دو در این رخداد نامیمون نقش داشتند. خانم اعظم طالقانی ادعا می‌کرد که به صورت نمادین در انتخابات ریاست جمهوری ثبت نام می‌کند تا واژه رجل سیاسی را به چالش بکشند. اما قصد زهرا شجاعی از ورود به انتخابات، نمادین نبود؛ او واقعاً به دنبال رقابت با مردان سیاستمدار برای کسب این موقعیت بود. اما انتخابات ۱۴۰۰ عرصه رقابت را حتی برای مردان خودی هم تنگ کرده بود و توقع تأیید یک زن اصلاح‌طلب بسیار دور از انتظار بود. با این حال شجاعی این شجاعت را به خرج داد تا در این عرصه تنگ بخت آزمایی کند. این آخرین فعالیت زهرا شجاعی پیش از ابتلا به بیماری سخت بود.
قابل توجه آنکه زهرا شجاعی گرچه در ساختار دولت اثرگذار بود و توفیقات فراوانی داشت، اما آنچه شخصیت ایشان را با سایرین متمایز می‌کند حضور او درجامعه مدنی و شبکه‌های اجتماعی غیردولتی زنان و تربیت شاگردان ممتاز با تمرکز بر مبانی و مفاهیم قرآنی بود. گرچه ایشان در زندگی، چه به صورت رسمی و چه به صورت داوطلبانه، همیشه درکسوت معلمی ایفای نقش و مسؤولیت داشت، اما قدرت سازماندهی و ایجاد نهادها و تشکل‌هایی در امور زنان درکنار انجام وظایف معلمی از ایشان شخصیت توانایی ساخت که در همه فراز و فرودهای چهاردهه انقلاب تکیه‌گاه زنان و یار و یاور همگان بودند. نمونه بارز آن تأسیس مجمع زنان اصلاح‌طلب در دهه ۸۰ است که توانست در قامت یک حزب فراگیر و مؤثر در سطح کشور ایفای نقش کند و زمینه را برای حضور یک زن به عنوان کاندیدای مجمع و جبهه اصلاحات در انتخابات ریاست جمهوری فراهم نماید.

فعالیت‌های آموزشی و دینی
بانو زهرا شجاعی درعین‌حال که پست‌های اجرایی داشت اما تدریس را رها نکرده بود. وی که در مدارس رفاه، علوی و توحید در تهران نیز سابقه تدریس داشت از سال ۵۹ عهده‌دار تدریس در مراکز تربیت معلم تهران و قم شد و دروسی همچون ریشه‌های انقلاب، آشنایی با مکاتب و اصطلاحات سیاسی، تعلیم و تربیت اسلامی و روش تحقیق در علوم اجتماعی را تدریس می‌کرد. از سال ۷۲ تا ۸۶ یعنی ۱۴ سال نیز در دانشگاه الزهرا، ریشه‌های انقلاب، علوم سیاسی، مقدمه علم حقوق، جامعه‌شناسی و تاریخ اسلام را درس می‌دادند.
خانم شجاعی حین انجام وظیفه در دولت، دانشگاه را رها نکرد و پس از دولت خاتمی هم آنجا ماند. او در رشته جدید مطالعات زنان که در دانشگاه تربیت مدرس تأسیس شده‌بود، در مقطع کارشناسی ارشد نیز حقوق اجتماعی-سیاسی زنان تدریس می‌کرد. همچنین از ۸۴ تا ۸۸ در دانشگاه تهران تدریس دروس ریشه‌های انقلاب و تاریخ اسلام را برعهده داشت. او عضو شوراهای عالی مختلفی بوده ازجمله شورای عالی مطالعات و تحقیقات زنان دانشگاه تهران (۱۳۸۰)بود. شجاعی، مشاور مدیرکل پژوهش‌های کاربردی معاونت پژوهشی دانشگاه تهران از سال ۸۴ تا ۸۹ هم بوده است و در سال ۸۷ مدیر انتشارات این دانشگاه نیز بود.
پس از دولت اصلاحات یکی از کارهای مهم آموزشی دکتر شجاعی، تفسیر قرآن، نهج‌البلاغه و اخلاق اسلامی بود که کلاس منظم و پابرجا از سال ۱۳۸۵ تاکنون بوده‌است. ایشان فارغ از عملکرد خود در مناصب حکومتی در حوزه زنان، یعنی فمنسیت‌های مسلمان که بخشی از جنبش زنان را تشکیل می‌دهند نیز حضور داشت. تعداد انگشت‌شماری از فمنیست‌های مسلمان را می‌توان نام برد که بر علوم قرآنی و دینی هم تسلط داشته و تفاسیر به‌روزی داشته باشند. دکتر زهرا شجاعی یکی از این زنان بود که هم نگرش جنسیتی داشت و هم دیندار بود. این زنان را باید قدر دانست. لازم به ذکر است زهرا شجاعی متأثر از حلقه فکری منیره گرجی بود و از او در تفاسیر خود الهام می‌گرفت.
شجاعی از سال ۸۴ عضو کمیسیون زنان و عضو شورای عالی بنیاد آزادی، رشد و آبادانی ایران (باران) وابسته به سید محمد خاتمی بوده است. همچنان که ذکر شد، ایشان برای تشکیل حزبی به نام «مجمع زنان اصلاح‌طلب» کوشیدند. به واسطه این حزب از سال ۹۲ عضو جبهه اصلاحات شد و با دیگر احزاب زنان در جبهه اصلاحات، ائتلاف زنان اصلاح‌طلب (صدف) را تشکیل داد.
یکی از بحث‌برانگیزترین کنش‌های عمومی شادروان زهرا شجاعی آخرین حضور او در تلویزیون بود. تفصیل ماجرا از این قرار است که در ۱۱ بهمن ۱۴۰۰ وی به همراه معصومه ابتکار و شهیندخت مولاوردی به یک برنامه تلویزیونی دعوت شدند تا درباره اقداماتشان که در دوران مسؤولیت برای حمایت از زنان، دختران و خانواده انجام داده‌اند گزارشی به مردم ارائه نموده و همچنین به انتقادات وارد شده در دوران مسؤولیت‌شان پاسخ دهند. این برنامه فقط با حضور زهرا شجاعی و شهیندخت مولاوردی برگزار شد. در این برنامه با اشاره به اقدامات زهرا شجاعی، معصومه ابتکار و شهیندخت مولاوردی درباره موضوعاتی مانند اجرا سیاستگذاری در حوزه زنان، اجرای برنامه اقدام محلی- تغییر جهانی، کودک همسری و روسپی‌گری، سلامت زنان و رفتارهای پرخطر با تمرکز بر تن‌فروشی، اجرای برنامه یونیسف برای حمایت از کارگران جنسی و روسپی‌گری، اتهاماتی از قبیل حمایت از همجنسگرایان و براندازان، دیدار با جاسوسان امنیتی و مسائل بسیار دیگر از سوی زنان منتقد مطرح شد. زهرا شجاعی و شهیندخت مولاوردی در میان سخنان آن زنان به‌اصطلاح منتقد در اعتراض به اتهامات ناروای وارده از سوی آنان برنامه تلویزیونی را ترک کردند و سپس از زنان منتقد و برنامه تلویزیونی در دادگاه شکایت کردند.

بخشی از سوابق اجرایی مرحوم زهرا شجاعی:
مشاور آموزش و پرورش
مشاور وزیر کشور
رئیس کمیسیون‌های امور بانوان
عضو شورای فرهنگی اجتماعی زنان
ریاست شورای فرهنگی اجتماعی به مدت ۲ سال
ریاست مرکز امور مشارکت زنان در دولت سیدمحمد خاتمی
عضو هیات امنای مرکز مطالعات و تحقیقات زنان (۷۵)
رئیس هیات امنای انجمن قرآنی بانوان (۸۴)
عضو هیأت امنای انجمن ایرانی مطالعات زنان، مؤسس و رئیس هیأت‌مدیره گفتمان جهانی زنان مسلمان (۸۷)
از وی چهار عنوان کتاب منتشر شده است که یکی از آنها «قدس ایران» است که به معرفی زنان برگزیده ایرانی پرداخته است، کتاب دیگر او مجموعه گفت‌وگوهایش است. کتاب برای زنان فردا نیز در دو جلد منتشر شده است. او همچنین دارای مقالات متعدد علمی و پژوهشی است.
زهرا شجاعی، روز سه‌شنبه ۷ فروردین ماه ۱۴۰۳ مصادف با روز ولادت امام حسن مجتبی (ع) پس از گذراندن یک دوره بیماری سخت، دارفانی را وداع گفت.




سرمقاله ۲۴

سرمقاله

انتخابات درجهان‌های موازی!

حسن اکبری بیرق 

احراز صلاحیّت مسعود پزشکیان از سوی شورای نگهبان برای شرکت در انتخابات زودهنگام ریاست‌جمهوی، خبر غیرمنتظره‌ای بود که پس از سقوط بالگرد سیدابراهیم رئیسی، رئیس دولت سیزدهم و جان‌باختن او و همراهانش، آرایش نیروهای سیاسی را در سطح ملّی، دیگرگون نمود؛ به‌ویژه اینکه پنج‌نفری که به عنوان نامزد برای رقابت‌های انتخاباتی با پزشکیان اعلام شدند، همگی کم‌وبیش منتسب به جناح سیاسی به‌اصطلاح اصولگرایی بودند: مصطفی پورمحمدی، سعید جلیلی، علیرضا زاکانی، امیرحسین  قاضی‌زاده‌هاشمی و محمدباقر قالیباف.
ترکیب این اسامی نشان می‌داد که همهٔ طیف‌های اصولگرایان، از معتدل تا رادیکال، از عملگرا تا آرمان‌خواه و از کاندیدای اصلی تا پوششی، نماینده‌ای در انتخابات پیشِ‌رو خواهندداشت. این، درحالی است که از جناح اصلاح‌طلب و تحوّل‌خواه، تنها یک نماینده در جمع شش نامزدی که توانسته‌اند از سدّ حَصین نظارت استصوابی عبورکنند، به چشم می‌خورد؛ البته اگر بتوان این وزیر دولت دوم اصلاحات و نماینده و نایب‌رئیس ادوار مجلس را یک «اصلاح‌طلب» به معنی کلاسیک و واقعیِ کلمه، قلمداد نمود.
خبر تأیید صلاحیّت دکتر پزشکیان، بی‌گمان موجی از شادی، تؤام با حیرت و تردید در میان اصلاح‌طلبان و بخش قابل توجهی از مردم ایجادنمود؛ اما نه‌چندان که بتواند بپاید و تنور انتخابات را کمتر از بیست‌روز مانده به آن، گرم‌کند. تنها چیزی که در این فاصله، گرم و بلکه داغ شد، بازار تحلیل‌ها و گمانه‌زنی‌هایی بود که درباره انگیزه‌های نظام، از تأیید صلاحیّت یک کاندیدای نسبتاً رأی‌آور از بین خیل پرشمار شخصیّت‌های اصلاح‌طلب، در فضاهای رسانه‌ای و اجتماعی مطرح‌می‌شد. در درجه دوم نیز نیّت‌خوانی‌هایی بود که درباره بازی سیاسی جناح اصلاح‌طلب در شرایط غیرمترقّبهٔ پیش‌آمده و پایان زودهنگام دولت ابراهیم رئیسی انجام می‌شد. تکلیف بخش اعظم اپوزیسیون رادیکال خارج و داخل کشور، معلوم‌بود؛ محکومیّت شرکت در انتخابات به هر نحوی، چه به عنوان انتخاب شونده و چه انتخاب‌کننده. اپوزیسیون معتدل داخل هم که طبعاً به بهره‌برداری از این فرصت تاریخی به‌دست‌آمده برای احیای بیمار نیمه‌جان اصلاحات! دعوت می‌نمود. البته در سوی دیگر ماجرا نیز لشکر سایبری اصولگرایان و چهره‌های شاخص آنان، موضعی متفاوت بروز دادند؛ عدّه‌ای شکری با شکایت داشتند از اعضای شورای نگهبان که چرا پزشکیان را با وجود مواضعش در قبال جنبش سبز و خیزش زن، زندگی، آزادی و نزدیکی‌اش به سیدمحمد خاتمی و… تأیید کرده‌اند؛ عدّه‌ای نیز لطفی به عتاب‌آلوده با این اصلاح‌طلب اصولگرا و نهج‌البلاغه‌خوان و محبّ رهبری داشتند و حضور او را در زورآزمایی انتخاباتی، فرصتی برای یکسره‌کردن جریان سیاسی مقابلشان و زدن آخرین میخ بر تابوت اصلاح‌طلبان می‌پنداشتند. البته بودند جمعی عاقل از میان اصولگرایان که با اندکی تردید و نگرانی به پدیدهٔ پزشکیان می‌نگریستند و رفته‌رفته زمزمه اجماع در کمپین به‌اصطلاح «جبهه انقلاب» سردادند که تا لحظه نگارش این مطلب، هنوز صورت‌نپذیرفته‌است.
فارغ از این کشمکش‌ها و تقابلات سیاسی-جناحی باید به فضای حاکم بر این دوره از انتخابات ریاست‌جمهوری نیز توجه نمود تا صورت مسأله روشن‌تر گردد. دیگر بر کسی پوشیده‌نیست که اتفاقات تلخ پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ که با مشارکت بی‌نظیر ۸۵درصدی برگزار شد، حاکمیّت را نسبت به مشارکت بسیار بالا، بی‌میل و بلکه بیمناک نمود؛ نتیجه آن شد که در سال‌های ۱۳۹۲ و ۹۶ با درصد مشارکتی کنترل‌شده، انتخابات ریاست‌جمهوری به سرانجام رسید. اما سودای یکدست‌سازی که از سال ۹۸ بر مخیله هسته‌سخت نظام خطورکرد، سه انتخابات گذشته را به‌غایت، مهندسی‌شده و به تَبَعِ آن بی‌رونق‌نمود؛ تا جایی که دوردوم انتخابات مجلس‌شورای‌اسلامی که روز جمعه، بیست‌ویکم اردیبهشت ۱۴۰۳ برگزارگردید، رکورد پایین‌ترین نرخ مشارکت در تاریخ جمهوری‌اسلامی‌ایران را به خود اختصاص‌داد؛ تنها «هشت درصد» در حوزه انتخاباتی مهم تهران! این پدیده به خودیِ خود می‌تواند مشروعیّت و مقبولیّت یک نظام سیاسی را به چالشی جدّی بکشد. بر همه اینها بیافزایید ناکارآمدی مفرط دولت سیزدهم در تمامی زمینه‌ها و عدم تحقّق وعده‌های انتخاباتی رئیس فقید آن که بر یأس و ناامیدی فضای سیاسی کشور دامن‌می‌زد.
اما سانحه بالگرد، که شاید در آینده از آن به الطاف خفیّهٔ الهی یادشود، انتخابات زودهنگامی را به کشور تحمیل‌نمود که معادلات جاری را برهم زد. فرصت پنجاه‌روزه میان فقدان رئیس دولت پیشین و گزینش رئیس‌جمهور بعدی، عرصه‌ای برای اندیشیدن به و سخن‌گفتن از تغییر و تحوّلی نسبی در سپهر سیاسی کشور فراهم‌ساخت و نور امیدی در دل منتقدان و مخالفان سیاست یکدست‌سازی تاباند. نحوهٔ احراز صلاحیت‌ها از طرف شورای نگبهان نیز تا حدودی بر این کورسوی امید، دمید. پیش از این و در چنددوره گذشته، شورای نگبهان با ریسکی پایین و دست‌به‌عصا عمل می‌نمود و حتی در سال ۱۳۹۲ صلاحیّت مرحوم آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، یکی از دو ستون خیمه نظام، را به احتمال پیروزی قاطع، رد کرد؛ اما در این دوره، با ریسکی به‌نسبت بالا، چهره‌ای شناخته‌شده و منتسب به جناح اصلاح‌طلبی را تأیید صلاحیّت نمود. بگذریم از اینکه در دو دوره متوالی، علی‌رغم نظر تلویحی رهبری، از ورود علی لاریجانی به عرصه انتخابات ریاست‌جمهوری، جلوگیری‌کرد.
در چنین حال‌وهوایی، شاهد سه روایت متفاوت از فرایند این انتخابات زودهنگام هستیم؛ این سه‌روایت چنان در تعارض با هم به حیات خود تا این لحظه ادامه‌داده‌اند که به‌راحتی می‌توان مدّعی شد که در فضای سیاسی کشور با سه «جهان موازی» روبرو هستیم که هرکدام مستقل از یکدیگر درحال نشو و نما و برسازی داستان خویشتنند. این سه‌جهان موازی را به تفصیل ذیل می‌توان صورتبندی کرد:
اول؛ اول؛ عدّه‌ای برآنند که نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران، پس از ناکامی در پیشبرد روند خالص‌سازی و با توجه به چالش‌های جهانی و منطقه‌ای نوپدید که درمجموع کیان کشور را با تهدیدی جدّی مواجه‌نموده، تصمیم به چرخشی اساسی و تغییر «پارادایم» در سیاست‌های کلّی خود گرفته‌است؛ یا دستکم می‌خواهد رویکرد از پیش شکست‌خورده یکدست‌سازی را به کناری نهاده، برای همه جریان‌ها و اندیشه‌های سیاسی درون‌سیستمی، فرصت مساوی مشارکت در مدیریت کشور را فراهم‌نماید. از این روست که با این چینش هوشمندانه در ترکیب نامزدهای نهایی انتخابات زودرس، بی‌میل نیست سکّان هدایت قوّهٔ مجریّه را به دست چهره‌ای کم‌خطرتر و قابل اعتمادتر از امثال علی لاریجانی یا اسحاق جهانگیری و عباس آخوندی بدهد. این نظریّه گرچه از سوی برخی محافل سیاسی، اجتماعی بسیار خوش‌بینانه و حتی ساده‌اندیشانه تلقّی شده‌است، لیکن علاوه بر وجود شواهد مُثبته هرچند کمرنگ، از چنان قوّتی برخوردار است که حتی توجه برخی نخبگان سیاسی را که در ادوار پیشین، انتخابات را فاقد اثر و بی‌معنا دانسته و از شرکت در آن خودداری کرده‌بودند، به خود جذب نموده‌است و در پاره‌ای موارد نیز شاهد دفاع آنان از روند این انتخابات زودرس و ترغیب مخاطبانِ خود به شرکت در آن هستیم.
دوم؛ شمار زیادی از قبیلهٔ اصلاح‌طلبان، از همان لحظه اعلام فهرست نهایی داوطلبان احراز صلاحیّت شده توسط شورای نگهبان، بی آن‌که به ردّصلاحیّت دو نامزد اعلامی خود(جهانگیری و آخوندی) اشاره‌ای‌کنند، به استقبال انتخابات رفتند. این گروه که پدرخوانده ایشان، سیّدمحمد خاتمی، در نزدیک‌ترین انتخابات گذشته، برای نخستین بار کوس «عدم‌شرکت» زده و به‌صراحت گفته‌بود دیگر به چند صندلی شکسته مجلس راضی نخواهیم شد و چهره‌های اصلی و تأثیرگذار خودشان نیز اغلب در چنددورهٔ پیشین، مشارکتی فراگیر در انتخابات نداشته و بلکه برای آن دیگر حیثیّتی معنی‌دار قائل نشده و برای عدم مشارکت، تئوری‌پردازی‌ها کرده‌بودند، به یک‌باره روی بدان آورده و با همان حدّت و شدّت سابق که بر طبل تحریم یا شبه‌تحریم می‌کوبیدند، این‌بار به دفاع از مشارکت فعّال در انتخابات ریاست‌جمهوری زودهنگام برخاستند. تحلیل عموم آنان این بود که از همین فرصت حدّاقلّی نیز که نظام در اختیار ما قرارداده‌است باید نهایت استفاده را کرد و بخت خود را آزمود؛ با علم به این‌که رئیس‌جمهور در طراحی سیاست‌های کلی و رویکردهای اصلی نظام، هیچ مدخلیتی نداشته، تنها کارگزار اجرای برنامه‌هایی خواهدبود که از سوی رهبری نظام ابلاغ می‌شود. نشان به آن نشان که دکتر پزشکیان، هم در هنگام ثبت‌نام و هم پس از احرازصلاحیّتش، بر این نکته کلیدی بارها و بارها پای‌فشرد و تأکید کرد که برنامه‌ای از خود ندارد و تنها برنامه‌های مصوّب نظام را اجرا خواهدنمود. منطقی که نظریّه‌پردازان اصلاح‌طلب در دفاع از این کنش نامعهود سیاسی خود دنبال می‌کردند، چیزی جز این نبود که امر سیاسی، تابع آرزواندیشی‌ها و آرمان‌خواهی‌ها نیست و باید به دنبال محتملات و ممکنات رفت و توقعی بیش از این نداشت.
سوم؛ جریان سیاسی دیگری که در یک جهان موازی دیگری سیر می‌کند، همان تحریم‌کنندگان و یا لااقل مشارکت‌گریزان و مشارکت‌ستیزان در انتخابات نظام جمهوری‌اسلامی‌ایران هستند. این گروه از طیف وسیعی تشکیل شده‌است که نمایندگانی در میان قاطبهٔ مردم، قشر خاموش و خاکستری، برخی تشکّل‌های اصلاح‌طلب، براندازان و اپوزیسیون خارج از کشور دارند. از نظر آنان این انتخابات طوری مهندسی شده‌است که نه خواست و اراده عموم ملّت، بلکه اهداف راهبردی حاکمیّت را تأمین کند. از نظر ایشان، نظام پس از سه دوره مشارکت بسیار پایین، اینکه به یک مشارکت نسبتاً بالا(در حدود ۵۵ تا ۶۰ درصد) نیاز دارد تا مشروعیت و مقبولیت خود را به رخ داخل و خارج بکشد و همان سیاست‌های پیشین را ادامه‌دهد. از نظر ساکنان این جهان موازی سوم، حاکمیّت صحنه را به گونه‌ای چیده‌است که نتیجه انتخابات هرچه باشد، بُرد نهایی و اصلی با اوست؛ اگر نامزد اصلاح‌طلبان ببازد که فبهاالمراد و تومار این گروه موذی و مزاحم دیگر برای همیشه برچیده‌خواهدشد؛ اگر نامزد اصلاح‌طلبان ببرد نیز مثل ادوار گذشته که رأی آورده و دولت تشکیل داده‌بودند، چنان پای در گل می‌گذاریمشان که باردیگر هوس استیلا بر قوّهٔ مجریه به سرشان نزند؛ چراکه هم میزان آوار و خرابی‌های به‌ارث‌مانده از پیش بسیار سهمناک است و هم ناهماهنگی با دو قوّهٔ یکدست‌شده از پیش، بر زمینشان خواهدزد. شقّ سوّم نیز پیروزی یکی از نامزدهای اصلی اصولگرایان(قالیباف و جلیلی) است که هوالمطلوب! دست آخر نیز میراث برجای مانده از دولت سیزدهم و گستره و ژرفای ناکارآمدی آن و همچنین شکست جریان خالص‌سازی به محاق خاموشی و فراموشی سپرده‌می‌شود؛ بازی سه سر برد برای حاکمیّت!
همچنان‌که گفتیم این سه جهان موازی به یک میزان در سپهر بیکران سیاست‌ورزی در ایران امروز حضور دارد و از زندگی و سرزندگی برخوردار است؛ این که کدامیک از این تفاسیر از یک حقیقت جاری، می‌تواند صورت واقعیّت به خود گرفته و از پرده امکان به در آید و تحقق عینی پیداکرده، جهان‌های موازی دیگر را کنارزند، شاید در فردای اعلام نتیجه انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۴۰۳ معلوم‌شود و شاید نیز همین سه جهان و بلکه جهان‌های دیگر به موازات هم به حیات خود تا اطلاع ثانوی ادامه‌دهند.




فصلنامه خاطرات سیاسی شماره ۲۴

سرمقاله

ایران و اسرائیل:عقلِ سلیم

یادها و خاطره‌ها
ملاقات دوباره زیر آغوش تابش نور در سپیده‌دم

در سوگ زنی از جنس بلور
درس‌هایی‌که‌آموختم
سید محمدعلی آل‌هاشم آیت اللهی که در کف جامعه زیست
سقوط بالگرد سرنوشت و فرجام ریاست رئیسی
امیرعبداللهیان دیپلماتی در میانه واقع‌بینی و آرمان‌گرایی
وداع آذربایجان با استاندار جوان

دریغاگویی در سوگ مدیری یگانه و منفرد
اثر دیروز، خبر امروز
مرثیه
توسبوی پر ز آبی

پرونده مجلس اول: از مجلس ملّی تا مجلس اسلامی
جستارگشایی 
مجلس اول از کدام چالش‌ها گذشت؟
مجلس اول آزادترین مجلس بعد از انقلاب بود
سرآغاز افراطی‌گری‌هادر همان مجلس اول بود
آیت‌الله خمینی مخالف عزل بنی‌صدر بودند
مجلس اول، مجموعه‌ای از دیدگاه‌های متنوع و مختلف بود
در مجلس اول با آقای هاشمی به‌شدت درگیر بودیم!
واقعه دوم خرداد ثابت کردکه اصلاح‌طلبی قدرت دارد

در اقیانوس خاطرات
آدم کسی نبودن (بخش دوم)
دکتر محمد حسنین هیکل و دکتر محمد مصدق

کتابخانه خاطرات سیاسی
درسگفتارهای کاپیتال
کاپیتال در اوین!
پایاب شکیبایی

برای دریافت نسخه کامل این شماره (۲۴) به سایت طاقچه مراجعه کنید.

 




سعید شاهسوندی تردیدها و حسرت‌هایش

سعید شاهسوندی
تردیدها و حسرت‌هایش

در گفتگو با خاطرات سیاسی

‌ ابتدا دربار سیر اندیشه بنیان گذاران سازمان‌ مجاهدین‌خلق و نقاط عطف نخستین آن توضیحاتی بفرمایید.
برای درک چرایی تأسیس سازمان‌مجاهدین‌ خلق‌ایران توسط محمد حنیف نژاد به همراه سعید محسن، نیک بین و بدیع زادگان، باید به «دو حادثه تاریخ ساز» یکی در بیرون و دیگری در درون مرزهای میهن توجه کرد. بدون توجه و درک آن دو حادثه، اتفاقات آن سال‌ها اعم از نوع ایدئولوژی مذهبی سازمان مجاهدین و نیز اتخاذ مشی مسلحانه و بسیاری مسائل دیگر و حتی نوع تشکیلات آن‌ها قابل درک نخواهد بود. این دو حادثه تاریخ ساز، یکی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، کشور همسایه ماست، که دنیا و مناسبات جهانی را تغییر داد و گفتمان و پارادیم جدیدی را بنیاد نهاد. بیهوده و تصادفی نیست که بعد از پیروزی انقلاب اکتبر به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم، استالین، «پدر خلق‌های جهان» نامیده می‌شود و بیشتر روشنفکران، نه فقط در کشورهای جهان سوم، بلکه در اروپا نیز کعبه آمالشان تا مدت‌ها کشور شوراهاست. امواج چنین انقلاب بزرگی به داخل مرزهای ما هم کشیده شد و تأثیرات خاص خود را گذاشت.
حادثه مهم دیگر که در تاریخ ما نقش تعیین کننده داشت، کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. امریکا که بعد از دو انفجار اتمی در هیروشیما و ناکازاکی و سالم ماندن از خسارات جنگ به قدرت امپریالیستی برتر در جهان تبدیل شده بود، مهر برتری خود را با اولین کودتای موفق سی.آی.ای بر جهان سرمایه داری غرب زد، تا ایران را در اردوگاه غرب نگه دارد. این کودتا، زخمی کاری و جبران ناپذیر بر پیکر جامعه ایران زد که تا انقلاب ۵۷ و تا هم اکنون نیز ترمیم نشده است.
۲۸ مرداد ۳۲ شکست جنبش ملی، به رهبری دکتر محمدمصدق و ۱۰ سال بعد از آن، شکست جنبش توده‌ای ۱۵ خرداد ۴۲ در مراحل اولیه خود، یأس و ناامیدی و سرخوردگی در میان نیروها ایجاد کرد؛ اما این یأس و سرخوردگی، بین تعدادی از شجاع‌ترین نیروهای آن ایام، تنها در مرحله یأس متوقف نشد؛ بلکه نسلی جدید، بعد از مصدق، پا به عرصه مبارزه گذاشتند، در رده‌ها و لایه‌های گوناگون اجتماعی، از میان جریان‌های چپ ملی- مذهبی و حتی مذهبیون سنّتی! نسل جدید، خواهان تغییرات و دگرگونی‌های اساسی و بنیادین بودند. به این ترتیب کودتا نه تنها به هدف خود نرسید، بلکه آتش اشتیاق برای تغییر و انقلاب را در لایه‌های گوناگون اجتماع شعله ور کرد. نسل جوان زخمی و مأیوس از رهبران سیاسی و پارلمانتاریست، دیگر شعار صبر و انتظار را برنمی تافت. ضمن اینکه آن‌ها در اطراف خود، در خاورمیانه و جهان، شاهد اوج و رشد جنبش‌های مبارزاتی استقلال طلبانه بودند و با استفاده از رادیو و روزنامه و نوشته‌هایی که هرچند با تأخیر به دستشان می‌رسید، در جریان تحولات دنیا قرار می‌گرفتند. چند سالی بعد از سرکوب که قرار بود ساواک نفس‌ها را در سینه حبس کند، دوباره در گوشه و کنار، امواج مبارزه به راه افتاد. فراموش نکنیم در این ایام چین هم یک قدرت بزرگ انقلابی آن روزگار است؛ بنابراین جای تعجب نیست که ما در سراسر دنیا گرایش ضدامپریالیستی و ضد تجاوزگری آمریکا را شاهد باشیم، با حاکمیت ایدئولوژی مارکسیستی. شاهد این هستیم که در اروپا برتراند راسل دادگاه جنایات جنگی علیه آمریکا تشکیل می‌دهد و روشنفکران بزرگی مانند سارتر موضع‌گیری می‌کنند. ما شاهد پیروزی انقلاب الجزایر که جهشی فکری در میان کشورهای مسلمان است و در همان حال شاهد مبارزات ملت‌ها در امریکای لاتین هستیم. از همه سو روشنفکرانی مثل فرانتس فانون، رژی دبره و بسیاری دیگر، در تدوین تئوری مبارزه علیه امپریالیست‌های تجاوزکار سر برافراشتند. به این ترتیب مرزهای ملی نیز درنوردیده می‌شود و یک مبارزه جهان شمول، علیه امپریالیسم جهانی، در اندیشه‌ها شکل می‌گیرد. در چنین شرایطی در جامعه ایران، عناصر آگاه و دلسوز آن، از جمله امثال جزنی ها و حنیف نژادها در جست وجوی مسیری برای مبارزه هستند. آن‌ها با نگاه به این وضعیت به راه‌های جدیدی می‌اندیشند و گاه هم با الگوبرداری و تأثیرپذیری درصددند تا شاید بتوانند در ایران هم کاری انجام دهند.
از طرف دیگر جنگ سرد در اوج است و دو اردگاه سوسیالیسم و امپریالیسم رودرروی هم ایستاده‌اند و جنبش‌های مستقل را سرکوب می‌کنند. در کشور ما و شماری از کشورهای جهان سوم، آمریکا با عنوان کمونیسم، جنبش‌ها را سرکوب می‌کند و شوروی هم با لشکرکشی به کشورهایی که خواسته‌های دموکراتیک دارند، آن‌ها را با عنوان نیروهای وابسته به امپریالیسم سرکوب می‌کند.
سنتز چنین فرایندی، روی آوردن به سازمان‌های مسلح و انقلابی است. نیروهای مذهبی سنّتی، نظیر مؤتلفه، به ترور حسنعلی منصور روی می‌آورد. حزب ملل اسلامی که تحت تأثیر جریانات حزب‌های بعث در سوریه و عراق و جنبش ناصری در مصر است، تشکیلاتی‌تر از مؤتلفه به وجود می‌آورد. در وجه نیروهای مارکسیست، گروه‌های متعدد ازجمله: گروه فلسطین، گروه آرمان خلق و سازمان چریک‌های فدایی‌خلق را می‌بینیم و در میان نیروهای ملی- مذهبی، سازمان مجاهدین را؛ یعنی کسانی که از مکتب بازرگان و طالقانی و جریان ملی مصدق آمده، ولی از آنها عبور کرده و به مشی مسلحانه روی آورده‌اند.
‌با این حساب مجاهدین خود را تافته جدابافته از چپ و راست می‌دانستند؟
بله، متفاوت از چپ کلاسیک مارکسیست و متفاوت از راست سنّتی فقه‌گرا. بااین توضیح که هم کار تشکل‌های مذهبی سنتی و هم کار مارکسیست‌ها از جهاتی بسیار ساده و روشن بود. آن‌ها با اتّکا به دستاوردهای پیشینیان، احتیاجی به تولید اندیشه و تولید معنی نداشتند. بر روی مارکسیسم به اندازه کافی در جهان کار شده بود و گنجینه بزرگی از داده‌ها وجود داشت. اگرچه در عمق و ریشه، در آن داده‌ها تضادی نهفته بود که سال‌ها بعد سر باز کرد؛ یعنی منبع اتکا و پایه تئوریک چریک‌های فدایی که عمدتاً از جایی می‌آمد که همخوانی بیشتری با حزب توده داشت. این یعنی همیشه این پتانسیل وجود داشت که حزب توده، علی رغم بدنامی‌هایش در جریان نهضت ملی، بتواند چریک‌ها را درون خود جذب کند؛ امری که سال‌ها بعد اتفاق افتاد.
جریان‌های مذهبی سنتی فقه‌گرا هم مشکلی نداشتند. از نظر مبانی عقیدتی، چند رساله و کتاب از انبوهی منابع، در حوزه‌های علمیّه، به عنوان متون آموزشی کفایت می‌کرد. سبک کار هم گرفتن فتوا، از فلان مرجع و فلان روحانی و اقدام به عمل براساس فتوای «آقایان» بود. نظیر فتواهایی که برای ترور کسروی، دکتر فاطمی، رزم آرا، حسنعلی منصور و نظایر آن گرفته شد.
از نظر مبانی عقیدتی، ساده و از نظر روش هم ساده بود. سطح دانش و خاستگاه طبقاتی و اجتماعی و معیشتی افراد نیز بیشتر از لایه‌هایی بود که به این ساده زیستی‌ها قانع بوده و به اصطلاح تن می‌دادند. کار مجاهدین در این میان مشکل، زمان‌بَر و سهل و ممتنع بود؛ یعنی حرکت اولیه‌شان بطئی و کند، همراه با دست اندازها و مشکلات فراوان بود که نمونه تغییر ایدئولوژی، یک مورد آن است و اگر موفق به انجام کامل آن می‌شدند، اگری که آب زیاد می‌برد و به وقت و انرژی بسیار نیاز داشت، به نحله‌ای جدیدی در میان نحله‌های شیعه تبدیل می‌شدند. مجاهدین از جریان ملی_مذهبی می‌آمدند. با باورهای ملی، خود را ادامه دهنده جریان ملی و مشروطه و دلبسته جریان جنگل و نهضت خیابانی و در وجه مذهبی نیز خود را شاگردان بازرگان و طالقانی می‌دانستند.
حنیف‌نژاد و سایر بنیان گذاران سازمان، زمانی که رهبران نهضت آزادی هنوز در زندان هستند، به فکر تأسیس سازمان و تشکیلاتی می‌افتند که بتوانند امر مبارزه در جامعه ایران را پیش ببرند. پس بیهوده نیست اگر همان طور که خود بازرگان نوشت، بنیان گذاران مجاهدین را «فرزندان بازرگان و طالقانی» بدانیم. با این تکمله، که آن‌ها در مکتب بازرگان، پرورش یافته و تغذیه شدند؛ اما به تناسب شرایط از بازرگان و طالقانی و به خصوص از بازرگان، هم به لحاظ سیاسی و مشی عملیاتی و هم سبک کار تشکیلاتی عبور کردند و به نظرات جدیدی رسیدند. این جاست که کار مجاهدین نسبت به دو جریان اول یعنی مارکسیست‌ها و مذهبی‌های سنتی فقه گرا بسیار مشکل‌تر و درواقع یک نوع «ایجاد» و «تألیف» در اندیشه مذهبی بود، نه استفاده صرف و یا کپی برداری. مجاهدین از ابتدا باید ساختمان بنای تشکیلاتی، استراتژی و ایدئولوژیکشان را خود با دستان خویش بسازند و این، کار ساده‌ای نبود و با مشکلات زیادی همراه بود. به نظر من رهبران و بنیان گذاران، اگرچه به طور کلی نسبت به مشکلات این مسأله آشنایی داشتند، ولی آن اندازه هم فکر نمی‌کردند که این قدر مشکل زا باشد….. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها!
‌پس چرا حنیف نژاد و بنیان گذاران سازمان به سراغ مطالعه علم مارکسیسم رفتند؟
روی آوردن حنیف نژاد و یاران او به مارکسیسم و استفاده از آن در ادامه مطالعاتی بود که در تاریخ ایران از مشروطه شروع کردند. آن‌ها در جست و جوی پاسخ برای سؤال‌های مبارزاتی‌شان بودند، نه از باب تفنن، بلکه برای مبارزه، پی به ضرورت و شناخت روش‌ها و متدهای شناخت، به خصوص شناخت تاریخ، جامعه و پدیده‌ها بردند. آن‌ها بخش‌هایی را دستاورد بشری دانسته و در چارچوب باورهای مذهبی آن را قابل استفاده می‌دانستند. این البته کاری بسیار سنگین بود؛ یعنی پیوند عناصر دو جهان بینی متفاوت. همان طور که پیش‌تر گفتم، اگر موفق می‌شد، می‌توانست شکلی جدید از تفکرات اسلامی را در قرن بیستم رقم بزند. این البته الزامات خاص خود را داشت.
‌با این وجود چه تفاوت‌های بنیادینی بین مجاهدین و سایر گروه‌های مبارز آن سال‌ها می‌بینید؟
ابتدا به طور خلاصه، اندیشه مجاهدین بر سه ستون و سه پایه استوار بود:
۱-‌پاتریوتیسم، به معنی وطن پرستی و نه ملی‌گرائی شوینیستی.
۲-‌سوسیالیزم و نافی استثمار و گرایش به محرومان.
۳-‌تعبیر و تفسیر انقلابی از اسلام، عبور از فقه سنّتی.
مجاهدین می‌خواستند این هر سه را در مسیر مبارزه مسلحانه رهایی‌بخش انقلابی محقّق کنند؛ که البته می‌دانیم تحقّق این همه، امری بسیار مشکل بود و هست و به نظر من تحقّق آن برنامه بسیار فراتر از توان آن‌ها بود.
اما تفصیل:
مجاهدین، نیروهای مسلمان انقلابی و سوسیالیست‌های رادیکال بودند. آن‌ها خود را ادامه دهنده نهضت ملی می‌دانستند؛ بنابراین ملّی و انقلابی بودند و در عین حال مسلمان. شاه، آن‌ها را «مارکسیست‌های اسلامی» نامید؛ اما این گونه نبود. اگر از من به عنوان کسی که سالها در آن تشکیلات بود، بپرسید، می‌گویم: مجاهدین، مسلمان‌هایی بودند متمایل به روش‌های تحلیل مارکسیستی؛ یعنی هسته اصلی باور مجاهدین، اسلام بود و با شدّت و ضعف، همه اعضای سازمان، باورهای مذهبی داشتند؛ منتها درکی جدید و نقطه نظراتی جدید از اسلام را عرضه می‌کردند.
ویژگی دیگر مجاهدین این بود که خود را ضد امپریالیست و نافی استثمار می‌دانستند و همه اینها بر اساس اصول اسلامی قرآن و نهج البلاغه بود.
این سه ویژگی، مجاهدین را از گروه‌های دیگر اسلامی متمایز می‌کرد و چهره ویژه‌ای به آن‌ها می‌داد.
همان طور که آن‌ها را از فداییان اسلام و نهضت آزادی متمایز می‌کرد و همین طور هم از جریان‌های مارکسیستی. برداشت آنها این بود که چپ مارکسیستی، کپی برداری می‌کند. آن‌ها در صدد کشف و کاربرد قوانین تحّول اجتماعی متناسب با شرایط ایران بودند. مجاهدین، مسلمان‌های بعد از شکست ۱۵ خرداد ۴۲، بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و در فضای سلطه جهانی کمونیسم از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تا سال‌های تأسیس خود (۱۳۴۴) بودند.
‌تا پیش از اعدام حنیف نژاد، در مقابل اندیشه مارکسیستی، سازمان دچار چه وضعیتی بود؟
تا قبل از شهریور ۵۰ که سازمان، رشد گسترده‌ای داشت، شماری از گروه‌های کوچک مارکسیستی با سازمان تماس می‌گرفتند و از تجربه‌ها و دانش و داده‌های آنجا استفاده می‌کردند؛ یعنی یک روند معکوس وجود داشت طوری که گفته‌های ما برایشان جذاب بود و حتی برخی از کتاب‌های مارکسیستی را از ما می‌گرفتند. تا زمانی که رهبری سازمان، دست حنیف نژاد بود، شاهد روند مارکسیست شدن نیستیم. بعدتر، وقتی هم رهبری دست رضا رضایی است، شاهد این روند نیستیم. البته مجاهدین از ۴۴ تا ۵۰ نمی‌توانستند روایت و یا ورژن انقلابی را که شامل تمام مبانی مذهبی‌ای بود که سال‌ها در سطوح سنتی روی آن کار شده بود، از دل مدارک بنیادین اسلامی نظیر قرآن و نهج البلاغه استخراج کنند. از طرفی با فرصت‌ها و امکانات آکادمیک مارکسیستی هم متفاوت بودند. تلاش آن‌ها صرفاً کشف قانون مندی های ویژه و نیز بومی کردن قانون مندی های عام در شرایط خاص ایران بود. تاریخچه مجاهدین، نبرد ناشی از این دو بار سنگین است.
‌روند مارکسیست شدن سازمان را از کجا و با چه نشانه‌های نخستینی می‌یابید؟
روند مارکسیست‌شدن سازمان علی رغم تضادها و تناقض‌هایی که حتماً در اندیشه آن روزگار سازمان وجود داشت، اگر تقی شهرام در رأس این ماجرا نبود، به این سادگی و به این شکل فاجعه بار صورت نمی‌گرفت. ممکن بود جدایی‌های اندکی از بدنه اصلی سازمان صورت گیرد، ولی تکرار می‌کنم مطمئناً به این شکل فاجعه بار با عوارض ویرانگر صورت نمی‌گرفت.
من به جدّ بر این باورم که تغییر ایدئولوژی سازمان‌مجاهدین‌خلق، طی روندی ضد دموکراتیک و در مواردی توطئه‌گرانه و در فقدان شفافیّت، صورت‌گرفت. از این رو آن را نه منطقی و نه طبیعی ارزیابی می‌کنم. تمام کسانی که تقی شهرام را می_شناسند بر شخصیّت سلطه‌گر و تمامیت خواه او تأکید می‌کنند. شخصیتی که حاضر بود آنچه را خود، حقیقت می‌پنداشت به هر شکل ممکن به دیگران تحمیل کند. فاجعه هم درست از این جا آغاز می‌شود که فردی خود را کاشف حقیقت و تمام حقیقت بداند و در مسیر تحقّق باورهای خود، هر شیوه و وسیله‌ای را مجاز بداند. حال آن که او نه کاشف بود و نه فروتن.
می‌دانیم که در مذاهب همیشه دوگانه خدا وشیطان و فرشته و دیو وجود دارد. تقی شهرام، همچون شماری دیگر این دوگانه مذهبی را در مارکسیسم وارد می‌کند. منتها شیطان رجیمی که در سعی صفا و مروه به آن لعنت فرستاده و سنگ می‌زنند، در مذهب مارکسیستی آنان می‌شود: «خرده بورژوازی» و «پرولتاریا»؛ می‌شود خدا و فرشته.
«خرده بورژوازی» مظهر تمام پلیدی‌ها، زشتی‌ها و ناتوانی‌هاست و “پرولتاریا” مظهر تمام نیکی‌ها، درستی‌ها و زیبایی‌ها. به دیگر سخن خدا و یا بهشت روی زمین. تمام زشتی‌ها به خرده بورژوازی نسبت داده می‌شود و تمام زیبایی‌ها به پرولتاریا. تصویری غیرواقعی که از هر دو سو تنها به درد باورمندان به “مذهب مارکسیزم” می‌خورد و لاغیر.
‌ فکر می‌کنید اقدامات تقی شهرام در جهت باورهای جدید او بود؟
در تقسیم بندی‌های رایج مارکسیستی، مجاهدین، سازمانی خرده‌بورژوازی بودند. بعضی خرده بورژوازی چپ هم می‌دانستند؛ اما به هرحال نمایندگان ایدئولوژی و اندیشه اقشار خرده بورژوا بودند. با این تحلیل کلاسیک اگر اکثریت و حتی تمام افراد سازمان هم در روندی دموکراتیک تغییر عقیده داده و مارکسیست می‌شدند، افراد تغییر عقیده داده باید طی بیانیه‌ای به صورت شفاف، مسأله را با مردم در میان می‌گذاشتند، نام خود را عوض می‌کردند و دیگر مدّعی نام سازمان مجاهدین و میراث خوار آن نمی‌شدند و امکانات آن سازمان را به ادامه دهندگان و یا باقی افراد واگذاشته و سازمان پرولتری خود را تأسیس می‌کردند.
حتی اگر تمامی افراد هم ایدئولوژی جدید اتخاذ می‌کردند، باید آنها لباس اندیشه قبل را درمی آوردند و با توده‌ها در میان می‌گذاشتند که ما مارکسیست هستیم و سازمان پیشین را رها می‌کردند، شاید کسانی بعد از آن‌ها پیدا می‌شدند که بخواهند آن پیراهن را برتن کنند و مبارزه خود را کماکان با نام و هویّت مجاهدین ادامه دهند. این می‌توانست یک موضع اصولی به هنگام تغییر مواضع ایدئولوژیک افراد باشد؛ اما دریغا! که شهرام هیچ کدام از این راه‌ها را نرفت. در گفتگوی میان حمید اشرف و او، اشرف به روشنی تأکید می‌کند که سازمان متعلّق به امثال شریف واقفی است و هیچ ضرورتی نداشته که با برکناری ۵۰ درصد از کادرها بر آن مسلّط شود؛ اما شهرام، سودای دیگر در سر دارد. اینجاست که معلوم می‌شود دعوا، اصلاً دعوای اعتقادی نبود، دعوا بر سر سلطه، اقتدار و حاکمیت بر سازمان، تاریخ، اعتبار، محبوبیت و تمامی امکانات آن بود.
به باور او مذهب، تن پوش کهنه‌ای است که باید از تن درآورد. بسیار خوب! در این صورت این سؤال مطرح می‌شود که چرا می‌خواهد کماکان آن تن پوش کهنه را برتن کند و از امکانات آن استفاده کند؟ از نام مجاهدین دست برنمی دارد و اگر برای حفظ سازمان و امکاناتش خون مجید شریف واقفی، صمدیه لباف، محمد یقینی، منیری جاوید، حسن ابراری و ده‌ها جان شیفته دیگر بر زمین ریخته شود، او را باکی نیست.
‌ اگر فرض را بر این بگذاریم که تقی شهرامی درون سازمان مجاهدین ورود نمی‌کرد! آیا باز هم سازمان دچار این تضاد می‌شد؟ آیا پیش از شهرام هم بحثی درباره تغییر ایدئولوژی درون سازمان مطرح شده بود؟
تا قبل از اعلام تغییر ایدئولوژی توسط شهرام، شاهد کنار کشیدن، انفعال سیاسی، تغییر خط مشی، از مسلحانه کاری به سیاسی کاری و نیز تغییر مواضع ایدئولوژیک و فلسفی هستیم که هرکدام تجریه و تحلیل و شرایط خاص خود را دارد. مهم این است که تا قبل از آن علی رغم نمونه‌های متفاوت از آن چه گفته شد، ما با یک جریان روبه رو نیستیم، چه رسد به روند مسلّط.
تغییر ایدئولوژی هم روندی پیچیده و چند وجهی و تابعی از متغیّرهای فراوان از جمله: قدرت نرم و سخت مسلّط و تغییر پارادایم و گفتمان مسلّط زمانه نیز هست. عامل سرعت دهنده در مقبولیت یک اندیشه نیز چیزی جز «قدرت» نیست. قدرت، زیبایی، حقانیت و جاذبه می‌آورد. به عنوان مثال وقتی پیامبر اسلام (ص) مکه را فتح می‌کند، شمار بسیاری در آن زمان ایمان می‌آورند. (إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ و رَأیتَ النَّاسَ یَدخُلونَ فِی دینِ الله اَفوَاجَا) حال آن که پیش از کسب قدرت عده اندکی جذب پیامبر شدند.
در دو سال ختم شده به انقلاب نیز روندی مشابه دیده شد. بسیاری از زنان و دختران جوان از خانواده‌هایی که غالباً تمایلات مذهبی نداشتند، تحت تأثیر جنبش عمومی مردم به مذهب، گرایش پیدا کردند. وقتی هم حکومت دینی در تحقّق برنامه‌های خود دچار ضعف و شکست می‌شود، این روند معکوس می‌گردد.
در سال‌های دهه ۵۰ فضای فرهنگی و سلطه فرهنگی مبارزاتی، در اختیار اندیشه مارکسیستی است و به همین دلیل گرایش مسلّط وجود دارد. حال آن که بعد از فروپاشی شوروی، دیگر از آن سلطه فرهنگی خبری نیست.
به لحاظ تشکیلاتی هم که در آن دوران، دموکراسی، کالایی بورژوازی است و جایگزین آن، مناسبات «سانترالیسم دموکراتیک» است که دموکراتیکش همیشه مغفول و سانترالیزمش همیشه حاکم بود.
‌چرا شهرام، نیروی رده سه سازمان محسوب می‌شد؟ ستوان احمدیان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
رده سه خطاب کردن او برای تخریبش نیست، اگر بنیان گذاران و کادرهای مرکزی را رده اول درنظر بگیریم، زیر مرکزیت کسانی قرار دارند که با تعبیر امروزی، شورای مرکزی هستند که لایه و رده دو به حساب می‌آیند. بعد از آنها افرادی بودند که در فاصله سال‌های ۴۸ تا ۵۰ عضوگیری شدند. این‌ها لایه سوم و نیروهای رده سه به حساب می‌آیند. شهرام در این زمره است.
‌ ادعاهای مبنی بر دخالت ساواک در این اتفاق را تا چه حد درست می دانید؟ آیا فرار تقی شهرام از زندان ساری با دخالت ساواک صورت گرفت؟
ساواک در قضیه فرار تقی شهرام از زندان ساری، مطلقاً دخالت نداشت. گفته‌ها و نوشته‌های سال‌های اخیر یا تبلیغات نادرست و کینه‌توزانه است، یا تحلیل‌های متأثر از تئوری‌های توطئه و یا در خوش بینانه ترین حالت از سر کم اطلاعی و شاید هم بی اطلاعی از ساواک و از سازمان‌های مسلّح آن روزگار است. نفوذ در سازمان‌های مسلح اصلاً قابل مقایسه با نفوذ در سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی کار نیست. چنین تهمت‌های نادرستی، هنگامی که تقی شهرام را دستگیر و محاکمه می‌کردند هم به او زده نشد، تعجب آور است، درآن موقع فی المثل قتل زنده یاد فرهاد صفا را به نادرست به وی نسبت دادند، ولی اتهام ساواکی بودن هرگز مطرح نشد.
اما اکنون بعد از گذشت سال‌ها، چه از سادگی و چه برای تحریف واقعیات چنین ادعاهایی می‌شود.
البته باید تأکید کنم که حرکت تقی شهرام چه در کشتن شریف واقفی و محمد یقینی و ترور مرتضی صمدیه و و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خلق، به اندازه کافی به تاریخ مبارزات مردم ایران ضربه وارد کرده که دیگر لازم نیست برای اثبات آن به ناراستی‌های این چنین متوسل شد.
ضمن آن که، شرکت وحید افراخته در قتل شریف واقفی و ترور مرتضی صمدیه لباف، قبل از دستگیری و فروپاشی همه جانبه و همکاری تمام عیار او با بازجویان ساواک، نشان از غیر طبیعی بودن آن تغییرات است. درعین حال بزرگ‌ترین خدمت را هم به ساواک کرد.
‌شما معتقدید کودتای تقی شهرام باعث از بین رفتن محوریت مجاهدین در رهبری مبارزه شد؛ در این باره توضیحاتی بفرمایید.
این سؤال شما جنبه‌های مختلفی دارد و با اما و اگرهایی همراه است. آنچه من می‌توانم بگویم این است که اگر این اتفاق نمی‌افتاد و مجاهدین همان روند طبیعی را طی می‌کردند و اعتبار اجتماعی‌شان از بین نمی‌رفت، اولاً احتمال این که از یک سازمان بسته چریکی به جریانی سیاسی و علنی تبدیل شوند، بیشتر بود؛ به علاوه در خارج از حلقه نیروهای روحانیت، تنها سازمان و نیرویی که پتانسیل توده‌ای شدن را داشت، مجاهدین بودند. آن‌ها می‌توانستند نه به عنوان رهبری، بلکه به صورت یک محور مهم در مبارزات مردم حضور داشته باشند و در آن صورت توزیع قدرت متنوع‌تر می‌شد. می‌دانیم توزیع قدرت در میان لایه‌های گوناگون جامعه و عدم تمرکز آن، یکی از ضروریات و نیازهای اولیه برای حرکت به سوی دموکراسی است، البته تاریخ را با اما و اگر نمی‌نویسند.
‌روز شهادت مجید شریف واقفی برای شما چگونه گذشت؟
مجید، مرتضی صمدیه و من طی ۵ ماه و نیم، از آذر ۵۳ تا ۱۶ اردیبهشت ۵۴ توانستیم بسیاری از نیروهای پراکنده را جمع آوری کنیم. در این روز ساعت ۴ بعد ازظهر مجید قراری با نارفیقان داشت و قرار بود طی آن اعلام جدایی کند. یک ساعت قبل از آن با من در چهارراه مولوی قرار داشت. آن‌ها مسأله را با ترور مجید و ترور مرتضی پاسخ دادند که «داستانی است پر آب چشم».
ما البته در سازماندهی گروه خودمان حتماً اشتباهاتی داشتیم؛ اما با یک جمله سعی می‌کنم مطلب را توضیح دهم. «ما» آن‌ها را از دریچه چشم و باورهای خودمان می‌دیدیم و با آن چارچوب‌های فکری که قصد نابودی آن‌ها را نداشتیم. موجودیت آن‌ها مخلّ موجودیت ما نبود؛ اما نفس موجودیت ما مخلّ و ناقص موجودیت تمامیت خواه آن‌ها بود. تحلیل کردند که گروه ما تبدیل به فالانژهای لبنان خواهد شد و طی جلسه‌ای تصمیم گرفتند که ما را از بین ببرند. ما آنها را با خود مقایسه می‌کردیم و آنها ما را با خود. هردو قیاس به نفس می‌کردیم.
«روز فاجعه، من، ساعت سه بعد ازظهر، حوالی چهارراه مولوی با مجید قرار داشتم. ساعت ۵ نیز با مرتضی در خیابان گرگان قرار داشتم. قرار اصلی مجید، با بهرام آرام بود و قرار واسط با افراخته. لیلا باید مجید را سر قرار افراخته می‌برد و از آنجا نزد بهرام. بنا بود در این قرار مجید موجودیت ما را اعلام کند. من اما با درکی کاملاً غریزی احساس خطر کردم از مجید خواستم اگر می‌شود امروز سر قرار نرود. موافقت نکرد. اصرار کردم و گفتم: «ما که در تعهد تشکیلاتی آنها نیستیم، بهتر است من به جای تو بروم» باز هم قبول نکرد. خوب بیاد دارم با طنزی که همیشه در کلامش بود، گفت: «حرف تو از «فردا» که سازمان خود را داریم، درست است، اما آن‌ها «امروز» با من قرار گذاشته‌اند.» من بدون تحلیل و با همان حس غریب گفتم: «خوب با هم سرقرارشان می‌رویم و من از دور مراقب و کوپل تو خواهم شد».
او با پاک‌دلی بی‌نظیری گفت: «کریم زیاد نگران نباش! علامت سلامتی‌ام را بعد از قرار، برای کاظم (صمدیه) می‌زنم تا تو از طریق او از سلامتی من با خبر شوی». من دیگر ساکت شدم. او بر سر قراری رفت که قربانگاهش بود و من چنان که گویی جانم می‌رود بر جای ماندم. لیلا بی خبر از ماجرا، مجید را تا محل قرار همراهی کرد و جدا شد. همیشه گفته و باز هم می گویم که تصویر آن لحظه خداحافظی و آن چهره پاک، از آن زمان، تا هم اکنون و تا همیشه بر جان من حک شد. اکنون ۴۷ سال بعد از آن روز، شریف واقفی و یاران او در خاک آرمیده‌اند و من در قفای آنان پرچمدار و هم دستان قاتل او نیز رفته‌اند. مجید، مطمئناً قدیس و گل بی‌عیب نبود؛ اما گواهی می‌دهم که انسان والایی بود، با تمام نقطه قوت‌ها و ضعف‌های یک انسان. چنین است که او، برای من، نه به عنوان یک قدیس و نه وسیله کینه‌توزی و کینه‌کشی سیاسی – اجتماعی که نماد پیروزی اخلاق و وفاداری به اصول در مقابل قدرت به جای ماند و اما آن «نام دیگر»، همراه نام قاتلان همراه، بسیار زودتر از مرگ فیزیکی محو شد و از خاطره جمعی مردم رفت. شاید بزرگترین تنبیه و عقوبت آنان نیز این باشد؛ چرا که نام شریران محو خواهد شد. نام «شریف» را بر نخستین فرزندم نهادم، تا «شریف» همیشه در برابرم باشد و به وقت نصحیت به پسرم نیز کافی است که سابقه نامش را به یادش بیاورم».
‌تأثیرات این واقعه را بر روندهای پس از خود چگونه ارزیابی می‌کنید؟
این ماجرا هم قبل و هم بعد از انقلاب تأثیرات منفی خود را گذاشت. اولاً به عنوان سنّت حذف در لایه‌های گوناگون حتی در لایه‌هایی از حاکمیت فعلی نقش بازی کرد و به جای گفت و گو این تصور حاکم شد که قبل از اینکه ما را بزنند، آن‌ها را بزنیم، باعث شد روند دموکراتیزاسیون سازمان با سکته رو به رو شود و در جامعه، تضادی که بسیار بسیار زودرس بود، شکل گرفت. اگر حنیف نژاد را سمبل همگرایی اجتماعی بدانیم که از زمان تأسیس سازمان تلاش کرد لایه‌های گوناگون را در مقابل امپریالیسم و نیروهای خارجی وحدت بخشد و در این مسیر از هیچ نیروی مبارزی نمی‌گذشت از روحانی و بازاری و ارتشی و مارکسیست؛ اما تقی شهرام نماد شاخص واگرایی اجتماعی و تشدید تضادهای درون جامعه بود که عوارض بسیار ناگواری گذاشت که یکی از مهم‌ترین عوارض آن رشد جریانات راست بود.
‌پس از پیروزی انقلاب آیا سازمان‌مجاهدین‌خلق هیچ گاه به دنبال تقی شهرام برای انتقام و یا دادگاه بود؟
واقعیت این است که بعد از پیروزی انقلاب با قاطعیت می‌توانم بگویم هیچ یک از اعضای سازمان مجاهدین خلق نه به دنبال تقی شهرام بودیم، نه در جستجوی این که او را برای ضربه و سرزنش بیابیم. از دید آن روز ما، جریان تقی شهرام مرده بود و ما با فرد او کاری نداشتیم. جریان او ضربه خودش را زده بود و مجازات درون جوش که انشعاب‌های متعدد بود، دریافت کرده بود؛ بنابراین به چوب زدن نیازی نبود. مردن افراد سیاسی صرفاً جسم آن افراد نیست، بلکه مردن مناسبات و جریان آن است و شهرام نیازی به حذف فیزیکی نداشت. از قضا درست نقطه افتراق ما با شهرام هم همین بود. یک اندیشه و باور و آرمان و یا بهتر است بگویم هر اندیشه و آرمانی زمانی رشد می‌کند و به مرحله بلوغ می‌رسد و زمانی هم پیری و فرسودگی و زمانی نیز به دلیل عدم تطابق با واقعیت‌های روز. یا در آن اصلاحات صورت می‌گیرد و به حیات خود ادامه می‌دهد و یا قادر به تطبیق شرایط نیست و می‌میرد. اندیشه‌ها نیز مانند انسان‌ها تولد و رشد و وفات دارند. از این رو اگر بخواهیم با داغ و درفش و تیغ و گلوله و آتش زدن اندیشه‌ای را از بین ببریم، مطمئناً این اندیشه نه تنها از بین نخواهد رفت، بلکه رشد هم خواهد کرد و در زیر چهره مظلومیت پنهان می‌شود. اندیشه‌ها و باورها در تقابل با یکدیگر و در تطابق با واقعیت‌های اجتماعی برای حل مسائل روز و مشکلات حال و آینده جوامع بشری هستند که عمری کوتاه، دراز و یا متوسط خواهند داشت و اندیشه‌ای که پرچمدار خود را نماینده آن می‌دانست، پیش از مرگ جسمی شهرام به پایان رسیده بود. مقصود نه مارکسیسم بلکه آن برداشت خاص از مارکسیسم بود که تقی شهرام به آن باور داشت و به استالینیسم پهلو می‌زد. درست به همه این دلایل بود که نه من و نه سازمان مجاهدین خلق هیچ کدام به دنبال انتقام گیری از او نبودیم؛ چرا که او خود عبرت زمانه شده بود.
‌چرا کسانی غیر از مجاهدین دنبال اعدام او بودند؟
این اتفاق ریشه‌های گوناگونی دارد. کسانی بودند که ضدیت اصلی آنها درواقع نه با محمدتقی شهرام که درست به عکس با مجید شریف‌واقفی و اندیشه شریف‌واقفی بود. دعوای آنها این بود که شریف‌واقفی ها مقصر و التقاطی هستند و تسویه حساب آن‌ها با تقی شهرام نه به منظور تسویه حساب با تقی شهرام که سازمان و جریان او هم خیلی پیش‌تر او را کنار گذاشته و اخراج کرده بود، بلکه تسویه حساب با شریف‌واقفی بود؛ اما به دلیل شرایط آن روزگار و محبوبیت شریف واقفی قادر به آن نبودند. بر اساس این تحلیل آنها شهرام را به هدف زدن شریف‌واقفی ها می‌زدند.
وقتی شهرام دستگیر شد و به دادگاه انقلاب افتاد، دادستان آن وقت که لاجوردی بود، تمام تلاشش این بود که پای مجاهدین را به میان بکشاند. سازمان مجاهدین بیانیه داد و سه نفر را معرفی کرد که از طرف سازمان به دادگاه تقی شهرام فرستاده شوند. این سه نفر عبارت بودند از: موسی خیابانی، محمدعلی توحیدی و سعید شاهسوندی!
‌روایت شما از شرکت سازمان در دادگاه تقی شهرام چیست؟
در جلساتی که با حضور مسعود رجوی تشکیل می‌شد و من هم شرکت داشتم، قرار بود ما در دادگاه شهرام شرکت کنیم. هدف ما این بود که شرکت ما در دادگاه، نه برای دادخواهی و خونخواهی، بلکه هدف این بود که در دادگاه در این راستا حرف بزنیم که ما بنا به سنّت فتح مکه خواستار عفو تقی شهرام بشویم؛ چون انتقام فردی هدف نبود، بلکه عبرت‌گیری از این تجربه مدنظر ما بود. جریان‌هایی که نمی‌خواستند این اتفاق بیفتد از ورود ما به دادگاه جلوگیری کردند؛ حتی قرار شد ما خواسته‌های‌مان را طی بیانیه‌ای مطرح کنیم. فراموش نکنیم که صدور چنین بیانیه‌ای در آن سال‌ها هزینه‌های بسیار سنگینی به سازمان وارد می‌آورد و برای سازمان منفی بود؛ اما تصویب شد و قرار شد نوشته شود. مطلبی که تهیه شده بود، وقتی در نشستی با حضور مسعود رجوی، علی زرکش، موسی خیابانی و من بحث شد؛ اما صبح، روزنامه‌ها خبر از تیرباران تقی شهرام دادند و به این ترتیب صدور این بیانیه بلاموضوع اعلام شد. امروز وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم بهتر بود علی‌رغم اینکه صدور بیانیه بلاموضوع بود، باز هم باید آن را منتشر می‌کردیم.
گفتگو از: امیرحسین جعفری